دلخراشترین صحنههای خونین تاریخ بار دیگر تکرار میشد. عراقیها با بیرحمی و شقاوت بچهها را به شهادت میرساندند. تانکهایی که در حال پیشروی بودند بدن مجروحین و شهدا را زیر زنجیرههای پولادین خود له میکردند و جلو میآمدند.
به گزارش فارس ، آن چه خواهید خواند ، بخش دوم از مشاهدات و خاطرات آقای سعید تاجیک از نبرد کربلای 5 است. آقای تاجیک در سال های جنگ از بچه بسیجی های با صفا و نمکین لشکر 27 محمدرسول الله(صلوات الله علیه) بود: فاصله تا دژ اصلی سه کیلومتر بود. کار تدارکات و حمل مجروحین دشوار بود. تعدادی مجروح و شهید روی دستمان مانده بود. نمیدانستیم به چه صورت آنها را به عقب منتقل کنیم. چند متر آن طرفتر، دو دستگاه ماشین عراقی به نام «گاز66» افتاده بود. حاج نصرت گفت: «کی میتواند ماشینها را روشن کند؟»
یک نفر که رانندگی بلد بود، همراه چند نفر دیگر با احتیاط به کامیونها نزدیک شدند. هر کاری کردند، ماشینها روشن نشدند. چند متر آنطرفتر، یک ماشین فرماندهی از نوع «اُواز» بود. رفتم به سراغش. جلال به خویش و علی کرمانی گفتند: «میخواهی چکار کنی!؟»
گفتم: «ببینم تو این ماشین کلت هست یا نه.»
زدند زیر خنده و گفتند: «عجب حالی داری تو!»
داخل ماشین چمدانی بود که روی صندلی تکیه داده شده بود. با احتیاط از روی صندلی برداشتم و کنار سنگری که در زمین کنده شده بود، گذاشتم. خودم وارد سنگر شدم و با احتیاط در چمدان را باز کردم داخل چمدان یک دست لباس نظامی، یک دستگاه رادیو شکسته، یک ماشین ریشتراش برقی، مجله و مقداری پول خرد عراقی بود. آنها را بین بچهها تقسیم کردمو. خودم رادیو را برداشتم. جلال با التماس ریشتراش را از من گرفت. چند دقیقه بعد، توسط انفجار یک خمپاره 82 مجروح شد. بعدها گفت در بیمارستان ریشتراش را از او تک زدند!
مهدی بخشی گفت: «حاجی با عقب تماس گرفته. قرار است هفتصد موشک آرپیجی با یک دستگاه خشایار جلو بیاید!»
زاهد برای آوردن این موشکها مأمور شده بود. فردای آن روز گفت: «راننده به سه راه شهادت که رسید، از ترس جا زد و کپ کرد!»
انفجار موشکها در سه راه شهادت باعث ترسیدن راننده خشایار شده بود.
منطقه مرموز به نظر میرسید. با مهدی بخشی آخرین صحبتها را ردوبدل میکردم. آخرین بار بود که چهره زیبای او را میدیدم. حدود نیمساعت پشت دژ به استراحت پرداختیم. طول راه و تلاش زیاد باعث خستگی شده بود. همین که خواستیم مقداری استراحت کنیم، قاسمخانی و حسین دستینه آمدند و دستور حرکت دادند. در یک ستون قرار گرفتیم. من و قاسم خانی و حسین دستینه سرستون بودیم و بقیه از پشت سر حرکت میکردند. هدف، پاکسازی سنگرهای اطراف دژ و دادن دست الحاق با نیروهای لشکر 25 کربلا بود.
همان شب نیروهای لشکر سیدالشهدا (ع)، پس از دادن دست الحاق و توجیه به منطقه، این زنجیره حیاتی را قطع کردند و سمت چپ را خالی گذاشتند. همین مسئله، در فردای آن روز باعث شکست و شهادت بسیاری از نیروها شد.
از سمت چپ اطلاعی نداشتیم و با خیال راحت به امید اینکه نیروهای لشکر سیدالشهدا (ع) آنجا را پر کردهاند، به طرف محلی که باید مستقر میشدیم، راه افتادیم. بیسروصدا رفتیم. از دهانه خاکریز تا یک کیلومتر بعد، دست نیروهای گروهان بهشتی بود. وسط خاکریز، نیروهای گروهان روحالله مستقر شدند و انتهای آن در دست ما و گردان عمار بود. هنوز از دهانه بریدگی دور نشده بودیم که به اولین سنگرهای دشمن رسیدیم. بچهها هر سنگر را با یک نارنجک پاکسازی کردند و پیش رفتیم. در خطی که ما حضور داشتیم، آتش رد و بدل نمیشد. هرچه بود، در عقبه بود. با شوخی به قاسم خانی گفتم. «اگر بچههای عقب بدانند جلو خبری نیست، همه میآیند جلو!»
همه جا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. توپخانه عراق را دیدیم. از تعجب داشتیم شاخ در میآوردیم. عراقیها از ترس توپها را صحیح و سالم رها کرده و فرار کرده بودند. هشت قبضه توپ بود.
قاسم خانی گفت: «باید خواب اطراف توپها را نگاه کنیم. شاید تله باشند.»
چند نفر با چراغ قوه اطراف توپها را بررسی کردند. وقتی مطمئن شدیم تلهای وجود ندارد، به قاسم خانی گفتم: «با عقب تماس بگیرد تا بچههای تیپ ذوالفقار برای بردن توپ ها جلو بیایند.»
گفت: «فعلاً خط را گرفتیم. احتمالاً بچههای ذوالفقار فردا برای بردن جلو میآیند.»
متوجه حضور عراقیها در فاصله چهار صد متری شدیم. کنار دژ زمینگیر شدند. جعفر باباعلی که از بچههای مخلص محلمان بود، پشتسر من حرکت میکرد. میترسیدم نکنید یک وقت مجروح شود. گفتم: «تا بهت نگفتم، حق تیراندازی نداری!»
پذیرفت. عراقیها با دو قبضه تیربار از سمت راست شروع به تیراندازی کردند.در همان لحظه، قاسمخانی به چند نفر گفت: «سریع دخلشان را بیاورید!»
درگیری اوج گرفت و طولی نکشید که عراقیها با شنیدن تکبیر بچهها تیربارها را رها کردند و گریختند.
با قاسم خانی، اصغر بیات و چند نفر دیگر ایستادیم تا اطراف را ورانداز کنیم. منوری از سمت دشمن شلیک شد. متوجه حضور یک تانک در فاصله 150 متری شدیم. تانک حرکتی نمیکرد. مشکوک به نظر میرسید. قاسم خانی گفت: «سعید، بزن!»
موشکی در قبضه جا دادم و نشانه گرفتم. همین که خواستم شلیک کنم، چند نفر از عقب فریاد زدند: «نزن! تاجیک نزن!»
پرسیدم: «برای چی؟»
گفتند: «قبل از تو یکی رفت منهدمش کند!»
اسلحه را زمین گذاشتم و داد زدم: «برادر کجا رفتی؟ اگر رفتی بغل تانک، زود بیا عقب!»
نیامد. چندبار صدا زدیم ولی خبری نبود. قاسم خانی گفت: «معطلش نکن، بزنش!»
شلیک کردم. موشک زیر برجک اصابت کرد و فریاد تکبیر به آسمان بلند شد. با انهدام تانک، قاسم خانی دستور داد دوباره حرکت کنیم. منطقه آرام بود و گهگاه گلولهای از بالای سرمان میگذشت. من همیشه از سکوت خط وحشت داشتم. هر وقت خط آرام، دشمن درصدد پیاده کردن یک نقشه بود!
با احتیاط از کنار خاکریز پیش رفتیم. مقداری نرفته بودیم که صدای شلیک گلوله و فریاد تکبیر نیروهای 25 کربلا را شنیدیم. وقتی فهمیدیم آنها به اهداف خود دست یافتهاند، به سرعت خود افزودیم تا سریعتر دشمن را قیچی کنیم.
بچهها عدهای از عراقیها را به هلاکت رساندند. قاسم خانی گفت: «فعلاً همین جا پدافند میکنیم.»
مشغول کندن سنگر در دل دژ شدیم. بعد از کندن سنگر، قاسم خانی گفت: «حرکت کنید!»
شده بودیم گور کن بهشت زهرا. هرجا میرسیدیم، مشغول کندن سنگر میشدیم و بعد میرفتیم. از کنار دژ، به طرف حد لشکر 25 کربلا راه افتادیم.
دوباره درگیری شروع شد. حلقه معاصره لحظه به لحظه تنگتر میشد. بچهها دست عراقیها را یک به یک در دست حضرت ملکالموت میگذاشتند. بعد از چند دقیقه درگیری، الحاق بین ما و لشکر 25 کربلا صورت گرفت. ساعت چهار صبح بود. از اینکه بدون کمترین تلفات توانسته بودیم به اهداف خود دست پیدا کنیم، احساس غرور میکردیم. هنوز هوا گرگ و میش نشده بود که با تمیم مشغول خواندن نماز شدیم. بعد از نماز، به اتفاق جعفر باباعلی سنگر کندیم.
هیچکس رمقی برای کندن سنگر نداشت. از موقع ورودمان به منطقه، ششمین سنگری بود که میکندیم. به هرجان کندنی بود کار را تمام کردیم و مثل جنازه در آن افتادیم. هوا داشت روشن میشد.
مهمات بچهها تمام شده بود و بعضی آرپیجی زنها موشکی برای شلیک نداشتند. خورشید آرامآرام بالا میآمد و روزی همراه با مصیبت آغاز میشد. هنوز همه جا خلوت بود و نگرانی من با این سکوت مرگبار بیشتر میشد. فقط دو موشک داشتم. با روشن شدن هوا، بچههای گردان عمار هم آمدند. از بخت بد، آنها هم مهمات درست و حسابی نداشتند.
فاصله ما تا انتهای خاکریز سمت راست دویست متر میشد. نیروهای گردان عمار دست راست، در مقابل دشمن موضع گرفتند. هرچه آتش بود، به عقب سرازیر میشد و هنوز خبری از دشمن نبود. در سنگر دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم. از جعفر پرسیدم: «عملیات چطور بود؟»
گفت: «عالی بود!»
از کوله کوچکی که به فانسقهام بسته بودم. همان معجون کربلای چهار را درآوردم و باهم خوردیم. بعد از خوردن، گفتم: «جان بابایت مواظب خودت باش. یک وقت ترکش نخوری جنازهات روی دستم باد کند!»
با خنده گفت: «نه بابا، من که لیاقت شهادت ندارم! تازه اگر هم بخورم، شهید میشوم!»
گفتم: «به کسی نگو، تو را میدزدند!»
باهم یک کنسرو ماهی خوردیم. جعفر مثل کمباین میخورد! گفتم: «بچه جان کمتر بخور! اگر یک ترکش به شکمت بخورد، بوی گندت منطقه را پر میکند!»
همه در حال کندن یا گود کردن سنگر بودند. سنگر من در کنار یک بریدگی قرار داشت که عراقیها روی آن مسلط بودند و تردد از آنجا مشکل بود. کسانی که به این بریدگی میرسیدند، به سرعت از آن عبور میکردند.
ساعت نه صبح درگیری شروع شد. دیگر وقت استراحت نبود. آستینهایم را بالا زدم و بالای دژ رفتم تا استعداد عراقیها را تخمین بزنم. 45 تانک و نفربر بر طرفمان میآمدند. به جفعر گفتم: «تجهیزاتت را بازکن بریز توی کانال. فقط اسلحه و خشابت را بردار!»
با تعجب پرسید: «چرا؟»
گفتیم: «کارت نباشد. تو فقط کاری را که بهت گفتم انجام بده.»
عقبنشینی برایم مسلم بود.
ساعت نهونیم منطقه داشت رنگ جهنم به خود میگرفت. عراقیها سعی داشتند به صورت گازانبری که شگرد همیشگی آنها بود، وارد عمل شوند. ما با چند مشکل روبهرو بودیم، از جمله نبود مهمات، خستگی شب گذشته و بدتر از همه خالی گذاشتن حد لشکر سیدالشهدا (ع) بود.
تانک ها آرام و محتاط پیش میآمدند. یک دستگاه پیامپی روبهروی من در دویست متری موضع گرفت. فقط دو موشک داشتم. همه موشک های ما در نیروهای عمار روی هم به تعداد انگشتان دست نمیرسید! از سنگر بیرون پریدم و قاسمخانی را پیدا کردم. گفتم: «با عقب تماسبگیر، چند تا دریوری بگو شاید مهمات بفرستند.»
گفت: «بیفایده است. فقط به بچهها بگو هردمبیل شلیک نکنند!»
لحظه به لحظه بر تعداد تانک های دشمن افزوده میشد. مثل اینکه عراقیها نذر کرده بودند به تعداد هریک از بچههای ما یک تانک وارد منطقه کنند! با حجم آتش گستردهای که داشتند، سعی میکردند عقبه را ببیندند تا از رسیدن مهمات و نیرو جلوگیری کنند. لحظه به لحظه حجم آتش بیشتر میشد. دود و گرد و غبار دشت را گرفته بود. گلولههای مستقیم تانک، مثل صاعقه با صدایی کر کننده از بالای سرمان عبور میکرد و گاهی هم به دژ برخورد میکرد.
ساعت ده و نیم دو دستگاه تانک از جناح بچههای 25 کربلا به بالای خاکریز آمد. سردرگم بودیم. نیروهای 25 کربلا، بیمعطلی آنها را به آتش کشیدند.
صدای تکبیر بچهها دشت را پر کرد. اگر آن دو دستگاه تانک روی خاکریز مسلط میشدند، کار ما مشکل میشد.
درگیری به اوج خود رسیده بود و لحظه به لحظه بر تعداد شهدا و مجروحین افزوده میشد. کاری از دست کسی ساخته نبود. همه جا به جهنم مبدل شده بود. ساعت یازده صبح، شش دستگاه تانک به سرعت نزدیک شدند. با خوشحالی صدا زدم: «بچهها! تانکها آمدند!»
صدای تکبیر بچهها بلند شد. ناگهان چهار دستگاه آنها بین راه برگشتند. دو دستگاه دیگر وقتی به دویست متری رسیدند، تازه فهمیدم که رودست خوردهایم! فورا! داد زدم: «بچهها، مواظب باشید. عراقی هستند!»
یک موشک در اسلحهام گذاشتم. به جعفر گفتم: «شهادتین خودت را بگو!» بد جوری قاطی کرده بودیم. دشمن ما را غافلگیر کرده بود. تانکها که رنگ چریکی داشتند، به سرعت نزدیک شدند و در فاصله 150 متری موضع گرفتند بچههای گروهان بهشتی با آرپیجی به سمت آنها شلیک کردند اما هیچ یک از موشکهایشان به هدف نخورد. چند نفر، پیراهن سفیدی را از برجک تانک درآوردند. به محض اینکه از تانک بیرون پریدند، سوار تانک دیگری شدند و به عقب گریختند. یکی از بچههای آرپیجی زن برای آن تانک رفت. قبل از او، موشکی به طرفش شلیک کردم که به هدف نخورد. کسی که رفته بود، مورد اصابت تیر پیامپی قرار گرفت. نفر دوم برای آوردن نفر اول رفت که او هم شهید شد. نفر سوم «یوسف قوجانلو» بود. رفت تا تانک را بزند و دیگران را به خود بیاورد که او هم مورد اصابت چند گلوله تیربار قرار گرفت و همانجا افتاد. با دیدن این منظره، خونم به جوش آمد. یک موشک در قبضه گذاشتم و دیوانهوار روی خاکریز رفتم و موشک را به طرف پیامپی شلیک کردم. موشک به خورشیدی پیام پی اصابت کرد و با انفجارش به آتش کشیده شد. فریاد تکبیر بچهها فضای دشت را پر کرد. تک تیرانداز هم که کنار پیامپی ایستاده بود، ترکش خورد و افتاد. بچهها او را زدند. با انفجار پیامپی، تانکهای دیگر حدود یک کیلومتر و نیم عقب نشستند. جعفر دستی به پشتم زد و گفت: «دمتگرم!»
چند دقیقهای از این ماجرا نمیگذاشت که چشمم به چند نفر افتاد. به ما نزدیک میشدند. سعید مهتدی از مسئولین لشکر بود. یا بیسیمچی و چند نفر دیگر جلو آمده بودند. در یک دست او یک موشک آرپیجی و در دست دیگرش یک چوب دستی بود. به تنگه که رسید، گفتم: «از اینجا سریع رد شوید!»
خسته نباشید گفتند و چند سؤال کردند. پرسیدم: «چرا مهمات نمیآورید جلو!»
نگاهی کرد، خندید و گفت: «این هم مهمات!»
موشک آرپیجی را که در دست داشت، به طرفم پرت کرد و به شوخی گفت: «کافیه؟»
زدند زیر خنده و به طرف نیروهای گردان عمار رفتند. با عقبنشینی تانکها، حجم آتش دشمن کم شد. دشمن، خطوط و استعداد نیروهای ما را برآورد کرد و درصدد یک حمله گسترده بود. ناله مجروحین به آسمان بلند بود. تعداد مجروحین و شهدا زیاد شده بود. نمیتوانستیم آنها را به عقب منتقل کنیم. تمام راه ها بسته بود. تعدادی از بچهها روحیه خود را از دست داده بودند. باید کاری میکردیم تا بچهها روحیه خود را به دست میآوردند. در همان لحظه ابوالفضل تاجیک جلو آمد و گفت: «موافقی یک خرده سر به سر عراقیها بگذاریم و آنها را مچل کنیم؟»
گفتم: «موافقم!»
نیروهای پیاده دشمن که بعد از عقبنشینی تانکها زمینگیر شده بودند، در فاصله صدمتری ما قرار داشتند. یکی از نفربرهای دشمن، در فاصله سیصدمتری، پشت یک خاکریز خودش را از تیر ما مخفی کرده بود.
از سنگر بیرون رفتم، روی خاکریز ایستادم و زبان درآوردم و محکم شیشکی بستم! بعد با صدای بلند صدای خر را درآوردم. عراقیها با تیربار به سمت من و ابوالفضل تاجیک شلیک کردند. بچهها با دیدن این کار، زدند زیر خنده. علی کرمانی هم میخندید. آتش تیربارهای دشمن کم شد و همان کارها را تکرار کردم. صدای قهقهه بچهها بلند شد. در همان لحظه، عراقیها دو موشک مالیوتکا سفارشی برای من و تاجیک پست کردند. با دیدن موشک ها، پایین پریدم.
فکر کرده بودند روی ما را کم کردهاند. اما دوباره با ابوالفضل تاجیک همزمان روی خاکریز رفتیم و من صدای خر درآوردم. عراقیها لب خاکریز را تیر تراش زدند. من و تاجیک به فاصله چند متر از هم ایستاده بودیم و عراقی ها را سرکار گذاشته بودیم.
یک نفر خواست از ما تقلید بکند که مورد اصابت قرار گرفت. تیر به بغل سرش اصابت کرد. بالای سرش رفتم و با خنده گفتم: «بچهجان، تو را چه به این کارها! اول یاد بگیر، بعد برو بالا! دیگر از این کارها نکنیها!»
بچهها مشغول بستن سرش بودند که قاسم خانی با عجله خود را به من رساند و گفت: «اصغر بیات رفت آن طرف دژ یک سنگر را پاکسازی بکند که با گلوله مستقیم او را زدند. جنازهاش آن طرف افتاده!»
ناراحت شدم. هیچ راهی برای آوردن اصغر نبود. عراقیها تمام توان خود را گذاشته بودند تا یک بار دیگر عرصه را بر ما تنگ کنند. آتش از زمین و آسمان میبارید. همه در تکاپو بودند.
درگیری به اوج خود رسید. گلوله مثل باران روی سرمان میبارید. همهجا جهنم شده بود. ساعت دو بعداز ظهر بود که دو دستگاه تانک از انتهای خاکریز، جایی که بچههای 25 کربلا مستقر بودند، به سرعت به بالای دژ آمدند. با بالا آمدن آنها، دست و پای خود را گم کردیم. از هر طرف به سوی تانکها شلیک شد. یکی از آنها با مانوری که کرد، توانست خود را روی دژ بکشاند و بر ما مسلط شود. تیربارش را به کار انداخت و خاکریز را به کام گلولههای آتشین خود فرو برد. چشمم به یکی از بچهها افتاد که گلوله درست به سرش خورد. در خون خود دست و پا میزد. تعداد شهدا و مجروحین در چند دقیقه به حدی رسید که دیگر فرصت رسیدگی به بقیه را نداشتیم. تانکها نزدیک میشدند و فقط دویست متر با ما فاصله داشتند. گلولههای مستقیم آنها از بالای سرمان عبور میکرد. اقدام به شلیک گلولههای زمانی کردند که موجب تلفات بیشتر شد. بوی خون و دود انفجار دشت را پر کرده بود. عدهای مشغول عقبنشینی بودند. فاصله ما با تانکها لحظه به لحظه کمتر میشد.
موشکی شلیک کردم که به هدف اصابت نکرد. عراقیها خاکریز را با تیربار شخم میزدند. هیچکس جرأت نداشت سرش را از خاکریز بالا ببرد. تیربارها و دوشکاها دشت را مثل گندم درو میکردند. هر کس تیر یا ترکش میخورد، مسئول حفظ خودش بود. آخرین موشکم را داخل قبضه گذاشتم و چخماقش را کشیدم. گلولههای دشمن به شدت لب خاکریز را میتراشید. از خاکریز بالا رفتم و بدون هدف شلیک کردم. هیچکس موشکی برای شلیک نداشت. فریاد زدم: «بچهها، اسلحه و تجهیزات خودتان را بریزید توی کانال!»
پیامپی که در صدمتری ما مستقر بود، با شلیک مداوم بریدگی خاکریز را بست. تمام راههای فرار به رویمان بسته بود! تعدادی از نیروهای 25 کربلا با بادگیرهای آبی در دشت پخش شده بودند. گلولهای آتشین از دهانه تانکی درآمد و به سویشان رها شد. گوله در وسط آنان به زمین خورد و بدنشان مثل پنبه در هوا معلق شد! قیامتی به پا بود. گلوله از زمین و آسمان میبارید. هر کس ترکش یا تیر میخورد، اگر زخمش عمیق بود جا میماند و اگر سطحی بود، به دشت میزد! دشمن به اهداف خود دست یافته بود و از چپ و راست مشغول خوردن ما بود.
قاسم با عجله آمد و گفت: «بچهها را بردار و از جلو حرکت کن. من هم عقبه را جمع میکنم و پشتسرت میآیم.»
از اینکه مجروحین شهدا را میگذاشتم و میرفتم احساس شرم میکردم. هیچ وقت در زندگی آنقدر از خودم بدم نیامده بود. بچههای مجروح با برق چشمانشان انسان را شرمسار میکردند. ناله آنها بلند بود. بعضی با گریه میخواستند آنها را به عقب ببریم. با آن حجم آتش و وضعیت منطقه و رملهای پشتسر، امکان رفتن خودمان هم به عقب وجود نداشت چه برسد به اینکه مجروحین را هم ببریم.
با چشمانی اشکآلود، بچهها را رها کردیم. آنهایی که سالم بودند، پشتسر هم یا با فاصله زیاد در دشت رها شدند. بچهها در اثر نبرد شب گذشته و راهپیمایی خسته بودند. پوتینها به پایمان سنگینی میکردند. به اتفاق ابوالفضل تاجیک و جعفر باباعلی به سرعت از بریدگی عبور کردیم و خود را به آن طرف کانال رساندیم. بدترین و دلخراشترین نقطه هر جنگ عقبنشنینی آن است. بین راه پر بود از تجهیزات و اسلحه. از زمین و آسمان آتش میبارید. فاصله تانکها تا دژ کم بود و صدای عراقیها به خوبی شنیده میشد. دشت پر بود از کسانی که به طور پراکنده عقب میرفتند. عراقیها، تجمع بیشتر از سه نفر را که میدیدند، یک گلوله مستقیم به طرفشان شلیک میکردند.
با داد و فریاد به بچهها گفتم که سعی کنند تکتک حرکت کنند. در آن گیر و دار، هیچکس گوش نمیکرد. به هر زحمتی بود، خود را به مکانی رساندیم که از قرار معلوم آشیانه تانک یا محل توپهای عراقی بود. به اتفاق ابوالفضل و جعفر پشت خاکریز کوتاهی نشستیم. از شدت خستگی توان راه رفتن نداشتیم و نفشمان به شماره افتاده بود. صدای هلهله عراقیها به گوش میرسید. از یک طرف صدای مظلومانه مجروحین، از طرفی بدنهای پاره پاره شهدا و از سوی دیگر فریاد شادی و سرور عراقیها خون ما را به جوش آورده بود. هیچ گلولهای از سوی ما به طرف دشمن شلیک نمیشد.
یا ناباوری به نیروهای 25 کربلا نگاه کردم. با بادگیریهای آبی، بدون نظم خاص به دشت زده بودند. به ابوالفضل تاجیک گفتم: «عجب دیوانههایی هستند! با این بادگیرها مثل سیبل هستند!»
چند گلوله به طرف آنها شلیک شد و همگی در دود و گرد و خاک محور شدند. بعد از مدتی که گرد و خاک خوابید، منظرهای دیدیم که از لحظات دلخراش جنگ بود. تمام آنها در خون خود غوطهور بودند و دست و پا میزدند. با دیدن این صحنه، به ابوالفضل و جفعر گفتم: «اگر کوچکترین اشتباهی بکنیم، همینجا ماندهایم!»
در همین حال، سروکله حسین شفیعی پیدا شد. به کمک «سعید نقاش خوش» کسی را که از ناحیه گردن جراحت شدیدی داشت، کنارمان گذاشتند، حسین در حالی که نفس نفس میزد، آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: «میخواهی بروی عقب؟»
گفتم: «قاسم گفته.... این کیه مجروح شده؟»
گفت: «حاج آقا ذبیحیان، روحانی گردان.»
گفتم: «چارهای نیست. حاجی را روی کولم بگذارید.»
او را کی روی کول گرفتم، به ابوالفضل و جعفر گفتم: «شما چند متر عقبتر بیایید که اگر خسته شدم، کمک کنید.»
هیکل حاجی سنگین بود و من هم به علت خستگی زیاد چند بار تعادلم را از دست دادم. حدود پنجاه متر بیشتر نرفته بودم که کمرم از خون او خیس شد. از پشتم به زمین افتاد و من هم کنارش افتادم. قلبم به شدت میزد. برای اینکه از ترکش درامان باشیم، به سرعت حاجی را در گودالی گذاشتم که از انفجار خمپاره درست شده بود. خودم کنارش نشستم. ابوالفضل و جفعر خود را به من رساندند. در حالی که نفس نفس میزدم، به ابوالفضل گفتم: «به احتمال قوی، حاجی قطع نخاع شده!اصلاً تعادل ندارد.»
به گردن حاجی نگاه کردم. تیر درست به نخاع گردنش اصابت کرده بود. او مثل یک تکه گوشت بیجان دراز کشیده بود. به تاجیک و جعفر گفتم: «فکر کنم حاجی شهید شده. او را بگذاریم و برویم!»
ابوالفضل گفت: «اصلً تکان نمیخورد!»
ناگهان صدای ضیعفی به گوشمان رسید. حاجی چشمش را با ناتوانی باز کرد ...و در حالی که به من نگاه میکرد گفت: شما بروید. من دیگر شهید میشوم.
با شنیدن این حرف انگار دنیا روی سرم خراب شد. اشک از چشمانم سرازیر شد. از خودم متنفر بودم. با گریه فریاد زدم: به خدا نوکرتم. من خودم خرتم. به هر جان کندنی که شده میبرمت عقب.
به بچهها گفتم: باید شما هم کمک کنید دستهای حاجی را بگیرید من پایش را. این جور به هیچ کداممان زور نمیآید.
دشت مثل جهنم شده بود. گلولههای زمانی یکی پس از دیگری بالای سرمان منفجر میشدند. به سرعت حاجی را از زمین بلند کردیم و راه افتادیم. چند قدمی نرفته بودیم که چند انفجار شدید در نزدیکیمان رخ داد. به اجبار زمین گیر شدیم.بعد از نشستن گرد و خاک،دوباره راه افتادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که انفجار دیگری در کنارمان رخ داد. کار را تمام شده میدیدم. با صدای بلند گفتم: یا امام زمان (عج).
بعد از فرو نشستن گرد و خاک حاج ذبیحیان را دیدم. در اثر ترکشی که خورده بود، به خودش میپیچید. نگاهی به من کرد و نفس عمیقی که توام با ناله بود کشید و به شهادت رسید. وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که ابوالفضل و جعفر هم نیستند. با صدای بلند گفتم: یا فاطمهالزهرا (س) ابوالفضل، جعفر کجایید؟
دستی قطع شده را دیدم که به آهستگی به رملهای خونی چنگ میزد. از آستین بادگیر فهمیدم که دست ابوالفضل تاجیک است. به عقب نگاه کردم. با ناباوری ابوالفضل را دیدم که از فاصله دور به طرفم میآید. موج انفجار آنها را ده دوازده متر پرت کرده بود. بر اثر جراحت عمیق ابوالفضل شوکه شده بود. با وحشت گفت: سعید کجایی؟ نمیبینمت.
چشمانش براق و مثل کاسه خون شده بود. در اثر شوک به او کوری موقت دست داده بود. با هر تپش قلبش تا فاصله سه متری دستش خون میپاشید. به جعفر گفتم چفیه دور کمرت را باز کن.
گلوله و خمپاره مثل باران میبارید. چفیه محکم بسته شده بود و باز نمیشد. در همان لحظه ابوالفضل چفیهاش را از دور کمرش باز کرد و به من داد. آن را بالای بازویش بستم. برخلاف تصورم، ابوالفضل مثل کوه ایستاده بود و به طور عجیبی به من خیره شده بود. بعد از آن مدتی در یک چاله خمپاره استراحت کردیم.
به اطراف چشم دوختم. هر طرف را که میدیدی شهیدی روی زمین افتاده بود. آنها با لباسهای خاکی بادگیرهایی آبی و کرم رنگ مثل شقایقهای سرخ در دشت آرمیده بودند. صدای گلولهها لحظهای قطع نمیشد. تانکها به طرفمان میآمدند و با تیربارشان دشت را درو میکردند. فاصله ما تا خاکریز رو به رو حدود پانصد متر میشد.
عدهای به آن طرف دویدند. ناگهان شلیک دشمن مثل برگ خزان آنها را روی زمین ریخت. خون تمام دشت را پر کرده بود. دلخراشترین صحنههای خونین تاریخ بار دیگر تکرار میشد. عراقیها با بیرحمی و شقاوت بچهها را به شهادت میرساندند. تانکهایی که در حال پیشروی بودند بدن مجروحین و شهدا را زیر زنجیرههای پولادین خود له میکردند و جلو میآمدند. صدای ناله مظلومانه بچهها دشت را پر کرده بود. سینهکش خاکریز پر بود از شهدایی که با بدنهای پاره پاره روی زمین افتاده بودند. بوی خون و باروت و گردو خاک دشت را پر کرده بود. عدهای هنوز کوشش میکردند تا با آخرین گلولههای خود راه را بر دشمن ببندند. کسانی چون عبدالله زینعلی و محسن هرندی. ولی مقاومت در مقابل دشمن به پایان رسیده بود. هیچ قدرتی نمیتوانست بچهها را نگه دارد. به ابوالفضل گفتم: ابوالفضل جان اگر دست روی دست بگذاریم عراقیها میآیند بالای سرمان باید کاری کنیم.
پرسید: چه کاری؟
گفتم: الحمدالله پاهایت که سالم است. اگر قرار باشد با هم برویم عراقیها میزنندمان. باید تک تک برویم. تو جلو برو جعفر پشت تو حرکت میکند. من حدود دویست متر عقبتر میآیم که اگر اتفاقی افتاد بتوانم بکشمتان عقب.
قبول کردند. به ابوالفضل گفتم: بلند شو حرکت کن.
ابوالفضل با خونی که از بدنش رفته بود. به سختی میتوانست راه برود. به هر زحمتی بود بلند شد و به طرف خاکریز دوید. چند قدم میدوید. پشتک میزد و بیاختیار به این طرف و آن طرف میرفت. دعا میکردم که صدمهای به آن دو نرسد. تاجیک بدون توجه به انفجارهای اطرافش به سرعت دوید.
گلولههای کالیبر و دوشکا مدام به اطرافمان میخوردند و خاکها را به اطراف میپاشیدند. ابوالفضل از جلو دوید و جعفر هم به فاصله صد متر دنبال او. تمام کالیبرهای دشمن روی خاکریز قفل کرده بودند و آنجا را مثل جهنم کرده بودند.
پشت خاکریز از گلوله و تیر مستقیم تانک خبری نبود. فقط گلولههای زمانی و منحنی تلفات میگرفت.
ابوالفضل دقیقا روی خاکریز بود. از دور او را دیدم و دعا کردم. با رفتن او به آن طرف، خیالم راحت شد. فقط جعفر مانده بود. او هم بعد از چند دقیقه خود را به آن طرف رساند. به هر زحمتی بود من هم خودم را به آن طرف خاکریز رساندم. بیشتر کسانی که مجروح شده وتوانسته بودند خود را عقب بکشند در گودالی بزرگ که اطراف آن را خاکریز نسبتا کوتاهی احاطه کرده بود دراز کشیده یا نشسته بودند. دلم شور میزد. به فکر بچههای آن طرف خاکریز بودم. رفتن ما به پشت خاکریز بیشتر به یک معجزه شباهت داشت تا به تاکتیک جنگی.
ابوالفضل و جعفر کنار هم استراحت میکردند. در اثر دویدن و خستگی، تشنه بودیم. رنگ تاجیک پریده بود و لبهایش از تشنگی مثل زغال سیاه بود. یک گلوله فسفری در چند متریمان به زمین اصابت کرد. به ابوالفضل و جعفر گفتم: سریع بلند شوید برویم عقب که الان اینجا را میبندند به گلوله.
با فاصله به طرف دژ راه افتادیم. گلولههای خمپاره در اطرافمان میترکیدند. مقداری که رفتیم بسیجی جوانی را دیدم. روی خاکها نشسته بود. گفتم: ترکش یا تیر خوردی برادر؟
گفت: نه
پرسیدم: پس چرا نشستی؟
با التماس گفت: مرا کول میکنی ببری عقب؟
گفتم: بلند شو ببینم. اگر چند دقیقه همین جا بنشینی اسیر میشوی.
با این حرف بلند شد و دنبال ما راه افتاد. حدود پانصد متر از خط اول دور شده بودیم که بچههای تبلیغات لشکر را دیدم. مشغول فیلم گرفتن از عقب نشینی بچهها بودند. عصبانی شدم. به طرفشان رفتم و داد زدم: چرا اینجا نشستید. اگر مردید بلند شوید و بروید جلوی عراقیها را بگیرید.
باترس نگاه کردند. فکر میکردند موجی شدهاند. به اتفاق بچهها به طرف خاکریز نیروهای گردان مقداد راه افتادیم. وقتی رسیدیم قاسم مشکینی، سعید سعیدی وچندنفر دیگر را دیدم. قاسم مشکینی مرا صدا زد. به طرف او رفتم. در همان حال به ابوالفضل گفتم: تو برو به طرف آمبولانس که پشت خاکریز ایستاده.
رفت. آمبولانس پر از مجروح بود. سوار که شد خیالم راحت شد و به طرف مشکینی رفتم . سلام کردم و کنارشان روی خاکریز نشستم.قاسم پرسید: چه خبر؟
با ناراحتی گفتم: عراقیها دارند بچهها را قلع و قمع میکنند.
گفت: نمیشود کاری کرد.
احمد نوزاد را دیدم. فرمانده گردان مقداد بود. به طرفش رفتم و سلام کردم. پرسید از جلو چه خبر؟
گفتم: برادر نوزاد وضع خرابه. همه بچهها را دارند مثل برگ روی زمین میریزند. اگر امکان دارد چند گردان تازه نفس بفرستید تا بچهها را عقب بکشند.
به طرف سه راه مرگ راه افتادیم. آخرین بار بود که چهره نوزاد را میدیدم. نوزاد از بچههای قدیمی جبهه بود. چند ساعت بعد مورد اصابت گلوله شلیکای دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. از آن خاکریز تا دژ اصلی کانال ماهی، حدود صد متر راه بود. آتش دشمن لحظهای قطع نمیشد. سه راه مرگ به گورستانی از ماشین،لودر و ادوات جنگی مبدل شده بود. به جعفر گفتم: تو از جلو برو من از عقب میآیم.
هر کسی میخواست از سه راه مرگ عبور کند معطل نمیکرد و به سرعت خودش را به آن طرف راه میرساند. به هر زحمتی بود سه راه را از پشت سر گذاشتیم. در بین راه چشمم به اکبر رضامند افتاد. با قیافهای ناراحت و موهای ژولیده عقب میرفت. سلام کردم و پرسیدم: از بچهها چه خبر؟
مرا از شهادت چند نفر با خبر کرد. مقداری که رفتیم به جعبههای پرتقال رسیدیم. تدارکات لشکر آنها را آنجا گذاشته بود. هر کس میرسید چند تایی برمیداشت.من هم که به دلیل حمل ذبیحیان دستهایم خونی بود بیتوجه به آن چند پرتقال برداشتم و خوردم. اکبر رضامند نزدیک بود حالش به هم بخورد. علیرضا نادعلی را دیدم و او را صدا کردم. با سر و صورت خاکی به طرفم آمد. بعد ازاحوالپرسی پرسیدم: چه خبر؟
گفت: مهدی بخشی شهید شد.
خستگی عملیات از یک طرف و خبر شهادت بچهها از طرف دیگر رمق از بدنم گرفته بود.
دویست سیصد متر از دژ فاصله گرفته بودیم که تویوتایی را دیدم. تعدادی سوارش بودند. تویوتا مشغول دور زدن در جاده بود. با سوت، راننده را متوجه کردم. با عجله به طرف آن دویدم و سوار شدیم. در همین لحظه چند انفجار در کنارمان به وقوع پیوست. راننده با عجله دنده عقب رفت. چرخهای ماشین از روی یک جنازه عراقی گذشت. وقتی ماشین به طرف جلو حرکت کرد، جمجمه جنازه از زیر لاستیک بیرون پرید.
سلام بر آقای حیدری عزیز
بدین وسیله بازگشت شکوهمند خود را اعلام میدارم!
بالاخره ما هم به روزیم!
التماس دعا
سلام حاجی جان.
دل تنگتونیم و بیشتر از همیشه به دعاتون محتاج.
یاعلی
صبح نزدیک است و ...