آن که فهمید:
دو تا داداش بودند. آن طور که خودشان می گفتند، در بازار تهران، مغازهی طلا فروشی داشتند. اوضاع مالی شان هم الحمدلله خوب خوب بود.
نه اهل دروغ و دغل بودند، نه اهل کلاه گذاشتن و کلاه برداری. به قول معروف:
"نان بازوی خودشان را می خوردند."
نوبتی جبهه می آمدند. گاهی هم دو نفری. ولی قانون شان این بود که یکی شان جبهه باشد و از اوضاع و احوال منطقه گزارش تلفنی بدهد، دیگری در تهران باشد تا هم به کارهای طلافروشی برسد، هم ...
توی لشکر، سر این دو تا داداش دعوا بود. هر گردانی از خدایش بود که یکی از آن دو، حداقل یک هفته به آن گردان بیاید.
وقتی یکی از آنها به گردان جدیدی می رفت، از فرماندهان آمار و ارقام نیازهای گردان را می گرفت و سریع به تهران گزارش می داد:
- می گم داداش، این گردانی که من رفتم، خیلی کمبود امکانات داره. یه وانت تویوتا براشون بگیر، یه آمبولانس، دو سه تا کامیون هم لباس و بقیهی وسایل که خودت بهتر می دونی، بخر و سریع بفرست بیاد.
آن هم که تهران بود، خوب وظایف و ماموریتی را که برادرش سپرده بود، می دانست و به آنها عمل می کرد.
چند روزی بیشتر طول نمی کشید که کاروان کمک های آنها، وارد گردان می شد و حالا نوبت آن یکی برادر بود که در جبهه بماند و این یکی برود اوضاع و امور تهران را مدیریت کند.
اصلا هم اهل این که راه بیفتند توی مساجد و ارگان ها و سازمان ها تا با یه قرون دوزار کمک جمع کنند، نبودند. الحمدلله خدا آن قدر برای شان روزی سرازیر می کرد که همهی این کمک ها را از حساب شخصی خودشان تامین کنند.
و شانس با آن یکی بود که حضورش در منطقه منتهی می شد به عملیات و توفیق همرزمی در کنار بقیهی بچه بسیجی ها را می یافت.
اگر اشتباه نکنم، به این کارها می گویند:
جهاد با مال و جان!
آن که نفهمید:متاسفانه روحانی بود و هست. امروز که با این اوضاع و احوال خیلی منتقد دوآتشه شده و به قدیم و جدید انقلاب می تازد. فقط حرمت امام را نگه می دارد و بس. آن هم مطمئنا جرات نمی کند، وگرنه ...
سال 1365 در اوج جنگ، که در شلمچه، همهی حق در برابر همهی باطل صف آرایی کرده بودند و کار و بار حضرت عزرائیل سکه بود، در عقبهی جنگ عجب اتفاقات جالبی می افتاد.
حضرت امام فرموده بود جنگ در راس امور است و همه چیز باید در خدمت آن باشد.
صدام یزید کافر! بهتر از حاج آقای قصهی ما، این پیام امام را گرفت!
وقتی تریلی ها سیمان وارد خاک عراق می شدند، اولین مقصدشان جبهه های نبرد علیه ایران بود. از همان خط مقدم، سیمان ها توزیع می شد، رو به عقب می رفت و اگر احیانا چیزی باقی می ماند، به شهری ها می رسید.
بی خود نبود ما، در شلمچه، در چاله های خاکی قبرگونه مقاومت می کردیم ولی عراقی ها از بهترین و محکم ترین سنگرهای بتونی بهره مند بودند!
حاج آقای رحمان و رحیم قصهی تلخ ما، که امروز کلی هم از نظام طلب کار شده که چرا اجازه ندادند به خاطر یک تصادف سادهی شخصی و شکستگی سادهی پا، هر سال برای چکاب به زیارت دکاترهی محترم و مومن لندن نشین شرف یاب شود!
حالا این که چرا یک جانباز قطع نخاعی نمی توانست و نمی تواند برای مداوا به خارج از کشور اعزام شود، این را باید از آنان که بلیط های فرنگستان را برای اولاد حلال زاده شان اشغال کرده اند، پرسید.
القصه!
تریلی های سیمان که وارد کشور ما می شد، اول از همه می رفت ...
کجا؟
فکر کردید می رفت خط مقدم جبهه؟
این را باید از نخست وزیر زمان جنگ و اطرافیان پر و پا قرص امروزی اش پرسید. از حاج آقای رحمان و رحیم قصهی ما که امروز همهی وجودش سبز لجنی شده!
نه! مطمئن باشید سیمان ها به جبهه نمی رفتند. چون ما داغ به دل مان مانده بود یک سنگر محکم بتونی داشته باشیم.
در بحبوحهی عملیات کربلای پنج، حاج آقای دل سوز، بالای تپه ای می ایستاد، نگاهی به دور دست های جاده می انداخت، بلکه کامیون های سیمان زودتر به منطقه برسند.
هر چه چشم انداخت، از سیمان ها خبری نشد.
جنگ بود و اضطراب.
کشور درگیر شدیدترین بحران های نظامی سیاسی بود.
پس چرا کامیون های سیمان نرسیدند؟
اگر آنها نیایند، کار مملکت می خوابد!
آن وقت حاج آقا مجبور است به بازار آزاد تکیه کند.
هر چه باشند، این سیمان ها تبرک هستند.
بوی شلمچه و فکه می دهند.
حکم ماموریت شان متعلق به جبهه است.
تلفن که زنگ زد، حاج آقا شاکی شد.
- یعنی چی؟ بی شرفای کثافت. سیمان های جبهه رو دزدیدند که ببرند لاهیجان چی بشه؟ آخه جبهه های جنوب چیکار دارند به لاهیجان؟ ویلا؟ ویلای کی؟ چی؟ من؟ غلط کردند پدرسگا. همین الان خودم میام دژبانی تا پدرشون رو دربیارم.
به راننده اش دستور داد هر چه سریع تر از زمینی که آمادهی ساخت شده بود، به دژبانی کمی آن طرف تر در لاهیجان بروند تا تکلیف راننده های دزد را معلوم کند.
سه ماه بعد، 3 رانندهی کامیون که به جرم سرقت سیمان های جبهه و انتقال آنها به لاهیجان برای ساخت ویلا، دستگیر و بازداشت شده بودند، در حالی که مدام به حکم ماموریتی که حاج آقا برای شان صادر کرده بود استناد می کردند، با سپردن کلی تعهد و ... آزاد شدند و رفتند سراغ زندگی شان و خانواده ای که فکر می کردند آنها الان از جبهه به مرخصی می آیند.
حاج آقا هم که دستور داد سیمان های کشف شده، یک راست به اهواز ارسال شوند، مجبور شد به بازار آزاد اتکا کند. اگر چه هزینهی ساخت و ساز ویلای لاهیجان زیادتر شد، عوضش چند سال بعد قیمتش چند برابر شد.
حاج آقا که آن روزها دنبال جذب و هدایت کمک های مردمی بود، امروز وقتی جایی منبر می رود، تعریف می کند که:
- چگونه بعضی افراد آن قدر حرام خوار می شوند که به سادگی سه کامیون سیمانی را که باید به جبهه می رفت، با حکم ماموریت و به نام کمک برای جبهه، برای ساخت ویلا به لاهیجان بردند ... پدر سگا.
ویلای کی؟ معلوم نیست. حتما یکی از همین هایی که دو سه روزه از خارج اومدن و از ملت طلب کار شدن!
«حمید داودآبادی»
دقایقی طول کشید تا موفق به بیدار کردن حسین شدم. او در حالی که هنوز بر زمین خوابیده بود با ناراضایتی گفت:«چیه، چطور شده؟»گفتم:«حسین، به دادم برس، دارم از درد می میرم، تحمل درد را ندارم...» او با نگرانی سر از زمین برداشت و گفت:«نه تورا به خدا تحمل کن، اگر سر و صدا کنی، عراقیها می فهمند، مگر چطور شده؟» قضیه درد دستم را برای او تعریف کردم و سپس با التماس از او خواستم که گره را باز کند. حسین گفت:«اما دوباره خونریزی شروع می شود!» گفتم:«هر طور می خواهد بشود، من دیگر طاقت ندارم،خونریزی که بهتر از با خبر شدن عراقیهاست...» در این لحظه او مشغول باز کردن گره پارچه شد. پارچۀ زیر پیراهنی، از جنس کشی بود و گره، آن قدر محکم بسته شده بود که حسین قادر به باز کردن آن نبود. اکنون از شدت درد، پاهایم را بر زمین می کشیدم. بالاخره حسین تصمیم گرفت که گره را با کمک دندان پاره کند و لذا مشغول جویدن پارچه شد. و سرانجام پس از دقایقی پارچه پاره شد و لحظاتی بعد خون دوباره فوران کرد، اما چیزی نگذشت که از درد دست، راحت شده و نفس راحتی کشیدم و دوباره بر زمین خوابیدم. حسین با نگرانی پرسید:«حالا چه کار کنم؟» گفتم:«هیچی، کاری نمی توان کرد، تو هم بگیر بخواب.» گفت:«آخر اینطور که نمی شود، در اثر خونریزی به زودی شهید خواهید شد.» گفتم:«خوب، چه می شود کرد؟ کاری از دست ما ساخته نیست.» پس از این گفتگو، حسین در حالی که به افق خیره شده بود ساکت شد. او نوجوانی 16 و یا 17 ساله و اهل اصفهان بود و هنوز مو در صورت نداشت. از قدی نسبتاً کوتاه و اندامی لاغر و ضعیف برخوردار بود. هیجان نزدیکی لحظۀ شهادتم از یک طرف، و نگرانی برای این جوان از طرف دیگر، فکر مرا به خود مشغول کرده بود. با خود گفتم که حسین تا چند لحظۀ دیگر تنها می شود، خدایا او چطور می تواند در این منطقه که 18 کیلومتر با نیروهای خودی فاصله دار د، راه را بیابد؟ خدایا چه سرنوشتی در انتظار اوست؟ از این که نمی توانستم کوچکترین کمکی به او بکنم فوق العاده ناراحت بودم. لحظاتی بعد تصمیم گرفتم که لااقل با حرفهایم او را دلداری دهم.
گفتم:«برادرم، حسین، نکند وقتی من از هوش رفتم، تو ناراحت بشوی! ببین تو یک جوان کاملاً سالم هستی و براحتی می توانی خود را به نیروهای خودی برسانی. اگر من از هوش رفتم، اصلاً اهمیتی ندارد، فرض کن که من هم مثل بقیه، روی تپه شهید شده ام و تو به تنهایی موفق به فرار شده ای، خوب، در آن صورت چکار می کردی؟ حالا هم باید همان کار را بکنی. آب که برای خوردن داری، وقتی به بیشه بروی، میوه و چیزهای دیگری هم برای خوردن پیدا خواهی کرد، فقط می ماند مسألۀ راه و جهت حرکت، آن هم براحتی قابل یافتن است، آسمان را نگاه کن، این ستاره ها را می بینی؟ همان ستاره هایی را می گویم که به شکل یک ملا کاغذی(ملا کاغذی در لهجۀ اصفهانی به معنای بادبادک می باشد) هستند، این ستاره ها را ستاره های هفت برادران می گویند. آن ستارۀ نورانی هم، ستارۀ شمالی است، بنابر این جهت شرق، از آن طرف است و اگر این سمت را بگیری و بروی، به نیروها ی خودی خواهی رسید. حسین، خوب به حرفهایم گوش کن، نکند یک وقت، بعد از بی هوش شدن من، همینجا بمانی! چون اگر هوا روشن شود و تو اینجا باشی عراقیها تو را خواهند دید. بنابراین وقتی من بی هوش شدم، مرا همینجا بگذار و پایین برو و بعد از داخل درختها، به طرف مشرق حرکت کن و مواظب سنگرهای کمین دشمن هم باش. به خدا توکل کن، انشاالله بزودی به نیروهای خودی خواهی رسید. ضمناً سلام مرا به همۀ بچه ها برسان و اگر احیاناً بعداً به اصفهان رفتی و پدر و مادر مرا دیدی از قول من از آنها حلالیت بطلب و خبر و نحوۀ شهادتم را برای ایشان بگو.»سپس ساکت شدم. البته حسین خود طریق جهت یابی از روی ستاره ها را می دانست زیرا این مسائل را فرماندهان در برنامه های رزم شبانه، آموزش داده بودند اما من برای یادآوری و اطمینان خاطر، تکرار کردم. او همچنان بی صدا بالای سر من نشسته بود. به چهره اش نگاه کردم. دو خط نقره ای که از چشمانش سر چشمه می گرفت و بر گونه هایش می درخشید حاکی از آن بود که گریه می کند، اما تلاش می کرد که گریۀ خود را از من مخفی سازد. من در کنار او آرام، در انتظار موعود دراز کشیده بودم و ستاره های آسمان را می نگریستم. خدایا اکنون برگرد من چه خبر است؟ شاید اکنون برادران عزیز قرآنیم که دیر زمانی همدمشان بودم، بر گردم حلقه زده و انتظار می کشند. بر سقف آسمان، چهرۀ نورانی نادر را تصور کردم که آغوش گشوده و می خندید. بی اختیار اشک شوق می ریختم. لحظاتی بعد ناگهان به یاد پدر و مادرم افتادم. خدایا آنها مدتی است که هیچ خبری از من ندارند، اکنون در چه حال و هوایی بسر می برند؟ خدایا بعد از من، چه بر سر پدر و مادرم خواهد آمد؟ آیا مادرم اندوه از دست دادن مرا تحمل خواهد کرد؟ خدایا به عنوان آخرین درخواست از تو می خواهم که صبر و مقاومتی به پدر و مادرم عنایت فرمایی که از شهادتم با آغوش باز استقبال کنند. خدایا آن ایمان و صبری را که به همۀ مادران شهدا عنایت می کنی، به مادر من نیز عطا بفرما. خداوندا مادرم را آنگونه متحول کن که در مقابل دوست و دشمن، با صلابت و پایدار ایستاده و بر شهادتم افتخار کند. خدایا در این لحظه های آخر، مرا به نیکی بپذیر. ای رحیم ترین رحیمان، غفلتهای گذشته ام را ببخش. اگر گناهان من بزرگ است لطف و آمرزش تو بزرگتر است.
در این لحظات که ریشه های آمال و آرزو در من خشکیده و لذات و وساوس پوچ و هواها و هوسها از این تن نحیف و مجروح رخت بر بسته از لغزشها و کوتاهیهای گذشته ام در گذر و جز به رحمت و عنایتت بر من منگر. خدایا هر کس را که از من کدورتی در دل است و یا حقی بر گردن من دارد، با لطف و عنایت و مواهب صد چندان خود راضی و خشنود بفرما و مرا در حالی از این دنیا به نزد خویش ببر که نه سزاوار عقابی از تو و نه مدیون به احدی از خلق الله باشم، آن گونه که لیاقت آسودن در جوار انبیاء و اولیاء شهدای کربلا را بیابم. خدایا عمری را در عشق به تو و قرآن تو و پیامبر تو و خاندان عصمت و طهارت سپری کرده ام، پس یک لحظه میان من و این برگزیدگان از خلایقت، جدایی مینداز. الهی رضاً برضائک...»
با تمام وجود این لحظه ها را مناسب برای دعا و راز و نیاز احساس می کردم و آنچه را که به ذهنم آمد با مبدأ هستی درد و دل کردم. این زمزمه ها آنچنان مرا آرامش می داد و قلبم را قوت و اطمینان می بخشید که جای هیچ گونه نگرانی و هراس باقی نمی گذاشت.
حسین همچنان بالای سرم نشسته بود و اشک می ریخت. سر گیجه ام شدت یافته و چشمانم سنگینی می کرد و گهگاه مثل این که چرت زده باشم هیچ نمی فهمیدم. در این لحظه حسین گفت:«بالاخره یک کاری باید کرد، نمی شود که دست روی دست گذارد، شاید بشود یک جوری خونریزی را بند آورد.»
لحظاتی بعد، عراقیها در حالی که سخن می گفتند تخته سنگ را دور زدند و از کنار آن گذشتند و مشغول بالا رفتن از تپه شدند و چیزی نگذشت که نور چراغ قوه ها، و صدای ناهنجارشان، در تاریکی شب گم شد و گویی هر دوی ما از آسمان به زمین آمدیم. در بهت و حیرت فرو رفته بودیم و آنچه اتفاق افتاده بود برایمان غیر قابل باور بود. آیا واقعاً عراقیها ما را ندیده بودند؟ با تمام وجود به معجزۀ آیۀشریفۀ و جعلنا... شهادت دادم و بی اختیار پیشانی خود را بر خاک نهاده و سجدۀ شکر بجای آوردم. لحظاتی توأم با بهت و حیرت، در سکوت گذشت. پس از آن همه دلهره، اکنون احساس سبکی خاصی داشتم. تقریباً به این نتیجه رسیده بودم که خداوند سلامت ما را تقدیر فرموده است، اما وقتی دوباره متوجه خونریزی دستم شدم با خود گفتم که شاید این طور نباشد.
دقایقی بود که حالت عادی خود را از دست داده و بطور ملموس، اثرات خونریزی را احساس می کردم. ضعف مفرط و لرزش شدیدی عارض دستها و پاهایم شده بود. چشمهایم سنگینی می کرد و تنفسم تند شده و ضربان قلبم شدت یافته بود. همین طور که بر زمین دراز کشیده بودم احساس می کردم زمین زیر بدنم می چرخد. خونریزی همچنان ادامه داشت و لباسهایم از خون دستم خیس شده بود. دانستم که آخرین لحظات عمرم را سپری می کنم. عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود . بشدت احساس سرما می کردم. در حالی که به سختی سخن می گفتم، دست حسین را گرفته و گفتم:«حسین، من دارم می میرم...» حسین با دستپاچگی حرفم را قطع کرد و گفت:«نه، هر طور شده جلو خونریزی دستت را می گیرم.» گفتم:« چطوری؟» گفت:«باید با چیزی بالای زخم را ببندیم.» با این حرف او ناگهان جرقۀ امیدی دلم را روشن کرد. با کمک حسین، نشسته و گفتم:«لطفاً زیر پیراهنی مرا در بیاور.» و او بسرعت این کار را کرد و بعد با راهنمایی من، مشغول پاره کردن زیرپیراهنی شد و بزودی آن را به صورت طنابی در آورد و سپس بازوی دست راستم را به وسیلۀ آن محکم بست و بعد دو سر آن را به گونه ای گره زد که به شدت احساس درد کردم. لحظاتی بعد وقتی دست خود را بالا گرفتم دریافتم که خون دستم کاملاً بند آمده است و هر دوی ما از این بابت خوشحال شدیم. با خود گفتم:«حمید هنوز خیلی زود است که خواب شهادت را برای خود ببینی: احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا امنا و هم لا یفتنون (سورۀ عنکبوت آیۀ2) ...» گرچه از خطر مرگ حاصل از خونریزی نجات یافته بودم اما برایم مسلم بود که بر فرض بتوانم خود را به پشت جبهه برسانم، دست راستم را در هر صورت از دست خواهم داد زیرا با این گره، خون به قسمتهای پایینی دستم نمی رسید و در نتیجه دستم فاسد می شد و پزشکها مجبور به قطع دست فاسد من می شدند. اما از این که خونریزی دستم قطع شده بود، احساس راحتی می کردم.
لحظاتی بعد، از صدای تنفس حسین، دریافتم که به خواب عمیقی فرو رفته است. من نیز تصمیم گرفتم که موقتاً ساعتی استراحت کرده تا بعد به داخل بیشه برویم و لذا ساکت و بی خیال، چشم بر هم گذاشتم و به خواب رفتم. شاید هنوز ده دقیقه نگذشته بود که از سوزش زخم دستم بیدار شدم. ابتدا احساس کردم که دست راستم از ناحیه ای که بسته شده بود، به خواب رفته و سوزن سوزن می شود. لحظاتی بعد، دستم کاملاً بی حس شد اما وقتی با دست چپ، موهای دستم را کشیدم درد اندکی را احساس کردم. چیزی نگذشت که دستم بطور کلی بی حس شد، به طوری که احساس کردم دست ندارم. با دست چپ، دست راست خود را گرفته و تکان دادم، اما هیچ حس نداشت. پس از گذشت چند دقیقه، ناگهان در دستم، از سر انگشتان تا محل گره، درد خفیفی را احساس کردم. اما هر لحظه بر شدت این درد، افزوده شد. بعدها فهمیدم که می بایست بعد از ده دقیقه، گره را شل می کردیم تا خون، کمی جریان پیدا کند و بعد دوباره می بستیم، اما من و حسین از این مسأله بی اطلاع بودیم. هر لحظه بر شدت درد افزوده می شد. مویرگها و رشتۀ اصلی اعصاب دستم، در اثر قطع جریان خون، بشدت درد گرفته بود و این درد، کم کم به حدی رسید که اصلاً قابل تحمل نبود. تمام قسمتهای دستم درد می کرد و امانم را بریده بود. ابتدا سعی کردم درد را تحمل کنم. با خود می گفتم که تا چند دقیقه دیگر، دستم کاملاً خواهد مرد و درد نیز پایان خواهد یافت. اما این انتظار نه تنها طولانی شد بلکه هر لحظه، شدت درد افزایش یافت. همیشه دندان درد را بدترین دردها می دانستم، اما اکنون دریافته بودم که درد اعصاب دست، به مراتب از درد دندان، سخت تر است. به یاد نداشتم که در همه عمر، چنین دردی را تحمل کرده باشم. دندانهایم را بر هم می فشردم و مدام، سرم را به اطراف می چرخاندم، با تمام وجود تلاش کردم که صدایی از دهانم خارج نشود. بزودی دریافتم که قدرت تحمل این درد را ندارم، پنجه های دست چپم را بر خاک می کشیدم و بر خود می پیچیدم. حدود پانزده دقیقه، بدون سر و صدا، این درد را تحمل کردم. اما سرانجام مجبور شدم حسین را که آرام خفته بود، بیدار کنم.
حسین را که کمی از من دور شده بود صدا زدم و لحظاتی بعد او باز گشت . به او گفتم:«من نمی توانم راه بروم، باید کمکم کنی!» او در کنارم نشست و من دست چپ خود را بر شانۀ او گذاشته و بعد حرکت کردیم. به او گفتم:«باید به سرعت از بیشه بیرون رفته و در جای مناسبی بین سنگهای تپه مخفی شویم» از زیر درختان خارج شده و به طرف تپه حرکت کردیم. بعد از یک راهپیمایی حدوداً 20 دقیقه ای، از سینه کش تپه بالا رفتیم. در این لحظه چشمم به دو تخته سنگ بزرگ افتاد، به حسین گفتم که به آن سو برود. بین این دو سنگ، شیاری به عرض تقریبی نیم متر تشکیل یافته بود. گفتم اینجا بهتر از هر جای دیگری است و هر دو به سختی به داخل شیار رفته و نشستیم. اکنون بیشه تقریباً در مقابل ما (و یا بهتر است بگوییم در سمت چپ ما) قرار داشت و از بالا بر آن مسلط بودیم. هوا مهتابی بود و نور ماه، منطقه را روشن می کرد. از اینجا انبوه درختان بیشه، به صورت خط عریض سیاهی، در پایین تپه و در فاصله ای نسبتاً دور، در مقابل ما دیده می شد.
صدای تک تیرها همچنان نزدیک و نزدیک تر می شد. پس از چند لحظه، ناگهان نور چراغ قوۀ عراقیها را از بین درختان بیشه دیدم. حدود هشت تا ده نفر عراقی، با چراغ قوه های روشن، در بین درختان، حرکت می کردند و لحظاتی بعد درست در محلی که تا چند دقیقۀ قبل، ما در آنجا بودیم، به جستجو پرداختند. دقایقی این گونه گذشت که ناگهان از نور یکی ازچراغ قوه ها متوجه شدم که یک عراقی از بیشه خارج شده و مستقیماً به سوی ما می آید. جهت حرکت او دقیقاً به سوی محلی بود که ما پنهان شده بودیم. نگرانی و دلهره، تمام وجودم را فرا گرفته بود. به حسین گفتم:«آیۀ شریفۀ وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لایبصرون (سورۀ یس آیۀ 9)را بخوان » و خود نیز آهسته مشغول تلاوت این آیه شدم. تأثیر این آیۀ شریفه در کور شدن دشمن، در بین همۀرزمندگان، مشهور بود. سرباز عراقی در حالی که با چراغ قوه، جلو پایش را روشن می کرد، همچنان به سوی ما می آمد و هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد. ناگهان پنداشتم که او رد خونی را که از دست من بر زمین ریخته بود گرفته و به طرف ما می آید. اکنون دیگر همه چیز را پایان یافته می دانستم و تمام توجهم به لطف و عنایت الهی بود. هردوی ما نفس را در سینه حبس کرده و یکدیگر را می فشردیم و صدای تپش قلبمان، به گوش می رسید. مزدور عراقی، نزدیک و نزدیک تر شد و لحظاتی بعد، در مقابل ما و در فاصله یکی دو متر از تخته سنگ، ایستاد. نور چراغ قوه، محدوده و محل اختفای ما را کاملاً روشن کرده بود و او با کمی دقت می توانست ما را دقیقاً ببیند. هر لحظه منتظر بودم ما را ببیند. اما او به تخته سنگ نزدیک تر شد و از جلو ما گذشت و سپس سنگ را دور زد و از کنار آن بالا رفته و روی تخته سنگ بزرگتر ایستاد و با استفاده از نور چراغ قوه به تجسس پرداخت.
لحظات هراس انگیزی بود. من و حسین یکدیگر را محکم می فشردیم و در عین حال سعی می کردیم که هیچ گونه حرکتی نداشته باشیم. نفسم تنگی می کرد. با دهان نفس می کشیدم و سعی داشتم صدای نفسم حبس شود. لحظاتی بعد متوجه شدم که سایر عراقیها نیز از بیشه خارج شده و با چراغ قوه ها ی روشن، به این سو می آیند. یکی از آنها با صدای بلند، چیزی گفت و سرباز عراقی که روی تخته سنگ ایستاده بود، او را پاسخ داد و با حرکت چراغ قوه، موقعیت خود را نشان داد. عراقیها آمدند و در نزدیکی تخته سنگ متوقف شدند.
چراغ قوه ها اکنون همه جا را روشن کرده بود و آنان به راحتی قادر به دیدن ما بودند. عراقیها با لهجۀ عربی غلیظ که چیزی از آن نمی فهمیدیم، صحبت می کردند. در یک لحظه با خود فکر کردم که آنها در مورد ما سخن می گویند و در حال تصمیم گیری راجع به ما هستند. تقریباً هیچ تردیدی نداشتم که ما را دیده اند و در مورد ما مشورت می کنند. بی اختیار و بدون آن که لبهایم حرکت کند، با خدا سخن می گفتم و با تمام وجود یکبار دیگر احساس کردم تنها و تنها اوست که می تواند ما را از این موقعیت سخت نجات دهد.
یکی از عراقیها در فاصلۀ یک متری سنگ بر زمین نشست و قمقمۀ خود را به دهان گذاشت و در حالی که آب از دو طرف صورتش بر زمین می ریخت، مشغول آشامیدن شد. قهقهۀ زشت یکی از عراقیها موجب شد تصور کنم که آنان ما را به مسخره گرفته اند. دقایقی این گونه گذشت. در طول این چند دقیقه، به روشنی، تلخی اسارت و حلاوت آزادی را با همۀ وجود احساس کردم...
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام!
برادر گرامی علیرضا در وبلاگشون مرقوم فرموده اند:
دوست خوبمون مهرگان، یه بازی راه انداختن که از ما هم خواستن شریک بشیم ، پس ما هم لبیک گفتیم!
روند کا ر به اینصورت شرح داده شده که اسم هفت کتاب مورد علاقه رو بنویسیم و از هفت دوست هم دعوت کنیم که در وبلاگشون مثل این بازی رو انجام بدن! باید جالب باشه!
دوستانی هم که وبلاگ ندارند ،میتونند در قسمت نظرات هفت کتاب مورد علاقه خودشون رو بنویسند!
پس شروع میکنیم !
البته من تو پرانتز عرض کنم که به دلیل علاقه وافرم به کتابهای مربوط به دفاع مقدس این نوع کتابها را معرفی میکنم:
۱ـ جنگ دوست داشتنی:نوشته سعید تاجیک...کتابی ساده و روان از قول یک رزمنده معمولی زمان جنگ که قلم روان و حافظه بالای نویسنده از وقایعی که نقل میکند از ویژگی های بارز آن است.
۲ـ تپه برهانی: نوشته حمید طالقانی...هر کس میخواهد سختی های زمان جنگ را با همه وجود لمس کند این کتاب را بخواند.
۳ـ در کمین گل سرخ: نوشته محسن مومنی...شهید صیاد شیرازی از شهدای مظلوم ایران است...دوستانی که میخواهند زوایای پنهان و روح بلند این شهید بزرگوار را بشناسند مطالعه این کتاب را از دست ندهند.
۴ـ لحظه ها آسمانی: نوشته غلامعلی رجایی... ارتباط شهدا با خانواده هایشان چه در عالم رویا و چه در بیداری که انسان با همه وجود زنده بودن شهدا و روزی خوردنشان در پیشگاه خداوند تبارک و تعالی را لمس میکند.
۵ـ حماسه یاسین: نوشته حجة الاسلام سید محمد انجوی نژاد... کتابی که اگر توانایی تبدیل آن به فیلم در ایران وجود داشت یکی از بهترین فیلم های اکشن میشد...اوج معنویت٬ شجاعت و رشادت در این کتاب به رشته تحریر درآمده است.
۶ـ ققنوس فاتح: نوشته گلعلی بابایی...سرگذشت دانشجوی دلاور و رشید و فرمانده کم نظیر دفاع مقدس «محسن وزوایی» به نظرم حیف است دانشجویان از کنار این کتاب بگذرند.
۷ـ گردان گمشده: خاطرات سرگرد عزالدین مانع ٬ ترجمه محمد نبی ابراهیمی...بد نیست یکبار هم حکایت جنگ و رشادت های جوانان ایرانی را از زبان یک فرمانده عراقی بخوانید.
خوب اجازه بدید هفتا از دوستای خوبمون رو دعوت کنیم برای این بازی:
۱ـ سرکار محترمه «خانم معلم»
۲ـ جناب آقای کاووسی بزرگوار
۳ـ جناب آقای محمد مهدی سامع
۴ـ جناب آقای علی شکراللهی
۵ـ جناب آقای مهدی اسلامی پناه
۶ـ جناب آقای محسن نجمی
۷ـ جناب آقای حسن ابوطالبی
از آن روز که تصمیم به حضور در جبهه را در سر پرورانیدم، بزرگترین انگیزه ام، شرکت در نهضت حسینی و لبیک گفتن به پیامی بود که اباعبدالله(ع) و یارانش، چهارده قرن پیش، فریاد کردند. همیشه به خود می گفتم که نمی شود در خاطرۀ حماسۀ حسینی مثل باران گریست و سیاه پوشید و به سر و سینه زد اما در وقت یاری دین حسین(ع) به گوشه ای خزید و تماشا کرد. آن روزی که ترک خانه کردم و با همۀ عشق و علاقه و محبتی که نسبت به مادر و پدر و خانواده و دوست و آشنا و ... داشتم، سر به بیابان گذاشتم، به درگاه حق تعالی عرض کردم که هدفم یاری دین تو و هم سوی با حسین(ع) توست. گفتم که می خواهم نام من نیز در زمرۀ شهدای کربلا ثبت شود، تا آنگاه که سر از گور برداشتم در برابر پیامبر و مادرم زهرا(س) سرافکنده و خجل نباشم. خداوند نیز میدان را برای هنرنمایی ام گشود تا عملاً بی لیاقتی خود را در آنچه مدعی آن بودم، دریابم. خداوند مرا با گردان امام حسین(ع) همراه کرد و لحظه به لحظۀ حماسۀ حسینی را در مقابل دیدگانم به نمایش گذارد. از عطش یاران حسین(ع) گرفته تا آتش زدن خیمه ها، از نماز ظهر عاشورا گرفته تا صحنۀ بدنهای قطعه قطعۀ اصحاب حسین(ع) و ... خداوند در این میدان دستم را گرفت و تا آنجا برد، که سقای لبیک گویان لب تشنه و همدم بیماران رنج کشیده شدم و او گویی اکنون مرا بر لب نهر علقمه فرود آورده بود تا در این پایان غم انگیز، خود اعتراف کنم که بین من و آنچه در سر می پرورانیدم، فرسنگها فاصله است. آری حضرت ابوالفضل العباس(ع)، چون به نهر وارد شد، دست در آب فرو برد و تا نزدیک صورت آورد اما به خود نهیب زد که چگونه رهبر و مقتدا و برادرت و خاندانش تشنه باشند و تو سیراب؟...
اما حمید! تو پس از این همه تحمل با خود چه کردی؟ چرا آتش به خرمن خویش زدی؟ چطورتوانستی حتی بدون یادی از خاطرۀ عطش برادرانت، لب به آب بزنی؟ حالا فهمیدی که تفاوت تو با یاران حسین(ع) چیست؟ حالا دانستی که هر کسی شایستگی قلمداد شدن در زمرۀ فدائیان حسین(ع) را ندارد؟ و ... از خود بی خود شده بودم و با صدای بلند می گریستم. برادرم حسین درکنارم نشسته بود و حالی شبیه به من داشت.
خونریزی دستم، همچنان بشدت ادامه داشت. بار دیگر با خود گفتم:« حمید، از این زخم، جان سالم به در نخواهی برد اما افسوس که یک لحظه هر آنچه را که اندوخته بودی بر باد دادی. یاران تو روی تپه با لب تشنه به شهادت خواهند رسید و تو در اینجا، سیراب جان خواهی سپرد، پس دقایقی دیگر، در دنیایی دیگر، با آنها روبرو خواهی شد، چگونه د ر چشمانشان نگاه خواهی کرد؟... »
صدای تیراندازی عراقیها از روی تپه، هنوز شنیده می شد. صدای رگبارها و انفجارها قطع شده بود و تنها صدای تک تیر، به صورت پراکنده به گوش می رسید. با خود گفتم که عراقیها وارد پاسگاه شده و مجروحین را تیر خلاصی می زنند. چهره های نورانی و معصومانه شان، یکی یکی در برابر دیدگانم نمایان می شد.
کف پاهایم به شدت می سوخت، چکمه به پا نداشته و پا برهنه بودم، زیرا شب اولی که از ناحیۀ مچ پا مجروح شدم، برادران امدادگر، چکمه های مرا درآوردند تا پایم را پانسمان کنند. از طرف دیگر، از شدت گرما و عطش، فرم نظامی خود را نیز روی تپه درآورده بودم و اکنون تنها، زیرپیراهنی و شلوار نظامی و یک جفت جوراب به تن داشتم. زخمهای پاشنۀ پاهایم که در اثر برخورد با سنگها و کشیده شدن بر سطح تپه ایجاد شده بود، مرا بیش از دیگر زخمهای بدنم ناراحت می کرد. خون از ساعد دستم فوران می کرد، اما خستگی و کوفتگی و ضعف، مرا از اهمیت دادن به آن باز می داشت. حدود پانزده دقیقه بود که من و حسین بی سر و صدا در کنار هم نشسته بودیم و به گذشته ای پر غوغا و پر حادثه می اندیشیدیم. در این لحظه حسین، مشغول آب کردن قمقمه ای شد که به همراه داشت. از برادر تورجی زاده و دو برادر دیگر، هیچ خبری نبود. باز هم برای یافتن آنها تلاش کردیم اما نتیجه ای عاید ما نشد.
لحظاتی در سکوت گذشت که ناگهان احساس کردم در بین صداهای تیراندازی که از دور به گوش می رسید، یکی از آنها دائم نزدیک و نزدیک تر می شود. ابتدا گفتم خیالاتی شده ام اما پس از چند دقیقه، حسین گفت:«انگار عراقیها دارند می آیند.» صدا خیلی نزدیک شده بود و اینطور به نظر می رسید که عده ای در حالی که تک تیر می زنند، به ما نزدیک می شوند. حسین گفت:«شاید هم تورجی زاده با دو برادر دیگر، تک تیر می زنند تا ما جای آنها را بفهمیم» گفتم:«نه این غیر ممکن است. آنها این بی احتیاطی را نمی کنند، زیرا با این کار، عراقیها با خبر می شوند. اما من فکر می کنم که شاید عراقیها ما را در حال فرار از تپه دیده و به دنبال ما آمده اند» و بعد با خود گفتم:« شاید هم تورجی زاده و دو برادر دیگر، به دست عراقیها افتاده و به آنها تیر خلاصی می زنند؟!»
مسلم بود که عراقیها تنها جایی را که احتمال می دادند ما پنهان شده ایم همین نقطۀ پر درخت پایین تپه بود. لذا بزودی برای یافتن ما، به اینجا می آمدند. به همین جهت، تصمیم گرفتیم که این محل را ترک کنیم. به حسین گفتم:«برخیز تا فرار کنیم و گرنه عراقیها تا چند دقیقه دیگر، بالای سرما می رسند» او بلافاصله بلند شدن و حرکت کرد و من نیز از جا برخاستم. اما بعد از چند لحظه، ناگهان احساس کردم، چشمم سیاهی می رود و هیچ جا را نمی بینم، سر گیجه عجیبی داشتم و احساس می کردم که زمین در زیر پایم حرکت می کند و در همین حال، تعادل خود را از دست دادم و محکم بر زمین خوردم. دانستم که خونریزی دستم، به سرعت مرا به مرگ نزدیک می کند و اکنون تاب و توان روی پا ایستادن و راه رفتن را از من گرفته بود...
یکی از مسئولان میانی کشور در جلسهای که برادر احمدینژاد رئیس جمهور نیز حضور داشت با اشاره به بافته های موهوم دشمنان در مورد زندگی رهبرمعظم انقلاب درخصوص زندگی ساده حضرت آیت الله خامنه ای و خانواده ایشان اظهار داشت: نزدیک پنج ماه پیش همسر مقام معظم رهبری بیمار شد و برای عمل جراحی به بیمارستان بقیه الله رفت.
به گزارش آتی نیوز، این مسئول کشوری تصریح کرد : همسر ایشان با وجودی که 20 روز دربیمارستان بستری بود هیچکس اطلاع نداشت که همسر مقام معظم رهبری هستند و همه کارها اعم از دریافت ویزیت؛ دارو و سایر کارها را در نوبت انجام دادند.
وی ادامه داد : دو روز مانده به مرخص شدن همسر رهبر انقلاب، به مسئولان بیمارستان خبر دادند که مقام معظم رهبری قصد دارد در بیمارستان بقیهالله به عیادت بیایند؛ آن وقت تازه وقتی متوجه شدند که ایشان برای عیادت همسرشان دربیمارستان آمده بودند. اما برخی ناجوانمردانه برای دستیابی به خواستههای خود به هرگونه اتهام و تهمت دست میزنند.
«برگرفته از فاش نیوز»
گفتم:«برادرها چاره ای نیست باید خود را به پایین بیندازیم.» خونریزی از دست راستم به شدت ادامه داشت. از شدت خونریزی، دریافتم که شریان اصلی دستم قطع شده و این خونریزی، بزودی منجر به مرگ من خواهد شد. جای هیچ گونه امیدی نبود اما نیرویی، امید را به من تلقین می کرد و مرا به پریدن از پرتگاه تشویق می نمود. از برادران خواستم که به پایین بپرند و آنها یکی پس از دیگری خود را بر سطح شیب رها کردند. پس از آنها من نیزخود را رها کردم. و در حالی که بدون اراده بر سطح تپه کشیده می شدم و یا می غلتیدم، به سرعت سقوط کردم.گاهی بدون اختیار معلق می زدم و گاهی بر سطح تپه کشیده می شدم و در بعضی جاها که شیب، 90 درجه می شد، از ارتفاعها حدود 5 و یا 6 متری سقوط آزاد می کردم و سپس سخت به صخره می خوردم. در اثر کشیده شدن بر سطح سنگ و خاک، احساس می کردم که تمام بدنم آتش گرفته و می سوزد و گاهی تصور می کردم که تمام استخوانهای بدنم در حال خرد شدن است. چشمهایم را بسته و خود را به دست شیب سپرده بودم. از خود بی خبر بودم و تنها درد و سوزش را احساس می کردم. فاصله ای بسیار طولانی را این گونه طی کردم. شاید حدود 10 دقیقه، به همین شکل، سقوط ادامه یافت و سپس ناگهان متوجه شدم که روی شاخه های درختی افتاده و با شکستن و یا خم شدن شاخه ها، به پایین سقوط کردم و داخل مقداری آب سرد افتادم.
تاریکی شب می رفت که بر همه جا سایه بیفکند. به سختی می توانستم اطراف خود را ببینم. پس از لحظاتی کنکاش، دریافتم که در میان انبوه درختانی که تشکیل یک بیشه را می دادند، افتاده ام. زیرپایم شن و ماسه بود و آب سردی به ارتفاع دو یا سه سانتیمتر روی شن و ماسه ها را پوشانیده و باریکۀ آبی را تشکیل می داد که از بین درختان، به آرامی می گذشت. ابتدا بقیۀ همراهان را صدا زدم و لحظاتی بعد، صدای برادرحسین قائدی را که حدود پانزده متر آن طرف تر ازمن روی زمین افتاده بود شنیدم. از او خواستم که به نزدیک من بیاید و سپس سراغ سه برادر دیگر را از او گرفتم. حسین اظهار بی اطلاعی کرد. هر دو با صدای بلند مشغول صدا زدن آنها شدیم اما خبری از آنها نبود. بسیار نگران شدم. ابتدا با خود گفتم که حتماً این عزیزان، در حال سقوط از پرتگاه، به خاطر برخورد با صخره ها، به شهادت رسیده اند و یا این که به دست عراقیها افتاده اند و یا ... اما بلافاصله سعی کردم که این افکار پریشان را از خود دور سازم و این بار به خود گفتم که شاید شیب تند پرتگاه، آنها را به جهت دیگری کشانیده و با فاصلۀ زیاد ازما، در جای دیگری بر زمین افتاده اند.
دراین افکار بودم که ناگهان صدای برادر قائدی مرا به خود آورد. او گفت:«برادرطالقانی، اینجا آب هست، بیایید بخورید» بی اختیار و از شدت تشنگی، دهان برآب گذارده و برای این که شن و ماسه ها وارد دهنم نشود، مشغول مکیدن آب شدم. لحظاتی این گونه گذشت و هر دوی ما، مقدار زیادی آب خوردیم. وقتی تشنگیم رفع شد، سر از آب برداشتم و ناگهان دریافتم که خونریزی دستم افزایش یافته است. خوردن آب زیاد، موجب تشدید خونریزی شده بود و از این بی احتیاطی خود، پشیمان شدم. در حالی که به درختی تکیه داده بودم، چشمهای خود را بسته و به استراحت پرداختم. تقریباً همه جای بدنم می سوخت و بیش از همه، زخمهای پشت، و کف پاهایم که در اثر کشیده شدن بر سطح صخره ایجاد شده بود آزارم می داد، اما وقتی به فرار از دست عراقیها می اندیشیدم، درد و سوزش را فراموش می کردم.
ناگهان به یاد برادران و عزیزانی که نزدیک به دو ماه، شب و روز، همدم و مونس و همراهشان بودم و اکنون با لبهای تشنه، به دست درندگان بعثی اسیر بودند، افتادم . اشک در چشمانم حلقه زد و بی اختیار گریستم. خدایا، عزیزان من، اکنون در چه حالی هستند؟ آیا الآن عراقیها بالای سر آنها رفته اند؟ خدایا بدنهای این عشاق دلسوخته ات مجروح است، نکند کافرها آنان را زیر لگد گرفته باشند؟ نکند آنها را بیرحمانه بکشند؟ صحنۀ پاسگاه، پیکرهای مطهر شهدا و نگاههای معصوم عزیزان مجروح را در یک لحظه از ذهن خود عبور دادم و بی اختیار گریستم. و در این حال ناگهان احساس گناهی بزرگ کرده و با اندوه و تأثری زایدالوصف در حالی که بلند بلند می گریستم به خود گفتم:«حمید، تو فهمیدی چه کار کردی؟ خاک بر سرت، تو مثلاً سقای یاران لب تشنۀ حسین(ع) بودی، دو روز و یک شب، ساعت به ساعت، بر بالینشان رفتی و آب در دهانشان ریختی، آن وقت حالا، بی خیال، همه چیز را فراموش کرده و دهان بر آب سرد نهادی و تا می توانستی خوردی؟ خاک بر سرت، تو مثلاً خاطرۀ عطش حسین(ع) و خاندانش را به یاد این لب تشنگان معصوم می آوردی و آنان را به صبر و تحمل حسینی(ع) دعوت می کردی، چطور به خود جرأت دادی که بدون یادی از همراهانت، آب سرد بیاشامی؟...» احساس کردم که از امتحان بزرگ الهی، سرافکنده بیرون آمده ام....