هشت نکته مدیریتی حاج احمد به روایت شهید طهرانی‌ مقدم

سردار کاظمی به من می‌گفت، "می‌روم شده پادگان ولیعصر را می‌فروشم پول برایت می‌آورم، فقط تو برو سلاحی که جنگ ما با دشمن را نامتقارن می‌کند، بساز". نتیجه آن طرز تفکر هم اینکه امروز نیروی هوایی سپاه اولین هلی‌کوپتر تک سرنشین را کاملاً موفق ساخته است. آن هم از طراحی تا تولید. 
در زمانی که احمد کاظمی فرمانده نیروی هوایی بود، سردار شهید حسن تهرانی مقدم به عنوان جانشین حاج احمد معرفی شد.
 
وقتی از احمد دم می‌زند به آتشفشانی می‌ماند که کلمات آتشین از درونش فوران می‌کنند. او می‌خواهد از خدمات احمد در نیروی هوایی بگوید و کارهایی که او در این مدت انجام داد. می‌گوید در رابطه با جنگ خیلی‌ها صحبت کردند ولی این بعد احمد ناشناخته مانده است. بیشتر حرف‌هایش، به دلایل امنیتی ناگفته می‌ماند و فقط به این بسنده می‌کند که احمد در نیروی هوایی تحولی به وجود آورد که تا آن زمان فرمانده‌ای نتوانسته این چنین کاری بکند.

می‌گفت هنوز هست، جاری است. آثار وجودش، برکاتش، می‌گفت «بعد از شهادتش حضور مستمرش در کارها «عند ربهم یرزقون» را برایش معنا کرده. می‌گفت یک شهید واقعی دیده آن هم به معنای تمام و کاملش، او را دوست می‌داشت آن گونه که برادر، برداری را می‌پسندید آن گونه که رفیق، رفیقش را. اما حرف او این نبود. همه حرفش از یک ریشه بود، یک طراوت، یک حضور.

همسنگر حاج‌احمد می‌خواست گوشه‌ای از مدیریت سالم را نشان بدهد. مدیریتی که نه ریشه در اومانیسم داشته باشد و نه از ما بهتران آن را برای نظم دادن به سیستم جهانی خود و برای استثمار انسان‌ها چیده باشند. مدیریتی که در آن هر انسان ابتدا بنده خداست و بعد قسمتی از یک مجموعه خدایی. نه یک جزء که بدون اینکه بداند چه می‌کند باید وظایفش را انجام دهد. مدیریتی که در آن عبد خدا بودن دیگر یک شعار نیست، رسم است و زندگی برای جهانی دیگر را زیر سوال نمی‌برد.

ما بسیار شنیده‌ایم که باید پایه علوم انسانی از نو بنا شود و به جای استفاده از دکترین‌های وارداتی باید به سراغ هویت خودمان برویم. بسیار شنیده‌ایم شیخ بهایی‌ها و شیخ طوسی‌ها جور دیگری مدیریت می‌کرده‌اند؛ صحیح و دقیق و کارا. اما شاید این حرف‌ها جزو باورهای‌مان نباشد یا حداقل باور مدیران‌مان و درس خوانده‌های‌مان نباشد که می‌شود از توی همین هویت و همین فلسفه زندگی مدیریتش را هم اخذ کرد.

سردار شهید «‌حسن مقدم» همه سعی‌اش را کرد، نشان‌مان دهد که حاج‌احمد یک مدیر بود از همان‌هایی که مدیریتش عجیب کارا بود. او شروع کرد برایمان از صفات حاج‌احمد در کار گفت و خواست که صاحب نظرها بیایند و تحقیق کنند شاید یک کتاب ناطق، قدری این نظام خسته مدیریتی کشور را تکان بدهد، حتی بعد از شهادتش.

* حاجی یک نقطه نبود یک جریان بود

حاجی یک نقطه نبود بلکه یک جریان بود، یعنی در غیابش توانستم کارهایم را به ثمر برسانم. حتی بعد از شهادتش درست مثل وقتی که بود هر روز کار را با ابلاغ او شروع می‌کنم اگر اشتباه کنم حاجی گوشزد می‌کند انگار که همیشه هست.

* جاهایی در جنگ که حاجی حضور داشت نقطه پیروزی ما و یأس دشمن بود

جاهایی در جنگ که حاجی حضور داشت نقطه پیروزی و یأس دشمن بود. مثلا در عملیات محرم دست منافقین را به کلی قطع کرد یا در کردستان عراق ناآرامی‌ها را خواباند. علت هم بنایی نگاه نکردن او به مسایل بود. مسایل در مرام او باید از ریشه حل می‌شدند ولو اینکه هر درد را موقتا باید با مسکن آرام کرد اما درد نیازمند یک درمان واقعی است. یعنی در مدیریت بحران که جنگ یکی از بزرگ‌ترین بحران‌هاست باید علاوه بر مقطعی و ضربتی عمل کردن، ترتیباتی به طور موازی چیده شود تا همراه با رشد آرامش و پاسخ دادن مسکن‌ها پایه محکم آن تدبیر بتواند اصل مرض را درمان کند. این ترتیبات، نیاز به مطالعه، شناخت محیط، دانستن راه کارهای مشابه دارد و شاید در مواقع بحران خیلی‌ها اینقدرها طاقت دراز مدت فکر کردن را نداشته باشند و این یعنی عین تدبیر. پس مدیر باید مدبر هم باشد.

* حاج احمد آزادگی‌خواه و تسلیم‌ناشدنی بود

یکی از آفت‌های مدیریتی، سکون مدیران است. مدیر وقتی بخواهد مجموعه را آن طور که هست حفظ کند، دیگر جایی برای ایده‌های نو، پیشرفت و تحول باقی نمی‌ماند. سردار کاظمی در هر مجموعه‌ای که وارد می‌شد به تحول فکر می‌کرد.

سردار کاظمی به من می‌گفت، "می‌روم شده پادگان ولیعصر را می‌فروشم پول برایت می‌آورم، فقط تو برو سلاحی که جنگ ما با دشمن را نامتقارن می‌کند، بساز". نتیجه آن طرز تفکر هم اینکه امروز نیروی هوایی سپاه اولین هلی‌کوپتر تک سرنشین را کاملاً موفق ساخته است. آن هم از طراحی تا تولید.

در پخش هواپیمای بدون سرنشین سه مدل هواپیما ساخته است که هر کدامش در محیط رزم خود نوآوری جدیدی است. در پخش پدافند موشک زمین به هوا، ساماندهی پدافند موشکی، سیستم‌های هوشمندی طراحی و ساخته شده است و همه اینها ثمره مدیریت شهید کاظمی است. نمره روح آزادگی‌خواه و تسلیم نشدنی‌اش. اینگونه فکر کردن خلاقیت می‌خواهد و البته جرات. آن هم جراتی که از یک اعتقاد مقدس سرچشمه بگیرد و در وجودت یقینی شده باشد. تنها ققنوس می‌تواند در دامنه آتشفشان مسکن کند، لذا مدیر باید آزاده باشد، جرأت داشته باشد و به یک زندگی عادی تن در ندهد.

*‌ شهید کاظمی کارها را از کل به جزء طبقه‌بندی می‌کرد

نکته بعدی سیستمی فکر کردن سردار کاظمی بود. البته نه در بعد انسانی که در بعد روشی. احمد کاظمی با ورودش به نیروی هوایی، سازمان‌های عریض و طویل را جمع کرد و سیستم، شاخه‌ای شد. شاخه‌های پویای علمی و عملیاتی، شاخه‌ای کار کردن علاوه بر نظم و زمین نماندن کارها، باعث پرداختن جزیی‌تری به مسایل و ایجاد خلاقیت در کار می‌شود. البته به شرط آنکه آدم‌های مجموعه، خودشان را هم شاخه‌ای نکند. یعنی در عین حفظ کلیت وجودشان و فراموش نکردن ابعاد مختلف روحشان، کارهایشان را منظم انجام دهند؛ درست مثل خود شهید کاظمی که کارها را از کل به جزء طبقه‌بندی می‌کرد و افراد را در حیرت کارهای تلمبار شده نمی‌گذاشت. پس مدیر باید علاوه بر کلی‌نگری با ذهنی منظم بتواند جزئیات را ترسیم کند.

* پا به پای مجموعه تکنیکی و فنی فکر می‌کرد

در مورد تخصصی فکر کردن هم بسیار تاکید داشت. من با هفت فرمانده کار کرده‌ام اما حاج‌ احمد چیز دیگری بود. بر مسائل فنی تسلط داشت. به تحقیقات معتقد بود و خودش سعی می‌کرد پا به پای مجموعه تکنیکی و فنی فکر کند. با آنکه خلبان نبود همه از او می‌پرسیدند کجا خلبانی را یاد گرفته. فکر نکنید غلو می‌کنم چون خودم روی مسایل فنی و علمی احاطه دارم به شما می‌گویم که برایم این همه تسلط عجیب است. برای من که هیچ برای بچه‌های فنی و تخصصی هم مبهوت‌کننده بود. می‌گفت هم استراتژیک بود هم تاکتیکی. هم نظریه‌پرداز هم مرد عمل و نتیجه اینها می‌شد فکر جامع و مدیریت جامع. بنابراین مدیر باید بتواند با متخصص‌ها هم‌فکری کند.

* توانمندی همه را وارد کار می‌کرد

سردار کاظمی مثل بقیه نبود فکر نمی‌کرد این چپی است، این راستی. از پتانسیل همه استفاده می‌کرد، توانمندی همه را وارد کار می‌کرد، در برخورد با آدم‌ها سعه صدر داشت؛ درست مثل آنچه یک شیعه باید باشد. مدیر شیعه که دیگر جای خود دارد. پس مدیر باید بتواند پتانسیل نیروهایش را ببیند، با نگاه کریمانه نگاهشان کند و از آنها بهترین استفاده را بکند.

* حاج احمد به تحرک، حرکت به جلو و توسعه هدف‌گیری شده اعتقاد داشت

سردار کاظمی جوان‌گرا بود. به نیروهای جوان اعتقاد داشت و به خلاقیت و انرژی بالایشان برای ایجاد تحول میدان می‌داد. همیشه تاکید داشت که فرماندهان باید جوان باشند. می‌گفت ما می‌رویم ولی باید سیستمی به جا بگذاریم که توانش برای ایجاد تحول بالا باشد و این از عهده جوان‌ترها برمی‌آید. هر فرماندهی از ترس توبیخ هم که شده، از ترس اینکه نکند سیستم اشتباه کند و بازخورد عملیاتی‌اش آبروی فرمانده را ببرد، می‌رود سراغ باتجربه‌ها. ولی سردار کاظمی نظر دیگری داشت؛ چون به تحرک، حرکت به جلو و توسعه هدف‌گیری شده اعتقاد داشت و می‌گفت مدیر باید به نیروی جوانش میدان بدهد.

* سردار کاظمی همیشه با اطلاعات خودش تصمیم می‌گرفت

چیزی که نباید از قلم بیفتد این است که سردار کاظمی همیشه با اطلاعات خودش تصمیم می‌گرفت، نه به حرف‌های به دست آمده از این و آن. او اعتقاد داشت آدمی که مسئولیت دارد برود خودش شرایط را لمس کند، خطرات و سختی‌های کار را ببیند و بعد با توجه به گزارشات و اطلاعات دیگران تصمیم بگیرد. می‌گفت این بچه‌های مردم دست ما امانت‌اند. می‌رفت تحقیق می‌کرد، سیستم‌ها را چک می‌کرد جز به جز طرح‌ریزی و برنامه‌ریزی می‌کرد و نتیجه اینها می‌شد یک مدیریت صحیح و مدبری که اهل بازی خوردن نیست.

حاج احمد مدیریتش مدیریت کنترل از راه دور و ویدئو کنفرانسی نبود. شاهد مثال‌هایش را هم برایمان می‌آورد. مثلا در فتح خرمشهر جایی که برای ما فاصله پیروزی و شکست به اندازه مو باریک بود و آنقدر خودمان و تجهیزات‌مان خسته بودیم که نفسی باقی نمانده بود و یک اشتباه می‌توانست از پا در بیاوردمان؛ سردار کاظمی یک بلد خواست تا در خیابان‌ها گم نشود. خودش رفت و شرایط را دید و نتیجه‌اش شد یک تصمیم درست. خرمشهر را خدا آزاد کرد آن هم به دست همین بچه‌های مخلص و البته بصیر. پس مدیر باید در متن ماجرا باشد، وسط معرکه نه بیرون گود و بعد تصمیم بگیرد.

* رنگ احمد رنگ خدایی بود

در یکی از عملیات‌ها که علیه منافقین بود، قرار می‌شود منطقه‌ای را با موشک هدف قرار دهیم. من، موشک‌ها را آماده کرده بودم، سوخت زنده با سیستم برنامه‌ریزی شده؛ موشک‌ها هم از آن موشک‌های مدرن نقطه‌زنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده‌ای؟ گفتم: بله. گفت: «موشک‌ها چقدر می‌ارزد؟» گفتم: می‌خواهی بخری؟! گفت: «بگو چقدر می‌ارزند؟»
 
خیلی بعید است شما فرمانده‌ای وسط عملیات‌گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هر کسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بیگرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات، بیت‌المال و رضای خدا را در نظر می‌گرفت. می‌دانید چرا؟ چون مولایش امیرالمؤمنین‌(ع) بود که وقتی می‌خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی، غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتا الی الله دشمن را نابود کرد.

همه این خصوصیات را که گفتیم شاید کم و بیش با شرح و تفصیل بشود توی کتاب‌های مدیریتی پیدا کرد. هر چند که در بررسی‌ رفتارهای مدیرانی چون شهید کاظمی این صفات را به صورت بومی برای ما ترسیم می‌کند و فکر می‌کنم بعضی از این دکترین‌ها با ظرافت‌های خاص عملیاتی کردن‌شان را باید در نوع ایدئولوژی و رفتارهای چنین مدیران موفقی پیدا کرد اما هیچ کجا نمی‌نویسند مدیر باید برای رضای خدا کار کند. نمی‌نویسند مدیر باید گروه را طوری رهبری کند که سر خط باشد و آخرش هم طوری رهبری کند که همه یادشان باشد که بنده خدا هستند. اما فکر می‌کنم شاه کلید موفقیت مدیریت شهید کاظمی درست همین نقطه باشد، رنگ خدایی‌اش.

سردار شهید مقدم هم با آن همه صفات ریز و درشت که گفت، مبهوت همین یکی مانده بود. همین رنگ، رنگ خدا که خودش خیلی زود بعد از برادر خوبش حاج احمد به این رنگ درآمد و خدایی شد.

«خبرگزاری فارس»

روایتی مستقیم از یک عملیات استشهادی در جنگ

شهید محمد حسن نظرنژاد به سال 1325 در  روستای «بوته مرده» در حومه مشهد متولد شد.
امام خمینی که پرچمش را بلند کرد ، محمد حسین 15 ساله بود و خوب متوجه می شد که حق کدام و است و باطل چه کسی است. بهمن ماه سال 57 ، دربست در اختیار خمینی بود و سرتاپا انقلابی. آژان های پهلوی هیکل درشتش را آن قدر کتک زده بودند که دست و بال خودشان درد گرفته بود.

انقلاب که پیروز شد ، محمد حسین لباس کمیته پوشید و به عنوان مسئول گروه ضربت افتاد دنبال ضد انقلاب و تفتله های ستمشاهی . بعد هم که خلعت پاسداری از انقلاب را پوشید و نفس آخرش را هم در همان لباس کشید و رفت.

محمد حسن که در جبهه معروف شده بود به بابا نظر در عملیات های مختلف از قبیل والفجز مقدماتی ، والفجر یک ، سه ، هشت ، نصر هشت ، بیت المقدس دو ، کربلای چهار و پنج و ده ، حماسه ها شرکت کرده و دفعات متعددی مجروح می شودد. به طوری که برابر نظریه متخصصین رادیو گرافی در عکسبرداری های مختلف بیش از 108 تیرو ترکش بزرگ و کوچک در بدن شهید بابانظر مشاهده می شود . این شهید بزرگوار و گرانقدر که مطابق نظر کمیسیون پزشکی ، دارای بیش از 92 در صد مجروحیت بود سر انجام در اشنویه به تاریخ ۷۵/۵/۷ بر اثر جراحت های ناشی از جنگ تحمیلی به شهادت می رسید.

آنچه خواهید خواند گوشه هایی است از خاطرات این شهید عزیز.

روحمان با یادش شاد

*از یک اسیر پرسیدم : در آنجا فرمانده شما کیست ؟

گفت: سرهنگ جشعمی  است.

گفتم : این سرهنگ چه جور آدمی است ؟ آدم جنگی است یا نه ؟

گفت : شیعه است و آدم پر ابتکاری است . از دو شب قبل که صدام او را منتقل کرد ، به عنوان فرمانده تیپ هفت  خوب کار کرده است.

گفتم : او پشت خاکریز می آید یا نه ؟

گفت : نه! فکرش خوب کار می کند ؛ اما کسی نیست که بیاید پشت خاکریز شما را نگاه کند .

گفت : خیلی خب ، این زخمی را ببندید و ببرید قرارگاه .

به علی ابراهیمی گفتم : من بر این سرهنگ جشعمی برتری دارم.

گفت : چطوری ؟

گفتم : درست است که فکر او خوب کار می کند ، اما مردی نیست که مثل من از خودش بگذرد و به آب  و آتش بزند یا پشت خاکریز بایستد.

ساعت هشت بود . دیگر تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده شهرک را تصرف کنم. از طرفی علی ابراهیمی ، علی پور ، شریفی و تعدادی از بچه هایی را که سالهای سال با هم بودیم ، از دست داده بودم.

دیگر زندگی برایم بی ارزش شده بود . اصلا به فکر زنده بودن نبودم . تصمیم گرفتم یک عملیات انتحاری انجام بدهم . پیش خودم حساب کردم ، دیدم از خط ما تا عراقی ها ، سی یا چهل متر فاصله نیست . اگر با موتور می رفتم ، چند ثانیه هم طول نمی کشید که به آنجا می رسیدم. هیچ تیراندازی هم قادر نیست مرا با صد کیلو متر سرعت بزند . دشمن هم نمی تواند بفهمد که من خودی هستم یا بیگانه. بعد کار جشعمی را تمام می کنم و شورای فرماندهی او را از بین می برم . اگر هم شهید می شدم ، نیروهای دیگر کار شهر را تمام می کردند.

به نیروها دستور دادم آتش نکنند . گفتم به نیروها بگویید نظرنژاد می رود. هرکسی که خواست دنبالش برود . به آقای یزدی که تنها بازمانده مهندسی بود، گفتم بولدزرها را دنبال من راه بیانداز . ساعت ده شب بود . هواپیماهای عراقی منور ریختند. آنجا مثل روز روشن بود. به نظری، بی سیم چی ام گفتم می خواهم چنین کاری انجام بدهم ، با من می آیی یا خندان دل را ببرم؟

خندان دل هم خسته، آنطرف نشسته بود . نظری گفت : اگر بنا باشد تو بمیری، خب من هم کنارت هستم. خون من که از خون تو سرخ تر نیست . من از اول بی سیم چی تو بوده ام و تا آخرهم با تو هستم . گفتم : پس فانسقه ات را باز کن . فانسقه یکی دیگر از بچه ها را هم گرفتم. دوتا فانسقه را به هم بستم .بعد گفتم بی سیم اش را به پشتش ببندد. یک کلاشینکف دادم دستش و مسلح اش کردم . رکابهای موتور را باز کردم و گفتم روی رکابها بایستد . فانسقه ها را به پشت او انداختم .بعد او را محکم بستم به کمر خودم تا هم بتوانم به سرعت باز کنم و هم اینکه او به این طرف و آن طرف نیفتد. قرار شد او از بالای سر من تیراندازی کند،تا کسی نتواند مرا بزند.

خدا را شاهد می گیرم که اطمینان داشتم به محض رفتن کشته می شوم . قبل از حرکتم سه جمله در ذهنم آمد . یکی اینکه گفتم : خدایا تو از من قبول کن . دوم اینکه گفتم : مادر جان دعا کن اگر شهید شدم خدا از سر تقصیرم بگذرد و بعد هم با خودم گفتم: من دوتا پسر دارم اگر شهید شوم، آیا پسرهایم این راه را دنبال خواهند کرد یا نه ؟این مفاهیم مرتب در ذهنم می چرخیدند تا اینکه حرکت کردم . صد متر به عقب آمدم تا سرعت موتور را به صد کیلومتر برسانم ، با سرعت از کنار بچه ها رد شدم و رفتم . عراقی ها از تیراندازی خسته شده بودند. مکث کرده بودند . یک دفعه دیدند یک موتوری رد شد. تا خواستند بجنبند ، به داخل شهرک رفتم . نزدیکی خانه ها رسیدم . هفت هشت نفر عراقی را دیدم که دم در خانه ای ایستاده اند و یک نفر با لباس پلنگی ، وسط آنها ایستاده است . کلاه کج زرد رنگی هم زیر بلوزش انداخته بود. فهمیدم که این باید جشعمی باشد. با موتور ، مستقیم به طرفش رفتم . تا چشمشان به ما افتاد دست پاچه شدند و فرار کردند . نظری هم یک تیر به جشعمکی زد که خورد به مچ پایش وافتاد زمین. یقه اش را گرفتم و بلندش کردم . با خودم گفتم : اگر او در دست ما باشد ، عراقی ها به ما تیراندازی نخواهند کرد . همینطور که بلند می شد ، با دست کوبیدم به سرش . دوباره به زمین افتاد . نظری که به او سرباز امام زمان (عج) می گفتم ، دنبال بقیه افسران عراقی رفت . دو نفر از آنها می خواستند به سمت تانک ها بروند، اما نظری آنها را زد . آن دو نفر نرسیده به تانک ها به زمین افتادند . بقیه حساب کار دستشان آمد و دستها را بالا بردند . به خودم آمدم و دیدم ما دو نفر در دل دشمن هستیم و به آنها تیراندازی می کنیم . کمی جا خوردم  و با خودم گفتم: الان ما را می گیرند. جشعمی هم بلند شده و ایستاده بود. یک دفعه بچه های بسیجی به داخل شهرک ریختند و تعادل عراقی ها به هم خورد. یساقی آمد . به او گفتم تا به سمت نهر جاسم برود . خبر آوردند که آقای سراج زخمی شده است . عظیمی هم که جوان رشید و دلاوری بود ، تیر به سینه اش خورده و به شهادت رسیده بود. تفقد که عرب زبان بود ، قبلا زخمی شده و رفته بود عقب و من نمی دانستم .  داشتم فکر می کردم  که در همان حین ، سروکله اش پیدا شد.  وقتی آمد ،  یکی دو کشیده و یکی دو لگد به او زدم و گفتم : «کجا بودی ؟ چرا دیر آمدی ؟ »

گفت : حاج آقا! از بیمارستان اهواز فرار کردم و خودم را به اینجا رساندم و بعد به افسر عراقی گفت : فرمانده 21 امام رضا ( علیه السلام ) آقای نظرنژاد از تو می پرسد که این یارو ، جشعمی فرمانده شماست ؟

عراقی از جای خودش بلند شد و کلاهش را گذاشت سرش و احترام گذاشت. یکی از عرب زبانان عراقی که به ما داده بودند، همان موقع رسید . جلو آمد و به تفقد گفت : برو به کارهایت برس . کار من ، تبلیغات است . بعد با عراقی شروع کرد به صحبت کردن . گفتم : چه می گوید ؟

گفت : می گوید که ایشان طبق قرارداد ژنو با من رفتار کند . چرا با ما خشن رفتار کرده؟ من یک افسر ارشد هستم .

گفتم : به او بگو که من ژنو سرم نمی شود.  اگر بگوید که طبق قرارداد اسلام رفتار کنم ، چشم ؛ ولی ژنو را به رخ ما نکشد. ما اینها را قبول نداریم . اگر یک کلمه از ژنو حرف بزند، همین جا حلق آویزش می کنم.

گفت : می گوید که ما را از اینجا به عقب منتقل کنید.

به آن عرب زبان گفتم : بدو برو علی تفقد را پیدا کن .

رفت و علی را آورد. گفتم : سریع خودت را به مرکز پیام برسان و ببین چه کار می کنند . از این طرف هم بچه های مخابرات خودمان  رسیدند. می دانستم که یک انبار بی سیم فوق العاده مدرنی آنجاست . بچه های مخابرات همان شب زیر آتش ،سی و خرده ای بی سیم « راکال 25 » را که در قرارگاه خیلی کم بود ، تخلیه کردند.

شب که هنوز کاری انجام نداده بودیم ، صد و هشتاد اسیر از عراقی ها گرفته بودیم . مانده بودیم که این اسرا را چطوری به عقب انتقال دهیم . به ابوالقاسم منصوری که آن زمان جانشین دوم ستاد بود ، گفتم : آقای منصوری! تو باید این اسرا را عقب ببری.

گفت : یک نفری که نمی شود!

گفتم : یکی دو تا از بسیجی های چهارده – پانزده ساله را هم با خودت ببر.

گفت : بابا ! اینها اسلحه خودشان را نمی توانند بیاورند.

گفتم : آقای منصوری! اگر اینها  را نرسانی عقب و فرار کنند یا خودت در بین راه مجروح بشوی ، وای به حالت!

گفت : عجب گیری کردیم . مگر من می توانم جلوی ترکش را بگیرم و بگویم نخور به من ؟

گفتم : من نمی دانم ، چون اگر تو  زخمی شوی ، اینها فرار می کنند.

اسرا را به ستون کردیم. سرگرد عراقی که آدم سیاه و گنده ای بود ، جلو ایستاد. گفتم : برو عقب ، پشت سر سربازها بایست.

رفت و ایستاد . دیدم حرف می زند . گفتم حرف نزن .

رفتم که نیروهای دیگر را به ستون کنم ، دیدم باز این آمده و جلو ایستاده .

گفتم : برو عقب!

بنده خدا با دستش درجه اش را نشان می داد ؛ یعنی من سرگردم ، نباید پشت سر سرباز بایستم. گفتم که به او بگویند  بابا جان تو فکر می کنی هنوز در لشکر عراق هستی ؟ نه، تو اسیر شده ای.  بازهم عقب نرفت . من هم درجه اش را کندم و گذاشتم کف دستش . بعد گفتم ؛ حالا تمام شد . او را بردم ته ستون گذاشتم و همه ی نیروها  را حرکت دادم.

آقای منصوری می گفت : « تا دو قدم جلوتر رفتیم ، باز از عقب دوید آمد جلوی سربازهایش ایستاد. به سربازهایش می گفت که پشت سر من بیایید . سربازها هم می ترسیدند و همه از پشت سر او می آمدند. من هم اسلحه نداشتم ؛ با خودم گفتم عجب گیر افتادیم . دستم را در جیبم کرده بودم. هر جا که اذیت می کرد، انگشتم را تکان  می دادم ،  زود دستهایش را بالا می گرفت ».

آقای قاآنی می گفت : من آمدم داخل جیپ ، شنیدم که تو داری با هادی از گرفتن شهرک صحبت می کنی . پریدم و به راننده گفتم که معطل نکن به سمت قرارگاه برویم . در راه که می آمدم ، شنیدم صحبت جشعمی را می کنی . او را به عقب بفرستید ، عراق آن قدر آتش می ریزد که اینجا جهنم می شود .

سریع گفتم یک ماشین بیاورید ، جشعمی و بقیه ی افسران ارشد را داخل ماشین بیاندازید و به عقب بفرستید. «سایت مشرق»

خلبانی که شهر سنندج را نجات داد

    

شهید کشوری اولین خلبانی بود که بلند شد؛ در شرایطی که احتمال می رفت چرخبال شان مورد اصابت گلوله ی دشمن قرار گیرد. البته چنین صحنه ای در سقز نیز اتفاق افتاده بود اما رشادتی که کشوری در نجات پادگان سنندج از خود نشان داد، بی نظیر بود.

از همان روزها که در زمان شاه، مجله هاى مبتذل مد را با پول توجیبى ماهیانه اش مى خرید و در باغچه خانه به آتش مى کشید و مى گفت این عکس ها ذهن جوانان را خراب مى کند، از همان روزها که صندوق جمع آورى کمک براى فقرا تهیه مى کرد و خودش بیشترین سهم صندوق را مى پرداخت و مى گفت: مسلمان نباید فقط به فکر خودش باشد، از همان روزها که با چند تن از دوستان خود طرح کودتای بختیار را تهیه کرده بود و از همان روزها که به عنوان نخستین داوطلب مأموریت هوایى در غائله کردستان، دستش را بالا برد و به عملیات رفت، همه باید مى دانستند که ققنوس آسمان ایران، بال پرواز گشوده است و هر لحظه ممکن است آسمانى شود.

به بهانه 15 آذرماه، سالروز عروج سرتیپ خلبان شهید احمد کشوری، ققنوس آسمان ایران و هوانیروز قهرمان دیار قهرمان پرور مازندران ، خاطرات ناب این امیر سرافراز سپاه خمینی را سلسله وار با هم مرور می کنیم:

*بگذارید مرا اعدام کنند، اما کردستان بماند

زمانی که ضد انقلاب به پادگان سنندج حمله کرد، فرمانده هان نمی دانستند برای نجات پادگان سنندج چه باید کنند. مرحوم شهید کشوری دقیقاً این جمله را گفت:

«من پرواز می کنم و اطراف پادگان را کاملا می کوبم و غائله را می خوابانم. اگر این کارم خطا بود بگذارید مرا اعدام کنند اما کردستان بماند.»

شهید کشوری اولین خلبانی بود که بلند شد؛ در شرایطی که احتمال می رفت چرخبال شان مورد اصابت گلوله ی دشمن قرار گیرد. البته چنین صحنه ای در سقز نیز اتفاق افتاده بود اما رشادتی که کشوری در نجات پادگان سنندج از خود نشان داد، بی نظیر بود؛ چرا که در این حادثه، تهران وضعیت را مشخص نکرده بود و احتمال این می رفت که فردا ایشان را مورد سوال قرار دهند که چرا بدون اجازه حمله را آغاز کرده است؟

اما حرف ایشان همان بود. بالاخره در شرایطی که احتمال 95 درصد می رفت چرخبالش مورد اصابت گوله دشمن قرار گیرد. احتمال 5 درصدی موفقیت را به صد در صد رساند. با شگرد همیشگی بلند شد. در این زمان ضد انقلابیون که اطراف پادگان بودند به داخل پادگان آمده و سیم خاردارها را بریدند و تا یک قسمت پادگان پیشروی کردند اما شهید کشوری با چرخبالش نیروها را داخل پادگان پیاده کرد و خودش با حمله هوایی توانست بدون آن که اشتباهی کند کل غائله را پایان دهد و پادگان سنندج را از لوث وجود ضد انقلاب نجات دهد. (نقل از حجت الاسلام موسی موسوی نماینده امام در سنندج)

*وقتی که اسلام در خطر است، من این سینه را نمی خواهم

شهید شیرودی درباره ی شهید کشوری می گوید:

«احمد، استاد من بود. زمانی که صدام امریکایی به ایران یورش آورد، احمد در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکش از سینه اش بود. اما روز بعد از شنیدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند بماند و پس از اتمام جراحی برود. اما او جواب داده بود:
«وقتی که اسلام در خطر است، من این سینه را نمی خواهم.»

او با جسمی مجروح به جبهه رفت و شجاعانه با دشمن بعثی آن گونه جنگید که بیابان های غرب کشور را به گورستانی از تانک ها و نفرات دشمن تبدیل نمود. کشوری شجاعانه به استقبال خطر می رفت، مأموریت های سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام می داد، شب ها دیر می خوابید و صبح ها خیلی زود بیدار می شد و نیمه شب ها نماز شب می خواند.


*ماجرای خواب امام رضا و عزاداری4بانوی آسمانی در شهادت ققنوس آسمان ایران
راویتی خواندنی از ‌مادر بزرگوار شهید احمد کشوری

جوان‌ترین امام شهید، جوادالائمه(ع)، تنها فرزند امام رضا(ع) است. در دوران دفاع مقدس جوانان زیادی برای دفاع از اسلام به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند تا به ضامن آهو، شاه ملک ایران بگویند ای سلطان ملک یلان و دلیران، ما جان خود را در جوانی فدای اسلام می‌‌کنیم تا در غم جواد تو شریک باشیم و ارادت و اطاعت از شما را به عمل بیان کنیم نه به زبان.

احمد کشوری و برادرش محمد، از خیل این شهیدانند. احمد بیست و هفتمین بهار زندگی‌اش را سپری می‌‌کرد. شبی در خانه به خواب رفته بودم که در عالم رؤیا دیدم در باز شد و آقایی با چهره‌ای نورانی و قد و قامتی خوش وارد اتاق شد. با خود گفتم: «این مرد نورانی بلند بالا چه کسی می‌‌تواند باشد؟!»
ناگهان انگار کسی در گوشم نجوا کرده باشد، فهمیدم او شاه خراسان و ایران امام رضا(ع) است. خوب توجه کردم، این چشم و چراغ ملک ایران را کجا زیارت کردم، به یادم آمد که ایشان همان کسی است که احمد را در چهار ماهگی در آن بیماری سخت ضمانت کرد و دست راست مبارکش را بر روی سینه نهاده و فرمود: «من ضامن احمد هستم!» از جا بلند شدم تا عرض ادب و ارادتی بکنم، هنوز سخن آغاز نکرده بودم که در دستان مبارکش پرونده‌ای دیدم. رو به من کرد و فرمود:

«این پرونده عمر احمد است. عمر احمد در دنیا تمام شد، او 27 سال دارد!»فغان زدم و از آقا خواستم ضمانتی دیگر کند. فرمود: «ناراحت نباش، مدتی بر ضمانت خویش می‌‌افزایم.»

گویا همان روز احمد می‌‌خواست به شهادت برسد، اما نشد و امام هشتم(ع) یک هفته دیگر برای احمد مهلت گرفت. دیدم فردای آن روز احمد به کیاکلا آمد. او را دیدم در آغوشش گرفتم و بوسه‌های مادرانه نثارش کردم. این بار من به مانند آن زمان احمد را کنارم نشاندم و خوابم را برایش گفتم. چون موضوع تمدید عمر را شنید لبخندی زد و به من نگاه کرد و گفت:‌ «مادرجان!ناراحت نباش.!»

احمدم آن روز با تک تک اعضای خانواده عکس یادگاری گرفت. حرکاتش برایم اسباب نگرانی و تشویش بود؛ اما او چیزی به ما نگفت تا اینکه هنگام عزیمت به ایلام، به پدرش گفت:

«باباجان! این آخرین دیدار است و شما دیگر مرا نمی‌بینید، اگر کوتاهی داشتم مرا ببخشید و حلالم کنید

با شنیدن این جملات قطرات اشک از چشمان پدرش سرازیر شد. دست روی کمرش گذاشت و گفت:

«پسرم کمر مرا شکستی؟»

احمد چون اشک و حالت پدر را دید دست در گردن پدر انداخت و دست و روی پدر را بوسید و گفت: «بابا شوخی کردم، من که پیش شما هستم.»

بعد خداحافظی کرد و از ما جدا شد. در کوچه نگاهش می‌‌کردیم تا از ما دور شد. یاد آن شعر افتادم که سعدی بزرگ از زبانِ دل بی‌بی زینب سروده بود:

ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌‌رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌‌رود

و با یاد زینب(س) به خود تسلی می‌‌دادم. دو سه روز مانده به شهادت احمد، پدرش خیلی‌ ‌بی‌تاب بود و بی‌قراری می‌‌کرد. نگران بود و حس پدرانه به او نهیب زده بود که احمدش پر کشیدنی است و دیگر پا به کیاکلا نمی‌گذارد. همان شب در خواب دیدم که خانه پر از نور شده و چهار زن با چهره‌های نورانی آمدند و در اتاق نشستند. دو تن از آنها که با حجاب بودند قیافه‌ای غمگین و محزون داشتند. بانویی که بالای سرم بود، یک پیراهن مشکی به دستم داد و گفت:‌ «بپوش، مگر نمی‌دانی احمدت شهید شده است؟»
شروع کردم به گریه و بی‌قراری کردن و احمد را صدا می‌‌زدم که ناگاه از خواب بیدار شدم. از اینکه همة اینها را در خواب دیده بودم، خیالم راحت شد. اما روز بعد ماجرای خواب را برای روحانی مسجد بازگو کردم و او گفت: «آن چهار زن حضرت آسیه، حضرت خدیجه، حضرت مریم و حضرت فاطمه(س) بودند و برای پسر شما عزاداری می‌‌کردند!»
دو سه روز بعد از آن خواب، گوینده‌ تلویزیون اعلام کرد که یکی از خلبانان دلاور هوانیروز در ایلام به شهادت رسید.
برای حفظ روحیه بچه‌های ارتش و نیروهای دیگر نظامی و مردم نامی از احمد نبردند. به همسرم گفتم:‌«این خلبان احمد بوده است. بی‌تابی‌های پدر احمد صد چندان شده بود. دوباره ساعت ده شب تلویزیون خبر شهادت خلبان دلاور هوانیروز را اعلام کرد. من گریه می‌‌کردم تا این که ابراهیمی استاندار ایلام زنگ زد و گفت: «مادر! احمد به سمت کربلا و هدفی که داشت، پر کشید.»
همچون سایر مادران گریه امانم را بریده بود؛ اما بر اساس وصیت احمد خودم را پاییدم و گفتم: «راضی‌ام به رضای خدا!»

روز بعد حدود پانزده نفر از خانواده و اقوام نزدیک برای مراسم تشییع و تدفین به تهران رفتیم. بعد از تشییع پیکر پاک احمد در ایلام و کرمانشاه سرانجام در هجدهم آذرماه 1359 پیکر او را از مسجدالجواد میدان هفت‌تیر به سوی بهشت زهرا تشییع کردند و در قطعة 24 بهشت زهرا(س)به خاک سپردند. احمد که همه عمرش را مدیون ضمانت امام رضا(ع) می‌‌دانست، با فراغ بال در آسمان‌ها می‌‌خرامید و جولان می‌‌داد. در حقیقت همه آسمان را آغوش مهربان ضامن آهو می‌‌دانست.


در آن روز سرد پاییزی، جسم جدا شده از روح بلند احمد را به خاک بهشت زهرا(س) سپردیم تا در روز حشر نزد حضرت زهرا(س) سربلند باشد. با جسم احمد، جان و روح من هم به خاک شد و اگر اقتدا به بزرگ بانوی پیام آور کربلا نبود، بهانه‌ای برای نفس کشیدن نداشتم؛ اما تنها آرزو و مایه دلگرمی‌ام در تحمل این فراق، شفاعت عزیزانم احمد و محمد و لطف خدا برای دیدار دوباره‌ آنان در بهشت برین و سربلندی نزد سرور زنان عالم است، تا به او عرض کنم که در تبعیت از راه فرزندانت، دو فرزندم را فدا کردم؛ باشد که پذیرای دو اسماعیلم باشی...

دوست و همرزم او خلبان«حمیدرضا آبى» درباره او مى گوید:

احمد قبل از آخرین پروازش به همه مى گفت: «دارم مى روم. مراحلال کنید.» دوستان او مى گفتند: این حرفها را نزن.حالا حالا ها زود است که بروى. هنوز خیلى کارها با توداریم.
نیمه شب بلند شد. وضو گرفت.نماز خواند و اشک ریخت. نمى خواست اشک هایش را کسى ببیند. حدود ۱۰ صبح پانزدهم آذر بود که عازم عملیات شد. با تیم پرواز و چند هلیکوپتر دیگر در آسمان، اوج گرفت.ده ها تانک و نفربر عراقى را به آتش کشید. موقع بازگشت، دو فروند میگ عراقى، هلیکوپتر او را هدف موشک قرار دادند و پرنده او در هیمنه آتش سوخت و به عرش پرواز کرد. احمد، همچون ابراهیم خلیل، آتش عشق الهى را به جان خرید و بر بال فرشتگان نشست.


وصیت نامه سرتیپ خلبان شهید احمد کشوری


خدایا شیطان را از ما دور کن

«بسم الله الرحمن الرحیم»

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
پایان زندگی هر کسی به مرگ اوست
جز مرد حق که مرگش آغاز دفتر اوست

هر روز ستاره ای را از این آسمان به پایین می کشند امّا باز این آسمان پر از ستاره است. این بار نیز در پی امر امام، دریایی خروشان از داوطلبین به طرف جبهه های حق علیه باطل روان شد و من قطره ای از این دریایم و نیز می دانید که این اقیانوس بی پایان است و هر بار بر او افزوده می شود. راه شهیدان را ادامه دهید. که آنها نظاره گر شمایند مواظب ستون پنجم باشید که در داخل شما هستند.

بی تفاوتی را از خود دور کنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید
مردم کوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید. در دعاهای کمیل شرکت کنید. فرزندانتان را آگاه کنید. و تشویق به فعالیت در راه الله کنید

و وصیت به پدر و مادرم:

پدر و مادرم! همچنان که تا الآن صبر کرده اید از خدا می خواهم صبر بیشتری به شما عطا کند. فعالیتتان را در راه خدا بیشتر کنید. در عزایم ننشینید،‌ نمی گویم گریه نکنید ولی اگر خواستید گریه کنید به یاد امام حسین (ع) و کربلا و پدر و مادرانی که پنج فرزندشان شهید شده گریه کنید، که اگر گریه های امام حسینی و تاسوعا و عاشورایی نبود،‌ اکنون یادی از اسلام نبود. پشت جبهه را برای منافقین و ضد انقلاب خالی نگذارید،‌ در مراسم عزاداری بیشتر شرکت کنید که این مراسم شما را به یاد شهیدان می اندازد و این یاد شهیدان است که مردم را منقلب می کند

امام را تنها نگذارید
فراموش نکنید که شهیدان نظاره گر کارهای شمایند

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست

والسلام
قطراه ای از دریای خروشان حزب الله 

«فارس»

شهید چمران: داستان شورانگیز سوسنگرد اسطوره‏ای فراموش ناشدنی است

  

                             گزارش لحظه به لحظه آزادی سوسنگرد به روایت یک چریک

 

           

شهید چمران می‌گوید: من در زندگی خود، معرکه‏های سخت و خطرناک زیاد دیده‏ام؛ فراوان، به حلقه محاصره دشمن درآمده‏ام، به رگبار گلوله‏ها و خمپاره‏ها عادت دارم، ولی داستان شورانگیز سوسنگرد اسطوره‏ای فراموش ناشدنی است، این پیروزی بزرگ نتیجه قطعی همکاری و هماهنگی نزدیک بین نیروهای ارتشی و مردمی است.
وی در روایتی از این واقعه عظیم چنین یاد می‌کند:
من در زندگی خود، معرکه‏های سخت و خطرناک زیاد دیده‏ام؛ فراوان به حلقه محاصره دشمن درآمده‏ام، به رگبار گلوله‏ها و خمپاره‏ها و توپ‏ها و بمب‏ها عادت دارم و به کرّات با دشمنانی سخت و خونخوار رو به رو شده‏ام.
ولی
داستان شورانگیز سوسنگرد اسطوره‏ای فراموش ناشدنی است.من به جهات سیاسی - نظامی آن توجّهی ندارم و نمی‏خواهم از اهمیت استراتژیک سوسنگرد و رابطه آن با حمیدیه و اهواز سخن بگویم. آنچه در اینجا مورد توجه است، سرگذشت شخصی من در این نبرد است که یک شهید (اکبر چهرقانی) و یک شاهد (اسدلله عسکری) به آن شهادت می‏دهند و ده‏ها نفر از دور ناظر آن صحنه عجیب و معجزه‏آسا بوده‏اند.

این را نمی‏گویم چون خود قهرمان داستانم - زیرا از این احساس نفرت دارم- بلکه از این نظر می‏گویم که افتخار ملت ما و نمونه برجسته‏ای از پیروزی ایمان مردم ما و نوع مبارزات عظیم آنان است و حیف است که به رشته تحریر درنیاید و از یادها برود…

*سوسنگرد در محاصره دشمنسوسنگرد برای ما اهمیت خاصی دارد، زیرا معبر حمیدیه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره کرده بود، و به شدت می‏کوبید. 500 نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تا آخرین رمق خود،‌ جانانه، مقاومت می‏کردند و هر روز تلفاتی سنگین می‏دادند.

عراق نیز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله کرده بود که یک‏بار آن تا حمیدیه هم به پیش رفت و اهواز را در خطر سقوط قطعی قرارداد، ولی بازهم شکسته و مغلوب بازگشت؛ و اکنون همه توان خود را جمع کرده بود تا با قدرتی بزرگ سوسنگرد را تسخیر کند و آن را پایگاه خود در زمستان قرار دهد.

*تصمیم برای درهم شکستن محاصره
در تاریخ 26 آبان‌ماه 59 حمله ما آغاز شد؛ برای آزاد کردن سوسنگرد، برای درهم شکستن کفر و ظلم و جهل، برای بیرون راندن ظلمه صدام کثیف، برای نجات جان صدها نفر از بهترین دوستان محاصره شده ما، برای پاک کردن لکه ذلت از دامن خوزستان، برای شرف، برای افتخار، برای انقلاب و برای ایمان.

تانک‏های ارتشی در خط اَبوحُمَیظِه سنگر گرفتند و دشمن نیز بشدت این منطقه را زیر آتش قرار داده بود و گلوله‏های توپ فراوانی در گوشه و کنار بر زمین می‏خورد. من نیز صبح زود حرکت کرده بودم، قسمت بزرگی از نیروهای ما محافظت از جاده حمیدیه - ابوحمیظه را به عهده گرفته بودند، ولی من بعضی از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب می‏کردم و به جلو می‏بردم.

تیمسار فلاحی و آقای مهندس غرضی نیز با ما بودند، در ابوحمیظه قرار گذاشتیم که آنها بمانند، زیرا تیمسار فلاحی مسئولیت داشت نیروهای ارتشی را هماهنگ کند و فقط او بود که در آن شرایط می‏توانست قدرت ارتش را برای پیشتیبانی ما به حرکت درآورد. ما تصمیم گرفتیم با گرو‏های چریک، حمله به سوسنگرد را ‎آغاز کنیم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازیم، زیرا دو طرف، در محل‏های خود ایستاده و به یکدیگر تیراندازی می‏کردند، و این وضعیت نمی‏توانست تعیین‏کننده پیروزی باشد؛ چه بسا که دشمن با آتش قوی‏تر و تانک‏های بیشتر، قدرت داشت که نیروهای ارتشی ما را درهم بکوبد. دشمن می‏ترسید ولی شک داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعی به نتیجه نرسیده بود، بنابراین هر دو طرف در جای خود ایستاده و به هم تیراندازی می‏کردند.

محرکی لازم بود تا این تعادل شوم را برهم زند و صفحه سیاه صدام را در سوسنگرد واژگون کند. این محرک حیاتی و اساسی، همان نیروهای چریکی بودند که با شوق و ذوق برای شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از این رو فوراً این نیروهای مردمی را سازماندهی کردم.

گروه "بختیاری" را که بیشتر از صنایع دفاع آمده بودند و در کردستان نیز خدمات و فداکاری‏های زیادی کرده بودند و براستی تجربه داشتند، مسئول جناح چپ کردم و آنها نیز که حدود 90 نفر بودند از داخل یک کانال طبیعی خشک شده، خود را به نزدیک‏های دشمن رساندند و ضربات جانانه‏ای به دشمن زدند، و تعداد زیادی از تانک‏ها و تریلرهای دشمن را از فاصله نزدیک منفجر کردند.

گروه دوم بیشتر از افراد محلی تشکیل می‏شد و آقای "امین هادوی "، فرزند شجاع دادستان پیشین انقلاب، آن را هدایت می‏کرد. آنها مأموریت یافتند که از کناره جنوبی رودکرخه، که کانال کم‏عمقی نیز برای اختفا داشت، طی طریق کرده از شمال‏شرقی سوسنگرد وارد شهر شوند. این گروه اولین گروهی بود که پیروزمندانه توانست خود را زودتر از دیگران به سوسنگرد برساند.

مسئولیت گروه سوم را نیز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسیار ورزیده‏ای در کنار من بودند. برنامه ما این بود که از وسط دو جناح چپ و راست، در کنار جادة سوسنگرد، به طور مستقیم به سوی هدف پیش برویم.

توپخانه دشمن بشدت ما را می‏کوبید و ما هم به سوی سوسنگرد در حرکت بودیم. جوانان همراهم را تقسیم کردم، چند نفر 300 متر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقیه نیز مشتاقانه به جلو می‏تاختیم.

شوق دیدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج می‏زد، و هنگامی که شجاعت؛ و مقاومت‏های تاریخی آنها در نظرم جلوه می‏کرد، قطره اشکی بر رخسارم می‏غلتید، ستوان "فرجی " و ستوان "اخوان " را به یاد می‏آورم که با بدن مجروح، با آن روحیه قوی از پشت تلفن با من صحبت می‏کردند، درحالی که 3 روز بود که غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمی حاکم شرع، دکّانی یا خانه‏ای را باز کنند و از نان موجود در محل، سدّ جوع نمایند. آن دو صرفاً پس از اینکه حاکم شرع اجازه داد که رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب می‏توانند اموال مردمی را که از شهر گریخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از 3 روز گرسنگی وارد یک دکّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مایحتاج خود از آنها استفاده کنند. این تقوی در این شرایط سخت از طرف این جوانان پاک رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را می‏لرزانید که سراز پا نمی‏شناختم.

به یاد می‏آورم خاطره‏های دردناک بی‏حرمتی‏های سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را که، حتی به زنان و کودکان خردسال هم رحم نکردند. مرور این خاطرات، آنقدر مرا عصبانی و نفرت زده کرده بود که خونم می‏جوشید.

به یاد می‏آورم که خاک پاک وطنم، جولانگاه غولان و وحشیان شده است، و صدام کثیف، این مجرم جنایتکار، در نیمه روزی روشن، حمله همه جانبه خود را علیه ایران شروع کرد، درحالی که ارتش ما اصلاً آمادگی نداشت، و هنوز با مشکلات سخت طبیعی خود دست و پنجه نرم می‏کرد. این مجرم یزیدی سبب شد که منابع کثیری از ایران و عراق نابود شود که استعمار و صهیونیسم به ریش همه بخندند!

این کافر بی‏دین، ایرانیان را مجوس و کافر خواند، و خود را بی‏شرمانه ابن‏حسین(ع) و ابن‏علی(ع) قلمداد نمود که برای نجات اسلام قیام کرده است! این جانی مجرم، بدون ذره‏ای خجالت و ناراحتی، اعلام کرد که اصلاً ایران به عراق حمله کرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظه‏شماری می‏کردم.

کربلا در نظرم مجسم می‏شد، و می‏دیدم که چگونه اصحاب حسین(ع) یک‏تنه به صفوف دشمن حمله می‏کردند، و با چه شجاعتی می‏جنگیدند، و با چه عشقی به خاک شهادت درمی‏غلتید…. و با اراده آهنین و ایمان کوه‏‏آسا و سلاح شهادت چگونه سیل لشکریان ابن‏سعد و یزید را متلاشی و متواری می‏کردند، و چطور به قدرت ایثار و حقانیت خود، داغ باطل و ذلّت و نکبت بر جبین یزید و یزیدیان عالم می‏زدند….

و می‏دیدم که حسین(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مرکب زمان و مکان می‏راند، شمشیر خونینش سنت تاریخ را پاره‏پاره می‏کند، و فریاد رعد آسایش، زمین سخت را آن‏چنان به لرزه درمی‏آورد، که موج‏هایی بر زمین به وجود می‏آید که تا بی‏نهایت ادامه دارد… این خاطرات در ذهنم دور می‏زد، خونم را به جوش می‏آورد و آرزو می‏کردم که صدام را بیابم و با یک ضربت او را به دو نیم کنم…

دیگر سر از پا نمی‏شناختم، و اگر بزرگترین قدرت زرهی دنیا به مقابله‏ام می‏آمد، بلادرنگ به قلب آن حمله می‏کردم، از هیچ‏چیزی وحشت نداشتم، و از هیچ خطری روی نمی‏گردانم. به یزید و صدام کثیف‏تر از یزید لعنت و نفرین می‏کردم و به جبروت و کبریای حسین(ع) چشم داشتم و خدا را تسبیح می‏کردم و به عشق شهادت به پیش می‏تاختم.

نیمی از راه بین ابوحمیظه و سوسنگرد طی شده بود، و من بر سرعت خود می‏افزودم، در این هنگام، تانکی در اقصی نقطه شمال، زیر رود کرخه، به نظرم رسید که به سرعت به سوی ما پیش می‏آید، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگیرند، و جوانی را با آر.پی.جی به جلو فرستادم که تانک را شکار کند. اما تانک حضور ما را تشخیص داد؛ راه خود را به سمت جنوب کج کرده و به سرعت از روی جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گریخت و جوان آر.پی.جی به دست ما نتوانست خود را به تانک برساند.

در این هنگام صحنه جنگ، در وسط معرکه، به کلی آرام بود، حدود یک کیلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانک‏های دشمن، همراه با تریلرها و کامیون‏ها و جیپ‏های زیادی درهم و برهم قرار گرفته بودند و گویا می‏خواستند به خود آرایشی دهند، ولی توپخانه ما ساکت بود و آنها را نمی‏کوبید تا آرایش آنها را به هم بزند! هلی‏کوپترها که در آغاز صبح براستی خوب فعالیت کرده بودند، دیگر به چشم نمی‏خوردند، هواپیمایی نیز دیده نمی‏شد، فقط بعضی از تانک‏های دشمن به سوی تانک‏های ما تیراندازی می‏کردند، و بعضی از تانک‏های ما نیز جواب می‏دادند.

من می‏دانستم اگر بخواهد داستان به همین جا خاتمه پیدا کند، وضع وخیم خواهد شد! زیرا مسلماً آتش دشمن شدیدتر و قوی‏تر از آتش ماست، و به انتظار آتش‏نشستن خطاست. می‏دانستم که دشمن دست بالا را دارد، و اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا کند، چه بسا که دشمن آرایش هجومی به خود بگیرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناک شود.

بنابراین فوراً نامه‏ای مفید و مختصر در پنج ماده برای تیمسار فلاحی نوشتم، و توسط یکی از دوستان برای او فرستادم، در این پیغام آمده بود:

نیروهای دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هیچ خطری نیست و می‏خواهم که:
1- هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بکوبد و ساکت نباشد.
2- بهترین فرصت برای شکار هلیکوپترهاست، هر چه زودتر بیایند و مشغول شوند.
ضمناً اگر ممکن است هواپیماهای شکاری ما نیز بیایند…
3- هرچه تفنگ 106 و موشک تاو از گروه ما در ابوحمیظه وجود دارد فوراً به جلو بیایند.
4- هر چه زودتر نیروی پیاده برای تسخیر شهر بیاید.
5- تانک‏های گردان 148 هرچه زودتر جلو بیایند و تانک‏های دشمن را اسیر کنند.

تیمسار فلاحی نیز یک توپ 106 را به رهبری "حاج آزادی " که از بسیج شیراز آمده بود فرستاد که 6تانک زد و یک موشک تاو به رهبری "مرتضوی " که 12 تانک دشمن را شکار کرد و ضمناً گروهی از نیروهای پیاده و تعلیم دیده موجود در ابوحمیظه را از سپاه پاسداران و نیروهای ما به فرماندهی سروان "معصومی" که از بهترین افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد.

او هنگامی که پیروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تیری بر سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. خلاصه، این جوانان کسانی بودند که پس از حادثه مجروح شدن من، کار را دنبال کردند و وارد شهر شدند.

پس از نوشتن نامه و ارسال آن برای تیمسار فلاحی، به حرکت خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. سرانجام درخت‏های خارج شهر را بخوبی می‏دیدیم و از خوشحالی در پوست خود نمی‏گنجیدیم. من نیز در افکار خودسیر می‏کردم و عالمی ملکوتی داشتم…

ناگهان از طرف راست، زیر کرخه و در شمال‏شرقی سوسنگرد، گردوغباری بلند شد، و از میان گردوغبار، هیکل آهنین تانک‏ها و زره‏پوش‏های زیادی نمایان گردید. این تانک‏ها از میان گردوخاک بیرون می‏آمدند و درست به سمت ما حرکت می‏کردند.

به یکی از جوانان گفتم که پیش برود و اولین تانک را شکار کند. او مقداری پیش رفت، بر زمین دراز کشید، و از فاصله 200متری اولین گلوله را به سوی اولین تانک پرتاب کرد. گلوله بر زمین کمانه کرد و بلند شد و به گوشه جلویی زنجیر تانک اصابت کرد و یکباره سرنشینان آن و یکی دو تانک پهلویی، پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانک‏های دیگر ایستادند. گویا فرمانده آنها دستوری صادر می‏کرد، مشاهده کردیم که تانکی از میان آنها خارج شد و بسرعت به سوی مشرق حرکت کرد.

من فوراً فهمیدم که می‏خواهد ما را دور زده و محاصره کند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحمیظه قطع، و همه را درو نماید… به یکی از جوانان گفتم که خود را به آن تانک برساند، و به هر قیمتی شده است آن را بزند… جوان ما پیش دوید و بر زمین دراز کشید و از فاصله 300 متری شلیک کرد؛ ولی متأسفانه موشک به آن تانک اصابت نکرد. تانک بر روی جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوی ما نشانه‏گیری کرد.

جوان دیگری بر روی جاده سوسنگرد دراز کشید و به سوی تانک شلیک کرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجیب و غیرمنتظره و وحشتناک آنکه دیگر آر.پی.جی نداشتیم، دشمن نیز فهمید که سلاح ضدتانک ما تمام شده و بطورکلی فلج هستیم.

لحظات مخوف و دردناکی بود، ولی یکباره متوجه شدم که جوانان ما مشت‏ها را گره کرده و با فریاد الله‏اکبر به سوی تانک روی جاده حمله کرده‏اند، مات و مبهوت شدم که چگونه می‏توان با شعار الله‏اکبر بر تانک غلبه کرد. بر خود می‏لرزیدم که هم‏اکنون دشمن همه دوستانم را با یک رگبار درو می‏کند؛ اما در میان بهت و حیرت، یکباره دیدم که تانک چرخید و به سمت جنوب گریخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فریاد "الله‏اکبر "ی که لحظه به لحظه رساتر می‏شد آن را تعقیب می‏کنند…

من نیز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنها دستور دادم که به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات یابند… اما یکباره متوجه شدم که تانک‏های دشمن در فاصله 150متری در خطوط مستقیم و هماهنگ به جلو می‏آیند، و پشت سر آنها نیز سربازان مسلسل به دست، هر جنبنده‏ای را درو می‏کنند. در یک دید کوتاه توانستم حدود 50 تانک و نفربر را با حدود چند صد نفر پیاده برآورد کنم. آنها با نظم و ترتیب خاصّی پیش می‏آمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو کنند.

برای یک لحظه احساس کردم که اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگیرد، همه شهید خواهند شد. یکباره فکری به نظرم رسید که جنبه انتحاری داشت، ولی سلامت دوستانم را کم و بیش تضمین می‏کرد. فوراً تصمیم سخت گرفتم و راه خود را 180درجه کج کردم و بسرعت به سوی سوسنگرد به حرکت درآمدم، اکبر چهره‏قانی نیز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسکری نیز به ما ملحق گردید. ما سه نفر شتابان به سوی سوسنگرد می‏تاختیم، و دوستان ما همچنان به سوی شرق می‏رفتند.

دشمن، ما سه نفر را می‏دید که در مقابل آنها به سوی سوسنگرد می‏رویم و مواظب آنها هستیم در نتیجه اینکار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان دیگر ما را رها کرده و هدف هجوم خود به سوی ما سه نفر قرار دادند، و این همان چیزی بود که من نیت کرده بودم، و احساس سبکی می‏کردم که خطر از دوستان ما گذشته است.

البته دشمن فکر نمی‏کرد که ما فقط 3 نفریم، بلکه تصور می‏کرد که عده زیادی هستند که فقط 3 نفر آنها را دیده است. ما از درون یکی از مجاری آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رساندیم. همچنان به راه خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. اگبر گاه‏گاهی سرک می‏کشید و می‏گفت: "دشمن به صدمتری یا پنجاه متری ما رسیده است. " خط اول دشمن به استعداد 50 تانک و نفربر، و پشت سر آنها نیروهای ویژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پیش می‏آمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نیز وجود داشت که شامل توپخانه و ضدهوایی و کامیون‏ها و غیره بود….

فاصله آنها کمتر و کمتر شد تا به نزدیکی جاده آسفالته سوسنگرد رسیدند. من در این لحظات به دنبال محل مناسبی برای سنگر می‏گشتم که در پشت آن کمین کنم. اکبر پیشنهاد کرد که در داخل یکی از مجاری آب زیر جاده سنگر بگیریم، من نپذیرفتم، زیرا دشمن با پرتاب یک نارنجک و یا یک گلوله توپ تانک به داخل تونل همه ما را نابود می‏کرد. دیگر فرصتی نبود، دشمن درست به پشت جاده رسیده بود، من هم اجباراً پشت یک برجستگی کوچک خاک که حدود 50 سانتیمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم.

اکبر در طرف چپ، و عسکری در طرف راست من بر زمین درازکش خوابیدند. اکبر مطمئن بود که هر سه ما شهید می‏شویم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنیدم که اکبر زیر لب می‏گفت: "آنقدر از دشمن می‏کشم تا شهید شوم. " خود را بر روی زمین جابجا می‏کردیم و مسلسل خود را آماده تیراندازی می‏نمودیم که یکباره چهار تانک و زره‏پوش بر روی جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زیر رگبار گلوله آنها قرار گرفت. کماندوهای عراقی نیز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازیر شدند و درگیری شدیدی بین ما و کماندوهای عراقی آغاز گردید.

در چند لحظه از سه طرف محاصره شدیم. سرتاسر جاده آسفالته که چند متر از زمین ارتفاع داشت، توسط دشمن پوشییده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش یا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نیز، به فاصله حدو ده متری، کماندوهای عراقی سنگر گرفتند و شروع به تیراندازی کردند، و خطرناک‏تر آن که، از حد برجستگی آن تپه خاک 50 سانتیمتری نیز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند.

فکر می‏کنم که در همان لحظات اول، اکبر عزیز، توسط همان گروه دست چپی، از فاصله نزدیک به شهادت رسید. گلوله‏ای بر کلاهخودش نشست و از آن خارج شد. من می‏چرخیدم و به چپ و راست تیراندازی می‏کردم و از نزدیک شدن آنها ممانعت می‏نمودم. احساس کردم که وضع خیلی وخیم است. در زمین هموار و از دو طرف، توسط گروهی کثیر محاصره شده‏ام و ادامه نبرد در آن محل به صلاح نیست. با یک حرکت سریع خود را به طرف دیگر برجستگی خاک پرتاب کردم.

این برجستگی را سنگر نموده و عراقی‏های دو طرف را به گلوله بستم و آنها شروع عقب‏نشینی کردند. در همین لحظات، گویا الهامی به من شد. به تانک‏هایی که پشت سر من، روی جاده ایستاده بودند نظر انداختم. متوجه شدم که یکی از آنها به سوی من هدف‏گیری می‏کند. یکباره با یک ضربت خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم، که ناگهان، توپی یا موشکی درست بر جای سابق من به پهلوی خاک نشست و آتش و انفجاری شدید به وجود آورد که تا حدود ده متر به آسمان شعله کشید، و یک تکه آهن داغ و سنگین آن به پای چپم اصابت کرد و خون فوران نمود.

فوراً به سوی برج‏های تانک‏ها و نفربرها یک رگبار گلوله گشودم، و با کمال تعجب مشاهده کردم که هر 4 تانک یا نفربر، به پشت جاده می‏خزیدند، و به عبارت دیگر، گریختند. فوراً متوجه دشمنان دیگر شدم و در چپ و راست به نبرد پرداختم، و در این ضمن چندین بار اجباراً به طرف دیگر برجستگی خاک رفتم، ولی مجدداً به علت ورود تانک‏های جدید به معرکه و حضور آنها بر بالای جاده آسفالته، مجبور شدم که به جای اول خود بازگردم.

هنگامی که با گروهی از عراقی‏ها در سمت راست می‏جنگیدم، یکباره متوجه گروه سمت چپ شدم و دیدم که آنها به فاصله نزدیکی رسیده‏اند و به سوی من نشانه می‏روند. همان زمان که رگبار گلوله خود را بر روی آنها می‏ریختم، گلوله‏ای به پای چپم اصابت کرد، از پائین ران داخل و از بالای آن خارج شد و شلوارم گلگون گردید.

فوراً خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم و با دو رگبار چپ و راست، هر دو گروه را به عقب راندم. نبرد من به حدنهایت خود رسیده بود، رگبار گلوله بر همه اطرافم می‏بارید و من بسرعت می‏غلتیدم و می‏خزیدم و از نقطه‏ای به نقطه دیگر خود را پرتاب می‏کردم و هر جنبنده‏ای رابا یک رگبار بر خاک می‏انداختم.

*رقصی چنین میانه میدانم آرزوست…
شب تاسوعا بود و تصور عاشورا؛ و لشکریان یزید که مرا محاصره کرده بودند، و دیوار آهنین تانک‏ها که اطراف مرا سد کرده، و آتش بار شدید آنها که مرا می‏کوبید، و هجوم بعد هجوم که مرا قطعه‏قطعه کنند و به خاک بیندازند…

و من تصمیم گرفته بودم که پیروزی حتمی ایمان را بر آهن به ثبوت برسانم، و برتری قاطع خون را بر آتش نشان دهم، و برّندگی اسلحه شهادت را در میان سیل دشمنان بنمایانم، و ذلت و زبونی صدها کماندوی صدام یزیدی را عملاً ثابت کنم.

احساس می‏کردم که عاشوراست، و در رکاب حسین(ع) می‏جنگم، و هیچ قدرتی قادر نیست که مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشنای همیشگی من، در کنارم بود و راستی که از مصاحبتش لذت می‏بردم.

احساس می‏کردم که حسین(ع) مرا به جنگ کفّار فرستاده و از پشت سر مراقبت من است، حرکات مرا می‏بیند، سرعت عمل مرا تمجید می‏کند، فداکاری مرا می‏ستاید، و از زخم‏های خونین بدنم آگاهی دارد؛ و براستی که زخم و درد در راه او و خدای او چقدر لذت‏بخش است.

با پای مجروح خود راز و نیاز می‏کردم: ای پای عزیزم، ای آنکه همه عمر وزن مرا متحمل کرده‏ای، و مرا از کوه‏ها و بیابان‏ها و راه‏های دور گذرانده‏ای، ای پای چابک و توانا، که در همه مسابقات مرا پیروز کرده‏ای، اکنون که ساعت آخر حیات من است از تو می‏خواهم که با جراحت و درد مدارا کنی، مثل همیشه چابک و توانا باشی، و مرا در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنی… و براستی که پای من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده کردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خیزها و حرکاتم وقفه‏ای به وجود نیاورد.

به خون نیز نهیب زدم: آرام باش، این چنین به خارج جاری مشو، من اکنون با تو کار دارم و می‏خواهم که به وظیفه‏ات درست عمل کنی…

رگبار گلوله از چپ و راست همچنان می‏بارید، و من نیز مرتب جابجا می‎‏شدم، و با رگبار گلوله از نزدیک شدن آنها ممانعت می‏کردم، یکبار، در پشت برجستگی خاک که عادتاً مطمئن‏تر بود متوجه سمت چپ شدم، دیدم در فاصله 10 متری، چند نفر زانو به زمین زده و نشانه‏گیری می‏کنند، لباس ببرپلنگی متعلق به نیروهای مخصوص را به تن داشتند، سن آنها حدود 30 تا 35 ساله بود، من نیز بدون لحظه‏ای تأخیر بر زمین غلتیدم و در همان حال رگبار گلوله را بر آنها گشودم؛ آنها به روی هم ریختند و دیگر آنها را ندیدم و فوراً خود را به سمت دیگر برجستگی خاک پرتاب کردم؛ در طرف راست نیز گروه‏های زیادی متمرکز شده بودند و تیراندازی شدیدی می‏کردند، بخصوص که عده زیادی در داخل تونل، زیر جاده سوسنگرد، در ده متری من،‌ سنگر گرفته بودند و از آنجا تیراندازی می‏کردند، و من نیز گاه‏گاه رگباری به سوی آنها می‏گشودم و آنها عقب می‏رفتند. یکبار یکی از آنها گفت: یا اَخی، اَنَاجُنْدی عراقی لاتَضْرِبْ علی… اما سخنش تمام نشده بود که به یک رگبار پاسخش را دادم…

فرماندهی دشمن، فرمان عقب‏نشینی صادر کرده بود، چرا که این همه تانک و نفربر و سرباز او نمی‏توانستند به علت وجود یک چریک خیره‏سر معطل شوند. همه نیروی خود را جمع کرده بودند که او را خاموش کنند، اما میسرشان نشده بود و نمی‏توانستند بیش از آن صبر کنند،‌ بنابراین تانک‏ها و نفربرها از دو طرف من شروع به حرکت کردند و رهسپار جنوب شدند؛ می‏دیدم که نیروهای زرهی آنها پیش می‏آید و در این محل به دو شقه می‏شوند، نیمی از طرف راست و نیمی دیگر از طرف چپ به سمت جنوب می‏روند، درحالی که تیراندازی نیروهای مخصوص آنها همچنان ادامه دارد، و ما نیز بی‏توجه به عبور این هیولاهای آهنین به نبرد خود با نیروهای مخصوص ادامه می‏دادیم.

حداقل 50 تانک و نفربر گذشتند؛ توپ‏های بزرگ و بلند؛ ضدهوایی‏ها، کامیون‏ها و تریلرهای مهمات همه گذشتند، و فقط حدود 20 متری در وسط، یعنی حریم ما بود که برای آنها اسرار آمیز می‏نمود. آنها این نقطه را دور می‏زدند و به راه خود ادامه می‏دادند…

یکی از آخرین کامیون‏ها، حامل 10 تا 15 سرباز بود، و از حدود 10متری من می‏گذشت. فکر کردم که یا این پای تیر خورده، احتیاج به یک ماشین دارم که مرا به شهر برساند؛ یک رگبار گلوله بر آنها بستم، سربازانش پیاده شدند و پا به فرا گذاشتند و هیچ یک از آنها تصمیم به مقابله نگرفتند، حتی کلید را نیز در داخل ماشین رها کردند، و من توسط همین کامیون خود را به بیمارستان اهواز رساندم.

این درگیری حدود نیم‏ساعت به طول انجامید، و حدود ساعت 11 صبح تقریباً همه آنها فرار کردند و به سمت جنوب رفتند. من صدای دور شدن همه آنها را می‏شنیدم و دور شدن سربازانش را نیز می‏دیدم، ولی تا حدود یک ساعت در همان محل بصورت آماده‏باش ماندم؛ زیرا هنوز از غیبت دشمن مطمئن نبودم، احساس می‏کردم که هنوز هستند، و احتمالاً برنامه‏ای دارند؛ بخصوص که از بالای جاده سوسنگرد،‌ لوله تانک و سیم آنتنی را می‏دیدم و مطمئن بودم که تانکی هنوز در آن طرف جاده،‌ در10متری من حضور دارد. شروع به جستجو کردم، سینه‏خیز و با احتیاط کامل به هر طرف می‏رفتم. نگاه می‏کردم، گوش فرا می‏دادم؛ همه‏جا سکوت مستقر شده بود… به سمت اکبر رفتم… درحالی که فکر می‏کردم هر دو همراهم شهید شده‏اند؛ زیرا، هیچ فعالیتی از طرف آنها نمی‏دیدم… اکبر! اکبر!… جوابی نمی‏آمد. غباری از اندوه و غم بر دلم نشست، سینه‏خیز خود را به طرف راست کشاندم و عسکری را صدا زدم، با کمال تعجب جواب او را شنیدم،‌ او در زیر بوته‏ها مخفی شده بود، و اصلاً دشمن از وجود او آگاهی نداشت، و الحمدالله جان سالم بدر برده بود… عسکری سینه‏خیز بسراغ من آمد.

او را به سراغ اکبر فرستادم، یکباره صدای ضجه‏اش را شنیدم که بر سر و روی خود می‏کوفت… او را آرام کردم و به سوی خود طلبیدم؛ هنگامی که چشمش بر پای خونینم افتاد، دوباره ضجه کرد، گفتم: "وقت این حرف‏ها نیست، ما اکنون خیلی کار داریم. " لوله توپ و آنتن بلندی را که او از ورای جاده سوسنگرد نمایان بود به او نشان دادم و گفتم که از زیر تونل جاده برود و تحقیق کند و برگردد.

او رفت، و پس از چند دقیقه مضطرب و ناراحت برگشت و گفت یک تانک بزرگ آنجا ایستاده است، به او گفتم: "من می‏دانم که تانک است و لوله آن را می‏بینم،‌ اما می‏خواهم بدانم سربازی در آن هست یا نه؟ " عسکری دوباره رفت و آرام‏آرام به تانک نزدیک شد و بالاخره فهمید که سرنشین ندارد و همه رفته‏اند و زنجیر تانک قطع شده است. این‏بار با اطمینان برگشت و خبر داد که همه رفته‏اند، آنگاه من خود را سینه‏خیز به تونل زیر جاده رساندم و از آنجا همه اطراف را زیرنظر گرفتم. به عسکری گفتم که ماشین عراقی را آماده کند تا به بیمارستان برویم. در این هنگام که حدود ساعت 12 بود، دوست ما آقای کاویانی و گروهی از سپاه پاسداران و گروه‏های دیگر دسته‏دسته به سوی سوسنگرد می‏رفتند؛ ما هم با عسکری و کاویانی سوار کامیون عراقی شدیم و یک راست به بیمارستان جندی شاپور اهواز رفتیم.

در میانه راه، در ابوحمیظه، با تیمسار فلاحی برخورد کردم، ابتدا از دیدار کامیون مهمات عراقی تعجب کرد، و سپس مرا بوسید و گفت که از دوستان ما شنیده است که من مجروح و اسیر عراقی‏ها شده‏ام. تیمسار فلاحی دعا کرده بود که خدا بهتر است جسد مرا به آنها برساند، ولی اسیر عراقی‏ها نگرداند. او می‏گفت: "اکنون که خداوند تو را زنده به ما بازگردانده است، تو بازیافته هستی " و از این بابت خدا را شکر می‏کرد.

فراموش کردم که بگویم، قبل از سوار شدن به کامیون و انتقال به اهواز، به یکی از دوستان رزمنده‏ام مأموریت دادم که جسد اکبر را بردارد و به شهر بیارود. او نیز تنها به سراغ اکبر رفت و یک متر آن طرف‏تر، زیر بوته‏ها، 8 کماندوی عراقی را یافت و فوراً با آنها درگیر شد. در نتیجه، 3 نفر از آنها کشته شدند، و 5 نفر دیگر التماس کردند و دست و پایش را بوسیدند و می‏گفتند که ما مسلمانیم. بنابراین، آن دوست ما، دست‏ها و چشم‏های آنها را بست و به همراه خود آورد.

*پیروزی تاریخی سوسنگرد
این پیروزی بزرگ نتیجه قطعی یک همکاری و هماهنگی نزدیک بین نیروهای ارتشی و مردمی (سپاه و نیروهای چریک) بود. هیچ یک به تنهایی قادر نبود که چنین موفقیتی را تأمین کند. ارتش بدون نیروهای مردمی، آن قدرت و جسارت حمله را نداشت، بخصوص آن که نیروهایش کمتر از دشمن بود، و نیروهای مردمی نیز بدون پشتیبانی ارتش، و وجود توپخانه و هیبت تانک‏های ارتش در پشت، هیچ‏کاری نمی‏توانستند انجام دهند، و بدون نتیجه متلاشی می‏شدند.

این وحدت بین ارتش و مردم، کارآیی هر یک را چندین برابر می‏کرد و تجربه‏ای جدید را در جنگ‏های کلاسیک و چریکی به دنیا ارائه می‏داد. پیروزی سوسنگرد، درسی عبرت‏آموز برای ملت ما و شکستی تعیین‏کننده برای دشمن بود.      «خبرگزاری فارس»

دل «شهاب» برایت تنگ شده

تقدیم به خانواده معزز «شهدای غدیر»

سلام سردار! ما که نمی شناختیم تو را، ما که نمی دانستیم «حسن تهرانی مقدم» کیست، اما دل «شهاب، ۳» روزی است تنگ شده برایت. مثل دل شهدا که خیلی برایت تنگ شده بود، اما تو با کلید ایمان و خودباوری، قفل در شهادت را چه قشنگ باز کردی. حالا تو، در کنار شهدایی. در آغوش بچه های مهربان «کانال ماهی». پیش مصطفی چمران. قطعه سرداران. چنین بزمی، تو را کم داشت گمانم. می شود برای ما از احوالات حسن باقری بگویی؟ می شود بگویی رستگار، چه کار دارد می کند در بهشت؟ راستی! حالا که ساکن قطعه ای از بهشت شده ای، سلام ما را به کریمی و برادران دستواره برسان. اصلا حق با تو بود؛ جنگ تمام شد، اما سفره شهادت، برچیده نشد. تو با خون سرخت، حرفت را بر کرسی نشاندی و رفتی. با اشک های دختر ۵ ساله ات و با صلابت پسرت که از امتداد راه تو حرف می زد. برای بچه های سپاه، ارتش، بسیج، چه جنگ باشد و چه جنگ نباشد، الحق که شهادت را نمی توان تحریم کرد. بعید می دانم کسی بتواند مفهوم این جملات را برای اوباما ترجمه کند. آمریکا باید شکست از سپاه خامنه ای را فقط و فقط تجربه کند. غرب، غریب است با مفاهیم ما. با معارف ما. هنوز محرم نشده، ملت ما باز هم رنگ و بوی «حسین» گرفت؛ عطر خون خدا. حضرت کرببلا! این هم از مسافر ما. باز هم برایت قربانی آورده ایم. اصلا جز شهادت، هیچ نیست تقدیر ما. دیروز، «شهدای عرفه» و امروز، «شهدای غدیر»؛ یعنی که در باغ شهادت، باز، باز است برای ما. ما قبل از «هل من ناصر» حسین، خون می دهیم برایش. ما برای شهادت، عجله داریم. ما آماده ایم؛ خامنه ای، این را می داند. آمریکا و اسرائیل در مصاف با رهبر ما، با یک ملت، یک امت طرف است. بحث یک تن نیست؛ بحث یک وطن است؛ یک وطن بی مرز. نظام سلطه برای حریف جمهوری اسلامی شدن، ابتدا باید از سد بیداری اسلامی بگذرد. قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس، زیرکی کرد و مرز ما را با دشمن تغییر داد. حالا ما در خاک دست نشانده های دشمن، در خاک خود دشمن، با دشمن می جنگیم. «شهاب ۳» خیلی برد دارد. دانش بچه های علمی سپاه، خیلی برد دارد. ما دیگر در فکه با دشمن نمی جنگیم. با ما در آستانه ظهور، از مکه و کربلا باید سخن بگویید. ما لازم شود، «احتمالا نظامی» نیستیم؛ «حتما نظامی» هستیم. ما از آنچه آژانس می پندارد، خطرناک تریم برای نظام سلطه. دهه فجر ما هنوز هم «سلسله والفجر» دارد. ما همان نسل کربلای پنج ایم. ما را آب اروند، مرد بار آورده است. ما را خاک فکه، کربلایی بار آورده. نسیم عاشورا، اجازه نمی دهد که ما از تحریم بترسیم. از دل تحریم دشمن، خون «حسن تهرانی مقدم» جوشید؛ هر چه این تحریم، هوشمندانه تر شود، عدد دانشمندان ما بیشتر می شود. حالا سپاه، فقط دانشگاه شهادت نیست. پایگاه علم است و دانش.

سردار! تو به شهادت رسیدی، اما دسترنجت، همچنان رنج می دهد دشمن را. هر فشنگ تو، همچنان تیری است بر قلب تحریم. حتی تابوت تو، برای دشمن حکم باروت است. خون تو اسلحه ماست. خاورمیانه باز هم روی انگشت سرداران سپاه خواهد چرخید. ما شاید تو را از دست داده باشیم، اما دشمن هنوز مانده که از تیرهای تو، و سفیر خشم شاگردانت، تیر بخورد. گلوله هایت هنوز هست و عمرشان جاودانه است. شاگردانت در سازمان خودکفایی سپاه، بوی استاد شهیدشان را گرفته اند. مغز متفکر عرصه نظامی سپاه، تا «سجیل» و «رعد» و «ثاقب» هست، متلاشی خواهد کرد مغز دشمن را، و «شهاب» در «غدیر ذوالفقار» با جانشین تو بیعت می کند، سردار!

***

سردار! مهمات سپاه، کارشان، داغ گذاشتن بر دل دشمن است. در این ملک، تا لباس سپاه به رنگ سبز علوی است، نسل خیبرشکنان، ابتر نمی ماند. شنیده ام موشک هایت تا قلب نتانیاهو برد دارد. شنیده ام «آقا» تو را دوست دارد. شنیده ام دستت زخم تحریم بسته است، اما تو به خودکفایی باور داری. نگاه کن افعال مرا! مضارع استمراری است. این همه را وقتی فهمیدم که تو به شهادت رسیدی، اما اسلحه ات هنوز گرم گرم است.

***

سردار! شاید صلاح نبود که ما تو را بشناسیم. تو نباید رسانه ای می شدی. دشمن نباید دانشمندان عرصه نظامی ما را می شناخت. رسانه ملی نباید تو را به مردم معرفی می کرد. تو نباید دیده می شدی. این همه، بدیهیات اصول نظامی است، اما شهادت، پرده از گمنامی تو کنار زد. از این پس، ما تو را بیشتر خواهیم شناخت. هر سلاح معجزه آسایی که توسط سپاه، به خط تولید برسد، معرفت ما را نسبت به تو بیشتر خواهد کرد. تو اگر رفته ای، اما کامل کرده ای رسالتت را. بذر علم و دانش نظامی تو، کاشته شده در دل سپاه. ما هنوز منتظر برداشت محصولات تو و همرزمان و شاگردانت هستیم. وقت هر برداشتی، سلام خواهیم فرستاد به روح تو و به ارواح مطهر همه شهدا. شهدا داشته های ما هستند، برای فصل برداشت. بی برادر نمی ماند «شهاب». خون سرخ تو، خبر از نزدیک بودن فصل برداشت می دهد. هم سنگرانت مشغول کارند.

***

سردار! هیچ دقت کرده ای، جای مزار تو در قطعه سرداران، خالی بود؟! جایی که ما دیده بودیم، یک گل لاله کم داشت. ممنون که قشنگ تر کردی، بهشت زهرای ما را. راستی! ممنون که هنوز هم زنده ای. سپاه، با همان موشک تو، چشم دشمن را از حدقه درخواهد آورد. دست برادری بسته با تو «شهاب» و با خونت، هم قسم شده اند، هم سنگرانت. «حسن تهرانی مقدم» یک نام نیست؛ یک مرام است. این مرام تا صبح صادق، تدریس می شود در دانشگاه سپاه. ای شهید! ما با خون تو برای دشمن، خط و نشان می کشیم؛ حالا هم ما تو را می شناسیم و هم دشمن. آقای آمریکا! به این می گویند «سمفونی خون». ترجمه نکن، به زودی تجربه اش می کنی…

«حسین قدیانی  وبلاگ قطعه ۲۶»

مزه‌مزه کردن مرگ

ساعت یک بعدازظهر، در حدود 15 کیلومتری پایتخت و در بزرگراه کرج ـ تهران در یک روز تعطیل انتظار همه چیز را می‌توان داشت جز یک ترافیک سنگین یا به قول فرهنگستان محترم زبان و ادب فارسی «شُدآمدی طولانی»!

صبح هنگام و زمانی که در مسیر عکس به سمت کرج می‌رفتم بخش کوچکی از مسیر و آسفالت آن در حال بازسازی بود. به همین دلیل ابتدا فکر کردم همچنان عملیات عمرانی آسفالت بزرگراه به طول انجامیده است. بر اساس پیشفرض شروع کردم به غُر زدن که چرا این کارها را در بدترین زمان انجام می‌دهند و تنها اصلی را هم که در نظر نمی‌گیرند سرعت و وقت مردم است و... با گذشت زمان پس از این قضاوت عجولانه با حرکت لاک‌پشتی خودروها رسیدیم به اصل ماجرا، جایی که کامیونت با بار نوشابه و ماء‌الشعیر گاردریل میان 2 مسیر رفت و برگشت را بریده و بابرخورد به 2 خودروی دیگر واژگون شده بود.

در کنار یکی از خودروها هم جسدی که رویش را با پتویی پوشانده بودند نمادی برای وقوع یک فاجعه بود؛ اما فاجعه اصلی نه آن جسد بود و نه آن تصادف و بی‌احتیاطی راننده و دیر رسیدن آمبولانس و دیگر مواردی که در حادثه‌های مشابه ردیف می‌شود.

فاجعه اصلی که زهر و تلخی‌اش هنوز زیر زبانم است، گروهی از مردم بودند که خودروهایشان را کنار می‌زدند و دَوان دَوان با طمع و حرصی توصیف‌نشدنی و بی‌خیال تصادف به سمت حاشیه بزرگراه می‌دویدند. دلیل دویدن هم کاملا مشخص بود: جمع کردن نوشابه‌های افتاده بر کف‌زمین و گوشه کنار جاده، از مردی بگیریم که با هنرمندی کامل 6 عدد نوشابه خانواده را زیر بغل و در دستان خود جای داده بود تا کودکی که همراه با تشویق و قربون صدقه رفتن مادرش نوشابه به دست وارد خودرو می‌شد.

البته از همه اینها پُر تلاش‌تر، آن راننده عزیز وانت بود که در کمال خونسردی مشغول پُر کردن عقب وانت بود. دوباره نگاهی به جسد انداختم همان جسدی که با یک پتو رویش را پوشانده بودند و به این فکر می‌کردم که آیا ما همان مردم با فرهنگی هستیم که سال‌ها پیش (مگر واقعا چند سال گذشته است‌؟) اگر جنازه‌ای روی زمین می‌دیدیم با یک سکه، تلخی مرگ را حداقل در ذهن خودمان به تاخیر می‌انداختیم، همان مَردمی که مُرده را حرمت نگاه می‌داشتیم. 

آخر این نوشابه‌ها را چگونه می‌توان خورد و طعم مرگ را زیر زبان مزه‌مزه نکرد؟! 

«سینا علیمحمدی جام جم دوشنبه ۲ آبان۹۰»

ماجرای شفای دختر فلج و نابینا پشت پنجره فولاد امام رضا(ع)

حرم امام علی بن موسی الرضا(ع) پهنه پرتو فشانی انوار الهی و به فرمایش رسول خدا(ص) «قسمتی از بهشت»، یا دارالشفای دردمندان و خانه امید غم رسیدگان و محل نزول ملائک است. در هر لحظه از شب و روز که به زیارت حرمش بشتابی صحن و سرای ملکوتی‌اش را آکنده از شیفتگان و دلباختگانی می‌یابی که سرشک شوق از دیده می‌بارند و آرامش حضور در این بارگاه را بر جان خویش می‌افشانند چنان که گروهی برای رسیدن به مراد خویش انگشتانشان را حلقه ضریح کرده، عطش چشمانشان را با نگریستن به گلدسته‌ها فرو می‌نشانند و تپش دل‌های بی‌قرارشان را با نظاره به گنبد طلا آرامش می‌بخشند.شکوه حرم رضوی از هر منظری که بنگری چشم‌نواز است و جذبه‌اش تکرار را بر نمی‌تابد و هر دردمندی، سالخورده یا میانسال یا خردسال، روی سوی تنها آرامشگاهی دارد که در آن امید خالصانه هیچ مخلصی رنگ نمی‌بازد.
پیرامون ضریح مطهرش هماره آکنده از ولایت پیشگانی است که هرگز دل به غیر بارگاه ولایت نسپرده‌اند و امیدی جز از این بارگاه نمی‌برند و این احساس آسمانی خود را با فریاد کردن صلوات‌های پیاپی به آگاهی می‌رسانند.

اشک دیدگان هر یک از آن‌ها فریاد رسایی است گویای دردهاشان که تنها سرورشان عرض حال آنان را از سرشک دیده‌هاشان می‌خواند و بی‌هیچ گفتگویی خواسته ایشان بر می‌آورد.

آنچه در ادامه می‌خوانید ماجرای مرضیه عظیمی، 15 ساله، ساکن مشهد است که پیش از این دارای بیماری اعصاب و تشنج، فلج پاها و نابینایی بوده و در تاریخ 13/3/72، پشت پنجره فولاد حرم قدس رضوی شفا پیدا کرده و پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی آن واقعه را به ثبت رسانیده است.
دکتر عینک ذره‌بینی‌اش را از روی چشمهایش برداشت، از پشت میز بزرگش بلند شد و به طرف صندلی چرخ‌دار مرضیه آمد. مقابل او ایستاد و در حالی که با تعجب به هیکل بزرگ او که به بی‌حرکت میان صندلی افتاده بود نگاه می‌کرد، گفت: چند سال دارد؟
صغری خانم با گوشه چادرش اشکهایش را پاک کرد: پانزده سال آقای دکتر!
دکتر سرش را به طرف او برگرداند: فقط پانزده سال؟
و بدون اینکه منتظر جواب بماند، دوباره نگاهش را به طرف مرضیه چرخاند. پاهای ورم کرده و بزرگی که به صورت ناخوشایندی آویزان شده بودند، تنه بزرگی که بر روی صندلی به یک طرف خم شده بود و صورت گوشت آلودی که بیشتر به یک توپ پر باد شباهت داشت.
پرسید: باید دویست و پنجاه کیلویی وزنش باشد، اینطور نیست؟
صغری خانم کمی جلو آمد: سیصد کیلو آقای دکتر!
ـ شما مادرش هستید؟
ـ بله!
ـ گفتید تمام پزشکان جوابش کرده‌اند؟
ـ بله آقای دکتر!
لطفاً پرونده پزشکی‌اش را به من بدهید.
صغرا خانم پرونده قطور مرضیه را به دست دکتر داد و به گوشه اتاق رفت، گوشه چادرش را به دندان گرفت و شروع کرد به جویدن آن.
دکتر پشت میزش نشست، عینکش را دوباره بر چشم گذاشت و به مطالعه پرونده مشغول شد، بعد سرش را بلند کرد و پرسید: سکته مغزی هم داشته؟
ـ بله آقا، سکته مغزی، بعد هم تشنج. نمی‌تواند دستهایش را کنترل کند، کتری را که به دست می‌گیرد، هر لحظه ممکن است آب جوش را روی پاهایش بریزد.
ـ اما وزنش چطور؟ این همه اضافه وزن چطور پیدا شد؟

ـ وقتی بیماری اعصاب گرفت، گفتیم که دیگر کار خانه نکند، البته قبل از بیماری خیلی کار می‌کرد، کارهای سنگین و طاقت‌فرسا، البته من مقصر نبودم، رسیدگی به شش بچه کوچک کار آسانی نبود، همین موقع بود که تعادل روحی او به هم خورد، بیمار که شد دیگر کار نکرد، کارش این بود که گوشه‌ای می‌نشست و با کسی حرف نمی‌زد، ما اصلاً متوجه اضافه وزن او نبودیم و عاقبت هم این وزن زیاد پاهایش را از کار انداخت.

مادر مرضیه ساکت شد، اشکهایش را پاک کرد و دوباره به جویدن گوشه چادرش مشغول شد. دکتر آه سردی کشید، از پشت میز کارش بلند شد، به طرف مرضیه آمد، دستش را به طرف چشم راست او برد و پلکش را بالا زد، دستش را پایین آورد و این بار چشم چپ را معاینه کرد. سپس پرسید: اما درباره چشمهایش چه می‌گویید، آیا قبل از اینکه به بیماری چاقی مبتلا شود، چشمهایش عیبی داشته‌اند؟

ـ نه آقای دکتر چشمهایش خوب خوب بود، اما نمی‌دانم چطور خیلی زود چشمهایش را هم از دست داد، حالا هم که یک تکه گوشت شده، نه راه می‌رود نه جایی را می‌بیند.

هر چه دوا و درمان کردیم فایده نداشته، حالا فقط امید من به شماست.
دکتر با ناراحتی به طرف پنجره اتاق رفت، آن را باز کرد و به خورشید که همه جا را روشن کرده بود، نگاهی انداخت و وقتی به این مسأله فکر کرد که چشمهای مرضیه از این دریای نور نصیبی ندارند، بر ناراحتی‌اش افزوده شد، اما از دست او هیچ کاری ساخته نبود و او این را خوب می دانست. لذا به طرف صغرا خانم آمد، سرش را پایین انداخت و گفت: ببین خانم من فکر می‌کنم به نفع شماست که دیگر بیش از این پولهایتان را هدر ندهید، همان طور که قبلاً همکارانم هم به شما گفته‌اند، هیچ امیدی نیست، هیچ‌کس نمی‌تواند برای این بچه کاری انجام دهد، یک معجزه. فقط یک معجزه ممکن است او را نجات دهد.

دکتر لحظه‌ای ساکت شد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بنابراین من به شما پیشنهاد می‌کنم اگر تحملش را دارید او را به خانه ببرید و او را با همین وضعی که دارد بپذیرید و اگر نمی‌توانید، عقیده اینست که او را به آسایشگاه معلولان تحویل دهید، آنها می‌دانند این طور بچه‌ها را چطور نگهداری کنند.

مادر مرضیه بدون اینکه چیزی بگوید به طرف دخترش آمده، پشت سرش قرار گرفت و صندلی چرخ‌دار را به طرف در خروجی حرکت داد. قبل از اینکه از در خارج شود، برگشت و یکبار دیگر به دکتر نگاه کرد. اما او سرش را همچنان پایین نگه داشته بود.

از مطب دکتر فاصله گرفت، چند راهرو از راهروهای دراز و طولانی بیمارستان قائم(عج) را پشت سر گذاشت، قبل از اینکه به آخرین راهرو برسد، ناگهان متوجه صدها چشمی شد که به او و دخترش خیره شده بودند، مردها و زنهای زیادی در دو طرف راهرو ایستاده بودند و مانند کسانی که چیز عجیبی را برای اولین بار ببینند، به او و دخترش نگاه می‌کردند. ایستاد، چرخ را رها کرد و به مقابل دخترش آمد، وقتی اشکهای او را دید بی‌اختیار او را در آغوش کشید.

مرضیه که حالا گریه‌اش بیشتر شده بود گفت: مادر، من می‌خواهم پیش شما باشم، نمی‌خواهم به آسایشگاه معلولان بروم، من شما را دوست دارم، مرا به آسایشگاه نبرید.
صغرا خانم این بار محکمتر دخترش را در آغوش فشرد، دستهایش را گرفت و گفت: ما باید دنبال دکتر دیگری بگردیم.
ـ اما شما نباید دیگر پولهایتان را به خاطر من هدر دهید.
و مادر فقط گفت: می‌دانم دخترم، می‌دانم.
بلافاصله، صندلی چرخ‌دار را به حرکت در آورد، از میان جمعیت راهی باز کرد و به سرعت از آنجا دور شد.

به خانه آمد. مرضیه را به زحمت از روی صندلی پایین آورده او را در گوشه اتاق قرار داد. بالش را زیر سرش گذاشت و پتو را روی او کشید و بلافاصله از خانه خارج شد او تصمیمش را گرفته بود، به سرعت خودش را به بازار رساند، مقدار زیادی سبزی آش خرید. وقتی فکر کرد فردا سه‌شنبه است و اولین روز ماه ذی‌الحجه، لبخند زد، تصمیم گرفت به نیت شفای مرضیه، آش نذری بپزد.

وقتی سه‌شنبه از راه رسید او به نذر خود عمل کرد. سینی‌های بزرگ که چند کاسه آش در آنها قرار داشت ناگهان تمام کوچه را پر کرد، دَرِ تمام خانه‌ها به صدا در آمد و کاسه‌های کوچک و بزرگ آش در سفره‌ها جای گرفت.

صغرا خانم در آخرین دقایق پایانی شب و آن هنگام که شستن دیگ بزرگ آش را به پایان برده بود، سرش را بلند کرد و به آسمان نگاهی انداخت، وسیع بود و بی‌انتها.

هزاران ستاره، مانند هزاران چراغ پرنور در یک لحظه به او لبخند زدند. او هم خندید، درد کمرش را هم از یاد برد. نگاهش را از آسمان و از ستاره‌ها گرفت و به درون اتاق آمد، سجاده را پهن کرد دو رکعت نماز خواند. قرآن را باز کرد و چند آیه از آیات خداوند را زمزمه کرد. وقتی قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد حاجت خود را طلبید؛ چند لحظه بعد خواب پلکهای خسته‌اش را روی هم آورد. مدت زیادی از خوابیدن او نگذشته بود که احساس کرد دو بانو، بانوانی با حجاب و نورانی، گویی از دنیایی دیگر به سویش آمدند. اول ترسید و بعد تعجب کرد، اما وقتی آن دو بانوی بزرگوار با مهربانی به او گفتند که به زیارت خانه خدا برود لبخند زد.

وقتی از خواب بیدار شد، هیچکدام از آنها را آنجا ندید، چشمهایش را مالید ولی خبری نبود، از جایش بلند شد، به طرف مرضیه آمد. مرضیه خوابیده بود. به سختی نفس می‌کشید.

به طرف پنجره اتاق آمد. به حیاط نگاهی انداخت. دیگ بزرگ آش نزدیک دیوار خانه قرار داشت. به آسمان نگاهی انداخت. به زیارت فکر کرد. اما برای رفتن به مکه پول لازم بود. وقتی به یاد آورد که بیماری مرضیه دیگر پولی برایش باقی نگذاشته است، دلش گرفت.
خورشید اولین اشعه‌های نورش را به حیاط بزرگ خانه سپرده بود که صغرا خانم با خوشحالی به طرف دخترش دوید، او را از خواب بیدار کرد و گفت: باید به حرم برویم، مرضیه بلند شو!

باید به حرم امام رضا(ع) برویم، حج ما آنجاست، حج فقرا آنجاست. به زحمت مرضیه را روی چرخ قرار داد و ساعتی بعد او را با پارچه‌ای سبز رنگ به پنجره فولاد دخیل بست.

مادر با قلب شکسته اشک می‌ریخت. مرضیه که با چشمان بی‌فروغ به اطراف می‌نگریست، احساس دلتنگی عجیبی داشت. وقتی این دلتنگی بیشتر شد، اشکش سرازیر شد.

چند لحظه بعد اختیار اشک‌ها را از دست داد. باران اشک‌ها، اشک‌های درخواست و دعا، اشک‌های امید و رجا اشکهای پاک و زلال آمدند و آمدند تا غبار نابینایی مرضیه را شستند و با خود بردند. دو بانوی بزرگوار حالا مقابل چشمان مرضیه قرار داشتند. از پنجره فولاد بوی بهشت به مشام می‌رسید به او اشاره کردند که از جایش بلند شود، ولی او نمی‌توانست. ناگهان آقایی که هیچ نشانه خاکی در وجود او به چشم نمی‌خورد از طرف پنجره فولاد پیدا شد. جلو آمد با هیبت بود و با عظمت، نزدیک شد. حضورش بوی امید می‌داد. پوشش سبز رنگش نتوانسته بود نورانیت چهره‌اش را پنهان کند. حجاب را کنار زد، یک پارچه نور مانند هزاران چلچراغ ناگهان پدیدار شد، گفت بلند شو!

با مهربانی به او گفت که دیگر دارو مصرف نکند و ناگهان ناپدید شد.
نقاره‌های حرم به افتخار این شفایافته به صدا درآمدند، کبوتران به شکرانه این لطف به پرواز درآمدند و در اطراف گنبد طلا به طواف پرداختند، مرضیه عظیمی، دختر 15 ساله مشهدی، ناگهان بر روی دست‌ها قرار گرفت.
«منبع برنا»

متن کامل شعری که یک جانباز قطع نخاعی مقابل رهبر انقلاب خواند

بهروز ساقی: من اگرچه ویلچرنشین هستم ولی درزمرۀ جانبازان قطع نخاعی از گردن که قرار بود به دیدار آقا مشرف شوند نبودم.کلید دراین توفیق وسعادت زمانی دردستانم قرار گرفت که بچه های انجمن جانبازان نخاعی که پیگیران و تدارک کنندگان اصلی برنامه تجلیل از جانبازان قطع نخاعی از گردن بودند از من خواستند متنی را برای قرائت درحضور مقام معظم رهبری آماده کنم.
وقتی متن را که ابیاتی هم وصف حال جانبازان ضمیمه آن کرده بودم برایشان فرستادم گفتم اگر امکانش بود من هم طفیلی این عزیزان جانبازبتوانم به دست بوسی بزرگ جانباز انقلاب نایل شوم خبرم کنید.

شب وقتی از کار به خانه برگشتم درتماسی که با دوستان انجمن جانبازان نخاعی مستقر درهتل محل اقامت جانبازان داشتم گفتند تعدادی از خود انجمنی ها راهم که زحمات زیادی برای برگزاری مراسم می کشند نتوانسته ایم درلیست قراردهیم ولی اگر هم فرجی شود باید از همین الان به هتل بیایی تا ببینیم خدا چه می خواهد.

من که از صبح زود ازخانه بیرون زده بودم و خسته برگشته بودم به امید زیارت آقا توانی دوباره یافتم و باتوکل به خدا ، ساعت ۱۰ شب به سمت هتل محل اقامت جانبازان حرکت کردم. باخود می گفتم اگر هم توفیق دست بوسی آقا نصیبم نشد لااقل دوستان جانبازو زائران ایشان را زیارت می کنم.

جانبازان و خانواده هایشان از روز قبل از دیدار با آقا در تب و تاب بودند. اواخرشب بود که دوستان به من هم خبر دادند که اسمم را درلیست زائران آقا جا داده اند و می توانم همراه آنان بروم. این نوید روز زیبایی بود که درپیش داشتم.

مسئولان حفاظت بیت برای رعایت حال و وضع جانبازان که قطع نخاعی از گردن هستند و وضعیت سختی به لحاظ حرکتی دارند تشریفات مربوط به اقدامات امنیتی ازجمله چکاپ و بازرسی را درهتل انجام دادند. از شب قبل ویلچرها وبرانکاردها را از جانبازان تحویل گرفتند و بردند و قرار شد صبح زود به هتل محل اقامت جانبازان بازگردانند. این مسئله البته مشکلاتی را برای بعضی از جانبازان درپی داشت.

چون جانبازان ،قطع نخاع از گردن بودند اکثرا"یا ویلچر برانکاردی داشتند و یا حتی قادر به استفاده از این نوع ویلچر ها هم نبودند و ناچاربودند با تخت ها وبرانکاردها ی مخصوص جابجا شوند.

صبح زود،کم کم ویلچرها و برانکارد ها را آوردند. مأموران حفاظت بیت، ویلچر هریک از جانبازان را می آوردند وهریک را سوار ویلچر یا برانکارد مخصوص خودش می کردند وباخود می بردند داخل اتوبوس ها تحویل می دادند.

این اتوبوس های بالابردارمخصوص حمل جانبازان ازشب قبل بصورت پلمپ شده در محوطه هتل مستقر شده بودند و نیروهای ویژه یگان حفاظت بیت از آن ها محافظت می کردند.

درخروجی هتل اکیپی از خبرنگاران وفیلمبرداران صداو سیما با بعضی از جانبازان درباره حسی که قبل از دیدارشان با رهبرخود دارند می پرسیدند.

وقتی خبرنگار از من پرسید چه احساسی داری دریک کلام گفتم :"حسی که با آن می شود یک شعرزیبا سرود"ومن واقعا"هم شعری برای مراسم دیدارجانبازان با رهبری سروده بودم.

اتوبوس ها پس از پرشدن با اسکورت ماشین راهنمایی ورانندگی و موتورسوارهای یگان حفاظت سپاه هتل را به سمت بیت رهبری ترک می کردند.

خودروی پلیس راهنمایی ودوموتور سوار جلو،ودو موتور سوار هم از پشت، اتو بوس ها را اسکورت می کردند. این آرایش ، در مسیر هتل تا بیت توجه خودرو های عبوری و عابران را به خود جلب می کردوهمه به تماشا می ایستادند.

اتوبوس ها بدون توقف تا مقابل درورودی حسینیه امام خمینی – محل برگزاری این دیدار عاشقانه – پیش رفتند و جانبازان وخانواده هایشان بدون هیچگونه بازرسی و توقفی وارد حسینیه می شدند.

همه روی ویلچر وتخت ردیف شده بودند و چشم انتظار نایب امام زمان بودند.

بالاخره خورشید چهره آقا از مشرق حسینیه طلوع کردوتا بالای سرهمه ما بالا آمد.

آقا با چهره ای درخشان از لبخند، با آن قد بلند ورعنا، بالای سر تک تک جانبازان دلبندشان حاضر می شدند و همچون سروی با وزش نسیم عشق و محبت خم می شدند و

گلبوسه های مهر و محبت را برگونه های دلدادگانشان می نشاندند. بوسه هایی که چون مدال های زرین افتخار برسینه ها خواهد درخشید.

آقا جانبازان را درآغوش می کشیدند و درآغوش گرم خود می فشردند؛چنان بوسه های آبداری از گونه های آنان برمی داشتند که دهن آدم آب می افتاد. مثل پدر مهربانی که پس از مدت مدیدی فرزند دلبندش را دیده باشد گوئی عنان اختیاراز کف داده بودند و به تعداد دیده بوسی ها هم قناعت نمی کردند.شاید به نیت پنج تن بود که پنج با ر گونه های جانبازان را می بوسیدند!

بعضی از خوشحالی گریه می کردند و بعضی نیز بهت زده بودند و حیران ؛ صحنه صحنه معاشقه و مغازله بود. بعد گلگفت وگلشنفت از دو طرف شروع می شد.

آقا از احوال جانبازان می پرسیدند و آنان می گفتند :"شما خوب باشید ما هم خوبیم".می گفتند :"به ابی انت وامی "، می گفتند:" خدا از عمر ما و زن وفرزندان ما کم کند و به عمر شما بیافزاید".

"کوروش محمودی" از جانبازان کرجی که اورا از زمان اول مجروحیت و بستری شدن در بیمارستان دکتر شریعتی تهران بخاطر وضع بسیار وخیمش به یاد دارم و یادم هست که حتی قدرت بلع هم نداشت وغذایش را از سوراخی که درگلویش ایجاد کرده بودند با سرنگ می دادند، با اینکه حالش نسبت به آن موقع اندک تفاوتی کرده است ولی هنوز هم نه می تواند حرف بزند و نه چندان تحرکی دارد. او با دیدن آقا پر درآورده بود. آغوش و بوسه های آقا برایش کفاف نداد و با آن وضعش پرباز کرد ودست هایش را تا محاسن آقا رساند و دست به سرو روی آقا می کشید. چهرۀ آقا که از بدو ورود و دیدن جانبازان دچار پارادوکس سنگینی شده بود . با اینکه از دیدن با وفا ترین یارانش خوشحال بود اما می شد فهمید که غم سنگینی را از دیدن وضعیت دشوار آنان پشت سیمای آفتابی اش پنهان کرده است. بالای سر کوروش معلوم بود که آقا بسختی دارد خودش را کنترل می کند و عنقریب بود که بغض سنگینش بترکد. کوروش نمی توانست حرف بزند ولی با زبان بی زبانی احساسش را به آقا منتقل می کرد و زبان عشق از الفبای رایج بی نیاز است.

جانباز دیگری که از بوسیدن آقایش سیر نمی شد ، دو گونه و پیشانی ایشان را درخواست کرد و ایشان هم درطبق اخلاص نهادندودر نهایت هم خود آقا لب های اورا هم بوسیدند و او که با وجود زیاده خواهی هایش انتظار این یکی را نداشت حسابی به وجد آمده بود. این صحنه شعری از خیام را درذهنم تداعی کرد که می گوید:

من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشید بارتن نتوانم

من بندۀ آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم

طنین قهقه آقا زمانی بلند شد که ایشان با یکی از همشهری های مشهدی خودشان که پیر مردی بود صحبت می کردند. پیرمرد می گفت :"آقا ما در تظاهرات ها پشت سر شما بودیم" و آقا فرمودند :"آن موقع خیلی جوان بودی"و پیرمرد حاضر جواب هم با لهجه مشهدی غلیظش گفت:"ها شمایم جوان بودی"!آقا چنان قهقهه ای زدند که من یکی تا حالا نشنیده بودم.

بعد از آنکه همه دلدادگان به وصال دلبرشان نایل شدند این مجلس عیش به طریقی دیگر ادامه یافت. یکی از جانبازان با لحنی زیبا آیاتی مناسب مجلس رااز کتاب آخرتلاوت کرد و بعد یکی از جانبازان مشهدی بنام آقای صفایی متنی را که چند بیت از شعر و بخشی از متنی بود که به همین منظور نوشته بودم با لحنی حزن انگیز قرائت کرد. اواسط متن بود که متوجه شدم لحنش عوض شد و او دارد حرف دلش را خارج از متن بیان می کند.

بعدا"اینگونه فهمیدم که چون آقای صفایی قطع نخاع از گردن بود و دست هایش را هم نمی توانست حرکت دهدو از آنجا که متن در دو روی یک برگ چاچ شده بود ، با رسیدن به انتهای صفحه ، نتوانسته بود ورق را برگرداند و ناچار شده بود حرف دل خودش را به میان بکشد.

او از خودش ادامه داد که "آقا جان!با اینکه سال های سختی را پشت سر گذاشته ام و وضعیت بسیار دشواری داشته ام اما هنوز نمی دانم که پای نامه اعمالم را امضا خواهند زد یا نه ، مگر اینکه شما آن را امضا کنید"

در جایی که مقام معظم رهبری نشسته بودند وشروع به سخنرانی کردند،بالای سرشان آیه شریفه ای با خط درشت نوشته و نصب شده بود :"فستبشروا ببیعکم الذی بایعتم به.....".جالب اینکه ایشان نیزدر خلال صحبتشان به این آیه اشاره کردند.

در پایان این دیدار عاشقانه و رویایی، حضرت آقا درحالی که لبخند رضایت از این دیدار بطور محسوسی درسیمایشان برق می زد دربیانات خود نیزصریحا"از ترتیب دهندگان این دیدار تشکر کردند و فرمودند که این برنامه باید همه ساله بطور مطلوب تری ادامه یابد.یعنی "دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش"!

در اینجا برای حسن ختام ، متن کامل شعری را که از زبان جانبازان برای آقا و سرورمان سروده بودم و چند بیت از آن نیز توسط یکی از جانبازان قطع نخاعی از گردن قرائت شد را می آورم :



گرچه از دست وپا فتادستم

عهد و پیمان خویش نشکستم



گرچه عضوی نمانده دربدنم

عضوی از عاشقانتان هستم



برلبت چون "خم می نی" است مدام

از شمیم حضورتو مستم



حسرتی هست دردلم که چرا

به شهیدان حق نپیو ستم



خواب دیدم که در رهت آقا

باز سربند یا علی بستم



با همان شور روزهای نبرد

از سر خاکریز می جستم



امر کردی به پیش می رفتم

دشمنت را به تیر می بستم



تاکه برپا بود ولایت عشق

ایچنین روی چرخ بنشستم



گرچه رنجور وخسته ام اما

تا نفس هست با شما هستم

منبع:فاش نیوز

عقل است و آتش و خون...

رقص قلم به حرمت جان فشانی نازنین ترین آدم های روی زمین 

داستان روایت حدود 2900 شبانه روز، دفاع عزیز ملت ایران در برابر هجوم ناگهانی و نامردگونه عراق مسلح به اسلحه شرق و غرب عالم، داستان غریبی است که هنوز نتوانسته در خانه هر ایرانی راهی پیدا کند همچون شاهنامه فردوسی و غزلیات حافظ و کلیات سعدی...و این نه به خاطر ناتوانی که به علت بیماری روزمرگی نهادهایی است که خود را متولی می دانند و بس! داستان غربت آدم هایی است که یک تاریخ را در سینه دارند و هنوز کسی برای رمزگشایی از جعبه های سیاه خاطرات و خطراتی که از سر گذرانده اند، پیدا نشده اما تا دلتان بخواهد «کارمند» داریم که در راه دفاع از ارزش ها و نشر آرمان های دفاع مقدس در اتاق های ساختمان های دراز و کوتاه پشت میز می نشینند و سر ماه حقوق می گیرند...امروز برای دل خودمان از معبر خاطرات به کانال داستان سرکی کشیدیم تا باور کنند که طعم واژه های خاکی و معطر این 8 سال، هنوز تازه است و دلربا. 
 

حرف های تاثیرگذار 

داشتیم تو جبهه مصاحبه می گرفتیم، کنارم ایستاده بود که یکهو خمپاره آمد!
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین. دوربین را برداشتم، خودش را سوژه کردم. بهش گفتم تو این لحظات اگه حرفی، صحبتی داری بگو...در حالی که مثل همیشه لبخند روی لبش بود، گفت:
من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم! اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه، خواهشن پوستشو، اون کاغذ روشو نکنید!!
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟! مسخره بازی در نیار قراره از تلویزیون پخش بشه ها! یه جمله بهتر بگو!
با همون لهجه اصفهانیش گفت: اخوی، آخه نمی دونی که تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده! 
 

نامه ای با دوخط
معصومه کریمی 

سلام، چطوری؟ خوبی؟ ننه وآقا خوبن؟ دیروز جعفر اومد هور پیش ما. انگار همه بچه های محل داریم جمع می شیم پیش هم. جعفر یه حرفایی می زد. راست که نمی گفت؟ هفته پیش هم که باقر اومده بود همین حرفا رو می زد. می گفت محل روگذاشتی روسرت. می گفت
دوهفته ست که مدرسه نمی ری یا دوهفته ست لب به غذا نزدی.
می گفت ننه روخون به جیگر کردی از بس گفتی می خوام برم پیش محسن. به خدا اگه یک کلمه از این حرفا درست باشه من می دونم و تو. خجالت نمی کشی بچه؟ خیال کردی این جا هتله؟ هیچ می دونی این جا چه خبره؟ می خوام مثل یه مرد باهات حرف بزنم. خدا می دونه اگه یک کلمه از این حرفا به گوش ننه یا سیمین برسه پوست از سرت می کنم. ننه فکر می کنه من الان دزفولم و حتی صدای تیر و تفنگ هم به گوشم نخورده. می دونی من الان کجا نشستم؟ توی یه قایق درب و داغون وسط رودخونه، لای نیزار. به این جا می گن هور، این جا فقط تو روکم داره! یادم نرفته وقتی می خوای بری مدرسه دوساعت کفشاتو دستمال می کشی. خبر داری این جا بعضی وقتا تا زانو می ریم توی گل؟ این جا تا چشم کار می کنه نی و نیزار و قورباغه و پشه اس. تویی که از ترس پشه کوره و سوسک ننه رو مجبور کردی برات پشه بند بدوزه، می خوای بیای این جا چیکار؟ زندگی توی آب، خواب توی آب، راه رفتن توی آب. بارون که می باره مثل ناودون از پاچه شلوارمون و آستین لباسمون آب
می ریزه بیرون. این جا از لحاف قرمز ملافه شده ننه خبری نیست. هرکسی یه پتوی سیاه و کهنه داره که بوی خاک و نمش تا صبح آدمو کلافه
می کنه. اگه الان منو می دیدی وحشت می کردی! یه بند انگشت گ ل جمع شده زیر موهام، نزدیک به یک ماهه نتونستم برم حموم. تکون
می خوری خمپاره اس که می ریزه روی سرت. این جا از بس خمپاره
60 می زنن بچه ها اسمش رو گذاشتند ام الشصت! می ترسم امروز- فردا کچلی هم بگیرم. حسین الان با قایق از کنارم گذشت وگفت «التماس دعا» خیال می کنه دارم وصیت نامه می نویسم.
لااله الا الله ... نمی دونه یه الف بچه واسه آدم دین و ایمون نمی ذاره. جعفر هم فکر می کنه نصف شبی زیرنورماه دوباره یاد سیمین زده به سرم، با صدای بلند داد زد «پدر عشق بسوزه.» ببین چه بلایی سرم آوردی. ازدست تو شدم باعث خنده بچه ها. حسین خدام خداست بیام بفهمم سرکلاس نرفتی اون وقت من
می دونم و تو، پوست از سرت
می کنم. خیال کردی این جا مهد کودکه که می خوای بیای؟ خیلی
وقت ها حتی نون خالی برای خوردن گیر نمی آد. مجبوریم نون خشک کپک زده سق بزنیم و پشت بندشم یه لیوان چایی کمرنگ توی لیوان پلاستیکی قرمز. آخ که دلم لک زده واسه آبگوشت های پرملات ننه. دیروز دوتا از بچه های هم سن وسال تو رو بردند عقب می دونی چرا؟ چون اسهال استفراغ گرفته بودن، حالشون خیلی خراب بود. خب جنگ دیگه شوخی که نیست. به ننه نگی ها اخلاقش رو که می دونی اگه بفهمه این جا چه خبره همین الان چادرش رو سرش می کنه و پا می شه می آد این جا. فقط بهت گفته باشم اگه یه وقت بشنوم ...
دوباره سلام. بقیه نامه رو دارم از بیمارستان تبریز برات می نویسم. خانوم پرستار می گفت وقتی آوردنم بیمارستان این نامه رو این قدر محکم چنگ زده بودم که خیال می کردند وصیت نامه اس. نمی دونم چی شد گرم نوشتن نامه بودم که یه خمپاره 60 بی سر وصدا اومد سراغم. ببخشید اگه کمی خونی و چروک شده.
¤
تازه دو روز بود که تو بیمارستان بستری شده بودم که از توی راهرو حس کردم صدای ننه را شنیدم. داشت گریه می کرد. فهمیدم که با آقا آمدند تبریز از ترس چشم هام رو بستم. خودم رو زدم به خواب. آخر راضی نبودند بیام جنگ. وقتی آمدن توی اتاق ننه بلند بلند زد زیرگریه! آقاجون آمد نزدیک تختم دستای زبرش رو کشید روی صورتم. بغضم گرفته بود چقدر دست های کارگری آقا زبر بود. دلم می خواست گریه کنم اما نمی شد. آخر به اصطلاح خواب بودم. مجروح بغل دستیم به ننه گفت: اشکالی نداره انشاءالله خوب می شه.
ننه بغضش ترکید .
- ازدست این دو تا برادر چیکار بکنم؟! یه پام باید تبریز باشه، یه پام رشت !
تعجب کرده بودم رشت دیگه برای چی؟...
ننه گفت : - برادرش هم توی بیمارستان رشت بستریه ...
پس بالاخره کار خودتو کردی ناقلا!
- شنیدم یک هفته تمام لبات ازتشنگی پوست انداخته بوده. شنیدم زخمی شدی و تک و تنها جا موندی. شنیدم حتی عراقیا بهت تیر خلاصی زدند و جیب هاتو خالی کردند، اما زنده موندی! ننه می گفت: تو سینه لباست یه گنج بزرگ داشتی. وصیت نامه همرزمات... شب تا صبح سینه خیز اومدی عقب ،بعدشم دیگه از هوش رفتی. شنیدم وصیت نامه ها رو صحیح و سالم رسوندی عقب ، الهی قربونت برم...
وقتی ننه این حرف ها را می زد دیگر طاقت نیاوردم بلند زدم زیر گریه. راستی حسین هرچی فکر می کنم
نمی دانم تو کی بزرگ شدی؟ پس چرا من نفهمیدم؟ خوب شد آن نامه را برایت نفرستادم...
ماه دارد از پنجره بیمارستان به داخل می تابد و ننه کنار تختم خوابش برده. الهی بمیرم چقدر زود پیرشده. خانم پرستار آمده بالای سرم از دستم عصبانی است !
- مگه هزار بار بهت نگفتم با اون دستای ترکش خوردت نباید نامه بنویسی؟ !
کاش تو بیمارستان رشت بودم و دست های کوچکت را می بوسیدم. اما حیف آخر ننه می گفت دو تا
دست هایت را هم قطع کردند.
می گفت دستات شده بود عین ذغال... پس پیشونی بلندت را
می بوسم. دستانم دیگر نا ندارد وگرنه تا صبح برایت حرف داشتم. حسین جان، داداش کوچولو، عزیز دلم، برایم دعا کن. دعا کن مثل تو باشم. شب به خیر مرد کوچک !
بمب خوشه ای
حمید صحراگرد
افراد داوطلب جنگ مثل مور و ملخ وارد اردوگاه نظامی شدند. از بوق بلندگو، صدای نوحه خوانی می آمد.
ـ رو به سوی کعبه دل ها کنیم...حمله ای یاران ز نو بر پا کنیم...
چهار طرف اردوگاه، پدافند ضد هوایی بود. ظهر افراد گروهان داخل چادر نمازخانه شدند. صف بستند و طبق روال، نوبت فرمانده بود تا جلو بایستد، بهانه آورد.
«اهل سنتم، شاید یکی نخواد پشت سر من نماز بخونه!»
با اصرار او را جلو گذاشتند.
اقامه بست، پشت سرش به نماز ایستادند. رکعت اول، یک دفعه زمین و زمان لرزید و از چهار سوی اردوگاه صدای تپ! تپ! ضد هوایی ها به هوا رفت. پیشانی که از سجده برداشت، بیرون چادر همهمه بود و هر کس به سمتی می دوید. مردد شد برای ادامه نماز یا شکستن آن. انتظار کشید تا بقیه نماز را رها کنند، اما بی فایده بود. رکعت دوم نماز، کسی فریاد زد:
«بمب خوشه ای...بمب
خوشه ای...»
نگاهش به جلوی چادر افتاد. معدودی آسمان را نشان می دادند. سرکی به آسمان کشید. بمب های خوشه ای با چترهای کوچک سفید، روی اردوگاه پایین می آمدند.
دست هایش برای قنوت جلوی صورت، باز شد. بیشتر بمب های روی تپه های اطراف کپ! کپ! زمین خوردند. بالای سرش را واضح تر دید.
ضد هوایی ها دیوار آتش درست
می کردند و نقطه های سفید ابری توی آسمان می کاشتند. نشانه ای از جا خالی کردن یک نفر هم، ندید! انگار همه روی قوض بودند تا زیر بمباران، نماز جماعت را بخوانند! توی سجده ، زمین زیر پایش لرزید. انگار بمب ها توی محوطه اردوگاه،زمین
می خوردند.
سرش را از خاک برداشت. دیگر صدای پدافند هوایی ها نمی آمد و بمب ها با فراغ بال بیشتری، یکی یکی روی اردوگاه فرود می آمدند. نمازش را شکست.
ـ پناه بگیرید!
انگار که جماعت منتظر فرمان او باشند، عین دانه های تسبیح از هم پاشیدند و چادر خالی شد. هواپیماهای دشمن که بمب های خود را تمام کرده بودند، با تیربار محوطه اردوگاه را زیر آتش گرفتند. چشم بست و اقامه. 
 

دیده بان
سیدمهردادموسویان
 

د ر-د ر ماشین دل و روده مان را بالا آورد! خداوکیلی اینجا هم جاست؟
فرمانده می گفت، دیده بان منطقه سرباز وظیفه ست. یک ماهه پستش تعویض نشده! ماهم گفتیم، می رویم این الی الله ثوابه. بنده خدا لابد خیلی خسته شده است.
«تقبل الله ان شاالله...» مرتضی این را که می گفت یک چشمک ناشیانه هم به علی زد. از سنگر نیروها تا خود مقر دیده بانی هم هرباری که پای
یکی شان به سنگ می گرفت و تو که می آمد، مرتضی یک تقبل الله به علی می گفت و چشمک می زد.
چشمک ها را می زد تا چشمک زدن یاد بگیرد. برای دفعات بعد بتواند سر به سر بچه ها بگذارد! چند متری سنگر دیده بان، مرتضی پیشانی خیس عرقش را با گوشه آستینش پاک کرد و هیکل چاقش را به یک صخره صاف تکیه داد. صدای سلام و احوالپرسی علی با سرباز که یک ماه تک و تنها این بالاست همه خستگی راه را از تن شان در می کند. آن هم سرباز وظیفه نه داوطلب. اگر تا حالا این بالا خل نشده بود اقلاً باید ضعف اعصاب می داشت. می شد کلی مچلش کرد و بعد فرستادش مرخصی. اگر اضافه وزن نداشت زودتر از علی او را می دید. با همین تصورات وارد سنگر شد و با کنجکاوی به سرباز نگاه کرد.
- «سلام اخوی بفرما!»
- «علیکم السلام و رحمت الله وبرکاته با اجازه.»
- «بفرما اخوی تکیه بده نفس تازه کن.»
- «چایی هم داری؟»
-نه شرمنده م. آب هست مال خود کوهه خوردن داره. لنگه ش پایین نیست.»
مرتضی خم شد و دهنش را گذاشت به لبه کلمن بدون در سنگر و آن قدر دستش را بالا آورد که نصف آب ریخت روی لباسش. خنده علی بلند شد. اما سرباز هیچی نگفت و رو به دوربین ها برگشت.
- «خب داداش کار رو به ما یاد بدی مرخصی.»
سرباز بدون اینکه برگرددبه علی گفت:« بیایید توضیح می دم.»
علی و مرتضی نزدیک شدند و او کارش راشروع کرد. چند روزه چم و خم کار دست علی و مرتضی بود.
سرباز رفته بود از چشمه پایین صخره کلمن را پرکند که صدای پچ-پچ علی بلند شد.
- «هی مرتضی این از این که
می خواد برگرده اصلاً خوشحال نیست!»
«نه! ازکجا می گی؟»
-باور کن. دلش نیست بره عقب.»
-چی بگم والله. قیافه اش که به خل و چلا نمی آد.»
-آره اصلاً شبیه تو نیست.»
-به هر حال کارش امروز تمومه باید برگرده. بعد منم و جنابعالی تا حالیت کنم کی خل و چله!
-بچه های پایین هم خیلی دلشون نیست این بره، مثل اینکه دست پختش معرکه ست. رخت شون رو هم می شوره!
-اووه! باید هم دلشون تنگه بشه. چندروز بعد بیشتر هم تنگه می شه. بذار یک کم اذیت شون کنیم.
آفتاب غروب کرده بود که سرباز از جلو و علی و مرتضی از عقب به سمت سنگر عمومی حرکت کردند. انگار روی دل سرباز یک کوه از غصه سنگینی می کرد. مرتضی به شوخی پرسید:
-« آقا اسمت چی بود!»
- «مصطفی.»
- «آره این رو که می دونم، منظورم فامیلیت بود.»
- «پاک نژاد.»
- «ازینکه ما زیرت رو جارو کردیم...»
صدای انفجاری که بین سنگر دیده بان و سنگر عمومی بلند شد آنچنان بود که سربازها از سنگر عمومی رو به بالا دویدند. علی شر شر از کتفش خون می رفت و کمر مرتضی تیر خورده بود! «مولوی» پاسدار «تویسرکانی» که اول همه به آنها رسید، اول رفت بالای سر مصطفی و با نگرانی او را وارسی کرد. سالم-سالم بود خیالش راحت که شد، بالای سر مرتضی دوید، اول فکر کرد که مرده است. اما بعد متوجه شد بیهوش است!
نیم ساعت بعد آمبولانس از خط به سمت بیمارستان «ام القصر» حرکت کرد.
د ر-د ر ماشین دل و روده مان را بالا آورد علی این جمله را با خودش گفت و خندید. این بار مصطفی همین پایین کوه کنار سنگر اجتماعی بود.
همان طور که علی از ماشین پیاده می شد، مصطفی به طرفش آمد و ساکش را گرفت.
- «خب آقا مصطفی، این چند روز باعث زحمت شدم. مجبور شدی بیشتر پست بدی.»
- «نه علی آقا این چه حرفیه. شما باید استراحت می کردی، لازم نبود برگردی.»
- «نه من سالمم، شما باید امروز بری عقب شرمندگی ما بسه دیگه!»
-حالا بذار امروز کمکت کنم تا جا بیفتی، تا ببینیم بعد چی می شه.»
علی با خودش خیال کرد که مصطفی تعارف می کند و لابد فردا برمی گردد عقب. این بود که حرفی نزد. اما فردا هم همین بساط شد. پس فردا هم. هر روز علی اصرار می کرد که برگرد و مصطفی می ماند. صدای بقیه هم درآمد که چیکارش داری خب بذار بمونه. اما اصلاً مگه این جا چی داشت که مصطفی گفته بود اینجا آب از بهشت می آد! مثل «سلسبیل»
- آقا مصطفی امشب فرمانده میاد خط. من گزارش می دم که برت داره ببرتت عقب.
-نه علی آقا لطفاً این کارو نکن! بذار بمونم، خودم می رم.
-هی می گه خودم می رم خودم می رم، کی می ری آخه؟
-زود، خیلی زود می رم.
-نه نشد امشب فرمانده بیاد و بره، دست من کوتاه می شه. کی می خواد برت گردونه؟ باید بگی مثلاً فردا ساعت هشت می رم.»
- جمعه ساعت 5 می رم.
-باید قول بدی، سر مؤمن بره قولش نمی ره ها.
-باشه. به خدا قسم جمعه ساعت 5 می رم. شما فقط دیگه حرف رفتن رو نزن بذار راحت باشم.
-باشه آقا مصطفی، باشه.
جمعه صبح علی ساعتش را روی ساعت کوک کرد تا وقتی که ساعتش رأس پنج شروع می کرد به زنگ زدن، حال مصطفی را بگیرد.
-ببین مصطفی جان این رو کوک کردم روی پنج، وای به حالت اگه وقتی که این زنگ می زنه بازم این جا باشی. از کوه پرتت می کنم پایین!
خندید و گفت: چشم اخوی قسم خوردم دیگه!
از ظهر گذشته بود و علی و مصطفی داشتند از سنگر دیده بانی پایین
می آمدند که عراق شروع کرد به کوبیدن منطقه. وضعیت که این طور شد آن ها مجبور شدند، خودشان را برسانند به سنگر بین راه چند نفر از بچه ها هم چپیده بودند توی سنگر. با هر انفجار زمین و سقف سنگر
می لرزید. مصطفی گوشش را تیز کرده بود و وقتی که سوت خمپاره را می شنید می گفت :
«یکی دیگه زد، آآآآآ الان می خوره. بوووووم. یکی دیگه زدآآآآآ. یا علی و یا علی یا ابالفضل یا زهرا.»
و خمپاره درست روی سقف سنگر آمد و سنگر روی سر بچه ها خراب شد! صدای بچه ها از زیر آوار که هر یک معصومی را صدا می کردند، به زحمت شنیده می شد. چند لحظه بعد، علی آوار رویش را کنار زد؛ زخم اساسی نداشت، فقط کمی خونی مالی بود، اولین چیزی که نگاهش را گرفت کفش های مصطفی از دم در سنگر اولین نفری بود که نشسته بود و پاهایش بیرون از سنگر بود. هیچ آواری رویش نریخته بود. با دلهره پوتین ها را گرفت و آمد بالا. الحمدلله سالم سالم بود! یک لک روی بدن مصطفی نبود گردنش مانده بود زیر آوار بدنش گرم بود، سینه اش تکان
می خورد. خوشحال شد.
- «دورت بگردم مصطفی جان
می گم برو عقب، هی گوش
نمی دی، الان درت می آرم.»
بالاخره تخته سقف سنگر را هم بلند کردند و علی، مصطفی را بیرون کشید. مصطفی افتاد توی بغل علی، حرف نمی زد، علی فکر کرد مصطفی هول کرده است. صورتش را از سینه خودش جدا کرد و با لبخند به صورتش نگاه کرد.
-مصطفی جان! مصطفی جان!
از چشم ها و گوش ها و دهان مصطفی خون به صورت علی پاشید! نفسش که قطع شد! ساعت علی شروع کرد به زنگ زدن: «بیب-بیب-بیب...» 
 

پدر
نعیمه کرداوغلی آذر 

پدر وقتی که به سرش می زند دیوانه می شود، والا همیشه گوشه ای آرام روی تختش کز می کند و از پنجره اتاق خیره می شود به آسمان و گاهی به برگ های درختان هم نگاه می کند که باد بازی شان می دهد. هر روز بهش سر می زنم. تکه های نور و سایه های برگ ها روی صورتش می رقصد و
می پرسم: کجایی؟
به من می گوید خانم پرستار. همیشه می پرسد: اتوبوس نیامد؟ دلم برای دخترم یک ذره شده. چرا لفتش
می دهند نامردها؟!
می دانم همیشه منتظر است. منتظریک اتوبوس. می گوید: خسته شدم.
از روی تختش پایین می آید و توی طول اتاق شروع می کند به قدم زدن، انگشتان دست هایش را توی هم گره می کند و می گذاردش پشت گردن و می گوید: خسته شدم...
همیشه یک دسته طناب سبک سیاه از گوشه تختش آویزان است. قدم هایش را تندتر می کند و نفس نفس می زند. می نشینم روی زانوهایم. جلویم
می ایستد و فریاد می کشد: فرمانده سجده کرده بود.
پیشانی ام را می چسبانم به زمین و برایش سجده می کنم.
... رفتم کنارش. چهار انگشت دستش می لرزد، آرام می کوبد به شانه ام.
- زدم به شانه اش، صداش کردم فرمانده ؟ فرمانده ؟
شانه ام را هل می دهد که بیفتم.
- فرمانده افتاد. پیشانی اش ترکیده بود و مغزش پهن شده بود روی صورتش.
بلند می شود و دوباره راه می افتد توی اتاق. خودم را می کشم پای تختش و همان جا تکیه می دهم و نگاهش می کنم.
همان طور قدم می زند و اشک می ریزد و موهای سرش را که نیست، مشت
می کوبد به پهلوشان. روی زانوهایش جایی پشت به پنجره می نشیند.
- عباس و نادر رو به خاک دراز کشیده بودند.
همان طور روی زانوها به سمتم خیز بر می دارد صورتم را می گیرد بین
دست هایش و روبه رویش نگه می دارد.
-... صورت شان را برگردانم، دهان شان پف کرده بود.
دستش را می سراند سمت دهانم. مشتش می کنم و می مالم شان به خیسی چشم هایم.
-... دستم را کردم توی دهان شان، پر از خاک بود، خفه شان کرده بودند نامردها. یکی با قنداق اسلحه زد توی ملاجم...«نزن...نزن نامرد نزن!»
چشم هایش را می بندد و خودش را
می اندازد روی زمین. لحظه ای می مانم تا بلند شود. هول هولکی بلند می شود و می دود سمت دسته طناب آویزان از تختش. توی مشت می گیرد و شروع می کند به زدنم...«نزن، نزن، نامرد نزن!»
دیوانه وار به جانم می افتد و آن قدر می زند تا خسته شود و آرام بیفتد توی آغوشم. پدر دیوانه است!
عمو می گفت: توی تونل مرگ می دوید که دیوانه شد.
می گوید شوخی نیست کابل سیاه برق که چند بار پشت سر هم بخورد به جایی از تن ات، دیگر حس اش نمی کنی...
پدر که آرام شد، سبک است. بلندش می کنم و می کشانمش تا روی تخت. کمی که خوابید چشم هایش را باز می کند و باز می کند و باز آرام خیره می شود به همان جا پشت پنجره اتاقش و می پرسد:
- اتوبوس نیامد ؟
دستم را می کشم به سر بی مویش و پیشانی اش را می بوسم. پدر همیشه منتظر است اتوبوس بیاید و او را برگرداند به وطنش، به پیش مادرم و من که دلش برایش یک ذره شده است.
دسته طناب سیاه را از مشتش بیرون می کشم و از گوشه تخت آویزان
می کنم. دستش را می بوسم و ملحفه سفید را می کشم تا زیر چانه اش و می گویم: اتوبوس آمد. بابا نوبت توست که بیایی پیشم...   

تحریریه نسل سوم
«کیهان سه شنبه ۲۹/۶/۹۰»

سلام قاسم من! سلام بابا! سلام دلاور!

چه بوی عطری می‌دهی بابا. مگر نه پنج شبانه روز است که جان داده‌ای؟ این بوی عطر و گل از کجاست بابا؟ بگذار اول پیشانیت را ببوسم، نه دستهایت را، نه، نه، اول پاهایت را که این پای رفتن را خدا به تو داد و به من نداد.

                                             خبرگزاری فارس: سلام قاسم من! سلام بابا! سلام دلاور!  
استاد سید مهدی شجاعی را باید یکی از بزرگترین نویسندگان این مرزو بوم دانست. داستان های شیوا و زیبایش هنوز در ذهن خیلی از فرزندان ایران ماندگار است. این مطلب داستانی پیرامون دفاع مقدس است:

امشب پنجمین شبی است که تو بر خاک آرمیده‌ای و دست محرم باد کاکال‌هایت را پریشان می‌کند. بی معنی است اگر بگویم که دلم پیش توست، تو خود دل منی که اکنون بر خاک افتاده‌ای و دیگر نمی‌تپی.

دل مرده نیستم که هرگز نمرده‌ای، دلسرد هم نیستم که تو به خورشید گرما می‌دهی، چطور بگویم؟ دل خسته، نه دلریش هم نه، دلخوشم، که تو خوشحال و سرخوشی از آن دم که تو آنجا خفتی، من تا به حال نخوابیده‌ام، از آن لحظه که تو قرار یافتی، من آرام نگرفته‌ام.

بی‌قراری ام را نگذاشته‌ام کسی بفهمد اما تو فهمیده‌ای لابد.

در این پنج شبانه‌ روز تو حتما نوازش مدام این نگاه خسته را به روی پیکر شکسته‌ات احساس، کرده‌ای.
تمام این پنج شب و روز که از فراز آن تل خاک، تو را می‌نگریسته‌ام، در بیابان و ذهنم راهی می‌جستم که به تو دسترسی یابم و از دسترس آتش دورت کنم.
اما دیدی خودت که میسر نبود قاسم من!
آتش بود که از دو سو می‌بارید و نفس خاک را می‌برید و اکنون مگر نه چنین است؟ آری ولی طاقتم تمام شده است.
این که الان می‌آیم محصول تصمیم هم الان نیست. از همان ابتدا که ترا نشانم دادند و از همان ابتدا که آن دوربین دوست داشتنی پیکر تو را پیش چشمم کشید، تا کنون در التهاب و اضطراب این تصمیم بوده‌ام که چگونه ترا از معرکه در ببرم. نجاتت دهم از این وانفسای خون و گلوله و آتش. پس از سینه خیز آن سوزش سینه‌ای است که این پنج شنبه و روز دست و پنجه‌ام را برای رفتن نرم می‌کرده است.
هم الان اگر بدانند دیگران که چه می‌کنم، بی تردید ممانعت خواهند کرد و مرا باز خواهند داشت.
نه که بگویند، نباید چنین شود. بلکه خواهند گفت که این کار تو نیست و خود بار این رسالت را بر دوش خواهند کشید. و رضای من در این نیست.
با خود عهده کرده‌ام که بیایم و تنها بیایم و پیکر ضعیف و سبکت را همراه با غم سنگینت و خاطره‌های شیرینت تنها بر دوش بکشم.

و پدری معنایش همین است.

اگر پدری بتواند سنگینی غم فرزندش را با دوش دیگران تقسیم کند که کمر خودش تا نمی‌شود، نمی‌شکند و موهایش به سپیده نمی‌نشیند. این همه از آن است که پدر چنان بار سنگینی را یک تنه بر دوش می‌کشد.
از وقتی که خبر رفتنت را شنیدم و بر خاک افتادنت را دیدم، در برخوردهایم با دیگران یک لبخند افزوده‌ام به آن چه که سابق داشته ام.
درست است که عمده وقتم را صرف نگریستن به تو کرده‌ام اما آنچه با دیگران بوده است چنین بوده است.
نخواستم که شریک داشته باشم برای غم و در آن دیار برای پاداش و رضای خدا.
داشتم عطش سنگر‌ها را مرتفع می‌کردم. آب می‌دادم به بچه‌ها - دیده بودی که - خواستند مقدمه بچینند در گفتن خبر شهادتت.
می‌دانستند که مادر نداری و برادر و خواهر، و می‌دانستند که من و تو مانده‌ایم فقط از آن خانوار بزرگ ایل مانند که دستم موشک به دامن حیاتمان نرسیده.
و می‌دانستند پیوند محکم دوستیمان را و انس و الفتان را.
و از همین رو می‌خواستند مقدمه بچینند.
گفتند: تنها خداست که می‌ماند و من گفتم: تنها قاسم نیست که می‌رود با حیریت و تعجب سؤال کردند که: کسی چه گفته است؟
گفتم: رفتن همگان و ماندن خدا را خود گفته است؛ نه اکنون که از دیر باز و قاسم من هم چیزی بیش از همگان نداشته است.
گفتند: خبر را چه کسی آورده است؟
گفتم: بوی پسر؛ بوی خون آغشته پسر.
به خدا قسم که دروغ نگفتم اگر نبودی بوی تو قاسم در این تاریکی شب که ماه هم در کار جدال با ابرهای سیاه است، من جهت چگونه می‌گرفتم و راه به سوی تو چگونه می‌یافتم؟
تو باور نمی‌کنی پسر که وقتی به خانه می‌آمدم و تو بودی، لازم نبود که از لباست، کفشت و صدایت، بودنت را دریابم، بوی تو حضورت را در خانه فاش می‌کرد بی آنکه خود بدانی.
و اکنون این بوی توست که مرا سینه خیز به سوی تو می‌کشاند.
این منورها که از ظلمت سنگر دشمن بر می‌خیزند. کار را بر پدرت مشکل می‌کنند. 
بیابان به کف دست می‌ماند و روشنی این منورها هر حرکتی را در پهنای دست لو می‌دهد. دشمن می‌خواهد بیداریش را به رخ بکشد؛ به آدمی می‌ماند که در خواب راه می‌رود؛ افتادنش حتمی است. وقتی صدای توپ و خمپاره‌ها قطع می‌شود چه سکوت هول انگیزی بر دشت سلطه می‌یابد. دل مین انگار می‌خواهد بترکد. 
چشم‌هایم را عراقی که از پیشانی سرازیر می‌شود، می‌سوزاند؛ آن قدرها هم که به نظر می‌آمد، صاف نیست، فراز نشیب دارد. 
نه پدرجان خسته شدم؛ می‌خواهم عرقم را بخشکانم و قدری رمق با پاهایم برگردانم. خسته هم اگر شده باشم چه چاره؟ پیرمردم راستش را بگویم؛ تا این جا را هم که آمد، قوت من نبود، عشق تو بود که مرا می‌کشید. من کجا می‌توانستم این همه راه را یک ریز، سینه خیز بیایم. و این عشق تا مرا به تو نرساند، خلاصم نمی‌کند. خیالم ازاین بابت راحت است. خیال تو هم تخت باشد. 
چه نسیم خنکی وزیدن گرفته است! در فروردین ماه جنوب همینن قدر هم از خنکی غنیمت است. ولی حیف، وقتی که به زانوها و سر آرنج‌هایم می‌خورد طعم مطبوعش را از دست می‌دهد و به سوزش بدل می‌شود. هان؟ انگار خیس است! 

این آرنج‌ها و زانوها آن قدر بر زمین ساییده‌اند که پارچه‌ و پوست را از رو برده‌اند و به خون رسیده‌اند. با خداست که باری نماز صبح، این خون‌ها پاک بشود. 
با دوربین که نگاه می‌کردی، مسافت این همه نبود. در این سیاهی محض تشخیص هم نمی‌شود داد که چقدر از راه مانده است. 
این سنگ‌های تیز، حرکت عقربه‌های ساعت را کند می‌کنند و شاید رفتن من را. 
آن چه نگران کننده است بیم دمیدن نابهنگام سپیده است. 
هر شب اگر سپیده دوست داشتنی بود و انتظار کشیدنی، امشب، تو زیباتر از سپیده در انتظار منی. 
می‌آیم، می‌آیم و عطش لبهایم را به ضریح چشمانت جبران می‌کنم. 
این صدا، صدای چیست؟ صدای حرف؟ در این بیایان برهوت؟ 
چه بی فکری کردم من که تفنگی چیزی برنداشتم به سنگرهای عراقی اگر رسیده باشم چه؟ 
کاش لااقل رفتن را به کسی می‌گفتم که اگر بازگشتم ممکن نشد... اگر جنازه‌ام در بایان پیدا شد. نزدیک سنگر عراقی‌ها... بدانند که برای چه آمده‌ام... 
... ولی نه بچه گانه است این فکر، مهم خداست، که می‌داند؛ مهم رو سفیدی در پیشگاه اوست. او می‌داند که برای چه آمده‌ام. اگر مرا از جمله دوستان نپندارد، در زمره دشمنان نمی‌شمارد. می‌داند که آمده‌ام جنازه پسرم را از چنگال آتش دشمن در ببرم. 
خدایا! خودت که می‌دانی و این مرا بس است تو کمک کن که بس باشد، نگرانی دانستن دیگران در دل نباشد. اکنون چاره‌ای نیست. جز آرام گرفتن و گوش سپردن، که صدا از کجاست. 
حرکت کردن و نزدیک‌تر شدن خطرناک است، گوش‌ها را فقط تیز باید کرد. 

-از محراب به ذوالفقار ... از محراب به ذوالفقار ... از محراب به ذوالفقار و الله که این سنگر دیده بان خودی است.

دشمن، محراب و ذوالفقار چه می‌داند چیست. 

پیش از آن که چگونه حرف زدنشان خودی بودنشان را ثابت کند چه گفتنشان از را پس اثبات این مدعا بر می‌آید. اکنون حضور خودم را چطور برایشان توجیه کنم؟ 

سلام! بچه‌های من! خودم‌ام، نترسید، خسته نباشید... هان؟ اسمم را از کجا می‌دانید؟ ...در این ظلمات چطور مرا شناختید؟ ... صدایم مگر چه نشانه‌ای دارد؟ نه، نمی‌نشینم، نیامده‌ام که بمانم... آب؟ برای آب آوردن نیامده‌ام، ولی دارم، یک قمقمه آب دارم... بخورید... نوش جانتان... قربان هوشتان درست حدس زدید، برای قاسم آمده‌ام... نه که ببینمش فقط ... آمده‌ام که ببرمش... همه این حرف‌ها را می‌دانم ولی دلس است دیگر و محبت پدری. دل که همیشه با حرف‌های منطقی آرام نمی‌گیرد. گاهی وقت‌ها هم از اوامر عقل، سر می‌پیچید. به هر حال برای این منظور آمده‌ام...
نه، این دیگر محال است، این را نمی‌پذیرم، اگر بگویید برگرد برمی‌گردم ولی به شما اجازه جلو رفتن نمی‌دهم... به جان امام قسمتان می‌دهم که اصرار نکنید، کارتان را بکنید که از هر عبادتی ارزشمند تر است... باشد، برمی‌گردم همین جا.
خدا حفظ‌‌‌تان کند... مواظب خودتان باشید... محتاجم به دعایتان ... علی یاراتان ... خدا نگهدار.
این طور که معلوم است زیاد نباید مانده باشد؛ از حرف‌های بچه‌های هم همین طور بر می‌آمد.

آمدم قاسم جان؛
هوا انگار دارد روشن می‌شود، نباید سحر آن قدر نزدیک باشد، مگر چقدر از شب رفته است؟
نه، این ماه است که دارد برای دیدن رویت، از پشت ابرهای سیاه، سرک می‌کشد.
گودال هایی این‌ چنین باید جای گلوله باشد، توپ یا خمپاره.
خدا کند که پیکرت در امان مانده باشد از تهاجم این زبانه‌های آتش؛ که در امان مانده است.

این بو، بوی توست و این پیکر، پیکر تو باید باشد.
خدایا شکرت که حرام نشد آن همه زحمت.

سلام قاسم من! سلام بابا! سلام دلاور!
چه بوی عطری می‌دهی بابا. مگر نه پنج شبانه روز است که جان داده‌ای؟ این بوی عطر و گل از کجاست بابا؟
بگذار اول پیشانیت را ببوسم، نه دستهایت را، نه، نه، اول پاهایت را که این پای رفتن را خدا به تو داد و به من نداد.
یک عمر دست مرا بوسیدی بی آنکه شایسته باشم و من یکبار بگذار پای تو را ببوسم که شایسته عمری بوسیدن و بوییدن است.
نور مهتاب اگر چه به چهره‌ات جلای دیگری می‌بخشد، اما دشمن را هم بی خبر از این دیدار نمی‌گذارد.
آب آورده‌ بودم که خون محاسنت را شستو دهم؛ اما بچه‌های دیده‌بان، برادرانت تشنه بودند. خدا انگار آن آب را برای آنها در قمقمه من کرده بود. محاسن تو را خانه هم که رفتم شستشو می‌شود داد. آنها واجب‌تر بودند.

تون مهمان حوض کوثری قاسم!
برای همین این قدر آرام خوابیده‌ای، در خواب بارها دیده بودمت اما هیچ گاه چنین آرامشی ملکوتی در تو نیافته بودم.

مادرت چطور است؟ با همید انگار، نه؟ با برادرها و خواهرهایت. جمعتان جمع است، این منم که حسابی تنها شده‌ام.
حرف، زیاد با تو دارم. اینجا، جای گفتنش نیست.
جنازه‌ات را که بردم، نمی‌گذارم سریع دفنت کنند. یک شبانه روز برای سخن گفتن با تو وقت می‌گیرم. در این روشنی مهتاب، نشستن در کنارت، کار درستی نیست. من هم دراز می‌کشم، اما نه این سمت، آن طرف می‌خوابم که اگر دشمنی که در این نزدیکی است دیدمان به تو آسیب نرساند.
ای وای! باز هم انگار جنازه در این پایین هست. چند قاسم دیگر بر خاک افتاده است؟
قاسم جان! عزیز دل! پاره جگر!
می‌دانی که برای چه آمده بودم، آری ولی اکنون می‌خواهم دست خالی برگردم.
اگر تنها تو بودی، تو را می بردم؛ اگر می‌تونستم همه قاسم‌های را از بیابان جمع کنم، باز تو را می‌بردم. اما بپذیر که بردن توی تنها، نهایت خود خواهی است؛ خدا پسندانه نیست. این بزرگترین گناه است که آدمی در این قاسم آباد، تنها یک قاسم ببیند، قاسم خودش را ببیند.
من می‌روم، تنها و دست خالی.
اما نه.
بگذار این نوار سبز «کربلا ما می‌آییم» را که با خون سرخت امضا کرده‌ای از پیشانیت باز کنم و زیباترین یادگاری تو را بر پیشانیم داشته باشم.
من می‌روم اما شاید با حمله بچه‌ها بازگردم؛ زمانی که همه را بتوانیم با خود ببریم، این چند قاسم دیگر را که در این نزدیکی خوابیده‌اند. شاید هم باز نگردم الان روز می‌شود و بیابان غرق آتش.             «خبرگزاری فارس»