تپه برهانی ـ ۴۳

 چیزی به غروب آفتاب نمانده بود و هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. در طول راه به گذشته فکر می کردم، گذشته ای که مثل یک رؤیا سپری شده بود. به حسین گفتم:«حسین، دیشب همین وقت چه کار می کردیم؟» گفت:«برگ مو می خوردیم و شما از ما خواستید که دعا کنیم...»

گفتم:«هیچ دیشب فکرش را می کردیم که آخرین شب ما در جنگل باشد، ببین لطف و عنایت خدا تا کجاست؟!!»

اکنون بیش از هر چیز، نگران حال مادرم بودم و با خود می گفتم نکند مادرم وقتی خبر شهادتم را شنیده سکته کرده باشد؟ آیا وقتی من به اصفهان بازگشتم، با چه وضعی روبرو خواهم شد؟ هوا کاملاً تاریک شده بود که به نقده رسیدیم و آمبولانس، ما را مستقیماً به بیمارستان نقده برد. ابتدا مرا به اطاق اورژانس بردند، لحظاتی بعد یک پزشک جراح به عیادتم آمد، او که به لهجۀ غلیظ آذری سخن می گفت و مردی فوق العاده مهربان بود؛ از همه چیز خبر داشت؛ گویا از خط اول خبر داده بودند که مجروحی که 17 روز در بیابانها بوده را به آن بیمارستان می برند. ابتدا از دست من عکسبرداری کرده و سپس سرم و کیسه خون تزریق کردند. پزشک وقتی زخم دستم را دید، از این که توانسته بودم رگ دستم را ببندم، گفت:«اصلاً نگران نباش، همین امشب دستت را عمل می کنم.» گفتم:« من با این دست خیلی کار دارم، حتماً تشخیص شما این است که دستم گندیده و باید آن را ببرید؟!» او با حالت خنده گفت:«اتفاقاً بر عکس، وقتی وضع تو را از خط اول به من گزارش دادند، با خود گفتم که قطعاً دستت فاسد شده و برای جلوگیری از پیشروی عفونت باید بلافاصله آن را قطع کنم. اما وقتی زخم را دیدم خیلی تعجب کردم، دست تو علی القاعده می بایست تا حالا سیاه شده و گندیده باشد اما با کمال تعجب، عفونت فقط در اطراف زخم باقیمانده و به بقیه جاهای دستت سرایت نکرده است و این نیست جز خواست خدا، باور کن که معجزه شده! پس اصلاً نگران نباش، قول می دهم که هیچ صدمه ای به دستت نرسد و من هم تمام تلاشم را می کنم که یک جراحی دقیق و پاکیزه، روی زخم انجام دهم تا دستت از قبلش هم بهتر کار کند...»

پس از انجام این مقدمات، مرا به یک سالن عمومی برده و روی یک تخت بستری کردند. تعداد زیادی مجروح در دو طرف این سالن بستری بودند. دو نفر پرستار مشغول  رسیدگی به من شدند. آنها ابتدا کلیۀ لباسهایم را عوض کردند و یک دست لباس سفید به من پوشاندند. آنگاه به ضدعفونی کردن زخمهای پشت و کمر و کف پایم که وقتی دست به آن می زدند بشدت می سوخت؛ پرداختند. سپس در حالی که روی تخت نشسته و سرم به دستم وصل بود، مشغول خواندن نماز شدم. بعد از نماز، درهای سالن باز شد و پرستارها با سینی های غذا وارد شدند. بوی مطبوع غذا که چلو خورشت قیمه بود، همه سالن را پرکرد. از همان ابتدای سالن، یکی یکی تختها را غذا می دادند و پیش می آمدند و من که صبرم تمام شده بود لحظه شماری می کردم که نوبت به تخت من برسد. اما وقتی به تخت من رسیدند، با کمال تعجب دیدم که بی تفاوت عبور کرده و به تخت بعدی غذا دادند. خیلی ناراحت شدم و به پرستاری که مسئول مراقبت از من بود گفتم:«بابا مگر نمی دانید که من 17 روزه که غذا نخورده ام، حالا هم به من غذا نمی دهید؟!»و او با ملایمت و مهربانی گفت:«ناراحت نباش، دکتر دستور داده، آخه امشب قرار است تو را عمل کنند، باید معده ات خالی باشد، قول می دهم که خودم فردا صبح برایت غذا بیاورم، تو که 17 روز صبر کرده ای یک شب دیگر هم صبر کن.» چاره ای نبود، با این که دهانم آب افتاده بود، غذا خوردن مجروحین را تماشا می کردم. حدود ساعت 11 شب بود که مرا به اطاق عمل بردند و روی جایگاه مخصوص جراحی قرار دادند. دکتر آستینهایش را بالا زد و بالای سر من آمد و گفت:« می دانی، از ساعت 6 صبح تا حالا دارم عمل می کنم، اما حیفم آمد توفیق عمل مجروحی که 17 روز تو بیابانها سرگردان بوده را از دست بدهم.باور می کنی که هنوز وقت نکرده ام نمازم را هم بخوانم؟» گفتم:«نماز که دارد قضا می شود!!»

گفت:«خوب همین حالا می خوانم، تقصیر من که نیست، نمی توانستم که بین عمل نماز بخوانم.» بعد وضو گرفت و قالیچۀ کوچکی را در کنار اطاق عمل پهن کرد و مشغول نماز شد. در دل، خدای را بر وجود چنین پزشکهایی شکر گزاردم. بعد از آن که نمازش تمام شد، خود را برای عمل آماده کرد، و وقتی بالای سرم ایستاد به او گفتم:« می شود یک خواهشی از شما بکنم؟» گفت:«حتماً، هر چه بگویی روی چشمم می گذارم.» گفتم:«از بی هوشی خوشم نمی آید، اگر ممکن است دستم را بطور موضعی بی حس کنید، فقط دستم بی حس شود، قول می دهم که صورتم را به سمت دیگر کنم و بی سر و صدا بخوابم.» و او با خنده گفت:«باشد من حرفی ندارم؛ فقط دستت را بی حس می کنم.» و بعد آمپولی را برای تزریق به من آماده کرد. می دانستم که این آمپول بی حسی است. بر خلاف انتظار به طرف پایم رفت تا آن را در کشالۀ رانم تزریق کند به او گفتم:« مگر قرار نشد فقط دستم را بی حس کنید؟» و او جواب داد:«خوب من هم می خواهم همین کار را بکنم، این را که به پایت بزنم، دستت بی حس می شود!» و با این حرف او، هر دو با صدای بلند خندیدیم. بعد از تزریق آمپول بی هوشی، روی صورتم خم شد و گفت:«خوب حالا سرگذشت این 17 روز را برایم تعریف کن ببینم.» و من که متوجه شدم چشمهایم سیاهی رفته و دارم از هوش می روم، گفتم:«طلبت باشد برای بعد.» و دیگر هیچ نفهمیدم.

نظرات 1 + ارسال نظر
خودم جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام
پایان کتاب تپه ى برهانى به این شکل است که بعد از عمل بحمدالله دست ایشان خوب میشود و به اصفهان منزل پدرى میرود و یکماهى مردم گروه گروه به خانه ى ایشان مى آمدند و این خاطره جذاب را از زبان خودشان میشنیدند.
و بعد هم ایشان به فکر مکتوب کردن این خاطره می افتند که ماحصل آن کتاب موجود میشود.
البته من بعدا ایشان را از طریق وبلاگشان شناختم. ایشان دکتر حمیدرضا طالقانى استاد تاریخ دانشگاه اصفهان هستند که لینک وبلاگشان در وبلاگ حقیر به نام خودشان موجود است. ممنون و التماس دعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد