شیردل گفت: «تو بودی جوجه؟ تو میخواستی شیر بکشی؟ بگو اسمت چیه تا بدم حالت رو جا بیارن؟!» او با صراحت گفت: «شیرکُش هستم قربان! اعزامی از سوادکوه.» |
به خاطر حساسیت اوضاع، روزهاى نوزدهم تا بیستودوم بهمن ماه سال 57 را به اتفاق افراد دیگر در منطقهى کارگرى غرب تهران گذراندیم؛ حتّى خبر پیروزی انقلاب را از طریق رادیو در همانجا شنیدیم. واقعاً نمىدانستیم چه اتفاقى خواهد افتاد. در آن روزها خداى متعال دستمان را گرفت و ما را در جایى که باید باشیم، برد. (ببانات در مراسم بیعت هزاران نفر از نمایندگان کارگران سراسر کشور ۱۳۶۸/۰۴/۰۵)
*اول انقلاب عدهای درصدد اخلال میان کارگران بودند
جبههى کار و تولید نیز همین تحرک را داشت. در ابتداى پیروزى انقلاب، وقتى همه سرگرم کارهاى حاد انقلاب بودند و مثل پروانه دور شمع وجود امام عزیز مىگشتند، در گوشه و کنار کشور، عدهیى ضدانقلاب و ضد اسلام، درصدد اخلال در کارخانهها و تشکل منسجم کارگران برآمده بودند. این شبکههاى جاسوسى، مارکسیستهاى امریکایى (!) نام داشتند؛ که براى شناخت آنها، هیچ اسمى بهتر از این اصطلاح نبود. این گروه، هرچند ظاهراً چپ عمل مىکردند، اما باطناً وابسته به استکبار امریکا بودند. تمام همت آنها این بود که نظام و انسجام انقلاب اسلامى را به هم زنند و از طریق سازماندهى و برنامهریزى نیروهایشان، در کارخانهها اخلال کنند. هیچکس نمىتواند بگوید که ما در آن زمان کاملاً متوجه نقشههاى آنان شده بودیم. (یبانات در مراسم بیعت هزاران نفر از نمایندگان کارگران سراسر کشور ۱۳۶۸/۰۴/۰۵)
*ایجاد امید در دل مردم
در همین محیط - محیط ملکوتى و مقدّس - آنچنان سیطرهى ظالمانهى حکومت طاغوت، شدید بود که در زیر سایهى علىبنموسىالرضا[علیهالسّلام] کسى جرأت نمىکرد از آرمان ائمّهى معصومین و از جهتگیرى علىبنموسىالرضا [علیهالسّلام] [سخن بگوید] مسجد گوهرشاد، این صحنین شریفین، این حرم مطهّر، این دستگاه آستانه پایگاهى بود براى دشمنان اسلام و دشمنان علىبنموسىالرضا. در آن شبِ عاشوراى تاریخى در سال 1357 که مردم ما بعد از راهپیمایى و اعلام برائت از، طاغوت و پیروان طاغوت در این صحن بزرگ - صحن انقلاب - اجتماع کردند، بنده در اجتماع عظیم مردم در آن شب خطاب به علىبنموسىالرضا [علیهالسّلام] از این بزرگوار عذرخواهى کردم؛ گفتم من بهعنوان یکى از افراد این شهر از شما معذرت مىخواهم اى علىبنموسىالرضا که در زمان ما در مقابل بارگاه مقدّس تو، دشمنان تو بر منبرها بالا رفتهاند و معارف ضدّ اسلامى و ضدّ ولایت و ضدّ جهتگیرى انبیاء را بر زبان آوردهاند و ذهنها و دلها را گمراه و مأیوس کردهاند. آنچنان فضا گرفته بود در دوران اختناق، که هیچ امیدى در دلها نبود و کسانى که حرکت مىکردند اگرچه امید قطعى به صدق وعدهى الهى داشتند، اما هیچ یک از ظواهر نشان نمىداد و این امید را نمىبخشید که بتوانند اینها یک حرکت اساسى را انجام بدهند. اول کسى و بهترین و بزرگترین کسى که امید را در دلهاى این مردم بوجود آورد و نور امید را تابان و مشتعل کرد، امام عزیز و بزرگوار ما [بود]. در عین شدّت فشار و اختناق مردم را، به آیندهى روشن دعوت مىکرد. و من فراموش نمىکنم آن کلماتى را که از زبان امام عزیزمان خارج شد؛ در آن روزى که دژخیمان طاغوت حمله کردند به مدرسهى فیضیه و فضا را پر کردند از خشونت قساوتآمیز و ددمنشانهى خودشان، همهى دلها لرزان و خالى از امید و مردّد، در یک جملات کوتاهى در ظرف چند دقیقه امام عزیزمان صحبتهایى کردند که دلها برافروخته شد از نور امید. نقش امید در گذشتهى انقلاب یک نقش انکارناپذیر است. علیرغم آن فشار و اختناق سیاه و شدید، آن کسانى که با معارف قرآنى آشنا بودند، آن کسانى که وعدهى الهى را به نصرت مؤمنین و مستضعفین و مبارزین و صابرین مىدانستند، اینها سعى کردند دلها را پر از امید کنند و حرکت را ادامه بدهند و پیشواى این حرکت شخص امام بزرگوار و عزیز ما بود که دائماً با پیام خود و سخن خود و تعلیم حکمتآمیز خود دلها را با امید و با رجاءِ به لطفِ پروردگار محکم و استوار مىکرد. در آن اختناق شدید این حرکت پانزده سال ادامه پیدا کرد. (سخنرانی در اجتماع مردم مشهد 1368/01/03)
*امیدواری ناشی از ایمان در همهی مراحل
هیچ وقت امید امام تا قبل از پیروزى انقلاب، و حتّى قبل از این سالهاى آخر که اقبال مردم و توجه مردم به مبارزه زیاد شده بود، در آن سالهاى اختناق، کاستى نگرفت؛ همیشه به آینده امیدوار بود. این امید ناشى از ایمان است. همهى این خصوصیاتى که من عرض مىکنم، ناشى از ایمان است. ناشى از یک ایمان عمیق و قوى. یکی همین امیدوارى است. من یادم نمىرود در روز دوم فروردین که همان روز حادثهى فیضیه بود، بعد از آنکه در مدرسهى فیضیه آن حادثهى فجیع انجام گرفت، که طلبهها را زدند و نابود کردند، ما در مدرسهى فیضیه نبودیم، گفتیم برویم ببینیم چه خبر است. عدّهی معدودی که از مدرسه فیضیه توانسته بودند فرار کنند، جلوى ما را گرفتند و گفتند نخیر، باید برگردید، مدرسهى فیضیه کشتارگاه است، دارند از بین مىبرند، از طلّاب و رفقاى خودمان بودند، ما مجبور شدیم از نیمهى راه برگردیم از نیمهى راه، مدرسه فیضیه نرفتیم، گفتیم کجا برویم. گفتیم برویم منزل امام. حالا آن تصویر وضع خیابانها و کوچهها چهجورى بود در آن لحظه، چیز عجیبى است؛ از ذهن من هیچ وقت خاطرهى آن روز زدوده نشده، که نمىخواهم حالا این جزئیات را بگویم، بالأخره آمدیم منزل حضرت امام، حدود غروب بود ایشان آماده شدند براى نماز و نماز جماعت را در حیات منزلشان اقامه کردند، یک عدهاى از طلبهها آنجا بودند مىخواستند در خانه را ببندند فکر مىکردند که ممکن است مزدورها به منزل ایشان حمله کنند، ایشان گفتند که نه باید در خانه باز باشد. همه مضطرب بودند، خود من فراموش نمىکنم در نهایت اضطراب بودم. ایشان با خیال راحت با آرامش کامل با یک طمأنینهى شگفتآور نماز مغرب و عشا را خواندند، بعد رفتند در یک اتاقى از اتاقهاى همان منزلى که، در آن اقامهی جماعت شده بود، ما هم همه رفتیم به طرف آن اتاق،... این جمع طلّاب ترسیدهى از یک حادثهى بىسابقه، سابقه نداشت، اینجور بریزند جلّادانه به قصد کشت طلبهها را بزنند و روشن شده بود که دستگاه تصمیم دارد که همهى طلبهها را نابود کند و آن شب ممکن بود به همهى این خانههاى شناخته شده و مدارس معروف و شناخته شده بریزند، طلاب را از بین ببرند،نابود کنند، تارو مار کنند. اینجور فهمیده شده بود. آن جمع همه مضطرب و ناراحت ترسیده، امام ده دقیقه یا یک ربع، بیست دقیقه صحبت کردند، تمام این اضطرابها تبدیل شد به آرامش و اطمینان، از جملهى حرفهایى که من یادم است، تو گوشم است، که آن روز ایشان گفتند؛ همین بود گفتند اینها مىروند شما مىمانید، ایستادگى کنید، اینها باطلند. (در افتتاحیه کنگرهی بزرگداشت 15 خرداد 1368/03/12)
*امام چه زمانى به فکر ایجاد حکومت اسلامى افتاد؟
ما مبارزهى خود را براى اسلام و خدا شروع کردیم و قصد قدرتطلبى و قبضه کردن حکومت را هم نداشتیم. چندین بار از امام عزیزمان(اعلىاللَّه کلمته) پرسیده بودم که شما از چه زمانى به فکر ایجاد حکومت اسلامى افتادید، و آیا قبل از آن چنین تصمیمى داشتید؟ (این پرسش به خاطر آن بود که در سال 1347، درسهاى «ولایت فقیه» ایشان در نجف شروع شده بود و 48 نوار از آن درسها نیز به ایران آمده بود). ایشان گفتند: درست یادم نیست که از چه تاریخى مسألهى حکومت برایمان مطرح شد؛ اما از اول به فکر بودیم ببینیم چه چیزى تکلیف ماست، به همان عمل کنیم؛ و آنچه که پیش آمد، به خواست خداوند متعال بود. ( سخنرانى در مراسم بیعت مدرّسان، فضلا و طلاب حوزهى علمیهى مشهد، به همراه نمایندهى ولىّفقیه در خراسان و تولیت آستان قدس رضوى 20/4/68)
*بعد از انقلاب شما، مردم ما با افتخار اسم اسلامى خود را مىگویند
یک نفر مسلمان از کشورى بزرگ که مسلمین در آن در اقلیت قرار دارند، به من مىگفت: قبل از انقلاب اسلامى، مسلمان بودن خود را هرگز اظهار نمىکردیم .
طبق فرهنگ آن کشور، همه اسم محلى داشتند، و هرچند خانوادههاى مسلمان روى بچههاى خود اسم اسلامى مىگذاشتند، اما جرأت نمىکردند آن اسم را اظهار کنند و از بیان آن خجالت مىکشیدند! اما بعد از انقلاب شما، مردم ما با افتخار اسم اسلامى خود را مىگویند، و اگر از آنها بپرسند که شما چه کسى هستید، اول آن اسم اسلامى را با افتخار بر زبان مىآورند. (خطبههاى نماز جمعهى تهران 23/4/68)
* پیام امام خمینی(ره) زودتر از ما به هندوستان رسیده بود
در اوایل انقلاب، من خودم به هند رفتم و تقریباً به مراکز فرهنگی، سیاسی این کشور سر زدم. هر جا که پا گذاشتم، دیدم که انقلاب و امام پیش از ما آنجاست! ما که رفتیم، مردم ما را تحویل گرفتند؛ چون نمایندهی این کانون بودیم؛ نه این که ما به آنجا برویم و مردمی بیخبر باشند، آن وقت ما بگوییم چنین حادثهای اتفاق افتاده است. هنوز هم همین طور است. شما در این کشورهایی که نمایندگی نداریم، برای بار اول که وارد میشوید، اگر توفیق پیدا کنید که خودتان را به محافل مردمی برسانید، اگر به محافل دانشجویی و روشنفکری و محافل انسانهای متعهد و دلسوز مخلص بروید، میبینید که این پیام قبل از شما به آن جا رفته است. من در سفرهایی که در دورههای مختلف به جاهای گوناگون داشتم، بلااستثنا در همهی کشورها ـ اعم از کشورهای اسلامی و غیر اسلامی، حتی کشورهای کمونیستی ـ این را دیدم. (سخنرانى در دیدار نمایندگان فرهنگی جمهوری اسلامی در خارج از کشور، 3/2/1370)
*توصیهی امام در بستر بیماری
بهار سال 1365 را - روزى که امام(ره) در بستر بیمارى بودند - فراموش نمىکنم. ایشان دچار ناراحتى قلبى شده بودند و تقریباً ده، پانزده روزى در بستر بیمارى بودند. در آن زمان من در تهران نبودم. آقاى حاج احمد آقا به من تلفن کردند و گفتند سریعاً به آنجا بیایید؛ فهمیدم که براى امام(ره) مسألهیى رخ داده است. سریعاً حرکت کردم و پس از چند ساعت طى مسیر، خود را به تهران رساندم. اولین نفر از مسؤولان کشور بودم که شاید حدود ده ساعت پس از بروز حادثه، بالاى سر ایشان حاضر شدم. در آن وقت برادر عزیزمان جناب آقاى هاشمى در جبهه بودند و هیچکس دیگر هم از این قضیه مطلع نبود.
روزهاى نگرانکننده و سختى را گذراندیم. خدمت امام(ره) رفتم و هنگامى که نزدیک تخت ایشان رسیدم، منقلب شدم و نتوانستم خودم را نگهدارم و گریه کردم. ایشان تلطف فرمودند و با محبت نگاه کردند. بعد چند جمله گفتند که چون کوتاه بود، به ذهنم سپردم؛ بیرون آمدم و آنها را نوشتم. برادر عزیزمان آقاى صانعى هم در اتاق بودند. از ایشان کمک گرفتم، تا عین جملات امام(ره) را بازنویسى کنم.
در آن لحظهیى که امام(ره) ناراحتى قلبى پیدا کرده بودند، ما بشدت نگران بودیم. وقتى که من رسیدم، ایشان انتظار و آمادگى براى بروز احتمالى حادثه را داشتند. بنابراین، مهمترین حرفى که در ذهن ایشان بود، قاعدتاً مىباید در آن لحظهى حساس به ما مىگفتند. ایشان گفتند: قوى باشید، احساس ضعف نکنید، به خدا متکى باشید، «اشدّاء على الکفّار رحماء بینهم» باشید، و اگر با هم بودید، هیچکس نمىتواند به شما آسیبى برساند.
به نظر من، وصیت سىصفحهیى امام(ره) مىتواند در همین چند جمله خلاصه شود.( سخنرانى در مراسم بیعت ائمهى جمعهى سراسر کشور به اتفاق رئیس مجلس خبرگان 12/4/68)
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «علی مسجدیان» از رزمنده گان پرسابقه ی لشکر14 امام حسین(صلوات الله علیه) چنین روایت می کند:
اواسط اردیبهشت ماه 61، مرحله ی دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر یه خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی می کردند با خاک و آب، شعله ها را مهر کنند. حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره».
هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود. از داخل شعله ها، سر و صدای می آمد. فهمیدیمیک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد. من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش. جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ی ما را درآورده بود. بلند بلند فریاد می زد: «خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی. خدایا! الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. خدایا! الان دست هام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کار باشه. خدایا! صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.»
اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند. انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود، همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد می زد.
آتش که به سرش رسید، گفت: «خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله، لا اله الا الله. خدایا! خودت شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم»
به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و تمام.
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم. بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. یکی با کف دست به پیشانی اش می زد، یکی زانو زده و توی سرش می زد، یکی با صدای بلند گریه می کرد. سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند.حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:«خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره، بگه جواب اینا رو چی می دی؟» حالش خیلی خراب بود. آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال می رفت. زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن کره ای و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. دو ساعت بعد، از همان مسیر برمی گشتیم، که دیدیم سه – چهر نفر دور چیزی حلقه زده و نشسته اند. حسین گفت:« وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن. یه چیزی بیاد وسطشون، همه با هم تلف می شن. همون یکی بس نبود؟»
نزدیکشان ترمز زدم. یکی شان باند شد و گفت:«حسین آقا! جمعش کردیما» . حسین گفت:«چی چی رو جمع کردین؟» طرف گفت: «همه ی هیکلش شد همین یه گونی». فهمیدیم، جنازه ی همان شهید را می گوید که دوساعت قبل داخل نفربر سوخت. دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند. حسین آقا، از موتور پیاده شده و گفت: «جا بدید ما هم بشینیم، با هم بخونیم. ایشالا مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم».
بعدازظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، مسئول تخریب لشگر27 محمد رسول الله"صلی الله علیه و آله و سلم" در اردوگاه تخریب یعنی آنسوی اردوگاه دوکوهه ایستاده بودیم و باهم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت: حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟
- نه حرف بدی نزدی. ولی ....... چیزه ........
http://www.tanz.isarblog.com/
صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. بیخبر از آن بودیم که در جزیره سری از بدن جدا شده و حاج همت بیسر به دیدار محبوب رفته و دستی قطع شده، همان دستی که برای بسیجیان در خط آب آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد. بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد از حمله عراقیها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم.
«مشرق به نقل از قاصد»
سردار حاج مهدی طیاری از فرماندهان لشکر 41 ثارلله کرمان در دفاع مقدس بود؛ سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر 41 ثارالله در دوران دفاع مقدس، خاطرهای را از رشادتهای حاج مهدی طیاری در «عملیات کربلای 5» بیان کرده است. |
سرم را تکیه داده بودم به شیشهی ماشینی که از لابهلای اتومبیلهای توی خیابان به
سرعت میرفت تا به موقع برسیم خانهی مصطفی؛ به موقع یعنی زودتر از رهبر
انقلاب.
مصطفی سر جمع ۷ ماه و ۷ روز بزرگتر از من بود و پسرش هم تقریباً
همسن دخترم. فکر کردم به اینکه اگر اتفاقی – مثلاً تصادف- برایم پیش بیاید حال
خانوادهام چطور خواهد شد؛ پدر، مادر، همسر، دخترم، برادرها و بقیه. از روی محبت،
هیچ دلم نخواست که تصورشان بکنم؛ ولی چند دقیقهی بعد قرار بود برسم به خانهی
جوانی همریش و همسنوسال خودم که اتفاقی برایش افتاده و حال خانوادهاش را تصویر
کنم. خانوادهای که دیگر او را نخواهند دید.
ماشین در ترافیک سنگین از بیت
رهبری در انتهای فلسطین آمده بود تا اول پاسداران و در خیابان گل نبی و ترافیکش –
همانجا که ماشین مصطفی را منفجر کردند- سر از شیشهی ماشین برداشتم. فکر کردم اگر
به لطف رانندگی! رانندهمان همین الان نمیریم بالاخره گریزی هم از تقدیر همیشگی و
همگانی حضرت حق نداریم. یک لحظه فکر اینکه آدمی مثل مصطفی چقدر میتواند خوشبخت و
خوشعاقبت باشد، از جا پراندم. این ماجرا زاویهی دید صحیح میخواهد. از این زاویه
همهاش شور است و حماسه.
وقتی ماشینمان -به لطف خدا البته- رسید به نزدیک
خانهی مصطفی دیگر حالگرفتگی مسیر را نداشتم. فکر کردم نباید دلسوز خانوادهاش
باشم بل باید غبطهخور خودش بشوم. حاشیه زیاد رفتم، خانواده خانه
نبودند!
دانشگاه شریف مراسمی در چیذر و سر مزار مصطفی گرفته بود و همهی
خانوادهاش آنجا بودند. رهبر انقلاب اول رفتهاند خانه شهید رضایینژاد و بعدش
میآیند اینجا. یک تیم هم رفته چیذر و دارد توی گوش خانوادهی آنها میخواند که یک
مسئولی در راه منزل شماست! یک چیزی در مایههای رئیس بنیاد شهید یا سرداری از سپاه.
و معلوم است خانواده مقاومت میکنند که: خوب بگویید آنها هم بیایند اینجا سرمزار.
تیمی که رفته بود چیذر بالاخره موفق میشود و معلوم نیست با چه ترفندی راضیشان
میکند به آمدن. بالاخره آنها آمدند و ما هم رفتیم بالا. خانهی شهید یک آپارتمان
حدود ۸۰ متری و دو اتاقه بود و ساده. دو تا کامپیوتر روی میزی بزرگ در سالن خانه و
دو عکس از رهبر به دیوارها و خانه پر از خانمهای چادری جوان و مسن و دو مرد میانسال
–باجناق و برادرزن- و دو مرد مو سپید کرده؛ مادر و همسر و خواهرها و خانواده همسر
شهید و البته علیرضا پسر مصطفی که هاج و واج مانده بود از حضور ما در خانهشان.
اینقدر میفهمید که خبر مهمی هست که همه جمع هستند و اینقدر بزرگ بود که بداند در
چنین موقعیتی پدرش هم باید باشد برای پذیرایی و مهمانداری! وکلافه از همین موضوع
میپرسید: پس بابا کی میاد؟
همه قیافههای خسته داشتند و معلوم بود خواب
درست و حسابی نداشتهاند در این چند روز ولی کسی شکسته نبود. گهگاهی هم لبشان به
لبخند باز میشد و البته هنوز نمیدانستند چه کسی به خانهشان خواهد
آمد.
خواندم که کامران نجفزاده جاخورده که خبر شهادت پدر را به پسر ۴
سالهاش ندادهاند و البته فکر میکنم او هم یک لحظه همه چیز را –مثل من- با فرزند
خودش مقایسه کرده که نوشته بود: خبرنگاری یادم رفت؛ و من دیدم مادربزرگ علیرضا داشت
به نوهاش میگفت: بابا را خدا فرستاده مأموریت. البته نباید هم انتظار داشت بچهی
چهارساله معنای فقدان و مرگ و شهادت را درک کند هرچند فکر میکنم معنای خدا و بابا
و مأموریت را خوب میدانست که از این حرف مادربزرگ به آغوش مادرش پناه میآورد و
سرش را قایم میکرد لای چادر او.
مسئول ِ همراه ما به پدر و مادر و همسر
شهید آرام گفت مهمانشان کیست و خواهش کرد کمک کنند تا همهی موبایلها جمع و خاموش
شود. فکر میکردم مثل خانوادههای شهدایی که قبلا دیده بودم ذوق زده شوند یا باور
نکنند ولی نه؛ خیلی عادی بلند شدند و موبایلها را جمع کردند. انگار برایشان مسجل
بود که آقا خواهند آمد. حالا اگر امروز نه؛ فردایی نزدیک.
پدر شهید بلند شد
و رفت برای گرفتن وضو. دستش لرزشی آرام گرفته بود و این نشانهی هیجانی بود که
نشانش نمیداد. وقتی پدر برگشت، کوچکترین دخترش –که دیگر حالا او و بقیه هم خبردار
شده بودند- لباسهای پدرش را مرتب میکرد.
وقتی میهمان وارد خانه شدند
پدر مصطفی از جا بلند شد و جلو رفت و گفت: خوش آمدید و او را بغل کرد. وقتی آقا هم
دست به گردن پدر مصطفی انداختند، من پشت سر ایشان بودم و صورت پدر مصطفی را
میدیدم. انگار دو پدرِ فرزند از دست داده، داشتند به هم سرسلامتی میدادند. مادر
شهید شیواتر سلام کرد: «سلام آقا» و بعد علیرضا را گرفت سمت رهبر و ادامه داد: خیلی
وقته منتظرتونه. پدر مصطفی که از آغوش رهبر جدا شد، علیرضا دست انداخت به گردن
رهبر. فکر کردم الان غریبی میکند ولی نکرد. مادر مصطفی گفت: علی! آقا را ببوس
مادر!
و علیرضا رهبر را بوسید. آقا به محافظی که کنارشان بود گفتند: عصای من
را بگیرید. عصا را که دادند، علیرضا را بغل کردند. علیرضا که جا خوش کرد در بغل
رهبر، زنها نتوانستند صدای گریهشان را مثل اشکها پنهان کنند. هرچند مادر و همسر
شهید هنوز مقاومت میکردند.
آقا تا برسند به صندلیشان، اسم پسر را پرسیدند
و حالش را و سلامی کردند به حاضرین. وقتی نشستند روی صندلی، علیرضا هم روی پای رهبر
آرام گرفت، بی کلافگی و بی غریبگی.
ساعتم را نگاه کردم. هنوز یک دقیقه نشده
بود از ورود رهبر به منزل که ایشان گفت: خوب! خدا درجات این شهیدِ عزیزِ ما را
متعالی کند، با شهدای صدر اسلام، با شهدای بدر و احد، با شهدای کربلا محشور کند ان
شاءالله.
این خلاف رویهی ایشان بود که اینقدر بیمقدمه شروع کنند در خانهی
شهیدی به صحبت. اول معمولاً مینشستند و میشناختند و گپ و گفت میکردند ولی اینجا
نه. بعد هم برایم جالب شد که نگفتند «شهیدتان»، گفتند «شهید ما».
و البته فرصت
شد تا من خودم هم چهرهی رهبر را ببینم؛ جدی، با هیبت، با ابهت، کمی غمگین و ناراحت
و البته مصمّم. این هم چهرهای نبود که در ۶-۷ خانهی شهدا که قبلاً تجربه رفتنشان
را داشتم از ایشان دیده باشم. معمولاً شاد، سرزنده و با نشاط بودند.
«دو
ارزش در جوان شما به خوبی تبلور پیدا کرد که هرکدام به تنهایی مایهی افتخار است.
یکی جنبهی علم و تحقیق و تسلط بر کار مهمی که زیر دستش بود... این یک بُعدش است که
مایهی افتخار است هم برای خانواده و اطرافیان، هم برای ما.
بُعد دوم اهمیتش
بیشتر است که همان بُعد معنوی و الهی است. بُعد دوم همان چیزی است که او را آماده
میکند برای شهید شدن. حالا البته شهیدشدن برای ما که اهل دنیا هستیم، برای شما که
پدر و مادر و همسر هستید و محبت دارید نسبت به او، تلخ است چون در عرصهی ظاهر
زندگی فقدان است؛ از دست دادن است؛ این پوستهی شهادت است... لکن اصل شهادت چیزی
غیر از این است، برتر از این حرفهاست. اصل شهادت این است که انسان ناگهان از درجات
عالیهی الهی سر دربیاورد و مقامش از فرشتگان بالاتر برود. آن زندگی اصلی که همهی
ما بعد از چند سال بالاخره واردش میشویم خواه ناخواه، در آن زندگی ابدی جایگاهش
عالی بشود، رتبهاش عالی بشود، مورد توجه باشد، فیض او در روز قیامت به دیگران
برسد: یَسْعَى نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمَانِهِم؛ در ظلمات قیامت وقتی
بندگان خوب که از جملهی آنها جوان شماست، حرکت میکنند آنجا را روشن میکنند. در آن
روز منافقان میگویند از نورتان به ما هم بدهید و اینها جواب میدهند: قِیلَ
ارْجِعُوا وَرَاءکُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا؛ بروید پشت سرتان را نگاه کنید، زندگی
دنیاییتان را نگاه کنید، اگر نوری قرار است داشته باشید از آنجا باید داشته باشید.
این بُعد دوم شخصیت جوان شما و همهی شهداست.»
علیرضا همچنان روی پای رهبر
نشسته بود و با انگشتان کوچکش بازی میکرد. همه مبهوت صحبتهای عمیق و بی مقدمهی
رهبر شده بودند و فقط صدای چیلیک چیلیک دوربین عکاس میآمد. انگار آقا این حرفها را
علاوه بر خانوادهی شهید داشتند به من هم میگفتند به خاطر آن فکرهایی که قبل از
رسیدن به خانهی مصطفی میکردم؛ همنشینی با شهدای بدر و احد، با حمزه و حنظله غسیل
الملائکه و بعد هم صحبت از نورافشانی در ظلمات قیامت.
آدم باید غبطه خوردن
را خوب بلد باشد برای چنین موقعیتهایی.
«اینها در راه خدا و پیشرفت اسلام
شهید شدند. مسأله اینها فقط این نیست که ما میخواهیم از دنیا عقب نباشیم به لحاظ
علمی، این تنها نیست یعنی، این هست به علاوه یک چیز مهمتر و آن اینکه ما با حرکت
علمیمان اسلام را سربلند میکنیم. از اول انقلاب یکی از بمبارانهای شدیدی که علیه
ما شده این بوده که اسلام انقلابی که در یک کشوری حاکم شد و مردم متعبد شدند دیگر
راه علم و تمدن بسته میشود، این جزو تهمتهایی بوده که از اول به ما میزدند. خوب
اوایل کار هم که ما راهی نداشتیم برای رد این تهمت. سالهای اول و دههی شصت، هنر
جوانهای ما مجاهدت بود، ایمان بود. خوب دنیا قبول کرد، گفت: بله ایمانشان خوب است،
ولی پیشرفت علم و تمدن و زندگی امکان ندارد. این جوانها این ادعا را باطل کردند. چه
این شهید چه سه شهید قبلی، جوانهایی که عرصههای علمی را تصرف کردند و در آنجا حرف
نو به میدان آوردند و هویت پیشرونده و استعداد برتر خودشان را و قابلیتها و
استعدادهای خودشان را نشان دادند، اینها آبرو درست کردند برای نظام جمهوری اسلامی.
این بخش دوم فضیلت اینهاست و همین هم موجب شد خدا به اینها توفیق شهادت بدهد و
درجاتشان را عالی کند.
...برای شما هم شهید از دست نرفته؛ مثل پولی که در
بانک است. پول در خانه نیست ولی هست. مثل پولی که گم میشود یا دزدیده میشود نیست.
شهید شما پیش شما نیست، در خانه نیست، دیگر نمیبینیدش، ولی هست و کجا به دردتان
میخورد؟ روزی که انسان از همیشه فقیرتر است. خدا ان شاءالله بهتان صبر
بدهد.»
آقا بعد از این صحبتها، رو به پدر شهید کردند و گفتند: چند سالش
بود؟ پدر مصطفی گفت: ۳۲ سال. پدر و رهبر هردو مکث کردند. پدر ادامه داد: خدا
انشاءالله شما را برای ما نگه دارد. ایشان ارادتمند شما بودند من هم
همینطور.
آقا جواب دادند: «سلامت باشید» و تازه برگشتند به روال گذشتهشان با
خانوادههای شهدا؛ و از حاضرین در جلسه پرسیدند و نسبتهایشان با مصطفی و لابهلای
حرفها هم دعا میکردند.
«راه مجاهدت باز است، راه خدمت باز است. هر کسی در
هر جایی میتواند خدمت کند و وقتی خدمت صادقانه شد، خدا اینجور پاداشها را هم به
بهترینها میدهد. حالا شنیدم من بعد از شهید مصطفی، دانشجوهای شریف و جاهای دیگر
نامه نوشتند و درخواست کردند تغییر رشته بدهند به این رشته. این برکت است. هم
زندگیشان برکت داشت هم از دنیا رفتنشان که شهادت بود پربرکت بود.»
نفهمیدم
علیرضا کی سریده بود و از بغل رهبر درآمده بود و رفته بود بغل مادرش نشسته
بود.
قا قرآن خواستند و مثل همیشه با طمأنینه در صفحهی اولش نوشتند:
تقدیم به خانوادهی شهید مصطفی احمدی روشن. قرآن اول را دادند به پدر مصطفی. پدر
مصطفی قرآن را گرفت و گفت: ما از این اتفاق هیچ ناراحت نیستیم شما هم غم به دلتان
راه ندهید آقا.
رهبر سر از روی قرآن دوم که داشت در آن برای همسر مصطفی چیزی
به یادگار مینوشت، برداشت و گفت: غم داریم! این جور حوادث مثل تیر به دل انسان
است. منتها غم نباید انسان را از پا بیندازد. این حوادث علاوه بر اینکه ارادهی
انسان را تقویت و به خدا نزدیک میکند یک نتیجهی دیگر هم دارد. ما قبلاً از اهمیت
کار خودمان آگاه بودیم ولی آیا از اهمیت آن برای دشمن هم آگاه بودیم؟ این شهادتها
میزان اهمیت این فعالیتها برای دشمن را هم برای ما روشن کرد. معلوم شد نتیجه کار
اینها مثل پتک توی سرشان خورده که دیگر کارشان به اینجا کشیده که هزینه میکنند تا
این همه جوانهای ما را شهید کنند.
مادر شهید گفت: آقا مصطفی از یاران خیلی
خیلی صدیق شما بود. واقعا پیرو شما بود.
رهبر گفت: «بله میدانم.»
... و این
موضوع را همه کسانی که او را می شناختند، فهمیده بودند؛ حتی سرویسهای اطلاعاتی
بیگانه.
آقا ادامه دادند: اهل معنویت و سلوک هم بود، با آقای خوشوقت هم ارتباط
داشتند مثل اینکه.
علیرضا جلو رفت یک بار دیگر و بی هوا رهبر و محاسن سپیدش
را بوسید.
وقتی آقا داشتند قرآنی به رسم هدیه به همسر شهید میدادند، زن
جوان لبش لرزید و بعد چشمهایش. شاید داشت فکر میکرد ای کاش مصطفی بود و این روز
باشکوه را میدید که رهبر چانهی کوچک علیرضایشان را میگیرد و میبوسد و قرآن
مینویسد به یادگار و هدیه میدهدشان.
وقتی قرآن را گرفت آرام گفت: مصطفی
خواب دیده بود بالای تپهای شما به سرش دست کشیدید. رهبر پرسید: کی؟
دختر جواب
داد: ۲۰ روز پیش حدوداً. و بعد یک خواهش کرد از رهبر: آقا توی نماز شبهاتون علیرضا
را دعا کنید، برای صبرش!
و رهبر قول داد.
مادر مصطفی هم رفت پیش رهبر و
آرام گفت: آقا دعا کنید خدا به من صبر بده. من تا حالا عیان گریه نکردم.
آقا
گفتند: نه؛ گریه کنید.
مادر شهید گفت: نه گریه نمیکنم نمیخوام اونها خوشحال
بشن.
آقا ابرو در هم کشیدند و گفتند: غلط میکنند خوشحال میشوند. گریه برای
مادر هیچ اشکالی ندارد. گریه کنید و دعا کنید هم برای اون شهید که الحمدلله درجاتش
عالیست و از خدا بخواهید دعای او را شامل حال شماها و ما و همسر و فرزندش
بکند.
آقا حرفش تمام شده و نشده چشمهای مادر مصطفی خیس شد.
رهبر به مادر
و همسر و پسر و خواهرهای شهید هدیه دادند. پدر همسر مصطفی گفت: آقا سر ما فقط
بیکلاه ماند. من هدیه نمیخوام ولی بذارید ببوسمتان.
اینطور شد که او هم سرش
بی کلاه نماند. همینطور شوهر خواهر و باجناق مصطفی.
رهبر انقلاب جمله معروف
پایان جلساتشان با خانواده شهدا را گفتند: خوب مرخص فرمودید؟ و بلند شدند از روی
صندلی. رهبر برای آنها دعا میکردند و آنها برای رهبر. این وسط چفیه را برای علیرضا
خواستند و گرفتند. مادر مصطفی رهبر را دعوت کرد خانهشان و آقا گفتند: آمدن من زحمت
زیاد دارد برای شما. شما تشریف بیاورید. پدر مصطفی چشمی گفت و رهبر را بدرقه کردند
تا کنار در. رهبر که رفتند چهرههای اهل خانه خندان بود. شاید هیچ کس نبود که آرزو
نداشته باشد جای مصطفی باشد. خواستیم تازه گپی بزنیم با خانواده مصطفی که
رانندهمان آمد بالای سرمان و گفت: بلند بشید که من باید شماها را صحیح و سالم
برگردانم! بعد با همان اعتماد به نفس دشمنشکن بلندمان کرد و برد. خانوادهی شهید
هم یادشان آمد باید برگردند امام زاده علی اکبر چیذر، پیش مصطفی و هم
دانشگاهیهایش.
«پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله خامنهای»
اما... وقتی بابام بیاد و بفهمه شما خونمون اومدید و اون نبوده ،خیلی ناراحت می شه . شاید هم اونقدر ناراحت بشه که تا چند روز دیگه به حرفام گوش نده... اما نه! بابا مصطفام خیلی مهربونه... وقتی بیاد و بوی عطر شما رو ببینه که توی خونه و محلمون پیچیده، مطمئنم به همه حرفام گوش می ده.سلام آقاجون! من چارسالمه. من شما رو خیلی دوست دارم. خیلی خوشحالم که امشب اومدی خونمون. فقط نمی دونم چرا بابا مصطفام هنوز نیومده.
مامانم میگه بابات رفته یه مسافرت و شاید به این زودی ها نیاد. اما نمی دونم چرا وقتی این حرفو به من می زنه روشو از من برمی گردونه و شونه هاش تکون می خوره و بعد که من می رم تا از جلو صورتشو ببینم، چشماش خیلی قرمز شده و صورتش هم خیسه!
این روزا مامانم خیلی صورتشو می شوره.نمی دونم چرا نگاش یا به منه یا به قاب های رو تاقچه و یا به در خونمون که بابا زنگ بزنه.
امشب که شما اومدی خونمون من می خوام یه رازو به شما بگم. من و بابام چند روز قبل یه قول مردونه به هم دادیم. اون شبی که بابام می خواست بره مسافرت یواشکی در گوشم گفت من و تو مثل دو تا مرد باید با هم صحبت کنیم و قول هایی به هم بدیم و هیچ کسی هم از اون با خبر نشه. من هم به اون قول مردونه دادم و حتی به مامانم هم نگفتم.
بابا مصطفام با دو تا دستاش شونه هامو چسبید و صورتشو آورد دم گوشمو گفت: پسرم تو دیگه بزرگ شدی و مرد این خونه ای. باید به من قول بدی مثل یه مرد به مامانت کمک کنی. مامانتو اذیت نکنی. به حرفاش گوش بدی. بهش کمک کنی و نذاری یه وقتی از دست تو ناراحت بشه. منم گفتم بابا یه شرط داره و اون اینه که وقتی از مسافرت برگشتی اون ماشین پلیس چراغ دارو برام بخری.
تو این چند روزی که بابا مصطفام نیست دلم خیلی براش تنگ شده مخصوصا برا اون خنده هاش. اما عیبی نداره... من هم هر وقت دلم براش تنگ می شه مثل بابام میام لب تاقچه و به عکس شما نگاه می کنم.
آخه بابا مصطفام هر وقت خیلی خسته بود و ناراحت، می اومد کنار تاقچه و با شما صحبت می کرد. نزدیک شما که میومد لبهاش تکون می خورد. بعضی وقت ها هم که خیلی خسته بود شونه هاشم تکون می خورد. فکر کنم مامانم هم این روزها خیلی خسته است که مثل بابام شونه هاش تکون می خوره و چشماش قرمز می شه!
بابام با شما آهسته صحبت می کرد. من که چیزی از حرف های شما دو نفر سر در نمی آرم اما اینو می دونم بابا مصطفام هر وقت با شما صحبت می کرد تا خیلی روزای بعد خوشحال بود. اگه ده شب هم کار می کرد عین خیالش نبود.
فکرشو کن اگه بابام مسافرت نبود و امشب خونه بود و شما رو می دید دیگه چی می شد. از خوشحالی بال درمیاورد و دیگه هر چی من بهش می گفتم ، می گفت چشب پسرم ،چشب عزیزم. هر چی می خواستم برام می خرید. من یه ماشین پلیس می خام که دشمنا رو تعقیب کنم. اما بابام میگه بزار بزرگتر بشی اونوقت برات می خرم.
اما... وقتی بابام بیاد و بفهمه شما خونمون اومدید و اون نبوده ،خیلی ناراحت می شه . شاید هم اونقدر ناراحت بشه که تا چند روز دیگه به حرفام گوش نده... اما نه! بابا مصطفام خیلی مهربونه... وقتی بیاد و بوی عطر شما رو ببینه که توی خونه و محلمون پیچیده، مطمئنم به همه حرفام گوش می ده. بابام میگه شما بوی بهشت میدی. بابام همیشه از بهشت میگه...یه وقت نکنه این دفعه که مسافرت رفته، رفته باشه بهشت...! «مشرق»