در پی سخنان متکبرانه و به دور از ادب دیپلماتیک سایمون گس، سفیر استعمار پیر انگلیس در ایران، مناسب دیدیم یک بار دیگر صحنه ای کشف نشده را از خفت و حقارت دستگیری افسران متجاوز انگلیسی توسط پاسداران غیور دریایی جمهوری اسلامی، پس از تجاوزی که 6 سال پیش انجام داده بودند، به وسیله تصاویر بازخوانی کنیم.
در این تصاویر سربازان انگلیسی نیروی دریایی بریتانیا که در ابتدای اشغال عراق به جرم ورود غیر قانونی به آبهای سرزمینی کشورمان در نوار ساحلی عراق با ایران به اسارت درآمدند دیده می شوند، که در محل نگهداری با خورشت بادمجان و قیمه مورد پذیرایی قرار گرفتند.
تجهیزات منحصر به فرد این تفنگداران دریایی برای همیشه توسط نیروی دریایی سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران مصادره شد.
نخستین تصاویر اسارت این تفنگداران که با دست های روی سر گذاشته شده از نیزارهای ساحلی آبادان به عقب منتقل می شدند؛ بعدها پوشالی بودن نیروی نظامی اشغالگر عراق را به نمایش گذاشت. در این تصاویر هم خفت و حقارت ناشی از شکست غرور استکباری ایشان توسط جمهوری اسلامی به وضوح دیده می شود.
اخبار اسارت این تفنگداران از گروه دوم تفنگداران دریایی انگلیسی که دو سال بعد به دلیل ورود غیر قانونی به آبهای سرزمینی جمهوری اسلامی ایران به اسارت قوای نیروی دریایی سپاه پاسداران درآمدند، کمتر انعکاس داشت.
این تصاویر یادآور سرافرازی حماسه آفرینان نیروی دریایی سپاه پاسداران است که در پاسداری از مرزهای آبی کشورمان دوباره قدرت خود را به رخ زورمداران عالم نمایاندند.
همچنین این تصاویر گوشه هایی از رأفت اسلامی نیروهای مسلح کشورمان را در عین هوشمندیشان نشان می دهد، که در کنار اقتدارشان، مایه مباهات مردان مرد صحنه های پاسدارای و دفاع از کیان ایران اسلامی هستند. «جهان نیوز»
آیتالله سید عبدالحسیـن دستغیب در تاریخ بیستم آذرماه 1360 هنگامی به همراه چند تـن از یارانش عازم نماز جمعه بود، در یک عملیات تروریستی از سوی گروهک منافقین به شهادت رسید.
به گزارش شبکه ایران، آیتالله سید عبدالحسیـن دستغیب در تاریخ بیستم آذرماه 1360 هنگامی به همراه چند تـن از یارانش عازم نماز جمعه بود، در یک عملیات تروریستی از سوی گروهک منافقین به شهادت رسید.
خاطره ای از شهید دستغیب درباره رهبر معظم انقلاب
در ابتـــدای انقلاب، گذشته از ایراداتی که مخالفین غرب زده و شرق زده و روشنفکر زده به اصل ولایت فقیه میگرفتند، بعضاً هم با ظاهر سازی، شبهاتی مطرح میکردند که: «فرضاً جامه ولایت فقیه بر قامت امام خمینی راست باشد، اما دیگر کسی نخواهد توانست جای ایشان را بگیرد».
شهید دستغیب در یک جلسه مجلس خبرگان قانون اساسی، طی سخنانی ضمن دفاع از سپرده شدن فرماندهی کل قوا به ولی فقیه، به دو ایراد فوق به زیبایی پاسخ دادند، پاسخی که با توجه به مراتب والای عرفانی ایشان، در دل خود یک پیشبینی جالب هم داشت که سالها بعد صحتش آشکار شد:
«به ضرورت مذهب ما در غیبت امام عصر (عجل الله تعالی فرجه) خدای تعالی بشر را، مسلمین را، شیعیان را بدون رهبر قرار نداده و عدله نیابت، فقهای عدول، اینها نایب اولی الامر هستند، ولی امر هستند و بر تمام مسلمین واجب است اطاعت امر آنها.... شکر خدای را که در زمان ما -که واقعاً سابقه در تاریخ ندارد- این طور شده است که اکثریت ملت حاضر شدهاند برای اطاعت از نایب امام و ولی امر.... اصل وجوب اطاعت از ولی امر و اطاعت از فقیه عادل از اصول مسلّمه مذهب ما است، چیز تازهای نیست.... اما اگر کسی اشکال کند - چنانکه اشکال کردهاند و گفتهاند - که «بلی، مثل امام خمینی کجا دیگر پیدا میشود؟ در دورههای قبل نبوده، ایشان نابغه بوده است و بعد از این هم دیگر مثل ایشان پیدا نخواهد شد. ممکن است یک فقیهی بعد از ایشان بیاید و چطور و چطور بشود. آن وقت ما دچار دیکتاتوری روحانیت خواهیم شد». تمام اینها شبهههای واهی است. البته بدانید و میدانید، جسارت نکنم، تذکر است، هرگاه اکثر خلق حاضر شدند به اطاعت از ولی امر و فقیه عادل، والله خدای تعالی مثل خمینی و بهتر از او برایشان پیدا خواهد کرد «ما نَنسَخ مِن آیةٍ اَو نُنسِها نَأتِ بِخَیرٍ مِنها اَو مِثلِها» [آیه 106 سوره مبارکه بقره. ترجمه: هر نشانهای را که زایل کنیم یا از خاطرهها ببریم، بهتر از آن یا مثل آن را میآوریم.]
... خواستم بگویم این حرف شیطانی است که «پس از آیتالله خمینی چه کار خواهیم کرد؟»، همان کسی که آقای خمینی را به وجود آورد بعد از ایشان بهتر از او یا مثل ایشان را در رأس مسلمین قرار خواهد داد، مسلمانان را حیران نمیگذارد. ولی شرطش حاضر بودن مسلمین مثل حالا هست. مادامی که خلق حاضرند اطاعت کنند از ولی امر، خدا ولی امر را برایشان مستقر خواهد داشت.»
(صورت مشروح مذاکرات مجلس بررسی نهایی قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، جلد دوم، صفحات 1158 تا 1160، جلسه چهل و سوم، مورخ 21 مهر 1358)
«رجانیوز»
هنگام محرّم شد و هنگام عزا، های
برخیز و بخوان مرثیت کرببلا، های
پیراهن نیلی به تن تکیه بپوشان
درهای حسینیه ی دل را بگشا، های
طبّال بزن طبل که با گریه درآیند
طّبال بزن باز بر این طبل عزا، های
زنجیر زنان حرم نور بیایید
ای سلسلهها ، سلسلهها، سلسلهها، های
ای سینه زنان، شور بگیرید و بخوانید
ای قوم کفن پوش، کجایید؟ کجا؟ های
شمشیر به کف، حیدر حیدر همه بر لب
خونخواه حسین آید، درآیید هلا، های
کس نیست در این بادیه دلسوخته چون من
کس نیست در این واحه به دلتنگی ما، های
این داغ چه داغی ست که طوفان شده عالم
آتش زده در جان و پر مرغ هوا، های
***
از کوفه خبر میرسد از غربت مسلم
از کوفه و کوفی ببرم شکوه کجا؟ های
عباسِ علی تشنه و طفلان همه تشنه
فریاد و فغان از ستم قوم دغا، های
بازوی حرم، نخل جوانمردی و ایثار
عباس علی، حضرت شمع شهدا، های
آتش به سوی خیمه و خرگاه تو میرفت
از دست ابالفضل چو افتاد لوا، های
با یاد جوانمردی عباس و غم تو
خورشید جدا گریه کند، ماه جدا، های
خورشید نه این است که میچرخد هر روز
خورشید سری بود جدا شد ز قفا، های
میچرخد و میچرخد و میچرخد، گریان
هفتاد قمر گرد سرِ شمس ضُحی، های
خونین شده انگشتری سوّم خاتم
از سوگ سلیمان چه خبر، باد صبا!؟ های
از داغ علی اصغر محزون، جگرم سوخت
با رفتن عباس، قدم گشت دو تا، های
***
طفلان عطش نوش تو را حنجره، خون شد
از خفتنِ فریاد در آن حنجرهها، های
بگذار که از اکبر داماد بگویم
با خون سر آن کس که به کف بست حنا، های
تنها چه کند با غم شان زینب کبری
رأس شهدا وای، غریو اسرا، های
بر محمل اُشتر سر خود کوبید، زینب(س)
از درد بکوبم سر خود را به کجا؟ های
امشب شب دلتنگی طفلان حسین(ع) است
این شعله به تن دارد و آن خار به پا، های
این مویه کنان در پی راهی به مدینهست
آن موی کنان در پی جسم شهدا، های
این پیرهن پاره، تن کیست؟ خدایا
گشتیم به دنبال سرش در همه جا، های
در آینه سر میکشد این سر، سر خونین
در باد ورق میخورد آن زلف رها، های
این حنجر داوودی سرهای بریده ست
ترتیل شگفتیست ز سرهای جدا، های
بگذار هم از گریه چراغی بفروزم
بادا که فروزان بشود شام شما،های...
***
من تشنه و دل تشنه و عالم همه تشنه
کو آب که سیراب کند زخم مرا، های
آتش شدهام آتش نوشان منا، هوی
عنقا شدهام، سوخته جانان منا، های
هنگام اذان آمد و در چِک چک شمشیر
او حی غزا میزد و من «حی علی» های
امشب شب شوریدگی، امشب، شب اشک است
شمشیر مرا تیز کن از برق دعا، های
خون خوردن و لبخند زدن را همه دیدید
گل دادن قنداقه ندیدید الا، های
با فرق علی(ع) کوفهی دیروز، چها کرد؟
از کوفه ندیدیم بجز قحط وفا، های
بر حنجره تشنه چرا تیر سه شعبه؟
کس نیست بپرسد ز شمایان که چرا؟ های
این کودک معصوم چه میخواست؟ چه میگفت؟
در چشم شما سنگدلان مُرد حیا، های
***
هر راه که رفتید همه خبط و خطا بود
هر کار که کردید هدر بود و هبا، های
این قوم نبودند مگر نامه نبشتند
گفتند که ما منتظرانیم بیا! های
گفتند اگر رو به سوی کوفه کنی، نَک
از مقدم تو میرسد این سر به سما، های
گفتند به شکرانهی دیدار شما شهر
آذین شده با آینه و نور و صدا، های
آیینهتان پر شده از زنگ و دورویی
چشمان شما پر شده از روی و ریا، های
مختار، به حبس اندر و میثم، به سر دار
در کوفه ندیدیم بجز حرملهها، های
این بود سرانجام وفا؟ رسم امانت؟
ای اف به شما، اف به شما، اف به شما، های
ای اف به شمایان که سرم بر سر نیزهست
بس نیست تماشای شهیدان مرا؟ های!
در جان شما مرده دلان زمزمهای نیست
در شهر شما سنگدلان مرده صدا، های
ای قوم تماشاگر افسونگر بیروح!
یک تن ز شمایان بنمانید به جا، های
***
یک تن ز شما دم نزد آن روز که میرفت
از کوفه سوی شام سر کشته ما، های
یک مشت دل سوخته پاشیدم زی عرش
یعنی که ببینید، منم خون خدا، های
آن شام که از کوفه گذشتند اسیران
از هلهله، از هی هی و هی های شما، های
دیروز تنی بودم زیر سم اسبان
امروز سری هستم در طشت طلا، های
ما این همه با یاد شماییم و شما حیف
ما این همه دلتنگ شماییم و شما... های
***
از کرببلا هروله کردیم سوی شام
از مروه رسیدیم دوباره به صفا، های
خورشید فراز آمده از عرش به نیزه
جبریل فرود آمده از غار حرا، های
این هیات بیسر شدگان قافله کیست؟
شد نوبت تو، قافله سالار منا! های
من قافله سالارم و ما قافلهی تو
ای بَرشده بر نیزه، تویی راهنما، های
ما آمده بودیم بمیریم و بمانیم
ما آمده بودیم به پابوس فنا، های
***
یا سید شوریده سران! کوفه چه می خواست؟
آن روز در آن هرولهی هول و ولا، های
منظومهی خونین جگران! کوفه چه دارد؟
از کوفه چه ماندهست بجز گریه به جا؟ های
خون نامهی بیسرشدگان! کوفه نفهمید
سطری ز سفرنامهی دلتنگ تو را، های
پیراهن یوسف نفسان! کوفه چه داند؟
منظومه هفتاد و دو گیسوی رها! های
***
در مشعر زخم تو رسیدم به تشهّد
تا از عرفات تو رسیدم به منا، های
با گریه و با نذر کجا را که نگشتیم
حیران تو ای آینه غیب نما، های
در غربت این سینه برافروز چراغی
در خلوت این دیده جمالی بنما، های
آن شاعر شوریده که میگفت کجایید
اینجاست بیایید شهیدان بلا! های
من حنجرهام نذر شهیدان خدایی ست
من حنجرهام وقف تمام شهدا، های
از خویش بپرسیم کجاییم و چه داریم
از خویش برون میزنی امشب به کجا؟ های
ماندیم در این خاک و پری باز نکردیم
مُردیم در این درد و ندیدیم دوا، های
های ای عطش آغشته ترینان! عطشم کُشت
آبی برسانید به این تشنه هلا، های
یک بار بپرسید ز حالم که چرا هوی
تا پاسختان گویم یاران که چرا های ...
***
هفتاد و دو دف هر صبح میکوبد در من
هفتاد و دو نی هر شب در من به نوا، های
این جاده همان جاده خون است بپویید
این در، در دهلیز بهشت است، درآ، های
ای عاشق دل باخته، آهی بکش از جان
ای شاعر دلسوخته، اشکی بسرا، های
حالی چه کنم گر نکنم شکوه و فریاد
در منقبت و مرثیت آل عبا، های...
دشمنان خونی انقلاب به توانایی و تیزهوشی آیت الله خامنه ای اعتراف دارند. یکی از رسانه های فعال ضدانقلاب در خارج از کشور از جریان اپوزیسیون خواست تدبیر و تیزهوشی را از رهبر جمهوری اسلامی یاد بگیرند. سایت روزنت که یکی از ترمینال های همکاری گروهک های اپوزیسیون به شمار می رود و علی الدوام علیه رهبر انقلاب عقده گشایی می کند، به تازگی از اپوزیسیون خواست سیاست ورزی و تدبیر را از آیت الله خامنه ای یاد بگیرند. این پایگاه اینترنتی نوشت: چه مخالف و دشمن خونی رهبر جمهوری اسلامی و چه هواداران سینه چاک او و چه حتی در این میانه، نظری بینابینی داشته باشی، نمی توانی منکر توانایی ها و تیزهوشی شخصی آیت الله خامنه ای شوی. حضور حداقل 40ساله او در بالاترین سطح سیاست ایران و کسب تجربه ای بی بدیل از شرایط انقلابی گرفته تا جنگی ویرانگر و هشت ساله، او را به «رهبری سیاسی» با اشرافی قابل قبول بر حوزه های مختلف سیاسی، امنیتی، بین الملل، اجتماعی و... تبدیل کرده است. محمدرضا یزدان پناه نویسنده فراری نشریات زنجیره ای اضافه می کند: بی شک همین تجربه گرانبها و توانایی های کسب شده توسط آیت الله خامنه ای در سالهای طولانی سیاست ورزی اش بوده که باعث شده او بتواند جایگزین چهره کاریزماتیک و به ظاهر بی جانشینی چون روح الله خمینی در مقام رهبری جمهوری اسلامی شود و نظام سیاسی به جای مانده از او را بیش از دو دهه حفظ کند. روزنت همچنین می نویسد: نمی توان منکر توانایی های آیت الله خامنه ای شد. هیچ اشکال و ایرادی در این وجود ندارد که اپوزیسیون، از نکات مثبت و توانایی های او بهره بگیرند و فکر نکنند که با تخطئه، چیزی از ارج و قرب ایشان کم می شود. یکی از بزرگترین درس هایی که می توان و باید در جریان حوادث دو سال گذشته از رفتار سیاسی رهبر جمهوری اسلامی آموخت، تقسیم مسائل درونی جناح حاکم در جمهوری اسلامی موسوم به اصولگرایان به «مسائل اصلی و فرعی» است. آقای خامنه ای این موضع را هنگامی به کار برد که صبر تعداد زیادی از روحانیون، نمایندگان مجلس، مداحان، بسیجی ها، مقامات امنیتی و قضایی و نظامی و... که بسیاری از آنها را حامیان اصلی محمود احمدی نژاد تشکیل می دادند، از اقدامات و اظهارات اطرافیان رئیس دولت به خصوص اسفندیار رحیم مشایی و محمدرضا رحیمی به پایان رسید. وقتی تعدادی از دانشجویان بسیجی در روز 31مرداد گذشته به او گفتند که «دلشان از دست چپ و راست احمدی نژاد خون است»، راهبرد کلیدی خود را مطرح کرد. او ابتدا برای هواداران خود دعا کرد که دل خون نباشند و سپس به آنها و دیگر حامیان و طرفداران خود در جریان حاکم دستور داد که «مسائل اصلی و فرعی را با هم خلط نکنند.» آقای خامنه ای تشریح کرد که مسائلی مانند مکتب ایرانی و... هرچقدر مهم باشند، «مسائل تعیین کننده و اصلی نیستند» و نباید به خاطر آنها «اصل» دولت را تخریب کرد. روزنت خاطرنشان کرد: نکته کلیدی و مهمی که آیت الله خامنه ای به درستی و با تیزهوشی بر آن انگشت گذارد و باعث شد تا جنجال های درونی جریان حاکم تا حدود زیادی مغلوبه شود، یکی از نقاط ضعف بزرگ جنبش سبز است. «کیهان ۹آذر۸۹» |
خاطرات حاج عباس کیانی از جمع آوری شهدا نمی گذاشتم شهدامون تو خط یا تو سنگر بمانند، سریع آن ها را می رساندم به کانکس و سردخانه. اول یک سردخانه داشتیم بعد دو تا سردخانه شدند. کار من و بچه هایی که با من کار می کردند، جمع آوری شهدا بود. یک روز یک جهادی داشت روی لودر کار می کرد، توپ مستقیم اومد روی لودر، این بیچاره از روی شکمش نصف شد. هنوز نفس داشت آوردنش پهلوی ما، من دیدم هنوز خوبه، گفتم برسونیمش بیمارستان. گفتن: شهید میشه. گفتم: نه بابا، ببرینش بیمارستان. خلاصه نصف بدنش بود و نصفی نبود اما قشنگ صحبت می کرد، هنوز مهدی مهدی می گفت. خیلی با حال بود. ![]() موقعی هم که حاج مهدی کاظمی و علی رضا حسنی در مریوان بودند نیز چنین اتفاقی افتاد.آن ها در حال شناسایی بودند که گلوله ی توپ به کنار شان برخورد می کند و حاج مهدی از کمر به پائین می سوزد و نصف می شود.او هم در حالی که نصف شده بود، امام زمان را صدا می زد. آوردنش پهلوی ما، گفتند: حاجی! اینم شهید شده. یک روز در کوشک بودیم، کنار سنگر ایستاده بودیم. یک جیپ 106 آمد کنار سنگر ما، که یک توپ خورد وسط این جیپ و پنج نفری که در آن بودند همه دود شدند و حتی یک ذره هم از آن ها باقی نماند. رفتیم جلو مقداری گوشت و جگر و استخوان داغ جمع کردیم و گذاشتیم کنار.بعضی از تکه های بدنشان هم سه تا پنج کیلومتر به اطراف پرت شده بودند.اصلاً قابل شناسایی نبودند. - یک روز دیگر در همان کوشک بودیم که هواپیماهای عراقی برای بمباران آمدند،مرتب می کوبیدند و روی سر ما دور می زدند. یک سرباز که همراه ما بود از کمر قیچی شد ولی بچه ها هواپیما را زدند و خلبان آن را گرفتند. خاطره زیاد است، در دلیجان، شهیدی آوردند که فقط یک سر بود با دو تا پا. چقدر هم این صورت نورانی بود. از تلویزیون آمدند و فیلم گرفتند، ته ریشی به چهره داشت.او را پیچیدمش لای یک تکه پارچه، همه بچه ها می آمدند به زیارت این سر، از بس که نورانی بود.مثل قرص ماه می درخشید. هر روز بچه ها به دیدن این سر نورانی می آمدند و متأسفانه چون شناسایی نشد او را در قطعه ی گم شده ها در اهواز به خاک سپردیم. در یک مقطعی که در کوشک بودیم، کانالی بود که شش تا شهید در آن بود. توپ خورده بود کنارشان و شهید شده بودند. خدا رحمت کند حسین اسماعیل کاخ را، گفت: حاجی کیانی بیا بریم شهدا رو بیاریم. ما یک وانت داشتیم. وانت را برداشتیم و رفتیم کنار خاکریز. پیاده شدیم و رفتیم بالای خاکریز.یک گلوله توپ خورد جلوی ما. حسین ترسید و گفت من برگشتم. من برانکارد را برداشتم و کمر خم، رفتم توی کانال.به شهدا رسیدم. همه شون تکه پاره شده بودند. از هم فاصله داشتند. من نشستم، بعثی ها مرا دیدند و شروع کردند به گلوله باران کردن همان نقطه.این ها می خورد کنار من و گودالی ایجاد شد آنجا.سه تا شهید را روی برانکارد گذاشتم و به صورت خمیده آوردم بیرون.شاید این کارها دو ساعت به طول انجامید وقتی آمدم بالای خاکریز، دیدم حسین آنجا نشسته. کمک کرد شهدا را بردیم توی ماشین. برگشتم رفتم بقیه بچه ها را بیارم. دوباره مرا دیدند و شروع کردند به زدن، این بار خیلی گلوله زدند. از بس گلوله زدند زمین سیاه شد و دیگه ما جرات نکردیم جلو بریم. همین کاظم پسر خودم دوبار زخمی شد. یک بار ترکش خورد تو سینه اش که سوخت اما خوب شد، دوباره اومد جبهه. یک روز در طلائیه ترکش به ماشینش خورد و کاظم که خودش را روی زمین انداخته بود مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به شدت مجروح شد مدتی در بیمارستان بستری بود هنگام تعویض پانسمان خیلی درد می کشید اما صدایش در نمی آمد.وقتی خوب شد دوباره به جبهه آمد. همه بچه ها می آمدند به زیارت این سر، از بس که نورانی بود.مثل قرص ماه می درخشید. هر روز بچه ها به دیدن این سر نورانی می آمدند و متأسفانه چون شناسایی نشد او را در قطعه ی گم شده ها در اهواز به خاک سپردیم کاظم و چند نفر دیگر از بچه ها در والفجر 8 در سنگر اطلاعات- عملیات مورد اصابت بمب های شیمیایی قرار گرفته بودند و خیلی ناجور شیمیایی شدند.یکی از بچه ها آمد به من گفت:حاجی پسرت رو دیدی؟ گفتم: نه. رفتم سنگرشان را دیدم که به کلی ویران شده بود.بچه ها در حال صبحانه خوردن بودند. کاظم را برده بودند ما نمی دانستیم شهید شده، من خودم سه بار شیمیائی شدم. خب می رفتم اهواز، لباسم را عوض می کردم و یک حمامی، دکتری یک جائی یک روز دو روز مرا نگه می داشتند دوباره بر می گشتم.یک بار که مرا برای درمان در اهواز نگه داشته بودند، گفتم من دو تا کانکس شهید دارم که باید ترتیب انتقالشون رو بدم ، نمی تونم اینجا بمونم. شب ول کردیم همین طور با لباس بیمارستان، از دیوار پریدیم بیرون و با رنجبردو تایی گریختم. رفتیم سر جاده، یک وانت رسید سوار شدیم و رفتیم سراغ شهدامون. دوباره من همه اش می آمدم ستاد معراج. روحیه مان خوب بود و همیشه 30-50 تا نیرو داشتیم. نیروها را بر می داشتیم خودمان سنگر می ساختیم. نایلون، وسیله، گلاب و پمپ ضدعفونی، همه چیز داشتیم. الحمدلله وسیله هامون را جور دادند. همه جا که می رفتیم وسیله هامون رو می بردیم. با خودم می گفتم کاظم شیمیائی شده، خوب میشه و زود بر می گرده. بعد از آن دیدیم آقای زنگی آبادی آمد و گفت حاج آقا کرمی زنگ زده و گفته به کیانی بگوئید، بیاید. من به اتفاق آقای زنگی آبادی و آقای خوشی با یک استیشن آمدیم به سمت کرمان. به من هم اجازه ندادند رانندگی کنم، گفتند تو استراحت کن.نزدیک صبح رسیدیم کرمان.آقای زنگی آبادی به من گفت کاظم شهید شده. قبل از کاظم رضا اسیر شده بود و ما نمی دانستیم و فکر می کردیم شهید شده و جنازه اش مفقود شده. برایش مراسم گرفتیم و سنگ قبر هم گذاشته بودیم.وقتی گفتند که کاظم شهید شده با خودم گفتم که بالاخره همه مون باید بریم. - همان ساعتی که رسیدیم، دیدیم کاظم را به اتفاق هفت شهید دیگر غسل داده اند. آن ها را تشییع کردیم و به خاک سپردیم و بعد از مراسم هفتم، دوباره به اهواز برگشتم.بعد از مدتی علی شفیعی را به دامادی پذیرفتم و گفتم که این هم یک بچه رزمنده و حزب الهی است. دخترم را به عقد او در آوردم.با خودم می گفتم جای خالی پسرهای مرا می گیرد.او هم شش ماه بعد از کاظم شهید شد. دیگه الحمدلله کسی را نداشتیم. خودم هم سعادت نداشتم که شهید شوم. من هم در جبهه ماندم تا جنگ تمام شد. «فاش نیوز» |