شهید سرتیپ خلبان علی اکبر قربان شیرودی در دی ماه 1334 در شیرود تنکابن به دنیا آمد. علی اکبر با اتمام تحصیلات متوسطه در سال 1351 وارد ارتش شد و دوره مقدماتی خلبانی را در تهران به پایان رساند . سپس دوره هلی کوپتری کبرا را در پادگان اصفهان دید و با درجه ستوانیاری فارغ التحصیل شد .
زمانی که جنگ کردستان آغاز شد شیرودی چنان می جنگید که شهید دکتر چمران او را ستاره درخشان جنگ کردستان می نامید و شهید تیمسار فلاحی نیز او را ناجی غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات آربابا، بازی دراز، میمک و دشت ذهاب وپایگاه ابوذر معرفی می کرد.
شهید شیرودی بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از 40بار سانحه و یش از 360 مورد اصابت گلوله به هلی کوپترش ولی باز سرسختانه می جنگید.
شهید علی اکبر شیرودی سرانجام در هشتم اردیبهشت 1360 در حالیکه تانک های عراقی به طرف قره بلاغ دشت ذهاب در حرکت بودند با هلی کوپتر به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید .
تیمسار فلاحی بعد از شهادت وی گفت : «وقتی خبر شهادت شیرودی رابه امام دادم یک ربع به فکر فرو رفتند و حضرت امام در مورد همه شهدا می گفتند: خدا آنها را بیامرزد ولی در مورد شیرودی گفتند: او آمرزیده است.»
روحمان با یادش شاد
*آنچه در ادامه خواهید خواند مصاحبه ای است با شهید سرتیپ خلبان علی اکبر قربان شیرودی که دو هفته قبل از شهادتش در غرب کشوراین گفتگو انجام شده است.
*سوال: بفرمائید تقریبا تاکنون چند پرواز داشته اید و تا به حال چند بار با خطر رو به رو شده اید؟
*شیرودی: بسم الله. در حال حاضر اگر تعریف از خودم نباشد فکر می کنم بالاترین پرواز جنگ در دنیا را داشته باشم و تا به حال 360 بار از خطر گلوله های دشمن جان سالم به در برده ام و در حدود بیش از 40 هلی کوپتر که من خلبان آن بوده ام تیر خورده که البته همه آنها قابل تعمیر بوده و هم اکنون قابل استفاده اند.
در حال حاضر فکر می کنم، بیش از بیست هزار ماموریت انجام داده باشم و آنچه که مسلم است قدرت خداست که تا به حال من زنده مانده ام و امیدوارم تا روزی که اسلام به پیروزی کامل می رسد زنده بمانم.
*سوال: وقتی که برای در هم کوبیدن مواضع دشمن به شما ماموریت داده می شود چه احساسی دارید؟
*شیرودی: وقتی که پرواز می کنم حالتی دارم که یک نفر عاشق، به طرف معشوق خود می رود، هر آن فکر می کنم که به معشوق خودم نزدیک تر می شوم، به آن آرزوی قلبی که دارم نزدیک تر می شوم و وقتی در حال برگشتن هستم هر چند که پروازم موفقیت آمیز بوده باشد، باز مقداری غمگین هستم. چون احساس می کنم هنوز آن طور که باید خالص نشده ام تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم.
*سوال: در رابطه با فعالیت کلی برادران هوانیروز اگر توضیحی دارید بفرمائید؟
*شیرودی: فعالیت کلی برادران ما در جبهه غرب در اثر هماهنگی هائی است که با نیروهای دیگر خصوصا با سپاه داریم و من فکر می کنم بیشتر پیشرفت در جبهه غرب، مدیون همین هماهنگی سپاه و ارتش باشد و ما هم در عمل پشتیبانی آتش و پشتیبانی رساندن وسایل (آذوقه و مهمات) به برادران نظامی و سپاه را به عهده داریم.
کلا وظیفه هوانیروز محدود بود. اما برادران مومن ما در هوانیروز پارافراتر گذاشته اند و تمام آن قوانین را به هم زده اند. که خود آمریکا هم در تعجب مانده، که این هلی کوپتر، چقدر قدرت دارد؟ خود سازنده اش از این قدرت نا آگاه است.
*سوال: در رژیم گذشته چه محدودیت هائی داشتید که آن محدودیت ها اکنون برداشته شده است؟
*شیرودی: ما در رژیم گذشته پروازی نداشتیم. پروازهائی هم که بعضی افراد انجام می دادند، همه طبق استاندارد پروازی آمریکا بود که هیچ وقت موفق نبود. و من باید بگویم وسیله مهم نیست. مهم کسی است که می خواهد از آن وسیله استفاده کند. هوانیروزی که این عملیات را از خود نشان داده فقط وسیله نبوده، این فرد مومن بوده که پشت هلی کوپتر نشسته و این همه رشادت از خود نشان داده و امیدواریم با هماهنگی بیشتری همگام با نیروهای دیگر از همین جبهه غرب دروازه بغداد را باز کنیم و صدام را به سقوط بکشانیم. البته نظر ما گرفتن چند متر خاک نیست، نظر مومنین و متعهدین ارتش و سپاه، سقوط رژیم صدام است نه پس گرفتن چند وجب خاک. پیروزی ما روزیست که صدام سقوط کند.
*سوال: یکی از هزاران خاطره ای که تا کنون داشته اید برای ما تعریف کنید.
*شیرودی: اوایل جنگ بود، عراق در یکی از جبهه ها با 3 لشکر کامل حمله کرد. ما با کمترین وسایل و با کمترین نفرات این 3 لشکر عراق را همراه با 80 درصد وسایلشان از بین بردیم و تعداد کمی از نفراتشان که باقی مانده بودند مجبور به فرار شدند و این بهترین خاطره من است که در 24 ساعت مقاومت مردانه، عراق را آنچنان از آن فکری که 3 روزه می خواست به تهران برسد پشیمان کردیم که دیگر راهی برایش باقی نمانده بود.
*سوال: نظر شما در مرود شهدایی که تاکنون در هوانیروز داشته اید چیست؟
*شیرودی: ما در مدت جنگ دو ساله کشور جمهوری اسلامی ایران با ابر قدرتهای دنیا چه در کردستان و چه در غرب و جنوب عزیزان متعهد و مومنی را از دست داده ایم.
خاک منطقه غرب و جنوب به خون بهترین فرزندان اسلام آغشته شده. تا قبل از جنگ من برای خاک هیچ ارزشی قائل نبودم و همیشه می گفتم هیچ وقت برای خاک نخواهم جنگید. اما حالا یک مشت خاک این منطقه به خاطر حفظ اسلام برای من عزیز ترین چیز است. خاک این منطقه با خون شهدایی مانند سهیلیان، کشوری و امثال این ها آغشته شده، با پوست و گوشت و استخوان این شهیدان و شهدای دیگر آغشته شده است. من در اینجا مطلبی را می خواهم به عرض ملت برسانم که متوجه باشند این شهیدان ما، این شمع های سوخته ما که باعث روشنی قلب این انقلاب شده اند سربازان اسلام بودند و فقط برای اسلام می جنگیدند و در اختیار و تحت فرمان امام. آنها جز به فرمان امام و طبق وجدان اسلامی به منطقه نیامده اند، تحت فرمان هیچ کس و هیچ گروهی نبوده اند، جز امام. آنها سرباز اسلام و مطیع امام بودند و همیشه هم می گفتند که ما سرباز امام، سرباز نائب امام زمانیم و من از مردم خواهش می کنم که به این عزیزان ما مثل سهیلیان و کشوری ها مارک های دیگر غیر از سرباز اسلام نچسبانید. چون فقط سرباز اسلام بودند و طبق فرمان امام می جنگیدند.
آنها برای امام والاترین و بیشترین ارزش را قائل بودند، می گفتند ما حاضریم طبق دستور امام فرزندانمان را برای پیروزی این انقلاب قربانی کنیم.
*سوال: شما که یکی از عقابان تیز پرواز هوانیروز هستید وضعیت جنگ را به چه صورتی می بینید؟
*شیرودی: ما هر چه که جنگ ادامه پیدا می کند، قدم های بیشتری به طرف پیروزی بر می داریم، هر چند که تنها در جای خودمان باشیم و فقط دفاع بکنیم. چون ادامه جنگ کم کم مثل خوره ای ریشه کثیف بعث را می کند. ما هر چه به جنگ ادامه بدهیم حزب بعث ضعیف تر و مردم عراق هوشیار تر می شوند. بالاخره روزی این مردم از صدام خواهند پرسید جوانان ما را کجا بردی؟ و برای چه؟ و آن روز نزدیک است و اگر ما، برای پیروزی اسلام و برای سقوط صدام می جنگیم، هیچ وقت صلح و سازشی نباید در کار باشد. چون اسلام با کفر سازش ندارد و نمونه اش سرورمان امام حسین است. اگر سازشی در کار بود، پس چرا امام حسین شهید شد؟ اگر ما خود را سرباز امام حسین می دانیم نباید تن به صلح و سازش بدهیم.
*سوال: در پایان اگر پیامی برای مردم دارید بفرمائید.
*شیرودی: از شما مردم می خواهم مواظب حرف ها باشید، مواظب شایعات باشید، سپاه را بشناسید، ارتش را بشناسید و ببینید سپاهی که از قلب این ملت برخاسته و ارتشی که این همه حر تحویل جامعه قهرمان قهرمان پرور ایران داده تا به حال چه حماسه هایی آفریده اند.
ببینید ما در چه وضعی هستیم و شما اینقدر شایعات را قبول نکنید، به ستون پنجم کمک نکنید. من فکر نمی کنم در تاریخ جنگ های دنیا در هیچ جبهه ای به خاطر کمک بی شائبه مردم این وفور نعمت باشد.
ایده من و تمامی آنهایی که در دنیا جنگ را دیده اند و در این مورد نوشته اند این است که: ارتشی اگر پشتیبانش ملت باشد حتما پیروز است. مخصوصا وقتی که این ارتش مکتبی باشد و ما امیدواریم تمامی پرسنل ارتش ما روزی مکتبی بشوند و آن روزی است که آمریکا باید بر خودش بلرزد چون یک ارتش مکتبی می تواند دنیا را به زانو در بیاورد.
به امید آن روز «مشرق نیوز»
چندی است پیامکهایی شامل جملات عارف فرزانه، مرحوم آیتالله بهجت «قدس الله نفسه الزکیة» از طرف دفتر نشر آثار ایشان پیامک میشود. حیفم آمد که دیگران را از این جملات نورانی محروم کنم:
* آیا میتوانیم سالم بار به منزل ببریم و در عین حال به امور مسلمانان و مؤمنین بیتفاوت باشیم؟ آیا امکان دارد بدون اهتمام به امور مسلمانان به مقصود برسیم؟
* توسلات خیلی نافع است. به این امامزادهها زیاد سر بزنید. این بزرگواران همچون میوهها که هر کدام یک ویتامین خاصی دارند، هر کدامشان خواص و آثاری دارند.
* قلبها از ایمان و نور معرفت خشکیده است. قلب آباد به ایمان و یاد خدا پیدا کنید تا برای شما امضا کنیم که امام زمان«عج» آنجا هست.
* اگر بیتفاوت باشیم و برای رفع گرفتاریها و بلاهایی که اهل ایمان بدان مبتلا هستند دعا نکنیم، آن بلاها به ما هم نزدیک خواهد بود.
* خدا نکند حرام در نزد انسان زینت داده شود! این یک بیماری قلبی است که انسان به آن مبتلا میشود که با وجود راههای حلال که نیازش را برآورده میکند خود را به حرام گرفتار مینماید.
* با رعایت اخلاقیات و رفتار صحیح اسلامی، افراد غیرمسلمان هم به اسلام و مسلمانها گرایش پیدا میکنند.
«علی کمیلی وبلاگ آرمانخواهی»
مادر شهید «مهدی رجببیگی» گفت: وقتی پیکر بیجان مهدی را در سردخانه دیدم، از من خواستند بیتابی نکنم اما من گفتم: "هیچ سروصدایی نمیکنم چون فرزندم راه خود را انتخاب کرده بود. او به شهادت علاقه بسیاری داشت؛ مهدی با شهادت به آرزویش رسید. ![]() به گزارش باشگاه خبری فارس «توانا»، یکشنبهشب سردار محمدرضا نقدی رئیس سازمان بسیج مستضعفین و سردار علی فضلی جانشین رئیس سازمان بسیج به همراه جمعی از فرماندهان و معاونان این سازمان به دیدار خانواده شهید «مهدی رجببیگی» رفتند و از خانواده این شهید والامقام دلجویی کردند. |
مادر شهید «مهدی رجببیگی» گفت: وقتی پیکر بیجان مهدی را در سردخانه دیدم، از من خواستند بیتابی نکنم اما من گفتم: "هیچ سروصدایی نمیکنم چون فرزندم راه خود را انتخاب کرده بود. او به شهادت علاقه بسیاری داشت؛ مهدی با شهادت به آرزویش رسید ". به گزارش باشگاه خبری فارس «توانا»، یکشنبهشب سردار محمدرضا نقدی رئیس سازمان بسیج مستضعفین و سردار علی فضلی جانشین رئیس سازمان بسیج به همراه جمعی از فرماندهان و معاونان این سازمان به دیدار خانواده شهید «مهدی رجببیگی» رفتند و از خانواده این شهید والامقام دلجویی کردند. |
مادر شهید «مهدی رجببیگی» گفت: وقتی پیکر بیجان مهدی را در سردخانه دیدم، از من خواستند بیتابی نکنم اما من گفتم: "هیچ سروصدایی نمیکنم چون فرزندم راه خود را انتخاب کرده بود. او به شهادت علاقه بسیاری داشت؛ مهدی با شهادت به آرزویش رسید ". به گزارش باشگاه خبری فارس «توانا»، یکشنبهشب سردار محمدرضا نقدی رئیس سازمان بسیج مستضعفین و سردار علی فضلی جانشین رئیس سازمان بسیج به همراه جمعی از فرماندهان و معاونان این سازمان به دیدار خانواده شهید «مهدی رجببیگی» رفتند و از خانواده این شهید والامقام دلجویی کردند. |
مادر شهید «مهدی رجببیگی» گفت: وقتی پیکر بیجان مهدی را در سردخانه دیدم، از من خواستند بیتابی نکنم اما من گفتم: "هیچ سروصدایی نمیکنم چون فرزندم راه خود را انتخاب کرده بود. او به شهادت علاقه بسیاری داشت؛ مهدی با شهادت به آرزویش رسید ".
یکشنبهشب سردار محمدرضا نقدی رئیس سازمان بسیج مستضعفین و سردار علی فضلی جانشین رئیس سازمان بسیج به همراه جمعی از فرماندهان و معاونان این سازمان به دیدار خانواده شهید «مهدی رجببیگی» رفتند و از خانواده این شهید والامقام دلجویی کردند.
مادر شهید مهدیرجببیگی در گفتوگو با خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا» با اشاره به فعالیتهای فرهنگی فرزندش در قبل و بعد از انقلاب اظهار داشت: (مهدی) فرزند دوم خانواده ما بود که در سال 1336در شهر دامغان به دنیا آمد و بعد از انقلاب زندگیاش را به مبارزه با منافقین اختصاص داد.
وی ادامه داد: فرزندم در سال 1354 در هفت رشته دانشگاهی قبول شد اما به خاطر علاقه به رشته راه و ساختمان، در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد.
* شهید رجببیگی در مدارس جنوب تهران رایگان به محرومین درس میداد
مادر شهید رجب بیگی افزود: مهدی از همان اوایل ورود به دانشگاه به فعالیتهای صنفی و سیاسی روی آورد و با عضویت در شورای دانشجویی و انجمن دانشگاه به روشنگری جوانان و مبارزه با منافقین و اساتید منحرف پرداخت.
وی ادامه داد: بعد از پیروزی انقلاب، مهدی در جنوب شهر تهران در مدارس به دانشآموزان درس میداد و به خاطر علاقهای که به افراد مستضعف داشت، برای تدریس هزینهای دریافت نمیکرد.
مادر شهید رجببیگی با اشاره به حضور فرزندش در تسخیر لانه جاسوسی گفت: مهدی از همان کودکی به جلسات اساتید مبارزی چون دکتر شهید مفتح، شهید مطهری و دکتر شریعتی میرفت و دائم به خواندن کتابهای این بزرگان و نمایش فیلم و اسلاید از انقلاب و دیگر کارهای تبلیغی مشغول بود.
وی با اشاره به خصوصیات اخلاقی مهدی اضافه کرد: مهدی جوان بسیار خوشبرخورد و سادهزیستی بود؛ زمانی که مهدی روزه میگرفت ما متوجه نمیشدیم که او روزه است؛ مهدی در شعر و نوشتن مقالههای سیاسی و طنز و داستان متبحر بود.
وی افزود: در 5 مهر سال 1360زمانی که منافقین با اسلحه به مردم و پاسداران حملهور شدند، شهید رجببیگی برای مبارزه با آنها، با موتوری بدون نمره و با مجوزی که از سپاه دریافت کرده بود، اسلحهای را از خانه برداشت و برای کمک به مردم و مبارزه با منافقان راهی خیابانها شد که در درگیریها با 7 گلوله به شهادت رسید.
این مادر شهید اضافه کرد: فردای آن روز متوجه شدیم که مهدی در سردخانه بیمارستان مدائن است؛ رئیس بیمارستان با ما آشنا بود؛ او به ما گفت: اگر سروصدا نکنید میگذارم که مهدی را از نزدیک ببینید. من به او گفتم: من هیچ سروصدایی نمیکنم چون فرزندم راه خود را انتخاب کرده بود. او به شهادت علاقه بسیاری داشت به طوری که برای هرفردی که شهید میشد، شعر مینوشت. مهدی با شهادت به آرزویش رسید.
* تنها داراییام مهدی بود که در راه خدا قربانی کردم
وی ادامه داد: زمانی که پیکر بیجان مهدی را دیدم با خود گفتم: «خوش به سعادتت! خداوندا، ما که چیزی نداریم در راهت بدهیم، این تنها دارایی من بود، این قربانی را از من بپذیر!».
مادر شهید رجببیگی گفت: فردای آن روز در تشییع جنازهاش 6،7 اتوبوس از نازیآباد برای تشیع آمدند، آن افراد اقوام و آشنایان ما نبودند بلکه جوانانی بودند که در دوران تحصیل، مهدی استادشان بود.
وی افزود: از آن روز به بعد بنده به عنوان مادر شهید در مراسمات مختلف حضور پیدا میکنم و با برگزاری جلسات قرآن و کمک به محرومین سعی میکنم راه مهدی را ادامه دهم.
* شهید رجببیگی نماد بصیرت ملت انقلابی است
سردار نقدی نیز در این دیدار ضمن تقدیر از مادر شهید رجببیگی و تمجید از این شهید بزرگوار گفت: خدا را شاکریم که امشب در فضایی نفس میکشیم که شهید رجببیگی در این فضا به راز و نیاز با خدا مشغول بوده است.
رئیس سازمان بسیج مستضعفین ادامه داد: افتخار اسلام این است که چنین انسانهایی را در دامن خود پرورش داده و چنین انسانهای متعالی و تکامل یافتهای که جز حقیقت و خدا چیزی در زندگی نمیبینند، به ما نشان دهد.
وی با اشاره به اینکه شهید رجببیگی نماد بصیرت ملت انقلابی است، گفت: شهید رجببیگی در سن جوانی و در اوج آگاهی، بصیرت، عبودیت، ولایت و اطاعت از امام به شهادت رسید. این جمله شهید همیشه جاودان مانده است که: «میرویم تا خط امام زنده بماند».
سردار نقدی افزود: شهید رجببیگی یک انسان پیشرو در عرصه علم و جهاد و یک مبارز به تمام معنا در خط مقدم تسخیر لانه جاسوسی بود و در عرصههای علمی، خدمت رسانی، کمک به محرومین و جهاد اقتصادی و سازندگی، پیشرو و پیشتاز بود.
وی اضافه کرد: این شهید میتواند به عنوان یک الگوی مناسب برای جوانان معرفی شود چرا که نهتنها در عبودیت و مسائل سیاسی بلکه در ادبیات و شعر و سرود و مداحی اهل بیت علیهم السّلام از تخصص خوبی برخوردار بود.
رئیس سازمان بسیج مستضعفین گفت: اگر کشورهای دیگر چنین الگوهایی داشتند نهتنها نام و فرهنگ آنها را در میادین شهر، بلکه پیام آنان را به تمام جهانیان میرساندند؛ ما قدر این بزرگان را نمیدانیم.
سردار نقدی ادامه داد: ما خاک پای مادر چنین انسانهای ارزشمندی را که این فرزندان را تربیت کردهاند، میبوسیم و به این بوسه افتخار میکنیم و به امید خدا میخواهیم تا نام، فرهنگ و مناقب این شهید را در جلسات و برنامههای بسیج در سال جاری گسترش دهیم تا انشاءالله این شهید به عنوان یک الگو برای تمام جوانان معرفی شود.
* از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از سوی دیگر، باید شهید شویم تا آینده بماند
قسمتی از یکی از نوشتههای شهید رجببیگی که در تاریخ 11 دی 59 به رشته تحریر درآمده است:
«آیا وقت آن نرسیده که به جای پرداختن به دیگران» به «خود» بپردازیم؟ آیا زمان آن نرسیده که به خاطر «خدا» و اگر قبول ندارید به خاطر «خلق» و اگر باز هم قبول ندارید به خاطر «خودتان» کمی به «خویشتن» بیندیشید؟
آیا قبول ندارید که تنها با دو بال «علم و اخلاق»، «تخصص و تعهد» میتوان مملکت را از حلقوم آنها که همهچیز را غارت میکنند، نجات داد؟ آیا از راه «تحریک و تخطئه و ناسزا» میتوان به جای رسید؟ آیا آنهایی که «پند» میدهند، خودشان هم «عمل» میکنند؟ فکر نمیکنید که بهتر است «منها» را دور بریزیم؟ و آیا بهتر نیست که در روشهایمان تجدیدنظر کنیم؟
با شما هستم از 2درصد تا 100درصدیها و 11نفریها تا 11میلیونیها! شما که «خراب»ی خودتان را در دیگران میبینید و «درستی» دیگران را در خود!
با شما هستم که «مصدقی» هستید و «دروغ» میگویید. شما که «خلق» مسلمانی بودید و حال مسلمانتر از «خلق» شدهاید، و شما که «لنگ لنگان» راه میرفتید و حالا «پشتپا» میاندازید و شما که «چپ» هستید و سر از «راست» درمیآورید. و شما که با «اسلام انقلاب» دارید پدر «انقلاب اسلامی» را درمیآورید . . . .
شاید برایمان جالب باشد که جمله ابتدایی و انتهایی فیلم اخراجیهای سه هم از زبان این شهید است که میگوید:
«از یکسو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از سوی دیگر، باید شهید شویم تا آینده بماند. هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید امروز بمانیم تا فردا شهید نشود».
چند ساعتی از رفتنش نگذشته بود که خبر دادند هواپیمای عباس اکبری را پس از بمباران تأسیسات کرکوک، زدهاند. عباس در آخرین روزهای دفاع مقدس خود را به آسمان عباس بابایی و عباس دوران رساند. سیزده سال از او خبری نبود.
کمتر پیش آمده از یک پسر بچه بپرسی بزرگ که شدی میخواهی چه کاره شوی؟ و او نگوید: خلبان. خلبان شدن آرزوی قشنگی است که گرچه در خیلیها در حد همان آرزو میماند ولی خداییش از آن آرزوهای سخت و به نظر، دور از دسترس است که توی این زمونة قحطی همت، هر که گفت میخواهم خلبان بشوم و بعد بیست ـ سی سال خلبان شد، باید دستش را طلا گرفت.
***
«عباس اکبری» متولد 1333 ـ قم... هم کار میکرد و هم درس میخواند و هزینه تحصیل خودش را تأمین میکرد. وضع مالی خانواده آنقدر خوب نبود که عباس را در دبیرستان ثبتنام کنند. مادرش آمده بود پیش مدیر دبیرستان، اصرار میکرد.
آقای مدیر هم میگفت: «نمیشه!»... میگفت: «این پسر تخسه، شیطانه، سرش بوی قورمهسبزی میده».
اما اصرار مادر، عباس را پشت نیمکتها و دبیرستان نشاند.
***
هواپیما که از بالای سرش رد میشد، دیگه میرفت توی خیالات. دستهایش را از هم باز میکرد، چشمهایش را میبست و هر کس هم صدایش میزد، حالیش نمیشد. علی (برادر بزرگش) تکانش میداد:
«عباس! چه خبرته، بلالهایت سوختند». بلال میفروخت، تازه قرار بود برود بنایی هم یاد بگیرد. بعدش هم شاگرد یک تعمیرگاه ماشین شد. هر جا کار بود، عباس بود.
***
به خاطر واریس شدید پاهایش، توی معاینه برای ثبتنام آموزش نیروی هوایی، رد شده بود. خیلی ناراحت بود. کلی برای آیندهاش برنامهریزی کرده بود. اجازه نمیداد اینطوری به همین سادگی، گرفتگی چند تا رگ، باعث شکست او بشود. رفت پاهایش را عمل کرد تا بال پرواز را به دست بیاورد.
***
گر چه در تهران بود، اما در آن زمانه دوست داشت در فضای قم تنفس کند. توی رختخواب به جای خودش زیر پتو، متکا میگذاشت و یواشکی، شبانه برای مراسم احیای رمضان یا عزاداریهای دهه محرم، خودش را به قم میرساند.
میگفت: «نمیدونم آدم چقدر عذاب میکشه که توی پادگان ایران، یه استوار آمریکایی بر یک تیمسار ایرانی حکومت کنه. تو نیروی هوایی، از خودمون هیچ اختیاری نداریم».
***
از آنها بود که وقتی کاری از دستش برمیآمد، معطل نمیکرد، امروز و فردا نمیکرد. همتش را داشت که سریع بلند شود و کار را در نهایت دقت، تحویل بدهد. یک شب آمده بود مرخصی و فردایش باید برمیگشت. بحث سر این بود که پشت بام خانه، راه پله ندارد. عباس سریع بلند شد و با یک اندازهگیری رفت بازار. دست پر برگشت و تا دم صبح هم راه پله، آماده آماده شده بود.
مادرش میگفت: آخه تو خلبانی یا بنا؟!
برای عباس فرقی نمیکرد، تازه اگر یک وقت از مرخصی برمیگشت و میدید یکی از همسایهها بنایی داره، همانجا ساکش را زمین میگذاشت و آستین بالا میزد.
***
نیتهای عباس، عجیب محکم بود. به خاطر لیاقت و استعداد فراوانش، برای یادگیری دورههای عالی خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد و بعد به انگلستان رفت. میگفتند از دانشجوهای ممتاز آنجا بوده. آمریکاییها بیشترین ارتفاع پروازشان با افچهار، سی و پنج هزار پا بود اما وقتی از عباس امتحان گرفته بودند، عباس تا ارتفاع پنجاه هزار پا پرواز کرده بود. همان موقع ژنرال حیرتزده آمریکایی گفته بود:
«به ایرانی علم بده، ببین چطور عمل میکنه»...
خیلی از کشورها بهش پیشنهادهای کلان کرده بودند ولی عباس، نیت کرده بود برگردد. به سوی آسمان ایران.
***
خودش از خودش توقع داشت. توی کارهای خیر پیشقدم بود. خریدن جهیزیه برای فقرا، ساختن ساختمان، همبازی شدن با بچههای یتیم، خرج بیمارستان و دوا درمان را پرداختن. اگر ماشینی خراب شده بود و کنار جاده ایستاده بود، توقف میکرد و تا ماشین را راه نمیانداخت خودش حرکت نمیکرد. گوشش به اعتراض اطرافیان بدهکار نبود که میگفتند: آخه کسی از تو توقع نداره!».
***
یک ماشین شورلت از آمریکا با خودش آورده بود. هر کدام از رفقا عروسی داشتند، دو دستی ماشین را تقدیمشان میکرد. ماشین را بدون قفل، سر کوچه پارک میکرد. میگفت ما که مال کسی را ندزدیدهایم، کسی هم مال ما را نمیدزدد. اتفاقاً یک بار ماشین را بردند. پانزده ـ بیست روزی از ماشین خبری نبود. عباس هم انگار نه انگار که باید به کلانتری خبر بدهد. چند وقت بعد در حالی که چشمانش برق میزد باخوشحالی آمد خانه و یک نامه دستش بود. نامه از طرف یک تازه داماد بود که ماشین را موقتاً برای آوردن عروسش از شیراز به قم، برداشته بود و حالا هم برش گردانده بود با مقداری پول برای عرض معذرت.
گفت: «دیدی گفتم خود خدا هواشو داره.»
***
در پایگاه هوایی نوژه همدان زندگی میکردند. تقریباً، هر روز مأموریت پرواز داشت. وقتی برمیگشت ظرفها را میشست، به بچهها میرسید. میگفت من همیشه شرمنده زحمات همسرم هستم. دو تا فرزند داشت: آرزو و آرمان.
***
یک بار با بچهها قایمباشکبازی میکرد. بچهها نتوانستند بابایشان را پیدا کنند. انگار گم شده بود. با کمک مادر و صاحب باغ دنبالش میگشتند که یکهو صدایش را از بالای یک درخت نارون صاف و بلند شنیدند. صاحب باغ کلی تعجب کرده بود. همانجا هم از فرصت استفاده کرد و گفت: «عباس آقا! راستش چند ساله کسی نتونسته از این درخت بالا بره و شاخ و برگ اضافی درخت رو بزنه. زحمتش گردن شما.»
***
خیلی شیک بود. شاید شیکترین خلبان پادگان نوژه، چه قبل و چه بعد از انقلاب بود. هیچ وقت مستقیم کسی را نصیحت نمیکرد. اهل تظاهر هم نبود. توی عملیاتهای شناسایی، جسورانه عمل میکرد. یک جوری هواپیماهای عراقی را میپیچاند که کسی باورش نمیشد. با حوصله بود؛ کاری و شاداب. قرار بود یک پل را در مرز منهدم کنند. بالای پل کمی معطل کرد. بعداً معلوم شد منتظر بوده که فرد نظامی که در حال رد شدن از پل بوده، رد شود، بعد پل را منفجر کند!
***
قطعنامه را اعلام کرده بودند. تیرماه 1367 بود. عملیات مرصاد که شروع شد دوباره باید میرفت. چند ساعتی از رفتنش نگذشته بود که خبر دادند هواپیمای عباس اکبری را پس از بمباران تأسیسات کرکوک، زدهاند. عباس در آخرین روزهای دفاع مقدس و قبل از بسته شدن درِ شهادت، خود را به آسمان عباس بابایی و عباس دوران و... رساند. سیزده سال از او خبری نبود. قایمباشکبازیاش طول کشیده بود. همه، امید به اسارتش داشتند، اما خبر شهادتش را که آوردند، معلوم شد خیلی پیشترها عباس مزد پروازهایش در آسمان دل و دنیا را گرفته است.
*خبر گزاری فارس سیده زهرا برقعی*