مصلحت امروز اینه دیگه!

 
 
آن که فهمید:
 حمید، از بچه های جوون محل مون بود که از شانس بدش، خونواده خیلی خیلی بدی گیرش اومده بود. شاید درستش اینه که بگم:
اون گیر خونواده بدی افتاده بود.
اگه ازتون بپرسم:
یک خونه دو طبقه رو در نظر بگیرید، با یک پدر که پاسبون شهربانی زمان شاه باشه و با هزاری رشوه گیری و بزن بزن و پدر مردم رو درآوردن، با یک مادر میان سال که با بیشتر مردای محل سلام و علیک گرم داره! با یک خواهر 20 ساله خوش بر و رو که توی هر اداره ای کار می کرد، از رئیس گرفته تا آبدارچی، زیر و بم اتاق خواب خونه اونا رو بلد بود، با یک پسر 12 ساله و یک جوون 17 ساله.
حالا خودتون رو آماده کنید:
من دیگه هیچی نمی گم. اگر ذهنتون یاری می کنه:
هر چی فساد که می تونید تصور کنید، بریزید توی اون خونه با همه آدماش!
همین.
دیگه هیس س س س س!
حمید با اون نگاه معصومانه اش، بد جوری حالم رو می گرفت. یکی دو بار جلوی حمید رو توی محل گرفته بودم. اول هی باهاش احساسی حرف می زدم. آخه ازش خوشم می اومد. دلم خیلی براش می سوخت. منم وقتی تصور می کردم توی اون خونه چی می گذره، موهای تنم سیخ می شد.
- آقا حمید، آخه غیرتی گفتند، ناموسی گفتند ...
ولی اون همیشه حرفش یه چیز بود:
- ببین آقا جون، من دست خودم نیست که. اگه مجبور باشی با یه چنین پدر ومادری و آبجی ای زیر یه سقف زندگی کنی، چیکار می کنی؟
چقدر هم مودب بود. خیلی با احترام حرف می زد. حتی وقتی که باهاش تندی می کردم و سرش داد می زدم:
- مگه تو شرف نداری؟ مگه تو غیرت نداری؟ نمی تونی جلوی آبجیت رو بگیری؟ خجالت بکش بد بخت. آخه به تو هم میگن مرد؟
انصافا راست می گفت. آخه چند بار خواسته بود خودکشی کنه. اصلا شاید واسه همین بود که رفت طرف مواد مخدر و هرویینی شد. آره معتاد شده تا نبینه توی خونشون چی می گذره و چه خبره.
زیادی دیگه کشش نمی دم. می ترسم روح حمید بیاد سر وقتم ...
زمستون سال 1364 بود که یه نامه از بچه های محل به دستم رسید. اون موقع دم دمای عملیات والفجر 8 بود و ما توی پادگان دوکوهه بسر می بردیم.
توی نامه نوشته بود:
- حمید ... شهید شد.
جا خوردم. حمید و شهادت؟
اون که آخر همه جور گند و کثافتی شده بود! آخه چطوری؟
نوشته بود که حمید رفته بوده سربازی، که توی کردستان شهید می شه.
با خودم گفتم:
امکان نداره اون شهید شده باشه. حتما یه کثافت کاری ای کرده و یکی از همسنگری هاش هم با تیر زدتش. وگرنه مگه بهشت طویله است که ...
وقتی اومدم تهران، دم خونشون که رفتم، با دیدن حجله و پارچه هایی که روش نوشته شده بود:
شهادت سرباز دلیر اسلام حمید ...
حالم گرفته شد.
هم از این که دلم براش می سوخت که معلوم نبود چطوری و چرا کشته شده بود، هم از این که به خونه دیوار به دیوارشون که بچه شون بسیجی بود و توی جبهه شهید شده بود که نگاه می کردم، آتیش می گرفتم. اون شهید بود و اینم شهید. اونم از نوع سرباز دلیر اسلام!
کم نیاوردم. به بچه محل ها هم که دورم بودند، گفتم. همون چیزی رو که توی ذهنم بود.
- اون که اصلا آدم نبود. معلوم نیست چه گندی زده که این به سرش اومده. بذار ننه باباش خودشون رو بکشن. بذار اوناهم پز بدن که خونواده شهید هستن. خدا خودش جای حق نشسته و آخرش رسواشون می کنه. اصلا مگه می شه مصطفی با اون اخلاص و ایمان و پاکی داوطلبانه بره جبهه و شهید بشه، اینم با اون وضع افتضاح خونوادش، بره سربازی اجباری و شهید بشه؟!
مادر حمید که دید ما سر کوچه وایسادیم، اومد جلو، چند تایی کاغذ رو داد دستم و گفت:
- ببخشین ... بچه های بسیج اومده بودن گفتند وصیت نامه حمیدمون رو بهشون بدیم، که دم دست نبود. این آخرین نامه های حمیده که برای ما داده، اگه به دردتون می خوره بدین ازش استفاده کنن.
با این که به خون زنیکه تشنه بودم، با اکراه و رو ترش کردن، تسلیت گفتم و با تشکری ساختگی، نامه ها رو گرفتم.
از عصبانیت می خواستم نامه ها رو پاره پاره کنم و بریزم توی جوی آب.
نشسته بودیم روی پله سر کوچه. نامه اول رو که باز کردم، دیدم حمید با دست خط خرچنگ قورباغه اش نوشته:

بسم رب الشهدا و الصدیقین
مامان بابا سلام
مامان بابا به خدا بسه دیگه. من توبه کردم و از هر چی کثافت کاریه دست کشیدم. به خودش قسم در توبه همیشه بازه. شما رو به خدا بیایین توبه کنید. بیایین دست از کارای گذشته بردارین.
من توبه کردم و قسم خوردم که دیگه از اون کارا نکنم. حتی چند وقته که اومدم اینجا اعتیادمم گذاشتم کنار.
نمی دونین اینجا چه خبره. من همه کارای گذشتم رو گذاشتم کنار.
مامان بابا شما هم توبه کنید به خدا خیلی خوبه.
 
به تاریخ نامه که نگاه کردم، مال یکی دو روز قبل از تاریخ شهادتش بود.
به بچه های محل که دور و برم نشسته بودند، نگاه کردم. اونا هم اشک شون دراومده بود.
یه نگاه انداختم به عکس قشنگ حمید که توی قاب عکس، بالای حجله نشسته بود و به من نگاه می کرد. با خودم گفتم:
- غلط کردم حمید جون ... من رو ببخش.
 
آن که نفهمید:
آقا بهروز، از اون بچه مومنای با حال و روشن سیما بود که مسجدش ترک نمی شد. حتی زمان شاه گور به گور شده که بیشتر جوونای محل پاتوق شون سینما "ماندانا" سر چهار راه سیمتری نارمک بود و دو فیلم خارجی و ایرانی با یه بلیط می دیدند. یا "عرق فروشی" کنار دست اون و از دست شفا بخش! موسیوی ارمنی، آب شنگلی میل می کردند.
اون وضو می گرفت و می دوید تا به نماز اول وقت مسجد برسه.
این که چرا و چطور، ولش کنید.
انقلاب شد، همون جوونا، با نفس قدسی امام خمینی بیدار شدند و خیلی از اونا که توی عرق فروشی موسیو و سینما وک و ول بودند، رگ غیرت شون تکون خورد و برای دفاع از ناموس ملت، رفتن جبهه و جلوی توپ و تانک دشمن سینه سپر کردند. با این که بیست ساله جنگ تموم شده، هنوز بعضی وقتا استخون پاره برخی از اونا رو واسه مادر و پدرایی که خودشون توی بهشت زهرا جا خوش کردند، برمی گردونند.
آقا بهروز هم اهل جنگ بود. ولی اهل جنگ نرم!
یعنی این که اسلحه دست بگیره و مثل داداش خدابیامرزش بره توی کوه و کمر گیلانغرب و تیر بخوره و شهید بشه، نه.
خب هر کسی را بهر کاری ساختند!
آقا بهروز که از بس حرافی خوب بلد بود، وقتی بدنهای تیکه پاره و خونین بچه های محل رو تشییع می کردند، میکروفون بلندگو رو می گرفت، عینکش رو بر می داشت و اشک بارونی چشمش رو پاک می کرد و با حزن و اندوه می خوند:
ای دل که در این جهان بی خبری
روزان و شبان در پی سیم و زری
سرمایه تو از این جهان یک کفن است
آن هم گمان نیست بری، یا نبری
وای که این شعر آقا بهروز چیکار می کرد با مردم. بقال، و سبزی فروش، پیرزن و جوون، زار زار گریه می کردند.
اولین بار هم وقتی بعد از چند ماه، جنازه داداشش رو از جبهه برگردوند، این شعر رو اون جا خوند.
خود من هر دفعه که می رفتم جبهه، قبل عملیات که می خواستم وصیت نامه بنویسم، همین شعر رو اولش می نوشتم.
اصلا آخرین بار که مثلا خیلی با کلاس شدم، وصیت نامه ام رو ننوشتم؛ یه نوار کاست درب و داغون که صد بار نوحه های آهنگران و کویتی پور روش ضبط و پاک کرده بودم، گذاشتم توی ضبط صوت و پس زمینه اش هم یکی از نوحه های آهنگران رو گذاشتم:
خداحافظ برادرجان
هوای کربلا دارم
مرا دیگر نمی بینی
به سر شوق خدا دارم
و وصیت نامه ام رو با شعری که آقا بهروز می خوند و آخرش نفهمیدم شاعر پر مایه اش کی بود، خوندم و ضبط کردم:
ای دل که در این جهان بی خبری
روزان و شبان در پی سیم و زری
سرمایه تو از این جهان یک کفن است
آن هم گمان نیست بری، یا نبری
جنگ تموم شد و آقا بهروز قصه ما که بعضی وقتا برای انجام ماموریت های محوله! سرکی هم به عقبای جبهه می کشید، با تایید سردار جبهه ندیده ای تونست 50 ماه سابقه جبهه برای خودش ردیف کنه. جالب این بود که خود اون سردار امروزی، یک ساعت هم سابقه حضور در جبهه نداشت!
آقا بهروز که خدا بهش عنایت کرده و مخ اقتصادی خوبی داشت، تونست در "جهاد اقتصادی" بعد از جنگ، دوشادوش همون سردارای دیروزی و دکترای امروزی، هم دکترای نمی دونم چی چیش رو اخذ کنه، هم واسه خودش بشه یکی از اقطاب اقتصادی مملکت!
بگذریم.
آقا بهروز ما دیگه اون شعر رو حتی توی دل خودش هم نمی خونه.
آقا بهروز دیگه با شاه هم فالوده نمی خوره!
"بیل گیتس" باید بره جلو بوق بزنه. چون اون همش دنبال این ور و اون ور دویدن و اختراع و ساخت و این چیزا بوده که امروز شده  پول دارترین مرد دنیا!
آقا بهروز ما حتی فرصت سر خاروندن نداره. آخه هر لحظه زندگی پربار اون، پول روی پولاش اضافه می شه. می شینه توی دفترش و هر خمیازه ای که می کشه، هزار هزار روی حساباش توی ایران و دوبی اضافه می شه.
غارتگر افسانه ای "شهرام جزایری" رو که یادتونه؟ اون ناخن کوچیکه آقا بهروز نمی شه.
اصلا شهرام بی کلاس و ضایع، برای این که یک دقیقه، بله فقط یک دقیقه، آقا بهروز ما رو ملاقات کنه، هزار و یک بار بهش زنگ می زد و التماس می کرد که آقا بهروز هم مدام در جواب سوال منشی نانازش که می گفت:
- حاج آقا ببخشین، این یارو شهرام جزایریه دوباره مزاحم شده و التماس می کنه ...
و آقا بهروز که تا حالا ده بار هم حاجی واجبی شده، اخماش رو توی هم می کرد و می گفت:
- ای بابا این زیگیل ول کن نیست ...
شهرام خان جزایری که آرزوی زیارت حاج آقا بهروز رو در سر می پروروند، واسه این که آقا بهروز بهش وقت شرفیابی بده و خلاصه دلش رو به دست بیاره، بعد از کلی تحقیق و تفحص از بر و بچ اهل دل، فهمید چند وقتیه مسجد محل آقا بهروز مشمول طرح نوسازی شده و برای این که درصد نمازخونا و کیفیت نماز و سجده مومنین رو بالا ببرن، بافت قدیمی و باصفای اون رو کوبیدن و خونه های اطراف رو خریدن تا به لطف مساعدت یه قرون دو زار امثال آقا شهرام، شبستون مسجد رو گشادتر کنن تا خلق الله راحت تر پاشون رو دراز کنن و سجده شکر بجا بیارن.
همین شد که آقا شهرام 60 میلیون تومن اون زمان نه امروز، داد تا تیرآهنای مسجد فراهم بشه. یعنی اساس و بنای مسجد رو تامین کرد.
سردار - دکتر - شهردار، بچه روستاهای طرقبه که چند سالی بود آب زلال پایتخت رو نوش جان کرده و شده بود بچه ناف تهرون، چون خیلی با آقا بهروز عیاق شده بود، وقتی شنید مادر اون به رحمت خدا رفته، جلدی پرید و برای عرض تسلیت و شرکت در مجلس ختم، اومد به همون مسجد کذایی!
بیچاره خیلی گریه کرد. نه برای مادر آقا بهروز، که واسه توالتای مسجد محل. آخه کف توالتا سنگ نبود و خلق الله نمی تونستن با خیال راحت ...
در کار خیر، حاجت هیچ استخاره نیست.
همون جا دست به چک شد و فی سبیل الله40 میلیون تومن ناقابل هدیه کرد.
نه بابا، استغفر الله مگه مال خودش رو از جوی آب پیدا کرده که خرج سنگ توالت مسجد بکنه؟
خدا رحمت کنه خمینی رو.
بیت المال یا همون مال البیت!
خب بعضیا رو خدا اصلا خلق کرده واسه این که مال رو با خیال راحت خرج توالت مسجد کنن تا مردم راحت تر به دنیا  ...
این چند ماهه آقا بهروز اوضاش خیلی به هم ریخته. آخه بلیطش باخته.
بیچاره خیلی روی برنده شدن اسبی شرط بسته بود که مطمئن بود پیروزه.
آخه اون هواشناس خوبی هم هست.
خوب با جریان باد آشناست و سرعت اون رو می سنجه.
اما این دفعه زد توی دیوار و اسبی که روش شرط بست، برنده نشد.
آره بابا. اونی که آقا بهروز مطمئن بود صد در صد رئیس جمهور می شه، نشد.
یه وقت فکر نکنید آقا بهروز که این روزا سخت معتقد رایش رو دزدیدند، راه می افتاد توی خیابون و شعار می داد و سینه سپر می کرد!
نه اصلا این چیزا به روح لطیف اون نمی یاد.
اون معتقده آدم که واسه رئیس نشدن همخطیش که خودش رو به کشتن نمی ده.
فطب نما می گیره دستش و سریع جهت باد رو تشخیص می ده.
خب مصلحت امروز اینه دیگه!
این رو دبیر مجمع فهمید، آقا بهروز نفهمه؟ 
                                                                          برگرفته از وبلاگ خاطرات جبهه نوشته حمید داودآبادی

تپه برهانی ـ 1۶

سخن از بی اعتباری دنیا را بارها از زبانهای مختلف شنیده بودم ـ چه از زبان مردمان متمولی که افسوس عمر برباد رفته را می خورند و چه از زبان ناصحانی که غنیمت شمردن باقیماندۀ عمر را توصیه می کردند ـ اما اکنون بی اعتباری دنیا را می دیدم. همۀ مسلمانها در طول شبانه روز، خدا را می خوانند، اما آیا همان گونه که این مجاهدان از جان گذشته ، خدا را در آن لحظات می خواندند؟ قرآن کریم، بارها حالت کسانی را که با اخلاص خدا را می خوانند، به حالت کسانی تشبیه کرده که به کشتی نشسته و به سیاحت دریا رفته اند. آنگاه طوفان، کشتی و سرنشینانش را در معرض خطر نابودی قرار می دهد. تعبیر قرآن این است که در این حال، آنان خدا را با اخلاص می خوانند:«واذا غشیهم موج کالضلل دعوالله مخلصین له الدین...» (سورۀ لقمان آیۀ32) یعنی و هر گاه موجی مانند کوه، آنان را در معرض غرق قرار دهد، خدا را با حالت اخلاص می خوانند... و قرآن این مثال را عنوان می کند تا مسلمانان بدانند که باید همواره خود را دردریایی طوفانی گرفتاردیده وخدا را به اخلاص بخوانند.

آری اکنون مناجاتهای فرزندان امت، در زیر آتش باران دشمن، این گونه بود. از آنجا که عراقیها قبلاً در این پاسگاه مستقر بودند، دقیقاً گراها و مختصات آن را آشنا بوده و آتش توپخانۀ آنها، دقیقاً بر روی مواضع اصلی ما هدایت می شد. به طور متناوب، گلوله های توپ، بر چهار گوشۀ سقف سنگرها می نشست تا با فرو ریختن سقفها، نیروهای اسلام در زیر آوار، مدفون شوند. در طول این آتش باران، عزیزانی نظیر برادران: حمید ایهامی، محمدعلی حاج نداعلی، مرتضی صاحبی اصفهانی، ابوالقاسم فرهنگ بارده ای، مسعود رهنما، سید قاسم حسینی سده، حیدر قربانی، محمد محسن علیخانی، و محمد مروج و چندین عزیز دیگر، به شهادت رسیدند. و در این میان، خبر شهادت برادر مسعود رهنما که نوجوانی عارف و عاشق زیارت عاشورا بود، مرا بیشتر تحت تأثیر قرار داد.

مسعود رهنما، در طول مدتی که در پادگان سنندج همراه گردان بود، همه را به خواندن زیارت عاشورا ترغیب می کرد. او متعقد بود که این زیارت دارای خواص بسیار و نتایج معنوی فوق العاده ارزشمندی است. برادر رهنما، با وجودی که در پاتک اول دشمن از ناحیۀ سر مجروح شده بود و با وجودی که هم منشی و هم امدادگر گردان محسوب می شد. حاضر نشد که در سنگر مجروحین بماند، و با سر پانسمان شده، در طول این دو روز، سلاح بر دست گرفت و در اطراف پاسگاه، به پاسداری از تپه پرداخت و در عین حال، در مواقع ضروری به کمک مجروحین می شتافت. و بالاخره مزد تلاشها و جانبازیهایش را گرفت و در این بعد از ظهر خونین، در اثر اصابت ترکش توپ، به لقاء الهی باریافت.

تمام سنگر را دود و گرد وغبار، فرا گرفته بود و صدای ضجه و گریه و اظهار عطش، با صداهای سرفۀ بچه ها، در هم می پیچید. حدود ساعت چهار بعد از ظهر خبر آوردند که طاق یکی از سنگرها، برروی عزیزان مجروح پایین آمده و همه زیرآوار مانده اند. هنوز نیم ساعت از شنیدن این خبر نگذشته بود که گلولۀ توپ سنگینی، گوشه ای از سنگر ما را فرو ریخت. و قسمتی از سقف، آویزان شد. در زیر آن قسمت، تعدادی مجروح بستری بودند که به هر شکل، خود را از زیر آوار بیرون کشیده و به طرف سمت دیگر سنگر، یعنی نزدیک در، هجوم بردند. در همین لحظه، متوجه یکی از برادران شدم که سرش در زیر آوار قرار گرفته بود و تکان نمی خورد، با عجله در حالی که با زانو راه می رفتم، به طرف او رفته و پاهایش را گرفتم و به طرف میانۀ سنگر کشیدم و خلاصه به هر زحمتی بود او را از زیر آوار خارج کردم و بعد بالای سر او آمده و با کمال تأسف مشاهده کردم که تکۀ کوچکی از ترکشهای توپ در سمت چپ پیشانی او فرو رفته و او پس از آن که چند نفس عمیق کشید، راحت و سبکبال، به دیدار حق شتافت. لحظاتی بعد، گلولۀ توپ دیگری بر سقف سنگر فرود آمد و عملاً نیمی از سقف را آویزان کرد. چوبهای قطوری که در ساختمان سنگر به کار رفته بود، یکی پس از دیگری شکست. ماندن در سنگر، در این شرایط، بسیار خطرناک بود، زیرا هر لحظه امکان داشت که طاق سنگر فرو ریخته و حدود 30 مجروحی را که در کنار هم بطور متراکم جای گرفته بودند، به کام خود فرو برد. از طرف دیگر، خروج از سنگرنیز مقدور نبود زیرا بر پاسگاه آتش می بارید و اولیاء خدا را به خاک و خون می کشید. لذا همۀ مجروحین، به طرف راهرو خروجی سنگر، هجوم بردند و همه بطور بسیار متراکم در همان محدودۀ کوچک، مستقر شدند. من نیز در گوشه ای از این راهرو چون جایی برای نشستن نبود، بر یک پا ایستاده و به دیوار تکیه دادم. بعضی از برادارن، با زحمت، برادر صفاتاج را که هیچگونه اراده ای از خود نداشت، و حتی قادر به کنترل خود نیز نبود، به نزدیک در سنگر آوردند.

صفاتاج، تنها چشمانش را به این طرف و آن طرف حرکت می داد و مثل افراد لال، صداهایی نامفهوم از دهانش خارج می شد. تجمع ما در  راهرو سنگر، به حدی بود که بعضی از مجروحین، زیر دست و پا مانده بودند و با فریاد، یاری می طلبیدند. و بالاخره مجروحین آن قدر جابجا شدند که همه بتوانند در این فضای محدود، مستقر شوند.

مدتی بود که از برادربرهانی بی خبر بودم و فوق العاده نگران حال او بودم. فرمانده در لحظاتی این گونه، قوت قلب همه است و گویی همه حس می کنند که تا او هست. در امان خواهند بود. دائم از برادران مجروح می پرسیدم که از برهانی خبری ندارید؟ و همه اظهار بی اطلاعی می کردند، در این هنگام، ناگهان صدای برهانی را که با فریاد دستوراتی را به برادران رزمنده ابلاغ می کرد شنیدم و خدای را بخاطر سلامتی او سپاس گفتم.

آتش دشمن، نه تنها کاهش نیافته بود بلکه هر لحظه سنگین تر می شد. زمان به کندی می گذشت و همه منتظر لحظۀ نهایی بودند. درهمین لحظات، ناگهان خمپارۀ دیگری بر سقف سنگر نشست و قسمتی از سقف، بر روی تعدادی از برادران مجروح، فرو ریخت و دو سه نفر از این عزیزان، زیر آوار ماندند. صدای نالۀ آنها از زیر آوار شنیده می شد. تعدادی از مجروحین و از جمله من، به کمک این برادران شتافتیم و خاکها و تکه های چوب سنگین را کنار زده و آنها را بیرون آوردیم. یکی از این برادران، پیرمرد 70 ساله ای بود که به شدت می گریست و در این حال، ذکر و دعا می گفت.

آیا امکان مقاومت، تا تاریک شدن هوا وجود داشت؟ هنوز ساعاتی به تاریک شدن هوا باقی مانده بود، در حالی که تعداد رزمندگان سالم باقیمانده، از تعداد انگشتان دو دست، تجاوز نمی کرد. مقاومت مفهومی نداشت زیرا دشمن توسط آتش توپخانه عمل می کرد و اگر ساعتی دیگر این آتش ادامه می یافت، همه به شهادت می رسیدند. حوالی ساعت 6 بعد از ظهر، مطلع شدیم که اکثر برادران سالم یا به شهادت رسیده اند و یا به گونه ای مجروح شده اند که قادر به ادامۀ مبارزه نیستند. دشمن نیز توسط هواپیماهای شناسایی خود، به خوبی از این وضع آگاه شده بود و لذا لحظاتی بعد، ستونهایی از نیروهای عراقی تازه نفس، از دور نمایان شده و مشغول پیشروی به سوی تپه شدند. هدف آنها این بود که تا قبل از تاریک شدن هوا، تپه را به تصرف خود درآورند.

چگونگی انتصاب آیت الله خامنه‌ای به عنوان امام جمعه تهران

استاد مطهری:گزینش امام و حکم اینچنینی درمورد امام جمعه جدید تهران که به تازگی چهل سالگی را پشت سر نهاده بود، برای عده‌ای سنگین آمد، برخی را در اعجاب فرو برد و بعضی‌ها هم جوسازی‌هایی کردند. در حالیکه عنایت امام به آیت‌الله خامنه‌ای حکایت از شناخت خصوصیات و ویژگی‌هایی داشت که در شخصیت سیاسی و فرهنگی و علمی ایشان نهفته بود.

 

یادگاری از امام

امامت جمعه آیت‌الله خامنه‌ای را باید به سه دوره تقسیم کرد. ایشان در طول این سه دوره بیش از 240 بار به اقامه نماز پرداخته‌اند.

«در روزهای ابتدایی انقلاب ستاد نماز جمعه دست ما نبود و آقای طالقانی به امر امام، نماز جمعه را شروع کردند. ایشان چند نماز جمعه بیشتر نخواندند. متاسفانه ستاد نمازجمعه را آن روزها لیبرال‌ها و منافقین تسخیر کرده بودند. آقای طالقانی که فوت کردند ساعت هفت همان شب امام آقای منتظری را معرفی کردند. از همان جا شهید مظلوم دکتر بهشتی، شهید دکتر باهنر و مرحوم شفیق گفتند بروید ستاد نماز جمعه را دست بگیرید. فکر می‌کردیم با منافقین و لیبرال‌هایی که در این نهاد نفوذ کرده بودند، درگیر می‌شویم. ولی آنها ترسیدند و طرف ما نیامدند. البته هر مقدار وسایل و امکانات آنجا بود را بردند. حتی کانتینری که مرحوم آیت‌الله طالقانی روی آن خطبه می‌خواندند را هم بردند. خودمان داربستی درست کردیم و امکانات ضروری را فراهم نمودیم.» این روایت مقصودی، رئیس سابق ستاد نماز جمعه است از آغاز حضور نیروهای انقلابی در آن ستاد.

پنجم مردادماه سال 1358 اولین نماز باشکوه جمعه تهران به امامت آیت الله طالقانی اقامه گردید. اما عمر آن مجاهد نستوه در فاصله‌ای کوتاه و در 19 شهریورماه همان سال به پایان رسید. دومین امام جمعه تهران نیز آیت‌الله منتظری بود که در فاصله کوتاهی بعد از انتصاب به قم رفت و از امامت جمعه تهران استعفا نمود. مقصودی در این باره می‌گوید: «البته آقای منتظری هم بعد از مدتی گفت که من دیگر نمی‌خواهم بیایم. گفتیم چرا؟ سخن از حضور در حوزه علمیه قم به میان آورد. و بعد از آن امام آقا را منصوب کردند. از حضور ایشان در این مسند خیلی خوشحال شدیم. ایشان خطیب خیلی خوبی بودند که بین انقلابیون به شدت محبوب بودند. حکم امام جمعه‌ای حضرت آقا را امام به ایشان داده بودند و من یادم هست که آقا همیشه می‌فرمودند که من این حکم را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.»

بعد از استاد مطهری

سرانجام امامت جمعه تهران به تثبیت رسید و آیت‌الله خامنه‌ای به حکم امام(ره) این وظیفه را بر عهده گرفتند. حضرت امام خمینی(ره) پیشتر در جمع دانشجویان دانشگاه تهران که در چهلم شهادت استاد مطهری به خدمت ایشان رسیده بودند، توصیه فرموده‌ بودند که «من پیشنهاد مى‏کنم که آقاى آقا سیدعلى آقا بیایند، خامنه‏اى. شما ممکن است که بروید پیش ایشان از قول من بگویید ایشان بیایند به جاى آقاى مطهرى. بسیار خوب است ایشان، فهیم است؛ مى‏تواند صحبت کند؛ مى‏تواند حرف بزند.» و اینک سخنگاهی با گستره مخاطب بیشتر و اثرگذارتر را به ایشان سپردند؛ ‌چنانچه در حکم امامت جمعه آیت‌الله خامنه‌ای هم اشاره فرمودند که «بحمداللَّه به حُسن سابقه موصوف و در علم و عمل شایسته هستید»

گزینش امام و حکم اینچنینی درمورد امام جمعه جدید تهران که به تازگی چهل سالگی را پشت سر نهاده بود، برای عده‌ای سنگین آمد، برخی را در اعجاب فرو برد و بعضی‌ها هم جوسازی‌هایی کردند. در حالیکه عنایت امام به آیت‌الله خامنه‌ای حکایت از شناخت خصوصیات و ویژگی‌هایی داشت که در شخصیت سیاسی و فرهنگی و علمی ایشان نهفته بود. این مخالفت‌ها نیز به زودی با قدرت تحلیل، فن خطابه و قرائت دلنشین ایشان فروکش کرد و برای عموم مردم درایت امام(ره) در حسن انتخاب و انتصاب ایشان برای امامت نماز جمعه تهران روشن گردید و نمازهای جمعه در دانشگاه تهران شکوه و عظمت دیگری یافت.

اولین خطبه

آیت‌الله خامنه‌ای اولین خطبه را در تاریخ 28 دی 58 در دانشگاه تهران ایراد کردند. ایشان اولین سخنانشان را چنین آغاز کردند: «...و سپاس از امام امت، از این‌که سخنگوى این جمعیت عظیم را و امام جماعت این جمع را آن کسى قرار داده است که به ضعف و عجز خود معترف است. اللّهم إنّ هذا مقام اولیائک و احبّائک، این مسند اولیاى بزرگ خداست، این مسند صالحان و شایستگان است. در جمع خودِ ما این مسند عالم بزرگ و راحل عظیمى است که ملت ایران هنوز داغ فقدان او را در دل مى‌پروراند، این مسند مرحوم آیت‌اللَّه طالقانى است، آن انسان زجرکشیده و کوشش کرده و پایمردى کرده‌اى که در آخرین لحظات زندگى‌اش، در آخرین نفس‌هایش هم، راه دیرین خود را گم نکرد، از مجاهدت دست نکشید، و آن گاه این مسند فقیهى همچون حضرت آیت‌اللَّه منتظرى است، استاد بزرگوار ما و استاد بزرگوار حوزه‌ى علمیه، لکن اکنون چنین شده است...»

امام جمعه جدید تهران در همان خطبه اول، جایگاه نماز جمعه را چنین تشریح کردند. «نماز جمعه یک سمبل است، رمز است، نشان‌دهنده‌ى ابعاد گوناگون است. اوّلاً نماز است؛ یعنى ذکر خداست... در نماز جمعه آنچه از همه چیز مهم‌تر است اجتماع مردم در جهت تقواست، یعنى تقوا هم، زهد هم، عبادت هم، ارتباط به خدا هم، در خلوت و تنهائى اثر مطلوب خود را نمى‌بخشد، این جامعه است که باید در این جهت حرکت کند... ثانیاً سلاح است، حالت جنگیدن با دشمن خدا و با شیطان‌هاست. امام جمعه که رمز نماز جمعه است باید به سلاحى تکیه کند، باید عصاى خود را سلاحى قرار بدهد و در مقابل مردم بایستد و اساسى‌ترین و لازم‌ترین و اصلى‌ترین مسائل را در اجتماعى بزرگ از زبانى ایمن و مورد اطمینان با مردم درمیان بگذارد و باید بر سلاح تکیه کند... و نماز جمعه‌ى ما مردمى که در این شهر، در تهران، گرد آمده‌ایم، داراى بُعد افزون‌ترى از همه‌ى نماز جمعه‌هاى دیگر است، همه‌ى نماز جمعه‌ها به‌طور طبیعى در مسجد تشکیل مى‌شود و نماز جمعه‌ى ما در دانشگاه تشکیل مى‌شود ... تا نگویند- دشمنانى که انقلاب ما را با هر تدبیرى و با هر شیوه‌اى خواستند لکه‌دار بکنند- که این یک انقلاب کور است، یک انقلاب بى‌جهت است؛ نه، قشرهاى گوناگون مردم ما، زن و مرد ما، درس‌خوانده و درس‌ناخوانده‌ى ما، از همه‌ى گروه‌ها و قشرهاى اجتماعى نمازى را که سمبل معنویت و نیز سمبل اقتدار ملّى است، در خانه‌ى دانش برگزار مى‌کند. این نماز جمعه‌ى ماست.»

و در پایان اولین خطبه، پس از پاسخ به برخی شبهات موجود در جامعه، به وظیفه‌ی وحدت بخشی نمازجمعه توجه کرده و توصیه فرمودند که «سعى کنید از تفرقه‌هاى تازه جلوگیرى کنید، سعى کنید بر مشترکات اصولى، همه گِرد بیائید، سعى کنید دل‌ها به هم نزدیک شود، سعى کنید دل‌ها بیش از این از هم جدا نشود... امروز روزى نیست که مردمِ ما، هرچه بیشتر در میانه‌ى خود، در داخله‌ى خود براساس مسائل گوناگون، براساس مسائل غیراصولى باز با یکدیگر اختلاف کنند.»

تا ترور

امامت جمعه آیت‌الله خامنه‌ای را باید به سه دوره تقسیم کرد. ایشان در طول این سه دوره بیش از 240 بار به اقامه نماز پرداخته‌اند. دوره‌ی نخست سال‌های 1358 تا 1360 که فضای عمومی کشور در بحران ناشی از فعالیت ضدانقلاب ملتهب شده بود و نماز جمعه به امامت ایشان به عنوان سنگر دفاعی، سیاسی و فرهنگی جدی شکل گرفته بود. در نهایت در تاریخ ششم تیرماه سال 1360 ایشان مورد سوء قصد قرار گرفته و حدود سه ماه در بیمارستان بستری بودند تا بهبود یافتند.

در این مقطع حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در نقش خطیبی دلسوز به کمک مسئولین می‌شتافت و تلاش می‌نمود که عنصر وحدت آفرینی نمازجمعه را متبلور سازد. به عنوان نمونه می‌توان به خطبه ایشان پس از انتخاب بنی‌صدر به ریاست‌جمهوری اشاره نمود. آنچه در صفحات تاریخ نقش بسته است، مخالفت جدی ایشان با بنی‌صدر در جامعه روحانیت مبارز و دیگر نهادهای تصمیم ساز است، تا آن‌جا که ایشان جلسه‌ی جامعه روحانیت مبارز را ترک نموده بودند. اما با انتخاب وی توسط اکثریت مردم، در خطبه‌های نمازجمعه راه وحدت بعد از انتخابات را تجویز می‌نمایند و خود به عنوان یکی از چهره‌های مطرح مخالف رییس‌جمهور منتخب، چنین خطابه ایراد می‌کنند « ...و شادى دوم این است که ملت ما در هفته‌اى که گذشت موفقیت یافت تا یکى از گام‌هاى بلند انقلابى خود را با عافیت، با سربلندى بردارد. توانست به‌طور چشمگیر و قابل توجهى در انتخابات شرکت کند و بر توطئه‌ها فائق بیاید. دشمن لحظه به لحظه انقلاب ما و پیروزى ما را پیگیرى کرده است؛ در هر مقطعى از مقاطع این پیروزى، خواسته است نگذارد که ملت مزه‌ى پیروزى را بچشد و از آن لذت ببرد؛ با ایجاد دودستگى‌ها و اختلاف‌ها، حتى با ایجاد درگیری‌ها. اما در این تجربه‌ى بزرگ در انتخابات ریاست‌جمهورى براى نخستین‌بار در تاریخ ملت مستضعف ما- که دشمنان براى این روز فکرها کرده بودند و توطئه‌ها چیده بودند- نیز ملت توانست موفق و پیروز و سربلند بشود؛ توانست رئیس‌جمهور خود را انتخاب بکند. ملت توانستند با اکثریتى بزرگ و چشمگیر بر یک نفر توافق کنند؛ این پیروزى بزرگى براى ملت است...»

این حفظ وحدت تا جایی ادامه داشت که حتی در جمعه پس از غائله 14 اسفند 1359 که منافقان قصد اغتشاش در نمازجمعه تهران را داشتند، ایشان چنین برخورد می‌کنند «به من خبر داده‌اند که همان عناصر خبیثى که اجتماع دیروز را به صحنه‌ى درگیرى بدل کردند، هم عناصر مؤمن و متّقى را کتک زدند هم به نهادهاى انقلابى و چهره‌هاى انقلابى اهانت کردند و خواستند خودشان را طرفدار رئیس‌جمهور معرفى کنند، امروز هم درصدد آن هستند که در این اجتماع معنوى و روحانى و در این صحنه‌ى عظیم عبادت الهى، به همان خباثت‌ها و رذالت‌ها دست بزنند. من به عنوان بنده‌ى کوچک خدا و برادر کوچک شما، هیچ قوّه‌ى قهریه‌اى ندارم که جلو آن‌ها را بگیرد، براى شما مردم هم تکلیفى نمى‌توانم معین بکنم. اما مى‌توانم حکم خدا را بگویم. در اثناء خطبه و در حال نماز سکوت و استماع واجب است و متخلف، متخلّفِ از اسلام است و پس از پایان نماز هرگونه شعار تفرقه‌انگیز، به سود امریکاست و هر فریادى که مردم را به هیجان بیاورد و دشمنى آن‌ها را به جاى امریکا و عناصر مزدورش، به داخل ملت متوجه کند، فریاد شیطان است. در اثناى خطبه جز تکبیر و جز صلوات، آن هم در هنگام لازم، از حلقوم کسى صدایى نباید برآید و پس از نماز جز شعار توحید و جز شعار نفرت از امریکاى قدّار و هرچه در این مضمون باشد، نباید داده بشود. این نباید، نبایدِ رساله‌ى عملیه است، ضامن اجراى آن ایمان شما و دل‌هاى صادق و پاک شماست.»

روشنگری و دعوت به وحدت آیت‌الله خامنه‌ای همچنان ادامه یافت تا جایی که پس از اعلام جنگ مسلحانه منافقین، ایشان از سخنگاه نمازجمعه، به ارشاد فریب‌خوردگان پرداختند و با اشاره به دستور تشکیلاتی منافقین که اجازه شنیدن سخن مخالفان را نمی‌داد، افزودند: «یک خطاب من هم به جوانان و نوجوانان دختر و پسر فریب خورده است که هشتاد درصد این گروه‌ها را این‌ها تشکیل مى‌دهند... گوش کنید و فکر کنید. آن‌ها به شما گفته‌اند گوش نکنید به این حرف‌ها، اما قرآن به شما مى‌گوید گوش کنید. اگر امروز به این حرف‌ها و به سخن نصیحت کنندگان گوش ندادید، فردا در دوزخ خواهید گفت "ولو کنا نسع او نعقل ما کنا فى اصحاب السعیر " تأسف خواهید خورد.»

اما همین دعوت به صلاح، سبب کینه منافقین گردید و تنها یک روز بعد از این سخنان، آیت‌الله در مسجد ابوذر مورد سوء‌ قصد قرار گرفت. امام خمینی(ره) در بخشی از پیام خود به این مناسبت، به خوبی ریشه‌ی ترور را بیان داشته‌اند: «اکنون دشمنان انقلاب با سوء قصد به شما که از سلاله‌ی رسول اکرم(ص) و خاندان حسین بن على(ع) هستید و جرمى جز خدمت به اسلام و کشور اسلامى ندارید و سربازى فداکار در جبهه‌ی جنگ و معلمى آموزنده در محراب و خطیبى توانا در جمعه و جماعات و راهنمایى دلسوز در صحنه‌ی انقلاب مى‏باشید، میزان تفکر سیاسى خود و طرفدارى از خلق و مخالفت با ستمگران را به ثبت رساندند... اینان آنقدر از بینش سیاسى بى‏نصیبند که بى‏درنگ پس از سخنان شما در مجلس و جمعه و پیشگاه ملت به این جنایات دست زدند؛ و به کسى سوء قصد کردند که آواى دعوت او به صلاح و سداد در گوش مسلمین جهان طنین انداز است... من به شما خامنه‏اى عزیز، تبریک مى‏گویم که در جبهه‏هاى نبرد با لباس سربازى و در پشت جبهه با لباس روحانى به این ملت مظلوم خدمت نموده و از خداوند تعالى سلامت شما را براى ادامه خدمت به اسلام و مسلمین خواستارم...»

از آن‌جا که آیت‌الله خامنه‌ای در ششم تیرماه 1360 با انفجار بمب در مقابل ایشان در هنگام سخنرانی بیدارگر در مسجد ابوذر تهران به شدت مجروح شدند و امکان ادامه‌ی حضور پشت تریبون نمازجمعه را نداشتند، پس از سوءقصد و ترور نافرجام ایشان توسط منافقین و در دوران نقاهت، نیاز به امام جمعه‌ی موقت در تهران بیشتر احساس شد و امام(ره) با حفظ ایشان در جایگاه امامت جمعه‌ی تهران، دیگرانی را به عنوان امام جمعه موقت تهران منصوب فرمودند.

مدیریت بحران‌

دوره‌ی دوم امامت جمعه ایشان با بهبودی نسبی و امکان حضور در جایگاه خطیب جمعه، از آخرین نماز جمعه سال 1360 آغاز شد و تا ارتحال امام امت(ره) در سال 1368 ادامه داشت. دوره‌ای که مصادف با دوران ریاست‌جمهوری معظم له و قرار گرفتن به عنوان نفر دوم کشور پس از امام(ره) بود. دوران پرماجرای دفاع مقدس، حوادث مختلف سیاسی این دوران و... سبب شد که ایشان بعدی از ابعاد خطیب جمعه را تقویت کنند و آن «استفاده از جایگاه نمازجمعه برای مدیریت بحران‌ها» بود.

اولین بحران در برابر ملتی که مشکلات سال 1360 را پشت سر گذاشته است، نا امیدی بود. ایشان با تحلیلی عمیق از حوادث سال 1360 و تلخی‌هایش، در آخرین روزهای آن سال، خطاب به مردم چنین فرمودند: «وقتى ما به این یک‌سال نگاه مى‌کنیم به روشنى احساس مى‌کنیم که ملت، کارآزموده‌تر و آب‌دیده‌تر شده است. کدام کشور و ملتى است که شخصیت‌هاى روحانى و سیاسى و نظامى خود را در بالاترین سطوح از دست بدهد و نه فقط مضطرب نشود و سست نشود، حتى نیرومندتر بشود. چهره‌هاى مظلوم، منور و پر صفایى مثل آیت‌اللَّه دستغیب و آیت‌اللَّه مدنى، چهره‌هاى منور و تابناک و پرافتخارى مثل آیت‌اللَّه شهید بهشتى، انسان‌هاى بزرگ و با صفایى مثل باهنر و رجایى، رزم آوران خستگى‌ناپذیرى مثل شهید فلاحى، شهید کلاهدوز، شهید نامجو، شهید فکورى... این‌ها از دست این ملت گرفته شدند؛ نه فقط تکان نخوردید از ترس، نه فقط مرعوب نشدید، توکل شما به خدا بیشتر شد. "وللاخرة خیر لک من الاولى و لسوف یعطیک ربک فترضى "؛ بعد از اینتان اى ملت بزرگ! از پیش از اینتان بهتر است. آینده‌تان از گذشته‌تان درخشان‌تر است. آن‌قدر خدا به شما فضل و لطف خواهد کرد که از خدا و فضل او خشنود و راضى بشوید، این آینده‌ى شماست. کارنامه‌ى سال 60، کارنامه‌اى خونین، سرخ‌رنگ، پردرد و پررنج، اما خوش‌عاقبت و نویدبخش و گرم‌کننده است. ما مى‌خواهیم حرکت سال 60 را در سال 61 با قدرت و سرعت ادامه بدهیم. ما آماده هستیم باز هم در راه خدا قربانى بدهیم...» این سخنان وقتی امیدآفرین‌تر می‌شد که از گلوی کسی برمی‌آمد که خود قربانی ترورهای آن سال بود.

این روشنگری‌ها و امیدآفرینی‌ها آنچنان ادامه یافت که بار دیگر، کینه‌ی دشمنان را برانگیخت. این‌بار در آخرین جمعه سال 1363 زمانی که امام جمعه‌ی تهران از ریشه‌های اختلاف در نهضت ملی شدن صنعت نفت می‌گفت، صدای انفجار از داخل زمین چمن دانشگاه تهران به آسمان برخاست. شرح این ماجرای حماسی در پیام نوروزی بنیان‌گذار کبیر انقلاب به خوبی ترسیم گشته است: «قصه‌ی روز جمعه را که آن‌طور باشکوه، با نورانیت، با استقامت گذشت. آن‌طور مردم با طمأنینه ... مخصوصاً نگاه می‌کردم ببینم در بین مردم چه وضعی هست؛ ندیدم حتی یک نفر را که یک تزلزلی درش پیدا باشد. و آن وقت امام جمعه آن‌طور با آن طنین قوی صحبت کرد، مردم آن‌طور گوش کردند، آن‌طور فریاد زدند که ما برای شهادت آمدیم... با یک همچو ملتی کسی نمی‌تواند مقابله کند. ملتی که این‌طور است؛ آن روزی که اعلام می‌کنند که می‌خواهیم بمباران کنیم نماز جمعه را، بیایند و بیشتر بیایند، حتی آن‌هایی که نمی‌آمدند برای نماز، (از) قراری که برای من نقل کرده‌اند، آن‌هایی که برای نماز جمعه هم نمی‌آمدند، هفته‌های دیگر، این هفته آمده‌اند.»

خطیب جمعه، بلافاصله پس از آن انفجار، بحث خود را این‌گونه ادامه داده بود: «بحث اصلى که در این هفته من در خطبه‌ى دوم مى‌خواستم بگویم همین مسأله‌اى است که الان مسأله‌ى محسوس و ملموس ماست. هفته‌اى که گذشت براى جمهورى اسلامى ایران هفته‌ى مقابله‌ى به مثل بود. در مقابل شرارت‌ها، در مقابل جنایت‌ها، در مقابل خباثت‌ها همه دیدند که ما مقابله‌ى به مثل مى‌کنیم و مشت را با مشت محکم‌ترى پاسخ مى‌دهیم. اگرچه دشمن ما یک دشمن ناجوانمرد و خبیث است. اما این یک چیزى نیست که احتیاج به استدلال داشته باشد. براى او وقتى که در میدان جنگ نمى‌تواند مقاومت کند، وقتى تو دهنى در میدان جنگ مى‌خورد، براى او شهر و روستا و بیمارستان و محل نماز جمعه و اجتماع انبوه مردم غیرنظامى تفاوتى نمى‌کند؛ هرجا را که از دستش بیاید مى‌زند.»

از دیگر مصادیق اعمال مدیریت بحران در خطبه‌های نمازجمعه توسط ایشان، می‌توان به موضوع بسیج عمومی برای جبهه‌های دفاع مقدس اشاره نمود. تهییج مردم برای شرکت در نبرد حق با باطل و اعزام‌های گسترده از نمازجمعه، جمع آوری کمک‌های مردمی به جبهه‌ها از نماز جمعه و... از مواردی است که با خطبه‌های ایشان زمینه‌سازی می‌شد.

خورشید روشن

این دوره اما یک ماجرای تاریخی دیگر را نیز در بر دارد. نیمه‌ی دوم سال 1366 اختلاف نظرهایی درباره‌ی میزان اختیارات حکومت اسلامی برای دخالت در امور پدید آمد و شورای نگهبان از امام خمینی(ره) استفتاء کرد. بنیان‌گذار کبیر انقلاب اسلامی در پاسخ شورای نگهبان نوشت: «دولت حق دارد تا از تصرف بیش از حق عرفی شخص و اشخاص جلوگیری نماید. این معادن (نفت و گاز) چون ملی است و متعلق به ملت‌های حال و آینده است که در طول زمان موجود می‌گردند، از تبعیت املاک شخصیه خارج است و دولت اسلامی می‌تواند آن‌ها را استخراج کند...» این پاسخ، موضوع مکاتبه‌های بعدی وزیر کار و شورای نگهبان قانون اساسی با ایشان شد. امام در پاسخ به استفسار شورای نگهبان درباره‌ی پاسخ ایشان به وزیر کار نوشتند: «دولت می‌تواند در تمام مواردی که مردم استفاده از امکانات و خدمات دولتی می‌کنند با شروط اسلامی و حتی بدون شرط، قیمت مورد استفاده را از آنان بگیرد و این جاری است در جمیع مواردی که تحت سلطه‌ی حکومت است و اختصاص به مواردی که در نامه‌ی وزیر کار ذکر شده ندارد؛ بلکه در انفال که در زمان حکومت اسلامی امرش با حکومت است، می‌تواند بدون شرط یا با شرط الزامی امر را اجرا کند».

آیت‌الله خامنه‌ای، در مقام امام جمعه تهران و رئیس‌جمهور وقت در توضیح نامه‌ی شورای نگهبان و نظر امام(ره) در نماز جمعه ۱۱/۱۰/۶۶این‌گونه اظهارنظر کردند: «اقدام دولت اسلامی، در برقرارکردن شروط الزامی به معنای برهم زدن قوانین و احکام پذیرفته شده اسلامی نیست... امام(ره) که فرمودند دولت می‌تواند هر شرطی را بر دوش کارفرما بگذارد، این هر شرطی نیست؛ آن شرطی است که در چهارچوب احکام پذیرفته شده اسلام است؛ و نه فراتر از آن...»

این بخش از خطبه‌، سبب خیر گشت تا حضرت امام خمینی(ره) طی نامه‌ای تاریخی که البته بر اساس شنیده‌ها بر خلاف نظر امام(ره) در رسانه‌ها منتشر شد، پرده از ابعاد «ولایت مطلقه فقیه» بردارند: «از بیانات جنابعالی (آیت‌الله خامنه‌ای) در نماز جمعه این‌طور ظاهر می‌شود که شما حکومت را به معنای ولایت مطلقه‌ای که از جانب خداوند به نبی اکرم(ص) واگذار شده و اهم احکام الهی است و بر جمیع احکام فرعیه الهیه تقدم دارد، صحیح نمی‌دانید و تعبیر به آن که این جانب گفته‌ام «حکومت در چهارچوب احکام الهی دارای اختیار است» به کلی برخلاف گفته‌های اینجانب است. اگر اختیارات حکومت در چهارچوب احکام فرعیه الهیه است. باید عرض حکومت الهیه و ولایت مطلقه مفوضه به نبی اکرم(ص) یک پدیده بی‌معنا و محتوا باشد. اشاره می‌کنم به پیامدهای آن که هیچکس نمی‌تواند ملتزم به آن‌ها باشد... حکومت که شعبه‌ای از ولایت مطلقه رسول الله(ص) است، یکی از احکام اولیه است و مقدم بر تمام احکام فرعیه حتی نماز و روزه و حج است... حکومت می‌تواند هر امری را چه عبادی و چه غیرعبادی، که جریان آن مخالف مصالح اسلام است، از آن مادامی که چنین است جلوگیری کند... .»

پس از این نامه، آیت‌الله خامنه‌ای در نامه‌ای خطاب به حضرت امام(ره)، اعتقاد خود را به ولایت مطلقه فقیه ابراز داشتند «برمبنای فقهی حضرتعالی که این جانب سال‌ها پیش آن را از حضرتعالی آموخته و پذیرفته و براساس آن مشی کرده‌ام، موارد و احکام مرقومه در نامه‌ی حضرتعالی جزو مسلمات است و بنده همه‌ی آن‌ها را قبول دارم؛ مقصود از حدود شرعیه در خطبه‌های نماز جمعه، چیزی است که در صورت لزوم مشروحاً بیان خواهد شد.»

سپس حضرت امام خمینی(ره) نیز در پاسخ ضمن تجلیل از ایشان، آن را تأیید نموده و فرمودند: «اینجانب که از سال‌های قبل از انقلاب با جنابعالی ارتباط نزدیک داشته‌ام و همان ارتباط تاکنون باقی است، جنابعالی را یکی از بازوهای توانای جمهوری اسلامی می‌دانم و شما را چون برادری که آشنا به مسائل فقهی و متعهد به آن هستید و از مبانی فقهی مربوط به ولایت مطلقه فقیه جدا جانبداری می‌کنید، می‌دانم و در بین دوستان و متعهدان به اسلام و مبانی اسلامی از جمله افراد نادری هستید که چون خورشید روشنی می‌دهید.»

ولایت مطلقه فقیه در نماز جمعه

بنابراین، این حادثه که برخی سعی بر سوء‌استفاده از آن داشتند، به فرصتی تبدیل شد تا ابعاد نظریه ولایت مطلقه فقیه، روشن‌تر گردد. از آن پس آیت‌الله خامنه‌ای در خطبه‌های نمازجمعه خود، طی چند هفته به تبیین این نظریه پرداختند. ایشان در مقدمه‌ی این سلسله مباحث در نمازجمعه دوم بهمن ماه 1366 چنین فرمودند: «آنچه که در این دو، سه هفته به دنبال نامه‌ى امام عزیزمان به بنده پیش آمد، در حقیقت یکى از فرصت‌هاى تاریخى باارزش و یکى از تجارب بزرگ انقلاب ما بود و نامه‌اى که در محتواى آن و شکل آن به مثابه‌ى نامه‌ى پدرى به فرزند و استادى به شاگرد براى بنده بسیار عزیز و مغتنم بود، خوشبختانه این اثر را هم در جوّ عمومى جامعه‌ى ما گذاشت که ذهن و فکر بسیارى از اندیشمندان و متفکران و گویندگان و فقهاء و علماء و نویسندگان متعهد را به اساسى‌ترین مسأله‌ى انقلاب ما و جامعه‌ى اسلامى ما دوباره معطوف کند و همان‌طور که مشاهده کردید این بحث‌هاى ارزنده در رسانه‌هاى جمعى و یقیناً بیش از آن‌ها در محافل علمى و خصوصى به دنبال آن نامه‌ى بابرکت پیش آمد؛ و حقیقتاً این موقعیت را باید مغتنم شمرد و بنده شخصاً این را مغتنم مى‌شمارم و تجربه‌ى تازه‌اى هم براى انقلاب ما پیدا شد. تجربه‌ى قاطعیت در زمینه‌ى اصول اسلامى. یعنى در دستگاه اداره‌ى جامعه‌ى اسلامى و در نزد رهبر این جامعه، در زمینه‌ى مسائل اصولى اسلام و خط مشى روشن اسلام جاى رودربایستى نیست. ایشان که در نامه‌ى دوم لطف بى‌دریغ خودشان را نسبت به این بنده‌ى طلبه‌ى کوچک و شاگرد خودشان با آن بیان رسا بیان فرمودند درعین‌حال آن‌جایى که احساس مى‌کنند در اظهاراتى که بنده کردم در خطبه‌ى نماز جمعه نکته‌اى وجود دارد که ایشان بایستى رفع اشتباه بکنند، جاى رودربایستى نیست و با همین قاطعیت، با همین صراحت، با همین توجه به اصول بود که انقلاب ما پیروز شد و اگر این ایمان، این قاطعیت، این جرأت و قدرت در حفظ و حراست از اصول اسلامى در رهبر عزیز ما نبود، این انقلاب پیروز نمى‌شد، این انقلاب بعد از پیروزى باقى نمى‌ماند...این درسى است به همه‌ى ما که در زمینه‌ى اصول اسلامى هیچ کس با هیچ کس رودربایستى ندارد!»

پایان این دوره، با سوگ عظیم از دست دادن امام امت رقم خورد. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، در آخرین خطبه‌ی خود در این دوره که در دوازدهم خردادماه 1368 ایراد گردید، در پایان خطبه و با اشاره به احادیثی که زمان بین خطبه و نمازجمعه را زمان استجابت دعا می‌داند، به اتفاق خیل عظیم نمازگزاران دست به دعا بر داشتند که «پروردگارا! به حق محمّد و آل محمّد، آرزوى قلبى این ملت مسلمان و این جمع نمازگزار را، یعنى شفاى کامل و عاجل امام محبوب و عزیزمان را به این مردم عنایت بفرما...» اما مشیت الهی بر عروج آن بزرگ مرد تاریخ تعلق گرفته بود...

دوره‌ی سوم

دوره‌ی سوم امامت جمعه‌ی آیت‌الله خامنه‌ای که بعد از رحلت امام خمینی و در جایگاه رهبری انقلاب و امامت امت توسط معظم له برگزار شد، با چنین مطلعی آغاز گردید «...چهل روز از فقدان عظیم و مصیبت‌بار امام بزرگوارمان مى‌گذرد و این اولین جمعه‌اى است که من در فقدان آن عزیز به نماز جمعه مى‌آیم...» در آن خطبه تحلیلی جامع از رهبری امام خمینی در ده فراز ارائه و در خطبه‌ی دوم، نگاهی به آینده را ایراد فرمودند. «...ما در اداره‌ى داخلى کشور و در ارتباطات خارجى، از اصول انقلابى و اسلامى پیروى خواهیم کرد و دقیقاً همان راهى را که امام(ره) مى‌پیمود، طى خواهیم کرد...»

دوره‌ی سوم اگرچه به علت مشغله‌های متعدد رهبر فرزانه‌ی انقلاب، با حضور کمتر ایشان در این تریبون همراه بود، اما هر حضور ایشان با حماسه‌ای از حضور مردمی قرین شد. در این دوره نیز امام جمعه تهران و امام امت از جایگاه نمازجمعه، به عنوان جایگاهی برای اداره‌ی بحران‌ها و بیان شفاف مسائل با عموم مردم بهره جستند. ایشان در همان نخستین روزهای رهبری در جمع ائمه جمعه سراسر کشور، این جایگاه را چنین تبیین فرمودند: «آنچه که درحقیقت این حصار را الان نگهداشته، ایمان و روحیه‌ى مردم است. ایمان و روحیه را چه کسى براى مردم حفظ مى‌کند؟ به نظر من، یکى از مهم‌ترین عوامل حفظ ایمان و روحیه در مردم، همین نمازهاى جمعه و خطبه‌هاى جمعه و حضور معنوى مردم در صحنه‌ى نماز جمعه است و این‌که یک نفر انسان امین، با زبان صادقى که مردم او را قبول دارند، هر جمعه از اوضاع کشور براى مردم مى‌گوید و آن‌ها را نصیحت و جهتگیری‌شان را تصحیح مى‌کند.»

ایشان خود نیز در موارد متعددی صریح‌ترین مواضع و تحلیل‌های خود را از همین جایگاه با مردم در میان گذاشتند؛ مواردی همچون توجه به عدالت و پرهیز از اشرافی‌گری مسئولین، ضرورت وحدت بیشتر مردم و افزایش بصیرت در جامعه پس از تبلیغات دشمن در سال 1376، دستور به رسیدگی ویژه به قتل‌های زنجیره‌ای و تبیین این فتنه، تبیین حادثه‌ی کوی دانشگاه، ضرورت احیای شعارهای انقلاب اسلامی و سرانجام خطبه‌های اخیر ایشان درباره‌ی حوادث پس از انتخابات و ... باشد.

تاریخ نمازهای جمعه نشان می‌دهد که پیوند میان رهبری و مردم، پیوندی محکم، ناگسستنی و بی رودربایستی است. در طول سی سال عمر انقلاب اسلامی و به ویژه در برهه‌های عطف این انقلاب مانند اعلام جنگ مسلحانه منافقین علیه ملت ایران، آغاز جنگ تحمیلی، پذیرش قطعنامه و ... از این تریبون و بدون واسطه مواضع نظام و رهبرش با مردم در میان گذاشته شده است. البته این امت بود که با حضور با بصیرت خود، انقلاب را به سمت اهداف و آرمان‌هایش پیش راند.

                                                                      نویسنده:مهدی اسلامی
 

تپه برهانی ـ 1۵

بالاخره ظهر از راه رسید. علی رغم این که لحظه های سخت و طاقت فرسایی بر ما می گذشت اما همۀ ما از این که عراقیها با وجود برتری موقعیت، دست به پاتک نزدند، خوشحال و راضی بودیم و آرزو می کردیم که این وضع هم چنان تا رسیدن شب، ادامه پیدا کند.

در همین حال، صدای دلنشین اذان یکی از برادران رزمنده به گوش رسید. او در عین حال که با صدایی زیبا و خوش، اذان می گفت اما لرزش صدایش از تشنگی و ضعف مفرط خبر می داد. صدای این مؤذن عاشقان پاکباز، فضای تنگ را می شکافت و بر قامت بلند ارتفاعات نهیب می زد و در افقهای دور منطقه، بارها تکرار می شد. صدای اذان، شور و نشاطی را بین برادرها دامن زد و همه را متناسب با هر فراز اذان، به مرور دربارۀ اصولی که بخاطر تحقق آن کمر همت بسته بودند، واداشت. نمای این منظره در ذهنیت من، تصویری تمثیل گونه از رسالتی بود که انقلاب اسلامی در عصر حاضر، در قبال دنیای کفر ایفا می کند. قامت بلند انقلابی که حاصل معجزه ای شگفت در عصر چپاول است در برابر مجموعه کفر،و بدتر از آن، خیل مسلمانانی که نقاب نفاق برچهره زده اند، سربرآورد و در محاصره این مجموعه شیطانی، اصول فطرت انسانی را که قرنها، در زیر زنگار جهل و کفر و نفاق و چپاول و شهوت مدفون شده بود، برفراز مأذنه تشیع علوی فریاد کرد و طنین صدایش بنیان مستحکم ترین بناهای فرعونی تاریخ چند صد ساله را در اقصی نقاط عالم لرزانیده و ما امروز نیز نمایندگان نونهال جان برکف این انقلاب شگفت، برفراز مأذنه ای که با خون عزیزترین قاصدان انقلاب فتح شده بود، و در محاصرۀ نمایندگان مجموعۀ کفر و نفاق که اتکاء بر اقسام سلاحهای اهدایی سردمداران کفر داشتند، اذان عشق و آرمان سر می دادند، تا ثابت کنند که حتی در سخت ترین شرایط و در زیر انواع و اقسام فشارها نیز می توان و باید با آرمان و اصول الهی زندگی کرد.

نوای دلنشین اذان، جانی تازه در کالبد عزیزان رزمنده دمید. گُلِ ذکر بر لبهای خشکیده و بعضاً خون آلود این عارفان شکفت. همه کشان کشان خود را به قسمت میانی سنگر رسانیدند تا برخاک زمین سنگر، تیمم کنند و آنگاه به بستر گاه خویش بازگشتند و هر کس به گونه ای که می توانست، مشغول اقامه نماز شد. قبلاً خوانده و شنیده بودم که در ظهر عاشورا، هنگامی که یکی از یاران اباعبدالله (ع)، حلول وقت نماز را یادآور شد، حضرت در حق او دعا کردند که خداوند تو را از نمازگزاران قلمداد کند و آنگاه قصد اقامۀ نماز فرمودند. کسی گفت:«دراین گرمی جنگ که تیر از هر سو می بارد، چه جای نماز است.» حضرتش فرمود:«ما برای نماز می جنگیم.» و آنگاه به نماز ایستاد.

من نیز در گوشه ای مشغول نماز شدم. در حال بجا آوردن نماز عصر بودم که ناگهان آتش دشمن، شدت گرفت. خمپاره های دشمن، یکی پس از دیگری، بر سقف و اطراف سنگر فرود می آمد و دقایقی سنگر را گرد و خاک فرا می گرفت، بطوری که همه به سرفه می افتادند. صدای انفجارمهیب توپهای سنگین، که پی در پی در پاسگاه بر زمین می خورد، گوشها را کر کرده بود. این آتش به خوبی گویای آن بود که بالاخره دشمن پاتک خود را آغاز کرده و این آتش تهیه ای بود که برای حملۀ مستقیم به تپه تدارک می دید. توپخانۀ سنگین دشمن بطور متناوب کار می کرد و خمپاره های 60 و80 و120 میلیمتری، در فاصله های زمانی بسیار اندک، در سطح تپه منفجر می شد. این حجم از آتش در طول این دو روز و حتی در طول پاتک اول، سابقه نداشت. ده ها قبضه توپخانۀ سنگین به اضافه چندین قبضه موشک انداز کاتیوشا محوطۀ محدود پاسگاه را زیر آتش گرفته بود، بطوری که همه گیج و مبهوت شده بودند. این آغاز سهمگین، نشان می داد که این بار دشمن، روش جدیدی را تدارک دیده و این پاتک بطور کلی با پاتک روز قبل، متفاوت است.

صدای فریادهای برادرانی که در بیرون، مشغول پاسداری بودند به گوش می رسید. از همان لحظۀ آغاز  پاتک، چندین مجروح، به سنگر ما اضافه شد و کف سنگر و راهرو آن نیز از مجروحین انباشته گردید. برای من مثل روز، روشن بود که با این وضع، قادر به مقاومت تا  فرا رسیدن شب نیستیم و دیر یا زود، تپه سقوط خواهد کرد. در میان این همه سروصدا، زمزمه ها و گریۀ برادران نیز شنیده می شد. تنها کاری که از دست مجروحین بر می آمد، دعا و توسل به درگاه باریتعالی و طلب یاری و نصرت از معصومین(ع) بود. صدای یا مهدی یا مهدی(عج) از هر سو شنیده می شد.

هنوز ساعتی از آغاز پاتک دشمن نگذشته بود که آب قمقمۀ دوم نیز تمام شد و مجروحین از این بابت،به وضع بدی دچار شدند. آتش دشمن همچنان بطور متناوب، ادامه داشت و جهنمی از آتش و دود و گرد و خاک را فراهم آورده بود. برادران رزمنده، برای درگیر شدن مستقیم با دشمن، در هر سو آماده بودند اما از دشمن، خبری نبود و تنها آتش پر حجم او، محوطۀ پاسگاه را به آتش کشیده بود. دقیقه به دقیقه، گلوله های سنگین توپ بر سقف سنگر می خورد و همه جا را گرد و خاک و بوی باروت سوخته پر می کرد. لحظاتی تصور می کردم که سقف سنگر فرو ریخته است، اما پس از نشستن گرد و خاک به اشتباه خویش پی می بردم. همه پی درپی سرفه می کردند و تنفس عزیزان مجروح، دچار اختلال شده بود. خبر شهادت عزیزان رزمنده دهان به دهان می گشت و به اطلاع مجروحین می رسید. فاجعه ای در حال انجام بود که قلم و بیان، از انعکاس و انتقال آن عاجز و قاصر است. دشمن که در پاتک اول خود، ضرب شست عزیزان رزمنده را چشیده بود و نیروهای خود را عاجز از رویارویی مستقیم با دلیرمردان جبهۀ اسلام یافته بود، اکنون روش جدیدی را که حاکی از ضعف نیروهای عراقی و بزدلی یک ارتش تا دندان مسلح است، به کار بسته بود، و آن این که به جای پیشروی نیروهای پیاده اش به طرف پاسگاه، از روش جنگ دور استفاده کرد تا با انهدام کامل نیروهای ما، در فرصت مناسب، نیروهای بزدل پیادۀ خود را وارد عمل کرده و تپه را تسخیر نماید.

دشمن در پاتک اول که صبح روز قبل انجام داد، از حجم گستردۀ آتش استفاده نکرد و در عوض، از ابتدای پاتک، نیروی پیادۀ خود را به میدان آورد و لذا رزمندگان، با رشادت به شکار نیروهای عراقی پرداخته و پاتک را ناکام گذاردند، اما پاتک امروز دشمن، کاملاً متفاوت بود. در سراسر منطقه، حتی یک عراقی به چشم نمی خورد و این در حالی بود که گلوله های توپ و موشکهای کاتیوشا و خمپاره های مختلف، محوطۀ محدود پاسگاه را زیر باران آتش گرفته بود. در هر لحظه، ده ها انفجار، در گوشه و کنار پاسگاه به وقوع می پیوست. دشمن برای انهدام نیروهای محدود ما، فرصت کافی داشت و لذا دلیلی برای تعجیل در پیشروی نیروی پیاده اش نمی دید. هواپیماهای شناسایی دشمن، دائم برفراز تپه پرواز می کردند و از ارتفاع زیاد، تحولات درون پاسگاه و تحرک نیروهای سالم ما و تعداد نفرات باقیمانده رزمندگان را زیر نظر داشتند. نقشۀ ناجوانمردانۀ دشمن، کاملاً حساب شده بود. عراقیها تجربه کرده بودند که اگر نیروی پیادۀ خود را وارد عمل کنند،احتمال توفیق دست یافتن به تپه، اندک خواهد بود، زیرا رزمندگان، از بالا بر تپه و اطراف آن، اشراف کامل داشتند و نیروهای پیادۀ دشمن را شکار می کردند. اکنون تیربارها و سلاحهای نفرات ما خاموش بود زیرا هدفی برای نشانه گیری و تیراندازی به سوی آن، وجود نداشت.

انتظار عزیزان رزمنده، برای مبارزۀ رودررو با دشمن، بی فایده بود و دشمن از حدود ساعت  12 ظهر به بعد، یک لحظه از ریختن آتش بر پاسگاه، غافل نشد. تپه، صحنۀ قیامت بود؛ هر لحظه، خبر شهادت عزیزی را می آوردند. فاجعۀ تشنگی و گرسنگی و ضعف و دل درد، در برابر آنچه که اکنون در حال انجام بود، ناچیز جلوه می کرد.

آتش باران دشمن، ساعتها طول کشید. اکنون همۀ ما شهادت خویش را قطعی تلقی می کردیم و رفتارها و گفتارها آن چنان بود که مقدمات سفر آخرت را به شایسته ترین وجه فراهم آورد . و در این میان، شهادتین، بیش از هر ذکر دیگری بر لبهای خشکیدۀ این نوجوانان نورانی جاری بود، اما نه آن گونه که همۀ مردم، هر صبح و ظهر و شام، شهادتین می گویند. تنگنای لغت و لسان محاوره، مرا از بیان کیفیت رفتارها و گفتارهای این عزیزان عاشق، درآن لحظات غیر قابل توصیف، معذور می دارد. مناجات با حق و زمزمه های یا مهدی، یا مهدی(عج)، در آن فضا شنیدنی بود. در آن لحظات، دنیا به گونه ای دیگر دیده می شد. گویی  از آنچه قبلاً فقط شنیده بودی پرده برداشته اند و اکنون نهایت آن را می دیدی.

ناگفته های مقام معظم رهبری از حضرت امام(ره)

 

با نزدیک شدن به دهه مبارک فجر در هر سال معمولاً خاطرات و ناگفته‌هایی به نقل از شخصیت‌های دخیل در پیروزی انقلاب اسلامی مطرح می‌شود. با این حال، به‌دلیل بیان ثابت بسیاری

از این مسایل توسط چهره‌های ثابت، نوعی انحصارگرایی،دامان روایت تاریخ انقلاب را گرفته است.

در این میان، اما نکته قابل توجه تواضع رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در نقل خاطره از امام(ره) و انقلاب است، به‌طوری که ایشان در طی سال‌های حیات پربرکت امام(ره) و پس از آن، برخلاف برخی شخصیت‌های سیاسی که از امام(ره) برای توجیه رفتار خود استفاده می‌کنند و در این مسیر حتی حاضر می‌شوند موارد عجیبی را که برخلاف محکمات خط امام است، در قالب خاطرات خصوصی به ایشان منتسب کنند، رهبر انقلاب هیچ‌گاه نه تنها چنین نکرده، بلکه از تکرار خاطرات مسلمی هم که به نقل از دیگران بازگو شده و در شأن خود است، پرهیز دارند.

خاطرات زیر، بخشی از خاطرات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامی است که ماهنامه یادآور چندی پیش آن را منتشر کرده بود.

من خودم جوانی پرهیجانی داشتم، هم قبل از شروع انقلاب به خاطر فعالیت‌های ادبی و هنری و امثال اینها، هیجانی در زندگی من بود و هم بعد که مبارزات در سال 1341 شروع شد که من در آن سال، بیست و سه سالم بود. طبعاً دیگر ما در قلب هیجان‌های اساسی کشور قرار گرفتیم. من در سال 42 دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجویی. می‌دانید که اینها به انسان هیجان می‌دهد. بعد که انسان بیرون می‌آمد و خیل عظیم مردمی را که به این روش‌ها علاقه‌مند بودند و رهبری مثل امام رضوان‌الله علیه را که به هدایت مردم می‌پرداخت و کارها و فکر و راهها را تصحیح می‌کرد، مشاهده می‌نمود، هیجانش بیشتر می‌شد. این بود که زندگی برای امثال من که در این مقوله‌ها زندگی و فکر می‌کردند، خیلی پرهیجان بود، اما همه این طور نبودند...

آن وقت‌ها بزرگ‌ترهای ما -کسانی که در سنین حالای ما بودند – چیزهایی می‌گفتند که ما تعجب می‌کردیم چه طور اینها این طور فکر می‌کنند؟ حالا می‌بینم نخیر، آن بیچاره‌ها خیلی هم بی‌راه نمی‌گفتند.

ادامه مطلب ...

تپه برهانی ـ 1۴

روز به ظهر نزدیک می شد و هوا به شدت گرم شده بود. احساس می کردم که نفسم به سختی بالا می آید. تنفس در آن هوای گرم موجب خشک شدن دهانها شده بود. آب یکی از قمقمه ها به طور کلی تمام شد و تنها یک قمقمۀ دیگر باقی مانده بود و این در حالی بود که هنوز تا فرا رسیدن وقت ظهر، زمان اندکی باقی بود و به این ترتیب دانستم که حوالی ساعت 2 بعد از ظهر، آبِ این قمقمه نیز تمام خواهد شد. در همین لحظات، برادربرهانی وارد سنگر شد، برای اولین بار، آثار ضعف و تشنگی را در چهرۀ او دیدم.

او لحظاتی در کنارم نشست و با نگرانی گفت:«اغلب بچه ها در زیر آفتاب، عملاً بی حال شده اند. خدا خودش رحم کند...»

برهانی به تندی نفس می زد، همان طور که در کنارم نشسته بود، از حرارت لباسش، به شدت گرمای آفتاب، در بیرون از سنگر پی بردم. به او گفتم:«یک قمقمه آب هنوز باقی مانده است، خوب است این قمقمه را شما برای بچه های بیرون ببرید تا مقداری از عطش آنها کاسته شود.

برهانی در حالی که با قاطعیت مخالفت خود را نشان می داد گفت:«اصلاً فایده ای ندارد، اولاً: این یک قمقمه، دردی را دوا نمی کند و ثانیاً: عطش بچه ها را بیشتر می کند. تازه اگر به مجروحین آب نرسد، ظرف چند ساعت شهید می شوند.»

لحظاتی هر دو ساکت شدیم و من به فکر فرو رفتم. دلم می خواست می توانستم راه حلی بیابم، یک دفعه گفتم:«برادربرهانی، بهتر نیست که همه بچه ها در بیرون، فرم نظامی خود را در آورند تا گرما را کمتر احساس کنند؟» برهانی گفت:«نه، بدتر است، تازه آفتاب بدن آنها را می سوزاند.» و بعد به آرامی از جا برخاست و از سنگر خارج شد. اکثربرادران مجروح پیراهن نظامی و چکمه های خود را در آورده بودند و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم.

بعضی از مجروحین، نیاز به عمل حراحی فوری داشتند و از امدادگرها کاری ساخته نبود. این مجروحین در این لحظات که گرمای هوا فزونی یافته بود، یکی پس از دیگری به حال اغماء می افتادند و هر لحظه احتمال شهادتشان می رفت.

در بین عزیزان مجروح، برادری بود که ظاهراً همه جای بدنش زخمی بود. لباسهای او را درآورده بودند و تقریباً تمام بدنش به وسیلۀ باند،  پانسمان شده بود و از سرو صورتش، تنها دو چشم و دهان و محاسنش پیدا بود. بدنش آن چنان پاره پاره بود که نتوانسته بودند او را به تختخوابها منتقل کنند و در راهرو سنگر، بر زمین دراز کشیده بود و با صدای بلند می گریست و با التماس، تقاضای آب می کرد. تقسیم آب را از او آغازمی کردم اما هنوز به اندازۀ دو سه نفر از او فاصله نگرفته بودم که دوباره بی تابی می کرد و سروصدایش بلند می شد. همه مجروحین، از صدای او به تنگ آمده بودند و گهگاه از گوشه و کنار سنگر، برادری او را مورد خطاب قرار می داد و به گونه ای تلاش می کرد که او را خاموش کند. یکی از برادرها با لحنی صمیمی به او گفت:«برادر، فقط تو که تشنه نیستی، همه ما همینطوریم، داد و فریاد که فایده ای ندارد، اقلاً مثل بقیه، آهسته ناله بزن» اما او کمترین توجهی به توصیه های این برادرها نمی کرد و هم چنان به فریادهای آمیخته به گریه ادامه می داد. کم کم این رفتار او موجب عصبانیت بعضی از برادران مجروح شد و با تندی و عصبانیت از او خواستند که آرام بگیرد.

یکی از برادران مجروح با ناراحتی گفت:«برادرطالقانی، اصلاً من دیگر آب نمی خواهم، سهم مرا به او بدهید ببینم ساکت می شود یا نه؟»تعداد دیگری از برادران نیز پشت حرف او را گرفتند و ازمن خواستند که سهم همه آنان را به او بدهم تا بلکه آرام بگیرد. اما من مجاز به این کار نبودم و لذا تصمیم گرفتم که با او حرف بزنم، شاید حرف من مؤثر افتد. در حالی که بقیه را به سکوت دعوت می کردم، به طرف او رفتم و بالای سرش نشستم.

ابتدا تصور کرد که برای آب دادن آمده ام و لذا به سرعت سرش را از زمین بلند کرد، اما وقتی قمقمه را در دستم ندید دانست که قصد دیگری دارم. سرش را به آرامی بر زانوی خود گذاردم و در حالی که سعی می کردم با دست تکه های خشکیدۀ خون را که محاسن او را به هم چسبانده بود پاک کنم. گفتم:«برادر، سعی کن خوب به عرایض من گوش بدهی. مگر ما به اباعبدالله (ع) اقتدا نکرده ایم؟ اصلاً من و تو بری چه هدفی به جبهه آمده ایم؟ مگر نگفتیم که نمی خواهیم مثل مردم کوفه که ندای هل من ناصر ینصرنی اباعبدالله (ع) را پاسخ ندادند، بی وفا باشیم؟ مگر یک عمر اشک نریختیم که ای کاش در دنیا بودیم و در صحرای کربلا، حسین (ع) را یاری می کردیم؟ مگر پیمان نبسته ایم که تا آخرین نفس و تا رمقی در بدن داریم، با تحمل هر گونه سختی و مشقتی، دست از مرام حسینی مان بر نداریم و مثل حسین (ع)، در هیچ شرایطی، تسلیم کفر نشویم و جامۀ ذلّت نپوشیم؟»

او با دقت به سخنانم گوش می داد و سؤالاتم را با حرکت سر پاسخ می گفت. سپس گفتم:«مگر امام حسین (ع) سه روز و سه شب، آن هم در آن سرزمین گرمسیر، خود و خاندانش، تشنگی و گرسنگی را تحمل نکردند؟ تصورش را بکن که وقتی امام، وارد خیمه ها می شد و بچه های کوچک برگرد او حلقه می زدند و از او طلب آب  می کردند، بر قلب رئوف امام، چه می گذشت؟ اما اباعبدالله (ع) در آن شرایط سخت، تسلیم امر خدا شد و جز رضای حق را نطلبید، چگونه ما می توانیم ادعا کنیم که به امام حسین (ع) اقتدا کرده ایم اما حتی یک هزارم تحمل و صبر او را در برابر مصائب نداشته باشیم. این سختی هایی که ما در این دو روز با آن مواجه بوده ایم، حتی یک هزارم مصائب اباعبدالله (ع) در کربلا نیست. مولا و مقتدای ما با اهل و عیالش، سه روز و سه شب، یک قطره آب هم نداشتند، آن هم نه در یک منطقۀ سردسیر، بلکه در سرزمین گرمسیر و تفتیدۀ کربلا. اما ما الحمدلله وضعمان خوب است، در هر ساعت، یک در قمقمه آب  می خوریم. تازه اینجا منطقه ای سردسیر است و گرما را می توان تحمل کرد. امروز، روز امتحان ماست، خداوند اراده فرموده که ما را در میثاقی که بسته ایم و ادعایی که کرده ایم، در  معرض آزمایش قرار دهد. هیچ کس نمی داند که چقدر از عمر هر یک از ما باقی مانده است جز خداوند. شاید این آخرین روز عمر ما باشد؛ چیزی تا پایان امتحان الهی باقی نمانده است. پس بر سر پیمانت بایست و سعی کن تحمل کنی تا شاید خداوند تو را جزء یاران آقا اباعبدالله (ع) قلمداد فرماید.»

بزودی دریافتم که حرفهایم عمیقاً دراو اثرکرد. بی آن که سخنی بگوید، قطرات اشک، ازگوشه های چشمش به آرامی بر چهره اش می لغزید.

پس از لحظاتی با صدایی لرزان گفت:«برادر، این حرفها را برای کی می زنی؟ خاک بر سر من، من کجا و راه حسین(ع) کجا؟ من که لیاقت حسین بودن را ندارم...» و بعد در حالی که آرام می گریست، ساکت شد. از آن لحظه به بعد، آن برادر، آرام گرفت و حتی گاهی می دیدم که سخت به خود می پیچد، اما صدای خود را به سختی کنترل می کرد. عجیب این بود که دیگر اظهار عطش نکرد و تنها گاه گداری صدای گریۀ او به گوش می رسید. دقایقی به این منوال گذشت و زمان تقسیم آب، فرا رسید. طبق معمول، ابتدا به طرف همین برادر رفتم تا تقسیم آب را از او آغاز کنم. بالای سرش نشستم و گفتم:«برادر، بلند شوآب بخور.» در حالی که به خود می پیچید ، ناگهان بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد و در این حال پی درپی می گفت:«نه، نه، نمی خواهم، من آب نمی خواهم...» هر چه التماس کردم، نپذیرفت.گفتم:«آخر چرا؟»

گفت:«می خواهم مثل بچه های امام حسین (ع) تشنگی را تحمل کنم.» باز هم شروع به حرف زدن کردم تا بلکه او را برای آب خوردن متقاعد سازم اما این بار حرفهایم اثر نکرد. مجروحین دیگر هم به او التماس کردند که آب بخورد، اما کارگر نیفتاد. دانستم که او تصمیم خود را گرفته است. وقتی از او دور می شدم، شنیدم که گفت:«می خواهم همان کسی سیرابم کند که حسین(ع) را سیراب کرد.» و بدین ترتیب از آن لحظه به بعد، هرگز آب نخورد.

دوست من

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.


روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد

بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند»
این هفته ، هفته دوستیابی ملی است، به دوستانتان نشان دهید چقدر برای آنها ارزش قائل هستید. یک نسخه از این نوشته را برای هرکسی که او را بعنوان دوست می شناسید بفرستید، حتی اگر آنها را برای دوستی که خودش این متن را برای شما فرستاده است، بفرستید. اگر مجدداً این متن به خودتان بازگشت ، بمعنای آن است که شما در یک دایره ای از دوستان خوب قرار گرفته اید...

یک قمقمه عطش

وقایع بزرگ را با نمادهایشان می شناسند و کیست که نام کربلا و عاشورا را بشنود و یاد عطش نیفتد؟ حالا که در حال و هوای محرم هستیم و دل ها کربلایی است، خواندن کتاب عطش خالی از لطف نیست. بخوان تا بدانی که عطش نماد عاشقان است و تنها منحصر به عاشورای سال 61 هجری نیست. تشنگی رمزی است که جز تشنگان را به این حریم زلال راهی نیست و آب بهانه ای بیش نیست.
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
کتاب عطش از مجموعه کتاب های روزگاران( انتشارات روایت فتح ) و به قلم محمد رضاپور است. 100 جرعه کوچک اما گوارا. بی تابی و تشنگی از آن سختی های جنگ بودند که کم تر از آنها شنیده ایم. خواندن این صد نوشته کمک می کند تا کمی از سختی های جنگ را حس کنیم. به نیت عاشورا 10 جرعه از کتاب عطش را تقدیمتان می کنیم. گوارای وجود!
1-چند تا شهید توی اردوگاه بودند. از آن هایی که توی اسارت شهید شدند. رفتیم مرتبشان کنیم، بگذاریمشان یک گوشه.
زیر بغل یکیشان را گرفتم که بلندش کنم، دیدم روی دستش یک چیزی نوشته. دستش را آوردم بالا.
نوشته بود: «مادر از تشنگی مردم.»
2-سوار بلم بودیم. از شناسایی برمی گشتیم.
رضا دشتی زخمی شده بود. خون ریزیش شدید بود. آب می خواست، نداشتیم. از آب شط هم که نمی شد بهش داد.
رضا بین آن همه آب، وسط رودخانه، تشنه شهید شد.
3-قمقمه اش را چپه می کرد توی دهن عراقی ها.
می گفت «مسلمون باید هوای اسیرها رو داشته باشه.»
پا شد برود طرف اسرای دیگر، آرپی چی سرش را پراند.
تشنه بود، قمقمه هم دستش.
4-بهم آب نرسید. لیوانش را داد بهم و گفت « من زیاد تشنه ام نیست. نصفش رو خوردم، بقیه ش رو تو بخور.»
گرفتم و خوردم.
فرداش بچه ها گفتند که اصلاً لیوان ها نصفه بوده.
5-هر کاری می کردند خوابشان نمی برد. نیمه های شب بود که یک شیلنگ انداختند توی آسایشگاه.
چند لحظه بعد، آب با فشار از شیلنگ راه افتاد؛ فقط چند ثانیه بچه ها هول شده بودند. شیلنگ را دندان می گرفتند. سعی می کردند آب های روی زمین را بخورند. صورتشان را می گذاشتند روی زمین خیس.
شاید دیگر حالا حالاها آب گیرشان نمی آمد.
6-یک شهید پیدا کردیم، طرف های سه راه شهادت.
هیچی همراهش نبود. نه پلاک، نه کارت شناسایی.
فقط یک قمقمه همراهش بود؛ پر آب.
روی قمقمه چیزی نوشته بود. قمقمه را شستیم تا بتوانیم بخوانیمش. نوشته بود «قربان لب عطشانت یا حسین.»
7-بچه که بود توی هیئت سقایی می کرد.
عراقی ها گرفتندش. بعد چند روز محاصره و بی آبی و غذایی، زجرکشش کردند. به دست و پاهاش تیر زدند.
یک صبح تا ظهر گفت «آب.»
گفت تا شهید شد.
8-مجروح شده بود. آب می خواست. هر چی بهش می گفتیم که بابا، آب نداریم حالیش نمی شد. گیر داده بود که «تشنه ام، آب می خوام.»
کف کانال زمین را چند متر کندیم. خاکش نم دار بود. تا گردن کردیمش زیر خاک ها، بلکه تشنگیش کمتر بشود.
به یکی، دو روز نکشید همان چاله شد قبرش.
9-داشتیم برمی گشتیم عقب. سر راه دیدیم ده، دوازده نفری افتاده اند رو زمین. از بچه های خودمان بودند. رفتیم بالای سرشان. نه تیری خورده بودند، نه ترکشی، نه هیچ.
سرم را گذاشتم روی سینه یکیشان. قلبش می زد؛ آرام آرام آرام.
توی گرمای شصت، هفتاد درجه، برای مردن تیر و ترکش لازم نیست. چند ساعت آب نداشته باشی، کافی است.
10- خسته نباشی.
- خسته نیستم، تشنه م. یه چیکه آب اگه داری، بده بخوریم.
رفتم توی سنگر که براش آب بیاورم. سه تا خمپاره آمد زمین.
دویدم بیرون سنگر. زانو زده بود؛ لب سنگر. ترکش خورده بود به گلوش.
سلام داد به آقا؛ افتاد زمین.
                                                            «برگرفته از کیهان یکشنبه۱۳مرداد۸۸»

 

شعارها و تصاویری که صدا و سیما پخش نکرد !

شعارها و تابلو نوشته های پر بسامد دیروز  که سیمای جمهوری اسلامی ایران بجز یکی دو تا از آنها را نشان نداد : 
 

* آنان که مدعیند روزانه با امام کار می کردند بدانند که حضرتش فرمود : منافقین از کفار هم بدترند ! 

 

* آیید و ببینید علی تنها نیست ! 

 

* ابا الفضل علمدار ! موسوی رو تو وردار  

 

 

* ایران که باغ پسته بابات نیست - مملکت حسینی بی صاحاب نیست

 

* ای رهبر آزاده ! آماده ایم آماده

 

* این سند جنایت موسوی است / این سند خیانت موسوی است / عامل این جنایت ، اعدام باید گردد ( این شعارها را مردم در هنگامی که از پل کالج سرازیر می شدند و با ساختمان سوخته سه طبقه بانک صادرات مواجه می شدند سر می دادند. در هنگام بازگشت از راهپیمایی در بخش سوخته و سیاه دیوار ،  مردم نوشته بودند : مرگ بر هاشمی ).

 

* این همه لشکر آمده - به عشق رهبر آمده

 

 * پایان ِ تلخ ، بهتر از تلخی بی پایان است !    

 

 

* تاجر ورشکسته !  برگرد به باغ پسته (باغ لندن)

 

* توی عزا دست می زنه فائزه - سکوت هاشمی براش جایزه ؟ 

  

 

* حرمت شکن عاشورا - اعدام باید گردد

 

* حسین حسین شعار ماست - خمینی افتخار ماست

 

*  خاتمی دروغگو - توسعه سیاسی ات کو ؟

 

* دیدید هنوز عشق لشکر دارد / دیدید که این قافله رهبر دارد / ای مانده نهروانی عهد شکن / این ملک علی مالک اشتر دارد

 

* ریاست خبرگان - تعویض باید گردد

 

* سلم ٌ لمن سالمکم خامنه ای - حرب ٌ لمن حاربکم خامنه ای

 

* عایشه شتر سوار - فائزه فتنه سوار

 

* عمر سعد زمان - ننگت باد ، ننگت باد

 

* فرقه موسویه - اعدام باید گردد

 

* قاضی عاشورایی !  اعدام انقلابی

 

* قسم به جان ِ مادرت فاطمه - فدای امر تو شویم ما همه

* کروبی بی سواد - عامل دست موساد 

 

 

* لبیک یا خامنه ای - لبیک یا حسین است

 

* لعن علی عدوک خمینی - هاشمی و خاتمی و خوئینی

 

* لعن علی عدوک یا حسین - خاتمی و کروبی و میرحسین

 

* ما یوسف خود نمی فروشیم - تو سیم ِ سیاه خود نگهدار

 

* مجمع تشخیص ما ، ریاستش لال شده - دختر فتنه سازَش ، چون خر دجال شده    

 

* محرم ماه خونه - هاشمی سرنگونه

 

* مردم هشیار باشید : فتنه بعدی "حَکَمیت"!

 

* مرگ بر بی بی سی

 

* مرگ بر مزدور ماهواره ای

 

* مزدور آمریکایی ! ما اومدیم . کجایی ؟!

 

* مجمع بی خاصیت ! خجالت خجالت

 

* مزدورا  کوشن ؟ تو سوراخ موشن ! / سوسولا کوشن ؟ تو سوراخ موشن ! / سبزا کوشن ؟ تو سوراخ موشن !

 

* موسوی قبل از اینکه در مقابل مردم ایران  بایستد ، در مقابل خدا  ایستاد . زیرا اسلام خواست خداست و ولایت ، بخش اصلی اسلام است .  

         

* میر حسین میر حسین !  جواب تو با حسین

 

* هاشمی ! سکوت چرا ؟

 

* هاشمی قاضی شارحه - خط نفاقش واضحه

 

* هر جا که اغتشاشه - فائزه رد پاشه  

 

 

* یا سَنَدَ مَن لا سَنَد لَه ( در کنار عکس مهدی کروبی).

 

* یک یاحسین / تا میر حسین / بره پیش ِ / صدّام حسین

تکمله به درخواست زهرا کوچولوی من  که می گوید این شعار را می داده اما آن را ننوشتی :

 

ما اهل کوفه نیستیم - رو به روتون می ایستیم !

***

پانوشت اول : این شعارها را به ترتیب الفبا تنظیم کرده  و صرفاً برای ثبت در تاریخ و عبرت آیندگان از سرنوشت برخی در اینجا آورده ام .

 

پانوشت دوم : راهپیمایی امروز علاوه بر اینکه در کل تاریخ تهران بی سابقه بود ، در تاریخ اکثر شهرها و مناطق کشور بخصوص در شهر قم نیز بی نظیر بود و این در حالی بود که درست روز قبلش نیز مردم کاملا خودجوش و بدون اعلام قبلی در تمام ایران به خیابانها ریخته بودند که حماسه روز قبل هم دست کمی از امروز نداشت ؛ گویی عیناً  دو روز تاسوعا و عاشورای سال 57 را تکرار کردند.

 

پانوشت سوم : یکی از بچه های وطن امروز می گفت : مردم در راهپیمایی امروز ، انگار چند واحد درس "جمل شناسی" پاس کرده بودند!

 

پانوشت چهارم : بعد از راهپیمایی ،  آقای "صفار هرندی" را دیدیم . با حیرت می گفت : از اول انقلاب تاکنون این آرزو در دلمان مانده بود که آیا می شود یک بار دیگر راهپیمایی عظیم مردم تهران در تاسوعا و عاشورای سال 57 تکرار شود . تظاهرات امروز به آن راهپیمایی پهلو می زد .

گفتم : اما در راهپیمایی تاسوعا و عاشورای سال 57 ، ما راه می رفتیم و گاهی با شتاب ، اما امروز من مسیر میدان فردوسی تا چند متر مانده به پمپ بنزین فرصت را یک ساعت و 45 دقیقه طی کردم ! و تمام تلاشهای من برای اینکه حداقل به خود چهارراه فرصت برسم بی نتیجه ماند  ! و از آن تأسفبارتر اینکه خیل عظیم مردم ، امکان برگشت را هم از من سلب کرده بود !

دوست دیگری گفت : تفاوت دیگر این راهپیمایی با تاسوعا و عاشورای سال 57 ، این بود که در آن سال مردم فقط در مسیر خیابان انقلاب راهپیمایی کردند اما امروز عظمت جمعیت به حدی بود که از یکسو خیابانهای بلوار کشاورز و کریمخان تا میدان هفتم تیر و از سوی دیگر تا خیابانهای نواب و کارگر تا میدان قزوین و نیز خیابانهای منتهی به انقلاب را نیز در بر می گرفت .

آقای صفار هرندی تأیید کرد .

 

پانوشت پنجم : آخر شب هم این پیامک از دوستی عزیز برایم ارسال شد :

امروز تهران ،

راهپیمایی نبود !

تظاهرات هم نبود !

فقط شاید "قیام" بتواند بار این حماسه مردمی را به دوش کشد ؛

قیام برای یاری مولا ؛

قیام علیه منافقان کهنه کار و گردن کلفت !

 

پانوشت ششم : اگر هاشمی رفسنجانی حتی در آخرین دقایق پیش از این راهپیمایی ، موضع کوچکی علیه فتنه روز عاشورا و محاربۀ آشکار با نظام اسلامی و اصل ولایت فقیه می گرفت و انا شریک ِ مختصری می گفت ، شاید می توانست خود را در حالت احیا نگه دارد . اما افسوس که او با آغاز این راهییمایی تاریخی ، به پایان حیات سیاسی خود رسید ؛ کسی که ماهها ، برای بالاتر از مجمع تشخیص و مجلس خبرگان تلاش کرده بود ، اکنون با این حضور مردم و با این شعارها ، حتی آینده ای برای ریاست مجلس خبرگان هم ندارد و البته دیگر مهم هم نیست که در مجمع تشخیص و مجلس خبرگان باشد یا نباشد ، او برای همیشه  مُهر ِ "پایان" خورد .

 

پانوشت هفتم : یک نکته مهم و کمتر توجه شده در این راهپیمایی این بود که بر خلاف تصاویر پر شمار امام خمینی و رهبر عزیز انقلاب آیت الله خامنه ای ، تصاویر رئیس جمهور احمدی نژاد در دستهای مردم مشاهده نمی شد  ( خود ِ دکتر هم ظاهراً در راهپیمایی حضور نداشت و اخبار هم چیزی در این باره نگفت ) . همسرم هم گفت : اگر دقت کنی بر خلاف راهپیماییهای مشابه ، پرچمهای جمهوری اسلامی هم بسیار کم تعداد بود . معنی این نکات این است که :

 

مردم در راهپیمایی عظیم و تاریخی عصر روز چهارشنبه نهم دی ماه 1388 خورشیدی ، فقط و فقط به عشق  امام حسین "ع" و ولایت فقیه به میدان آمده بودند و بس !

                                                                         «برگرفته از وبلاگ آب و آتش»

باز باران با ترانه...

باز باران با ترانه 

میخورد بر بام خانه  

 

یادم آرد کربلا را 

دشت پر شور و بلا را 

 

گردش یک ظهر غمگین 

گرم و خونین... 

 

لرزش طفلان نالان 

زیر تیغ و نیزه ها را 

 

با صدای گریه های کودکانه 

وندرین صحرای سوزان 

میدود طفلی سه ساله 

 

پر ز ناله... 

دلشکسته... 

پای خسته... 

 

باز باران... 

قطره قطره میچکد از چوب محمل  

خاکهای چادر زینب٬ به آرامی شود گل 

 

باز باران با محرم... 

 

التماس دعا