از سر مزاح ، روی کاغذی نوشتند: «شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» و کاغذ را گذاشتند روی سینه ی او و عکسی به یادگار گرفتند. هیچ کس تصور هم نمی کرد که این مزاح ِ دوستانه ، مدتی بعد به حقیقتی جدی بدل شود «شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» (نفر اول از چپ) به نقل از مشرق |
سردار قاسم سلیمانی فرمانده وقت لشگر ثارالله معتقد است که سردار شهید احمد کاظمی فاتح واقعی عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر بوده است. در ادامه برخی خاطرات قاسم سلیمانی از احمدکاظمی درباره عملیات بیت المقدس را می خوانید.
فاتح خرمشهرشهید شد
من تصورم این بود که وقتی خبر شهادت حاج احمد گفته شد ، حداقل تیتر همه روزنامه های ما این جمله باشد که : فاتح خرمشهرشهید شد
همان طوری که وقتی بزرگی از ما در ادبیات ، هنر ودر هر چیزی ، از بین ما می رود و فوت می کنـد ما بلا فاصله تیتـر می زنیم برایش که مثلا "پدر علم ریاضی" ایران از دنیا رفت . فکر می کنم حقی که احمد به گردن ملت ایران داشت با حقی که دیگر اندیشمندان مختلفی که مورد تجلیل هستند و به حق هم باید مورد تجلیل باشند، کمتر نباشد و شاید هم در ابعادی بیشتر باشد. یعنی خیلی ها باید خودشان را مدیون شهید کاظمی بدانند.حقیقتا اگر بخواهیم حاج احمد را تشریح بکنیم باید برگردیم به جنگ . از جمله کسانی که غریب بود شهید کاظمی بود، شهید کاظمی محور چند تا فتح بزرگ بود . در جنگ می توانیم بگوئیم که شاه کلید این فتوحات او بود . یکی از برجستگی های شهید کاظمی هم همین بود. یعنی اگر گفته بشود زیرک ترین فرمانده ما در جنگ احمد بود؛ حتما سخنی به گزاف گفته نشده و احمد به این معنا زیرک بود که با تدبیر ترین بود.
احمد قابل جایگزین نبود
احمد به نیروی زمینی مقام داد نه نیروی زمینی به احمد. لذا در هر کجا قرار می گرفت او تأثیرات معنوی اش، تأثیرات رفتاری واخلاقی اش بی نظیر بود، ما در تاریخ انسانها کمتر داریم آدم به این خوبی جامع باشد، آدمهای جامع نادرند، اینطوری نیست که ما فکر می کنیم جامعه ما پر از احمد است و کسانی جای این خلأ ها را پر می کنند، نه اینطور نیست، امکان ندارد که این خلأها به سادگی پرشود، طول می کشد در جامعه بشری کسانی مثل احمد متولد شوند. سیصد سال، پانصد سال طول کشید که یک فردی مثل امام خمینی(ره) در جامعه ظهور کرد، به سادگی نمی تواند مثل امام خمینی(ره) متولد شود.
هر پانصد سالی، هر چهارصد سالی و هر دویست سالی جامعه یک چنین انسانی را تحویل می گیرد. اینها چیزهایی نیست که ما فکر کنیم به سادگی قابل بدست آوردن است، قابل جایگزین شدن هستند، نه اینجوری نیست.
نکته دیگر، هرکسی ممکن است تأثیری داشته باشد اما تأثیرات با هم فرق می کند و مشکل این است که ما در زمان حیات آنها قدر این تأثیرات را کمتر می دانیم. یک شخصیتی می آید مثل علامه امینی و الغدیر را می نویسد. مرحوم آقای شیخ عباس قمی می آید مفاتیح الجنان را می نویسد آنها یک تأثیری دارند و یک هدایتی دارند و امام خمینی(ره) که نظام جمهوری اسلامی را تأسیس می کند یک تأثیر دیگردارد. شخصیت شهید کاظمی را هم در این بعد باید مورد جستجو قرار داد. احمد فقط فرمانده لشکر نبود، ما با او نزدیک بیست و هفت سال زندگی کردیم، رشد کردیم. در ظاهر او فرمانده لشکر بود و ما هم فرمانده لشکر بودیم و خیلی از دوستانمان هم که شهید شدند فرمانده لشکر بودند، اما تأثیرات کاملاً متفاوت بود.
تأثیرات شهید کاظمی در جنگ صرفاً تاثیر یک فرمانده لشکر نبود، که مثل ده یا دوازده تا لشکری که در جنگ وجود دشتند او هم سهمی دارد نقشی داشت و آن نقش را ایفا می کرد، اینگونه نبود.اجزاء لشکر مثل یک بناست همه اعضای این بنا در آن تأثیر دارند، اما محور ومبنای اساس این بنا ستونهای این بنا هستند. در جنگ احمد جزء ستونهای این بنا بود، هم در آن ارزشهایی که در جنگ بوجود آمد که من اشاره به آنها می کنم. او نقش یک مربی را داشت.چند نفر در جمع ما بودند، نقش مربی داشتند، نه مربی به معنای مربی نظامی که آموزش نظامی بدهند، نه، مربی جامع تر از این حرفها، و بدون اینها و یا در هرجلسه ای که اینها نبودند نقص بود و وقتی که بعضی هاشون شهید شدند.این نقص تا آخر جنگ باقی ماند و این سه نفر نقش مربی را داشتند، حسن باقری، حسین خرازی واحمد کاظمی.
اگر همه ما می نشستیم در جنگ حرف می زدیم، تصمیم گیری می کردیم، سکوت هر یک از این سه نفر، حتماً امکان تصمیم گیری را مشکل می کرد، حرف آخر را می زدند، اگر مخالفت می کردند با عملیاتی، حتماً یک مسأله و دلیل داشت و اگر اصرار می کردند همینطور بود، ما در 10 عملیات بزرگ جنگ، یعنی عملیات ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، بدر، خیبر، والفجر 10، کربلای 5، والفجر 8 در هر ده عملیات بزرگ جنگ، شش عملیات ناجی تصور محورش احمد بود. درثامن الائمه(ع) ایستاد تا دشمن آبادان را نگرفت، برای شکست محاصره آبادان، احمد و حسین دو محور اصلی واساسی بودند.
در عملیات بیت المقدس در شب نوزدهم یا هیجدهم وقتی همه خسته شده بودیم همه وسواس داشتند که عملیات برای دو هفته به تأخیر بیفتد، آنجا حسن باقری صحبت کرد،گفت ما به مردم قول داده ایم. گفتیم خرمشهر در محاصره است چطور می توانیم برگردیم همه خسته بودند چون ما چهل روز بعد از عملیات فتح المبین، عملیات بیت المقدس را شروع کرده بودیم دو لشکر خرمشهر را تصرف کردند هر کدام با پنج گردان یعنی سه هزار نفر در مقابل بیست هزار نفر دشمن، لشکرهای احمد و حسین بودند. در عملیات خیبر همه دستاوردها منحصر به آن چیزی شدکه احمد مهیا کرد یعنی جزایر.در بدر مثل یک شهاب، جبهه را شکافت رفت داخل. من یادم نمی رود وقتی آخر شب مهدی باکری شهید شده بود همه رزمندگان جبهه را تخلیه کرده و عقب نشینی کرده بودند، فقط ده نفر مانده بودند که اصرار می کردند با التماس احمد را از منطقه بدر خارج کنند، نمی آمد. می گفت: چرا جنگ ما اینطور شد؟ به اینصورت در آمد؟شخصیتی مثل احمد کاظمی، تأثیرات یک فرمانده لشکر که فقط خرمشهر را آزاد کرد، نبود، پرورش چنین فضایی بود که امروز 17 سال از جنگ می گذرد اما هر روز این نام، نام بسیجی فرهنگ جنگ و توجه به آن در جامعه ما ضروری تر به چشم می خورد و احساس می شود.این نقش احمد بود، نقش حسین بود نقش حسن باقری بود، نقش مهدی زین الدین بود، نقش شهید علی رضائیان بود و دهها فرمانده ای که شهید شدند و اینها محور های اصلی اش بودند.
خرمشهر مرهون رشادت شهید کاظمی
درعملیات «بیتالمقدس» و آزادی خرمشهر لشکر ایشان در مرحله نخست عملیات و در مرحله آخر آن، توانست نقش فوقالعادهای ایفا کند به گونهای که در روزهای پایانی درگیری «بیتالمقدس» که نیروهای ایرانی، توان کافی برای آزادی خرمشهر نداشتند و تقاضای چند هفته بازسازی را از فرماندهی کردند، در شب نوزدهم یا هیجدهم وقتی همه خسته شده بودیم ، همه وسواس داشتند که عملیات برای دو هفته به تاخیر بیفتد، آنجا حسن باقری صحبت کرد،گفت ما به مردم قول دادهایم. گفتیم خرمشهر در محاصره است چطور میتوانیم برگردیم. همه خسته بودند چون ما چهل روز بعد از عملیات فتح المبین، عملیات بیتالمقدس را شروع کرده بودیم. شهید کاظمی توانست با کمک شهیدخرازی آخرین مرحله عملیات آزادسازی خرمشهر را انجام دهد. ایشان نیروهای عراقی را در خرمشهر محاصره و شهر را آزاد کردند ، با دو لشکر خرمشهر را تصرف کردند هر کدام با پنج گردان یعنی سه هزار نفر درمقابل بیست هزار نفر دشمن، لشکرهای 8 نجف و 14 امام حسین تحت فرماندهی احمد و حسین بودند.و اینگونه بود که در همه عملیاتها تا پایان جنگ، شهید کاظمی بدون استثنا نقش فعال و موفقی داشت؛ وی از افراد مؤثر در آزادسازی خرمشهر بود و این شهر تا ابد، مرهون رشادت کاظمی است.
مکالمه بی سیم سرداران شهید خرازی و احمد کاظمی با سردار رشید در لحظه آزادی خرمشهر
حسین حسین رشید : حسین جان ببین ، ببین ، شما الان داخل خود شهرید؟
رشید رشید حسین : چی ؟ کی؟ پیام شما مفهوم نیست رشید جان دوباره بگید؟
حسین جان : شما شمارو میگم خودتون ، کجائید الان داخل شهرید؟
رشید رشید حسین : ببین رشید جان ما داریم می ریم جلوشما با احمد کاظمی هماهنگ کنید مفهومه ؟ ما تو شهر نیستیم مفهومه؟
احمد احمد رشید:احمد ببین الان حسین منتظر هماهنگی شماست تا کارشونو شروع کنند و عملیاتو با هماهنگی اجرا کنید شما کجائیدالان؟
رشید رشید احمد : آقا جان ، ما داخل خود شهریم ، واینا که تو شهرن اومدن پناهنده شدن مفهوم شد!!!
احمد احمد رشید: احمد جان قطع و وصل می شه ! دوباره بگو؟ چی گفتی؟
رشید رشید احمد : رشید با اون یکی دستگاه صحبت کن مفهوم شد؟
باشه احمد همین الان... همی الان.
رشید رشید احمد : آقا ما تو شهریم بهش بگو ، به محسن بگو ما تو شهریم ، ما تو شهریم و پنج شش هزارنفرم اومدن پناهنده شدن ما تو شهریم ما داریم اونارو تخلیه می کنیم ما تو شهریم و تمام نیروهامون تو خود شهرن !!!
رشید رشید احمد : رشید جان مفهوم شد؟
احمد احمد رشید: قابل فهم نبود ! شما کجائید احمد ؟!! ببین اگه یه پستی در مسیر راه صدای شمارو رله کنه من صداتونو متوجه می شم و به محسن پیامتونو می گم ، به محسن پیامتونو می گم ...
رشید رشید احمد: رشید جان می گم من تو شهرم و همه نیروها تو شهر اومدن اسیر و پناهنده شدن مفهوم شد؟
احمد جان ! بله بله من فهمیدم چی گفتید می گید من تو شهرم و کلیه نیروها پناهنده شدن !! ببین برادر احمد مراعاتم کنید چوبی ، چیزی نخوریدا .
رشید رشید: بابا نترس ، نترس الان بیش از شش هزار نفربه ما پناهنده شدن بیش ازشش هزار نفر مفهوم شد رشید جان ؟
احمد جان : چقد ؟ نفهمیدم دوباره بگو چند هزار نفر؟
رشید: بابا گفتم بیش از شش هزار نفر شش هزار نفر مفهوم شد؟ ودارن هی زیاد می شن. مفهوم شد؟
احمد احمد رشید : بیش از شش هزار نفر؟ بله ؟ خدا اجرت بده مفهوم شد بله فهمیدم .
رشید رشید احمد : رشید جان بله بله تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود ، تظاهرات بود،وکلیه اسرا یا حسین می گفتند والله اکبر و تسلیم می شدن. خوب مفهوم شد؟
احمد جان : این یه قسمت حرفت نا مفهوم بود دوباره تکرار کن ؟
رشید رشید احمد: می گم تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود وکلیه اسرای عراقی الله اکبر و یا حسین می گفتنو تسلیم می شدن.
احمد احمد رشید: بله بله ، مام اینجا فهمیدیم تشکر آقا الله اکبر،الله اکبر، الله اکبر همه چیو فهمیدیم.
رشید رشید احمد : رشید جان خداوند خرمشهر و آزادش کرد. آزادش کرد....
احمد پیام توکاملا دریافت شد به امید پیروزی واقعی بر استکبار جهانی.
به نقل از وبلاگ گل نرگس
زندگینامه
در سال هزار و سیصد و بیست و یک، در روستای « گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصۀ هستی نهاد. نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش« الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد: « بلی»؛ عبدالحسین.
روحیۀ ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما این که در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی ، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند. در سال هزار و سیصد و چهل و یک،به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد.
سال هزار و سیصد و چهل و هفت، سال ازدواج اوست. برای این مهم، خانواده ای مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگری می شود برای انسجام مبارزات بی وقفۀ او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم پهلوی(مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خود می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آن جا می انجامد، که این نیز فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند.
پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرسای بنایی روی می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعد ها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتنهای پی در پی و شکنجه های وحشیانۀ ساواک، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز می ماند.
با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او.
به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان میدهد، مسئولیت های مختلفی را بر عهدۀ او می گذارند که آخرین مسئولیت او، فرماندهی تیپ هیجده جوادالائمه(سلام الله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.
با همین عنوان، در عملیات بدر، در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود می رساند، مرثیۀ سرخ شهادت را نجوا می کند.
تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، روز 23/12/1363 می باشد که جنازۀ مطهرش، با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه، مفقودالاثر می شود و روح پاکش، در تاریخ 9/2/1364، در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد.
بهترین دلیل
مادر شهید
روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقتها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با اینکه کار هم می کرد، نمره هاش همیشه خوب بود. یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم. من و باباش با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم. همچین درخواستی حتی یک بار هم سابقه نداشت. باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی، برای چی نمی خوای بری؟ آمد چیزی بگوید، بغض گلوش را گرفت. همان طور بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم، خاکشوری می کنم، هر کاری که بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمیرم.
این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس می زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هر چه بهش اصرار کردیم، چیزی نگفت. روز بعد دیدیم جدی ـ جدی نمی خواهد مدرسه برود. باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یک کفش کرده بود که: یا باید بری مدرسه، یا بگی چرا نمی خوای بری.
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد. گفت: آخه بابا روم نمی شه به شما بگم. گفتم: ننه به من بگو. سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد. دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!
تعجب کردم. پرسیدم: چرا پسرم؟ اسم معلمش را با غیظ آورد وگفت: روم به دیوار ، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم، داشت... .
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریه اش بلندتر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمیرم. آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را هم می دانستیم طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقۀ یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب، پدرش گفت: حالا که این طور شده، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.
توی آبادی ما، علاوه بر آن دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن.
(زمان وقوع این خاطره بر می گردد به حول و حوش سال 1333).
خیلی وقت بود که دلم میخواست کتاب خاکهای نرم کوشک نوشته برادر بزرگوار٬نویسنده ارزشی و متعهد جناب سعید عاکف را که در این کتاب به شرح زندگی شهید عالیمقام استاد عبدالحسین برونسی پرداخته را در وبلاگ بگذارم لیکن چون اجازه این کار را نداشتم به تاخیر می افتاد.
تا اینکه در جلسه ای که خدمت جناب عاکف بودم این اجازه را از ایشان گرفتم و همین جا از ایشان صمیمانه تشکر میکنم.
بدلیل اینکه دوستانی که کتاب را نخوانده اند در جریان کامل قرار بگیرند از ابتدا و با مقدمه آن را شروع میکنم.
ضمنا از زحمات همسر گرامی ام که همچون کتاب تپه های برهانی زحمت تایپ این کتاب را نیز متقبل شده است سپاسگزاری مینمایم.
***************************************************************
هوالله العلی الاعلی
مقدمه چاپ اول
آدمی چون نور گیرد از خدا هست مسجود ملایک زاجتبا
چند روز قبل از عملیات بدر،بارها شهید برونسی، به مناسبتهای مختلف از شهادتش در عملیات قریب الوقوع بدر خبر می دهد. گاهی آن قدر مطمئن حرف می زند که می گوید: اگر من در این عملیات شهید نشدم، در مسلمانی ام شک کنید! و از آن بالاتر این که به بعضی ها، از تاریخ و از محل شهادتش نیز خبر می دهد که چند روز بعد،همان طور هم می شود.
از این دست وقایع اعجاب آور، در زندکی شهید برونسی بارها و بارها رخ داده است. آنچه ما را به تأمل در زندگی این بزرگوار وامی دارد، رمز همین موفقیتهای بسیارش است در زمینه های مختلف.
در ظاهر امر، او کارگری بنا است که در دروران قبل از انقلاب رنج و شکنجه بسیاری را در راه اسلام تحمل می کند؛ و در دوران بعد از انقلاب هم، که زمینه برای رشد او مهیا می شود، چنان لیاقتی از خود نشان می دهد که زبان زد همگان می گردد و نامش حتی به محافل خبری استکبار جهانی نیز کشیده می شود، و سرمدمداران کفر برای سر او جایزه تعیین می کنند.
اما در باطن امر، موردی که قابل تامل است و می توان به عنوان رمز موفقیت، و در واقع رمز رستگاری او نام برد؛ عبودیت و بندگی بی قید و شرط آن شهید والامقام است در مقابل حق و حقیقت.
همین تسلیم محض بودن او بر درگاه مقدس و ملکوتی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، و پیروی خالصانه و صادقانه اش،او را چنان مورد عنایت و لطف آن حضرت و اهل بیت عصمت و طهارت(صلوات الله علیهم اجمعین)قرار می دهد که نتیجه اش می شود برای آفرینش شگفتی ها.
اهل کفر و نفاق،هیچگاه نخواستند این حقیقت را در مورد افرادی این چنین،و هم در مورد انقلاب و نظام ما درک کنند؛ و تا هنوز نیز نفهمیده اند که نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، بیمه شده قدرت و نیرویی لایزالی است که از برکت آن تاکنون تمام نقشه ها و حربه های آنان بی اثر، و محکوم به شکست گردیده است.
مجموعه حاضر تلاشی است ـ هر چند ناچیزـ برای نشان دادن گوشه ای از زندگی سراسر شگفتی و حماسه سردار رشید اسلام، شهید حاج عبد الحسین برونسی؛ نیز کوششی است برای ابراز این موضوع که؛ تا پیروان حقیقی ولایت اهل بیت(علیهم السلام) در اقصی نقاط گیتی باشند، که هستند، فکر نابود نمودن دین و معنویت، فکری است منحط و مردود،و فکری است محکوم به شکست و زوال.
سعید عاکف
هوالله العلی الاعلی
مقدمه چاپ سوم
من کلب آستان و گدای تو یا علی
من دشمنم به خصم دغای تو یا علی
جانم هزار بار فدای تو یا علی
امروز زنده ام به ولای تو یا علی
فردا به روح پاک امامان گواه باش
همیشه سعی کرده ام فرمایشی از سعدی شیرازی(علیه الرحمه) را سرلوحه کار خود قراربدهم؛ فرمایشی که شاید بیراه نباشد اگر بگویم رسیدن به آن،همواره جزو یکی از بزرگترین آمال و اهداف زندگی ام بوده است؛ و همواره از حضرت صاحب الزمان(سلام الله علیه) توفیق رسیدن تام و تمام به آن غایت و آرزو را طلب داشته ام، و آن سخن این که:
هر چه گفتیم جز حکایت دوست؛در همه عمر از آن پشیمانیم.
گاهی از حقیر پرسیده اند به کدام یک از نوشته هایت دلبستگی و علاقه بیشتری داری؟ در جواب چنین افرادی، فورا گفته ام به نوشته و مکتوبی که در آن اثری از خود و خودیتم، و از اوهام و خیالاتم وجود نداشته باشد؛ نوشته ای که هر چه در آن اثر هست، از اوست، و لاغیر.
غرض از نگارش این جملات،تنظیم مقدمه ای بود برای ذکر این مطلب که؛اگر نبود حس حقیقت جویی در وجودم،هرگز نه تنها علاقه ای به تحقیق و تألیف پیدا نمی کردم، بلکه مرگ را بسیار و بسیار بر زندگی بدون طلب و پویایی ترجیح می دادم. این را هم مقدمه دیگری بدانید برای ورودم به ذکر مطالبی درباره کتاب حاضر؛ یعنی کتاب خاک های نرم کوشک.
جریان آشنایی حقیر با شهید عبدالحسین برونسی، بر می گردد به دیدن عکسی از آن بزرگوار در مقر لشکر نود و دو زرهی ارتش،در شهر اهواز؛ عکسی زنده و سخنگو که معنویت و جاودانگی را در باطن خود به ودیعت داشت،و البته هر عکسی چنین خصوصیتی ندارد. زیر آن عکس، با خط درشتی نوشته شده بود؛ سردار رشید سپاه اسلام، شهید عبدالحسین برونسی؛ فرمانده تیپ هجده جوادالائمه(سلام الله علیه).*و پای همان عکس بود که یکی از دوستان رزمنده ام از این گفت که؛ برونسی کارگری بنا بوده است و از این گفت که؛ حضرت صدیقه طاهره(سلام الله علیها)زمان و مکان شهادت او را به وی فرموده بودند؛ همین جایگاه شهید برونسی نزد اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) و علاقه و ارادت بی پایان او نسبت به آن بزرگواران، انگیزه ای شد برای حقیر تا بعدها به توفیق الهی، ابتدا قدم در مسیر تألیف و تدوین رمان رقص در دل آتش، و پس از آن، کتاب خاک های نرم کوشک بگذارم؛ و در حقیقت وارد عرصه تحقیق و پژوهش درباره اسرار و حقایق دوران دفاع مقدس بشوم.
بعد از آن، به لطف و مدد مولا، توفیقات مکرری در این زمینه نصیبم شد، و با وجود کم لطفی های فراوان، و بعضاً بی مهری های برخی دست اندرکاران و مسئولین فرهنگی ـ که به قول یکی از دوستان؛ بنیان گذار نهضت انگیزه کشی در امور ارزشی هستند ـ هنوز این توفیق از حقیر سلب نشده است، و ان شاءالله بعد از این هم سلب نشود. این جملات گله آمیز را به این خاطر نوشتم چون؛ تمام شمارگان چاپ دوم کتاب خاک های نرم کوشک بیشتر از دو سال است که تمام شده، و در طول این مدت، بارها سعی نمودم نظر مساعد برخی از مسئولین مربوطه را برای تأمین هزینه های چاپ سوم آن جلب کنم که متأسفانه آن سعی و تلاش به جایی نرسید؛ حتی حاضر به دادن یک وام هم نشدند. فقط تنها لطف شان این بود که؛ بنده را حواله می دادند به ناشران خصوصی و می گفتند آنها کتابی را که مشتری داشته باشد، چاپ می کنند! نمی دانم این ها واقعاً غافل هستند، یا خودشان را به غفلت فراوان می زنند که؛ گویی هرگز خبر ندارند بسیاری از این ناشران محترم، برای مؤلف ـ مخصوصاً مؤلفی که می خواهد قلمش هم به بیراهه نرود ـ حکم یک غلتک له کننده را دارند؛ آن هم در مملکتی که ـ جسارت نشود ـ حتی برای بعضی از حیوانات کارت شناسایی مخصوص و کارت بیمه صادر می کنند، اما مؤلف از این حداقل حقوق هم محروم است!(البته این مصیبت شامل حال آن عده از مؤلفین نمی شود که پست های دولتی، و بعضاً کلیدی دارند؛ و یا صدای شان از جای گرم دیگری می آید.) در این باره حرف های به رنگ خون بسیار است که مجالش این جا نیست، و برای کسی مثل بنده که دستمایۀ کارش خون های پاک است، شاید بهتر باشد که اصلاً وارد چنین مقولاتی نشوم.
به هر حال، حقیر نمی توانستم نسبت به درخواست های مکرر بسیاری از علاقه مندان و طالبان جویای این کتاب بی تفاوت باشم؛ این شد که با وجود مشغله و مشکلات فراوانی که داشتم، با توکل بر خدای تعالی، و با مدد جستن از وجود مقدس حضرت صاحب الامر(صلوات الله علیه)، شخصاً اقدام به چاپ این کتاب نمودم. در همین جا، جا دارد از مساعدت برادران ارجمند، آقای مجید مناف پور، و آقایان سوقندی و زابلی پور کمال تشکر و قدردانی را داشته باشم، که اگر مساعدت این عزیزان نبود، شاید چاپ سوم این کتاب، یکی دو سال دیگر هم به تأخیر می افتاد.
لازم به توضیح است که؛ تمام متن کتاب حاضر، مجدداً توسط نگارنده بازخوانی و ویرایش شده که با طرح جلد وصفحه آرایی جدید، ارائه گردیده است. طرح آوردن عکس های متفاوت و اکثراً مربوط با موضوع در ابتدای هر خاطره؛ طرحی است کاملاً نو و بکر، که یکی از فرماندهان کم نظیر و بی ادعای هشت سال دفاع مقدس، پیشنهاد آن را دادند که حقیر ابتدا در جلد یک و دو کتاب مسافران ملک اعظم(که در دست چاپ و نشر می باشند)، و در کتاب تازه به نشر رسیدۀ مسافر ملکوت، و سپس در کتاب حاضر از آن بهره جستم. این کار، کار پر مشقتی بود، و اگر بگویم که جمع آوری، اسکن، روتوش، تطبیق با خاطرات، و صفحه آرایی عکس های هر کتاب، بیشتر از تألیف آن کتاب وقت نگارنده را گرفت، اغراق نکرده ام. در انتهای این کتاب هم علاوه بر آوردن عکس های جدید، گزیده ای از نامه های تعدادی از خوانندگان محترم را آورده ام تا انشاءالله به عنوان اسنادی تاریخی، همراه با کتاب ثبت و ضبط شوند؛ خصوصاً که شروع این نامه ها، با نامۀ برادر سفر کرده ام، نویسندۀ توانا و گمنام، سردار محمد حسین عصمتی پور می باشد که در روز یکشنبه 7/4/1383 به خاطر اثرات ناشی از مجروحیت شیمیایی اش، به خیل قافلۀ شهیدان پیوست. این عزیز در امر جمع آوری آثار و اسناد مربوط به تعدادی از فرماندهان شهید، حق بزرگی به گردن حقیر دارد که امیدوارم بیش از پیش، غریق رحمت های رب و معبودش بگردد.
درپایان جا دارد به موجب فرمایش« من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق» از همسر گرامی ام کمال امتنان و قدردانی را داشته باشم که همیشه اولین خواننده و منتقد آثار حقیر است؛ یقیناً اگر صبوری های او در تحمل سختی های زندگی با آدم پرمشغله ای مثل من، و نیز اگر کمک دادن های فکری و فرهنگی اش نبود، بعید بود چنین آثاری به ثمر بنشیند؛ ضمناً جا دارد از دو نور دیده ام، محسن و عبدالقائم نیز تشکر کنم که آنها هم از همین اوان زندگی و کودکی شان، تمام نبودن های مرا تحمل می کنند؛ البته به عشق شهدا، و بالاتر از آن، به عشق آنهایی که شهیدان در راه شان جان داده اند. به هر جهت، مثل همیشه رجای این را دارم که؛ این سعی و تلاش هم مورد رضایت و تأیید سید و مولای کونین، حضرت بقیة الله الأعظم(ارواحنافداه) قرار بگیرد؛ چرا که در غیر این صورت، به اندازۀ پشیزی و کمتر از پشیزی، قدر و ارزش نخواهد داشت.
سعید عاکف؛ مشهد مقدس( اردیبهشت 1384)
این جبّار از آن موجودات عجیب روزگار بود. با آن قد دراز و بدن لاغر و سر و وضع ژولیده، اگر میدیدیش چه فکرها که دربارهاش نمیکردی. اما انصافاً در جنگیدن رو دست نداشت. شجاع و دلیر و بیکلّه!
داشتیم برای حمله آماده میشدیم. هر کس به کاری مشغول بود. یکی وصیتنامه مینوشت. دیگری وسایلش را آماده میکرد و آن یکی وضو گرفته و به لباس و صورتش عطر میزد. فرمانده نگاهی به جبّار کرد و گفت: آقا جبّار شب حملهاسها!
جبّار خمیازه کشید و گفت: میدانم.
ـ نمیخواهی یک دست به سر و صورتت بکشی؟
ـ مگر سر و کلهام چشه؟
علی خندهکنان گفت: منظور فرمانده، موهای نازنین کلّه مبارک شماست!
جبّار با اخم به علی نگاه کرد و گفت: سرت به کار خودت باشد. «صلاح مملکت خویش خسروان دانند»!
دیگر نه فرمانده و نه کس دیگر حرفی زد. این جبّار از آن موجودات عجیب روزگار بود. با آن قد دراز و بدن لاغر و سر و وضع ژولیده، اگر میدیدیش چه فکرها که دربارهاش نمیکردی. اما انصافاً در جنگیدن رو دست نداشت. شجاع و دلیر و بیکلّه! اما مشکل اصلی واقعاً کلّهاش بود! همیشة خدا موهایش ژولیده و پس کلّهاش موها شاخ شده بود! بیانصاف نمیکرد یک شانه به آن موهایش بکشد که یک دستهاش به طرف شرق و طرف دیگر به سمت غرب بود. به حرف هیچکس هم تره خرد نمیکرد.
عملیات شروع شد و ما به قلب دشمن زدیم و از ارتفاعات حاج عمران بالا کشیدیم. آفتاب در حال طلوع بود که یکی از ارتفاعات صعبالعبور را فتح کردیم. همان بالا از خستگی نفس نفس میزدیم که بیسیمچی دوید طرف فرمانده و گفت: فرماندهی تماس گرفته، میپرسند روی کدام ارتفاع هستید؟
فرمانده کمی سرش را خاراند و گفت: واللّه روی نقشه هیچ اسمی از این ارتفاع ندیدم.
علی خندهکنان گفت: میگویم اسمش را بگذارید «پسِ کلّه جبّار!» آخه میبینید که، دامنهاش همهاش شاخ شاخه. مثل پسِ کلّه آقا جبّار.
جبّار آن طرفتر بود و چیزی نمیشنید.
چند ساعت بعد یکی از بچهها رادیواش را روشن کرد. صدای مارش عملیات بلند شد. بعد گوینده با هیجان گفت: شنوندگان عزیز توجه فرمایید! توجه فرمایید! رزمندگان دلیر ما دیشب پس از یورش به دشمن بعثی در ارتفاعات حاج عمران در غرب کشور توانستند ارتفاعات مهم و سوقالجیشی پسِ کلّه جبّار و... را آزاد کنند.
جبّار یکهو از جا جست. بچهها از شدّت خنده روی زمین ریسه رفتند. جبّار با عصبانیت فریاد زد: کدام بیمعرفت اسم اینجا را گذاشته پسِ کلّه جبّار؟
اما هیچ کس جوابش را نداد. روی ارتفاع پسِ کلّه جبّار میخندیدیم و جبّار حرص میخورد.
آن ارتفاع به همان اسم معروف شد. اگر الان به نقشه دقیق آن منطقه نگاه کنید، یک ارتفاع را میبینید که اسمش است: پسِ کلّه جبّار!
به نقل از فارس
اولین آمبولانس که آمد من با خواهش به همراه بچههای تخریب رفتم جلو. وسط میدان مین جنازههای زیادی بود. یکی از عکسهایی را که از آن صحنه گرفتم از بس دلخراش بود سال گذشته با نام "صحرای کربلا " اجازه انتشار گرفت.
اطلاع رسانی از آنچه که در جبهه های جنگ اتفاق می افتاد به پشت خط مقدم و افرادی که در شهرها زندگی می کردند، یکی از فعالیت های بود بسیار اهمیت داشت. این ارزش اکنون پس گذشت سال ها از آن روزهای زیبا بیشتر شده است. یکی از افرادی که در این امر مهم سهم دارد شخصی است به نام «علی فریدونی» که چندی پیش خاطرات ایشان در همین صفحه را مشاهده کردید. او یکی از عکاسان با سابقه ایران و سال های دفاع مقدس است و این خاطره مربوط به تصویری است که شما آن را مشاهده می کنید:
در مرحله سوم عملیات بعد از تجدید قوا، نیروها به «میدان مین» برخورد کردند که دستور عبور از آن داده شد. عبور از میدان مین از دو محور بود که یک سمت سپاه و بسیج بودند و سمت دیگر دست ارتش بود.
150 نفر از بچههای سپاه و بسیج بعد از شنیدن دستور عبور از میدان مین داوطلب شدند تا بر روی مین ها «قلت» بزنند . با این کار معبری باز می شد برای عبور دیگران از آنجا.(من در سنگر فرماندهی بودم که فرماندهان اصلی آنجا بودند، از قبل پنهان شده بودم تا آنها مرا نبینند. اما صدایشان را میشنیدم.)
از بیسیمها صدای "الله اکبر " گفتن رزمندهها میآمد و بعد صدای انفجار مین شنیده میشد. در آن سوله یک طرفه فرماندهان سپاه و یک طرف فرماندهان ارتش بودند.
بچههای سپاه میدان مین را رد کردند. زمان گذشت و هوا روشن شد. عراقی ها متوجه شدند و بچههای سپاه بسیجی را قیچی کردند، عده زیادی قتل عام شدند و عدهای دیگر راه برگشت را گم کردند.
هنگام برگشت از جادههای "رملی "، بچه ها آنقدر خسته شده بودند که اسلحه و لباس خود را زمین رها کرده بودند.
فضا واقعا وحشتناک و دلخراش بود. اولین آمبولانس که آمد من با خواهش به همراه بچههای تخریب رفتم جلو. وسط میدان مین جنازههای زیادی بود. یکی از عکسهایی را که از آن صحنه گرفتم از بس دلخراش بود سال گذشته با نام "صحرای کربلا " اجازه انتشار گرفت.
رزمندهها با حالتهای زیبایی به شهادت رسیده بودند. یکی از آنها با مشت گره شده شهید شده بود و این نشان از تعصب او داشت، دستش خشک شده بود و مجبور شدند استخوانش را بشکنند بعد او را دفن کنند.
یکی دیگر از شهدا به حالت سجده افتاده بود.
یکی از شهدا "آرپیجی " اش را به حالتی بغل کرده بود که انگار معشوقاش را در آغوش گرفته است. دیدن این صحنه برایم بسیار سخت و تلخ بود. من در طول عمرم دو بار صحرای کربلا را درک کردم که یک دفعه در این روز بود.
خبرگزاری فارس http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=9002140297
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...
«مشرق نیوز»
صدای سوت خمپاره و فرود آنها به داخل دره شروع شد. خمپارهها جنگی بودند و هیچ خبری از خمپاره منور نبود. مات ومبهوت دوباره تماس گرفتم و تقاضای خمپاره منور کردم. اما باز همان آش و کاسه.
سردار شهید «عبدالعلی ناظمپور» یکی از کسانی است خاطرات زیادی از خود به جای گذاشته که نظر شما را به یکی از آنها جلب می کنیم:
دو ماه از استقرار گردان ما- فجر- بر روی ارتفاعات سر به فلک کشیده پنجوین میگذشت. طبق اطلاعات رسیده این احتمال وجود داشت که عراقیها بخواهند مواضع ما را مورد تعرض قرار دهند. به همین دلیل ناچار بودیم بیشتر شبها تا صبح در سنگر کمین بیدار و مراقب اطراف باشیم. سرما از یک طرف وبیخوابی و نگهبانیهای طولانی شبانه از طرف دیگر بچهها را سخت عذاب میداد.
آخر شب داخل سنگر کمین نشسته و مراقب جلو بودم. سرما بیداد میکرد و پوست صورت را جر میداد. گوشهایم زیر شلاق سرما یخ کرده بودند. با دست مالشی به آنها دادم تا مقداری از سرمای آن کاسته شود.
کنار دستم محمود چمباتمه زده بود و از فرط خستگی پلکهایش را بر هم گذاشته بود. نگاهم از روی صورتش سُر خورد توی آسمان. از ماه خبری نبود. ستارههایی که موفق می شدند از لابلای ابرهای تکه تکه فرار کنند مثل مروارید تو دل آسمان سوسو میزدند. سر و صدایی توجهام را از آسمان گرفت و به رو به رو معطوف کرد. همه جا تاریک و سیاه بود.
درست مثل قلب دشمن گوشم را تیز کردم به طرف صداها. از طرف دره مقابل که فاصله چندانی با سنگر کمین نداشت، باد پچ پچ و صدای پا را آورد. صداها نزدیک و نزدیکتر میشد. دلهره و اضطراب دوید توی تنم. فورا محمود را تکان دادم تا او هم مراقب اوضاع باشد. سر و صدا تمامی نداشت. نمیتوانستم صبر کنم. این احتمال وجود داشت که آنها قصد عملیات داشته باشد. به فکرم رسید، با ادوات تماس بگیرم و تقاضای خمپاره منوربکنم تا اطراف را بهتر ببینم. گوشی بیسیم را برداشتم و آهسته ادوات را صدا زدم. جریان را اطلاع دادم و با دادن گرا درخواست گلوله منور کردم. کسی که آن طرف خط با من در تماس بود خوابآلوده و کم حوصله به نظر میرسید و این را میشد از حالت صدایش فهمید. گوشی بیسیم را زمین گذاشتم و به همراه محمود انتظار کشیدیم.
صدای سوت خمپاره و فرود آنها به داخل دره شروع شد. خمپارهها جنگی بودند و هیچ خبری از خمپاره منور نبود. مات ومبهوت دوباره تماس گرفتم و تقاضای خمپاره منور کردم. اما باز همان آش و کاسه. به محمود گفتم: مثل اینکه این یارو خواب است. مطمئنم اگر تا صبح هم تقاضای گلوله منور بکنم به جایش جنگی میفرستد.
لجم درآمده بود. قصد تماس مجدد را داشتم که سر و صدا قطع شد و سکوت محض همه جا را فرا گرفت. منصرف شدم . ظاهرا خطر رفع شده بود.
هوا کاملا روشن شده بود و از ابرهای پراکنده شب قبل چیزی نبود. گرمای کم رمق خورشید زور میزد تا تک سرمایه صبحگاهی را بشکند. چشمهایم بیرمق و نوک انگشتانم از سرما بیحس شده بود. دوربین را برداشتم و به دره مقابل چشم انداختم. جایی که سر و صدا به گوشم خورده بود. صحنه مقابلم اصلا باورکردنی نبود. تعداد زیادی جسدهای عراقی در میان دره پراکنده بود. گلولههای جنگی شب قبل دقیق میان دشمنی که قصد پیشروی داشت فرود آمده بود. «خبرگزاری فارس»
پ ن:رحلت جانگذاز مادر مکرمه فرمانده دلیر گردان تخریب لشکر المهدی(عج) شهید بزرگوار عبدالعلی ناظم پور در تاریخ ۵ اردیبهشت ماه جاری را به خانواده معزز ایشان و همسنگران وفادارش تسلیت عرض مینماییم.
این کلمات مبالغهآمیز را حذف کنید. بنده، وقتی این کلمات را میشنوم، حقیقتاً متأذّی میشوم.
در تاریخ 24 / 6 / 77 در دیدار با فرماندهان سپاه پاسداران ، قبل از بیانات مقام معظم رهبری سرودی اجرا شد و و در آن مصرعی بود که جمع باهم می خواندند " سرور ما ، خامنه ای ". ایشان در همان جلسه تذکر دادند و فرمودند: " یک نکته هم درباره این سرود زیبایی که برادران اجرا کردند، عرض کنم: من خواهش میکنم که الفاظ این اشعار و سرودها را از کلمات مبالغهآمیز خالی کنید. هم شأن شما این است که در این راهها پیشقدم باشید و هم حقیقت قضیه این است. بنده افتخارم به این است که بتوانم خدمتگزار شما و مردم باشم. «سَروَر» فقط خدای متعال است و به امر او و در پیروی و عبودیّت او بندگان صالحِ برجسته و معصومین علیهمالسّلاما ند. ما بندگانی ناقص، نارسا، و ضعیف هستیم. بزرگترین هنر ما این است که بتوانیم در لابهلای همه ضعفهایی که داریم، کاری انجام دهیم که انشاءاللَّه طبق وظیفه باشد. این کلمات مبالغهآمیز را حذف کنید. بنده، وقتی این کلمات را میشنوم، حقیقتاً متأذّی میشوم."
* در 12/ 8/ 80 در دیدار با جوانان اصفهان، قبل از فرمایشات امام خامنه ای، کسی ایشان را " علی زمان " خواند، در همان جلسه اینگونه تذکر دادند : { اگر کسی در مقابل جوانان ادّعا کند و بگوید نظام اسلامی ما هیچ عیبی ندارد و همان قالبی را که اسلام خواسته، ما پیاده میکنیم، گزاف گفته است. بههیچوجه اینطور نیست. خود ما انسانهای ضعیفی هستیم. وقتی کسانی اسم مبارک امیرالمؤمنین علیهالسّلام یا اسم مبارک ولیّعصر روحیفداه را میآورند، بعد اسم ما را هم دنبالش میآورند، بنده تنم میلرزد. آن حقایق نور مطلق، با ما که غرق در ظلمتیم، بسیار فاصله دارند. ما گیاه همین فضای آلوده دنیای امروزیم؛ ما کجا، کمترین و کوچکترین شاگردان آنها کجا؟ ما کجا و قنبرِ آنها کجا؟ ما کجا و آن غلام حبشیِ فداشده در کربلای امام حسین علیهالسّلام کجا؟ ما خاک پای آن غلام هم محسوب نمیشویم. اما آنچه که حقیقت است، این است که ما به عنوان مسلمانانی که راهمان را شناختهایم، تصمیم خود را گرفتهایم و نیروی خود را برای این راه گذاشتهایم؛ با همه وجود در این راه حرکت میکنیم و ادامه خواهیم داد. نواقصی در کار ما وجود دارد؛ همه این نواقص هم قابل حلّ است. البته وقتی این نواقص را حل کنیم، اینطور نیست که به غایت مطلوب رسیدهایم؛ نه، راه کمال تمامنشدنی است. در این جادهای که ما حرکت میکنیم، هر کیلومتر به کیلومترِ آن توقّف ممنوع است؛ نباید توقف کرد؛ همچنان باید جلو رفت. بسیاری از مشکلات کنونی که ملت و کشور ما با آنها دست به گریبان است، قابل حلّ است. } «فاش نیوز»
سیدحسن نصرالله گفت: ولیّفقیه جانشین پیامبر (ص) و امام معصوم (ع) است. اگر دسترسی به امام معصوم(ع) ممکن نبود، حتما سراغ ولیّفقیه باید رفت و این امر هم در زمان غیبت و هم در زمان حضور امام مصداق داشت.
سلسله جلساتی با موضوع «درسهایی از ولایت فقیه» با سخنرانی حجتالاسلام والمسلمین سیدحسن نصرالله، برگزار شده است که مشروح سخنان جلسه دوم آن در پی میآید.
* مقصود از ولایت فقیه، ولایت تکوینی نیست
جلسه گذشته در مورد «ولایت فقیه» و معنای لغوی آن بحث شد که عبارت از قدرت، سلطه، حاکمیت اداره کردن امور و ... بود و نیز انواع ولایت، نام برده شد که به «ولایت تکوینی» و «ولایت تشریعی» تقسیم میشود.
موضوع بحث این جسله در رابطه با میزان مسئولیت ولیّفقیه است و همان طور که در جلسه گذشته گفته شد، وقتی که در مورد ولایت فقیه صحبت میشود، مقصود ولایت تکوینی نیست و هیچ یک از اندیشمندان شیعه نگفتهاند که منظور از ولایت فقیه، ولایت تکوینی است و همچنین وقتی گفته میشود که ولیّفقیه جانشین پیامبر (ص) و امام معصوم (ع) در زمان غیبت کبری است، منظور جانشینی در مقام معنوی نیست و نیز مقام ولیّفقیه همرتبه با مقام امام معصوم(ع) نیست، زیرا امام معصوم (ع) دارای مقام شامخ و بلند در نزد خداوند است که بسیار بالاتر از مقام یک ولیّفقیه است و هیچ یک از متفکران و اندیشمندان شیعه نگفتهاند که مقام ولیّفقیه نزدیک به مقام معنوی امامت است.
یکی از بزرگترین فقها و اندیشمندان معاصر شیعه یعنی امام خمینی (ره) خیلی متواضعانه در مورد امام زمان (ع) میفرماید: «روحی لتراب مقدمه الفداه» یعنی فدای خاک پای امام زمان (ع) بشوم و وقتی شخصیت بزرگی مانند امام خمینی(ره) این طور درباره امام زمان(ع) بیان میکند، بنابراین میتوان به تفاوت شأن و مقام میان امامت و ولایت فقیه پی برد.
وقتی گفته میشود پیامبر(ص) دارای مقام تشریع است، یعنی دارای قدرت ابلاغ احکام و دستورات الهی و استخراج و استنباط آنها است سپس بعد از پیامبر (ص)، امام (ع) نیز دارای چنین حقی است و این به معنی آن نیست که پیامبر(ص) این احکام را خودشان استخراج کنند بلکه پیامبر(ص) به دستور خدا و با وحی، احکام را استخراج میکند و در اختیار مردم قرار میدهد و به عبارت بهتر، علم پیامبر(ص)، الهی است و هیچ گونه خطا و اشتباهی در آن نیست.
مطالبی که پیامبر(ص) نقل میکنند، همان حکم و دستور واقعی خداوند است و تخلف در آن جایز نیست، دستوری که پیامبر(ص) میدهند، همان دستور راستین، واقعی، پایدار و بدون اشتباه خداوند متعال است و هیچ شک و شبههای در آن نیست؛ امامان(ع) نیز چنین هستند، هر چند که به آنها وحی نشده است، اما آنها علم خود را از پیامبر اکرم(ص) به ارث بردهاند و یا از طریق کتاب و یا الهام الهی است.
* در زمان غیبت امام زمان(ع) مسئولیت تبیین احکام الهی بر عهده ولیّفقیه است
در صورت عدم دسترسی افراد به امام معصوم(ع) مثلاً در زمان امام صادق(ع)، نمایندگانی از طرف امامان(ع) در تمام شهرهای اسلامی وجود داشت که مسئولیت ابلاغ دستورات الهی را بر عهده داشتند، اما در زمان غیبت کبری، وظیفه اصلی پیامبر اکرم(ص) ابلاغ دستورات الهی، استخراج و استنباط آنها برای استفاده عموم مسلمانان جهان بود اما بعد از پیامبر(ص) نیز این وظیفه بر دوش امامان(ع) بود و در حال حاضر که امامان(ع) موجود نیستند، تبلیغ احکام الهی، استخراج و استنباط آنها بر عهده کیست؟ آیا باید دست روی دست گذاشت و منتظر ظهور امام زمان(عج) بود و هیچ گونه کوششی انجام نداد و حتی با علم به اینکه خداوند دین اسلام را از زمان بعثت حضرت رسول(ص) تا قیامت کبری زنده نگه میدارد، آیا باز هم نباید کوششی در این زمینه انجام داد و آیا حلال حضرت محمد(ص)، تا روز قیامت حلال، و حرام او حرام است، بنابراین باید در زمان غیبت کبری شخصی وجود داشته باشد تا احکام اسلامی را تبیین کند و به مردم بشناساند؛ از نظر مذهب شیعه، در زمان غیبت امام زمان(عج)، تمام این مسئولیتها بر عهده ولیّفقیه است.
در این مورد نیز هیچگونه شک و شبههای وجود ندارد که مسئولیت ابلاغ احکام و دستورات الهی در زمان غیبت بر عهده ولیّفقیه است و او ولیّ امر مسلمین است و واجب کفایی است که در هر زمان که نیاز باشد، جوانان مسلمان به حوزههای علمیه برای تحصیل و آموزش فقه بروند تا این علوم را کسب کنند و به ابلاغ احکام الهی بپردازند.
* تفاوت میان «واجب کفایی» و «واجب عینی»
واجب کفایی این است که اگر گروهی از مسلمانان آن را انجام دادند، دیگر نیازی به بقیه مسلمانان برای انجام وظیفه نیست، مانند نماز میت.
واجب عینی یعنی اینکه بر انسان واجب است، کاری را انجام دهد اما در صورت انجام دادن آن توسط دیگران، این وظیفه از آنها ساقط نمیشود، مانند نماز و روزه؛ بنابراین اگر جامعه به فقهاء نیاز داشته باشد و تعداد آنها اندک باشد در این صورت همه ما گناهکار هستیم و باید دست از کار خود بکشیم و به دنبال آموختن علم فقه برویم.
با پاسخ دادن سؤال اول، مبنی بر اینکه وقتی در زمان غیبت امام زمان(ع) نمیتوان به امام دسترسی پیدا کرد، بنابراین چگونه باید قادر به فراگیری احکام شرعی بود. بدون هیچ شک و شبههای جواب این مسئله واضح و روشن است، یعنی باید از ولیّفقیه باید کمک گرفت.
در روایتی از امام صادق(ع) آمده است که «فما کان من الفقهاء صائنا لنفسه؛ حافظا لدینه؛ مخالفا لهواه؛ مطیعا لامر مولاه؛ فللعوام ان یقلدوه و ذلک لا یکون الا لبعض فقها الشیعه لا کلهم» یعنی اگر دسترسی به امام معصوم(ع) ممکن نبود، حتما سراغ ولیّفقیه باید رفت و این امر هم در زمان غیبت و هم در زمان حضور امام مصداق داشت، زیرا مثلاً در زمان حیات امام صادق (ع)، ایشان فرمودند: در صورت عدم دسترسی به اینجانب، به فقها رجوع کنید و در تمام شهرهای اسلامی هستند و از آنها کمک بگیرید، مثلا شهر بصره، فقهایی داشت و ممکن بود از فقیه سؤالی پرسیده میشد که مسئلهای را از امام شنیده باشد و اصول و قواعد آن را از امام شنیده باشد که با کوشش و اجتهاد خود، این مسئله را حل میکرد.
*در زمان ولیّفقیه، مردم باید از احکام و دستورات الهی او پیروی کنند
در زمان غیبت کبری، امامان(ع) گفتند: بر مردم واجب است که از احکام و دستورات الهی اطاعت کرده و دستورات و احکام الهی را از فقیه با تقوا بگیرند، بنابراین مسئولیت این فقها، ابلاغ احکام شرعی است و نباید از این کار امتناع بورزند زیرا این امر، یکی از واجبات آنهاست. اما در اینجا لازم است فرق بین کاری که یک امام معصوم(ع) و یک ولیّفقیه انجام میدهد بیان شود؛ وقتی پیامبر(ص) یا امام، به ابلاغ احکام الهی میپردازند و احکام واقعی الهی را بیان میکنند، در آن هیچگونه اشتباهی وجود ندارد زیرا آنها از علم الهی برخوردارند، اما فقیه اینگونه نیست و باید علوم عربی و علوم قرآنی را فراگیرد، احادیث و روایات را یاد بگیرد و باید به اجتهاد بپردازد تا احکام الهی را استنباط کنند، سپس آن را ابلاغ کند که در بعضی موارد حکم استخراجی ممکن است صحیح یا غلط باشد، اما در مورد امامان و پیامبر(ص) جای هیچگونه شک و تردیدی نیست.
اگر ولیّفقیه زحمت بکشد خداوند به او اجر زحمتش را خواهد داد و اگر اشتباه کند، خداوند اشتباهش را میبخشد زیرا او با خواندن آیات قرآن، روایات و احادیث، به استنباط و استخراج احکام الهی پرداخته است. ممکن است بعضیها دیده باشند که بعضی از علماء در مورد یک مسئله اختلاف نظر داشته باشند، آیا این معقول و منطقی است که این احکام بیان شده از طرف آنها درست باشد، بنابراین قطعا یکی از این 3 مسئله درست است، اما مجتهدی که حکم اشتباهی را صادر کرده است، چون در راه استخراج این حکم زحمت زیادی کشیده است خداوند گناه او را میبخشد، بنابراین امامان(ع) و پیامبر(ص) حکم واقعی الهی را صادر میکنند، اما ولیّفقیه پس از مطالعه فراوان، احکام الهی را صادر میکند. به حکمی که ولیّفقیه یا فقها استخراج میکنند حکم ظاهری الهی گفته میشود که میتواند درست باشد یا نادرست، زیرا امامان معصوم(ص) فرمودهاند که پس از غیبت باید از ولیّفقیه در زمینههای احکام و دستورات الهی، نماز خواندن، روزه گرفتن، حج، خمس، زکات و جهاد پیروی کرد و اینجاست که مسئله مرجع تقلید نمایان میشود.
وقتی کسی بخواهد از عالمی تقلید کند لازم نیست، نیّت تقلید یا چیزی شبیه آن به جا آورد و طبق فتوای یک فقیه عمل کرده است و تقلید یعنی عملکردن طبق دستورات و فتواهای یک مرجع تقلید، بنابراین نکته مهم عملکردن طبق فتواها و دستورات یک مرجع دینی است، یعنی اگر گفت: نمازم را کامل بخوانم این کار را انجام دهم و یا اگر باید به صورت شکسته بخوانم باید این کار را انجام بدهم، اگر باید روزه بگیرم، روزه میگیرم و یا اگر گفت: روزه خود را بشکنم این کار را باید بکنم و فقیهی که باید طبق فتواهایش عمل کرد، مرجع تقلید نام دارد.
* وظیفه «مرجع تقلید» تشریح احکام و دستورات الهی است
در کتاب و روایات پیشین، کلمه مرجع تقلید نیامده است اما وقتی طبق دستورات و احکام یک فقیه عمل میکنیم در حقیقت از او تقلید کردیم، بنابراین وظیفه مرجع تقلید، فتوا دادن و تبیین و تشریح احکام و دستورات الهی است و همچنین فتوا دادن یکی از وظایف امامان بوده است که در زمان غیبت بر عهده ولیّفقیه است.
تقلید باید بر اساس موازین شرعی و اسلامی باشد، موضوع تقلید یک موضوع ظریف و سرنوشتساز است و این طور نیست که آن را ساده فرض کنیم. بنابراین موضوع تقلید، موضوع آخرت و جواب دادن به درگاه خداوند متعال و تمام اعمال دنیویی است که در آخرت تأثیرگزار است.
در ابتدا باید از مجتهد تقلید کنیم و علمای شیعه میگویند: راههای شناسایی یک مجتهد عبارتند از:
1ـ امتحان مستقیم؛ یعنی توسط فقیه دیگری تأیید شده باشد. مثلاً وقتی که یک پزشکی بیاید و بگوید من پزشک هستم، چون ما اطلاعی نداریم باید یک پزشک دیگری از او سؤالاتی را بنماید تا صحت و سقم ادعای وی روشن گردد، بنابراین کسی که میتواند ادعای مجتهد بودن شخص دیگر را تایید کند خودش نیز باید مجتهد باشد.
2-شهادت دادن دو نفر مجتهد عادل؛ بنابراین لازم است دو فرد مجتهد عادل گواهی بدهند که این فرد مجتهد است و در این صورت است که مجتهد بودن شخص ثابت میشود.
3-معروف بودن شخص به اجتهاد؛ و گمان نبرید اگر مثلاً در شهری شایع شده است که فلانی مجتهد است آیا او واقعا مجتهد است یا نه؟ بلکه وقتی چندین مجتهد میگویند که فلان شخص مجتهد است، دیگر لزومی ندارد که سراغ فرد دیگر بروم، زیرا گفتار این مجتهدین سند است و باید قبول کرد اما اگر کوچکترین شکی در میان باشد قول آن مجتهدین دیگر سند نیست.
و اگر شما از خودتان از مجتهدین باشید، او را امتحان میکنید و در صورتی که مجتهد باشد، این امر برای شما ثابت میشود و وقتی چندین فقیه واجدالشرایط تقلید وجود داشته باشد، باید از داناترین آنها تقلید کرد، اما از بقیه مجتهدین میتوان در فتواهایی که با داناترین مجتهد مطابقت میکنند، تقلید کرد؛ هر چند بعضی از علما گفتهاند: لزومی ندارد از داناترین مجتهد تقلید کرد؛ اما اگر بگویند که باید از داناترین مجتهد تقلید کنیم، واجب است که تقلید کرد.
چگونه میتوان فهمید که کسی داناتر است؟ علما میگویند: اگر توانستی تشخیص بدهی که کدام یک بالاتر از دیگری برتر است، از آن فرد تقلید کن و اما اگر نتوانستی، مخیری که از هر کدام آنها تقلید بکنی.
اما اگر احتمال دهیم که مجتهدی همسان یا بالاتر از مجتهد دیگر است، در این صورت باید از کسی که احتمالش بیشتر است تقلید کرد. خلاصه کلام اینکه اهل بیت(ع) در زمان غیبت با قراردادن ضوابطی باعث شدند که برای همیشه از این ضوابط استفاده کنیم و به رستگاری برسیم و ولیّفقیه را به عنوان جانشین خود معرفی کردند تا از او پیروی کنیم.
«خبرگزاری فارس»