| ||||
| ||||
|
1ـ سفر های خاطره انگیز به عتبات عالیات:
در زمان وزارتم در دولت آقای هاشمی، یک بار به ژنو رفته بودیم، در آن سفر به یکی از همراهانم گفتم: «ازهرچه مسافرت خارجی است، خسته شدم. دیگر دلم نمی خواهد سفر بروم.» چند ثانیه ای تأمل کردم و گفتم البته غیر از عتبات. فقط کمی با آن همکارم درد دل کردم.
هشت روز بعد تلکسی پیش من آوردند؛ نامه ای بود از وزیر بهداشت عراق که مرا به سفر به این کشور دعوت کرده بود. خودم هم نمی دانستم چرا مرا دعوت کر ده اند؛ گفتم لطف امام حسین(ع) است، دعای مرا پذیرفت. به مدیر روابط عمومی وزارتخانه گفتم: «چرا جواب نمی دهی؟ بنویس مرندی قبول کرده!» آنقدر ذوق و شوق دیدن عتبات را داشتم که اصلا حواسم نبود باید از دولت اجازه بگیرم، برای هر سفری باید ابتدا اجازه می گرفتیم، عراق که به طریق اولی اجازه می خواست.
فردای آن روز یادم افتاد که چه اشتباهی کردم. رفتم پیش دکتر ولایتی و گفتم چنین دعوتی برای من آمده، اما نگفتم پاسخ مثبت داده ام. ولایتی گفت عجب فرصت خوبی است، اما حتما با آقای هاشمی مشورت کن. رفتم پیش آقای هاشمی، ایشان هم گفت عجب فرصت خوبی است، اما بهتر است با حسن روحانی مشورت کنی، زنگ زدم به حسن روحانی که دبیر شورای امنیت ملی بود. او هم گفت عجب فرصت خوبی است، ولی بهتر است با آقا مشورت کنی! قبل از آن که با آقا صحبت کنم، آقای هاشمی گفت اگر آقا موافقت کرد و رفتی، حتما درباره وضع 52 پاسداری که در هویزه اسیر شده بودند، صحبت کن. دوستان دیگر هم پیشنهادهایی دادند؛ خلاصه انگار قرار بود همه مسائل بعد از جنگ را من در این سفر حل کنم!
رفتم خدمت آیت ا... خامنه ای و گفتم چنین ماجرایی پیش آمده. ایشان گفتند: «ببین آقای مرندی! هیچ کدام از این حرف هایی که آقای هاشمی گفته اند، عملی نمی شود. اما اگر در این چاه برای جمهوری اسلامی آبی نیست، برای تو نان هست. برو زیارت کن و برگرد. همسرت را هم ببر.» آقای محمدی گلپایگانی به من گفت که آقای خامنه ای تو را خیلی دوست دارد، چون ایشان بهشدت مخالف هستند که وزیران با خانواده سفر خارجی بروند، حالا خودشان می گویند همسرت را هم ببر.
من با همسرم به عراق رفتم و همانروز با وزیر بهداشت عراق ملاقات کردم؛ در آن دیدار، وزیر بهداشت عراق، از من پرسید: «می دانی چرا تو را دعوت کرده ام؟» گفتم نه. گفت: «یادت می آید در فلان جلسه که در مصر بودیم، همه وزرای کشورهای منطقه نشسته بودند. آن روز وزیر عراق از جامعه جهانی درخواست کمک کردند، بعد، مسئول جلسه گفت باید ببینیم نظر آمریکا چیست؟ آن وقت تو اعتراض کردی و در نفی آمریکا از ما حمایت کردی. بعد از آن جلسه من به عراق برگشتم و به همکارانم گفتم وزیر ایران مقابل آمریکا ایستاد و از ما حمایت کرد. واقعا برای همه عجیب بود. امروز تو را دعوت کردیم تا از جسارت آن روزت تشکر کنیم. رییس(صدام) هم با دعوت تو بهشدت موافقت کرده است.»من چند روزی عراق بودم و حسابی زیارت کردم و برگشتم. مدتی بعد، دکتر ولایتی به من گفت: «قرار است سران کشورهای اسلامی به ایران بیایند، همه سران را من دعوت کرده ام جز دو نفر؛ یکی شاه اردن و دیگر رییس جمهور عراق. این دو نفر را آقا گفته اند من نروم.» و ادامه داد: «قرار است نامه شاه اردن را آقای نعمتزاده ببرد، نامه عراق را هم قرار است تو ببری، چون یکبار به عراق سفر کرده ای و با آنها آشنایی.» من هم خیلی خوشحال شدم و بلافاصله قبول کردم. شب که به منزل رفتم به همسرم گفتم آماده باش که قرار است دوباره به عراق برویم.گفت چطور دوباره سفر عراق پیش آمده؟ گفتم داستان از این قرار است. خانمم گفت: «یعنی تو می خواهی با صدام دیدار کنی و دست بدهی؟» تمام کیفی که کرده بودم، از بین رفت. آنقدر از شوق زیارت خوشحال شده بودم که اصلا به موضوع ملاقات با صدام فکر نکرده بودم. فردای آن روز به دکتر ولایتی گفتم: «من نمی روم. اصلا دیروز به فکر دیدار با صدام نبودم.» ولایتی گفت: «این که نمی شود، تو قبول کردی، اگر نروی مشکل درست می شود.» گفتم: «به من ربطی ندارد، خودتان می دانید، من برای صدام نامه نمی برم.» آقای هاشمی مدتی بعد مرا صدا کرد و گفت فلانی برو، اما من پایم را توی یک کفش کردم که نمی روم. چند روز بعد از دفتر آیت ا... خامنه ای با من تماس گرفتند و وقت ملاقات دادند. ایشان به من گفت شنیده ام چنین اتفاقی افتاده. گفتم: «بله، ولی من قبول نکردم.» چند دقیقه ای با من صحبت کردند و در نهایت گفتند: «صلاح این است که شما بروی.» چاره ای جز اطاعت نداشتم، با این حال ایشان گفتند: «اینبار هم همسرت را ببر، هم پسرت را!»
ما به عراق رفتیم. همراه با یکی دو نفر از معاونان. باز هم وزیر بهداشت به استقبالمان آمد و ما را به یک کاخ بزرگ برد. کاخی که برای استقبال از رؤسایجمهور بود. پذیرایی مفصلی کردند و گفتند باید این جا بمانید تا هر وقت صدام صلاح دانست، شما را به حضور بپذیرد. اعتراض کردیم و گفتند: «صدام هرگز وقت قبلی برای کسی تعیین نمی کند، هر وقت دلش خواست می گوید تا میهمان ها ملاقاتش کنند.» اتفاقا دکتر ولایتی هم سال ها قبل از این ماجرا، به مناسبتی با صدام ملاقات کرده بود، در ایران برای من تعریف کرده بود که چنین اتفاقی می افتد. من رو به مسئولان عراقی گفتم شما در این مدت اجازه دهید ما به زیارت عتبات برویم، پنج شنبه و جمعه هم بود و واقعا فرصت را باید قدر می دانستم. آنها هم قبول کردند که ما در این مدت به زیارت برویم؛ کربلا، نجف، کاظمین و سامرا را به اتفاق خانواده زیارت «به دلی» کردیم و برگشتیم. وقتی آمدیم، دوباره وزیر بهداشت عراق به استقبالمان آمد، هنوز سلام و علیک نکرده بودیم که گفت باید همین حالا به دیدار رییس بروی. به تیم همراهم گفتم: «آماده باشید تا با صدام دیدار کنیم.» اما مسئولان عراقی گفتند: «نه! هیچ کس با تیم همراه با صدام دیدار نمی کند، فقط خودت باید بروی؛ تنها!» مخالفت کردم، کاردارمان گفت رسم این جا همین است.
گفتم حداقل بگذارید یک نفر را با خودم ببرم، گفتند تنهای تنها باید بروی. گفتم این که نمی شود! دست کم یک نفر باید باشد تا مذاکرات ما را بنویسد یا نه؟ وزیر عراقی گفت باید از صدام اجازه بگیریم، پس از مدتی گفتند صدام قبول کرده. من و مدیر کل امور خارجه سوار ماشین مخصوص شدیم و حرکت کردیم. وارد منطقه خضرا شدیم که کاخ صدام آن جا قرار داشت، واقعا جای زیبایی بود. هر چند متر، گشت مخصوص مقابل ماشین می ایستاد، بازرسی ساده ای می کرد و اجازه حرکت می داد. پس از چند دقیقه ما را پیاده کردند، دیدیم یک دیوار بتنی بسیار ضخیم و بلند مقابلمان است. گاردی بود برای آن که موشک های ایرانی به کاخ صدام نخورد. فاصله دیوار تا کاخ هم یک راهروی دراز بود که سربازان عراقی در آن ایستاده بودند. سربازها اسلحه هایشان را ضربدری به هم تکیه داده بودند، وقتی ما می رسیدیم، تفنگ ها را کنار می کشیدند و پس از عبور ما دوباره اسلحه ها را به هم می چسباندند.
رفتیم و داخل اتاقی نشستیم. به همراهم گفتم پیام همراهت هست؟ گفت بله، گفتم نگاه کن مشکلی نداشته باشد. کیف مخصوص را باز کرد و نامه را به من داد. نگاه کردم، دیدم که کپی نامه است. متوجه شدم هنگامی که کیف را برای بازرسی به عراقی ها داده بودیم، اصل نامه را برداشته و کپی جایش گذاشته اند. به یکی از مسئولان عراقی که آن جا بود موضوع را گفتم، پاسخ داد که رسم ما همین است. گفتم این بی احترامی است به رییسجمهورتان که کپی نامه را بگیرد، گفت این دستور خودش است، برای آن که بتواند راحت تر نامه را بخواند کپی بزرگتری از آن را تهیه کرده ایم. دروغ می گفت مردک! کپی نامه دقیقا اندازه اصل نامه بود. گفتم پس شما اصل نامه را هم ضمیمه کنید تا او اصل را بگیرد و کپی را بخواند. قبول نکردند، در نهایت فهمیدم آنها از ترس آن که مبادا نامه حاوی سم یا موارد تهدید کننده دیگری باشد، اصل را برداشته بودند! چند دقیقه بعد دختر و پسر جوانی هم آمدند داخل اتاق. گفتند ما مترجم هستیم، یکی از ما حرف صدام را ترجمه می کند و یکی دیگر حرف تو را. گفتم شما فارسی را از کجا یادگرفته اید؟ گفتند در عراق آموزش دیده ایم. پس از مدت کوتاهی خبر دادند که وارد اتاق صدام شوید. یک در بزرگ بود که دو سرباز عراقی مقابلش ایستاده بودند و تفنگ هایشان را مثل ورودی کاخ، ضربدری به هم چسبانده بودند. تفنگ ها را کنار زدند و ما وارد اتاق شدیم. دیدم صدام با همان لباس نظامی همیشگی اش وسط اتاق ایستاده و به ما نگاه می کند. سلام کردیم و جواب داد. با هم دست دادیم و کنار هم روی صندلی نشستیم تا مذاکره کنیم. قبل از سفر، من از دکتر ولایتی پرسیده بودم که آداب دیپلماسی دادن این پیام چیست؟ ولایتی گفت: «تو و صدام کنار هم می نشینید، تو می گویی من پیامی از رییسجمهور ایران برایتان آورده ام. صدام بلند می شود، تو هم بلند می شوی، نامه را به او می دهی، دست می دهید و می نشینید؛ همین!» وقتی کنار صدام نشستم، طبق نسخه ای که ولایتی پیچیده بود عمل کردم، اما صدام از جایش تکان نخورد. گفتم این مردک خر است! حتما متوجه نشده، دوباره گفتم پیام برایت آوردم، باز هم بلند نشد. من هم نیمخیز شدم و نامه را به او دادم. آقای هاشمی در نامه به صدام سلام نکرده بود، صدام که نامه را گرفت و خواند، رو به من گفت: «چند سال پیش یکی از رییسجمهورها برای من نامه ای فرستاد که در آن سلام نکرده بود، من هم نامه را برگرداندم و گفتم برو، سلام را اضافه کن و بیاور!»
دیدم شروع بدی است برای گفت وگو، خودم را به نفهمی زدم، گفتم آقای رییسجمهور چه گفت؟ مترجم دوباره ترجمه کرد. باز هم گفتم نفهمیدم. مذاکره را ادامه دادیم، من گفتم به هر حال ما خیلی خوشحالیم که با کشورهای اسلامی ارتباط خوبی می خواهیم برقرار کنیم، هنوز جمله ام تمام نشده بود که صدام صدایش را بالا برد و با تحکم گفت: «اینجا عراق است یا کشورهای اسلامی؟ ما داریم درباره عراق صحبت می کنیم.» من باز هم خودم را به نفهمی زدم و گفتم متوجه نمی شوم رییسجمهور چه می گوید! مترجم ها دوباره جمله صدام را ترجمه کردند، گفتم من که نمی فهمم یعنی چه! صدام فکر کرد مترجم ها کارشان را بلد نیستند، با پرخاش به آن ها گفت هر چه من می گویم کلمه کلمه ترجمه کنید.
آن دو جوان بدبخت هم ناگهان از شدت ترس به لرز افتادند و کلا تمرکزشان را از دست دادند، صدام وسط حرفش بود که آنها ترجمه می کردند، صدام هم با عصبانیت علامت نشان می داد که ترجمه نکن تا جمله ام تمام شود. یکجورهایی رییسجمهور عراق بازی خورد. همان لحظهها، صحاف، وزیر خارجه عراق، جمله صدام را به انگلیسی برایم ترجمه کرد.
گفتم اینجوری بهتر است، منظورتان را خوب تر متوجه می شویم. خلاصه مترجم ها که حسابی ترسیده بودند، دیگر حرفی نمی زدند. من هم در پایان گفتم که فکر می کنم دیدار خوبی بود، هر چند که خیلی از حرف های شما را نفهمیدم! دست دادیم و بیرون آمدم. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که ناگهان دیدم عراقی ها از کاخ ریختند بیرون و گفتند:« آقای صحاف با تو کار دارد و می خواهد یک قرار ملاقاتی با هم بگذارید.» فردای آن روز با صحاف ملاقات کردم و او در کمال ناباوری گفت: «همه چیزهایی که دیروز به تو گفته شد، اشتباهی ترجمه شد.» مثلا درباره آن نامه توضیح داد که ما (یعنی عراق) نامه بدون سلام فرستادیم و برگشت خورد. خلاصه این که صدام با قلدرمآبی خود حرفی زد که در مذاکره با وزیر امور خارجه کشورش از گفتن آنها پشیمان شده بود. ترس مترجم ها هم مزید بر علت شد و خلاصه افتضاحی شد برای دولت عراق. البته کاردار ما در عراق بعدها گفت که صدام آن دو مترجم بدبخت را پس از آن دیدار کشت. صدام با کوچکترین بهانه افراد را به قتل می رساند، حتی یکی از شوهرخواهرهایش که وزیر بهداری عراق بود را هم خودش کشت. خدا کمک کرد و ما توانستیم از آن دیدار سربلند و البته زنده بیرون بیاییم. وقتی به ایران آمدم، به آقای هاشمی گفتم که صدام ابتدا چنین حرفی زد و بعد پس گرفت.
روزهای آخری که عراق بودیم، من بیماری سختی گرفتم و اصلا نمی توانستم از جا بلند شوم. در همین زمان، وزیر بهداشت عراق و همسرش برای خداحافظی با ما آمدند؛ من که اصلا نیمه بیهوش بودم و همسرم با آنها صحبت کرد. در آن ملاقات همسر وزیر بهداشت عراق، هدیه ای را به همسر من داد. وقتی از مرز عراق گذشتیم و وارد ایران شدیم، همسرم گفت اینها یک هدیه هم به من دادند که هنوز بازش نکردم.
گفتم باز کن ببینیم داخلش چیست؟ باز کرد و دیدیم یک دستبند طلا هست و یک کارت که رویش نوشته بود«هدیه از طرف رییس صدام حسین.» همسرم فکرش را هم نمی کرد که این هدیه را صدام داده، عصبانی شد و خواست دستبند را از پنجره بیرون بیندازد. گفتم اموال دولتی است، این کار را نکن. وقتی آمدیم ایران موضوع این هدیه را به آقای حبیبی و آقای هاشمی گفتم و قرار شد که دستبند را بفروشیم و پولش را در بودجه وزارتخانه هزینه کنیم.
مدتی پس از بازگشت ما از عراق، یک شب با همسرم در حال رفتن به خانه بودیم که خانمی چادری، نیمه شب جلوی ما را گرفت.گفت: «شما با چه حقی رفتی عراق؟» گفتم: «باید پیامی می بردم، دستور آقای هاشمی بود.» آن خانم گفت: «می دادند به یک نفر دیگر می برد، چرا به تو دادند؟» گفتم: «برای تو چه فرقی می کند؟» گفت: «من وزیرهای دیگر را نمی شناسم، فقط تو را می شناسم! اما از این که عکس تو و صدام را کنار هم دیده ام، خیلی ناراحتم.» فهمیدم همسر شهید است. چاره ای جز عذرخواهی نداشتم. فردای آن روز، این داستان را برای مسئول دفترم تعریف کردم، او هم گفت: «من خجالت کشیدم بگویم، در این مدت چندین نفر از خانواده شهدا تماس گرفته اند و از تو گلایه کرده اند.» به هر حال خودم هم راضی به این کار نبودم، اما چون دستور نظام بود باید مثل یک سرباز اطاعت می کردم. چند عکس از آن دیدار داشتم که پسرم با ماژیک، عکس صدامش را پاک کرد!
2ـ همسر رییسجمهور وقت ویزیت می خواهد:
هر چند دکتر مرندی، پس از انقلاب بیشتر به کارهایی اجرایی مشغول بوده، اما طبابت همیشه علاقه اول هر پزشکی است و او هم از این قاعده مستثنی نیست. اتفاقا خاطره های شنیدنی بسیاری هم از برخی بیمارانش دارد. یکی از جالب ترین این خاطره ها را به روایت خودش بخوانید:
«در سال های پایان وزارتم، هر روز در بیمارستان مصطفی خمینی(ره) به طبابت می پرداختم و اطفال را معاینه می کردم.
در طول این سال ها، بسیاری از بیماران من، فرزندان مسئولان ارشد نظام بودند که ترجیح می دادند از توانایی من بهره ببرند. همیشه شرمنده مسئولان می شدم، چون مجبور بودند چندین ساعت در نوبت بنشینند تا نوبتشان شود. البته هنوز هم هنگام طبابت با چنین مشکلی درگیرم.
یک روز خانمی وارد اتاقم شد و گفت: «آقای مرندی! وقت گرفتن از شما واقعا دشوار است. منشی تان می گوید از ساعت یک تا دو برای وقت گرفتن تلفن کنید، تا ساعت 12 و 59 دقیقه که زنگ می زنیم، کسی گوشی را جواب نمی دهد، از ساعت یک هم تلفن دفترتان اشغال می شود تا سه دقیقه بعد که تلفن آزاد می شود، آن موقع هم منشی می گوید که ظرفیت تکمیل شد و نمی توانیم وقت بدهیم. باید منتظر بمانیم تا ساعت یک فردا.» عذرخواهی کردم و گفتم من واقعا بی تقصیرم. متأسفانه سکته قلبی کرده ام و نمی توانم زیاد در مطب بمانم. فرزند آن خانم را معاینه کردم و نوبت به نفر بعد رسید که یکی از مسئولان کشور بود. وارد اتاق که شد به من گفت: «آقای مرندی! همسر رییسجمهور هم مشتری شما بود و ما خبر نداشتیم؟» تعجب کردم و گفتم نه! گفت: «همین خانمی که الان بیرون رفت، همسر آیت ا... خامنه ای بود.» گفتم در پرونده ایشان نوشته خانم حسینی. تازه فهمیدم که ایشان برای آن که شناخته نشود، خودش را حسینی معرفی می کند. یاد حرف هایش افتادم که گلایه می کرد از وقت گرفتن. کلی پیش خودم شرمنده شدم. دفعه بعد که ایشان به مطب من آمد، یکدفعه سئوال کردم: «شما خانم خامنه ای هستید؟» تعجب کرد و گفت بله. گفتم پس چرا خودتان را معرفی نکردید؟ گفت: «چه ضرورتی داشت که معرفی کنم؟» گفتم: «از این به بعد به مسئول دفترم می سپارم شما را بدون وقت قبلی به مطب راهنمایی کند.
همسر رییسجمهور که نباید چنین مشکلاتی داشته باشد.» همسر آقا بهشدت ناراحت شد و گفت: «لطفا چنین دستوری ندهید که به هیچ وجه قبول نمی کنم. من هیچ فرقی با این مردم که ساعت ها در مطب شما منتظر می مانند، ندارم. مثل همیشه زنگ می زنم و اگر توانستم وقت می گیرم، اگر هم نشد روز بعد. خدا بزرگ است.» آن روز فهمیدم که خانواده آیت ا... خامنه ای چقدر مردمی اند.»
آمد به گوش ختم رسولان ندا بخوان
مُهر سکوت لعل بشر زان ندا شکست
با خواندن نخوانده الفبا طلسم جهل
در سرزمین رکن و مقام عصا شکست
آدم به باغ خلد خدا را سپاس گفت
تا سدّ ظلم و فقر به ام القرا شکست
نوح نبى به ساحل رحمت رسید و خورد
طوفان به پاس حرمت خیرالورا شکست
بر تخت گل نشست در آتش خلیل حق
تا ختم الانبیا گل لبخند را شکست
عیسى مسیح مُهر نبوّت به او سپرد
زیرا که نیست دین ورا تا جزا شکست
آمد برون ز غار حرا میر کائنات
آن سان که جام خنده باد صبا شکست
در خانه رفت و دید خدیجه که مىدهد
از بوى خویش مُشک غزال ختا شکست
بر دور خویش کهنه گلیمى گرفت و خفت
آمد ندا که داد به خوابش ندا شکست
یا «ایّها المدّثر»ش آمد به گوش و گفت
باید که سدّ درد ز هر بینوا شکست
قانون مرگ زنده به گوران به گورکن
کز مرگ دختران نرسد بر بقا شکست
آماده بهر گفتن تکبیر کن بلال
چون مىدهد به معرکه خصم دغا شکست
اینک به خلق دعوت خود آشکار کن
هرگز نمىخورد به جهان دین ما شکست
برخیز و بت شکن که على دستیار توست
کز بت نمىخورد على مرتضى شکست
طعن ابى لهب نکند رنجه خاطرت
کو مىخورد ز آیه «تبّت یدا» شکست
«ژولیده» گفت از اثر وحى ذات حق
آن سکوت خلوت غار حرا شکست
شاعر : ژولیده نیشابوری
«برگرفته از جوان آنلاین»
مادر شهید محمد رضا شفیعی در گفتگویی که در ادامه می آید، ضمن بیان زندگینامه فرزند مفقودالاثر خود، خاطره ی کرامت کشف و شناسایی پیکر مطهر شهید شفیعی را اشاره می نماید.
- در مورد ازدواج با او صحبتی نمی کردید؟
«فاش نیوز» |
((ما قبلا ماشین ضد گلوله نداشتیم تا اینکه مسئله ی ترور آیت الله مطهری پیش آمد و مردم خواستند تا جان مقامات انقلاب حفظ شود و امام تاکید فرمودند.در فرهنگ ما واژه ی شهادت وجود دارد.ای مردم،به خدا سوگند بهشتی و امثال بهشتی همیشه آماده ی شهادت هستند.منافقین و دروغ پردازان صورت دادند و در این صورت آمده است 30 میلیون دلار کمک به شیعیان جنوب لبنان و صد میلیون دلار هم شورای انقلاب تصویب کرده برای مستضعفین و جنبش های رهایی بخش جهان،ولی هنوز مبلغ ناچیزی از آن بیرون نرفته.ناپاکان می گویند که این پولها را می فرستند که به حسابشان درخارج ریخته شود.بیچاره،زنده ماندن ما در این خاک است و روز شهادت هم در همین خاک.برادر و خواهر روشن باش؛هرقدر از پرهیزکاری و ویژگیهای اسلامی محمد(صل الله علیه و آله) دور شوی، از خط امام منحرف شده ای. «فاش نیوز» |
اما بازخوانی تاریخچه تاسیس این مرکز بزرگ آموزشی با 2500000000000000 ریال (250 میلیارد دلار) سرمایه، نشان می دهد که دانشگاه آزاد از بدو تاسیس با بهره گیری از حمایت های مالی دولتی و مردمی شکل گرفته است و تار و پود آن با کمک های گسترده دولت ها در ادوار مختلف و مردم و خیرین تنیده شده است.علاوه بر حمایت بی شائبه سیاسی و معنوی نظام از دانشگاه آزاد و کمک های میلیاردی دولت های ادوار مختلف به آن ، مردم و خیرین فراوانی بوده اند که با اعتقاد و اعتماد به اتکای دانشگاه آزاد به نظام ، جهت رشد و اعتلای دانش در کشور- و نه افزایش سرمایه آقایان هاشمی و جاسبی- اموال و املاک خویش را به دانشگاه آزاد بخشیده اند.
اظهارات آیت الله هاشمی رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه روز 31 خرداد ماه سال 1361که در آن خبر تاسیس دانشگاه آزاد به اطلاع عموم مردم رسید ،سند مهمی است که نشان می دهد این مرکز آموزشی چگونه و با چه اموالی تاسیس شده است.اولین نکته مهم در این باره ، آن است که اگر آقای هاشمی قصد آن داشته که یک موسسه خصوصی تاسیس کند که بعدا" ایشان و دیگر اعضای هیات موسس بخواهند آن را به مثابه ملک شخصی به ورثه بسپارند یا وقف نمایند؛ چرا و با چه مجوزی این موضوع را از تریبون عمومی و از جایگاه امام جمعه بیان داشته اند و از این تریبون و جایگاه ، مردم و خیرین را به حمایت و بخشش اموال خود به یک موسسه خصوصی دعوت نمایند؟ آیا افراد دیگر هم در آن زمان می توانستند از تریبون نمازجمعه -که در آن زمان مهمترین و تاثیرگذارترین تریبون عمومی و حتی رسانه ای کشور محسوب می شد -برای موسسه شخصی خود تبلیغ نموده و دیگران و دولت را برای کمک به شکل گیری آن ترغیب نمایند؟
آنچه در پی می آید بخش هایی از این اظهارات آیت الله هاشمی رفسنجانی است که در صفحه 10روزنامه جمهوری اسلامی اول خرداد 1361 درج شده است و مطالعه آن اولا" هدف و افق اولیه تاسیس دانشگاه آزاد را (درس خواندن طلبه وار و عدم مدرک گرایی) را روشن می کند و مشخص می سازد که هزینه های سرسام آور کنونی و مدرک گرایی لجام گسیخته کنونی هیچ سنخیتی با ایده اولیه دانشگاه آزاد ندارد. ثانیا" ، مشخص می شود که تاسیس دانشگاه آزاد از ابتدا بر مبنای حمایت های معنوی و مادی حاکمیت و مردم و خیرین استوار بوده و خصوصی و ملک شخصی موسسین بودن آن ، ادعای بی مبنایی است که اخیرا" عده ای به دنبال آن افتاده اند.
«...اگر امروز امکانات ما کافی نیست که هر کس طالب تحصیلات عالی است و دوره دانشگاه را بخواهد بخواند، اگر نمی توانیم در این دانشگاه های محدود جذبشان کنیم ، فکر کنیم یک راهی را انتخاب کنیم که هیچ طالب علمی مجبور نباشد که دست از تحصیل بکشد. ما این طور فکر کردیم یکی از طرق این است که از همین امسال در هر جا که دستمان رسید و شاید کم کم به روستاها هم بکشد، به شهرهای کوچک به آسانی می رسد، مراکزی درست بکنیم به نام دانشگاه آزاد، اما نه دانشگاه آزاد رژیم گذشته ، دانشگاه آزاد واقعی که مواد تحصیلی را با روش تحصیلی که در حوزه های علمیه می خوانند ، خوانده شود. امروز اگر یک دانشجو در سال دهها هزار توان ، صدها هزار تومان خرج آن باشد ، به خاطر فضای دانشگاته و اساتید زیاد و کارمندان موسسه وزارت علوم و آزمایشگاه ها و ساید چیزها ، یک طلبه که درس می خواند تقریبا" هیچ خرجی ندارد...
ما طالب علم می خواهیم ، طالب مدرک نمی خواهیم آنجا بیاید. او می خواهد درس بخواند. هر کسی که درس بخواند بله یک پایان تحصیلی به او می دهند که مردم بشناسند این شخص فارغ التحصیل این دانشگاه آزاد است.....راهی می شود برای این که ما در سراسر کشور حداقل در مراکز استان ها ، دهها مدرسه به سبک طلبه داشته باشیم و درآمد این می تواند از وجوه خیریه باشد. یعنی همین حالا که بنده عرض می کنم ، هنوز دفتر اعلام نکردیم ولی آقایانی که مایلند ، خانم هایی که مایلند ، می توانند اعلام کنند ما فلان باغ را داریم می دهیم برای این کار. یکی هم بگوید ما پنجاه تا اتاق در آن باغ می سازیم و ده نفر استاد هم بگویند ما روزی دو ساعت می آییم آنجا و درس می گوییم. یک جایی را باید تعیین کنیم اسم بنویسند. دولت هم البته کمک می کند. آزمایشگاه ها ساعت فراغتشان را در اختیار آن ها می گذارند. اگر لازم شد در یک وضع خاصی استاد و متخصص نداشتیم ، از یک دانشگاه می گیریم.....
من امروز از این تریبون مقدس نماز جمعه این فکری که امروز برای ما فکر است و از جامعه دانشگاهیان اسلامی خواستیم که آن ها هم طرح بدهند و از دوستان دولت هم خواسته ایم و تعقیب هم می کنیم. کسانی که حاضرند می توانند جایی اسم نویسی کنند ، به نام استاد ، به نام کمک مالی و به هر عنوان ، دادن یک محل ، دادن یک زمین ، دادن یک باغ ، دادن یک ساختمان برای خوابگاه ها ، اینها جمع می شود و ما با بودجه مردم و با کمک مردم تبدیل می کنیم این کشور را به دانشگاه واقعی...»
«پایگاه خبری جوان»
چیزی به غروب آفتاب نمانده بود و هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. در طول راه به گذشته فکر می کردم، گذشته ای که مثل یک رؤیا سپری شده بود. به حسین گفتم:«حسین، دیشب همین وقت چه کار می کردیم؟» گفت:«برگ مو می خوردیم و شما از ما خواستید که دعا کنیم...»
گفتم:«هیچ دیشب فکرش را می کردیم که آخرین شب ما در جنگل باشد، ببین لطف و عنایت خدا تا کجاست؟!!»
اکنون بیش از هر چیز، نگران حال مادرم بودم و با خود می گفتم نکند مادرم وقتی خبر شهادتم را شنیده سکته کرده باشد؟ آیا وقتی من به اصفهان بازگشتم، با چه وضعی روبرو خواهم شد؟ هوا کاملاً تاریک شده بود که به نقده رسیدیم و آمبولانس، ما را مستقیماً به بیمارستان نقده برد. ابتدا مرا به اطاق اورژانس بردند، لحظاتی بعد یک پزشک جراح به عیادتم آمد، او که به لهجۀ غلیظ آذری سخن می گفت و مردی فوق العاده مهربان بود؛ از همه چیز خبر داشت؛ گویا از خط اول خبر داده بودند که مجروحی که 17 روز در بیابانها بوده را به آن بیمارستان می برند. ابتدا از دست من عکسبرداری کرده و سپس سرم و کیسه خون تزریق کردند. پزشک وقتی زخم دستم را دید، از این که توانسته بودم رگ دستم را ببندم، گفت:«اصلاً نگران نباش، همین امشب دستت را عمل می کنم.» گفتم:« من با این دست خیلی کار دارم، حتماً تشخیص شما این است که دستم گندیده و باید آن را ببرید؟!» او با حالت خنده گفت:«اتفاقاً بر عکس، وقتی وضع تو را از خط اول به من گزارش دادند، با خود گفتم که قطعاً دستت فاسد شده و برای جلوگیری از پیشروی عفونت باید بلافاصله آن را قطع کنم. اما وقتی زخم را دیدم خیلی تعجب کردم، دست تو علی القاعده می بایست تا حالا سیاه شده و گندیده باشد اما با کمال تعجب، عفونت فقط در اطراف زخم باقیمانده و به بقیه جاهای دستت سرایت نکرده است و این نیست جز خواست خدا، باور کن که معجزه شده! پس اصلاً نگران نباش، قول می دهم که هیچ صدمه ای به دستت نرسد و من هم تمام تلاشم را می کنم که یک جراحی دقیق و پاکیزه، روی زخم انجام دهم تا دستت از قبلش هم بهتر کار کند...»
پس از انجام این مقدمات، مرا به یک سالن عمومی برده و روی یک تخت بستری کردند. تعداد زیادی مجروح در دو طرف این سالن بستری بودند. دو نفر پرستار مشغول رسیدگی به من شدند. آنها ابتدا کلیۀ لباسهایم را عوض کردند و یک دست لباس سفید به من پوشاندند. آنگاه به ضدعفونی کردن زخمهای پشت و کمر و کف پایم که وقتی دست به آن می زدند بشدت می سوخت؛ پرداختند. سپس در حالی که روی تخت نشسته و سرم به دستم وصل بود، مشغول خواندن نماز شدم. بعد از نماز، درهای سالن باز شد و پرستارها با سینی های غذا وارد شدند. بوی مطبوع غذا که چلو خورشت قیمه بود، همه سالن را پرکرد. از همان ابتدای سالن، یکی یکی تختها را غذا می دادند و پیش می آمدند و من که صبرم تمام شده بود لحظه شماری می کردم که نوبت به تخت من برسد. اما وقتی به تخت من رسیدند، با کمال تعجب دیدم که بی تفاوت عبور کرده و به تخت بعدی غذا دادند. خیلی ناراحت شدم و به پرستاری که مسئول مراقبت از من بود گفتم:«بابا مگر نمی دانید که من 17 روزه که غذا نخورده ام، حالا هم به من غذا نمی دهید؟!»و او با ملایمت و مهربانی گفت:«ناراحت نباش، دکتر دستور داده، آخه امشب قرار است تو را عمل کنند، باید معده ات خالی باشد، قول می دهم که خودم فردا صبح برایت غذا بیاورم، تو که 17 روز صبر کرده ای یک شب دیگر هم صبر کن.» چاره ای نبود، با این که دهانم آب افتاده بود، غذا خوردن مجروحین را تماشا می کردم. حدود ساعت 11 شب بود که مرا به اطاق عمل بردند و روی جایگاه مخصوص جراحی قرار دادند. دکتر آستینهایش را بالا زد و بالای سر من آمد و گفت:« می دانی، از ساعت 6 صبح تا حالا دارم عمل می کنم، اما حیفم آمد توفیق عمل مجروحی که 17 روز تو بیابانها سرگردان بوده را از دست بدهم.باور می کنی که هنوز وقت نکرده ام نمازم را هم بخوانم؟» گفتم:«نماز که دارد قضا می شود!!»
گفت:«خوب همین حالا می خوانم، تقصیر من که نیست، نمی توانستم که بین عمل نماز بخوانم.» بعد وضو گرفت و قالیچۀ کوچکی را در کنار اطاق عمل پهن کرد و مشغول نماز شد. در دل، خدای را بر وجود چنین پزشکهایی شکر گزاردم. بعد از آن که نمازش تمام شد، خود را برای عمل آماده کرد، و وقتی بالای سرم ایستاد به او گفتم:« می شود یک خواهشی از شما بکنم؟» گفت:«حتماً، هر چه بگویی روی چشمم می گذارم.» گفتم:«از بی هوشی خوشم نمی آید، اگر ممکن است دستم را بطور موضعی بی حس کنید، فقط دستم بی حس شود، قول می دهم که صورتم را به سمت دیگر کنم و بی سر و صدا بخوابم.» و او با خنده گفت:«باشد من حرفی ندارم؛ فقط دستت را بی حس می کنم.» و بعد آمپولی را برای تزریق به من آماده کرد. می دانستم که این آمپول بی حسی است. بر خلاف انتظار به طرف پایم رفت تا آن را در کشالۀ رانم تزریق کند به او گفتم:« مگر قرار نشد فقط دستم را بی حس کنید؟» و او جواب داد:«خوب من هم می خواهم همین کار را بکنم، این را که به پایت بزنم، دستت بی حس می شود!» و با این حرف او، هر دو با صدای بلند خندیدیم. بعد از تزریق آمپول بی هوشی، روی صورتم خم شد و گفت:«خوب حالا سرگذشت این 17 روز را برایم تعریف کن ببینم.» و من که متوجه شدم چشمهایم سیاهی رفته و دارم از هوش می روم، گفتم:«طلبت باشد برای بعد.» و دیگر هیچ نفهمیدم.
آمریکا بیش از هر زمان مشتاق کنار زدن دولت میهن پرست ایران است
من اخیرا بر این امر تأکید کردم که جهان به زودی تراژدی که هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد را فراموش خواهد کرد. این تراژدی حاصل سیاست هائی است که همسایه شمالی ابرقدرت ما، آمریکا، از دو قرن پیش در حال انجام آن است. |
خاطراتی خواندنی از شهید بهشتی
انقلاب ما ،انقلاب آرمان هاست نه تسلیم به واقعیت ها همه نشسته بودند پای تلویزیون. رئیس جمهور داشت سخنرانی میکرد. بد میگفت از بهشتی. هر چه دوست داشت گفت. یکی پای تلویزیون متلکی به بنی صدر پراند. بهشتی عصبانی شد، گفت: «حق ندارید این طور حرف بزنید. مسلمان است. «فاش نیوز» |