روش یاری رساندن

مسلمانی مقروض شد و نتوانست قرض خود را ادا کند، از طرفی طلب کار اصرار داشت که او قرضش را بپردازد. آن مرد برای چاره جویی به حضور امام حسین(ع) آمد. هنوز سخنی نگفته بود، امام حسین(ع) به او فرمود: آبروی خود را از درخواست مستقیم نگه دار، نیاز خود را بنویس تا به خواست خدا آنچه تو را شاد کند به تو خواهم داد.
او در نامه ای نوشت: ای اباعبدالله فلان کس از من پانصد دینار طلب دارد و اصرار دارد که طلبش را بگیرد، لطفاً با او صحبت کن تا به من مهلت دهد.
امام حسین(ع) پس از خواندن نامه او، به منزل خود رفت و هزار دینار آورد و فرمود: با پانصد دینار آن بدهکاری خود را بپرداز و با پانصد دینار دیگر زندگی خود را سر و سامان بده. البته جز در نزد سه نفر به هیچ کس حاجت خود را مگو:
دین دار (که دین نگهبان اوست)، جوانمرد (که به دلیل جوانمردی حیا می کند) و صاحب اصالت خانوادگی، (چون او شخصیت تو را حفظ می کند و حاجتت را برآورده می سازد).(1)

1- تحف العقول، ص 251
 

شیعه مرتضی علی(ع)

امروز استاد چایچیان(حسان) در شبکه 4 میهمان برنامه بود... 

حاج سعید حدادیان هم مجری... 

استاد می فرمود روزی از من خواستند شعری بگویم کوتاه و شرط گذاشتند که هر که به آن عمل کند به بهشت وارد شود، گفتم از عهده من خارج است...اصرار کردند...توسل کردم... این شعر را گفتم: 

 

                     تـــوشـــه ره 

شیعه ی مرتضی علی عمر هدر نمی کند
از لحظات فــرصتش صــرف نــظر نـمی کند
 

راه امــیرمـومنان راه خــداسـت بی گــمان
شـــیعه ز راه دیـــگران هیچ گـذر نمی کند
 

تا نرسیده مرگ تو، توبه کن از خطای خویش  

چونکه اجل فرا رسـد تــوبـه اثـر نــــمی کند
 

وقــت سـفر بـرای مــا توشه راه لازم است
بار سفر چه بسته ای؟ مرگ خبر نمی کند
 

تا بـــه دلـــت کـند اثــر بـار دگـر بگو حسان
شیعه مرتضی علی عـمر هدر نـــمی کند 

  

                                                            «التماس دعا»                                                  

تپه برهانی ـ 1۳

 یکی از دلایلی که من دوست داشتم این کتاب را دوستان بخوانند خاطره ای است که در این قسمت از قول نویسنده آمده که بی مناسبت با محرم هم نیست. التماس دعا 

                  ---------------------------------------------------

 

در کنار من برادرمحمد اسماعیل صیادزاده که نوجوانی 16 ساله بود و قبلاً نیز ازاو یاد کردم بستری بود. وقتی در پادگان سنندج بودیم همه می گفتند، صیادزاده، نمک گردان است. نوجوانی فوق العاده پرشور، بذله گو و خوش اخلاق بود. خنده از روی لبانش محو نمی شد، با وجودی که سن کمی از او گذشته بود اما نوجوانی پرتلاش و جدی، با عقیده و آرمانی محکم و راسخ بود. با همه می جوشید و در همان لحظات اول آشنایی، صمیمی می شد. بین او و همۀ برادران، الفت و صمیمیتی نزدیک وجود داشت و من نیز از این دوستی، بی نصیب نبودم. در پادگان سنندج، شبی هم پاس او بودم و در کنار هم، در اطراف پادگان کشیک می دادیم. در ضمن قدم زدن به من گفت:

«برادرطالقانی، فکر می کنید من چند ساله باشم؟»

گفتم:«حدود بیست ساله»

خندید وگفت:«همه خیال می کنند که من بیست ساله ام، قد وقواره ام همه را به اشتباه می اندازد، اما اگر راستش را بخواهید من 16 سال بیش

تر ندارم. ابتدا می ترسیدم که مسئولین بسیج اجازه ندهند که به جبهه بیایم، اما این هیکل درشت دستم را گرفت و آنها را به اشتباه انداخت...»

صیادزاده نسبت به سن کمش،از قد بلند و هیکلی رشید و مردانه برخوردار بود. او درآن شب، خیلی برای من درد و دل کرد و حتی از زندگی شخصی اش سخن گفت. می گفت:«پدرم ارتشی است و در زمان شاه، در ارتش با دستگاه مبارزه می کرد و به همین جهت او را اذیت می کردند.» از تبعید پدرش برایم تعریف کرد و از ستمی که در تبریز و اصفهان از طرف دستگاه بر او رفته بود و ...

اکنون صیاد که ازناحیۀ ران و مچ پا و سر و صورت، زخمی شده بود، درست در کنار من بستری بود. گهگاه به چهرۀ معصومش نگاه می کردم تا بلکه از تبسم همیشگی او روحیه بگیرم. لکه های خشک شدۀ خون، تقریباً تمام چهره اش را پوشانیده بود، امدادگران سر او را پانسمان کرده بودند. ضعف و بی حالی و عطش شدید، چهرۀ شاداب همیشگی او را پژمرده کرده بود و تلاش می کرد چشم برهم بگذارد و بخواب رود تا کمتر، درد و عطش را احساس کند.

گفتم:«صیاد، چه خوب بود یک چیزی می گفتی تا همه بخندند!» با صدایی ضعیف در حالی که لبخند سردی بر چهره اش نشست گفت:«من حرفی ندارم اما هیچ کس رمق خندیدن ندارد.» خود او هم رمق حرف زدن نداشت. خدا می داند که این نوجوان 16 ساله، چقدر مخلص و معصوم بود. من معتقدم که هیچ منظره ای در جهان خلقت، زیباتر و دیدنی تر از چهرۀ یک جوان پاک و مخلص نیست. خاطرۀ سیما و کردار صیاد، اکنون سالهاست که مرا به هیجان می آورد و هر گاه او را به یاد می آورم مثل این که از مطالعۀ یک کتاب اخلاقی و عرفانی، به هیجان آمده باشم، نفس خویش را به محکمۀ عقل می برم.

عطش صیاد قابل توصیف نیست. او از مجروحینی بود که خون زیادی از او رفته و وضع بدی را برای او فراهم آورده بود. آن روز صبح، دفعۀ اولی که می خواستم به تقسیم آب بین برادران اقدام کنم، با کمک زانوانم به طرف در سنگر رفتم تا از برادری که در کنار در خوابیده بود شروع کنم. ناگهان متوجه شدم که برادر صیاد نیز به سختی در حالی که خود را بر زمین می کشید، پشت سر من می آید! گفتم:«صیاد! تو چرا از جایت حرکت کردی؟» در حالی که معصومانه در چهره ام نگاه می کرد گفت:«هیچی، همین طوری، شما مشغول کار خودتان باشید.» سر ازکار او در نیاوردم، اما نخواستم با تجسس بیشتر، او را ناراحت کنم،مطمئن بودم که دلیلی دارد که همپای من می آید. بالای سر مجروح اول رفتم و یک در قمقمه آب در دهان او ریختم. و سپس به طرف مجروح دوم رفتم. در این حال صیاد که در پشت سر من بود به آرامی مرا صدا کرد. بلافاصله بر گشتم و گفتم:«چی شده صیاد؟» او در حالی که با نگاهی معصومانه و تردیدآمیز در چشمان من زل زده بود گفت:«ببینید برادرطالقانی، اگر اشکال ندارد، به هر مجروح که آب دادید، بعد در قمقمه خالی را به من بدهید تا اگر قطره ای در ته آن باقی مانده بود، من بخورم.»

همان طور که با تعجب به صورت او خیره شده بودم، ناگهان بغضم ترکید و بی اختیاراشکم ریخت. دو دستم را بر صورت گذارده و در حالی که سعی می کردم صدای خود را کنترل کنم، گریستم. صیاد که شرمنده شده بود با لحنی معصومانه و با دستپاچگی گفت:«خوب، چرا ناراحت شدید، اگر اشکالی دارد ندهید.» و من با حرکت سر به او نشان دادم که نه، ناراحت نشده ام و بعد در قمقمۀ خالی را به او سپردم. با دستهایی لرزان، در قمقمه را از من گرفت و در حالی که با دقت در آن نگاه می کرد، در را بالای صورتش برد و دهان خود را در زیر آن قرار داده و گشود و لحظاتی صبر کرد تا قطرۀ باقیمانده در ته در ، بر زبانش چکید و بعد با اشتهایی زایدالوصف، زبانش را در داخل در قمقمه کرد و آن را چرخانید و بعد در حالی که مزه مزه می کرد، در را به من داد. او بالای سر هر مجروح، این کار را تکرار می کرد.

وقتی نوبت آب خوردن، به خود صیاد رسید، سریعاً          سرجایش نشست. من آب را درون در قمقمه ریختم و او با دو دست گرفت و بعد آهسته گفت:« اگر شما اجازه بدهید، من آهسته آهسته آب را بخورم.» گفتم:«اشکال ندارد» او سپس با کمک زبانش،قطره قطره آب را آشامید و هر بار با لذتی خاص فرو می داد و درست مثل کسی که لیوانی آبِ سرد می آشامد، مضمضه می کرد. صیاد، این آب محدود را حدوداً ظرف 5 دقیقه آشامید. این صحنه در طول روز، هر گاه هنگام تقسیم آب، بین برادران مجروح می شد، تکرار می گردید.

تپه برهانی ـ 1۲

 ۱۳۶۲/۵/۳

همه می دانستیم که روز سختی را در پیش رو خواهیم داشت. با روشن شدند هوا، برادران مجروح، با اصرار تقاضای آب می کردند. با این که هوا هنوز خنک بود اما عطش زایدالوصفی برما فشار می آورد. اکنون لبها و دهان من به طور کلی خشک شده بود و به سختی می توانستم حرف بزنم. در بین مجروحین، برادرانی که خونریزی بیشتری کرده بودند، به وضع بدی دچار بودند. دستها و پاهای آنان به شدت رعشه داشت و مثل افراد سرمازده می لرزیدند. رنگ چهرۀ بچه ها، سفید شده بود و حتی پلکهای خود را به سختی بر هم می زدند. از شب گذشته، درد معده نیز تقریباً همه عزیزان را تحت فشار قرار داده بود و برخی از برادرها از شدت درد به خود می پیچیدند. مجروحین دائم مرا مورد خطاب قرار داده و تقاضا می کردند که تقسیم آب را شروع کنم. اما من سعی می کردم توضیح دهم که هنوز هوا خنک است و می توانیم تحمل کنیم. دو قمقمه آب، بیشتر نداشتیم، تعداد مجروحین نیز نسبت به روز گذشته، افزایش یافته بود. وقتی با خود حساب کردم به این نتیجه رسیدم که آب قمقمه ها حداکثر ظرف 5 ساعت تمام خواهد شد. اگر آب دادن را از همان ساعات اولیه صبح آغاز می کردم، درست در هنگام ظهر یا اوایل بعد از ظهر یعنی در اوج گرمای هوا، آب ما تمام می شد و تحمل بی آبی در آن ساعات، قطعاً سخت تر از ساعات اولیۀ صبح بود. برای این که به این تقاضاها و اصرارها خاتمه دهم با لحنی تند گفتم:«تا ساعت 9 صبح، ازآب خبری نیست، بی خود کسی اصرار نکند.»

خوشبختانه انتظار برای آغاز پاتک دشمن، طولانی شد. آتش دشمن، بطور معمولی و متناوب، همچنان ادامه داشت و خمپاره های دشمن، گهگاه در اطراف پاسگاه منفجر می شد اما همۀ برادران، از آن جهت که عراقیها اقدام به حملۀ مستقیم نکردند، خوشحال بودند. علت تأخیر حملۀ عراقیها را نمی دانستیم و امیدوار بودیم که این وضع تا رسیدن شب ادامه پیدا کرده و در هنگام شب، با عملیات رزمندگان، از محاصرۀ دشمن نجات یابیم. عزیزان مجروح، طاقت خود را از دست داده بودند. صدای آب آب این عزیزان که گهگاه با اشک و ناله همراه بود از هر سو به گوش می رسید و صحنۀ خیام اباعبدالله(ع) و عطش خاندان و کودکان حضرتش را در سرزمین تفتیدۀ کربلا تداعی می کرد. در عین حال، صدای این عزیزان، حاکی از ضعف و بی حالی آنها بود. ساعت9 صبح تقسیم آب را آغاز کردم و طبق دستور برادربرهانی، یک در قمقمه آب، در دهان هر مجروح ریختم، اما چیزی نگذ شت که اظهار عطش مجروحین دوباره اوج گرفت. گویی که این مقدار آب، کمترین اثری نداشت. ساعات روز به آهستگی می گذشت. و کم کم به وقت ظهر نزدیک می شدیم. چرا دشمن، پاتک نکرد؟ دشمن چه نقشه ای در سر دارد؟ ... اینها سؤالهایی بود که دائم بین برادران رد و بدل می شد. هر چه زمان می گذشت، هوا گرمتر می شد و در نتیجه عطش و ضعف بچه ها افزایش می یافت. صدای گریه های بلند برادرانی که دیگر تاب و توان خود را از دست داده بودند، دائم از گوشه و کنار و حتی از بیرون سنگر، به گوش می رسید. قادر نیستم که منظرۀ عطش و گرسنگی و ضعف و دلدرد و بی خوابی  این عزیزان را ترسیم کنم. اکنون بیش از 40 ساعت از آخرین باری که ما غذا و آب کافی خورده بودیم می گذشت.

بخشی از مناجات کتاب بینش و نیایش شهید چمران

 

خدایا! تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم.  

 

تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم.  

 

تو مرا یاد کردی که کلمه حق را هرچه رساتر در برابر جباران اعلام نمایم.  

 

تو تاروپود مرا با غم درد سرشتی. 

 

 تو مرا به آتش عشق سوختی. 

 

 تو مرا در طوفان حوادث پرداختی و در کوره غم و درد گداختی. 

 

 تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان و تنهایی سوزاندی. 

 

 خدایا! تو به من پوچی زودگذر را نمایاندی و ارزش شهادت را آموختی. 

 

مباهله؛ اثبات حقانیت پیامبر(ص) و اهل بیت (ع)

ماجرای مباهله و آیه معروف به آن از جمله آیاتی است که ذکر و یادآوری آن اطمینان خاطر انسان را افزایش می دهد و او را در اعتقاد و تشخیص راه درست، مطمئن تر و راسخ تر می کند و بیش از پیش ایمان به صدق و راستی دین اسلام و سرمشق عملی آل رسول الله را در انسان برمی انگیزاند. مقاله حاضر در مقام تبیین آیه مباهله در قرآن است که اینک با هم آن را از نظر می گذرانیم.
ماجرای مباهله
مباهله یعنی توجه و تضرع دو گروه مخالف یکدیگر به درگاه خدا و تقاضای لعنت و هلاکت برای طرف مقابل که از نظر آنان اهل باطل است.
قرآن می فرماید: «فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم تم نبتهل فنجعل لعنت الله علی الکافرین»
«پس هر که با تو درباره او (عیسی) پس از آنکه بر تو (به واسطه وحی، نسبت به احوال وی) علم و آگاهی آمد، مجادله و ستیز کند، بگو بیایید ما پسرانمان را و شما پسرانتان را، و ما زنانمان را و شما زنانتان را، و ما نفوسمان را و شما نفوستان را دعوت کنیم سپس یکدیگر را نفرین نماییم، پس لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.»(آل عمران-61)...

ادامه مطلب ...

بیعت با امام

   

 

45 روز می شد که برای عملیات لحظه شماری می کردیم. بیکاری و انتظار، حسابی حال همه را گرفته بود. روزهای کسالت بار و آزاردهنده ای را پشت سر می گذاشتیم.
یک روز اعلام شد فرمانده لشگر آمده و قرار است با نیروها صحبت کند. همگی با اشتیاق تمام جمع شدیم. آقای مهدی زین الدین در مقابل بسیجی ها ایستاد و گفت:«از محضر حضرت امام می آییم و وضعیت نیروها را خدمت ایشان بیان کردیم و گفتیم تا یک ماه دیگر شاید نتوانیم عملیات را شروع کنیم. امام فرمودند: سلام مرا به رزمندگان برسانید و خودتان از طرف من از آنها بیعت بگیرید. آنها را به مرخصی بفرستید و بگویید: موقعی که از مرخصی برمی گردند، هر کدام یکی- دو نفر دیگر همراه خودشان بیاورند.
هنوز حرف های آقا مهدی تمام نشده بود که بچه ها با شنیدن نام مبارک حضرت امام به گریه افتادند. حال خوشی به همه دست داده بود.
صدای آقا مهدی با هق هق گریه های عاشقانه یاران امام گره می خورد و در آن دشت سوخته، به آسمان می پیچید.
بعد از سخنرانی، آقا مهدی گفت: «چون باید به کارها برسم، برادر «مهدی محب» به جای من از شما بیعت خواهد گرفت. بیعت با ایشان، بیعت با حضرت امام است.»
بعد از سخنرانی، «فرمانده آزاده، آماده ایم آماده» شعاری بود که از حلقوم بچه ها به آسمان می رفت.
بچه ها به مرخصی رفتند. پس از پایان مرخصی، یاران با وفای امام با «150» نیروی تازه نفس بازگشتند و به این ترتیب می رفت که عملیات «محرم» آغاز شود. 

                                 -------------------------------------
عملیات خیبر، عملیات بسیار دشواری بود. در آن عملیات، من بی سیم چی گردان سیدالشهداء بودم که در انتهای جزیره جنوبی مجنون عمل می کردیم. فرمانده گردان ما شهید «مصطفی کلهر» بود. من به اقتضای مسئولیتم در گردان، پا به پای برادر کلهر پیش می رفتم.
در دو- سه روز اول عملیات، به محاصره دشمن درآمدیم. پشت سر ما هم باتلاق بود و عبور و مرور غیرممکن. با شدت گرفتن درگیری، فشار زیادی به گردان ها وارد شده بود. از بی سیم صدای فرماندهان گردان ها را می شنیدم که چگونه تقاضای نیرو و تسلیحات می کردند. هیچ راهی برای کمک رسانی نبود.
وضع رقت باری داشتیم. کوه اگر بود چکه چکه آب می شد! گاه صدای چند فرمانده گردان با هم از بی سیم شنیده می شد که کمک می خواستند. بعد از این که امیدشان از همه طرف قطع می شد، با شهید زین الدین تماس می گرفتند. او هم با همان آرامش مخصوص به خود، جواب یک یکشان را می داد. آن وقت آنها با قوت قلبی که از سخنان فرماندهشان می گرفتند، تا پای جان مقاومت می کردند.
شهید مهدی زین الدین در اولین سخنرانی اش بعد از عملیات، در مقر انرژی اتمی گفت: «فرماندهان گردان های ولی عصر (عج)، امام رضا (ع)، موسی بن جعفر (ع) و سیدالشهداء(ع) تا جان در بدن داشتند، زیر ضربات خرد کننده دشمن که آهن را آب می کرد، مقاومت کردند و از دستورات فرماندهی اطاعت نمودند.
آنها می دانستند تا لحظاتی دیگر شهید، اسیر و یا مجروح می شوند. وضعیت خط آن قدر اضطراری و نومیدکننده بود که از بی سیم می شنیدم که می گفتند: دیگر کسی زنده نمانده است. تنها مانده ایم. الان تانک ها از روی بدن ما عبور می کنند. آخرین پیام فرمانده گردان ها قبل از شهادت این بود که سلام مرا به امام برسانید. به حضرتش بگویید ما تا آخرین قطره خونمان مقاومت کردیم.»
آقا مهدی وقتی حال فرماندهان گردان ها را وصف می نمود، انگار کوهی از غم بر چهره اش نشسته است و از شدت ناراحتی زار زار گریه می کرد. 
                                                                                  «راوی: محمدرضا اشعری مقدم»

جنگ نرم دشمن

 

 رهبر معظم انقلاب در دیدار با بسیجیان سراسر کشور:

رهبر انقلاب اسلامی در تبیین جنگ نرم فرمودند: دشمن در جنگ نرم تلاش دارد با استفاده از ابزارهای فرهنگی و ارتباطاتی پیشرفته و با شایعه و دروغ پراکنی و استفاده از برخی بهانه‌ها میان آحاد مردم تردید، بدبینی و اختلاف ایجاد کند.
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای قضایای بعد از انتخابات ریاست جمهوری را نمونه‌ای از این شیوه دانستند و خاطرنشان کردند: در این قضایا به بهانه انتخابات ایجاد تردید و اختلاف کردند تا دل‌های مردم نسبت به یکدیگر و نسبت به مسئولان چرکین شود و در چنین فضای مشوش و شلوغی عناصر مغرض، خائن و دست آموز خود را برای کارهای اخلال‌گرانه وارد صحنه کنند اما به دلیل بصیرت مردم به نتیجه نرسیدند.
ایشان با تأکید مجدد بر موضوع بصیرت افزودند: علت تأکیدهای مکرر من بر لزوم بصیرت در جامعه در شرایط حاضر به این دلیل است که مردم بدانند چه اتفاقی می‌افتد و بتوانند صحنه‌گردان اصلی قضایا و عناصر خائن و بدخواه را از آحاد مردم تشخیص دهند.
رهبر انقلاب اسلامی خاطرنشان کردند: هر اقدامی که موجب مغشوش و تهمت آلود شدن فضا شود و مردم را نسبت به یکدیگر بدبین و مردد کند، به ضرر کشور است.
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای افزودند: من اصرار دارم که آحاد مردم و جریانات مختلف سیاسی همه با یکدیگر متحد در مقابل آن افراد معدودی باشند که مخالف اصل انقلاب و استقلال کشور هستند و هدف آنها تقدیم کشور به امریکا و استکبار است.
ایشان با تأکید بر لزوم جداسازی میان توده عظیم مردم اعم از خواص و عوام با معدود عناصر خودفروخته و تفاوت قائل شدن میان این دو، خاطرنشان کردند: نباید با برخی اظهارات و حرف‌ها فضا را بگونه‌ای مغشوش کرد که مردم سردرگم و نسبت به یکدیگر و نسبت به نخبگان و مسئولان بدبین شوند، این کار درستی نیست.
رهبر انقلاب اسلامی با انتقاد شدید از برخی مطبوعات، رسانه‌ها و دستگاه‌ها که دائما به دنبال ایجاد اختلاف، بدبینی و شایعه سازی هستند، افزودند: به کسانی که بدنبال مصالح کشور هستند توصیه می کنم از این اختلاف‌های جزئی و غیراصولی صرف‌نظر کنند.
حضرت‌ آیت‌الله خامنه‌ای با انتقاد از فضای تهمت‌زنی و شایعه‌سازی بر ضد مسئولان کشور تأکید کردند: اینگونه کارها در جهت خواست دشمن است، زیرا مسئولان کشور اعم از رئیس جمهور، رئیس مجلس، رئیس قوه قضاییه، و رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام همه کسانی هستند که زمام کشور را بدست دارند و مردم باید به آنها اعتماد و حسن ظن داشته باشند.
ایشان با اشاره به تردید افکنی‌های بعد از انتخابات در عملکرد مسئولان رسمی انتخابات اعم از وزارت کشور و شورای نگهبان افزودند: این تردیدافکنی ها بسیار مضر است و دشمن هم همین را می‌خواهد.
رهبر انقلاب اسلامی جوانان بسیجی را به تقویت ایمان و بصیرت و رعایت موازین و معیارها در تشخیص‌ها فراخواندند و خاطرنشان کردند: نمی‌شود هر فردی را به دلیل یک خطا منافق نامید و همچنین نمی توان هر فردی را بدلیل اختلاف نظر و دیدگاه ضدولایت فقیه خواند.  


حضرت آیت‌الله خامنه‌ای افزودند: توصیه من به فرزندان بسیجی‌ام این است که ضمن حفظ پرقدرت انگیزه‌ها، ایمان و امید به آینده در تشخیص‌ها و مصداقهای مختلف بشدت مراقبت کنند زیرا بی‌دقتی در مصداق‌ها برخی اوقات ضررهای زیادی در پی خواهد داشت.
ایشان تنوع عرصه های بسیج را مهم خواندند و افزودند: رویکرد اخیر توجه به علم، نوآوری علمی و کارهای فرهنگی در بسیج بسیار مبارک و پسندیده است زیرا کشور نیازمند کارهای مختلفی است که جز با روحیه بسیجی محقق نخواهد شد.
رهبر انقلاب اسلامی تأکید کردند: تا زمانی که بسیج و روحیه صدق و صفا و خدمت بی مزد و منت در میان مردم و بویژه جوانان وجود دارد، دشمن نمی‌تواند هیچگونه لطمه‌ای به کشور، انقلاب و نظام اسلامی وارد کند.
حضرت آیت الله خامنه ای خاطرنشان کردند: کسانی هم که با اشاره، تشویق و لبخند دشمن می‌خواهند با نظام اسلامی، قانون اساسی و حرکت عظیم مردمی مواجه شوند، بدانند که سر به سنگ می کوبند و تلاش آنان بیهوده است.

آثار نماز شب

    

 «من به برادرا توصیه می کنم خوندن نمازشب رو از دست ندن. نمازشب آثار دنیوی و اخروی زیادی داره. مثلاً از شواهد و قرائن پیداست که برادر میرزایی دیشب نماز شب خوندن! درسته اخوی؟!» میرزایی که چند روزی بیشتر نبود به جبهه اعزام شده بود، از این حرف سید حسابی جا خورد و با خجالت گفت: «اگه خدا قبول کنه!» سید ادامه داد: «از این جوون یاد بگیرید! از همه ما جوون تره ولی نماز شبش ترک نمیشه» میرزایی پرسید: «سید ببخشید! این آثار نماز شب که می گید چیه؟ نمازشب چه آثاری داره که می شه فهمید یه شخصی نماز شب خونده؟» سید جواب داد: «یکی از آثارش اینه که در اون تاریکی شب که شما برای نماز بلند میشی، ممکنه دست و پای همسنگرات لگد بشه!»
                                                «محمد مبینی»                      

روایت حداد عادل از ازدواج دخترش با پسرآقا

آقای حدادعادل تعریف می کردند؛ «سال 77، خانمی به خانه ما زنگ زده بود و گفته بود که می خواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم.

 خانم ما گفته بود دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و می خواهد ادامه تحصیل دهد. ایشان دوباره پرسیده بودند اگر امکان دارد ما بیاییم دخترخانم را ببینیم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند.

بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند اصلاً شما خودتان را معرفی کنید. و ایشان هم گفته بودند؛ من خانم  رهبر انقلاب هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود؛ «ما تا حالا به همه پاسخ رد داده ایم. اما شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر می کنم.» آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود .

بعد از صحبت با من قرار بر این شد که آنها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم اینکه اگر آنها نپسندیدند، لطمه یی به دختر ما نخورد. طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند. چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند؛ «خانم استخاره کرده اند، جوابش خوب نبوده است .»

یک سال از این قضیه گذشت. مجدداً خانواده آقا تماس گرفتند و گفتند ما می خواهیم برای خواستگاری بیاییم. خانم بنده پرسیده بودند چطور تصمیم تان عوض شده؟ آقا گفته بودند؛ «خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعه اول چون خوب نیامده بود، منصرف شدند.» و خانم آقا هم گفته بودند؛ «چون دخترتان دختر محجبه، فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهید، بیاییم .»

آن زمان دخترمان دیپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، یک روز پسر آقا و مادرش با یک قواره پارچه به عنوان هدیه برای عروس آمدند و صحبت کردیم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسیدم، ایشان موافق بودند .

بعد از چند روز خدمت آقا رفتیم. آقا فرمودند؛ «آقای دکتر، داریم خویش و قوم می شویم.» گفتم؛ «چطور؟» گفتند؛ «خانواده آمدند و پسندیدند و در گفت وگو هم به نتیجه کامل رسیده اند، نظر شما چیست؟» گفتم؛ «آقا، اختیار ما دست شماست .»

آقا فرمودند؛ «نه، شما، دکتر و استاد دانشگاهید و خانم تان هم همین طور. وضع زندگی شما مناسب است، اما زندگی من این طور نیست. اگر بخواهم تمام زندگی ام را بار کنم، غیر از کتاب هایم یک وانت بار می شود. اینجا هم دو اتاق اندرون و یک اتاق بیرونی است که آقایان و مسوولان در آنجا با من دیدار می کنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانه یی اجاره کرده ایم که یک طبقه مصطفی و یک طبقه هم مجتبی زندگی می کنند. شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند حالا که عروس رهبر می شود، چیزهایی در ذهنش باشد. ما این طور زندگی می کنیم. اما شما زندگی نسبتاً خوبی دارید. حالا اگر ایشان بخواهد وارد این زندگی شود، کمی مشکل است. مجتبی معمم هم نیست. می خواهد قم برود و درس بخواند و روحانی شود. همه اینها را به او بگو بداند .»

من هم به دخترم گفتم و ایشان هم قبول کرد. آقا در زمان قبل از رئیس جمهوری شان، در جنوب تهران خانه یی داشتند که آن را اجاره داده اند و خرج زندگی شان را از آن درمی آورند؛ ایشان حقوق رهبری نمی گیرند و از وجوهات هم استفاده نمی کنند .

هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهریه و ... آقا فرمودند؛«در مورد مهریه، اختیار با دختر شماست. ولی من برای مردم خطبه عقد می خوانم، سنت من این بوده که بیشتر از 14 سکه عقد نخوانم و تا حالا هم نخوانده ام، اگر بخواهید، می توانید بیشتر از 14 سکه مهریه معین کنید، ولی شخص دیگری خطبه عقد را بخواند. از نظر من اشکالی ندارد. چون تا حالا بیش از 14 سکه برای مردم عقد نخوانده ام، برای عروسم هم نمی خوانم .»

من گفتم؛ «آقا، این طور که نمی شود. من با مادرش صحبت می کنم، فکر نمی کنم مخالفتی داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند؛ «می توانید در تالار بگیرید، ولی من نمی توانم شرکت کنم.» گفتم؛« آقا هر طور شما صلاح بدانید.»

فرمودند؛ «می خواهید این دو تا اتاق اندرونی و یک اتاق بیرونی را با هم حساب کنید. هر چند نفر جا می شوند، نصف می کنیم؛ نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما را دعوت می کنیم.» ما حساب کردیم و دیدیم بیشتر از 150 ، 200 نفر جا نمی شوند. ما حتی اقوام درجه اول مان را هم نمی توانستیم دعوت کنیم، اما قبول کردیم .

آقا غیر از فامیل، آقای خاتمی، آقای هاشمی و آقای ناطق و روسای سه قوه و دکتر حبیبی را دعوت فرمودند. یک نوع غذا هم درست کردیم. قبل از اینها صحبت خرید بازار شد. پسر آقا گفت؛ «من نه انگشتر می خواهم و نه ساعت و نه چیز دیگری.» آقا گفتند؛ «خوب نیست.» من هم گفتم؛ «حداقل یک حلقه بگیرند.» اما آقا فرمودند؛ «من یک انگشتر عقیق دارم که یکی برای من هدیه آورده، اگر دخترتان قبول می کند، من آن را به ایشان هدیه می دهم و ایشان هم به عنوان حلقه، به مجتبی هدیه دهد.» قبول کردیم و انگشتر را گرفتیم و بعد به آقا مجتبی دادیم. کمی بزرگ بود. به یک انگشترسازی بردیم تا کوچکش کند و خرجش 600 تومان شد. خلاصه خرج حلقه داماد 600 تومان شد .

به آقا گفتیم در همه این مسائل احتیاط کردیم، دیگر لباس عروس را به ما بسپارید و آقا هم فرمودند؛ «آن را طبق متعارف حساب کنید.» در همان ایام، ما خودمان برای پسرمان عروسی می گرفتیم و یک لباس عروس برای عروس مان سفارش داده بودیم بدوزند .

خلاصه قبل از اینکه عروس مان استفاده کند، همان شب دخترمان استفاده کرد. بعد آقا گفتند؛ «من یک فرش ماشینی می دهم، شما هم یک فرش بدهید.» و به این ترتیب مراسم برگزار شد. برای عروسی هم دو پیکان از اقوام ما و دو پیکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ما تا ساعت یک طول کشید. خانواده آقا آمده بودند که عروس را ببرند، البته آقا ظاهراً کاری داشتند و نیامده بودند. اما وقتی عروس را به خانه آوردیم، دیدیم آقا هنوز بیدار نشسته اند و منتظرند عروس را بیاورند.

فرمودند؛ «من اخلاقاً وظیفه خود می دانم برای اولین بار که عروس مان قدم به خانه ما می گذارد، من هم بدرقه اش کنم و به اصطلاح خوشامد بگویم .»

ما خیلی تعجب کرده بودیم و فکر نمی کردیم آقا تا آن ساعت شب بیدار باشند، حتی آقا آن شب هم غذا نخورده بودند. چون خانواده آقا سرشان شلوغ بود، به آقا غذا نداده بودند. آقا گفتند؛ «دکتر، امشب شام هم نداشتیم، من به یکی از پاسدارها گفتم شما چیزی خوردنی دارید؟ آنها گفتند که غیر از کمی نان چیز دیگری نداریم. گفتم؛ همان را بیاورید، می خوریم .»

بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقیقه یی برایشان در مورد تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوشامد گفتند. رعایت آداب حتی تا چنین جایگاهی چقدر ارزش دارد. اینها از برکت انقلاب اسلامی و خون شهداست. ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر استفاده نشود، چون مال بیت المال است. حتی اگر مشکل وسیله نقلیه هم پیش آمد، اجازه ندارند از وسایل دفتر استفاده کنند .

                                                           «برگرفته از سایت فاش نیوز»