دعایی که همان لحظه اجابت شد

وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت . همان لحظه کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشته بخوانم٬ خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم. 
 
                                    

همه سرشان را با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیک دسته از سنگر ، بیرون آورده بودند . چهره وحشت زده پیک که به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود .
یکی از بچه ها که از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته٬ با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد ». محمد غلامی از بچه های گنبد بود که روز قبل جایگزین فرمانده شده بود . وقتی بالای سرش رفتم به پیک دسته حق دادم که آن طور ترسیده باشد . خمپاره درست به فرق سرش اصابت کرده بود . وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت . همان لحظه کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشته بخوانم٬ خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی کاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه کاغذ را پاک کردم . مو در بدنم سیخ شد! لرزش را در خودم احساس کردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود .« خدایا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده »

*راوی:حمید رسولی

ویژه‌نامه سی سالگی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس

شهیدی که پس از 16 سال پیکرش سالم بود

                  

مادر شهید محمد رضا شفیعی در گفتگویی که در ادامه می آید، ضمن بیان زندگینامه فرزند مفقودالاثر خود، خاطره ی کرامت کشف و شناسایی پیکر مطهر شهید شفیعی را اشاره می نماید.


- مختصری از خودتان بگویید؟ اهل کجا هستید؟ چند فرزند دارید و زندگی را چگونه شروع کردید؟


بنام خدا، من مادر شهید محمدرضا شفیعی هستم، اهل قم و محله پامنار هستیم، از ابتدای زندگی با فقر و تنگدستی شروع کردم، شوهرم چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی داشت به او حسین بلندگو هم می گفتند. اول زندگی چند تیکه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمین خریدیم، شروع کردیم با شوهرم به ساختن. من خشت می گذاشتم او گل می مالید، خانه را نیمه کاره سرپا کردیم و رفتیم مشغول زندگی شدیم. برای تابستان مشکلی نداشتیم، ولی زمستان به مشکل بر می خوردیم، خرجی شوهرم فقط خانه را کفایت می کرد. شروع کردم به قالی بافتن یک قالی بافتم، خانه را کاه گل کردیم. یکی بافتم،برق کشیدیم، یکی دیگر را بافتم و لوله کشی آب کردیم، بالاخره با هزار مشقت یک خشت و گل روی هم گذاشتیم تا اینکه خدا محمدرضا را به ما داد و به برکت قدمش وضع زندگی ما کمی بهتر شد و منزلمان را توانستیم در همان محل عوض کرده و تبدیل به احسن کنیم.


- محمدرضا چه سالی به دنیا آمد و در میان فرزندانتان چه ویژگی داشت؟


محمدرضا در سال 1346 به دنیا آمد و با آمدنش رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت.بچه زرنگ، کنجکاو و با استعدادی بود. به همه چیز خودش را وارد می کرد و می خواست همه چیز را یاد بگیرد. او مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک من بود و نمی گذاشت یک لحظه من دست تنها بمانم. همیشه دوست داشت به همه کمک کند.11 ساله بود که پدرش از دنیا رفت. من وقتی گریه می کردم به من می گفت گریه نکن من هم گریه ام می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت من که هستم.
- از دوران کودکی او چه صحنه هایی را در ذهن دارید؟


در دوران کودکی شیطنت های کودکانه اش همه را با خود مشغول می کرد، در آن منزل قدیمی که بودیم ایوان کوچکی داشتیم که پله های آن به آب انبار منتهی می شد، محمدرضا می خواست سیم برق را داخل پریز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالای پله های ایوان به پایین پله های آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پایم هم شکسته بود و در اتاق زمین گیر شده بودم. به هیچ وجه نمی توانستم از جایم بلند شوم. شروع کردم به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایه ها را صدا می زدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گریه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و به هیچ وجه حرکت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بیمارستان، یک بقال در محله داشتیم که خدا او را بیامرزد به نام سید عباس، در بین راه خواهرم را با بچه روی دست دیده بود بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود، او سید باطن دار و اهل معرفتی بود، خواهرم می گفت: سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد سید گفته بود نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفاء داده است.


- از چه زمانی تصمیم به رفتن به جبهه کرد و عکس العمل شما در مقابل خواسته او چه بود؟


14 سال داشت آمد و تقاضای جبهه کرد، ناراحت بود و می گفت مرا قبول نمی کنند و می گویند سن شما کم است، باید 15 سال تمام داشته باشید. به او می گفتم صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت می کنند. ولی صبر نداشت و می گفت آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستکاری کرد و 1 سال به سن خود اضافه کرد، به من می گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند، با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت، روز بدرقه خیلی دلم می خواست پاهایم سالم بود ولااقل به جای پدرش من به بدرقه او می رفتم. ولی هر بار که اعزام داشت من به بدرقه اش نرفتم و الآن دلم از بابت این قضیه می سوزد.


- از جبهه که بر می گشت چه تغییراتی در حالات و رفتار او می دیدید؟


وقتی بر می گشت خیلی مهربان می شد، نمی گذاشت من یک تشک زیرش بیندازم، می گفت: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا می خوابند! من چطور روی تشک بخوابم؟» اگر می گفتم آب می خواهم فوری تهیه می کرد. خرید می کرد مرا می برد حرم حضرت معصومه (س) می گفت نکند غصه بخورید، من دارم به اسلام خدمت می کنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار که بر می گشت از قصه های خودش برایم تعریف می کرد. یکبار می گفت سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا می رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولی من یک ترکش ریز هم سراغم نیامد. می گفت یکبار دیگر داشتم با ماشین برای بچه ها غذا می بردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم، نجات پیدا کردیم.
بار دیگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود که چرا فیض شهادت نصیبش نشده است. هر بار که مرخصی می آمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بیرون می رفت و قبل از نماز صبح می آمد.


- بارزترین خصوصیات او چه بود؟


بچه تودار و مظلومی بود تا لازم نمی شد حرفی را نمی زد و کاری را انجام نمی داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهمیدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، یک روز لباس سبزی به خانه آورد، به من گفت که شلوارش را کمی تنگ کنم، بعد از سؤالهای زیادی که کردم فهمیدم پاسدار شده و دوست داشت کسی از این موضوع با خبر نشود.

- در مورد ازدواج با او صحبتی نمی کردید؟


چرا به او می گفتم من تنها شدم، نمی گویم قید جبهه را بزن ولی بیا برویم خواستگاری، یک دختر خوب و مؤمنه پیدا کنیم، هم مونس من باشد، هم شریک زندگی تو. با خنده جواب می داد که خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد نه بنا! می گفت غصه تنهایی را نخور خدا با ماست.


- اولین بار که مجروح شد را به یاد دارید؟


ما تلفن نداشتیم محمدرضا به خانه همسایه زنگ می زد. یک روز عید بود دیدم تماس گرفته، وقتی رفتم پای تلفن دیدم صدایش خیلی نزدیک است. وقتی پرسیدم، گفت: «قم هستم» و از من خواست گوشی را به خواهرش بدهم، وقتی خواهرش تلفن را گرفت به خواهرش گفته بود من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم، مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید. وقتی وارد بیمارستان و بخش مجروحین شدم، یک جوان نشسته روی یک ویلچر روبرویم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببینم، به آن جوان گفتم: «شما محمدرضا شفیعی را می شناسی؟» گفت: «شما اگر او را ببینید می شناسیدش»؟ گفتم: «او پسر من است چطور او را نشناسم»! گفت: « پس مادر چطور من را نشناختی»؟! یکدفعه گریه ام گرفت، بغلش کردم، خیلی ضعیف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زیادی از او رفته بود. سر و صورتش سیاه شده بود، گفتم: «مادر چی شده»؟ گفت چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست دکترها بیخودی شلوغش می کنند. که بعدها فهمیدم یک ترکش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایش را شکافته و از انتهای پوتین خارج شده بود.


- از آخرین دیدار برایمان بگویید؟


اوائل ماه ربیع بود 6 عدد جعبه شیرینی خریده بود، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خلاصه خیلی آماده و مهیا بود، می گفتم: «مادر تو که پول زیادی نداری، از این خرجها می کنی! فردا زن می خواهی»، خانه می خواهی، بعد با آرامش و لبخند شیرین جوابم را با این یک بیت شعر می داد:
«شما با خانمان خود بمانید
که ما بی خانمان بودیم و رفتیم»
بعد می گفت: «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم (ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده ام.
حالات عجیبی داشت، خلاصه خداحافظی کرد و حرف آخرش را به من زد که «مادر به خدا می سپارمت».
چند روزی طول نکشید که شب در عالم خواب دیدم محمدرضا از در خانه داخل آمد یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من که آمد یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم، گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید»! صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم محمدرضا گفت: «دیگر چشم به راه من نباشید»! وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود از ما خواستند یک عکس و فتوکپی شناسنامه را پست کنیم برای صلیب سرخ، که ما همین کار را کردیم.


- از اسارت و شهادتش چگونه مطلع شدید؟ آیا کسی او را در زمان شهادت دیده بود یا خیر؟


هشت ماه از این قصه گذشت یک روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم چند نفر ایستاده بودند، با لباس سپاه که یک آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از این تصاویر کسی را می شناسید، من ورق می زدم دیدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم که در صفحه آخر عکس محمدرضا را دیدم، با حالت عجیبی در عکس خواب بود و لبهایش از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا کسی به تو آب داده یا تشنه شهید شدی»؟برادر سپاهی گفت: شما مطمئن هستی این پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم این محمدرضای من است. گفت: «پس چرا در این عکس، محاسن ندارد ولی این عکس در اتاق صورتش پر از محاسن است»؟ راست می گفت او شب آخر محاسنش را کوتاه کرد و می گفت احتمالاً در این عملیات اسیر شوم می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند که محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ مابین دو شهر سامرا و کاظمین دفن کرده اند. بعدها دوستی داشت به نام محسن میرزایی از مشهد که با هم زخمی شده و اسیر شده بودند و او بعدها آزاد شد، او می گفت: «محمدرضا ترکش توی شکمش خورده بود، زخمی داخل کانال افتاده بودیم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل کنند ولی زودتر از نیروهای کمکی، عراقیها رسیدند و ما اسیر شدیم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند هر دو حالمان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شکمش خیلی اذیت می شد، در روزهای اول از او خواسته بودند، به امام خمینی(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکسته بود. پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی که داشت به هیچوجه آب به او ندهیم. روز آخر خیلی تشنه اش بود، به من می گفت: «محسن من مطمئنم شهید می شوم، انشاءالله ما پیروز می شویم و تو آزاد می شوی بر می گردی کنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما می روی و می گویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد، دیگر چشم به راهش نباشند، بعدها که برادر میرزایی بعد از 4 سال آزاد شد، به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برایمان تعریف کرد.روز آخر خیلی تشنه اش بود، یک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می کشید تا آب بنوشد در بین راه افتاد و به شهادت رسید به لطف خدا و عنایت اهل بیت در همان لحظه صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند. با این صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند او را برای تدفین بردند. این برادر می گفت: لحظه های آخر خیلی دلم آتش گرفت محمدرضا داد می زد، فریاد می زد جگرم می سوزد ولی من نمی توانستم به او آب بدهم. آخرین جمله را گفت و رفت: «فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله» حالا آمدم بگویم اگر در خواب او را دیدید به او بگویید حلالم کند و از من راضی باشد.


- نحوه زیارت عتبات و دستیابی به شهید را برایمان توضیح دهید؟


سه سال پیش توفیق شد که به زیارت عتبات مشرف شوم. عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توکل به خدا راهی شدم. وقتی رسیدم به هر کسی التماس کردم از مأمورین تا بگذارند حتی یک ساعت بر سر قبر محمدرضا بروم، قبول نمی کردند. مرا منع می کردند و می ترسیدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرم دنبالم بود، او کمی عربی بلد بود، با یکی از رانندگان صحبت کردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الکخ رساند و رفت. عکسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی که داشتم قبر را پیدا کردم، ردیف 18، شماره 128. لحظه به یاد ماندنی بود، بی تاب بودم و خودم را بر روی مزارش انداختم. به محمدرضا گفتم شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم می خواهد پیش من بیایی، خلاصه خیلی التماس کردم و بعد از آن در کربلا آقا سیدالشهداء را به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.


- این جدایی تا کی طول کشید و از بازگشت شهیدتان به قم چه حرفهایی دارید؟


حدود 2 سال از این قصه گذشت، یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند».گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم کیه» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: بله محمدرضای من را آوردید. گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز». گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر می گردد». آن برادر سپاهی می گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند». گفتم: «یعنی چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید.


- هنگامی که با جسد سالم شهیدتان برخورد کردید چه احساسی داشتید؟


وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود، یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم، دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند می آمد، اگر جای من بودید چه حالی پیدا می کردی؟ بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند، بالاخره او را دیدم نورانی و معطر بود، موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد، بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود،  فقط بدنش زیر آفتاب کبود شده بود، حتی می گفتند یک نوع پودری هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسانهایی را به شهادت رسانده است. خلاصه دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم.


- از تشییع و تدفین برایمان بگویید – استقبال مردم چگونه بود؟


مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود، جمعیت زیادی با دسته های سینه زنی خود را به مصلا می رساندند. چشمان همه اشک گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتی مردم از قصه جنازه محمدرضا با خبر شدند چه عاشورایی به پا کردند. زیر تابوتها سیل جمعیت بر سر و سینه می زدند، باورم نمی شد بعد از 16 سال با این جمعیت پسر نازنینم باید بر روی دستها به سمت گلزار تشییع شود. حسین جان حاشا به کرمت چقدر بزرگوار بودی و من نمی دانستم. وقتی رسیدم بالای قبر با دردپا و ضعفی که در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل کردم و داخل قبر گذاشتم. یک عده گریه می کردند، یک عده سینه می زدند. خلاصه غوغایی به پا شده بود، با دستان خودم محمدرضا را دفن کردم.یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا محمدرضا بعد از 16 سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد، همیشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا ما در سنگر مصیبت می خواندیم، همه با چفیه اشکهایشان را پاک می کردند ولی محمدرضا اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد.


- آیا هنوز که هنوز است حضور این شهید را حس می کنید و از این حضور چه خاطره ای دارید؟


همیشه و در همه حال او را کنار خودم می بینم، در خواب با او خیلی حرفها می زنم این حضور برایم خیلی خاطره انگیز بوده است. در همان زمان جنگ یک عکس کوچکی انداخته بود که ما یک دانه از این عکس را در آلبوم داشتیم. دخترم می گفت: این عکس با همه عکسهای محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف می زند، اگر می شد این عکس را بزرگ کنیم خیلی خوب بود. پشت عکس را نگاه کردیم، مخصوص یک عکاسی در دزفول بود. به یاد پسرخاله محمدرضا افتادم که در دزفول کار می کرد، با او تماس گرفتیم قبول کرد تا عکاسی را پیدا کرده و با صاحب آن صحبت کند. بعد از مدتها عکاسی را پیدا کرده بود ولی صاحب عکاسی راضی نمی شد این فیلم عکس را بعد از 16 سال به ما بدهد، یا از روی آن تکثیر کند. چندین بار رفته بود و پیشنهادهای زیادی هم داده بود ولی فایده ای نداشت، تا اینکه بار آخر صاحب مغازه با چشمانی پر از اشک گفته بود: «چرا به من نگفتید این شهید چه طور شهیدی است»؟ پسرخاله اش گفته بود: «خب این شهید هم مثل دیگران مگر فرقی هم می کند». صاحب مغازه  گفته بود: «دیشب در عالم خواب دیدم این شهید به یک هیبتی آمد سراغم». گفت: «چرا فیلم من را به این قمی ها نمی دهی؟ مگر نمی دانی مادرم منتظر است»؟ می گفت: «من از جا پریدم، دیدم بدنم دارد می لرزد، دویدم داخل عکاسی، 6 عکس بزرگ از این فیلم چاپ کردم». پسر خاله اش می گفت: «هر کاری کردم پول نگرفت»، یک عکس هم برای خودش یادگاری برداشت.


- در آخر حرفی، صحبتی، نصیحتی برای ما داشته باشید و حرف آخرتان را نیز بفرمایید؟


می سوزیم و می سازیم  و امید داریم انشاءالله شهداء ما را شفاعت کنند. امیدوارم شهداء را بشناسیم و راه آنها را دنبال کنیم، یاد شهداء همیشه باید در متن کارهای ما قرار بگیرد، من همیشه در نمازهایم برای رهبر و مهمتر از همه برای امام زمان(عج) دعا می کنم تا آقا بیاید و همه سختی ها و مصائب تمام شود و ملتهای مظلوم از چنگال متجاوزان رهایی بیابند، از شما نیز تشکر می کنم و امیدوارم راه شهداء را تا ابد ادامه دهید.
                                                                نقل از راویان فتح 

                                                                        «فاش نیوز»

ماجرای خوابی که از جنس «رؤیای صادقه» بود و...

از آن شب عجیب، سه چهار روزی گذشت. شب هشتم اردیبهشت، به دستور «حاج احمد متوسلیان»، همه فرماندهان و معاونان گردان‌های تیپ 27 محمّد رسول‌الله (ص) را برای شرکت در یک نشست اضطراری، به قرارگاه تاکتیکی تیپ در «دارخوین» احضار کردند. بنده هم در معیت شهید قهرمانی به آنجا رفتیم. همه حضار، کنجکاو بودند که بدانند علت تشکیل این جلسه چیست!

امام خمینی می‌گفت، فتح خرمشهر مسأله عادی نبود... بلکه مافوق طبیعت است. مافوق طبیعت بود که سرهنگ پاسدار «محمود مرادی»، معاون اول وقت «گردان انصارالرسول (ص)» در نبرد بیت‌المقدس را نیز به حیرت انداخته بود. حیرتی که او را مانند امامش متقاعد کرده بود که فتح خرمشهر مسأله عادی نبود...بلکه مافوق طبیعت بود.

خاطره ای که سرهنگ مرادی درباره عملیات بیت‌المقدس بازگو می‌کند، صحبت از یقینی است در دل امام که برخی رزمندگان هم آنرا حس کرده بودند:

 

پیش از آغاز عملیات آزادی خرمشهر، گردان ما در دوراهی «شادگان»، بالاتر از «دارخوین» به سمت اهواز اردو زده بود. دقیق‌تر گفته باشم؛ این اردوگاه، کنار لوله مرکزی پمپاژ آب شیرین در امتداد شادگان قرار داشت. بیشتر شب‌ها، من با فرمانده گردان؛ شهید قهرمانی، بعد از فراغت از کارهای روزمره، اگر رزم شبانه یا مانوری نداشتیم، می‌آمدیم کنار اتاقک موتور پمپ می‌نشستیم و گاهی هم اطراف چادرهای جمعی بچه‌های گردان قدم می‌زدیم و در آن دل شب، درباره مسائل اعتقادی، صمیمانه با هم درددل می‌کردیم. شب سوم اردیبهشت 1361، داشتیم با هم از قرارگاه برادران ارتش تیپ 2 لشکر 21 حمزه (ع) برمی‌گشتیم که نزدیکی‌ چادرهای گردان، در همان حال که سرگرم گفت‌وگو بودیم، نگهبان چادرها که از برادران بسیجی و نوجوانی حدوداً هفده ساله بود، آمد پیش ما دو نفر و گفت: راستش را بخواهید، قضیه‌ای پیش آمده که قصد بازگو کردن آن را برای شما داریم و برای گفتن آن، احساس تکلیف می‌کنم. ما هم گفتیم: خب بفرمایید؛ ما گوش می‌دهیم. او گفت: حقیقت این است که من خواب عجیبی دیده‌ام و می‌خواهم آن را برای شما بازگو کنم.

من نگاهی به شهید قهرمانی کردم و رو به آن برادر بسیجی گفتم: ما برای شنیدن سخنان شما، سراپا گوش هستیم.

او گفت: من در خواب دیدم که عملیات شده، در آن شب گردان ما جزو گردان‌های خط‌شکن بود و هنگام عملیات، آقایی نورانی را سوار بر یک اسب سفید دیدم. به الهام الهی دانستم حضرت صاحب‌الامر (عج) هستند. ایشان فرماندهی نیروهای ما را بر عهده داشتند. نیروهای گردان ما موقع پیشروی در دو ستون حرکت می‌کردند و «آقا» سواره، در میان این دو ستون حرکت می‌کرد؛ شما برادر مرادی در سمت راست رکاب اسب و شما برادر قهرمانی، در سمت چپ رکاب اسب ایشان در حال پیشروی بودید. مطلب مهمتری که می‌خواستم خدمت شما عرض کنم، این است که عملیات هر زمان قرار بود آغاز بشود، موعد آن ده روز جلوتر افتاده.

بنده پس از شنیدن این سخنان، از آن برادر بسیجی پرسیدم: حالا مگر شما از موعد شروع عملیات خبر دارید؟
او گفت: من یک بسیجی‌ام، از تاریخ شروع حمله هم اطلاعی ندارم، اما :«حضرت (ع)» به من در خواب الهام کردند که زمان شروع عملیات، ده روز جلوتر خواهد افتاد. بعد هم در خواب دیدم ما تا نزدیکی‌های بصره جلو رفته‌ایم، آنجا ناگهان عده‌ای بعثی مسلح به شما دو نفر حمله و تیراندازی کردند و شما برادر قهرمانی شهید شدید و شما برادر مرادی مجروح شدید آنجا بود که من از خواب بیدار شدم.

سخنان آن برادر بسیجی به دل آدم می‌نشست و از ظاهر آن پیدا بود که نباید غل و غشی در کار باشد، منتها به دلیل دسیسه‌هایی که در آن زمان بعضاً توسط عناصر «انجمن حجتیه»، با هدف سوءاستفاده از احساسات پاک بچه رزمنده‌ها و لوث کردن بحث امدادهای معنوی معصومین (ع) به نیروها در جبهه انجام می‌گرفت، خب ابتدا به ساکن صحبت‌های آن بنده خدا به سادگی برای ما قابل پذیرش نبود... طرح چنین مسأله‌ای از جانب آن برادر بسیجی، در نظر ما مشکوک جلوه می‌کرد. با این حال، بنده و شهید قهرمانی دیدیم اگر حتی بنا را بر دسیسه‌چینی هم بگذاریم، صحبت‌های او دست کم از این حیث، مبین دسیسه نیست.

از حیث موقعیت کلی، خواب او درست به جهتی اشاره داشت که ما بنا بر طرح کلی عملیاتی «کربلا – 3»، قصد کار در آنجا را داشتیم؛ یعنی رسیدن به مرز شلمچه ـ بصره، برای آزادسازی قطعی خرمشهر. دستور عملیاتی صادره از طرف «قرارگاه مرکزی کربلا» هم، حد جنوب غربی منطقه تعیین شده برای عملیات را در مرز بین‌المللی شلمچه، واقع در بیابان‌های مرزی شرق بصره تعیین کرده بود.

روی همین اصل، با خومان گفتیم اگر این رؤیا ساختگی هم باشد، از حیث موقعیت، درست ساخته و پرداخته شده است. در هر صورت، از آن نوجوان بسیجی، به خاطر اعتمادی که به ما نشان داد، تشکر کردیم و او از پیش ما رفت. بنده هم با شهید قهرمانی در آن دل شب، به قدم زدن در محوطه اردوگاه گردان انصار ادامه دادیم و به رغم آن که صحت آن رؤیا برای‌مان مشکوک به نظر می‌رسید، افکار و صحبت‌هایمان بی‌اختیار، مدام به حال و هوای عارفانه این قضیه معطوف شده بود.

از آن شب عجیب، سه چهار روزی گذشت. شب هشتم اردیبهشت، به دستور «حاج احمد متوسلیان»، همه فرماندهان و معاونین گردان‌های تیپ 27 محمّد رسول‌الله (ص) را برای شرکت در یک جلسه اضطراری، به قرارگاه تاکتیکی تیپ در «دارخوین» احضار کردند. بنده هم در معیت شهید قهرمانی به آنجا رفتیم. همه حضار، کنجکاو بودند که بدانند علت تشکیل این جلسه چیست؟

پس از تلاوت چند آیه از قرآن، حاج احمد خطاب به حاضران شروع به صحبت کرد و با لحنی نگران گفت: برادرها!
درست است که ما هنوز خیلی از کارهایمان را انجام نداده‌ایم و شناسایی‌های ما از جاده آسفالت اهواز – خرمشهر به بعد، کامل نیست.

درست است که هنوز موفق به استقرار کامل امکانات‌مان در منطقه نشده‌ایم. درست است که احتمال می‌دادیم موعد شروع عملیات، شب نوزدهم اردیبهشت باشد، اما از طرف رده‌های بالا، دستور داده‌اند که شب نهم [اردیبهشت] بایستی عملیات را شروع کنیم.

برنامه ورود امکانات آمادی ما به اینجا و تجهیز نیروها، با تاریخ تخمینی قبلی مطابقت داشت و زمان‌بندی ما هم بر همان اساس انجام گرفته بود. منتها، عملیات را ده روز جلو انداختند. ما شخصاً علت این تعجیل را جویا شدیم، مسایل و مشکلات و کمبودهای لجستیکی تیپ را برای مسئولان قرارگاه عملیاتی نصر شرح دادیم و گفتیم که ما الان برای آغاز عملیات آمادگی نداریم و روی آن مهلت ده روزه حساب کرده‌ایم. با این وصف، برادرهای رده‌های بالا، در پاسخ، با تأیید صحبت‌های ما و مشکلاتی که به واسطه این تسریع در حمله برایمان به وجود خواهد آمد، گفتند: این یک تدبیر نظامی است و باید اجرا بشود.

خوب به خاطر دارم، در آن جلسه، من و شهید قهرمانی کنار هم نشسته بودیم. خدا گواه است، به محض این که «حاج احمد» موضوع ضرورت ده روز تعجیل و تسریع در شروع عملیات را عنوان کرد، ما دو نفر، بی‌اختیار شروع کردیم به اشک ریختن، در آن لحظات، هم شور و شوق ناشی از دریافت خبر نزدیک بودن عملیات ما را منقلب کرده بود و هم این واقعه در ما اطمینان ایجاد کرد که خواب آن بسیجی نوجوان، مقرون به صحت بوده و به قول اهل معرفت؛ از جنس «رؤیای صادقه» است.

وقتی داشتیم از محل نشست بیرون می‌رفتیم، به هم گفتیم قطعاً خواب آن برادر بسیجی صحت دارد، چون این مطلبی را که او چند شب پیش به ما اطلاع داد، مسأله‌ای بود که حتی فرماندهان ما هم از آن اطلاعی نداشتند. همین واقعه، برای بنده و شهید قهرمانی تبدیل به یک مایه قوت قلب عظیم شد. از همان لحظه تا پایان عملیات، دیگر برای ما دو نفر مسلّم شده بود که چه اتفاقاتی در پیش روی داریم.

                                      «تابناک» برگرفته از کتاب «نبردهای جنوب اهواز»، نوشته گلعلی بابایی

آن که فهمید، آن که نفهمید

آن که فهمید:"عبدالرحمان دزفولی" از بچه های با صفای سپاه اندیمشک، خاطره ای بسیار زیبا و جالب از اعزام نیرو از شهر اندیمشک – در حالی که با وجود بمباران هوایی و موشک های مرگ بار بعث عراق، چیزی کم تر از خطوط مقدم جنگ نداشت، ولی با همان حال نیروهای جوان خود را داوطلبانه و عاشقانه به جبهه های نبرد علیه متجاوزین می فرستاد – برایم تعریف کرد:

اتوبوس ها و مینی بوس ها پشت همدیگر صف بسته و آماده‌ی حرکت بودند. خانواده ها که اکثرا از روستاهای اطراف بودند، آمده بودند تا فرزندان شان را بدرقه کنند و به جبهه بفرستند. در آن میان، متوجه شدم اکثر مردم دور مینی بوسی جمع شده اند. رفتم جلو تا ببینم چه خبر است. نزدیک که شدم، دیدم نوجوانی حدود 17 ساله که لباس بسیجی بر تن داشت و جزو نیروهای اعزامی بود، داخل مینی بوس نشسته و پدرش با همان لباس محلی روستایی، پایین ایستاده بود و به او التماس می کرد تا به جبهه نرود. التماس پدر و ناز کردن های پسر، خیلی قشنگ بود. من هم ایستادم به تماشا تا ببینم بین آن دو چه می گذرد.
پدر با زبان محلی به پسرش التماس می کرد و پسر هم از همان پنجره‌ی مینی بوس جوابش را می داد:
- ببین پسر جون، تو نرو جبهه، من صد تومنت می دم.
- نمی خوام.
- می گم ... تو نرو، من دویست تومنت می دم.
- پونصد تومنم بدی، نمی خوام.
- خب باشه. به درک. هزار تومنت می دم.
- دو هزار تومنم که بدی، نمی خوام.
- دیوونه، تو نرو جبهه، من واست یه دوچرخه‌ی قشنگ می خرم.
- من دیگه بزرگ شدم، دوچرخه نمی خوام.
- خب باشه. هر چی تو بگی. تو فقط نرو جنگ، من یه دونه از این موتور گازیا برات می خرم.
- دنده ای هم بخری، من نمی خوام.
- خره ... تو نرو جبهه، بمون این جا، ننه ات رو می فرستم برات یه دختر خوب پیدا کنه. خودم برات زن می گیرم ها.
- زنم که برام بگیری، نمی خوام. من فقط می خوام برم جبهه.
که پدر عصبانی شد و گفت:
- خب باشه می خوای بری جبهه، خب زودتر برو دیگه. وایسادی این جا که چی بشه؟

 

عکس تزئینی است

آن که نفهمید:خودش سرهنگ بود. عمری در ارتش خدمت کرده بود. البته ارتش شاه. حالا که جنگ شده بود، در به در دنبال یک پارتی کلفت می گشت تا پسرش "فریدون" را از سربازی معاف کند. به هر دری که زد، نشد. سرانجام با پیشنهاد برخی فامیل، قرار شد فریدون را از خدمت زیر پرچم به مملکتش، فراری دهد.

وقتی پیرمرد همسایه شان که فرزندش در جبهه شهید شده بود، به او گفت:
- آخه جناب سرهنگ، شما دیگه چرا. شما که تا همین دیروز دم از وطن پرستی و فداکاری برای میهن می زدید.
- ببین حاجی آقا، من اگه اون چیزا رو می گفتم، بهشم پایبندم. ولی حاضر نیستم مثل شما، پسر دسته گلم رو که یه عمر به پاش جون کندم، مفت مفت بفرستم جنگ و گوشت دم توپ کنم.
- دست شما درد نکنه. یعنی بچه‌ی ما که رفت از دین و میهنش دفاع کرد، الکی کشته شده.
- خدا پسرتون رو بیامرزه. ولی من با این جنگ کار ندارم. من برای آینده‌ی پسرم هزار تا آرزو و برنامه دارم. می خوام پسرم مهندس بشه. مگه فردا، این مملکت مهندس و دکتر نمی خواد؟ همه که نباید شهید بشن. بسه دیگه. همین بسیجیا دارن میرن کافیه.

به گوشش نرفت که نرفت. بد جوری ترسیده بود. حتی در پادگان محل خدمتش هم، همکارانش او را نصیحت می کردند:
- مگه هر کی رفت سربازی، کشته میشه؟ این همه سرباز دارن توی پادگانا خدمت می کنند. حداقل بذار فریدون بیاد توی همین پادگان خودمون پهلوی خودت.
حتی به این هم راضی نشد.
دست آخر، با اصرار خانواده‌ی همسرش، قرار شد فریدون را بفرستند خارج.

هر طور که بود، مبلغ زیادی پول جور کرد تا او را به طور غیر قانونی، از مرز غربی کشور بفرستد ترکیه تا از آن جا برود آلمان و مثلا در دانشگاه های آن جا درس بخواند، دکتر و مهندس شود و فردا که آب ها از آسیاب افتاد، برگردد مملکت و به کشورش خدمت کند!
بدون این که کسی متوجه شود، فریدون رفت.

چند روزی که گذشت، با صدای تلاوت قرآن از خواب بیدار شدم. گفتم حتما شهید جدیدی آورده اند. ولی خوب که فکر کردم، دیدم عملیاتی نشده که شهید بیاورند. مادرم که نان بربری در دست وارد اتاق شد، تا دید از خواب بلند شده ام، با ناراحتی گفت:
- می دونی کی مرده؟
- نه. کی مرده؟
- فریدون.
- فریدون؟
- بله. فریدون پسر جناب سرهنگ.
- ای بابا. چطور مگه؟ چی شده؟
- این طور که همسایه ها توی صف نونوایی می گفتند، باباش قاچاقی اون رو فرستاده بوده ترکیه تا از اون جا بره آلمان. به هر کلکی که بوده پول می ده و توسط قاچاقچی ها از مرز رد می شه. حتی از اون ور مرز به باباش تلفن می زنه و می گه که موفق شده فرار کنه. ولی چند ساعت بعد، یکی از رفیقاش از همون ترکیه زنگ می زنه که اتوبوس شون توی دره چپ کرده و از اون اتوبوس با چهل – پنجاه تا مسافر، فقط فریدون کشته می شه.

عکس قشنگی از فریدون در حالی که می خندید، روی در خانه شان چسبانده بودند.
وقتی جنازه‌ی فریدون بر دوش اهالی محل تشییع می شد، جناب سرهنگ بد جوری خودش را می زد و گریه می کرد. مادر فریدون را که اصلا نمی شد کنترل کرد. جیغ و فریاد محل را برداشته بود.

جنازه که به مقابل خانه‌ی شهیدان محمدی رسید، جناب سرهنگ نگاه حسرت باری به عکس "حمید"، "نادر" و "کیوان" محمدی انداخت، و نگاه تاسف بارش برگشت به عکس  فریدون که روی جسم بی جانش افتاده بود.
در حالی که پدر 3 شهید زیر بغلش را گرفته بود، جنازه‌ی فریدون دسته‌ی گلش را در نعش کش گذاشت. 

                                                                              «وبلاگ خاطرات جبهه حمید داودآبادی»

دلم تنگ نماز خواندن های جعفر علی گروسی است

"جعفر علی گروسی"، از آن دست بچه هایی بود که در همان اولین برخوردها، صداقت و معنویتش آدم را جذب می کرد. آن طور که خودش می گفت، اعزام قبلی اش را در کردستان بوده که با وجود سختی و مشقات بسیار در آن جا، تصمیم گرفته بود برای تقویت روحیه، مدتی در جبهه‌ی جنوب بسر ببرد. از همان سلام و علیک اول، از او خوشم آمد. خوش برخورد، خنده رو، کم حرف و بسیار اهل معنویات.
شاید اگر کسی اولین بار او را می دید، این احساس را پیدا می کرد که او دارد ریا می کند! ولی کافی بود دقایقی با او هم صحبت شود تا به اوج اخلاصش پی ببرد.
جعفر، شیفته‌ی نماز بود. یک ساعت مانده به اذان ظهر، دل دل می کرد چرا اذان نمی گویند؟
با خنده می گفتم:
- خب تو که این قدر مشتاق نمازی، بی خیال اذان شو و خودت نماز بخون.
و این در حالی بود که مدام مشغول انجام مستحباتش بود.
گاهی با صدای نازک و قشنگش، در رسای شهدای واحد آر.پی.جی سرود می‌خواند؛ مخصوصاً آن شب که در چادر دسته، بین نماز مغرب و عشا بلند شد و از خاطرات برادران آزاده علی‌ رضا رحیمی و حسین معظمی نژاد - که روز قبل، همراه جعفر، "حمید کرمانشاهی"، "بهمن احمدی" و "سید مهرداد حسینی" به ملاقات شان در شوشتر محل زندگی شان رفتیم، حرف زد، نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. در ادامه خواند:
لاله‌ها لاله‌ها نشکفته پر شد
"ساری" نیامد، جبهه شهید شد ...
("محسن ساری" مسئول واحد آر.پی.جی که در عملیات بدر به شهادت رسید.) 
 

از راست: شهید حمید کرمانشاهی - شهید جعفر علی گروسی

سیدمهرداد حسینی - علیرضا رحیمی - حمید داودآبادی پاییز ۱۳۶۴ شوشتر

 آن روزهایی را که با هم در واحد آر.پی.جی بودیم، در اردوگاه کوزران در قسمتی از کوه، با شاخه و برگ درختچه‌های بلوط، آلونکی درست کرده بودیم. بعد از ظهرها به آن‌جا می‌رفتیم و گپ می‌زدیم. نوار نوحه خوانی حاج "منصور ارضی" را داخل ضبط می‌گذاشت و چه زیبا می گریست. بیشتر از هر چیز، عاشق گریه‌های پاک و مخلصانه‌اش بودم. اهل ریا نبود و جلوی هر کس و هر جا که بود، تا گریه‌اش می‌گرفت، خود را رها می کرد.

آن روز عصر، سرش را گذاشته بود روس شانه‌ی من و به نوحه خوانی در رسای شهید خردسال کربلا، "عبدالله بن الحسن" (ع) گوش می داد:
ز بستان زهرا، گل یاسمن
ز خیمه برون شد، به طرف چمن
هراسان و لرزان، چنان می دوید
به سوی حسین، یادگار حسن
...
بد جوری گریه می کرد. من که اهل این چیزها نبودم، فقط با گریه های او می گریستم! آن قدر خالص اشک می ریخت که حیفم می آمد قطرات زلال اشکش روی زمین بریزند!
در همان حال که نوحه به اوج خود رسیده بود و های های گریه‌ی جعفر بلند بود، رو کردم به او و گفتم:
- جعفر.
- جانم؟
- یه چیز می پرسم، جون من راستش رو بگو.
- دست شما درد نکنه. مگه من تا حالا دروغ هم بهت گفتم؟
- نه. ولی خواهشا این رو درست جواب بده.
- باشه. بفرما.
- تو که این قدر عاشق نماز هستی، چرا وقتی موقع سلام نماز می شه، بدنت شروع می کنه به لرزیدن؟
جا خورد. سرش را از شانه ام برداشت، نگاهی متعجب انداخت و گفت:
- چی؟ تو از کجا می دونی که بدن من می لرزه؟
- پدر آمرزیده، فکر کردی الکی موقع نماز می شینم کنارت و خودم رو می چسبونم بهت؟
- خب که چی؟
- جدا برای چی موقع سلام نماز، بدنت شروع می نه به لرزیدن؟ آخه خیلی غیر عادیه.
- ولش کن حمید. چیزی نیست.
- چیه فکر کردی ریا می شه؟ نترس بابا، من برای کسی تعریف نمی کنم. فکر کردی الان می رم سر نماز جمات و داد می زنم؟ نخیر. می خوام خودم بفهمم. راحتت کنم، می خوام یاد بگیرم. حالیم بشه. مگه این جا غیر از من و تو و خدا، کس دیگه ای هم هست که نمی خوای جلوش حرف بزنی؟
سعی کرد از پاسخ دادن طفره رود. سرانجام پس از التماس زیاد، قبول کرد پاسخ بدهد:
- ببین حمید جون، من همون قدر که عاشق شروع نماز هستم، وقتی به سلام نماز می رسم، دست خودم نیست، ناخودآگاه بدنم شروع می کنه به لرزیدن. نمی دونم چرا، ولی فقط این رو می فهمم که انگار بدنم می گه وای بدبخت شدی، نماز تموم شد.
- خب مگه چیه؟
- خودمم نمی دونم. ولی از بس عاشق نماز هستم، می رم نماز شب می خونم، زیارت عاشورا می خون تا یه کم آروم بشم.
- خب که چی؟ برای چی این حال بهت دست می ده؟
- ببین حمید، من که خدا رو دوست دارم. عاشقشم. می میرم براش. اصلا اومدم این جا که جونم رو براش بدم.
- خب.
- خب اون هم باید بگه که من رو دوست داره؟
- ای بابا. اگه تو رو دوست نداشته باشه، کی رو می تونه دوست داشته باشه؟
- نه. باید بهم بگه. باید ثابت کنه که دوستم داره. 

 

من و جعفر - پاییز ۱۳۶۴ پادگان دوکوهه

 نمی دانم چرا این قدر از جعفر خوشم آمده بود. سکوت و صداقتش حرف نداشت. کم حرف بود و وقتی زبان می گشود، درباره‌ی مسائل دینی و اخلاقی بود. بیشتر سعی می کرد شنونده باشد تا گوینده. ادب و احترامش به همه، بسیار زیبا بود. اخلاصش در نماز و دل بستگی اش به عبادات و بخصوص قرائت قرآن و خواندن نماز شب، از آن چیزهایی بود که من همواره به او غبطه می خوردم.
از بس به او علاقه مند بودم، فقط منتظر بودم تا زبان بگشاید و چیزی از من درخواست کند، که آن روز این اتفاق شیرین افتاد.
صبح جمعه بود. بچه ها گیر دادند برویم نماز جمعه‌ی دزفول، که هم ثواب شرکت در نماز را ببریم، هم ناهار را از آب گوشت های خوش مزه‌ی آن جا بخوریم و از دست ناهار لشکر که جمعه ها "رویدادهای هفته" بود، راحت شویم. ( آشپزخانه‌ی لشکر، برای ظهر جمعه، همه‌ی ته مانده‌ی غذاهای روزهای هفته را جمع می کرد و معجونی به نام ناهار به خوردمان می داد که بچه ها نام آن را گذاشته بودند "رویدادهای هفته" چون باقی مانده‌ی تمام مواد غذایی هفته‌ی گذشته اعم از برنج، نخود، لوبیا، سیب زمینی، سبزی و ... در آن یافت می شد.)
جعفر که گوشه‌ی اتاق آرام و ساکت نشسته بود، آمد کنارم و گفت:
- می گم آقا حمید، حال داری یه سر بریم شهر؟
- کجا؟ شهر؟
- بله. مگه چیه؟
- نوکرتم هستیم. بسم الله. فقط بریم از برادر عبدالرضا مرخصی بگیریم و بریم.
عشق کردم. اولین بار بود که جعفر از من چیزی می خواست. سریع پوتین ها را به پا کردیم و با گرفتن برگه‌ی مرخصی ساعتی، از در پادگان زدیم بیرون. به خواست جعفر، یک راست به عکاسی نزدیک میدان راه آهن رفتیم. وقتی رفتیم تو، یک حلقه فیلم عکاسی 36 تایی 135 خرید و آمدیم بیرون. آن وقت گفت:
- خب حالا برگردیم پادگان.
با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم:
- جعفر، تو واسه‌ی همین فیلم ما رو کشوندی این جا؟
- خب آره، مگه چیه؟
- من که فیلم داشتم، خودم بهت می دادم. واسه‌ی چی این همه راه اومدی این جا بخری؟
- نه حمید جون. من می خوام برای خودم فیلم بخرم. شخصی.
- دمت گرم. مگه من چی می گم. من از خدامه که بهت فیلم بدم.
همان شد که برگشتیم پادگان.  

در پادگان، فیلم را داد به من تا در دوربین عکاسی ام بگذارم. با هم یک سر به اردوگاه گردان تخریب در پشت پادگان رفتیم. چند تایی عکس با یکی از دوستانش که خیلی به او علاقه مند بود، گرفت. خیلی به آن پسر حسودی ام شد. من هم چند تا عکس با بچه محل های مان در گردان تخریب گرفتم.
تا دم غروب، گیر داد که در حالت های مختلف از او عکس بگیرم. سوار بر تانک و نفربر، پشت فرمان وانت تویوتا، در حال نماز کنار تانک و ... هوا تاریک شده بود که آخرین عکس ها را مقابل غروب آفتاب از او گرفتم. فیلم را از دوربین درآوردم و به او دادم. لبخند قشنگی زد، از گرفتن آن امتناع کرد و گفت:
- نه حمید جون. این عکسا به درد من نمی خوره. باشه پهلوی خودت.
تعجب کردم. سعی کردم قضیه را شوخی بگیرم. با خنده گفتم:
- آخه عکس تو به درد من نمی خوره که. می خوام اونا رو چیکار کنم؟
- اینا باشه پهلوت، بعدا به دردت می خوره. 

 

 چندی بعد جعفر، همان طور که با وجود تلخی های اعزامش به کردستان، عاشق آن سامان بود و خودش دوست داشت، به کردستان اعزام شد. غالبا ماهی دو نامه برای همدیگر می فرستادیم. وقتی در نامه ای برایش نوشتم:
"آخه چرا رفتی کردستان؟ اون جا که نه معنویت هست نه چیزی. جات این جا توی نماز جماعت های دوکوهه خیلی خالیه."
که او در جوابم نوشت:

"حمید جون، داشتن معنویت در اون جمع با صفا در دوکوهه چندان مهم نیست. مهم اینه که توی کردستان که به قول تو هیچ معنویتی پیدا نمی شه، بتونی خدا رو پیدا کنی. تازه، یادت نره که من اومدم این جا تا بفهمم اون هم من رو دوست داره؟"

یک ماه گذشت و از جعفر نامه ای نیامد. نامه ای برایش نوشتم و گله کردم:
"بی معرفت چیه؟ نکنه از حرفام ناراحت شدی؟ چرا دیگه نامه نمی دی؟
چندی بعد نامه ای از سپاه کردستان برایم آمد؛ وقتی آن را باز کردم، با تعجب دیدم نوشته اند:

"برادر جعفر علی گروسی روز جمعه  17/7/1366 در درگیری با ضد انقلاب به شهادت رسید." 

بهشت زهرا (س) قطعه: 29 ردیف: 146 شماره: 5

 و چه خوب خدا بهش ثابت کرد که خیلی دوستش دارد.
در طی بیش از 25 سال که از آن روز می گذرد، از آن عکس های زیبا، در صفحات مطبوعات، سایت های اینترنتی و وبلاگ ها استفاده‌ی زیادی کرده ام. 

 

                                                                                    «برگرفته از وبلاگ خاطرات جبهه حمید داودآبادی»