تپه برهانی ـ ۲۳

لحظاتی بعد، عراقیها در حالی که سخن می گفتند تخته سنگ را دور زدند و از کنار آن گذشتند و مشغول بالا رفتن از تپه شدند و چیزی نگذشت که نور چراغ قوه ها، و صدای ناهنجارشان، در تاریکی شب گم شد و گویی هر دوی ما از آسمان به زمین آمدیم. در بهت و حیرت فرو رفته بودیم و آنچه اتفاق افتاده بود برایمان غیر قابل باور بود. آیا واقعاً عراقیها ما را ندیده بودند؟ با تمام وجود به معجزۀ آیۀشریفۀ و جعلنا... شهادت دادم و بی اختیار پیشانی خود را بر خاک نهاده و سجدۀ شکر بجای آوردم. لحظاتی توأم با بهت و حیرت، در سکوت گذشت. پس از آن همه دلهره، اکنون احساس سبکی خاصی داشتم. تقریباً به این نتیجه رسیده بودم که خداوند سلامت ما را تقدیر فرموده است، اما وقتی دوباره متوجه خونریزی دستم شدم با خود گفتم که شاید این طور نباشد.

دقایقی بود که حالت عادی خود را از دست داده و بطور ملموس، اثرات خونریزی را احساس می کردم. ضعف مفرط و لرزش شدیدی عارض دستها و پاهایم شده بود. چشمهایم سنگینی می کرد و تنفسم تند شده و ضربان قلبم شدت یافته بود. همین طور که بر زمین دراز کشیده بودم احساس می کردم زمین زیر بدنم می چرخد. خونریزی همچنان ادامه داشت و لباسهایم از خون دستم خیس شده بود. دانستم که آخرین لحظات عمرم را سپری می کنم. عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود . بشدت احساس سرما می کردم. در حالی که به سختی سخن می گفتم، دست حسین را گرفته و گفتم:«حسین، من دارم می میرم...» حسین با دستپاچگی حرفم را قطع کرد و گفت:«نه، هر طور شده جلو خونریزی دستت را می گیرم.» گفتم:« چطوری؟» گفت:«باید با چیزی بالای زخم را ببندیم.» با این حرف او ناگهان جرقۀ امیدی دلم را روشن کرد. با کمک حسین، نشسته و گفتم:«لطفاً زیر پیراهنی مرا در بیاور.» و او بسرعت این کار را کرد و بعد با راهنمایی من، مشغول پاره کردن زیرپیراهنی شد و بزودی آن را به صورت طنابی در آورد و سپس بازوی دست راستم را به وسیلۀ آن محکم بست و بعد دو سر آن را به گونه ای گره زد که به شدت احساس درد کردم. لحظاتی بعد وقتی دست خود را بالا گرفتم دریافتم که خون دستم کاملاً بند آمده است و هر دوی ما از این بابت خوشحال شدیم. با خود گفتم:«حمید هنوز خیلی زود است که خواب شهادت را برای خود ببینی: احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا امنا و هم لا یفتنون (سورۀ عنکبوت آیۀ2) ...» گرچه از خطر مرگ حاصل از خونریزی نجات یافته بودم اما برایم مسلم بود که بر فرض بتوانم خود را به پشت جبهه برسانم، دست راستم را در هر صورت از دست خواهم داد زیرا با این گره، خون به قسمتهای پایینی دستم نمی رسید و در نتیجه دستم فاسد می شد و پزشکها مجبور به قطع دست فاسد من می شدند. اما از این که خونریزی دستم قطع شده بود، احساس راحتی می کردم.

لحظاتی بعد، از صدای تنفس حسین، دریافتم که به خواب عمیقی فرو رفته است. من نیز تصمیم گرفتم که موقتاً ساعتی استراحت کرده تا بعد به داخل بیشه برویم و لذا ساکت و بی خیال، چشم بر هم گذاشتم و به خواب رفتم. شاید هنوز ده دقیقه نگذشته بود که از سوزش  زخم دستم بیدار شدم. ابتدا احساس کردم که دست راستم از ناحیه ای که بسته شده بود، به خواب رفته و سوزن سوزن می شود. لحظاتی بعد، دستم کاملاً بی حس شد اما وقتی با دست چپ، موهای دستم را کشیدم درد اندکی را احساس کردم. چیزی نگذشت که دستم بطور کلی بی حس شد، به طوری که احساس کردم دست ندارم. با دست چپ، دست راست خود را گرفته و تکان دادم، اما هیچ حس نداشت. پس از گذشت چند دقیقه، ناگهان در دستم، از سر انگشتان تا محل گره، درد خفیفی را احساس کردم. اما هر لحظه بر شدت این درد، افزوده شد. بعدها فهمیدم که می بایست بعد از ده دقیقه، گره را شل می کردیم تا خون، کمی جریان پیدا کند و بعد دوباره می بستیم، اما من و حسین از این مسأله بی اطلاع بودیم. هر لحظه بر شدت درد افزوده می شد. مویرگها و رشتۀ اصلی اعصاب دستم، در اثر قطع جریان خون، بشدت درد گرفته بود و این درد، کم کم به حدی رسید که اصلاً قابل تحمل نبود. تمام قسمتهای دستم درد می کرد و امانم را بریده بود. ابتدا سعی کردم درد را تحمل کنم. با خود می گفتم که تا چند دقیقه دیگر، دستم کاملاً خواهد مرد و درد نیز پایان خواهد یافت. اما این انتظار نه تنها طولانی شد بلکه هر لحظه، شدت درد افزایش یافت. همیشه دندان درد را بدترین دردها می دانستم، اما اکنون دریافته بودم که درد اعصاب دست، به مراتب از درد دندان، سخت تر است. به یاد نداشتم که در همه عمر، چنین دردی را تحمل کرده باشم. دندانهایم را بر هم می فشردم و مدام، سرم را به اطراف می چرخاندم، با تمام وجود تلاش کردم که صدایی از دهانم خارج نشود. بزودی دریافتم که قدرت تحمل این درد را ندارم، پنجه های دست چپم را بر خاک می کشیدم و بر خود می پیچیدم. حدود پانزده دقیقه، بدون سر و صدا، این درد را تحمل کردم. اما سرانجام مجبور شدم حسین را که آرام خفته بود، بیدار کنم.

نظرات 1 + ارسال نظر
ع.ر.وطن دوست سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:40 ب.ظ http://123tamam.blogsky.com

سلام!
برادر داوود! این غریب دور از وطن رو دعا کنید!

محتاج دعاییم!

شرمنده که کم پیدا شدم
امروز که کمی سرحال شدم ، اومدم ادامه داستان رو بخونم!
دستتون درد نکنه!

یا علی

سلام برادر علیرضا

جوونای باحال هیچ کجا غریب نیستن...حتی دور از وطن...

مخصوصا وطن دوست ها...دی

خدا پشت و پناه همه شون باشه...انشاالله...

آقا وبلاگ شما بالا نمیاد و نمیشه نظر گذاشت...مشکل چیه؟

انشاالله که همیشه سرحال باشی...

دست حق نگهدارت...

یاعلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد