تپه برهانی ـ ۴۳

 چیزی به غروب آفتاب نمانده بود و هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. در طول راه به گذشته فکر می کردم، گذشته ای که مثل یک رؤیا سپری شده بود. به حسین گفتم:«حسین، دیشب همین وقت چه کار می کردیم؟» گفت:«برگ مو می خوردیم و شما از ما خواستید که دعا کنیم...»

گفتم:«هیچ دیشب فکرش را می کردیم که آخرین شب ما در جنگل باشد، ببین لطف و عنایت خدا تا کجاست؟!!»

اکنون بیش از هر چیز، نگران حال مادرم بودم و با خود می گفتم نکند مادرم وقتی خبر شهادتم را شنیده سکته کرده باشد؟ آیا وقتی من به اصفهان بازگشتم، با چه وضعی روبرو خواهم شد؟ هوا کاملاً تاریک شده بود که به نقده رسیدیم و آمبولانس، ما را مستقیماً به بیمارستان نقده برد. ابتدا مرا به اطاق اورژانس بردند، لحظاتی بعد یک پزشک جراح به عیادتم آمد، او که به لهجۀ غلیظ آذری سخن می گفت و مردی فوق العاده مهربان بود؛ از همه چیز خبر داشت؛ گویا از خط اول خبر داده بودند که مجروحی که 17 روز در بیابانها بوده را به آن بیمارستان می برند. ابتدا از دست من عکسبرداری کرده و سپس سرم و کیسه خون تزریق کردند. پزشک وقتی زخم دستم را دید، از این که توانسته بودم رگ دستم را ببندم، گفت:«اصلاً نگران نباش، همین امشب دستت را عمل می کنم.» گفتم:« من با این دست خیلی کار دارم، حتماً تشخیص شما این است که دستم گندیده و باید آن را ببرید؟!» او با حالت خنده گفت:«اتفاقاً بر عکس، وقتی وضع تو را از خط اول به من گزارش دادند، با خود گفتم که قطعاً دستت فاسد شده و برای جلوگیری از پیشروی عفونت باید بلافاصله آن را قطع کنم. اما وقتی زخم را دیدم خیلی تعجب کردم، دست تو علی القاعده می بایست تا حالا سیاه شده و گندیده باشد اما با کمال تعجب، عفونت فقط در اطراف زخم باقیمانده و به بقیه جاهای دستت سرایت نکرده است و این نیست جز خواست خدا، باور کن که معجزه شده! پس اصلاً نگران نباش، قول می دهم که هیچ صدمه ای به دستت نرسد و من هم تمام تلاشم را می کنم که یک جراحی دقیق و پاکیزه، روی زخم انجام دهم تا دستت از قبلش هم بهتر کار کند...»

پس از انجام این مقدمات، مرا به یک سالن عمومی برده و روی یک تخت بستری کردند. تعداد زیادی مجروح در دو طرف این سالن بستری بودند. دو نفر پرستار مشغول  رسیدگی به من شدند. آنها ابتدا کلیۀ لباسهایم را عوض کردند و یک دست لباس سفید به من پوشاندند. آنگاه به ضدعفونی کردن زخمهای پشت و کمر و کف پایم که وقتی دست به آن می زدند بشدت می سوخت؛ پرداختند. سپس در حالی که روی تخت نشسته و سرم به دستم وصل بود، مشغول خواندن نماز شدم. بعد از نماز، درهای سالن باز شد و پرستارها با سینی های غذا وارد شدند. بوی مطبوع غذا که چلو خورشت قیمه بود، همه سالن را پرکرد. از همان ابتدای سالن، یکی یکی تختها را غذا می دادند و پیش می آمدند و من که صبرم تمام شده بود لحظه شماری می کردم که نوبت به تخت من برسد. اما وقتی به تخت من رسیدند، با کمال تعجب دیدم که بی تفاوت عبور کرده و به تخت بعدی غذا دادند. خیلی ناراحت شدم و به پرستاری که مسئول مراقبت از من بود گفتم:«بابا مگر نمی دانید که من 17 روزه که غذا نخورده ام، حالا هم به من غذا نمی دهید؟!»و او با ملایمت و مهربانی گفت:«ناراحت نباش، دکتر دستور داده، آخه امشب قرار است تو را عمل کنند، باید معده ات خالی باشد، قول می دهم که خودم فردا صبح برایت غذا بیاورم، تو که 17 روز صبر کرده ای یک شب دیگر هم صبر کن.» چاره ای نبود، با این که دهانم آب افتاده بود، غذا خوردن مجروحین را تماشا می کردم. حدود ساعت 11 شب بود که مرا به اطاق عمل بردند و روی جایگاه مخصوص جراحی قرار دادند. دکتر آستینهایش را بالا زد و بالای سر من آمد و گفت:« می دانی، از ساعت 6 صبح تا حالا دارم عمل می کنم، اما حیفم آمد توفیق عمل مجروحی که 17 روز تو بیابانها سرگردان بوده را از دست بدهم.باور می کنی که هنوز وقت نکرده ام نمازم را هم بخوانم؟» گفتم:«نماز که دارد قضا می شود!!»

گفت:«خوب همین حالا می خوانم، تقصیر من که نیست، نمی توانستم که بین عمل نماز بخوانم.» بعد وضو گرفت و قالیچۀ کوچکی را در کنار اطاق عمل پهن کرد و مشغول نماز شد. در دل، خدای را بر وجود چنین پزشکهایی شکر گزاردم. بعد از آن که نمازش تمام شد، خود را برای عمل آماده کرد، و وقتی بالای سرم ایستاد به او گفتم:« می شود یک خواهشی از شما بکنم؟» گفت:«حتماً، هر چه بگویی روی چشمم می گذارم.» گفتم:«از بی هوشی خوشم نمی آید، اگر ممکن است دستم را بطور موضعی بی حس کنید، فقط دستم بی حس شود، قول می دهم که صورتم را به سمت دیگر کنم و بی سر و صدا بخوابم.» و او با خنده گفت:«باشد من حرفی ندارم؛ فقط دستت را بی حس می کنم.» و بعد آمپولی را برای تزریق به من آماده کرد. می دانستم که این آمپول بی حسی است. بر خلاف انتظار به طرف پایم رفت تا آن را در کشالۀ رانم تزریق کند به او گفتم:« مگر قرار نشد فقط دستم را بی حس کنید؟» و او جواب داد:«خوب من هم می خواهم همین کار را بکنم، این را که به پایت بزنم، دستت بی حس می شود!» و با این حرف او، هر دو با صدای بلند خندیدیم. بعد از تزریق آمپول بی هوشی، روی صورتم خم شد و گفت:«خوب حالا سرگذشت این 17 روز را برایم تعریف کن ببینم.» و من که متوجه شدم چشمهایم سیاهی رفته و دارم از هوش می روم، گفتم:«طلبت باشد برای بعد.» و دیگر هیچ نفهمیدم.

تپه برهانی ـ ۴۲

در فاصله ای دورتر ناگهان چشمم به برادر مجید کرباسی(برادر مجید کرباسی به همراه یار و همدم صمیمی اش مجید نیلی پور در عملیاتهای بعدی به شهادت رسیدند. روحشان شاد!)که یکی از برادران قرآنی محله خودمان بود. افتاد که ناباورانه به من زل زده و نگاه می کرد. من به او لبخند زدم، اما ظاهراً متوجه نشد و عکس العملی نشان نداد. پس از لحظاتی ناگهان شروع به دویدن به طرف من کرد. بعدها که مجید در اصفهان به عیادتم آمد، تعریف کرد که چون همه گفته بودند شما روی تپه شهید شده اید و حتی بچه ها برای شما مراسم گرفته بودند، در آن لحظه وقتی بدن استخوانی شما را روی قاطر دیدم، تصور کردم که زنده نیستید بلکه بدن شما به حالت نشسته خشک شده و جسد را این گونه روی قاطر بسته اند. اما بعد که دیدم سر و چشمهای شما حرکت می کند، فهمیدم که زنده اید. مجید  وقتی به نزدیک من رسید، در حالی که بغض گلویش را می فشرد، گفتم:

« آقای طالقانی پس تا حالا کجا بودید؛ خبر شهادت شما در همه جا پیچیده! حتی به اصفهان هم خبر داده اند!»

ناگهان به یاد مادرم افتادم، از همان ابتدایی که در بیشه وارد شدیم، دائم نگران حال مادرم بودم، با خود می گفتم که نکند خبر بدی به اصفهان بدهند، مطمئن بودم که اگر خبر شهادتم را بشنود، قادر به تحمل آن نیست و سکته خواهد کرد. وقتی مجید این حرف را زد، از شدت ناراحتی پرسیدم: «به خانۀ ما هم خبر داده اند؟» مجید گفت:«نه، نمی دانم، اما همۀ بچه ها خبر دارند.» با خود می گفتم که آیا چه بلایی به سر مادرم آمده است. بدین ترتیب، بر نگرانی ام افزوده شد و یک لحظه نمی توانستم از فکر مادرم فارغ شوم.

قاطرها را به طرف چادر اورژانس هدایت کردند. جمعیت زیادی در دو طرف ستون، ما را مشایعت می کردند. همه برادران، ما را به یکدیگر نشان داده و از این 14 روز، مجروح و بی غذا در بیشه به سر برده ایم سخن می گفتند. با وجودی که در باغ، مقدار نسبتاً زیادی میوه خورده بودم، اما از مشاهدۀ گاز زدن قاچهای هندوانه توسط برادران رزمنده، دهانم آب افتاده بود.

ستون، عاقبت در نزدیکی چادر اورژانس متوقف شد. برادران، برای پیاده کردن ما از روی قاطرها سبقت می گرفتند. برانکاردهایی را از قبل آماده کرده بودند تا ما را روی آن بخوابانند، من نیز بر دوش برادران، به یکی از این برانکاردها منتقل شدم. در گرداگرد من، تعداد زیادی رزمنده حلقه زده بودند. یکی از آنها در کنارم زانو زد و گفت:«راست است که شما 17 روز است که غذا نخورده اید؟» و من سرم را به نشانۀ تأیید حرفش تکان دادم، در این لحظه ناگهان صدای گریۀ این عزیزان بلند شد و در حالی که در گرداگرد من می نشستند، بر یکدیگر سبقت می گرفتند تا هریک گلی از هندوانه را در دهان من بگذارد. لحظاتی بعد، دهانم از هندوانه لبریز شد، بطوری که قادر به فرو دادن این همه هندوانه نبودم و نمی توانستم بگویم که بس است و دیگر نمی خواهم. در این لحظه دکتر اورژانس که فرم سفید بر تن داشت، از لابلای برادران گذشت و به هر شکل ممکن خود را به کنارمن رسانید و در حالی که سعی می کرد همه را از این کار باز دارد، گفت:

«بابا، چرا این طوری می کنید، آخر نمی فهمید که معدۀ این بنده خدا بعد از هفده روز، آمادگی این همه هندوانه را ندارد؟» دکتر پس از آن که برادران را از ادامۀ این کار باز داشت، در کنارم نشست و در حالی که دست بر سر و صورتم می کشید، سلام و احوال پرسی کرد و صورتم را بوسید. آنگاه مشغول باز کردن پانسمان دست شد. با وجودی که تازه پانسمان دستم را عوض کرده بودم، اما باندها غرق در چرک و خون شده بود، بوی عفونت و گندیدگی فضا را پر کرد. دکتر در حالی که بشدت متأثر شده بود، زخم را با مایع سرم شستشو داد و نخ تسبیح را به خیال این که اضافی است کشید، ناگهان گفتم:«نه، با این نخ، رگ دستم را بسته ام، اگر آن را باز کنید، دوباره خونریزی شروع می شود.» و دکتر در حالت خنده مرا تحسین کرد و مشغول پانسمان کردن زخم دستم شد. آنگاه از برادرانی که در اطرافم بودند، خواست که برانکارد را به طرف آمبولانسی که چند متر آن طرف تر آماده شده بود، ببرند. وقتی برانکارد را از زمین بلند کردند، یک دفعه چشمم به عکس نورانی امام(ره) که پشت شیشۀ در عقب آمبولانس نصب شده بود، افتاد و بی اختیار به گریه افتادم.

در بیشه که بودیم، دائم از خود می پرسیدم که آیا ممکن است یک بار دیگر امامم را ببینم یا این که این آرزو را با خود به گور خواهم برد؟ و اکنون خداوند یک بار دیگر این توفیق را به من عنایت کرده بود، نمی توانستم از چهرۀ نورانی امام چشم بردارم و بی اختیار می گریستم.

برادران اطرافم علت گریه ام را نمی دانستند و یکی از آنها می گفت:«بندۀ خدا روحیه اش را از دست داده است؟» با تمام وجود از این که توانسته بودم دیگر بار سیمای امامم را ببینم، شکر گزار بودم. مرا در کنار مجروح دیگری در آمبولانس قرار دادند. آمبولانس دیگر جایی برای مجروح نداشت و برادران خواستند که در آن را ببندند، اما ناگهان حسین خود را به داخل آمبولانس انداخته و در پایین پای من نشست، او گویی اکنون نیز نمی خواست از من جدا شود. به او گفتم: « ماشاءالله کجاست؟» گفت: « او را زودتر از ما با یک آمبولانس دیگر

بردند.» و بدین ترتیب آمبولانس به راه افتاد. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان صدای  

 

شلیک پدافند ضدهوایی به گوش رسید. رانندۀ آمبولانس، با سرعت هر چه تمام تر، روی  

 

جادۀ پر از دست انداز خاکی به پیش می تاخت. صدای غرش هواپیماهای دشمن که گویی  

 

از چند متری روی آمبولانس عبور کردند، زمین و زمان را لرزانید. هواپیماهای دشمن  

 

قصد بمباران جاده را داشتند اما بزودی از گفته های راننده و کمک او دریافتم که بمبهای  

 

آنها در خارج جاده به زمین خورده و بحمدالله صدمه ای به آمبولانس نرسید. در این  

 

لحظه  صدای رانندۀ آمبولانس را شنیدم که می گفت:«بدبختها، می خواهند با ارادۀ خدا هم  

دربیفتند. خدا اینها را هفده روز، بی آب و نون حفظ کرده، آن وقت این بدبخت آمده بمباران می کنه.»  

تپه برهانی ـ ۴۱

پس از حدود چهار ساعت راه رفتن، ناگهان حال برادری که گلوله به لُپ او خورده و از دهانش عبور کرده بود و سپس از گردنش بیرون رفته بود تغییر کرد و به حالت اغماء افتاد. او یکی دو ساعت بود که به تنهایی قادر به حرکت نبود و با کمک دیگران راه می رفت، اما در این لحظه ناگهان از هوش رفت. ستون به ناچار متوقف شد و همۀ برادران بر گرد او جمع شدند. نفسهای او به شمارش افتاده و رنگ صورتش کاملاً سفید شده بود. این نوجوان عاشق که شاید بیش از 17بهار از عمرش نگذشته بود، و بر پیشانی بند قرمزش، عبارت«یا زیارت یا شهادت» خودنمایی می کرد، بیش از دو سه دقیقه در این حالت باقی نماند و عاقبت جان به جان آفرین سپرد. او نه تنها به توفیق زیارت اباعبدالله(ع) بلکه به فیض شهادت نیز دست یافت. حمل پیکر پاک او ممکن نبود، لذا بناچار او را به زیر درختان برده و بدن مطهرش را با شاخ و برگ پوشاندند. چفیۀ او را بر شاخه ای در بالای بدنش آویزان کردند تا بعد که نیروهای خودی برای انتقال او آمدند، پیکرش را براحتی بیابند و آنگاه به راه خود ادامه دادیم.

نزدیکیهای ظهر ناگهان از دور صدای چند هلیکوپتر به گوش رسید. دانستیم که دشمن هنوز در تعقیب ماست و این بار با هلیکوپتر به جستجوی ما آمده است. همه، بلافاصله به داخل بیشه رفته و هر یک در موضع مناسبی پنهان شدیم. دو یا سه هلیکوپتر جنگی که در ارتفاع بسیار پایین پرواز می کردند، از روی درختان عبور کردند، اما بخاطر انبوه درختانی که در زیر آن مخفی شده بودیم، ما را ندیدند. حدود ده دقیقۀ بعد، هلیکوپتر ها بازگشته و پس از عبور از فراز درختان، دورشدند؛ و به این ترتیب، دوباره به راه خود ادامه دادیم.

از ساعت 6 صبح که راه افتادیم، تا ساعت سه بعد از ظهر یعنی حدود 9 ساعت، در حرکت بودیم. در این ساعت، به یک باغ پردرخت که ظاهراً مال کردهای عراقی بود، رسیدیم و همه زیر درختها به استراحت پرداختیم. اکثر درختهای باغ، سیب درختی و آلوچه، داشت. برادران سالم، به چیدن میوه مشغول شدند و همۀ ما با اشتهای زیاد، مقدار قابل توجهی سیب و آلوچه خوردیم. پس از دقایقی استراحت، بین برادران در مورد ادامه راه، اختلاف افتاد. دو نفر از برادران سالم می گفتند که ما خسته شده ایم و دیگر قادر به حمل مجروحین نیستیم و برادر سالم دیگر، معتقد بود که باید به راه خود ادامه داده و هر چه سریعتر خود را به نیروهای خودی برسانیم. اکثر مجروحین نیز بر این عقیده بودند که بهتر است شب را در همان مکان استراحت کرده و صبح زود، سر حال و با نشاط، به راه خود ادامه دهیم. برادر سالمی که معتقد به حرکت فوری بود در پاسخ این عزیزان می گفت:« شبها این منطقه پر از کومله و دمکرات می شود و امنیت نخواهد داشت» بالاخره پس از بگو مگوی زیاد، همه توافق کردند که دو نفر از برادران سالم به عقب رفته و نیروی کمکی بیاورند و مجروحین به همراه برادر سالم دیگر، همانجا بمانند. پس از آن که آن دو برادر ما را تنها گذاشته و رفتند، انتظار برای رسیدن نیروهای کمکی، به درازا کشید به گونه ای که همۀ ما نگران شده بودیم. گمانهای سوء، ذهن همۀ ما را مشغول کرده بود، یکی می گفت:« نکند این دو برادر در راه به دست ضد انقلاب افتاده اند، دیگری می گفت:« شاید اصلاً راه را گم کرده و سر گردان شده باشند.»

بالاخره حدود ساعت 6 بعد از ظهر یعنی سه ساعت پس از رفتن آن دو برادر، ناگهان از دور، سر و کله یک ستون از نیروهای خودی نمایان شد. با مشاهدۀ این ستون، شور و هیجانی زایدالوصف بین برادران افتاد. وقتی ستون نزدیکتر آمد، دیدم که برادران رزمنده، بر تعداد زیادی قاطر سوار هستند و به سرعت به این سو می آیند. تعدادی از مجروحین که قدرت راه رفتن داشتند، به استقبال ستون شتافتند. وقتی ستون نزدیکتر شد، تعدادی از برادران گروهانهای مقداد و مالک اشتر را نیز همراه آن دیدم. آنان از قاطر پیاده شده و به سرعت به طرف ما دویدند و وقتی به جمع ما رسیدند مرا در آغوش گرفته و هر یک سخنی می گفتند. یکی از آنها در حالی که به شدت اشک می ریخت، می گفت:«برادر طالقانی، شما این ده پانزده روز کجا بودید، همه فکر می کردند که شما هم شهید شده اید...» دیگری گفت:«آقای طالقانی، در شهرک دارخوئین، برای شما و برادرترکان، مراسم گرفته اند، همه فکر می کنند که شما شهید شده اید.» برادران در بوسیدن و ابراز محبت نسبت به ما سبقت می گرفتند. پس از چند دقیقه که وضع به این منوال گذشت، هر مجروح را سوار بر قاطری کرده و مسئولیت هدایت هر قاطر را برادر سالمی بر عهده گرفت، وی که مهار قاطر را در دست داشت پیشاپیش حرکت می کرد. در بین راه به یاد روزهای گذشته و آنچه بر ما رفته بود، اشک می ریختم و هر بار چشمم به حسین و ماشاءالله که آنها نیز هر یک بر قاطری سوار بودند، می افتاد. وضع گذشته را به آنها یادآوری کرده و از آنان می خواستم که مشغول شکرگویی به درگاه خدا باشند.

ستون به سرعت حرکت می کرد و تپه ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد. پس از حدود نیم ساعت حرکت، بر قلۀ ارتفاعات اطراف، افرادی را دیدم. از برادران پرسیدم که اینها کیستند؟ و آنها گفتند که دیده بانهای خودی هستند، دانستم که به مواضع نیروهای خودی نزدیک می شویم. دقایقی بعد، صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره به گوش رسید. ابتدا تصور کردم که صداها مربوط به اجرای آتش نیروهای خودی است، اما برادران توضیح دادند که این آتش دشمن است که بر مواضع نیروهای ما هدایت می شود. وقتی تپه ای را پشت سر گذاشتیم، بولدوزرهای جهاد را دیدم که بر فراز یکی از ارتفاعات منطقه مشغول جاده سازی بودند و خمپاره ها و گلوله های توپ دشمن، همان محل را زیرآتش گرفته بود. عجیب آن که برادران جهاد سازندگی، بی تفاوت نسبت به آتش دشمن، به کار خود ادامه می دادند. برادران می گفتند که قرار است این جاده تا قلب مواضع دشمن ادامه یابد تا کار انتقال رزمندگان و پشتیبانی از آنها به سادگی انجام گیرد. پس از گذشت حدود یک ساعت، ناگهان بوی مطبوع هنداونه به مشامم رسید و با خود گفتم که عده ای در همین اطراف در حال خوردن هندوانه هستند. پس از آن که یک تپه را پشت سر گذارده و از سوی دیگر آن سرازیر شدیم، در دشت مقابل، خیمه های بسیاری نمایان شد. برادران گفتند که اینجا مقر موقت نیروهای لشکر نجف اشرف است. از دور، برادران بسیاری که هر کدام یک قاچ گلی رنگ هندوانه در دست داشتند دیده می شدند. این عزیزان به محض دیدن ما، به استقبال کاروان تازه از راه رسیده شتافتند. آنان می دانستند که در میان این کاروان، سه نفر از نیروهای شهید برهانی هستند که مدت 14 روز، سرگردان بیابانها بوده اند. بزودی جمعیت قابل توجهی از برادران لشکر نجف اشرف در حالی که از ما سراغ می گرفتند، ستون را محاصره کردند.

تپه برهانی ـ ۴۰

گفتم:«شهدایی را که به عقب بردند، می شناختی؟»

گفت:«نه، بعد از ده چهارده روز، شهدا قابل شناسایی نبودند، تازه هوا تاریک بود و وقت کم، و بچه ها شهدایی که راحت تر می توانستند به عقب ببرند، بردند. عراقیها ، بدن شهدا را زیر خاک کرده بودند، اما سر شهدا از خاک بیرون بود.» با تعجب پرسیدم:«چرا؟» گفت:«برای استفاده های تبلیغاتی، حتماً خبرنگار و فیلمبردار آورده اند تا از این صحنه گزارش تهیه کنند، ... . به همین خاطر، بیرون آوردن بدن شهدا از زیر خاک، خیلی سخت بود و وقت زیادی می گرفت ... راستی ردّانی پور را می شناختی؟»

گفتم:«حاج آقا مصطفی؟» گفت:«آره» گفتم:«البته، چطور مگر؟»

گفت:«حاج آقا ردانی پور هم دیشب همراه ما بود، اما در جریان گرفتن تپه به شهادت رسید.»

از این خبر ناگوار جا خوردم. حاج آقا مصطفی ردانی پور یکی از ارزنده ترین فرماندهان لشگر 14 امام حسین(ع) بود که از ابتدای جنگ، نقش فوق العاده مهمی را در عملیاتها ایفا می کرد و مضافاً یک روحانی تحصیل کرده و با سواد و یک عارف متقی و یک سخنران توانا بود و شهادت او برای ما ضربۀ مهمی محسوب می شد. پرسیدم:«حاج آقا ردانی پور دیشب فرمانده گردان بود؟» گفت:«نه، به عنوان تک تیرانداز شرکت کرده بود!» بارها در اصفهان از سخنرانیهای این مرد بزرگ استفاده کرده بودم. با خود می گفتم که فرماندهان نباید اجازه می دادند که حاج آقا ردانی پور در عملیات شرکت کند. به هر جهت، شهادت این فرمانده دلیر و عارف سپاه اسلام، دقایقی ذهنم را به خود مشغول داشت. آنگاه پرسیدم:«این راهی را که الان داریم می رویم، از قبل برای شما تعیین شده؟»

گفت:«نه، اصلاً قرار نبود از این مسیر بیاییم، کار خدا بود که مجبور شدیم از این راه آمده تا شماها نجات پیدا کنید. ما هم همراه تعدادی دیگر از بچه ها از مسیر تعیین شده به عقب می رفتیم که با یک گروه عراقی درگیر شدیم. بچه هایی که جلوتر بودند، رفتند. اما ما مجبور شدیم که مسیر را عوض کنیم. عراقیها هم ما را تعقیب کردند، که ناگهان سر از بیشه درآوردیم.»

گفتم:«پس راه را نمی دانید، همین طور حدسی از این جهت می رویم؟» گفت:«چرا قبلاً فرماندهان همۀ منطقه را توجیه کردند و گفتند که اگر پراکنده شدید و بعد به یک جوی آب رسیدید، سمت مخالف جریان آب، به نیروهای خودی منتهی می شود.»

آری، جهت حرکت ستون،از حاشیۀ درختها، سمت مخالف جریان آب جوی بود. پس از گذشت حدود دو ساعت که با سرعت حرکت کردیم، دیگر صدای تیرانداری عراقیها به گوش نمی رسید و این نشان می داد که دشمن ا زتعقیب ما ناامید شده است. در این مسیر، مجموعۀ درختها و آب جوی، مناظر بسیار زیبایی را فراهم آورده بود که شباهت بسیار، به جنگلهای شمال کشور خودمان را داشت. گرچه به دلیل خطرناک بودن منطقه و احتمال برخورد لحظه به لحظه با دشمن، و از طرف دیگر به خاطر بی حالی و ضعف و جراحت، روحیۀ لذت بردن از این مناظر را نداشتیم و تنها به این فکر می کردیم که هر چه سریعتر خود را به نیروهای خودی برسانیم. در این منطقه ــ که منطقۀ کردستان عراق بودــ علاوه بر خطر برخورد با گروههای کمین عراقی، احتمال درگیر شدن با گروهکهای ضد انقلاب نظیر کومله و دمکرات نیز وجود داشت.

حدود ساعت 6 صبح حرکت کرده بودیم اکنون حدود سه ساعت بود که راه می رفتیم. در همین لحظات، بار دیگر به ستون استراحت داده شد. تا این لحظه من هنوز نیمه برهنه بودم و تنها یک شورت نظامی به تن داشتم. هر بار که هنگام استراحت ستون فرا می رسید، همه برادران، گرد من و حسین و ماشاءالله جمع می شدند و از آنچه در این مدت بر ما گذشته بود، سؤال می کردند و در عین حال به انحاء مختلف به تیمار و پرستاری و ابراز محبت نسبت به ما می پرداختند. آنها با دست خود، کاغذ شکلاتها را باز کرده و به دهان ما می گذاردند. هر یک، مشتی آجیل را در دست می گرفتند و با مغز کردن پسته و بادام و تخمه ها، آن را به دهان ما می ریختند و خلاصه در انجام هر محبتی که از دستشان بر می آمد، کوتاهی نمی کردند. در این لحظه یکی از برادران در کنارم نشست و فرم خود را از تن درآورد و با این که خود یک زیرپیراهنی به تن داشت، سعی کرد فرم را به من بپوشاند. ابتدا مخالفت کردم، اما او گفت که گرمش شده و فرم را لازم ندارد. با این کار او، دیگر برادران نیز برای پوشانیدن کامل بدن من، بر یکدیگر سبقت گرفتند. دو سه نفر از آنها در یک لحظه از جا برخاستند تا شلوار خود را در آورده و به من بپوشانند، اما عاقبت برادری که زیر شلوار نظامی اش، «بیرجامه» به تن داشت، دو نفر دیگر را متقاعد کرد و شلوار نظامی خود را به من پوشانید. یکی دیگر از برادران که گویا امدادگر بود و مقداری کمکهای اولیه و باند برای پانسمان زخم به همراه داشت، درمقابلم نشست و متحیر، مشغول باز کردن پارچۀ چتر منور از روی زخم شد. وقتی زخم نمایان شد و بوی مشمئز کنندۀ عفونت در فضا پیچید، همۀ برادران منقلب شده و تعدادی از آنها نتوانستند گریۀ خود را پنهان کنند. او مقداری از مادۀ ضدعفونی را روی زخم و مقدار دیگری از آن را روی باندها ریخت و سپس زخم را پانسمان کرد. یکی دیگر از برادران، چفیۀ خود را از گردن گشود و دستم را بطور کامل با آن بست. برادرامدادگر سپس به سراغ ماشاءالله رفت و زخمهای او را نیز که بشدت عفونی شده بود، پانسمان کرد، یکی دیگر از برادران چفیۀ خود را در آب خیس کرد و در حالی که صورت ما را می بوسید، مشغول پاک کردن گلهای خشکیده بر صورت و دستهایمان شد. دیگری، موهای ما را که در طول این مدت فوق العاده کثیف و آشفته شده بود، با دست خیس کرد و سپس با شانۀ خود به شانه کردن آن پرداخت...

تپه برهانی ـ ۳۹

از صدای تیراندازیها معلوم بود که عراقیها در فاصلۀ نسبتاً کمی از ما، در حال تعقیب ستون هستند. همانطور که مشغول حرکت بودیم، به آنچه بر ما گذشته بود فکر می کردم. برادری که مرا حمل می کرد، در ضمن حرفهایش، از تپه به عنوان تپۀ برهانی یاد کرد و من دانستم که رزمندگان، تپۀ سوم تنگه را، به یادبود خاطرۀ شهید برهانی، به نام او نامگذاری کرده اند. از طرفی بناگاه به یاد خواب حسین افتادم که صفاتاج پیغام داده بود صبر کنید تا بچه های من بیایند و شما را ببرند و اکنون، این بچه های گردان یازهرا (س) بودند که ما را به عقب می بردند.

آری حالا دریافته بودم که در مورد خواب حسین اشتباه می کردم، و آن خواب، کاملاً صادق بوده است. از طرف دیگر در این لحظات آن چنان به حقیقت آیۀ شریفۀ:«ادعونی استجب لکم.»(سورۀ مؤمن ـ آیۀ60) پی برده بودم که بی اختیار اشک بر صورتم جاری بود. اکنون به خوبی دریافته بودم که چقدر خدا به ما نزدیک است و تا چه اندازه نظارت او و حضور او در آنچه بر بندگانش می گذرد، قطعی و حتمی است. شاید بعضی، به این جملات بخندند و بگویند که خوب معلوم است که خدا به طور مطلق بر احوال و افعال ما ناظر است، اما من چیز دیگری را می خواهم بگویم. ما انسانها بسیاری از وقتها این حضورو نظارت را فراموش می کنیم. به نظر من در تعریف گونه های مختلف انسانی از نظر قرب و یا بُعد به خدا باید، تنها همین را ملاک نظر قرار داد. مقرب ترین انسانها به درگاه خدا، انسانهایی هستند که حضور و نظارت او را کمتر فراموش می کنند و دورترین انسانها به رحمت خدا، مردمی هستند که کمتر به این حضور توجه دارند.و عوام از این جهت کسانی هستند که گاهی به این حضور واقفند و گاهی فراموش می کنند. توجه به این حضور، چیزی بالاتر از اعتراف و بیان آن است. ممکن است انسان به زبان اعتراف کند، اما در همان حال مشغول معصیت باشد. توجه به حضور و نظارت خدا اگر در انسانی تحقق یافت، ممکن نیست که در همان حال، حتی به گناه فکرکند، چه رسد به آن که اعضا و جوارح خود را به آن آلوده نماید. قرآن از ما اعتراف به حضور خدا را نمی خواهد بلکه می خواهد که همواره با تمام وجود، خدا را در کلی ترین و جزئی ترین فعل و انفعالات روحی و جسمی خود، حاضر و ناظر بدانیم و ببینیم. قرآن از ما می خواهد که همواره باور داشته باشیم که «نحن اقرب الیه من حبل الورید.» (سورۀ ق ـ آیۀ) سیاق آیۀ شریفه که به نزدیکتر بودن خدا به رگ گردن آدمی، اذعان دارد نشان می دهد که هدف قرآن این است که انسان همواره متوجه باشد که خدا از خود او نیز به اصلی ترین شریان حیاتش نزدیکتر است. شاید مقصود از آیۀ شریفۀ:«الا المصلون،الذین هم علی صلاتهم دائمون.» (سورۀ معارج ـ آیۀ 23) همین باشد، زیرا محال است خدا از انسان بخواهد که دائم در ساعات شبانه روز در حال اقامه نماز باشد، بلکه گویا مقصود آن است که ارتباط بین عبد و پروردگارش باید به نوعی باشد که همواره خود را به معنای واقعی ، عبد و بندۀ او بداند و دائماً محضر او را درک کند.

به هر جهت در آن لحظه گویا با تمام وجود حس می کردم که بین عبد و پروردگارش، کوچکترین فاصله ای متصور نیست. استجابت دعاهای شب گذشته و امروز صبح، آن هم به این سرعت تمام جانم را به هیجان آورده بود. چقدر ما انسانها بدبختیم که گاهی در اضطرار و هجوم مشکلات، به این و آن امید می بندیم در حالی که قوی ترین و برترین تکیه گاهها از رگ گردن ما نیز به ما نزدیکتر است. با این که به آرامی اشک می ریختم با خود می گفتم:« خدایا تو را شکر که این چنین بندگان بی پناه و مضطرت را پاسخ گفتی...»

صدای تیراندازی عراقیها هنوز به خوبی شنیده می شد و ستون، با آخرین توان در حرکت بود. برادرانی که زخمی بودند از ستون عقب می افتادند و برادران سالم، دائماً آنها را ترغیب به حرکت سریع تر می کردند. دو نفر برادر سالم دیگر در عقب و حتی کمی دورتر از ستون حرکت می کردند که پشت ستون را زیر نظر داشته باشند. یکی از مجروحین می گفت:«شما چطور تا حالا زنده مانده اید؟ واقعاً امام زمان(عج) شما را حفظ کرده است.» برادری که مرا حمل می کرد، به شدت خسته شده بود و در حالی که نفس نفس می زد، پرسید:«برادر شما نمی توانید خودتان حرکت کنید؟» خود او هم مجروح بود و خون از سر و صورتش می ریخت. گفتم:« برادر، خون زیادی از بدن من رفته است. پاهای من حس ندارد و نمی توانم روی پاهایم بایستم. در عین حال سرگیجه هم دارم.»

او یکی دیگر از برادران سالم را صدا زد و وقتی او آمد، گفت:«برادر،من خسته شدم، کمی هم تو این برادر را ببر تا بعد دوباره جایمان را عوض کنیم.» و سپس مرا بر زمین گذاشت. آن برادر، ابتدا صورتم را بوسید و سپس مرا به کول گرفت و آنگاه شروع به دویدن کرد، گفتم:« برادر، این طوری خیلی خسته می شوی، بگذار تا خودم هم کمک کنم.» اما او بی توجه به حرفم، به راهش ادامه داد و سعی کرد که از ستون جلو بزند. یک لحظه نمی توانستم از یاد خدا و الطاف و عنایات او فارغ شوم. ما تا ساعتی قبل در انتظار مرگی دردناک نشسته بودیم، اما اکنون خداوند صحنه را آن گونه تدبیر و تقدیر فرموده بود که بسرعت به طرف نیروهای اسلام پیش می رفتیم. وقتی به حسین و ماشاءالله که غرق شادی بودند و آجیل و شکلات می خوردند رسیدم، گفت:«حسین، ماشاءالله، در چه حالی هستید؛ خیلی خدا را شکر کنید؛وضع دیروز و پریروز را به یاد داشته باشید، خدا خیلی به ما ترحم کرد...»

بعد از گذشت حدود 20 دقیقه، این برادر نیز خسته شد و پیشنهاد استراحت داد. صدای تیراندازی عراقیها هنوز شنیده می شد، اما فاصلۀ آنها با ما زیادتر شده بود. با پیشنهاد او ستون متوقف شد و مدت دو سه دقیقه استراحت کردیم. این بار برادران تصمیم گرفتند که مرا دو نفری حمل کنند. دو نفر زیر شانه های مرا گرفتند. با این کار پاهای من بر زمین کشیده می شد، به راه افتادیم. هر15 دقیقه که می رفتیم،چند دقیقه استراحت می کردیم. وقتی موقعیت مناسبی پیش آمد، از یکی از برادرها، راجع به عملیات شب گذشته سؤال کردم و او برایم تعریف کرد که به دنبال شهادت برادر صفاتاج، گردان دوباره تجدید قوا کرد و دیشب مأموریت یافت که به تپه حمله کند. پرسیدم:

«هدف از این عملیات نیز، آزاد کردن تنگه بود؟» گفت:«نه، هدف فقط انهدام نیروهای عراقی و در صورت امکان، عقب آوردن شهدای روی تپه بود. برای این کار برنامه ریزی دقیقی شده بود، قرار بود که تا قبل از روشن شدن هوا، همه کارها انجام شده و گردان از محورهای مختلف به عقب برگردد. اما کار ما روی تپه کمی طول کشید و تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم هوا روشن شد و همین موجب زخمی شدن تعدادی از بچه ها گردید، اما به هر جهت به هدفی که می خواستیم رسیدیم و تعداد زیادی عراقی، کشته شد و تعدادی از شهدای گروهان برهانی را هم بچه ها به عقب بردند...»

تپه برهانی ـ ۳۸

 ۶۲/۵/۱۷

صبح زود، هنوز هوا تاریک بود که برخاستیم و نماز را به جا آوردیم. از فاصله ای دور صدای تیراندازی و انفجار شنیده می شد. ابتدا با خود گفتم که شاید رزمندگان، شب گذشته عملیات کرده اند. اما عجیب آن بود که در طول شب، هیچ صدایی را نشنیده بودم. البته دو سه شب بود که در اثر ضعف و بی حالی، بدون آن که سرما را حس کنیم، از اول شب به خواب می رفتیم و شاید همین ضعف و خواب عمیق باعث شده بود که صدایی را نشنوم. اما در آن لحظه، نشنیدن سرو صدا در طول شب را حاکی از ساکت بودن منطقه دانستم. پس از به جا آوردن نماز صبح، دوباره مشغول راز و نیاز شدم و خواسته و حاجتی را که شب قبل از درگاه خدای قادر طلب کرده بودم، دوباره تکرار کردم. آنگاه هوا گرگ و میش بود که دوباره خوابیدم و از شدت ضعف، به خوابی شبیه بی هوشی فرو رفتم. شاید هنوز یک ساعت از خوابیدن ما نگذشته بود که در عالم خواب شنیدم کسی می گوید:«برادر، برادر، بلند شو، بلندشو...» ناگهان از جا جستم و چشمانم را باز کرده و با هراس بر زمین نشستم و با کمال تعجب دیدم که برادری بالای سر ما ایستاده است. او که جوانی حدوداً بیست ساله، با قامتی بلند و اسلحه بر دوش بود، با تعجب آمیخته با نگرانی، بالای سرما ایستاده و التماس می کرد که هر چه زودتر از جا برخیزیم. صدای تیراندازیها یی پی درپی، از فاصلۀ نسبتاً نزدیکی به گوش می رسید. من و حسین و ماشاءالله که بشدت جا خورده بودیم، بهت زده و با حالت ناباوری، او را نگاه می کردیم. لکه های خون، فرم نظامی او را آلوده کرده بود. صورتش غرق در خون بود و تنها سفیدی چشمانش در میان چهرۀ خون آلودش، می درخشید. خونی که از لابلای موهای به هم ریخته اش جاری بود، بر صورتش می لغزید و از محاسنش بر زمین می ریخت. آن قدر بهت زده بودیم که توجهی به حرفهای او نداشتیم. در این لحظه او زانو زد و در حالی که کتف مرا به تندی تکان می داد، گفت:«برادر، هنوز خوابی، با تو هستم، بلندشو...!» با تردید و لکنت زبان گفتم:«برادر، شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟...» گفت:«برادرجان، حالا وقت این حرفها نیست، عراقیها دارند می آیند، بلندشو تا برویم.» و زیر شانه ام را گرفت؟ سعی کرد مرا از جا بلند کند. گفتم:«برادر، پاهای من جان ندارد، بی حس شده، من نمی توانم راه بروم.» و او بدون توجه به این گفتۀ من، دست چپم را به دور گردن خود قرار داد و دست راستش را بر گرد کمرم حلقه زد و با نیرویی مردانه، مرا از زمین کند. با تمام وجود سعی کردم که پای راست خود را بر زمین گذارده و خود نیز در راه رفتن، مشارکت کنم. حسین و ماشاءالله نیز که با سر و صدای این برادر بلند شده و در حیرت و تعجب، دست کم از من نداشتند و در نگاههایشان ده ها سؤال موج می زد، به کمک من آمده و همراه با آن برادر، مرا به طرف خارج از بیشه می بردند. آن برادر در این حال گفت:«من مال گردان یا زهرا (س) هستم، دیشب روی تپۀ شهید برهانی عمل کردیم تا انهدام نیرو کنیم، تپه را گرفتیم و همۀ عراقیها را کشتیم. نزدیکیهای صبح چند گردان عراقی پاتک کردند و می خواستند تپه را دور بزنند، بچه های ما به چندین دسته تقسیم شدند و هر دسته، از محوری به عقب بازگشت. ما هم از این محور آمدیم که شما را اینجا پیدا کردیم.» گفتم:«پس شما که تنها هستی!؟» گفت:«نه، تعدادی دیگر هم هستند، من جلوتر حرکت می کردم.» چند لحظه بعد، یک ستون تقریباً 10 نفره را دیدم که از حاشیۀ بیشه، نزدیک می شدند. صدای تیراندازی عراقیها هنوز شنیده می شد. اکثر این برادران، زخمی بودند و تنها دو و یا سه نفرسالم، در ستون دیده می شد. یکی از آنها لی لی می کرد و یک پای او شکسته بود. دیگری تیری به صورتش خورده و از پشت گردنش خارج شده بود و خون از محل زخم، بشدت جریان داشت. او هر بار خونی را که در دهانش جمع شده بود، بیرون می ریخت. به هر جهت هریک از آنها به نحوی مجروح بودند. ستون که به ما رسید، یکی از آنها با صدای بلند گفت:«اینها کجا بوده اند، چطوری اینجا آمده اند؟» برادری که مرا حمل می کرد، گفت:«اینها بچه های برهانی هستند... من حرف او را قطع کرده و گفتم:«ما 14 روزاست که اینجا افتاده ایم و نمی توانستیم راه برویم...» آنها با شنیدن این حرف، بر انگیخته شده و ما را در آغوش گرفته و هر یک صورتهای ما را غرق بوسه کردند. برادری که بالای سر ما آمده بود، رو به بچه های گردان یازهرا (س) کرد و گفت:«ببینید اینها 14 روز مقاومت کرده اند و اینجا بی غذا مانده اند، آن وقت ما نمی توانیم یک روز مقاومت کنیم و خود را به نیروهای خودی برسانیم؟»

ستون اکنون عملاً متوقف شده بود و برادران برگرد ما حلقه زده و با شوق به یک یک ما می نگریستند. هر یک از جیب خود، مقداری آجیل و شکلات بیرون می آوردند و به ما تعارف می کردند و یا با شکستن پسته ها، مغز آن را به دهان ما می گذاشتند. بعضی از آنها نیز به پاک کردن صورتهای ما از گل و خاکی که در طول این مدت در اثر خوابیدن بر زمین، پوست ما را سیاه کرده بود، مشغول بودند.

در این لحظه یکی از برادران گفت:«شما را امام زمان(عج) حفظ کرده است. اصلاً معجزه شده...» و هر یک از آنها در تأیید حرف او، سخنی می گفت. در این لحظه یکی از برادران سالم گفت:«بابا، حالا که وقت این حرفها نیست، الان عراقیها به اینجا می رسند.» با این حرف، تازه همه به یاد آوردند که تحت تعقیب عراقیها هستند و بلافاصله، صف کشیدیم و ستون به حرکت در آمد.

حسین و ماشاءالله نیز که اکنون از شور و نشاط زایدالوصفی بر خوردار شده و گویا همۀ رنجها و ضعف بدنی خود را فراموش کرده بودند، وارد ستون شده و همراه با دیگر برادران حرکت می کردند. برادری که بالای سر من آمده بود، مسئولیت حمل من را به عهده گرفت. اکنون، همۀ وزن بدن من را تحمل می کرد و تنها گهگاه، با پای راستم، سعی می کردم، در راه رفتن به او کمک کنم. دو سه نفر برادری که سالم بودند، برادران را ترغیب می کردند که بر سرعت خود بیفزایند.

تپه برهانی ـ ۳۷

تمام فکر خود را برای یافتن راهی که به نجات ما منجر شود، متمرکز کرده بودم. خدایا در این شرایط، وظیفۀ ما چیست؟ ای پناه بی پناهان، ای دست گیر بیچارگان و ای فریادرس درماندگان، ما در محضر توییم و تو ناظر بر احوال ما؛ چه مشیتی را برای این راهیان طریقت تقدیر فرموده ای؟ بیشتر از همه، از این می ترسیدم که زجر و شکنجه هایی که از صبح فردا چهرۀ جدیدی به خود می گرفت، در ایمان و اعتقاد ما نیز تأثیر گذاشته و خدای ناکرده پس از روزها استقامت، بی ایمان و کافر از دنیا برویم. اصولاً این یک خوی ناپسند آدمی است که چون در معرض نعمت و گشایش و رفاه قرار می گیرد، غرور، نخوت، ناسپاسی، گردنکشی و تکبر، همۀ ایمان را از کف او می رباید و می اندیشد که نوعی لیاقت و استعداد ذاتی، او را مستحق این همه خیر و نیکی کرده است و وقتی در معرض تنگدستی، خطر، بیچارگی و اضطرار واقع می شود، دلسردی و ناامیدی و افسردگی تمام وجودش را فرا گرفته و چه بسا نتیجه می گیرد که نعوذبالله، پس پناهگاهی نیست! ممکن است با خود بیندیشد که چگونه خداوند رحیم و توانا این همه نشیب و ناگواری را برمن می بیند و با دست قدرت خویش، به فریادم نمی رسد؟ «ان الانسان خلق هلوعا، اذا مسه الشر جزوعا، و اذا مسه الخیر منوعا.»(سوره معارج آیات 19تا 21)

«همانا انسان، حریص آفریده شده است، آنگاه که شر و نقمت به دور شد، احساس بیچارگی کند، و هر گاه خیر و نعمت دریابد، متکبر و گردن کش شود...» شکی نیست که هم نعمت و گشایش و رفاه، و هم تنگدستی و نقمت، دو جلوه از امتحان الهی هستند که هر یک به فراخور حال دسته ای، برای آنها تقدیر می شود، اما چه بسا که امتحان و آزمایش نوع دوم، به مراتب سخت تر از نوع اول باشد. و من اکنون می ترسیدم که خداوند ما را در معرض این نوع از امتحان قرار داده تا در بحرانی ترین شرایط، استقامت ایمانی ما را بیازماید.

«احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون» (سورۀ عنکبوت آیۀ 2) آیا مردم می اندیشند همین که بگویند ایمان آورده ایم، رها شده و مورد آزمایش قرار نمی گیرند؟ اقرار به ایمان، کافی نیست. بالاخره هر ایمان آورده ای در طول حیات، به نوعی مورد آزمایش قرار خواهد گرفت تا میزان صداقتش در این اقرار، به ثبوت و ظهور برسد، و تنها کسانی سر بلند و رو سپید از این وادی بیرون می آیند که پس از اقرار، با استقامت در برابر عوارض منفی ـ خواه از نوع نعمت باشد، یا نقمت ـ بر محتوای ایمان خود پای بند و استوار بمانند:

«الذین قالوا ربناالله، ثم استقاموا، تتنزل علیهم الملائکه، ان لاتخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون.»( سورۀ فصلت آیۀ 30) تنها کسانی که گفتند:پروردگار ما الله است، و سپس استقامت کردند، فرشتگان بر ایشان نازل می شوند که نه ترس به دل راه دهید و نه اندوهگین باشید، و بشارتتان باد بهشتی که به شما وعده داده شده بود.

آری، آیا ما می توانستیم در برابرشدائدی که بزودی فرا می رسید، لااقل ایمان خود را محفوظ داریم؟ تنها چیزی که به نظرم آمد این بود که باید از خدا بخواهیم که ما را در این آزمایش سخت محفوظ دارد و با لطف و عنایت و رحمتش، قبل از آن که ما را در این موارد دردناک واردکند، یا به درگاه خویش بپذیرد و یا گشایش و سلامت عطا کند تا در آینده، لیاقت خویش را به گونه ای دیگر به اثبات رسانیم.

هنوز ساعتی تا غروب آفتاب باقی بود که از حسین خواستم برگهای باقیمانده را آماده کند تا بخوریم. چاره ای نبود، گرسنگی فشار می آورد و نمی تواستیم، شب را با شکم گرسنه بخوابیم. حسین که اکنون دیگر تاب و توانی برایش نمانده بود، با بی حالی، مشغول چیدن آخرین برگها شد و پس از آن که برگها را شست، هر سه مشغول خوردن شدیم. با تمام شدن برگها، در حالی که هر سه به آرامی در کنار هم نشسته بودیم، تصمیم گرفتم تنها راه حلی را که به نظرم رسیده بود، با دوستانم در میان بگذارم و لذا در حالی که نمی توانستم گریۀ خود را پنهان کنم، گفتم:«بچه ها ما الان، مضطر هستیم و خدا خود وعده داده که دعای افراد مضطر را اجابت فرماید، امشب باید خیلی دعا کنیم. به نظرمن امشب فقط باید از خدا بخواهیم که یا فردا با امدادی غیبی، نجات پیدا کنیم و یا به وجهی، به شهادت برسیم. زیرا از فردا وضع ما فرق خواهد کرد. من که در خود طاقت تحمل حتی یک روز گرسنگی محض را نمی بینم زیرا ما از امشب دیگر چیزی برای خوردن نداریم. بیایید امشب در خانۀ خدا متوسل شویم که یا همین فردا، امداد غیبی خدا برسد و ما نجات یابیم و یا این که بدون زجر و درد گرسنگی، تا فردا صبح، به شهادت رسیده و راحت شویم...» در این باره زیاد حرف زدم و بسیار تأکید کردم. حسین و ماشاءالله در طول سخنانم، می گریستند.

هوا که تاریک شد هر یک از ما به گوشه ای رفته و مشغول اداء نماز مغرب و عشاء شدیم و پس از نماز، راز و نیاز با معبود، شروع شد. صدای مناجات حسین و ماشاءالله بیشه را فرا گرفته و فضایی روحانی را ـ که ناگفتنی است ـ پدید آورده بود. هر بار صدای خدا، خدای یکی از این عزیزان، زمین و زمان را می لرزانید و آنگاه با سر و صدای آب درهم می پیچید و در دور دست بیشه گم می شد. من نیز به نوبۀ خود درگوشه ای مشغول بودم. آن شب پس از استغاثه به درگاه حق، یک یک معصومین را صدا زدم و ایشان را در خانۀ خدا و خدا را به آبروی ایشان قسم دادم و از معصومین خواستم که در خانۀ خدا شفیع شوند و بخواهند که یا تا فردا صبح، به وسیله ای نجات یابیم و یا این که به شهادت برسیم و از این وضع دردناک، به درآییم.

ساعاتی بدین منوال گذشت. پس از اتمام مناجات، نذرهایی را که پدر و مادرم برای رفع مشکلات و دفع بلیات و برآورده شدن حاجات، بسیار بدان معتقد بودند و تأکید می کردند به یاد آوردم و صیغۀ نذر را جاری کردم. نذر کردم که اگر فردا صبح نجات یافتیم، اولاً یک ختم قرآن، ثانیاً 12000 بار تلاوت ذکر صلوات، ثالثاً12000 بار تلاوت آیۀ شریفۀ«امن یجیب المظطر اذا دعاه و یکشف السوء» (سورۀ نحل آیۀ62) فی المجلس، رابعاً 40 بامداد پیاپی، نماز امام زمان(عج) را به جا آورم. بارها از زبان پدر و مادرم شنیده بودم که این نذرها رد خور ندارد و سریعاً موجب استجابت دعا می شود. واقعیت این است که قبلاً نیز به درگاه خداوند دعا خوانده بودم، اما آن شب، با همیشه فرق داشت. با تمام وجود احساس کردم که دعا و مناجات آن شب، از نوع و جنس دیگری بود، آن گونه که قلباً به این اطمینان دست یافته بودم که قطعاً فردا صبح، به یکی از این فراز حاجتم، خواهم رسید. سر انجام پس از ساعاتی دعا و مناجات، هر سه به محل خواب خود رفته و به امید خدا و برآمدن حاجتمان، خوابیدیم.

تپه برهانی ـ ۳۶

به حسین و ماشاءالله می گفتم که چه بسا این وضع فعلی و حتی اوضاع بدتری که شاید در آینده برای ما پیش بیاید، برای آزمایش کردن ماست. باید مواظب باشیم که خدای ناکرده یک کلمه چیزی نگوییم که بوی نارضایتی و شکایت بدهد. مدتها در حال آرامش و در کنار خانواده از اقسام نعمتها برخوردار بوده ایم و اکنون چند صباحی خداوند اراده فرموده که ما را اینطور آزمایش کند و ما باید تسلیم خواست خدا باشیم. امام صادق(ع) فرمودند:«اِن الله اذا احبّ عَبداً غَتَّهُ بِالبَلاءِ غَتّاً» یعنی خداوند هر گاه یکی از بندگانش را دوست بدارد، او را در بلاها غرق می کند. بنابراین، لطف خداست که شامل حال ما شده و باید آن قدر استقامت کنیم تا انشاءالله با روی سپید و سربلند به محضر رسول اکرم(ص) و اولیاء دین بار یابیم. وقتی می دیدم که حسین و ماشاءالله صرفاً برای گرسنگی و دیگر مشکلات گریه نمی کنند و فقط در خانۀ خدا به تضرع می پردازند، خوشحال و راضی می شدم.

 ۶۲/۵/۱۵

صبح روز دوازدهم وقتی مشغول خوردن برگ به عنوان صبحانه بودیم، حسین گفت:«دیشب خواب خوبی دیدم.» گفتم:«خیر است انشاءالله چه خوابی؟» گفت:«خواب برادر صفاتاج را دیدم. برادر صفاتاج، در حالی که لباس سفید و بلندی بر تن داشت و خیلی پاک و نورانی و خوشبو شده بود، ناگهان وارد بیشه شد و آمد و خندان در کنار ما نشست. خنده یک لحظه از لبانش محو نمی شد. دقایقی پهلوی ما بود و با ما از هر دری حرف می زد، بعد از مدتی برخاست تا برود من لباسش را گرفتم و گفتم برادرصفاتاج، تو را به خد نرو، ما را تنها نگذار، همینجا پیش ما بمان... . اما برادر صفاتاج، با تبسمی که بر لب داشت، گفت:« من جایی نمی روم، همینجاها هستم. شما هم همینجا بمانید و حرکت نکنید تا چند روز دیگر بچه های گردان بیایند و شما را از اینجا ببرند... و بعد از بیشه بیرون رفت و دور شد.» حرف حسین که تمام شد با خود گفتم حسین هنوز هم امیدوار است و همین امیدواری باعث شده این خواب را ببیند اما اگر قرار بود عملیات بشود باید شبهای قبل می شد. بعد گفتم:«خواب خوبی دیده ای. شهدا هم در اینجا با ما مأنوس هستند و افعال و رفتار و شرایط ما را زیر نظر دارند» در روز دوازدهم وقتی برگهای باقیماندۀ درخت مو را بررسی کردم، دریافتم که تنها برای یک روز دیگر برگ باقیمانده است، در عین حال یکی دو روز بود که صرفه جویی می کردیم و در نتیجه حالت ضعف و لرزش بدن ما تشدید یافته بود. 

۶۲/۵/۱۶ 

سیزدهمین شبانه روزی بود که در بیشه بودیم. دست و پای ما درست مثل پیرمردها لرزش و بلکه رعشه داشت. چون شبها سر و صورت خود را بر زمین گذارده و خوابیده بودیم، صورتهایمان کثیف و سیاه شده بود. همانطور که در گذشته هم اشاره کردم چند روز بود که مشکل دیگری نیز بر دیگر مشکلات ما افزوده شده بود. مشکلی در واقع طاقت فرساتر از گرسنگی و ضعف و ... و آن مشکل دفع ادرار ما بود. در حالی که بشدت، احساس نیاز به رفع حاجت می کردیم اما قادر به این کار نبودیم. وقتی هر یک از ما برای این کار به نقطۀ دوری می رفت، ساعتها طول می کشید و قادر به انجام این کار نبود. روده ها و مجاری گوارشی ما خشک شده بود و در هنگام رفع حاجت، به درد و سوزشی دچار می شدیم که ناگفتنی است. این کار با ناله و ضجه و گریۀ شدید همراه بود. وقتی ساعتهای پی در پی صدای گریه های شدید حسین و ماشاءالله را که هر یک به نقطه ای دور از چشم من رفته و مشغول رفع حاجت بودند می شنیدم، بی اختیار به گریه می افتادم. ادرار و مدفوع ما، آغشته به خون شده بود و از زخم شدن مجاری و دستگاه گوارش ما حکایت می کرد(حیا مانع از بیان و توضیح بیشتر است.) هیچ شکنجه ای دردناک تر از این وضع نبود گویی که در آن هنگام با چاقوی کُند، بند بند بدنمان را می بریدند، و صدای ضجه و گریۀ هر یک از ما ساعتها، فضای بیشه را پر می کرد. تازه پس از این که از این کار فارغ می شدیم تا ساعتی از شدت درد بر خود می پیچیدیم. در همین روز بودکه هر سۀ ما به بحران شدید روحی نیز دچار شده بودیم و حالت عادی خود را از دست داده و سعی می کردیم دور از چشم یکدیگر به گوشه ای رفته و گریه کنیم تا بلکه عقده های دلمان خالی شده و کمی آرامش یابیم.

تصویر فاجعه ای که از امشب، با اتمام برگهای درخت مو، آغاز می شد، روحم را عذاب می داد. گرچه سیزده شبانه روز را در سخت ترین شرایط سپری کرده بودیم اما از فردا این تحمل، شکل دیگری به خود می گرفت و در واقع آغاز یک شکنجۀ طافت فرسا بود که با مرگی دردناک پایان می یافت. در این چند روز گذشته، گرچه حالت عادی نداشتیم، اما همین چند برگ مو، زندگی ما را نجات داده بود. عصر روز سیزدهم، حسین و ماشاءالله نیز مثل من، از حالت عادی خود خارج شده بودند. آنها را می دیدم که یا بر پشت خوابیده و یا در گوشه ای زانو در بغل گرفته و آهسته می گریستند. همۀ ما احساس می کردیم که مرگی دردناک و توأم با شکنجه، در انتظار ماست.

تپه برهانی ـ ۳۵

۶۲/۵/۱۳ 

صبح روز دهم، بعد از آن که نماز را به جا آوردیم، حسین کفش و جورابش را کند و پس از بالا زدن شلوارش به آن طرف آب رفت و منور را آورد. چتر منور برای دو سه روز مشکل پارچه برای پانسمان زخم دستم را رفع می کرد و من خدای را بر این همه توجه و عنایت، شکر گزاردم. روزها یکی پس از دیگری می گذشت و هر روز بر نگرانیم افزوده می شد. بسیار ضعیف شده و رنگ صورتمان به سفیدی گراییده بود. چشمهایمان گود انداخته و گونه هایمان فرو رفته بود. هیچ گاه پاها و دستهای خود را به این لاغری ندیده بودم. این مسأله در مورد ماشاءالله، نگران کننده تر بود. بدن او مثل یک اسکلت متحرک شده و زخمهایش نیز عفونت کرده و چرکی شده بود. در طول یکی دو روز گذشته، رعشه و لرزش نیز عارض اعضای بدنمان شده بود. برگهای درخت مو رو به اتمام بود و ما سعی می کردیم در مصرف آن صرفه جویی کنیم، زیرا اگر برگها تمام می شد، هیچ چیز دیگری برای مصرف نداشتیم. کم و بیش هر سۀ ما به نوعی بحران روحی دچار شده بودیم.

۶۲/۵/۱۴  

روز یازدهم وقتی در گوشه ای به فکر فرو رفته و به سرنوشت خودمان، در دو سه روز آینده فکر می کردم به این نتیجه رسیدم که اگر دست روی دست بگذاریم، شاهد مرگ یکدیگر، آن هم با وضعی دلخراش خواهیم بود. لذا بار دیگر به حسین اصرار کردم که پیشنهاد قبلی من یعنی رفتن و نیروی کمکی آوردن را عملی کرده و به این وسیله هر سۀ ما را از مرگ حتمی نجات دهد، اما دوباره صحنۀ اصرار من و مخالفت او تکرار شد و خود نیز به این نتیجه رسیدم که او دیگر بطور کلی آمادگی روحی و جسمی برای این کار را ندارد. بحران روحی ماشاءالله با توجه به سن و سال کمترش، از من و حسین ملموستر بود. نزدیکیهای ظهر همان روز ماشاءالله که تحمل خود را از دست داده بود، با تردید، پیشنهاد کرد که خوب است یکی از ما برود و عراقیها را بیاورد تا ما را اسیر کنند. این بهتر از تلف شدن در اینجاست. با این پیشنهاد دریافتم که تا چه حد روحیۀ ماشاءالله ضعیف شده است. بلافاصله به او گفتم:«ماشاءالله، عراقیها به زخمیهای خودشان رحم نمی کنند، آن وقت انتظار داری به ما رحم کنند؛ این را باید بدانی که اگر به دست عراقیها بیفتیم، ما را با وضعی فجیع خواهند کشت. فوقش اگر خیلی رحم کنند، فقط حسین را که سالم است به اسارت می برند اما من و تو را حتماً خواهند کشت و در این صورت مسئول خون خودمان خواهیم بود. زیرا این کار نوعی خودکشی است، اما اگر در اثر گرسنگی بمیریم، چون به دشمن تسلیم نشده ایم، شهید خواهیم بود. پس اصلاً دیگر به این موضوع فکر نکن.»

در این چند روز سعی می کردم آنها را به خواندن دعا و زمزمه کردن اذکار ترغیب کنم زیرا تجربه کرده بودم که دعا علاوه بر آثار وضعیش، دارای نتایج سودمند طبیعی نیز هست که باعث تقویت روحیه و پایداری و امیدواری می شود. نمازها در این روزها، اغلب با ضجه و اشک همراه بود. حسین و ماشاءالله بعد از اتمام هر نماز، صورت بر خاک گذارده و بشدت می گریستند و از درگاه خدا استمداد می کردند.

خود گریستن در خانۀ خدا و تضرع به درگاه او، با گریستن در اثر صرف مشکلات و سختیها بسیار فرق دارد. اولی باعث تقویت اراده و امیدواری و تغییر چهرۀ مشکلات می شود و دومی به ضعف و احساس بیچارگی و تشدید بحرانهای روحی دامن می زند.

وقتی انسان، ایمان داشته باشد که در راه خداست و هر مشکلی در برابر او چهره نشان دهد، در محضر خداست؛ نقمتها را نعمت می بیند و مشکلات را وسیله ای برای قرب به مقامات برتر معنوی تفسیر می کند. در این روزها، محفوظاتی که از آیات و احادیث در سینه داشتم، بسیار به کار آمد و در تسکین ناراحتی ها و مشکلات روحی، بسیار مفید واقع شد. وقتی جمع ما جمع می شد و هر سه گرد هم می نشستیم، از موقعیت استفاده کرده و لب به سخن می گشودم و می گفتم که مشکلات و ناراحتیها، وسیلۀ آزمایش استقامت ایمانی ماست. خداوند در قرآن به پیامبر اکرم(ص) فرموده که«فاستقم کما اُمرت» (سورۀ هود آیۀ 112) استقامت کن، چنانچه امر شده ای.

دنیا زندان مؤمن است. مؤمن اگر در بهترین شرایط هم باشد، احساس غربت می کند زیرا متعلق به این دنیا نیست. او را از مرحله و مرتبۀ حقیقی اش نازل کرده اند تا با تحمل این سختیها تلاش برای بازگشت به مرتبۀ واقعی اش، گوهر جانش را آبدیده کرده و ملکوتی بودن خود را اثبات کند. مؤمن وقتی در راحتیهای دنیا واقع می شود، بیشتر احساس غربت می کند تا وقتی که غرق در مشکلات و ناراحتیهاست. زیرا راحتیهای دنیا در واقع زخارفی هستند که واقعیتشان با زینتهای فریبنده مخفی شده است، اما مشکلات و بلایا، بیشتر به واقعیت نزدیکند و انسان را به حقایق نزدیکتر می کنند. اگر قرآن، از دنیا به عنوان لهو و لعب و زینت و تفاخر و ... یاد می کند به همین جهت است. دنیا گرچه ظاهری آراسته دارد اما به تعبیر قرآن مثل حبابی است که بر دریا می درخشند، اما با کمی پستی و بلندی و یا با یک نسیم ملایم از بین می رود و هیچ اثری از آن باقی نمی ماند. لذا قرآن از انسانهایی که جان خود را با حلاوت ایمان آشنا کرده اند، می خواهد که «لِکَیلا تَأسَوا عَلی مافاتَکُم وَ لا تَفرَحُوا بما اتیکُم.» (سوره حدید آیۀ23) مبادا از آنچه از دست می دهید اندوهگین شوید و یا به آنچه بدست می آورید(از نعمتهای ظاهری دنیا) شاد گردید. زیرا این از دست دادنها و یا بدست آوردنها، همه در محضر خداست و هر یک حکمتی دارد. نفس هیچ به دست آوردنی در این دنیا، نیکویی صرف نیست و نفس هیچ از دست دادنی، بلا و نقمت صرف نیست. چه بسیار نعمتهایی که می دهند تا ظرفیت ما و میزان بلند نظری ما را بسنجند و چه بسیار نعمتهایی را که می گیرند تا میزان استقامت و توکل ما را ارزیابی نمایند و به همین خاطر است که قرآن در یک آیه جلوتر از آیۀ بالا می فرماید:«مااَصابَ مِن مصیبتٍ فی الارض و لا فی اَنفُسَکُم َالّا فی کِتاب مِن قَبل اَن نَبرَ اَها اَن ذلکَ علی الله یَسیر.» (سوره حدید آیۀ 23) نه در زمین و نه در خود شما مصیبتی به شما نرسد مگر این که از قبل در کتابی پیش بینی شده است (و دارای حکمتی است) و همانا آن، بر خدا آسان است.

تپه برهانی ـ ۳۴

11/5/1362    

صبح روز هشتم وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که چرک زیاد دستم، پارچه را کاملاً خیس کرده است. چرک از سطح پارچه بیرون زده بود و از زیر دستم چکه می کرد. در عین حال پارچۀ دیگری برای تعویض پانسمان دستم نداشتم. از آنجا که بسیار نگران سلامتی حسین و ماشاءالله بودم و مضافاً به دلیل سرمای شدید هوا، راضی نبودم که آنها از پارچۀ لباسشان برای پانسمان دستم بدهند و لذا در این مورد چیزی طلب نکردم. آن روز تعداد زیادی مگس بزرگ که به رنگ سبز بودند، به زخم دستم حمله کرده و بر سطح پارچه می نشستند و چرکهایی را که بیرون از پارچه تراوش کرده بود، می خوردند. هر چه آنها را می زدم و دور می کردم، دوباره باز می گشتند. تعدادشان آن قدر زیاد بود که از پس شان بر نمی آمدم. حسین و ماشاءالله نیز ساعتی در این کار کمکم کردند اما عاقبت هر سۀ ما خسته شدیم. مگسها وقتی روی پارچه می نشستند، سطح پارچه دیگر پیدا نبود. من که از این وضع کلافه شده بودم بالاخره از زدن مگسها خسته شده و آنها را به حال خود گذاردم. نزدیکیهای ظهر بود که ناگهان متوجه شدم مگسها تعداد بسیار زیادی تخم سفید رنگ بر روی پارچه به جا گذاشته اند، بطوری که سطح پارچه از این تخمها کاملاً سفید شده بود. تازه فهمیدم که مگسها چرک دستم را نمی خوردند بلکه از آن به عنوان محیط مناسبی برای تخم گذاری استفاده کرده و پس از آن که تمام سطح پارچه را تخم ریزی کردند از آنجا رفتند. از حسین و ماشاءالله خواهش کردم که به کمک من بیایند و آنها پس از آن که باقیماندۀ مگسها را دور کرده و یا کشتند، مشغول پاک کردن تخمها از سطح پارچه شدند. بالاخره بعد از گذشت ساعتی این کار به پایان رسید و ظاهراً تمام تخمها از سطح پارچه پاک شد. آری، این روز هم به این منوال گذشت.

12/5/1362

صبح روز نهم، در داخل زخم دستم، درد و سوزش شدیدی را احساس کردم. از حسین خواستم که روی زخم را باز کند و بعد از آن که او پارچۀ آغشته به چرک را برداشت ناگهان دیدم که در داخل زخم، تعداد بی شماری کرم کوچک سفید رنگ لول می زنند. بزودی دریافتم که بالاخره تخم مگسها، کار خود را کرده و مقداری از آنها از روزنه های پارچه رد شده و در سطح زخم، به کرم تبدیل شده است. کرمها در محیط مناسب زخم، در چرک و خون می غلتیدند و از آن تغذیه می کردند. تعداد کرمها آن قدر زیاد بود که قادر به خارج کردن آنها از زخم نبودیم. منظرۀ وحشتناک و مشمئز کننده ای  بود. بچه ها قادر به نگاه کردن به محل زخم نبودند؛ مخصوصاً که بوی عفونت و گندیدگی نیز مشام را بشدت آزار می داد. خود، شاخۀ باریکی را از زمین برداشتم و مشغول خارج کردن کرمها از دستم شدم. با شرمندگی و خجلت گفتم که دست تنهایی نمی توانم این کار را انجام دهم و حسین و ماشاءالله بلافاصله به کمکم آمدند و با استفاده از چوبهای باریک به شکار کرمها پرداختند. خود من نیز با کمک دست چپم قسمتی از کار را به عهده گرفتم. پس از آن که ظاهر زخم، از وجود کرمها پاک شد، از حسین و ماشاءالله تشکر کرده و از خدا خواستم فرصتی را به من عنایت کند که از خجالت این دو برادر به در آمده و زحماتشان را جبران کنم. از آن پس، خود به گوشه ای رفته و برای شکار کرمهایی که احتمالاً هنوز در داخل زخم مخفی بودند، به انتظار نشستم و هر بار که کرم کوچکی در زخم نمایان می شد، آن را بیرون می آوردم، و بدین ترتیب، این کار ساعتها مرا به خود مشغول داشت و عاقبت مطمئن شدم که دیگر کرمی در داخل زخم باقی نمانده است. به هر شکل ممکن می بایست روی زخم را می پوشاندم؛ زیرا ممکن بود که با هجوم دوبارۀ مگسها این وضع تکرار شود؛ اما دیگر پارچه ای برای پانسمان دستم باقی نمانده بود. چاره ای جز استفاده از پارچۀ قبلی نبود. حسین باز هم زحمت کشید و آن را در آب جوی شست و پس از فشار دادن، آن را روی زخم گذاشت. پارچه خیس بود و نمی توانستیم آن را دور زخم بپیچیم. لذا فقط به خاطر محافظت زخم از مزاحمت مگسها، پارچه را روی آن گذاشتیم. به هر ترتیب آن روز هم گذشت و شب فرا رسید. طبق معمول هر شب، من و حسین در داخل گودال خوابیده بودیم و ماشاءالله نیز در بیرون از بیشه بین سنگها استراحت می کرد. یکی دو ساعت از خوابیدن ما گذشته بود و از شدت سرما به خواب نمی رفتیم. در همین لحظات ناگهان متوجه شدیم که عراقیها بدون هیچ مناسبتی به شلیک یک منور بر فراز بیشه اقدام کردند. منور مدتی فضا را روشن کرد و باد آن را به سمت ما آورد و پس از آن که به خاموشی گرایید، نزدیکی ما، در آن طرف آب بر زمین افتاد. به حسین گفتم:« کار خدا را ببین، همان طور که در میان این همه درختهای جور واجور که حتی یکی از آنها نیز میوه دار و خوراکی نیست، یک درخت مو را برای تغذیه ما آماده فرموده، اکنون نیز که پارچۀ ما برای پانسمان تمام شد، این منور را فرستاد تا از چتر آن برای پانسمان استفاده کنیم.» حسین که تازه متوجه منظور من شده بود نیم خیز شد و با خوشحالی گفت:« پس من می روم چتر را بیاورم.» گفتم:« نه حالا هوا تاریک است تازه منور آن طرف آب افتاد . بهتر است تا فردا صبح صبر کنیم.»