بیشتر از این هزینه کنیم اسراف است

وقتی رفتم بنیاد جانبازان، با هزار منت و غرولند گفتند: ببین برادر، شما که خودت رزمنده بودی، الان

هم جانباز هستی. شما که خودت بهتر از ما باید به "اسراف بیت المال " حساس باشی. شما تا حالا

دو بار رفتی خارج از ایران و از مزایای مختلف استفاده کردی. بس‌ات نیست؟

**آن که فهمید:

ایرانی بود. مثل من.
اون طور که خودش می گفت، ده - پونزده سالی می شد که از ایران رفته بود. چند سالی آمریکا بوده و دکتر شده بود و حالا هم توی سوئد زندگی می کرد.
ایرانی بود و درست مثل بعضی زنای ایرانی که تا از کشور خارج می شن، اولین چیزی که خودشون رو ازش خلاص می کنند، حجابه. انگار یه وزنه سنگین انداختند روی سرشون که توی همون هواپیما، تا فهمیدند از خاک ایران رد شدند، اون رو بردارند و پرت کنند اون طرف. اینم از همونا بود. بی حجاب که هیچی، هر روز یه مدل تیپ می زد.
خب منم ایرانی بودم و با اون همزبون. حالم گرفته می شد اون جوری با خارجی ها می گفت و می خندید. مثلا چند سال برای دفاع از ناموس مملکتم جنگیده و اسیر هم شده بودم!
خیلی خوش اخلاق بود. خیلی.
مودب و با احترام با همه حرف می زد. بخصوص از وقتی که فهمید یه ایرانی توی این بخش بستری شده. از اون مهم تر وقتی متوجه شد یه بسیجیه و چند سالی هم توی زندانای وحشت ناک عراق اسیر بوده و کلی شکنجه و اذیت شده.
فکر کنم احترام و ادبش به من بیشتر از بقیه بود. خیلی بهم می رسید. همسن آبجی بزرگم بود. ولی عمرا اگه من بذارم آبجیم تنها بره خارج. اونم این تیپی!
یه بدی دیگه هم داشت که خیلی برای من سنگین بود. اونم این که نماز نمی خوند. راستش یکی دو بار سر همین باهاش بحث کردم، ولی خب دیگه! این همه سال این طوری زندگی کرده بود و نمی شد ازش توقع داشت یه دفعه درست بشه.
یکی دو بار که لازم بود دکتر متخصص من رو ببینه و مشاوره بده، زنگ زد آمریکا و یکی از دکترای اون جا که خیلی ازش تعریف می کردند، با هواپیما اومد، من رو دید و برگشت کشورش.
یکی دو ماهی می شد از ایران اومده بودم.
وقتی رفتم بنیاد جانبازان، با هزار منت و غر و لند گفتند:
- ببین برادر، شما که خودت رزمنده بودی، آزاده هم بودی و الان هم جانباز هستی. شما که خودت بهتر از ما باید به "اسراف بیت المال " حساس باشی. شما تا حالا دو بار رفتی خارج از ایران و از مزایای مختلف استفاده کردی. بست نیست؟ فکر نمی کنی این جوری در حق بقیه جانبازا ظلم می شه؟ مگه بیت المال فقط در خدمت شماست؟ ما این همه جانباز عزیز داریم که باید برن خارج مداوا بشند، اون وقت شما فکر کردی هتله، راه به راه بری سوئد؟
ببینم ناقلا، نکنه اون جا خبر مبرایی شده ؟! هان! نکنه یه وقت گلوت پیش اون فرنگی مرنگیا گیر کنه ها! اگه خوبه، ما هم بیاییم!
خون خونم را می خورد. کی داشت از اسراف بیت المال گله می کرد. واقعا فکر می کرد من با این بدن داغون که نه راه می تونم برم نه نفسم بالا میاد، می خوام برم اون ور آب و توی دیسکو میسکوهاش بزنم به خوشی و ...
ای وای که آدم چقدر بد بخت بشه که گیر این جور ... بیفته. خوبه پرونده پزشکیم جلوشه و می بینه که حالا حالاها باید برم زیر تیغ جراحان داخل و خارج که تازه بتونم یه کمی مثل اون راحت زندگی کنم. درد نکشم. ازدواج کنم. با خیال راحت بچه دار بشم و مثلا از زندگیم لذت ببرم.
- ببین نابرادر، گور بابات. هم گور بابای تو، هم اون آقایونی که تا به ما می رسند جانماز آب می کشند و حافظ بیت المال می شن. خودم می رم. من که سلامتیم رو از سر راه نیاوردم. خودم می رم. به هر قیمتی که شده. یه قرون هم از شما نمی خوام. حداقل اون ورا بعضیا پیدا می شن که به یه مجروح جنگی کمک کنند. نه؟
هر چی تونستم از رفیقای زمان جنگم قرض کردم و هر طوری که بود، خودم رو رسوندم سوئد. به همون بیمارستانی که باید ادامه درمان می دادم. شانسم بود که این دفعه اون خانم دکتره به پستم خورد تا مجبور نشم جلوی کسی دست دراز کنم. به قول معروف: "گدایی کن تا محتاج خلق نشی! "
حالم خیلی بهتر شد. اصلا انگار پول بنیاد برکت نداشت که حالم بدتر می شد که بهتر نمی شد!
چیزی نمونده بود که از بیمارستان مرخص بشم. ولی یه چیزی بد جوری عذابم می داد. اونم اون خانم دکتر ایرانی بود. همون بی حجابه که نماز هم نمی خوند. خیلی حالم از دستش گرفته بود. نمی دونستم باهاش چیکار کنم. لج باز شده بود. خیلی هم. اصلا حرف گوش نمی کرد. حرف حرف خودش بود.
- آخه خواهر من، مگه می شه؟
- چرا نمی شه؟ کار که نشد نداره.
- ولی من نمی تونم قبول کنم.
- برای من اصلا مهم نیست که شما قبول کنید یا نه. مهم تصمیمی یه که من گرفتم. به حرف هیچ کس هم گوش نمی دم.
- وقتی من راضی نباشم که درست نیست.
- درست نباشه. مگه خودت بهم گیر نمی دادی که من که توی یه خونواده مسلمون به دنیا اومدم و بزرگ شدم، چرا نماز نمی خونم؟ چرا حجاب ندارم چرا ... اصلا مثل این جایی ها زندگی می کنم؟ خب منم می خوام همون طوری که خودم فکر می کنم، رفتار کنم. به هیچ کس حتی جناب عالی هم مربوط نیست.
- مربوط نیست یعنی چی؟ ناسلامتی من یک طرف قضیه هستم. منم حقی دارم. می خوای عذاب وجدان بگیرم؟ می خوای تا عمر دارم، خودم رو بدهکار حساب کنم؟
- نه اصلا. بدهکار یعنی چی؟
- یعنی همین کار حضرت خانم. آخه خواهر من ...
- چی گفتی؟
- هیچی.
- نه. همین جمله ای که الان گفتی.
- خواهر من. مگه چیه؟
-خب همین دیگه. تمومه. من خواهرتم و می خوام یه هدیه کوچولو واسه برادر غرغروی خودم داشته باشم. کجای دنیا یه خواهر اونم بزرگ تر، نمی تونه به برادرش خدمت کنه؟ اصلا می دونی چیه، من از دین و ایمون، همین خواهر برادری رو از تو یاد گرفتم و بس. پس لطفا دیگه بحث رو ادامه نده.
- آخه ...
- گفتم که، آخه بی آخه. فقط لطف کن و زودتر وسایلت رو جمع کن که خودم می خوام برسونمت فرودگاه.
- شما؟
- بله من. مگه یه خواهر نمی تونه تاکسی سرویس برادرش بشه؟
- ببین خواهر من، بذار من با خیال راحت برم کشورم.
- کشورت؟ مگه کشور من نیست؟
چرا کشور شما هم هست. شما درست می گید. بذار اگه فردا افتادم و مردم، روحم عذاب نکشه.
- روحت عذاب نکشه؟ ایشاالله صد سال دیگه زنده باشی. مگه من می خوام چیکار کنم؟
- نمی خوای کاری بکنی. همون کاری که توی این دو سه ماهه با من کردی.
- مگه من کار بدی کردم؟ چرا شماها توقع دارید هرکسی می خواد از این کارا بکنه، باید هم تیپ و هم عقیده خودتون باشه؟ مگه من آدم نیستم؟ مگه دل ندارم؟ مگه من شرافت و حیثیت سرم نمی شه؟ مگه من مملکت ندارم؟ این چه ظلمیه که شما می خوای به من بکنی؟
- من می خوام ظلم به شما بکنم؟
- بله شما. شما و امثال شما. فکر کردی من چون بی حجابم، مسلمون نیستم؟ فکر کردی من اگه ده پونزده ساله از ایران دورم و توی آمریکا دکتر شدم، آدم نیستم؟ دین و مملکت سرم نمی شه؟
- استغفرالله. من کی این حرفا رو زدم؟
- همین الان. با این خواهش و التماست که قبول نمی کنی. اصلا ببینم، مگه تو با اون سن کمت بلند شدی رفتی جلوی یه مشت نره غول وحشی جنگیدی، زخمی و اسیر شدی، از من و امثال من اجازه گرفتی که حالا من باید از تو اجازه بگیرم؟
هر طوری بود، باهاش خداحافظی کردم و اومدم ایران. مطمئنا هیچ وقت از خاطرم نخواهد رفت که اون خانم بی حجاب ایرانی، سال 1375 برای مداوای من که از بنیاد جانبازان رونده شده بودم، چیزی حدود 80 میلیون تومان از جیب شخصی خودش هزینه کرد و وقتی بهش گفتم:
- آخه خواهر من، من در توانم نیست این همه هزینه رو پرداخت کنم.
گریه اش گرفت و با بغض گفت:
- ببین برادر من، بذار این آخری، تکلیف خودم رو با تو روشن کنم. اگه می بینی من پونزده سال با خیال راحت توی بهترین دانشگاه های آمریکا درس خوندم و دکتر شدم، اگه می بینی من این جا دارم توی آرامش و آسایش زندگی می کنم، همه اینا، مدیون تو و امثال توئه. اگه امثال تو نمی رفتید جلوی دشمن وایسید، اگه امثال شما اون همه زجر و شکنجه رو توی اسارت تحمل نمی کردید، اگه تو، همین تو، این طوری سینه ات رو جلوی تیر و ترکش سپر نمی کردی یا شیمیایی نمی شدید، من هیچی نبودم. فهمیدی؟ بذار راحتت کنم. اگه من خیالم راحت بود که پدر و مادرم که عزیزترین چیزام هستند، توی تهران در آرامش و امنیت زندگی می کنند تا دخترشون توی جایی مثل آمریکا درس بخونه و دکتر بشه، فقط به خاطر تو و امثال توئه. پس تو رو به همون خدایی که هم تو می پرستی و هم من، دیگه هیچی نگو. راحتت کنم، من رو شرمنده نکن. من بیشتر از این دیگه در توانم نبود.
زبونم بند اومد. دیگه لال شدم. هیچی نتونستم بگم.
(از خاطرات یک آزاده جانباز شهرستانی، که شاید روزی اگر راضی شد، نام خودش و خانم دکتر را بنویسم.)

**آن که نفهمید:

از بس برای این قسمت نمونه زیادی وجود داره، فقط شما را ارجاع می دم به آسایشگاه های جانبازان، دکاتره (دکترها) و کمیسیون های پزشکی تعیین درصد در دوران ریاست حافظان بیت المال! بر کشتی شکسته بنیاد شهید و جانبازان: شیخ مهدی کروبی، مهندس میرحسین موسوی، سردار محسن رفیقدوست، سردار محمد فروزنده، سردار دکتر حسین دهقان و ... 

                                                                                               «فاش نیوز حمیدداودآبادی»

خاطره ای از سردار شهید حاج حسین کربلایی

بسم رب‌الشهداء

بسی گفتند و گفتیـم از شهیـدان                                            شهیدان را شهیـدان می‌شناسند

سال 64 توی اردوگاه گردان تخریب لشکر المهدی(عج) نشسته بودیم که سر و کله یه نفر غریبه توجه همه رو جلب کرد، یه آدم بلند قد و خوش‌هیکل. می‌گفت: بچه تهرونم. اومدم گردان تخریب آموزش خنثی‌سازی مین ببینم وتوی عملیات بعنوان تخریب‌چی شرکت کنم. به ظاهرش نمی‌خورد مبتدی باشه ولی مثل من و الباقی بچه‌های آموزشی تو کلاس خنثی‌سازی مین‌های ضدنفر و ضدتانک و دیگر آموزه‌های تخریب شرکت می‌کرد. چیزی که خیلی جالب بود مثل یه بچه ی خوب و حرف گوش‌کن هرچه برادر «جهان مهین» مربی باصفای تخریب دستور می‌داد موبه‌مو انجام می‌داد و اطاعت می‌کرد حتی رده‌های پایین‌تر هم که دستور سینه‌خیز و غلت و پامرغی می‌دادند با تمام جدیت اطاعت می‌کرد و با عشق سینه‌خیز می‌رفت و غلت می‌زد. یه شب بهش گفتم حاج حسین خیلی جدی گرفتی! ول کن بابا. چرا اینقدر سینه‌خیز و پامرغی می‌ری؟ مثل ما زرنگ باش از زیر اینجور کارا در برو و بی‌خیال شو. حسین می‌گفت نه برادر اشتباه می‌کنی! اگه می‌خوای خدا قبولت کنه و زودتر شهید بشی هرچه فرمانده میگه انجام بده، از روی اخلاص هم سینه‌خیز برو و غلت بزن وگرنه خبری از شهادت نیست که نیست. من با خودم فکر می‌کردم این دیگه کیه بابا! چرا اینقدر آتیشش تنده! و برای شهید شدن عجله داره؟

... شب بعد که توی سنگر دور هم نشسته بودیم بنا گذاشتیم که از خودمون بگیم از کجا اعزام شدیم؟ چکاره هستیم، چه مدته توی جبهه‌ایم و چه مسئولیت‌هایی تو عملیات داشتیم. همه گفتند تا نوبت به حسین رسید. خیلی طفره می‌رفت و به هیچ عنوان حاضر نبود اطلاعات بده که چکاره ست و توی چه عملیات‌هایی شرکت کرده، مسئولیتش چی بوده؟ می‌گفت از من سوال نکنید چه‌کاره بودم؟ و چه کارا کردم، فقط می‌گفت: من بچه تهرونم از اونجا اومدم لشکر شما جنوبی‌ها آموزش تخریب ببینم و توی عملیات بعنوان تخریب‌چی شرکت کنم شاید فیض شهادت نصیبم بشه. خلاصه هیچ اطلاعاتی از خودش نمی‌داد یه موقعی آدم شک می‌کرد نکنه طرف جاسوس باشه و برای جمع‌آوری اطلاعات اومده گردان تخریب، اما نیمة‌شب که می‌شد از صدای هق‌هق گریه و ناله‌های سوزناک حسین و الهی العفو نمازشب این غریبه، این شک هم برطرف می‌شد خلاصه همه مونده بودیم که این بابا کیه؟ چکاره ست؟ آخه چرا از طرف لشکر حضرت رسول(ص) که مال بچه‌های تهرونه برای جبهه اعزام نگرفته؟ چرا اینطوری غریب و تنها و مرموزه؟ همش هم میگه شهادت ، شهادت! چه عجله‌ای برای پریدن داره نمی‌دونم؟ بنده خدایی می‌گفت نکنه می‌خواد بره اون طرف توی بهشت هم جاسوسی کنه؟

خلاصه همینطوری روزها شب می‌شد و شب‌ها هم روز وما سرگرم آموزش و مانور و غلت و پامرغی و سینه‌خیز، بعضی از شبهام که گرفتار خشم شب مربیان می‌شدیم و مخصوصاً این انفجارهای شدید تی‌ان‌تی که کنار خیمه‌های آموزشی می‌زدند خیلی وحشتناک بود. پدرصلواتی‌ها نیمه‌های شب که ما گرم خواب بودیم، آهسته وارد چادر می‌شدند و چراغ‌های فانوس رو هم خاموش می‌کردند بعدش هم بغل گوشمون تیراندازی و انفجار و بدو بخیز و بلندشو. یادمه یه شب حسین یا یکی دیگه گفت: بچه‌ها بیایید امشب برای مربیان آموزشی تله بذاریم. نیمه‌شب بود که با صدای ظرف‌های غذایی که به سیم تله بسته بودیم و جلوی پای مربیان نصب کرده بودیم از خواب بلند شدیم. پای مربی که اومده بود یواشکی فانوسی رو خاموش کنه به سیم‌ها خورده بود و افتاده بود زمین، نمی‌دونم شاید کتک مفصلی هم ازبچه ها خورده بود بهرحال اون اتفاق بخیر گذشت و مربیان ما که لو رفته بودند اون شب از خشم‌شب بی‌خیال شدند.

دوره آموزشی داشت به پایانش نزدیک می‌شد که یه روز صبح چند تا جیپ فرماندهی و موتورسوار از قرارگاه خاتم‌الانبیاء(ص) وارد اردوگاه تخریب شدند. یکی از اونها سرشو کرد توی سنگر و با لهجه داش‌مشتی تهرونی گفت برادر حسین کربلایی اینجاست؟ من گفتم آره داره آموزش می‌بینه! همون صدا خیلی محکمتر اما با طعنه گفت: بگو لو رفتی حسین! فرماندهی قرارگاه مارو فرستاده دنبالت گفته کت‌بسته ورش دارین بیارینش! توی قرارگاه هم همه دارن دنبالت می‌گردن. من هاج و واج مونده بودم! قرارگاه خاتم‌الانبیا(ص) مرکز فرماندهی عملیات‌های بزرگ سپاه با حسین کربلایی ما چکار داره؟ تا بخودم بیام حسین‌رو سوار کردند و با خودشون بردند که بردند!

تازه یادم افتاد که حسین به من گفته بود تو دعا کن من شهادت نصیبم بشه منم می‌برمت تهرون هرجا بخوای می‌گردونمت، از بهشت‌زهرا(س) تا پارک ارم و من بهش می‌گفتم خیلی کلکی اگه تو شهید بشی چطور می‌خوای منو ببری تهرون بگردونی؟... اما حسین رفته بود و من رفیق شفیق آموزشیم رو از دست داده بودم. چند مدت گذشت خیلی دلتنگ حسین بودم یه روز سر و کله‌اش با یه موتور خیلی گنده پیدا شد. اومد توی اردوگاه و شروع کردم سلام و احوالپرسی با بچه‌ها. من بهش گفتم بچه تهرون چی شد یه‌باره دزدیدن بردنت؟ نگفته بودی فرمانده تخریب قرارگاه هستی؟ و اونجا بود که حسین کربلایی همه‌چیز را برامون تعریف کرد: گفت که چقدر دلتنگ شهادته و این‌که داداش‌هاش هم شهید و مفقودالاثرند و دوستان صمیمیش همه شهید شدند و تنها مونده و بخاطر همین هم فرماندهی تخریب قرارگاه را رها کرده و گمنامانه اومده بود گردان تخریب بچه‌های جنوب تا با غلبه بر هوای نفس در گمنامی و اخلاص بتونه قله شهادت رو فتح کنه و زودتر به مقام شهادت نائل بیاد.

نمی‌دونم شاید بخاطر همین عجله‌اش برای شهادت بود که خدا و دوستان شهیدش 25 سال اونو معطل گذاشته بودند و با درد و زجر با گازهای شیمیایی دست و پنجه نرم کرد و بالاخره در مهرماه 1389 به آرزوی دیرینه‌اش شهادت رسید و به یاران شهیدش پیوست و جالب اینکه به احترام مقام پدر و مادرش وصیت نمود که او را در زیر پای پدر و مادرش در قبرستان اموات به خاک بسپارند تا اینطوری هم به ما بیاموزه که به پدر و مادرامون احترام بذاریم و قدراونا رو بدونیم و هم تلافی خودش رو سر دوستای شهیدش که 25 سال اونو معطل گذاشته بودند دربیاره و درست لحظه‌ای که شهدا منتظر به خاک‌سپاری پیکر مطهر دوست قدیمی‌شون در کنار خود بودند حسین جاخالی داد و حالا قبرش در کنار شهدا خالیست. 

 خدا کند که نصیب ما شود. البته بعد از استغفار و توبه و پاک شدن از گناهانمان! 

توبه بر لب سجده بر کف دل پر از شوق گنـاه                                                     معصیت را خنـده می‌آید ز استغفـار  ما

«ناصر قاسمی همسنگرشهید» 

نظر رهبر فرزانه انقلاب درباره تعیین مهریه

برنا:
آنچه در ادامه می خوانید سخنان رهبر فرزانه انقلاب درباره تعیین مهریه است.

سرمایه گذاری مشترک
در ازدواج، اصل قضیه یک امر انسانى است؛ نه یک امر مادّى. اسلام مهریه را قرار داده است؛ اما مهریه این را به‌صورت یک معامله دادوستدى نمى‌کند. این‌جا دادوستدى نیست؛ بلکه طرفین در یک جاى مشترک سرمایه‌گذارى مى‌کنند. این‌طور نیست که شما مثل خرید و فروش، یک چیز بدهید و یک چیز بگیرید. نه، این‌جا چیزى دادن و چیزى گرفتن نیست؛ بلکه هر دو نفر موجودى خودشان را در صندوق و کاسه‌ مشترکى مى‌گذارند و هر دو از آن استفاده مى‌کنند. در ازدواج، قضیه این است (1).


مهریه های سنگین
نقش مادّیات در این‌جا باید خیلى ضعیف باشد. ما که مى‌گوییم مهریه‌ها را سنگین نکنند، از این بابت است. اگر ما گفته‌ایم که مهریه بیش از فلان مقدار نباشد، معنایش این نیست که اگر بیش از فلان مقدار بود، عقد باطل یا حرام است؛ نه، جایز هم هست، اما کار غلط است (2).


توهین به انسانیت
بعضی ها چند میلیون تومان مهریه مى‌گذارند؛ یعنى ازدواج را که یک امر انسانى است، به یک دادوستد و به یک کار بازارى و معامله‌گرى تبدیل مى‌کنند. این، تحقیر و توهین به نقش و شأن انسانیت در ازدواج است. این، کار غلطى است (3).


مگر صدوپنجاه عدد سکه شوخى است؟!
در طرح احکام شرعى در برنامه پیش از ظهر، باید سفارش کنید که مسایلى گفته بشود که در حواشى آن، برداشت نادرستى صورت نگیرد.

مثلاً گروه نظارت ما گزارشى به من دادند که در یکى از همین برنامه‌ها، موقع طرح یک مساله‌ شرعى در خصوص اختلاف زن و مرد در زمینه‌ى مهریه، از تعداد زیاد سکه‌ها مثال زده شده بود؛ مثلاً اگر زن گفت مهریه‌ى من صدوپنجاه سکه‌ى بهار آزادى است، اما مرد گفت نخیر، صد سکه بهار آزادى است، در این‌جا چه باید کرد! اصلاً چرا شما اسم مهریه را با صدوپنجاه سکه مى‌آورید؟!

بنده حداکثر چهارده سکه را براى قرائت خطبه‌ى عقد تعیین کرده‌ام؛ اگر یک عدد سکه هم اضافه کنند، خطبه‌ عقد را نمى‌خوانم. مگر صدوپنجاه عدد سکه شوخى است؟! اصلاً نباید اسمش را آورد. مثلاً باید گفت اگر زن ادعاى ده سکه داشت، ولى مرد گفت نخیر، نُه سکه است، چه کار باید کنیم. یا فرضاً شنیده بشود که برخى از تعبیرات نادرست را در طرح مساله بین زن و شوهر به کار برده‌اند؛ مثلاً گفته بشود که زن اسیر مرد است! زن اسارتى ندارد؛ انسان آزاد است. این‌گونه تعبیرات با این‌که تعبیرات حساب‌شده‌یى هم نیست، اما حالا به زبان آمده است. در هنگامى که مى‌خواهند این‌گونه برنامه‌ها را پخش کنند، باید این دقت را بکنند و این موارد را اصلاح کنند (4).


ازدواج ساده حضرت زهرا(س)
این دختر مثل یک فرشته‌ نجات براى پیغمبر؛ مثل مادرى براى پدر خود؛ مثل پرستار بزرگى براى آن انسان بزرگ، مشکلات را تحمل کرد. غمگسار پیغمبر شد، بارها را بر دوش گرفت، عبادت خدا را کرد، ایمان خود را تقویت کرد، خودسازى کرد و راه معرفت و نور الهى را به قلب خود باز کرد. اینهاست آن ویژگی هایى که آدمى را به کمال مى‌رساند. بعد هم در دوران پس از هجرت، در آغاز سنین تکلیف، وقتى فاطمه زهرا سلام اللَّه علیها، با على‌بن‌ابیطالب علیه‌الصّلاةوالسّلام، ازدواج مى‌کند، آن مهریه و آن جهیزیه‌ اوست؛ که همه شاید مى‌دانید که با چه سادگى و وضع فقیرانه‌اى، دختر اول شخص دنیاى اسلام، ازدواج خود را برگزار مى‌کند (5).


پی نوشت:

1- بیانات در مراسم اجراى خطبه‌ى عقد ازدواج 20/04/1370
2- بیانات در مراسم اجراى خطبه‌ى عقد ازدواج 20/04/1370
3- بیانات در مراسم اجراى خطبه‌ى عقد ازدواج 20/04/1370
4- بیانات در دیدار با اعضاى «گروه ویژه» و «گروه معارف اسلامى» صداى جمهورى اسلامى ایران 13/12/1370
5- بیانات در دیدار گروهى از زنان، به مناسبت فرخنده میلاد حضرت زهرا(س) و «روز زن» 25/09/1371

آنجه می بینی در باورت نمی آید!

بعضی از وقایع گاهی شبیه خواب می‌ماند. باور نمی‌کنی آنچه را که می‌بینی حقیقت است. می‌خواهی بی‌تفاوت بگذری، یکی آهسته می‌گوید: آقا، خواب نیست! درست دیدی.

حسن احمدی، نویسنده‌ی ادبیات دفاع مقدس با ابراز گلایه از نوع رسیدگی به جانبازان و ایثارگران دفاع مقدس در بیانی ادبی توصیفی از وضعیت جانباز دفاع مقدس عبدالله نورانی را چنین تشریح کرده است:

«و من بر می‌گردم: جزیره مینو، سال 1360 کجا و این‌جا، بیمارستان لبافی‌نژاد بخش چشم و تخت 24 و سال 1389 کجا؟!

او «عبدالله نورانی» بزرگ مردی است از سال‌هایی که خدا درهای آسمان‌هایش را باز کرده بود، آن ایام گروهی آمدند، مدت زمان کوتاهی بودند و آنگاه به سوی آسمان‌ها اوج گرفتند. کسی که روی تخت بیمارستان است، یکی از همان آسمانی‌هاست. او از قافله جا مانده است. عبدالله نورانی. برادر دو شهید سال‌های دفاع مقدس. برادر دو جانباز جنگ که اکنون بینایی‌شان را از دست داده‌اند، مجروحان شیمیایی، تحفه‌ی صدام تکریتی! عبدالله از مبارزان قبل از انقلاب است. زمان شاه اعلامیه‌هایشان را میان لباس‌های برادرش رسول مخفی می‌کردند و رسول کوچک راهی میدان می‌شد! رسول معصوم با روح بزرگ، که خدا عاشقش شد و او را در سال 60، در آبادان برای خود برد.

عبدالله ماند. برادرش محمدعلی هم. محمدعلی نورانی که ادبیات دفاع مقدس بسیار چیز‌ها را مدیون اوست. او که در همان سال‌های جنگ چشم راستش را برای خدا داد، و اکنون انواع ترکش‌ها را در بدنش حفظ کرده است! عبدالله هم مثل اوست. این برادرها خیلی شبیه هم هستند. دردشان همیشه درد انقلاب و دفاع مقدس است.»

احمدی در ادامه آورده است: «عبدالله که از دست مقام معظم رهبری نشان مدال فتح گرفته است، عکس‌های بزرگش را کنار رهبر بزرگوار، در بزرگداشت آزادی خرمشهر توی بزرگراه‌ها و خیلی جاها و شهرها دیده‌ایم. جوانی ریز‌نقش با چهره‌ای معصوم.»

«ابتدا با دیدن او خوشحال می‌شوم. طولی نمی‌کشد غم سنگینی تمام وجودم را احاطه می‌کند. مگر ممکن است یلی از دوران دفاع مقدس چنین افتاده باشد؟! مگر ممکن است بر و بچه‌های بنیاد شهید امثال او را فراموش کرده باشند؟!... مگر او از ذخایر، و شهدای زنده نیست؟! »

«عبدالله چندی پیش بینایی یک چشمش را از دست داده است. اکنون بینایی چشم دیگرش کاملا در خطر است. دلم می‌خواهد زار زار گریه کنم. سر خودم فریاد بزنم. او توی جبهه‌ها بهترین ماه‌ها و سال‌های عمرش را برای خاطر من باقی گذاشته است! بارها مجروح شده است. شیمیایی سال‌های دفاع مقدس است. اکنون انتظار چه را می‌کشد؟ آیا فردا برای او روشنایی سال‌های گذشته را خواهد داشت؟ آیا کسی به او می‌اندیشد؟ آیا عبدالله را فراموش کرده‌اند؟ او که فرمانده‌ی تیپ بود.»

«می‌دانم... نه!. نمی‌دانم. نگران فردا هستم. کسی به دیدن او نرفته است. کسی برایش چاره‌ای نیندیشیده است. به یاد شهدای خرمشهر می‌افتم. می‌گویم: سید بزرگوار! جهان آرا، محمد! بهروز مرادی، منصور مفید، محمود ربیعی، ابراهیم قاطع، تقی محسنی‌فر، جمشید برون، و ... برای عبدالله دعا کنید. او حق دیدن دارد. او حق زندگی دارد. او چشم و چراغ این ملت است. او شیهد زنده است. او را دریابیم!...» 

                                                                    «فاش نیوز»

فقط به خاطر شما امشب قم ماندم

پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری گزارش دید و بازدید سرزده رهبر انقلاب از خانواده شهید کارکوب‌زاده را به قلم محمدتقی خرسندی منتشر کرد.

 

گزارش دید و بازدید سرزده رهبر از خانواده شهید کارکوب‌زاده
هنوز خستگی هشت روز سفر از تنم بیرون نرفته بود که مهدی زنگ زد: «تقی! برگرد بیا قم. یه روز به سفر اضافه شده. فردا شب هم برنامه هست». چون روز آخر، برنامه عمومی دیگری نبود، یک روز زودتر برگشته بودم تهران. اما ظاهرا کار خاصی پیش آمده که برنامه 1 روز اضافه شده. همه برنامه‌هایم را تلفنی کنسل کردم تا برگردم قم.
http://farsi.khamenei.ir/image/home/rect-1-n.gif
از خانه اولین شهید که خارج می‌شویم، مینی‌بوس رفته. با بقیه خبرنگارها می‌رویم توی یک وانت دوکابینه «گشت راهداری». 7 نفر با کلی لوازم عکاسی و فیلم‌برداری. آخرین شب سفر است و همه برنامه ریخته‌اند که بلافاصله برگردند تهران. تمام‌شدن سختی 10 روز سفر، سختی تنگیِ‌جا در وانت را کم کرده. توی همان فشردگی، بازار شوخی داغ است، تا می‌رسیم به خانه شهیدان کارکوب‌زاده. 2 شهید؛ خلیل و عبدالجلیل. و 1 مفقودالاثر؛ منصور.

وارد خانه که می‌شویم، همان‌جا جلوی در اتاق خشکمان می‌زند؛ همه‌مان. یک تخت‌خواب توی اتاق و یک نفر روی آن. پدر خانواده که از 1 سال پیش بر اثر سکته مغزی به کما رفته و حالا فقط پوست و استخوانی است بر روی تخت؛ بدون ذره‌ای گوشت. این را حتی از روی پتویی که رویش انداخته‌اند هم می‌توان فهمید. صورت گودافتاده، دهان باز، چشمان فرورفته. زیاد شنیده بودم کسی مثل یک تکه گوشت روی تخت افتاده باشد، اما این پدر، حتی همان تکه گوشت را هم نداشت.

در و دیوار خانه محقر، پر است از عکس‌های جبهه و جنگ. برخلاف خانه‌های قبلی، عکس‌ها فقط مربوط به شهیدان نیست. هر عکس و کارت پستالی که به جنگ ربط داشته باشد، یا رنگ و بوی مذهبی داشته باشد، روی در و دیوار نصب شده. حتی جمله‌ای درمورد نسبت بی‌جحابی و تمدن. به قول یکی از بچه‌ها، شبیه پایگاه بسیج است این خانه. مادر به محافظ‌هایی که پرسیده‌اند امشب میهمان دارند یا نه، عکس‌های سربازان جنگ را روی دیوار نشان داده و گفته: «اینا همه مهمان مایند.»

به اعضای خانه، تازه خبر داده‌اند که میهمان‌شان رهبر است. مادر و دختر تا حالا فکر می‌کردند قرار است از بنیاد شهید بیایند. پدر هم که روی تخت است و تقریبا از همه‌جا بی‌خبر. دیروز به‌شان زنگ زده و گفته‌اند فرم دریافت یارانه‌تان با اطلاعات بنیاد شهید هم‌خوانی ندارد و فردا برای بررسی دقیق‌تر می‌آییم، خانه باشید. و حالا شنیده‌اند که مهمان‌شان رهبر است.

دو نفری به تکاپو افتاده‌اند که خانه را آماده میزبانی رهبر کنند؛ مثل خانه‌های قبلی. هرچه هم می‌گوییم نیازی به مرتب کردن خانه و پذیرایی و... نیست، قبول نمی‌کنند؛ مثل خانه‌های قبلی. به این خانواده هم گفته‌اند به کسی خبر ندهند که میزبان کی هستند؛ مثل خانه‌های قبلی. فقط فرقشان این است که اجازه دارند به برادرشان بگویند بیاید خانه. آن هم به این بهانه که استاندار آمده و هیچ مردی در خانه نیست. پدر که با آن وضع، نمی‌تواند میهمان‌داری کند.

خانه کوچک، با قرارگرفتن یک تخت‌خواب برای بیمار، کوچک‌تر شده و کار برای تصویربرداری سخت‌تر. خبرنگارها یک پاشنه در بین دو اتاق را درمی‌آورند تا امکان تصویر گرفتن از اتاق دیگر وجود داشته باشد. می‌دانند که تا چند دقیقه دیگر، این اتاق دیگر جای تکان‌خوردن ندارد. می‌روند سراغ پاشنه دیگر در که جلویشان را می‌گیرم. حسابی دارند خانه را به هم می‌ریزند.

صدای زنگ در بلند می‌شود. پیرزنی پشت در است. ظاهرا کار هرشب‌اش است که می‌آید اینجا برای شب‌نشینی. خودش هم مادر شهید است، پس چه هم‌صحبتی بهتر از یک مادر شهید دیگر. چاره‌ای نیست. برای این که همسایه‌های دیگر نفهمند، راهش می‌دهند داخل. مادر دوم، بی‌خبر از همه‌جا، با چادر رنگی‌اش می‌نشیند توی اتاق دیگر. لابد کلی هم تعجب کرده که چرا امشب این خانواده این‌همه مهمان دارد.

تا رهبر بیاید، سعی می‌کنم اطلاعاتی از خانواده کسب کنم. اصالتا شوشتری هستند و خودشان ساکن آبادان بوده‌اند که جنگ شروع شده. لهجه غلیظ عربی دارند. مادر مرتب خاطره حصر آبادان را تعریف می‌کند که مدت‌ها توی محاصره بوده‌اند و وقتی قرار می‌شود از شهر خارج شوند، همین دخترشان، که آن موقع کلاس دوم ابتدایی بوده، از ترس نمی‌توانسته راه برود. حتی چشمش را هم باز نمی‌‌کرده. درک نمی‌کنم سختی این ماجرا را. اما از تکرار کردن مادر، معلوم است از بدترین خاطره‌های زمان جنگش است.

5 پسر دارد و 3 دختر. 2 پسرش که شهید شده‌اند. منصور هم که مفقودالاثر است. یعنی با برادرش اسیر شده بوده که چون برادرش مجروح بوده، می‌برندش درمانگاه و او زنده می‌ماند. اما از منصور خبری نمی‌شود. بنیاد شهید، او را شهید حساب می‌کند. اما خواهر شهید می‌گوید: «تا حالا هرکس خوابش رو دیده، شهید ندیده‌اش. گفته برمی‌‌گردم. حالا کی برمی‌گرده، نمی‌دونیم. با امام زمان برمی‌گرده یا... نمی‌دونیم. خدا می‌دونه.» تصویر منصور را که آرپیجی به دست گرفته، بزرگ نقاشی کرده و روی دیوار زده‌اند. می‌گویند صدایش را هم دارند روی سی‌دی. ظاهرا توی عراق مصاحبه‌ای کرده بوده که صدایش را گیر آورده‌اند. می‌خواهند سی‌دی را آماده کنند تا برای رهبر پخش کنند که می‌گوییم فرصت این کارها نیست.

دو برادری هم که زنده‌اند، مجروحند. یکی چهار بار مجروح شده. مادرش می‌گوید: «سال اولی که آقای خامنه‌ای رئیس‌جمهور شده بود، چندبار رفته بیمارستان فیروزگر عیادتش. امام رضا 2 بار شفاش داده. 8سال اسیر بوده. فلج شده بود. الآن هم عصب یه دستش قطعه. نمی‌تونه چیز سنگین بلند کنه.» عکسی از این برادر، همراه سه اسیر دیگر در اردوگاه عراق روی دیوار نصب شده. این همان برادری است که در راه آمدن به اینجاست.

برادر دیگر هم مجروح است. موجی شده، مثل مادرش. الآن در آبادان است. اما پرونده جانبازی ندارد. «هر کس بستری نشده، جزو آدم حساب نمی‌شه.» این را مادری می‌گوید که سه پسرش شهید، دو تایشان مجروح و خود و همسرش هم مجروح جنگ هستند. اما فقط یک پسرش پرونده جانبازی دارد؛ بقیه نه.

مادر هم که شیمیایی شده. توی درگیری جمعه خونین عربستان هم مجروح شده. اما او هم پرونده ندارد. توی جنگ هم، دکتر گفته بیماری‌اش خوب نمی‌شود، چون مدام می‌رفته به مناطق جنگی. تا کمی بهتر می‌شده، راه می‌افتاده به سمت اهواز و آبادان. و دوباره بیماری عود می‌کرده به خاطر سروصدای بمب و خمپاره.

سروصدای بی‌سیم و کدهای ردوبدل شده، نشان می‌دهد که رهبر آمده. مادر هم متوجه می‌شود. می‌خواهد برود دم در برای استقبال. اما راهروی خانه آنقدر باریک است که محافظ‌ها اجازه نمی‌دهند. ناچار می‌آید توی اتاق. رهبر را که می‌بیند، دیگر از آن مادر صبور و شوخ‌طبع خبری نیست. می‌زند زیر گریه: «اللهم صل علی محمد و آل محمد. آقا بذار دورت بگردم.» و می‌گردد دور رهبر. رهبر چشمش می‌افتد به تخت: «ایشون به هوش‌اند؟»  مادر جواب می‌دهد که فقط درک می‌کند، اما هیچ حسی ندارد. رهبر چند بار با صدای بلند سلام می‌کند و بعد: «خدا ان‌شاءالله شما رو حفظ کنه. شما رو نگه داره. اجرتان بده. شهدای شما رو با پیغمبر محشور کنه.» و مادر نیز به همسرش توضیح می‌دهد: «حاجی پاشو. آقا اومده.»  و به رهبر می‌گوید: «به خونه شهدا خوش اومدین»

مادر دوم تازه فهمیده میهمان کیست. جلو می‌آید و می‌زند زیر گریه: «حاج‌آقا. من پسرم قطع نخاع بود. چهار سال. بعد شهید شد.» همه میهمان‌ها اشک می‌ریزند.

رهبر می‌نشیند روی صندلی و می‌خواهد احوال‌پرسی کند. اما مادر فرصت نمی‌دهد و شروع می‌کند به گله‌گذاری: «آقا! انقدر غم خوردم. انقدر غصه خوردم. به خدا. حالم خیلی بد شده بود.» رهبر می‌گوید چرا؟ «دیروز صبح زنگ زدم دفترتون. گفتم مسوول این برنامه که من رو از دیدن آقا محروم کرده، خدا زجرش بده.» توی همان حال، همه می‌زنند زیر خنده، حتی رهبر. رهبر علت را می‌پرسد. «گفتم برای این که حق من این نبود. من با این وضع نمی‌تونم بیام دیدار آقا. 1ساله حتی آقا رو تو تلویزیون هم ندیدم.» و می‌گوید که مریض شده و همسایه‌ها دنبال ماجرا بوده‌اند که رهبر بیاید خانه‌شان.

قبل از آمدن رهبر برایم تعریف کرده بود. چهارشنبه هفته پیش یک نفر به آنها خبر داده که رهبر فردا می‌آید خانه‌تان. معلوم نیست از کجا این حرف را زده بوده. این خانواده اصلا توی برنامه هفته پیش نبود. به هرحال، همه خانواده آماده بوده‌اند، اما حجت‌الاسلام رحیمیان می‌آید. مادر خیلی ناراحت می‌شود. به رحیمیان می‌گوید من با شما کاری ندارم. من می‌خواهم رهبر را ببینم. و از همان موقع مریض می‌شود. هم شیمیایی‌اش و هم موجی بودنش عود می‌کند. نامه می‌نویسد برای رهبر. به قول دخترش: «مثل بچه‌ها دنبال آقا می‌گشت.»

رهبر می‌گوید نامه را دیده که شعری داشته. بعد می‌گوید: «این رو به شما بگم. من امشب بنا نبود قم بمونم. فقط به خاطر شما موندم. البته خونه 2شهید دیگه هم رفتیم. اما من به خاطر شما موندم. برای این که بتونم شما رو ببینم» شعرش را قبل از آمدن رهبر برایم خوانده‌بود. 2بیت شعر که روی یک کاغذ چندسانتی و با مدادرنگی نوشته بود و فرستاده بود دفتر رهبری؛ توی همان حالت موجی بودنش. و حال همان تکه کاغذ، سفر رهبر را یک روز طولانی‌تر کرده بود:

«آرزو داشتم که به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یک سال است که شویم هم‌نشین تخت‌خواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی»

کار رهبر، من را یاد خاطره‌ای از امام خمینی می‌اندازد. فکر کنم همین حجت‌الاسلام رحیمیان تعریف می‌کند که نامه‌ای دادیم به امام. مادر شهیدی نوشته بوده که به تهران آمده برای دیدار امام. اما موفق به دیدار نشده. امام هم زیر نامه می‌نویسد: «تا این مادر شهید را به دیدار من نیاورید، هیچ‌کس را ملاقات نمی‌کنم.»

مادر ادامه می‌دهد: «به بی‌بی، حضرت معصومه گفتم بی‌بی‌جان! این عزیزت‌رو خودت بفرست خونه‌مون. قسمش دادم توروخدا آقا رو بفرست.» و رهبر می‌گوید: «همون‌ها فرستادن دیگه. همون‌ها زدن پس گردن‌مون»

فرصت می‌شود که رهبر حالی از پسرها بپرسد که مادر دوم به نفس‌نفس می‌افتد از زور گریه. مادر اول می‌گوید: «حالا نمیر تا آقا رو ببینی.» بازهم وسط گریه، همه می‌زنند زیر خنده.

مادر از فرزندانش می‌گوید که فرزند بزرگتر در خرداد همان سال جنگ دیپلم گرفته بوده و همان سال شهید شد. دیگری دوم دبیرستان بود که سال 60 شهید شد. فرزند دیگر، با آن یکی که 4 بار مجروح شده، اسیر شد. و این‌طور بقیه ماجرا را تعریف می‌کند: «اون که مجروح بود، قسمت شد که دیگه نمیره. بردن بیمارستان درمونش کردن. اما این یکی رفت... که هنوز داره میره. الحمدلله» و آن فرزندی که هنوز داره می‌ره، همان فرزند مفقودالاثر است که هنوز مادرش چشم‌به‌راه است، بلکه دیگر نرود و برگردد.

رهبر، خانواده را دعا می‌کند: «خداوند ان‌شاءالله که دل شما رو شاد کنه. چشم شما رو روشن کنه با خبرهای خوب؛ با حوادث خوب؛ با اجر بزرگ.»

مادر ادامه می‌دهد: «الحمدلله. شکر. ما همیشه دل‌مون قرصه که می‌تونیم دعا کنیم. خدا که زبون‌مون رو ازمون نگرفته. اگه کسی بدی کرد، دعای خوب می‌کنیم که خدایا کار بهتری گیرش بیاد که از این محل بره. اگه کسی کم‌کاری کرد، دعا می‌کنیم خدایا کار بهتری بهش بده که دل بکنه و از این کار بره...»

مادر دارد از دعاهایش می‌گوید که پسرش با همسر و فرزندانش می‌رسند؛ یک دختر و پسر نوجوان. هنوز خبر ندارند میهمان کیست حتی محافظ‌ها که بازرسی‌شان کرده‌اند، ماجرا را نگفته‌اند. از در اتاق که وارد می‌شوند، خشک‌شان می‌زند. پدر همان‌جا می‌نشیند و زارزار می‌زند زیر گریه. وضع پدر که این باشد، وضع همسر و فرزندان معلوم است.

مادر حرفش را ادامه می‌دهد: «کسی هم که خوب کار می‌کنه، می‌گیم خدا کنه بمونه. مثل حاج‌آقا احمدی‌نژاد. می‌گیم خدا کنه این مدتی که مونده، انقدر طولانی بشه تا بتونه همه کارایی که لازمه انجام بده.»

و رهبر حرف مادر شهید را کامل می‌کند: «خدا ان‌شاءالله این دعاهای شما رو مستجاب کنه. دل شما ها رو شاد کنه. ما رو هم از فیوضات و برکات این خانواده نورانی شما بهره‌مند کنه.» و بعد از مادر می‌خواهد که حاضرین را معرفی کند.

خواهر شهید همه اعضای خانواده را معرفی می‌کند. اما یادش رفته که خودش را معرفی کند. رهبر می‌پرسد شما دختر خانواده هستین؟ مادر تایید می‌کند و باز خاطره محاصره آبادان را تعریف می‌کند و می‌گوید: «اعصابش به هم ریخت. گفتند درمانش اینه که دیگه منطقه جنگی نبینه. الآن 40 سالشه. عصای دست من و پدرشه.»

رهبر حالی از پسر جانباز و آزاده خانواده می‌پرسد و حالی هم از عصای دست پدر و مادر. بعد هم دعایشان می‌کند.

حالا نوبت می‌رسد به مادر دوم. حالش را می‌پرسد. مادر خاطره‌ای تعریف می‌کند که انگار ماندگارترین خاطره‌اش است: «بچه‌ام قطع نخاع بود. بردنش دیدن امام. نمی‌تونست بایسته. مردم بلند شدن، اون امام رو نمی‌دید. می‌گفت بشینید من امام رو ببینم. تا این که مردم می‌شینن و پسرم می‌تونه امام رو ببینه. بعد چند وقت هم شهید شد.» این مهم‌ترین خاطره مادر از فرزندی است که بدون پدر، بزرگش کرده. و حالا حرف مهم خودش: «من همیشه دعا می‌کنم خدا دشمنای شما رو نابود کنه.» مادر اول مدام دارد خدا را شکر می‌کند.

رهبر، قرآنی می‌گیرد برای هدیه دادن. از احوال خانواده مادر می‌پرسد و جواب می‌شنود که مادر و برادرانش در شوشتر هستند. یک برادرش مجروح است. پسربرادرش کوچک بوده که موج انفجار «پرت و پلایش کرده». و ادامه می‌دهد: «اما خدا رو شکر که شما هستین. خوبا هستن. خدا خوبا رو زیاد کنه. بدا رو هم خوب کنه. اگه نمی‌خوان خوب بشن هم، نیست‌شون کنه... که یه خورده مملکت خلوت شه» باز هم همه می‌زنند زیر خنده. پیرزن اجازه نمی‌دهد که فضای جلسه سنگین شود. هر از گاهی با حرفی، جمعیت را می‌خنداند.

دختر، دیگر دلش طاقت نمی‌آورد. حرفش را می‌زند: «مادرم هم، بنده‌خدا خودش هم جانباز شیمیاییه. حتی یه دفعه هم تو کتک‌کاری‌های مکه تو سال 66 هم مجروح شده. اما متاسفانه اینا هیچ‌کدومشون پرونده ندارن. وقتی بهشون می‌گیم، می‌گن افتخار کنید مادر شهیدید. حتما می‌خواید حقوق جانبازی بگیرید؟»

رهبر را این‌طور ندیده بودم تا حالا. سرخ می‌شود. نه از بغض کردن. انگار از شرمندگی است. چندبار لبش را می‌گزد تا برخودش مسلط شود. نگاهی به زریبافان می‌اندازد، با همان خشم. انگار دنبال راهی می‌گردد تا از زیر این بار سنگین خلاص شود، بدون آن که بی‌احترامی به کسی کرده باشد: «هرکس این حرف رو زده، آدم بی‌ادبی بوده.» و بعد راهی پیدا می‌کند برای آرام کردن خانواده: «اما الآن الحمدلله رئیس بنیاد شهید، یک مرد مومن صالح عاشق خانواده شهداست. و اون آقا ایشونه. این آقا که اینجا نشسته» و به زریبافان اشاره می‌کند. زریبافان که همین‌جوری سرخ است، سرخ‌تر می‌شود.

مادر دوم داغ دلش تازه می‌شود: «ببخشید! همین رئیس بنیاد که تازه اومده و خودش جانبازه، به من هم بدقولی کرده.» رهبر با خنده به زریبافان اشاره می‌کند: «ایناها. اینه» بقیه به داد زریبافان می‌رسند: «نه. منظورش مسوول قمه.» و مادر دوم ادامه می‌دهد: «یک ساله به من قول داده من رو با یه همراه، با هواپیما بفرسته مشهد. اما می‌گه با قطار برو. من پام درد می‌کنه. نمی‌تونم. مرد هم که ندارم.» و این بزرگترین خواسته یک مادر شهید است. رهبر به زریبافان می‌گوید: «بگید بدقولی نکنن.» و این یعنی که مادر می‌رود به مشهد؛ با هواپیما.

دختری وارد مجلس می‌شود. رهبر می‌پرسد: «این کوچولو کیه؟» و می‌شنود دختر همسایه است که رهبر را دیده و بی‌قراری کرده و محافظ‌ها مجبور شده‌اند بیاورندش داخل خانه. رهبر اسمش را می‌پرسد؛ حدیثه پروانه.

مادر اجازه می‌گیرد برای گِله‌گی. حدس می‌زنم صحبت از همسر بیمار و مخارج بیمارستانش است. مادر ادامه می‌دهد: «حاج‌آقا! این محله وسیله نقلیه نداره. خانواده‌ها موندن النگار. یه کارتن نامه هم دادیم. استانداری و فرمانداری و اتوبوسرانی. می‌گن مسافر نداره. ایستگاه نمی‌زنن. ماشین نمیاد ده دقیقه وایسته.»

یکی از مسوولین بیت، فوری برگه کاغذی می‌دهد به استاندار، یعنی که: «خودت بنویس، قبل از این که آقا بگه.»

مادر ادامه می‌دهد: «استاندار قبلی اومد اینجا. گفتم اگه وسیله نقلیه اینجا نیاد، شکایت‌تون رو می‌کنم به حضرت معصومه. انقدر حضرت معصومه مظلومه، هیچ‌کاری‌شون نکرد.» جمعیت می‌زند زیر خنده. استاندار حالا خودش می‌نویسد، بدون این که رهبر بگوید. و رهبر می‌گوید: «چرا. همین که از قم برش داشت و بُردش، خیلیه.» استاندار می‌گوید: «من می‌شنوم و حتما عمل می‌کنم ان‌شاءالله.» و رهبر معرفی‌اش می‌کند: «ایشون استاندار جدید هستن.» و مسوول‌ اجرایی بیت به استاندار می‌گوید: «بنویس و انجام بده. قبل از این که از قم بندازدت بیرون!»

ظاهرا این خانواده، کارهای زیادی برای محله انجام می‌دهند. قبل از آمدن رهبر وقتی خواستیم کارهایش را بگوید، قبول نکرد. یک نفر گفت همان‌ها را که به حاج‌آقا رحیمیان گفتید، به ما بگویید. اما مادر جواب داد: «اون موقع عصبانی بودم که آقا نیومده. می‌خواستم خالی بشم.»

رهبر قرآن و سکه‌ای را به هر دو مادر می‌دهد. بعد سکه‌ای به پسر و دختر خانواده. بعد هم نوه‌ها. بعد هم عروس: «نمی‌شه که به عروس خانواده هدیه ندیم.» و بعد هم اجازه مرخصی می‌خواهد از مادر: «من رو دعا کنید. ما به دعای شما احتیاج داریم.» بار دیگر کنار تخت می‌رود و پدر را می‌بوسد. چفیه را به نوه پسر می‌دهد که از پایگاه بسیج و با لباس بسیجی آمده و حالا چفیه رهبر را می‌خواهد تا سِت لباسش کامل شود. و میان گریه خانواده خداحافظی می‌کند و برنامه سفر قم تمام می‌شود با این خداحافظی.

ما که می‌خواهیم برویم، مادر شهید از ما تشکر می‌کند و می‌گوید: «اول گفتیم یا مرگ یا خمینی. حالا هم تا نفس می‌کشیم، می‌گیم جانم فدای رهبر.»

خاطرات طنز در دوران دفاع مقدس

در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم می‌کنیم.


الهی دستتان بشکند!
یکبار در جبهه آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود برای سخنرانی و روحیه دادن به رزمندگان. وسطهای حرفاش به یکباره با صدای بلند گفت: «آی بسیجی‌ها !» همه گوشها تیز شد که چیمی‌خواهد بگوید. ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...
عصبانی شدیم. می‌دانستیم منظور دیگری دارد اما آخه چرا این حرف رو زد؟
یک لیوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو !!!»
اینجا بود که همه زدند زیر خنده!

بوی پتو یا یوی شیمیایی
در عملیات خیبر یه روز شیمیایی زدند. یکی از بچه‌ها به نام «جواد زادخوش» گفت: «شنیده‌ام برای جلوگیری از شیمیایی شدن، پارچه‌ای را خیس کرده و مقابل دهان و بینی خود می‌گیرند.»
خیلی سریع برای یافتن دستمال خیس به سمت سنگر دویدیم. داخل سنگر، هرکس به دنبال آب و دستمال می‌گشت که جواد ظرف آبی را روی پتویی ریخت و گفت: «بچه‌ها بیایید و هریک گوشه‌ای از این پتو را جلوی دهان و بینیتان بگیرید».

ناگهان متوجه شدیم که بوی پتو از بوی شیمیایی هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقداری آبگوشت روی آن ریخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع کرده و در گوشه‌ای گذاشته بودند تا در فرصتی مناسب بشویند. خلاصه، جواد در این موقعیت با خنده گفت: «اه اه!  بوی این پتو از شیمیایی بدتره!»
شلیک خنده‌ به هوا رفت!

ترسیدم روز بخورم ریا بشه
توی بچه‌ها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان می‌خورد، می‌فهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلب کرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب که دقت کردم، دیدم نه، مثل این‌ که صدای چیز خوردن یک جانور دو پا است.
یکی از بچه‌های دسته بود. خوب می‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌ای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمی‌دانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه می‌کنی؟»
او هم بی‌معطلی پاسخ داد: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه!!!»

کی بود گفت یا حسین (ع)؟
مسجد تیپ در فاو سخنرانی برگزار می‌کرد. بعد از مراسم، یکی از بسیجیان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعیت برای سقایی! می‌گفت: «هرکه تشنه است، بگوید یاحسین (ع)»
عجیب بود، در آن گرما و ازدحام نیرو که جای سوزن انداختن نبود، حتی یک نفر آب نخواست. مگه می‌شد تشنه نباشند؟
غیرممکن بود. من از همه جا بی‌خبر بلند شدم، گفتم: «یاحسین (ع)»
بعد همان بسیجی برگشت پشت سرش و گفت: «کی بود گفت یا حسین (ع)؟»
دستم را بلند کردم و گفتم: «من بودم اخوی».
گفت: «بلند شو. بلند شو بیا. این لیوان و این هم پارچ، امام حسین (ع) شاگرد تنبل می‌خواهد!»


کاغذ کمپوت
نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.»
او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.»
خبرنگار همینطور هاج و واج فقط نگاهمی‌کرد.

منبع:تابناک

دست نوشته های سردار شهید سید مجتبی علمدار

خوشا آنان که جا نان می شناسد     طریق عشق و ایمان می شناسند

بسی گفتیم و گفتند از شهیدان        شهیدان را شهیدان می شناسند

 

ما اگر عاشق جبهه بودیم ، به خاطر صفای بچه هایی بود که لذت های مادی را فراموش کردند و اکنون ما نیز چون شماییم . وقتی در خون خویش غلتیدیم و چشم از دنیا بستیم ، فکر می کردیم که دیگر همه چیز تمام شد اما این گونه نشد . دردهای شما در فراق ما ، دل ما را بیشتر آتش می زند . درست است که ما به هر چه می کنید آگاهیم اما این بلای بزرگی بود که ای کاش نصیب ما نمی شد . وقتی شما از این و آن طعنه می خورید و لاجرم به گوشه ی اتاق پناه می برید و با عکس های ما سخن می گوئید و اشک می ریزید . به خدا قسم این جا کربلا می شود و برای هر یک از غم های دلتان این جا تمام شهیدان زار می زنند .

شهدا

یاد آن زمانی که در مجالس با یاد ما گریه می کنید و بر سر و سینه می زنید ، ما نیز به یاد آن روزها که با هم در فراق و سوگ مولایمان سینه می زدیم و گریه می کردیم ، همراه با اشک شما اشک غم می ریزیم . خدا می داند که ما بیشتر از شما طالب شماییم . برای همین پروردگار عالم هر از چند گاهی اجازه می دهد با مولایمان امام حسین (ع) درد دل کنیم .

بچه ها ! آقا امام حسین (ع) خیلی بزرگوار است . او بهتر از همه ی شما شلمچه را می شناسد . فاطمیه را زیباتر از همه ی شما و ما تعریف می کند و خاطره های جبهه را خیلی دوست دارد . هر وقت به پا بوسش می رویم از ما می خواهد ، برایش خاطره تعریف کنیم . به مجرد این که بچه ها شروع به نغمه سرایی می کنند چشم های آقا مالامال از اشک می شود . سر مبارکشان را به زیر می اندازند و دانه های اشکشان زمین بهشت و محاسن شریفشان را تر می کند .

همین دیروز بود که نوبت من بود تا خاطره تعریف کنم . من از غروب های شلمچه تعریف کردم . از کانال ماهی ، سه راه شهادت ، از جاده ی شهید صفری ، سنگرهای نونی ، جاده ی امام رضا (ع) و جاده ی شهید خرازی ، هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای ناله های آقا را با همین دو گوش خود شنیدم ، آرام و آهسته فرمود : هیچ اصحاب و یاورانی بهتر و با وفا تر از اصحاب خود ندیدم . یکی از بچه ها به من گفت :

- بس است . دیگر نگو

که آقا سر از زیر برداشت و آهسته فرمود :

بگو . بگو عزیز دلم ! آن چه دلت را بی تاب کرده بگو .

بچه ها ! این جا بر خلاف دنیای شما خاطره های جبهه زیاد مشتاق دارد و همه ی اهل بهشت بخصوص آقا مشتاق آن هستند .

یک روز به آقا عرض کردم : آقا جان ! دوستان ما اکنون در دنیا هستند ، بی آن ها بر ما سخت می گذرد . آقا در حالی که اشک ، تمام محاسنش را پر کرده بود ، فرمود : آنها بقیة الشهدای منند . به جلال خداوند سوگند که در سکرات موت و ظلمت قبر و عذاب قبر و عذاب روح و در آن واویلای محشر تنهایشان نخواهم گذاشت . آنها در حساس ترین ایامی که نیاز به یاور داشتم لبیک وفا سر دادند . من به اکبرم گفته ام که بدون آنها به بهشت نیاید .

راستی بچه ها ! این جا همه با لباس خاکی هستند که خود امام فرمود : این لباس بیشتر به شما می آید . بچه ها در آن روزهایی که بی بی فاطمه ی زهرا (س) دست های بریده ی عباس و قنداق خونی علی اصغر را نزد خدا برای شفاعت می برد ، ما هم گرد و غباری که از خاک شلمچه ، مهران ، فاطمیه ، فکه ، دهلران ، چزابه ، نهر اروند ، مجنون ، کوشک و پاسگاه زید بر چهر هامان نشست و خونی را که هنگام شهادت بر بردن و لباس هامان جاری شده بود ، جمع کردیم و در آن لحظه ی حساس برای شفاعت شما به همراه آوردیم . شما مطمئن باشید ، که ما شما را فراموش نکردیم و نخواهیم کرد . یا علی !

                                                                                                      «فاش نیوز»

 

حاشیه دیدار رهبرانقلاب از خانواده شهیدان فاطمی

به گزارش دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری حاشیه‌های دیدار سرزده رهبری از خانواده شهیدان فاطمی در آخرین روز سفر به قم به شرح ذیل است:

"آقا. آقا. آقا قربونت برم. آقا فدات بشم. تورو خدا من رو دور آقا بگردون. تورو خدا من رو دور آقا بگردونین. " اینها را مادر شهیدی می‌گوید که حالا دیگر روی ویلچر نشسته. رهبر را که می‌بیند، به نفس‌نفس می‌افتد. اصرار کرده بود که بیاورندش جلوی در، برای استقبال. لابد می‌خواست اولین نفری باشد که رهبر را می‌بیند. از نیم‌ساعت پیش که شنیده میهمانش فرد دیگری است، آرام روی ویلچر نشسته و آرام شکر خدا کرده و آرام اشک ریخته. اما حالا دیگر خبری از آن مادر آرام نیست. هنوز روی ویلچر نشسته و هنوز شکر خدا می‌کند و هنوز اشک می‌ریزد، اما این‌ بار با صدای بلند. درست مثل دخترش. درست مثل نوه‌اش.

وقتی وارد خانه شدیم، تازه به اعضای خانواده گفته بودند که قرار است رهبر بیاید به منزل‌شان. قبلا به مادر شهید گفته بودند قرار است استاندار و رئیس بنیاد شهید بیایند و حرف‌هایشان را بشنوند و شاید هم فردا ببرندش به دیدار رهبر. رازداری کرده‌ بود و به کسی نگفته بود که قرار است فردا کجا برود. امروز هم منتظر استاندار بود و رئیس بنیاد شهید، که گفتند قرار است رهبر بیاید به خانه‌شان. برای همین، مدام می‌پرسد: "خواب می‌بینم؟ "

دو پسرش شهید شده‌اند؛ یکی قبل از انقلاب در سال 54 و دیگری پس از انقلاب در سال 64. در و دیوار خانه هم پر است از عکس دو فرزند. به‌ خصوص عکس سیدحمیدرضا که در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری (موزه عبرت فعلی) بوده و حتی عکس شکنجه‌اش هم قاب‌شده روی دیوار است. بعد از همین شکنجه‌ها بوده که اعدامش کرده‌اند. گوشه دیگر، عکس دو فرزند و پدرشان را بزرگ روی بنر چاپ و به دیوار نصب کرده‌اند. پدری که پس از شنیدن خبر شهادت سیدفرید در عملیات والفجر8، فوت کرده و مادر را با یک دختر تنها گذاشته است.

بقیه اعضای خانواده در تکاپوی آماده‌کردن منزل هستند. مرد فعلی خانه، "محمدآقا "ی جوان است که نوه دختری مادر شهید است و همه او را صدا می‌زنند برای کارها، حتی محافظ‌ها. خواهرش هم با دو پسرش به همراه مادرشان، امروز از تهران آمده‌اند. شوهر خواهرش کربلاست. برای همین، خواهرش یواشکی زنگ زده به برادر شوهرش و ماجرای آمدن رهبر را گفته تا او به‌عنوان یک روحانی به منزل مادربزرگ بیاید و به همین راحتی داد همه محافظ‌ها را درآورده.

مادر به محافظ‌ها گلایه می‌کند که چرا زودتر ماجرا را نگفته‌اند. اما خودش حرفش را کامل می‌کند: "اگه گفته بودین، تا حالا سکته کرده بودم. " از دخترش تسبیحی می‌گیرد که هدیه کند به رهبر. بعد هم کلی نامه را می‌دهد به دخترش. نامه دوست و آشناست که داده‌اند به او برای پیگیری. ظاهرا از آنهایی‌ست که حلال مشکلات محله است.

صندلی رهبر را می‌گذارند کنار عکس شهدا، ویلچر او را هم کنار صندلی رهبر. اما او می‌خواهد به استقبال رهبر برود. برای همین با همان ویلچر می‌برندش جلوی در. برای این که نفسش نگیرد، به نوه‌ها می‌گوید اسپری‌اش را بیاورند. دو مدل اسپری مختلف توی گلویش می‌زند. نوه‌ها چادرش را مرتب می‌کنند و حالا او آماده استقبال از رهبرش است.

رهبر را که می‌بیند، اسپری‌ها خاصیت‌شان را از دست می‌دهند. به نفس‌نفس می‌افتد. یک نفس "آقا آقا " می‌گوید و قربان‌صدقه "آقا " می‌رود. به همه التماس می‌کند "تو رو خدا من رو دور آقا بگردونین " اما رهبر تشکر می‌کند و منع. او هم عبای رهبر را می‌گیرد و چندین‌بار می‌بوسد.

رهبر می‌نشیند و حال و احوالی با مادر می‌کند و پرس‌وجویی از نحوه شهادت فرزندان و دعایی به حال فرزندان: "خدا ان‌شاءالله که هردوشون رو با پیغمبر محشور کنه. با اولیائش محشور کنه. خدا به شما اجر بده. چشم شما رو روشن کنه "

مادر از بیمار بودنش می‌گوید و بستری بودنش در بیمارستان. اینکه خواب دیده رهبر به پرستارها گفته مواظب او باشند و اینکه رهبر به او گفته خودم به عیادت شما می‌آیم. "حالا خوابم تعبیر شد "

آیت‌الله سعیدی (امام‌جمعه قم) ادامه می‌دهد: "ایشون یه بار حالشون خیلی بد می‌شه. یه خانم دکتری خواب می‌بینه که بهش می‌گن به خانم فاطمی سر بزن. تو خیابون فاطمی. خانم دکتر اعتنا نمی‌کنه. اما 3 بار این خواب رو می‌بینه. شوهرش می گه لابد خبری هست. میان خونه ایشون. در هم باز بوده. خانم دکتر میاد بالاسرشون و ایشون رو نجات می‌ده. "

پیرزنی که کنار نشسته، توجهم را جلب می‌کند. کارگر و پرستار مادر شهید است. دعوتش می‌کنم که جلوتر بیاید. یک نفر معرفی‌اش می‌کند و رهبر دعایش می‌کند.

آیت‌الله سعیدی خاطره دیگری تعریف می‌کند: "بعد از شهادت آسیدحمید، آدرس قبر را به مادر نمی‌دن. فقط می‌گن تو بهشت‌زهرا دفن شده. اما ایشون می‌ره و قبری رو به‌عنوان قبر پسرش مشخص می‌کنه. بعد از انقلاب که اسناد منتشر می‌شه، می‌بینن که ایشون قبر پسرشون رو درست تشخیص داده بوده. "

مادر که کمی سرحال‌تر شده، از فعالیت‌هایش می‌گوید. از این که خانه‌اش 8سال پایگاه بوده. پشت جبهه کار کرده. دو مدرسه ساخته و اهدا کرده. تازه می‌فهمم فلسفه پلاک و زنجیر آویزان از گلدان را که رویش نوشته شده بود: "یادمان مردان آفتاب/ آموزشگاه راهنمایی شهیدین فاطمی "

از رهبر می‌خواهد تا دعایش کند و رهبر جواب می‌دهد: "من دعا می‌کنم شما رو. شما هم ما رو دعا کنید. دعای شماها ان‌شاءالله پیش خداوند مسموعه. مقبوله "

مادر شعری را که برای رهبر گفته، می‌خواند و بعد هم خاطراتش را از زمان انقلاب تعریف می‌کند. از زمانی که پسرش را زندانی کرده بودند و او و همسرش را بارها به ساواک برده‌اند. از این که به‌عنوان مادر، حس کرده سینه حمیدرضایش موقع بازداشت، بین در و دیوار شکسته. خاطره‌هایش زنده شده. که بدون این که وقت ملاقات بدهند، از او خواسته‌اند پسرش را مجبور به همکاری کند تا چرخ مملکت بچرخد، وگرنه اعدامش می‌کنند. و او جواب می‌دهد که حمیدرضا قبول نمی‌کند و اگر هم این کار را بکند، من نمی‌بخشمش. معلوم است که شهادت حمیدرضا برایش خیلی دردآور بوده. به خصوص زخم‌زبان‌ها و اذیت‌هایی که در کنار آن کشیده: "ساواک بهم گفت با اعدام پسرت، تا آخر عمر مهر ننگ زدیم رو پیشونیت "

پیرزن از خاطراتش می‌گوید و رهبر اشک چشمش را با انگشت پاک می‌کند و می‌گوید: "همین شهادت‌ها پایه‌های جمهوری اسلامی را مستحکم کرد. اگر این جوان‌های امثال فرزند شهید شما، در دوران اختناق جهاد نمی‌کردند، مبارزه نمی‌کردند، صبر نمی‌کردند، این اتفاق نمی‌افتاد. اگر مادرها، پدرها بی‌صبری می‌کردند، ناراحتی اظهار می‌کردند، دیگران را پشیمان می‌کردند از رفتن این راه، این اتفاق نمی‌افتاد. این اتفاقی که افتاد، که دنیا را تکان داد، تشکیل جمهوری اسلامی، این به برکت همین مجاهدت‌های فرزندان شماست. "

دو نفر وارد خانه می‌شوند. صاحب مغازه مجاور خانه است و رفیقش که در مغازه بوده. خودش برادر شهید است و همراهش جانباز. رهبر را دیده‌اند که وارد خانه شده و اصرار کرده‌اند که وارد شوند. به اشاره مسئول بیت، دعوت‌شان می‌کنم که جلو بنشینند.

رهبر قرآن و سکه‌ای را به یادگاری به مادر می‌دهد. مادر هم کفن‌اش را می دهد تا رهبر امضا کند. بعد هم تسبیحی را که آماده کرده‌بود، به رهبر هدیه می‌کند. انگشترش را هم درمی‌آورد که هدیه کند: "نگین این انگشتر از اولین سنگ قبر امام حسینه. مال پونصد سال پیش. " رهبر می‌گوید انگشتر دست شما باشد بهتر است. همین تسبیح بس است و من با آن ذکر خواهم گفت. با همان تسبیح سبزرنگ قدیمی رنگ و رو رفته.

رهبر اجازه مرخصی می‌خواهد که خواهر شهید جلو می‌رود و چفیه رهبر را برای پسر دیگرش که اینجا نیست می‌گیرد. رهبر که بلند می‌شود، قربان‌صدقه رفتن مادر دوباره شروع می‌شود. اما این بار به زبان ترکی: "آقا! اوزوم. بالام. سَنَه قربان " و رهبر هم به همان ترکی جواب می‌دهد. بقیه حرف‌ها هم به همین زبان ترکی رد و بدل می‌شود و رهبر خداحافظی می‌کند. این بار کارگر خانه است که جلو می‌آید و عبای رهبر را می‌بوسد و زارزار اشک می‌ریزد. خیالش راحت است که می‌تواند به ترکی با رهبرش صحبت کند. رهبر که بیرون می‌رود، صدای خانمی از توی کوچه می‌آید که چفیه رهبر را می‌خواهد.

فوری برمی‌گردم توی خانه و می‌روم سراغ کفن تا رویش را بخوانم: "اللهم انا لانعلم منها الا خیرا. و انت اعلم بها منا. سید علی خامنه‌ای "