هجرت

یاربی


ظاهرا باید تا آخر عمر در حال هجرت بود!

به طور کلی هجرت از تاریکی به سمت نور...

کلیک و قدم رنجه بفرمایید: 

http

پ.ن: در این خونه و در طی این سالها، چنانچه به هر ترتیبی موجب آزرده خاطر شدن خواهران و برادران بزرگوارم شدم، لطفا به خوبی و بزرگواری خودتون، از این موجود سراپا تقصیر گذشت بفرمایید. دعاگوتان هستم اگر قابل باشم، لطفا متقابلا دعا بفرمایید.


خدایا چنان کن که پایان کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

زندگی در خوابگاه

یاربی

سلام

زندگی داخل خوابگاه دانشگاه رجایی با همه کاستی هاش و بر عکس اون وصف هایی که از زندگی خوابگاهی شنیده شده بود، بسیار تجربه لذت بخشی بود و هست. البته دیگه داره به پایانش نزدیک میشه. شاید و از دیدگاهی قطعا، یکی از مواردی که باعث شده چنین جو دوستانه و خاص - با اینکه بچه ها تقریبا از همه جای ایران هستن-  ایجاد بشه، اشتراکات و هدف مشترکمون هست. و همچنین المانهای خاصی که آموزش و پرورش داخل گزینش هاش داره. از طرفی غالب بچه ها هم دهه شصتی هستن.


این دوره از جوانبی بقدری برام دوست داشتنی هست که مطمئنا تا پایان عمر بارها دلم براش تنگ خواهد شد. فضا و زمانی که وقتی درش قرار میگیرب، از تعلقات و درگیری های ناخوشایند و سرعت گیر، کم میشه و یا دیگه ازشون خبری نیست و میتونه سکوی پرواز خاصی باشه. 

دیگه داریم نزدیک میشیم به آغاز مسئولیت بزرگ...


پ.ن: چند دقه قبل، یخچالمون به طور متوالی قطع وصل میشد و ترسیدیم که تا صبح بسوزه، دوتا از بچه ها خواب بودن و 3تای دیگه بیدار. چون بی موقع بود گفتم صبر کنیم هر کسی از داخل سوئیت های دیگه بیرون اومد، بعضی مواد خوراکیمون رو بدیم که بذاره داخل یخچالشون. محمد اومد داخل راهرو و برگشت صدام کرد و گفت یکی از سوئیتها بیدار هستن و به اینها بدیم وسایل رو. خودش روش نمیشد بره.  رفتم در زدم و گفتم حال قضیه و یخچالمون این طور هست. با برخورد بسیار گرم و صمیمی  مواجهه شدم و کلی هم روحیه جمعشون عوض شد و لبخند بر صورت بچه ها نشست. یکی میگفت اصلا یخچال رو ببر و... :)  خلاصه ی سری مواد غذایی رو گذاشتم داخل یخچالشون. دیدم دارن کوئیز آو کینگ بازی میکنن، به شوخی گفتم تیم تشکیل بدیم بازی کنیم، که با استقبال خوبی مواجهه شد :):)

 از خدا میخوام تا آخر 30سال خدمتشون این روحیه عالی رو حفظ کنن تا نسل بعدی، نسل طلایی وطن باشه. به برکت صلوات بر پیامبر خوبی ها و خاندان پاکش.

التماس دعا

دوباره تهران

یاربی

سلام. گاهی وقتا آدم دلتنگ میشه، هر طرفی که نگاه میکنه، هیچ کسی رو پیدا نمیکنه تا باهاش صحبت کنه. آخه انسان هست و ریشه ی ''انس'' ش!  یا ی وقتایی دلت تنگ میشه، بدون اینکه موضوعی داشته باشه! مثل الان! فقط دلم خواست اینجا باشم، اینجا ی رفیق کهنه و قدیمی شده برام که وقتی حکاکی ها و نوشته های روی تنش رو در این سالها دوباره میخونم، کلی به فکر فرو میرم. آدمها چقدر فراموش کارن! این دنیا و احوالات آدمهاش چقدر متلاطم هست! ...حول حالنا الی احسن الحال.


پ.ن: دوباره تهران، دوباره حافظ! 

همیشه برام آبستن رخدادهای بزرگی بودن!

89، 90، 93، 96 و 98 با همه سختی ها، تلخی و شیرینی ها و  فراز و نشیب هایش، هر بار وسعت وجودی و شخصیتی زیادی برام ایجاد کردن. فردا ان شاالله راه میفتیم.

خدایا! کمکمون کن ازین ماموریت بزرگ و پرمسئولیت چندساله که پیش رو داریم، سربلند بیرون بیاییم و مثل جمع کثیر حاضر درین راه، دچار رخوت، سستی و کسالت نشیم.

به حق پیامبر و خانواده پاکش...

پ.ن2: لطفا دعامون کنید.

پ.ن3: امروز محمد کارت عروسیش رو آورد در خونه. دو سه شب قبل داخل امامزاده دیدمش و گفتم مبارک باشه، خبر کار خیرتون رو شنیدیم و خوشحال شدیم و... بوسیدمش و ی مقدار مشغول خوش و بش شدیم، که دوباره دیدم تنور محبت انس مومنین بسیار داغه :)  و جای معانقه خیلی خالیه! برا همین دوباره بغلش کردم. نمیدونم محمد اون شب، چرا انقدر دوست داشتنی و زیبا شده بود! [شاید به خاطر قلب عاشقش  بود!:)] آخه من اخلاقم اینطور  نیست که با کسی اینطور برخورد کنم و خیلی نادر اینطور میشه! اونم بعد دیدنی کردن، دوباره در آغوش گرفتن! به هر حال او ن چند ثانیه فضای خاص و فوق العاده ای بود که به جرات میتونم بگم از جنس این دنیا نبود! یاد احادیث فوق العاده دیدار برادران دینی و محبت بینشون افتادم. (ان شاالله خدا در زمره مومنین قرارمون بده).

محمد به خنده گفت شما اقدام نکردید؟! گفتم: ما دیگه میدون دادیم به جوونا! :) با این جمله هم ی فرار رو به جلو داشتم! :) هم ی مقدار فضا تلطیف و هم اینکه ی ادخال سروری در دل مومن شد! :) آخرشم گفتم ان شاالله برا همه جوونا. خلاصه ی تیر بود و بیست تا نشون! :):)

حالا اشکال اینجاست که روز عروسی تهران هستم و احتمال زیاد نمیتونم شرکت کنم. برا محمد پسر خوش اخلاق و دوست داشتنی آرزوی خوشبختی دارم.

گل پونه!

سلام

دیشب علیرضا دعوت کرد که بعد نماز بریم شام رو بیرون و داخل فضای سبز بخوریم. نماز رو رفتیم و از اونجایی که نمیخواستم به زحمت بیفتن، دم خونه شون گفتم من برم، ان شاالله ی فرصت مناسب دیگه. اما نگذاشت و خلاصه رفتیم و زمانی که برمیگشتیم، کنار خیابون ی گل فروش سیار بساط کرده بود. گفتن بریم ببینیم؟ پیاده شدیم و در مورد گلها با گل فروش و خودمون صحبت میکردیم. اون وسطا دوتا گل یاس رازقی دیدم، از عطر و بوی خاصش گفتم و... اون کنار دست چپ چندتا گل میوه دار با  میوه های سبز و قرمز بود، گفتن اینا چی هستن؟! گفتم فلفل تزئینی. خوششون اومده بود، یکیش رو برداشتن. بهم گفت سید اینا کدومشون بوی خوب میدن، گفتم فقط یاس رازقی، عطرش فوق العاده هست و با یاس های ملمولی فرق میکنه . یکی هم از اون برداشت. حواسم رفت سمت دپارتمان(!) کاکتوسا :):)  کاکتوس برام خیلی دوست داشتنی هست. نماد ایستادگی، صبر، مقاومت و چندتا صفت خوشگل دیگه! :)  تنوع کاکتوساش به چند مدل محدود میشد. چندتایی از خانواده ساکولانتا داشت و چندتایی هم از مدلای تیغ دار زبون و صندلی مادر شوهری و عرو سی بود :):) البته تو ایران که این موارد افسانه هست و من باب تمثیل نامگذاری کردن! :)  با فروشنده ی مقدار در مورد کاکتوس صحبت کردیم و از تنوع زیادشون در حد بالای هزار مدل و...

ی کاکتوس برام کادو آوردن که اصلا اون مدلی داخلشون نبود! این مدل برگ داره و ساقه خاصی داره که خیلی دوست داشتنی و خوردنیش میکنه! :)  فکر کن! کاکتوس و خوردنی بودن!! :))

ایستگاه خوبی بود، روحیمون عوض شد. خدا نعمت رفقای صالح و خوب رو نصیب هممون کنه. اومدم خونه و ...

امروز به فکرم رسید که ی گلدون گل درست کنم. نیتشم برای علیرضا و خانواده اش. یادم چندسال قبل ی حسن یوسف برای سیدمحمد درست کردم. رفیق دوست داشتنی. دو سه سالیه ازدواج کرد و دیگه رفت که رفت که رفت! :) نمیدونم چی میشه که اینطوری میشه! :) خانوما چه بلایی سر این پسرای مظلوم میارن یعنی؟! نمیدونم؟!! :) :)  آخرین بار یکی از شبای قدر اخیر بودکه  ی پیام داد، با این آغاز و پایان: ''سلام سید جان، با عرض شرمندگی .... و در انتها،   رفیق ایام غار شما ''

یادمه سر اون گل حسن یوسفم که برا سیدمحمد درست کردم کلی خندیدیم! :)

خلاصه امروز به نیت درست کردن ی گلدون نخل مرداب اومدم تو حیاط. بیچاره گلدون نخل مرداب، خیلی مظلومانه اون کنار کنار نشسته بود! خوب که نگاهش میکردی، زانوهای غمش و دستای حلقه زده دورش معلوم بود! :)  ی گلدون خالی و ی قیچی برداشتم و یکی از شاخه هاش رو که همگی تو هوا با زیبایی و عاشقانه ی خاصی رها هستن و قطع کردم. تکثیرش خیلی منحصر به فرد و جالب هست. ساختارش اینطور هست که میله وار و بدون اینکه هیچ برگی روی ساقه باشه رشد میکنه و در انتها سرش مثل ی گل باز میشه. تکثیرش اینطور هست که بعد از اینکه ساقه اش رو قطع کردی، چپش میکنی و سر گل وارش رو داخل گلدون میذاری و خاک میریزی روش. ی مدت بعد رشد میکنه و ی نوزادخوشگل و جدید متولد میشه. عکس الانش رو که میذارم و ان شاالله اگر متولد شد، عکسای بعدی رو هم میگذارم. خلاصه خاک ریختم و آبم دادم بهش و از این یکی حواسم رفت سمت بوته پونه بسیار خوشبو و دوست داشتنی! گفتم خوب ی گلدون پونه هم درست کنم! :) پونه باید ریشه دار باشه تا تکثیر بشه. یعنی ی بچه ی ریشه دار رو از بوته مامان جدا میکنی و میذاریش داخل گلدون و یا ی قسمت دیگه باغچه. با بیلچه ی قسمتی رو قطع کردم و گذاشتم داخل گلدون دوم. این یکی تموم نشده بود که یاد گندمی افتادم. یادم اومد که گلدون مامان چندتا نی نی خوشکل داشت. گشتم پیداشون کردم و گلدون سوم رو هم درست کردم! :)  گندمی هم باید ریشه دار باشه. قشنگ شد! این داستان انگار تمومی نداره! یاد گلای کوچیک فلفل تزئینی  که زیر گلدون کاج مطبق که دونه های فلفل رو کاشته بودن و چندوقتی بود که سر از خاک در آورده بودن، افتادم. ی گلدون دیگه گذاشتم و دوتاشون رو با ریشه در آوردم و به همراه دوتا گل ناز با برگهای نوع پهن و بسیار لطیفشون، گذاشتم داخل گلدون آخری. دیگه خیالتون راحت، آخری بود! :)

به نیت ی گلدون اومدیم و شد چهارتا! :)

اینم از جوونایی که امروز مستقل شدن! مبارکشون باشه! :)


اینم کاکتوس خوشگلم :)

کوبه!


سلام

گاهی دلم خیلی تنگ میشه، برای روزگاری که درب های خونه هاش دوتا کوبه داشت! یکی  زنونه و یکی هم مردونه. روزگازی که وقتی کوبه زنونش به صدا در میومد، بانوی خونه، با اطمینان خاطر که مهمون خانم داره، پشت در میرفت! روزگاری که وقتی کوبه زنونه ی درب هاش به صدا در میومد، آقای خونه حیا میکرد، درب رو باز کنه!

دلم خیلی تنگ روزگاریه که همه چیزش بر مبنای راستی و درستی بود...