روایتی مستقیم از یک عملیات استشهادی در جنگ

شهید محمد حسن نظرنژاد به سال 1325 در  روستای «بوته مرده» در حومه مشهد متولد شد.
امام خمینی که پرچمش را بلند کرد ، محمد حسین 15 ساله بود و خوب متوجه می شد که حق کدام و است و باطل چه کسی است. بهمن ماه سال 57 ، دربست در اختیار خمینی بود و سرتاپا انقلابی. آژان های پهلوی هیکل درشتش را آن قدر کتک زده بودند که دست و بال خودشان درد گرفته بود.

انقلاب که پیروز شد ، محمد حسین لباس کمیته پوشید و به عنوان مسئول گروه ضربت افتاد دنبال ضد انقلاب و تفتله های ستمشاهی . بعد هم که خلعت پاسداری از انقلاب را پوشید و نفس آخرش را هم در همان لباس کشید و رفت.

محمد حسن که در جبهه معروف شده بود به بابا نظر در عملیات های مختلف از قبیل والفجز مقدماتی ، والفجر یک ، سه ، هشت ، نصر هشت ، بیت المقدس دو ، کربلای چهار و پنج و ده ، حماسه ها شرکت کرده و دفعات متعددی مجروح می شودد. به طوری که برابر نظریه متخصصین رادیو گرافی در عکسبرداری های مختلف بیش از 108 تیرو ترکش بزرگ و کوچک در بدن شهید بابانظر مشاهده می شود . این شهید بزرگوار و گرانقدر که مطابق نظر کمیسیون پزشکی ، دارای بیش از 92 در صد مجروحیت بود سر انجام در اشنویه به تاریخ ۷۵/۵/۷ بر اثر جراحت های ناشی از جنگ تحمیلی به شهادت می رسید.

آنچه خواهید خواند گوشه هایی است از خاطرات این شهید عزیز.

روحمان با یادش شاد

*از یک اسیر پرسیدم : در آنجا فرمانده شما کیست ؟

گفت: سرهنگ جشعمی  است.

گفتم : این سرهنگ چه جور آدمی است ؟ آدم جنگی است یا نه ؟

گفت : شیعه است و آدم پر ابتکاری است . از دو شب قبل که صدام او را منتقل کرد ، به عنوان فرمانده تیپ هفت  خوب کار کرده است.

گفتم : او پشت خاکریز می آید یا نه ؟

گفت : نه! فکرش خوب کار می کند ؛ اما کسی نیست که بیاید پشت خاکریز شما را نگاه کند .

گفت : خیلی خب ، این زخمی را ببندید و ببرید قرارگاه .

به علی ابراهیمی گفتم : من بر این سرهنگ جشعمی برتری دارم.

گفت : چطوری ؟

گفتم : درست است که فکر او خوب کار می کند ، اما مردی نیست که مثل من از خودش بگذرد و به آب  و آتش بزند یا پشت خاکریز بایستد.

ساعت هشت بود . دیگر تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده شهرک را تصرف کنم. از طرفی علی ابراهیمی ، علی پور ، شریفی و تعدادی از بچه هایی را که سالهای سال با هم بودیم ، از دست داده بودم.

دیگر زندگی برایم بی ارزش شده بود . اصلا به فکر زنده بودن نبودم . تصمیم گرفتم یک عملیات انتحاری انجام بدهم . پیش خودم حساب کردم ، دیدم از خط ما تا عراقی ها ، سی یا چهل متر فاصله نیست . اگر با موتور می رفتم ، چند ثانیه هم طول نمی کشید که به آنجا می رسیدم. هیچ تیراندازی هم قادر نیست مرا با صد کیلو متر سرعت بزند . دشمن هم نمی تواند بفهمد که من خودی هستم یا بیگانه. بعد کار جشعمی را تمام می کنم و شورای فرماندهی او را از بین می برم . اگر هم شهید می شدم ، نیروهای دیگر کار شهر را تمام می کردند.

به نیروها دستور دادم آتش نکنند . گفتم به نیروها بگویید نظرنژاد می رود. هرکسی که خواست دنبالش برود . به آقای یزدی که تنها بازمانده مهندسی بود، گفتم بولدزرها را دنبال من راه بیانداز . ساعت ده شب بود . هواپیماهای عراقی منور ریختند. آنجا مثل روز روشن بود. به نظری، بی سیم چی ام گفتم می خواهم چنین کاری انجام بدهم ، با من می آیی یا خندان دل را ببرم؟

خندان دل هم خسته، آنطرف نشسته بود . نظری گفت : اگر بنا باشد تو بمیری، خب من هم کنارت هستم. خون من که از خون تو سرخ تر نیست . من از اول بی سیم چی تو بوده ام و تا آخرهم با تو هستم . گفتم : پس فانسقه ات را باز کن . فانسقه یکی دیگر از بچه ها را هم گرفتم. دوتا فانسقه را به هم بستم .بعد گفتم بی سیم اش را به پشتش ببندد. یک کلاشینکف دادم دستش و مسلح اش کردم . رکابهای موتور را باز کردم و گفتم روی رکابها بایستد . فانسقه ها را به پشت او انداختم .بعد او را محکم بستم به کمر خودم تا هم بتوانم به سرعت باز کنم و هم اینکه او به این طرف و آن طرف نیفتد. قرار شد او از بالای سر من تیراندازی کند،تا کسی نتواند مرا بزند.

خدا را شاهد می گیرم که اطمینان داشتم به محض رفتن کشته می شوم . قبل از حرکتم سه جمله در ذهنم آمد . یکی اینکه گفتم : خدایا تو از من قبول کن . دوم اینکه گفتم : مادر جان دعا کن اگر شهید شدم خدا از سر تقصیرم بگذرد و بعد هم با خودم گفتم: من دوتا پسر دارم اگر شهید شوم، آیا پسرهایم این راه را دنبال خواهند کرد یا نه ؟این مفاهیم مرتب در ذهنم می چرخیدند تا اینکه حرکت کردم . صد متر به عقب آمدم تا سرعت موتور را به صد کیلومتر برسانم ، با سرعت از کنار بچه ها رد شدم و رفتم . عراقی ها از تیراندازی خسته شده بودند. مکث کرده بودند . یک دفعه دیدند یک موتوری رد شد. تا خواستند بجنبند ، به داخل شهرک رفتم . نزدیکی خانه ها رسیدم . هفت هشت نفر عراقی را دیدم که دم در خانه ای ایستاده اند و یک نفر با لباس پلنگی ، وسط آنها ایستاده است . کلاه کج زرد رنگی هم زیر بلوزش انداخته بود. فهمیدم که این باید جشعمی باشد. با موتور ، مستقیم به طرفش رفتم . تا چشمشان به ما افتاد دست پاچه شدند و فرار کردند . نظری هم یک تیر به جشعمکی زد که خورد به مچ پایش وافتاد زمین. یقه اش را گرفتم و بلندش کردم . با خودم گفتم : اگر او در دست ما باشد ، عراقی ها به ما تیراندازی نخواهند کرد . همینطور که بلند می شد ، با دست کوبیدم به سرش . دوباره به زمین افتاد . نظری که به او سرباز امام زمان (عج) می گفتم ، دنبال بقیه افسران عراقی رفت . دو نفر از آنها می خواستند به سمت تانک ها بروند، اما نظری آنها را زد . آن دو نفر نرسیده به تانک ها به زمین افتادند . بقیه حساب کار دستشان آمد و دستها را بالا بردند . به خودم آمدم و دیدم ما دو نفر در دل دشمن هستیم و به آنها تیراندازی می کنیم . کمی جا خوردم  و با خودم گفتم: الان ما را می گیرند. جشعمی هم بلند شده و ایستاده بود. یک دفعه بچه های بسیجی به داخل شهرک ریختند و تعادل عراقی ها به هم خورد. یساقی آمد . به او گفتم تا به سمت نهر جاسم برود . خبر آوردند که آقای سراج زخمی شده است . عظیمی هم که جوان رشید و دلاوری بود ، تیر به سینه اش خورده و به شهادت رسیده بود. تفقد که عرب زبان بود ، قبلا زخمی شده و رفته بود عقب و من نمی دانستم .  داشتم فکر می کردم  که در همان حین ، سروکله اش پیدا شد.  وقتی آمد ،  یکی دو کشیده و یکی دو لگد به او زدم و گفتم : «کجا بودی ؟ چرا دیر آمدی ؟ »

گفت : حاج آقا! از بیمارستان اهواز فرار کردم و خودم را به اینجا رساندم و بعد به افسر عراقی گفت : فرمانده 21 امام رضا ( علیه السلام ) آقای نظرنژاد از تو می پرسد که این یارو ، جشعمی فرمانده شماست ؟

عراقی از جای خودش بلند شد و کلاهش را گذاشت سرش و احترام گذاشت. یکی از عرب زبانان عراقی که به ما داده بودند، همان موقع رسید . جلو آمد و به تفقد گفت : برو به کارهایت برس . کار من ، تبلیغات است . بعد با عراقی شروع کرد به صحبت کردن . گفتم : چه می گوید ؟

گفت : می گوید که ایشان طبق قرارداد ژنو با من رفتار کند . چرا با ما خشن رفتار کرده؟ من یک افسر ارشد هستم .

گفتم : به او بگو که من ژنو سرم نمی شود.  اگر بگوید که طبق قرارداد اسلام رفتار کنم ، چشم ؛ ولی ژنو را به رخ ما نکشد. ما اینها را قبول نداریم . اگر یک کلمه از ژنو حرف بزند، همین جا حلق آویزش می کنم.

گفت : می گوید که ما را از اینجا به عقب منتقل کنید.

به آن عرب زبان گفتم : بدو برو علی تفقد را پیدا کن .

رفت و علی را آورد. گفتم : سریع خودت را به مرکز پیام برسان و ببین چه کار می کنند . از این طرف هم بچه های مخابرات خودمان  رسیدند. می دانستم که یک انبار بی سیم فوق العاده مدرنی آنجاست . بچه های مخابرات همان شب زیر آتش ،سی و خرده ای بی سیم « راکال 25 » را که در قرارگاه خیلی کم بود ، تخلیه کردند.

شب که هنوز کاری انجام نداده بودیم ، صد و هشتاد اسیر از عراقی ها گرفته بودیم . مانده بودیم که این اسرا را چطوری به عقب انتقال دهیم . به ابوالقاسم منصوری که آن زمان جانشین دوم ستاد بود ، گفتم : آقای منصوری! تو باید این اسرا را عقب ببری.

گفت : یک نفری که نمی شود!

گفتم : یکی دو تا از بسیجی های چهارده – پانزده ساله را هم با خودت ببر.

گفت : بابا ! اینها اسلحه خودشان را نمی توانند بیاورند.

گفتم : آقای منصوری! اگر اینها  را نرسانی عقب و فرار کنند یا خودت در بین راه مجروح بشوی ، وای به حالت!

گفت : عجب گیری کردیم . مگر من می توانم جلوی ترکش را بگیرم و بگویم نخور به من ؟

گفتم : من نمی دانم ، چون اگر تو  زخمی شوی ، اینها فرار می کنند.

اسرا را به ستون کردیم. سرگرد عراقی که آدم سیاه و گنده ای بود ، جلو ایستاد. گفتم : برو عقب ، پشت سر سربازها بایست.

رفت و ایستاد . دیدم حرف می زند . گفتم حرف نزن .

رفتم که نیروهای دیگر را به ستون کنم ، دیدم باز این آمده و جلو ایستاده .

گفتم : برو عقب!

بنده خدا با دستش درجه اش را نشان می داد ؛ یعنی من سرگردم ، نباید پشت سر سرباز بایستم. گفتم که به او بگویند  بابا جان تو فکر می کنی هنوز در لشکر عراق هستی ؟ نه، تو اسیر شده ای.  بازهم عقب نرفت . من هم درجه اش را کندم و گذاشتم کف دستش . بعد گفتم ؛ حالا تمام شد . او را بردم ته ستون گذاشتم و همه ی نیروها  را حرکت دادم.

آقای منصوری می گفت : « تا دو قدم جلوتر رفتیم ، باز از عقب دوید آمد جلوی سربازهایش ایستاد. به سربازهایش می گفت که پشت سر من بیایید . سربازها هم می ترسیدند و همه از پشت سر او می آمدند. من هم اسلحه نداشتم ؛ با خودم گفتم عجب گیر افتادیم . دستم را در جیبم کرده بودم. هر جا که اذیت می کرد، انگشتم را تکان  می دادم ،  زود دستهایش را بالا می گرفت ».

آقای قاآنی می گفت : من آمدم داخل جیپ ، شنیدم که تو داری با هادی از گرفتن شهرک صحبت می کنی . پریدم و به راننده گفتم که معطل نکن به سمت قرارگاه برویم . در راه که می آمدم ، شنیدم صحبت جشعمی را می کنی . او را به عقب بفرستید ، عراق آن قدر آتش می ریزد که اینجا جهنم می شود .

سریع گفتم یک ماشین بیاورید ، جشعمی و بقیه ی افسران ارشد را داخل ماشین بیاندازید و به عقب بفرستید. «سایت مشرق»

نظرات 1 + ارسال نظر
سید پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ http://bidmajnoon.blogsky.com/

سلام حاجی جان.
ان شاالله خوب و سلامت باشید.
خیلی مشتقاق هستیم زیارتتون کنیم.

از دعای خیرتون فراموشمان نکنید.

یاعلی ع

صبح نزدیک است و ...

سلام بر سید بزرگوار
ممنون
خوب هستید؟
انشاالله که شاد و سرحال باشید.
دل به دل راه داره سیدجان...منم سخت مشتاق دیدار هستم.
به روی چشم...شما هم دعایم کنید
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد