هنرمندان طلبکار!


انصافا وقتی در تمدنی مثل حوزه نفوذ زبان فارسی، که می‎توان سرزمین شعر و ادبش نامید، یک بیت شعر از شاعری گل می‎کند و به ضرب‎المثل مشهوری در بین مردمان تبدیل می‎شود، باید آن را با زر نوشت و از طلا قاب گرفت. مثل این می‎ماند که مغازه‎ای در کرمان به زیره خوب داشتن اسم در کند، یا شیرینی‎فروشی در یزد به باقلوا، یا چه می‎دانم فوتبالیستی در برزیل به گل زدن. بی‎گمان این بیت شعر استاد سخن، سعدی شیرازی را بسیار شنیده‎ایم یا از آن یاد کرده‎ایم که:
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
این ره که تو می‎روی، به ترکستان است 

اما شاید اگر شیخ اجل امروز در میان ما بود (اگر می‎توانست در چنین روزگاری طبع بلند شاعرانه‎اش را حفظ کند و هنوز حوصله سرودن داشته باشد!) احساس می‎کرد که باید در این تک بیت شاهکارش تغییراتی بدهد. چون با توجه به مفهوم این شعر، احتمالا در روزگار شیخ اجل، مشکل عمده مردم به کجا رفتن بوده است، نه چگونه رفتن. مردم آن روزگار، خوب راه می‎رفتند و مسافرت می‎کردند. با اسب و شتر سبقت غیرمجاز نمی‎گرفتند؛ بین کاروان لایی نمی‎کشیدند و ساربان را مجبور نمی‎کردند سر هر پیچ مأمور بگذارد و دوربین سرعت‎سنج پیشرفته بدهد دست‎شان و بگوید: برگ جریمه‎ها را تمام نکرده‎اید، به دژ برنگردید! 

خلاصه اوضاع امروز با روزگار شیخ اجل خیلی توفیر دارد. ما می‎دانیم در اقتصاد و صنعت به‎کجا می‎خواهیم برویم. (ژاپن نشد، مالزی) می‎دانیم در فرهنگ به چه نقطه‎ای باید برسیم. می‎دانیم از سینمای مملکت چه می‎خواهیم و ... اما نمی‎دانیم چطور باید رفت و کی باید رسید؟ راه‎بلد زیاد داریم. راه‎رو نیست. همه در راه‎شناسی از خود ترکستان دکترا گرفته‎اند،

این روزها مشکل سینمای ایران شده امنیت شغلی اهالی‎اش. اکثرا شمشیر از رو بسته‎اند و از دولت طلبکارند که چه باید بدهد و چه برایمان نکرده، این‎که دولت به نمایندگی از 70 میلیون نفوس از سینما و سینماگر چه می‎خواهد و چه باید بخواهد، مهم نیست.

اما وقتی موسم حج فرا می‎رسد و صحبت از مراسم «برائت از مشرکین» می‎شود، خیلی‎ها برای گرفتن ویزای مهاجرت، از «اوکراین» سر درمی‎آوردند! این روزها اصلا ترکستان رفتن که ترسیدن ندارد و روزنامه‎ها پر است از آگهی تور تفریحی‎اش و ... انگار باید با اجازه از سعدی (علیه‎الرحمه) (خطاب به ارتجاع منطقه) گفت:
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
این‎طور که مثل خرس قطبی خوابی! 

الغرض، از شعر و گوشه و کنایه که بگذریم، لابد شنیده‎اید قضیه چیست. در خانه سینما جشنی می‎گیرند و یک عده از هنرمندان وادی سینما را برنده اعلام می‎کنند. بنده‎خدایی آن وسط جوگیر می‎شود و یک‎دفعه می‎زند به جاده خاکی. از جمله این‎که: ای کاش استاد «مخملباف» و استاد «کوروساوا» و «ونگوک» و ... با سینمای ایران آشتی کنند و در چنین محافلی زیارت‎شان کنیم و الی آخر ... یعنی ارشاد مجوز فیلم طرف را باطل می‎کند و وزیر نامه می‎زند و «عسگرپور» اعتراض می‎کند و رسانه‎های اپوزیسیون ذوق‎زده می‎شوند و «شمقدری» جواب می‎دهد و باقی قضایا... که گویا دیگر آخر ماجرا به اولش خیلی ربط ندارد.
 
           

اما حقیر می‎خواهم از همین‎جا ادامه بدهم. وگرنه اعتراض به وزیر و قر و غمیش اپوزیسیون دادن و «آزادی» کجایی که من در زعفرانیه غریبم و... که در این مملکت خیلی‎وقت است عادی شده. برخی از ما عادت کرده‎ایم که توهمی به اسم دولت را در ذهن بسازیم و همه کاسه و کوزه‎ها را بر سر همین دولتی بشکنیم که خودمان سال‎هاست از مصادیق بارزش هستیم. (دولت را که اجنه و موجودات فضایی اداره نمی‎کنند!) استاد مخملباف نه، همین استاد شجریان -که حقیر هنوز هم تعلق‎خاطری به صدایش دارم- را جمهوری اسلامی «حضرت استاد» کرد. با همین رسانه‎های ننه‎مرده دولتی‎اش! وگرنه «بی‎سوات‎»هایی چون حقیر صد سال دیگر هم متوجه نمی‎شدیم که گام‎های صدای «حمیرا» فقط دو - سه اکتاو بالا را دارد و کلی ناقص هم هست. (و چون شوهرش «پرویز یاحقی» بوده، بلد بوده چطور برایش آهنگ بسازد که قضیه معلوم نشود). انقلاب اگر نمی‎شد «گلپا» هم در این‎همه جار و جنجال جاز

وقتی همین سیستم دولتی فیلمی مثل «چهل سالگی» را در پنج رشته اصلی کاندیدای سیمرغ اعلام می‎کند، کسی نمی‎پرسد کجای این شاهکار سینمایی از هفت فرسخی آرمان‎شهرهای نظام جمهوری اسلام گذر کرده و گذرش به معیار و ملاک‎های هنر انقلابی و اسلامی افتاده؟

و جنگولک‎بازی صدایش به‎جایی نمی‎رسید. نمی‎گویم شجریان استاد نیست (اگرچه مخملباف را می‎گویم) اما امثال این بزرگوار خیلی بیشتر از آن‎چه که به انقلاب خدمت کرده‎اند، خدمات گرفته‎اند. جمهوری اسلامی اگر منت بر سرشان نداشته باشد، زیر منت‎شان هم نیست، که نگذاشت صدای‎شان در نیاید؛ بین آن‎همه جوانک‎های خواننده‎ای که از بابا و ننه‎شان قهر نکرده و به سر کوچه نرسیده ستاره می‎شدند؛ عربده می‎کشیدند و مشهور می‎شدند و به قول «مهران مدیری» فرت و فرت کنسرت می‎دادند. مخملباف اگر راست می‎گفت، قبل از «توبه نصوح» روشن‎فکر می‎شد. این اولا؛ از ثانیا و ثالثا هم بگذریم و برویم سراغ حرف آخر. فقط خدا کند آدم آخر کارش توبه نصوح باشد و بایکوت این و آن! خدا کند عاق اسلام و شهدا نشویم! 

فرصت نشد اصل ماجرا دستگیر حقیر شود، اما جوان‎تر که بودیم، «میرشکاک» می‎گفت ببینید هر کسی از کجا نان می‎خورد، تا بفهمید حرف‎حسابش چیست. انگار این روزها مشکل سینمای ایران شده امنیت شغلی اهالی‎اش. اکثرا شمشیر از رو بسته‎اند و از دولت طلبکارند که چه باید بدهد و چه برایمان نکرده، این‎که دولت به نمایندگی از 70 میلیون نفوس از سینما و سینماگر چه می‎خواهد و چه باید بخواهد، مهم نیست. 

وزارت ارشاد، تشکیلات عریض و طویل معاونت سینمایی را علم کرده که یک عده از این طریق یارانه‎ها دلارهای نفتی‎شان را بگیرند. نمی‎گویم نگیرند، یا در حدود این 30 سال زیاد گرفته‎اند. کلی آدم اهل فن و اهل درد در سینمای ایران زحمت می‎کشند و فقط معدودی از این افراد نه‎تنها لنگ کرایه‎خانه‎شان نیستند، که ماشین‎های خارجی‎شان را با رنگ کت و شلوارشان هماهنگ می‎کنند. یکی از مصیبت‎های همین دولت‎های‎مان این است که نه بلدند، نه باور دارند که باید برای فرهنگ و هنر و ادبیات خرج کرد. هنوز در عمل باور ندارند که قدرت آمریکا در هالیوود است، نه بودجه‎های نظامی نجومی‎اش. نمی‎دانند چطور می‎توان بین رشد ادبیات رمان‎نویسی آمریکای لاتین و قدرت‎های نوظهوری مثل برزیل ارتباط برقرار کرد. هنوز برنامه‎ای واقعی ندارند که در مرزهای امپراتوری قدیم ایران برای بقرای زبان و نفوذ ادبیات فارسی

واقعا اگر این شرایط و معیار ها و محدودیت‎های خاص در ایران معاصر نبود، سینمای رقص و آواز هندی و سکس بالیوود و هالیوودی اجازه می‎داد خیلی از این حضرات عرض اندام کنند و مثلا برای «زادبوم» و «زاینده‎رود» مجال نفس کشیدن و نطق زدن باقی می‌ماند؟

چه کرد و ... الی ماشاءا... . اما همه قضیه این نیست. سعدی و حافظ، همزمان گورکانیان هند نبودند که هم‎وزن خودشان و اسب‎شان سکه طلا بگیرند. حکیم طوس مگر بیمه بازنشستگی گرفت؟ خلاصه که به قول مولانا بیدل:
مایه طبع هنرمندان همان دست تهی‎ست
تا به قید برگ بود، از نی نوایی برنخاست 

«شمقدری» هر که باشد، کسی نمی‎تواند ادعا کند جزو اهالی سینما نیست و درد سینماگران را درک نمی‎کند. اما نمی‎دانم چرا وقت نقد و نظر دادن، عالم و آدم می‎نالند که مشکل سینمای ایران دولتی بودنش است (همه می‎دانند که بدنه این سینما به کمک مستقیم و غیرمستقیم دولت سرپاست) اما توقع دارند همین دولت در هیچ موردی به کسی نگوید خرت به چند و بالای چشمت ابروست! وقتی همین سیستم دولتی فیلمی مثل «چهل سالگی» را در پنج رشته اصلی کاندیدای سیمرغ اعلام می‎کند، کسی نمی‎پرسد کجای این شاهکار سینمایی از هفت فرسخی آرمان‎شهرهای نظام جمهوری اسلام گذر کرده و گذرش به معیار و ملاک‎های هنر انقلابی و اسلامی افتاده؟ 

                 

همه می‎دانند «درباره الی» درباره چیست؛ حرف حسابش چیست و چرا یک نامزد شرعی، یا حداقل عرفی را آن‎طور منفور و وضوبگیر(!) نشان می‎دهد؛ وقتی یک دوجین قهرمان همذات‎پنداری شده در آن فیلم و فیلم‎های دیگر حاضر نیستند محض رضای خدا در بدترین شرایط مادی و عاطفی به یکی از ائمه اطهار (علیهم‎السلام) متوسل شوند و اسمی از معصومین بیاورند! (چون زبانم لال امّل‎بازی می‎شود و شاید فلان سایت خبری صهیونیست گمان کند حضرت استاد تئوکرات تشریف دارند، به‎جای تکنوکرات یا دموکرات!) اما کسی نمی‎پرسد واقعا اگر این شرایط و معیار ها و محدودیت‎های خاص در ایران معاصر نبود، سینمای رقص و آواز هندی و سکس بالیوود و هالیوودی اجازه می‎داد خیلی از این حضرات عرض اندام کنند و مثلا برای «زادبوم» و «زاینده‎رود» مجال نفس کشیدن و نطق زدن باقی می‌ماند؟ 

خلاصه این‎که وزارت ارشاد چند سال بعد باید جواب بدهد که شعارهای این دولت و آن 25 میلیون رأی مردم به این مواضع چقدر در معاونت سینمایی ظهور و بروز داشته؟ الان می‎خواهد با این قمپزهای اپوزیسیونی چه کند، خیلی مهم نیست. مهم این‌است که با معیارهای انقلاب فیلم بسازد.
 نعمت‎ا... سعیدی
منبع: هفته نامه پنجره/شماره 63 

شرط عروس برای خواندن خطبه عقد توسط مقام معظم رهبری

 

هر چند وقت یکبار آقا اجازه حضور عروس و دامادهای جوان را برای جاری ساختن خطبه عقد از لبان مبارکشان صادر می کنند.کتاب "مطلع عشق" گزیده ای از رهنمودهای حضرت آیت الله سید علی خامنه ای به زوجهای جوان است که توسط "محمد جواد حاج علی اکبری" جمع آوری شده است.در ابتدای این کتاب خاطراتی شیرین از این مجالس بیان شده که یکی از آنها در ذیل این گزارش می آید.
به گزارش جهان لحظات سخت انتظار رو به پایان است.انتظار شیرین جوانان مومن،عروس و دامادهای جوان ،با نزدیک شدن ورود رهبر و مقتدایشان در حال تعبیر شدن است.

...قبل از ورود رهبر شخص با صفایی جلوی جمع می ایستد با چند تذکر اعلام می کند که آقا وکیل عروس خانمها هستند و جناب آقای محمدی گلپایگانی ،از دامادها وکالت خواهند گرفت.

عروسها از این موهبت الهی احساس کرامت و سرافرازی می کنند و زیر چشم به دامادها فخر می فروشند.دامادها اندکی دلخور می شوند ولی بعد با توجه به اینکه اصل قضیه همان "انکحت"است که آقا می گوید، خودشان را آرام می کنند.به هر حال معلوم می شود از همین اول باید هوای خانمها را داشت.

همه چیز مهیاست ...!و لحظاتی بعد...پرده کنار می رود و سیمای پر نور نائب مهدی با هاله ای زهرایی و لبخندی آسمانی بر جمع طلوع می کند.

مطابق با شیوه این محافل ابتدا رهبر در جملاتی کوتاه و نغز چند نکته به رهروان جاده خوشبختی هدیه می دهند....بعد از بیان نکته ها، از یک یک عروس خانمها وکالت می گیرندواینجا دیگر کسی برای بله گفتن ناز نمی کند.

بعد از چند نفر، آقا نام عروس دیگری را می خوانند و با ذکر مهریه و یادآوری شروط ، از او وکالت می خواهند...بر خلاف رویه دختر سکوت می کند.جمع در حیرتی سنگین فرو می رود.آقا اندکی درنگ می کنند :"اگر وکالت ندهید عبور می کنم..."

دختر در حالی که بغض گلویش را می فشرد لب باز می کند:"آقا جان شرط داره!"

تعجب حاظران بیشتر می شود."چه شرطی دخترم؟"

"به شرط اینکه شما من و پدرم را در روز قیامت شفاعت کنید."

و کسی از کنار جلسه ادامه می دهد:"آقا !ایشان دختر سردار رشید اسلام شهید ... هستند."

جمع منقلب می شود .آقا متواضعانه پاسخ می دهند:"دخترم!پدر عزیز و  شهید شماست که باید از همه ما شفاعت کند!"

اشک از چشمان دختر سرازیر می شود و مجلس به یاد لاله های زهرایی حال و هوای دیگری می گیرد.                                     «فاش نیوز»

دعایی که همان لحظه اجابت شد

وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت . همان لحظه کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشته بخوانم٬ خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم. 
 
                                    

همه سرشان را با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیک دسته از سنگر ، بیرون آورده بودند . چهره وحشت زده پیک که به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود .
یکی از بچه ها که از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته٬ با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد ». محمد غلامی از بچه های گنبد بود که روز قبل جایگزین فرمانده شده بود . وقتی بالای سرش رفتم به پیک دسته حق دادم که آن طور ترسیده باشد . خمپاره درست به فرق سرش اصابت کرده بود . وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت . همان لحظه کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشته بخوانم٬ خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی کاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه کاغذ را پاک کردم . مو در بدنم سیخ شد! لرزش را در خودم احساس کردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود .« خدایا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده »

*راوی:حمید رسولی

ویژه‌نامه سی سالگی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس

عاشقانه ای خواندنی و احساس برانگیز

 سرویس اجتماعی جهان نیوز-حجت الاسلام رحیمیان خاطره ای از دیدار رهبر انقلاب با خانواده یک شهید نقل کرده اند که بسیار خواندنی و عبرت آموز است.متن خاطره رحیمیان بدین شرح است.

 

در سال 1378 در مراسم ختم یکی از مدیران بنیاد شهید که متاسفانه بر اثر تصادف فوت کرده بود در مسجد ساری، شخص ناشناسی آمد و یک کاغذ کوچک به دست من داد و رفت.

کاغذ را باز کردم دیدم نوشته است که همسر شهید کریمی در فلان روستای شهرستان نکا، دو فرزند داشته است (یک پسر و یک دختر). پسر سرطان گرفته و از وقتی که سرطان او آشکار شده، بیشتر از چهار ماه طول نکشیده و فوت کرده است (یک پسر 19 ساله بسیار نورانی و خوش‌چهره). تقریبا همزمان یعنی دو ماه بعد از شروع سرطان پسر، متوجه شده‌اند دختر هم که 18 ساله بود، سرطان حنجره گرفته است و نوشته بود که مادر در وضعیت بدی است و دختر هم در حالت احتضار است.

با اینکه می‌خواستیم شب به تهران برگردیم، منصرف شدیم و با چند تن از مسئولان استان به منزل آنها در یکی از روستاهای شهرستان نکا رفتیم.

شوهر این زن حدود 18 سال پیش شهید شده بود. در آن زمان دخترش نوزاد و پسر یک ساله بوده است. این زن بچه‌ها را مثل دسته گل بزرگ کرده بود. پسر،آنچنان که توصیف می‌کردند و عکسش هم آنجا بود، مثل یک قطعه نور بود.

مادر، دست‌تنها، هم نقش مادر را برای فرزندان ایفا کرده بود و هم نقش پدر را. پسر 19 ساله که تازه دیپلم گرفته بود بعد از 4 ماه سرطان تازه ده روز پیش فوت کرده و دختر هم از دو ماه قبل، سرطان حنجره گرفته بود.

دختر در گوشه اتاق رنگ پریده و باوضعیت بسیار نحیف در کنار مادری که بعد از 18 سال فقدان شوهر و سرپرست زندگی خود و غم از دست دادن جوان رعنا و دلبندش در طی چند روز گذشته، حالا شاهد و ناظر از دست رفتن دختر 18 ساله‌اش در بستر بیماری بود. صحنه‌ای غیر قابل تصور و واقعا فضای غم‌آلود و بسیار متاثر کننده‌ای بود. من یک ساعت صحبت کردم که شاید دختر و مادر یک کلمه حرف بزنند یا کمی چهره آنها باز شود، ولی اصلا تاثیری نداشت.

گفتم، «اگر الان مایل باشید همین فردا شما را با هزینه خودمان به کربلا بفرستیم. » ماه شوال بود. گفتم، «حج نزدیک است. اگر اجازه بدهید برای حج امسال هر دو نفرتان را به مکه بفرستیم. » هیچ واکنشی نشان ندادند. . وقتی مکه و کربلا را جواب ندادند، مشهد را گفتیم که باز هم جوابی نشنیدیم. بعد گفتیم: «هر کاری داشته باشید ما در خدمت شما هستیم، ان‌شا‌ءالله که مشکلی نیست، مساله مهمی نیست. ان‌شاءالله خوب می‌شوید. (نخواستیم اعتراف کنیم که سرطان بیماری مهلکی است. ) ولی اگر لازم باشد یا پزشکها تشخیص بدهند به هر جای دنیا که باشد شما را اعزام و هزینه‌اش را هم پرداخت می‌کنیم. » هرچه گفتیم، نه دختر ونه مادر یک کلمه حرف نزدند. ساعت 12 شب شده بود. باید بلند می‌شدیم و رفع زحمت می‌کردیم. جمع زیادی همراه ما بودند (استاندار و مسئولین استان)، گفتیم: «بالاخره باید مرخص شویم. یک چیزی بگویید تا ما برویم. » بعد از التماس کردن ما، احساس کردیم دختر می‌خواهد سخنی بگوید. تمام حاضران سراپا گوش شدند تا بشنوند که او در این حالت چه می‌گوید و چه می‌خواهد. جمله کوتاه، اما عجیب او بعد از یک ساعت صحبت کردن دیگران و پیشنهاد حج و زیارت عتبات عالیات و اعزام به خارج برای درمان، فضای مکدر و تاریک غم‌های سنگین را شکافت و دلها را لرزاند و به چشمهایی که تا آن لحظه به خاطر رعایت حال خانواده از باریدن اشک امساک کرده بودند رخصت داد تا در شگفتی جلوه حق و بهار عشق به ولایت با گریه شوق، دلهای غمزده را سبکبال و سبکبار کنند. دختر با صدای نحیفی گفت: «من فقط یک آرزو دارم، آرزویم این است که قبل از مردن، قبل از اینکه از دنیا بروم، چشمم به جمال آقایم، رهبرم و نایب امام زمانم روشن شود!»

به محض بازگشت به تهران موضوع را با دفتر مطرح کردم. قرار شد هر وقت به تهران آمدند ملاقات انجام شود. چند روز بعد خانواده شهید به همراه دامادشان که یک معلم متدین است به همراه راننده‌ای از بنیاد شهید ساری به تهران آمدند.

همگی آنها را به دفتر بردم. آن روز فقط برنامه نماز ظهربود. در صف نماز آماده نشستیم. اذان شدو رهبر فرزانه انقلاب وارد شدند.

معظم‌له مطلع بودند و با ایشان احوالپرسی گرمی کردند و به نماز ایستادند.

همسر و فرزند شهید به حاجت خود رسیده بودند. نماز جماعت هم فراتر از انتظارشان بود. بعد از نماز،مقام معظم رهبری برخلاف معمول در کنار سجاده رو به خانواده نشستند و آنها از صف عقب در کنار خود فراخواندند، با یکایک آنها صحبت و با تفقد و مهربانی از همه چیز سوال کردند. امواج محبت فضا را پر کرده بود. معلوم نبود مراد کیست و مرید کدام است. هر دو طرف مرید بودند و مراد، عشق متقابل آنها بود که مثنوی وحدت را می‌سرود و ظلمات «کثرت» در نور وحدت محو شده بود، زنگار افسردگی رسوب یافته در آشیانه قلبشان با برق شادی وصال زدوده می‌شد و غبار غم‌های دیرین با وضوی عشق در چشمه‌سار زلال ولایت از چهره آنان پاک می‌گردید. ترنم باران لطافت و لطف از سخنان دلنشین علی‌گونه رهبر، همراه با بارش اشک شوق همسر و دخترک یتیم شهید، زیباترین بهار بهشتی را در بوستان گلهای محمدی به نمایش گذاشته بود.

در آیینه این صحنه دلربا، صدها و هزارها خاطره زیبا و دلنشینی که در مدت ربع قرن در محضر آفتاب انقلاب، خمینی عزیز از عشق متقابل امام و امت از نزدیک مشاهده کرده بودم، بار دیگر در ذهنم زنده گردید و یکجا در برابر عظمت و شکوه دل‌انگیز انسان‌دوستی و محبت بی‌پایان امامان حق در طول تاریخ و عشق متقابل انسانهای پاک سرشت نسبت به آنها که بار دیگر در پرتو امامت و ولایت الهیه در عصر حاضر متجلی می‌یافتم، با تمام وجود احساس و باور کردم.

آری، ولی امر و رهبر، یعنی شبیه‌ترین مردم به پیغمبر(ص) است؛ پیغمبری که در مقام تجلی قهر الهی، مجری فرمان شدت عمل درجهاد با کفار و منافقان است. «جاهد‌الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم»

و قرآن او را به همراه جمع پیروانش به «اشداء علی الکفار» توصیف فرموده است و همو که در مقام تجلی رحمت حق جلّ و علا باید بال فروتنی و محبتش را برای مومنانی که از او تبعیت می‌کنند، بگشاید. «واخفض جناحک لمن اتبعک من ‌المومنین»

به همین گونه، رهبری که در برابر قدرتهای ستمگر و شیطان بزرگ، همچون کوهی آتشفشان می‌خروشد، اینجا در کنار سجاده عبادتش و در تعقیب نمازش، با نسیم بهاری تبسمش و باران عطوفت کلامش، جان و دل یادگاران شهید راه خدا را می‌نوازد. هر چند عقربه ساعت، گذشت زمانی نسبتا طولانی را در نظر حاشیه‌نشینان خاکی باز می‌نماید، اما آنگاه که معراج محبت و ولایت به معراج نماز می‌پیوندد و ارواح وارسته از عالم طبیعت و تعلقات مادی، زمین و زمان را پشت‌سر می‌گذارند، گویی تمام برنامه‌های عادی به هم می‌ریزد، زمین قطعه‌ای از بهشت نور می‌گردد و زمان در آن میان گم می‌شود.

این گفت و شنود صمیمانه، به طور بی‌سابقه و کم‌نظیری به طول انجامید. رهبر معظم انقلاب چند جلد قرآن خواستند، برای هر یک وحتی راننده که برادر دو شهید بود و حضرت آقا در طی گفت وگوی خود به آن پی برده بودند، متنی را در صفحه اول قرآن که مشتمل بر ابراز ارادت و محبت به خانواده شهید و شهید بود، با کمال آرامش و زیبایی مرقوم و امضا کردند.

درهمان حال که مشغول نوشتن بودند این نکته را بیان کردند که «در طول نزدیک به 20 سال، چه در زمان ریاست جمهوری و چه بعد از آن مرتب سعی کرده‌ام به منازل شهدا بروم و یک جلد کلام‌الله مجید نیز به آنها اهدا کنم، همواره مقید بوده‌ام که در پایان جمله‌ای که در کنار قرآن نوشته‌ام، آخرین کلمه نام شهید باشد تا نام و امضایم در کنار نام شهید قرار گیرد، با این امید که حداقل به برکت مجاورت کتبی و لفظی با نام شهید، خداوند مرا با آنها نزدیک و محشور فرماید. »

سپس قرآن را همراه با هدیه‌ای دیگر به یکایک آنها اهدا فرمودند و برخاستند. فکر کردیم جلسه تمام شد و هنگام خداحافظی فرارسیده است، اما...

آقا روی سجاده رو به قبله ایستادند و فرزند و مادرش نیز کنار ایشان ایستادند. فضای معنوی و روحانی به نقطه اوج رسید، آنچنان که درک و تصور آن در اندیشه و خیال نمی‌گنجید. رهبر با بستن چشمان خود از عالم طبیعت، چشم دل را یکسر به سوی خدا گشودند و خانواده شهید با همه وجود، چشم به چهره نورانی بنده صالح خدا دوختند. رهبر با زمزمه ملکوتی دعایش و دختر و همسر شهید با گریه و اشک بی‌امانشان، زمانی طولانی را سر کردند و کوتاه سخن اینکه وصف آن حالت و ترسیم آن منظره با هیچ بیان و زبانی میسور نیست، فقط می‌توانم بگویم هر که آنجا بود و من سنگدل آنچنان گریستند و گریستم که کمتر به یاد دارم.

نصب تمثال رهبر انقلاب در مرز اسراییل

مردم لبنان تمثال حضرت آیت الله خامنه ای و آرم جمهوری اسلامی را در چند متری شهرکهای صهیونیستی نصب کردند.

به گزارش فارس، همزمان با ورود محمود احمدی نژاد رییس جمهور کشورمان به لبنان و سخنرانی وی در جنوب لبنان موج شادی در بین شیعیان این کشور برپا شده است.

شیعیان جنوب لبنان برای خوش آمد گویی به رییس جمهور ایران به آذین بندی خیابانها و نصب بنرهای امام خمینی، رهبر معظم انقلاب و رییس جمهور در این منطقه پرداخته اند.

یکی از زیباترین این اقدامات جلوه ای از اقتدار جمهوری اسلامی آنهم دقیقا در کنار مرزهای رژیم اشغالگر قدس با لبنان است و آن نصب تمثال حضرت آیت الله خامنه ای و آرم جمهوری اسلامی در این منطقه است.

حزب الله لبنان با اقتدار این تمثال را دقیقا در کنار مرز لبنان و رژیم صهیونیستی نصب کرده تا به حریف بفهماند نفوذ انقلاب اسلامی تا چند متری شهرکهای آنان رسیده است.

این درحالی است که سربازان ارتش اسراییل مجبورند در روز چندین بار از یک قدمی تمثالها و تصاویر رهبران جمهوری اسلامی بگذرند.

ترس از حضور تاریخی مردم جنوب لبنان در استقبال از رییس جمهور ایران و برخی اخبار درباره قدرتنمایی جمهوری اسلامی در مرزهای لبنان و رژیم صهیونیستی، ارتش این رژیم را به حالت آماده باش درآورده است.
 

نصب تندیس مقام معظم رهبری در مرز لبنان با سرزمین های اشغالی- در تصویر شهرک های صهیونیستی دیده می شود

 

پیش از اینها فکر می کردم خدا ...

 
                          
                                           پیش از اینها فکر میکردم خدا
                                           خانه ای دارد کنار ابر ها

                                           مثل قصر پادشاه قصه ها
                                           خشتی از الماس خشتی از طلا

                                           پایه های برجش از عاج و بلور
                                           بر سر تختی نشسته با غرور

                                           ماه برق کوچکی از تاج او
                                           هر ستاره پولکی از تاج او

                                           اطلس پیراهن او آسمان
                                           نقش روی دامن او کهکشان

                                           رعد و برق شب طنین خنده اش
                                           سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

                                           دکمه ی پیراهن او آفتاب
                                           برق تیر و خنجر او ماهتاب

                                           هیچ کس از جای او آگاه نیست
                                           هیچ کس را در حضورش راه نیست

                                           پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
                                           از خدا در ذهنم این تصویربود

                                           آن خدا بی رحم بود و خشمگین
                                           خانه اش در آسمان دور از زمین

                                           بود ،اما در میان ما نبود
                                           مهربان و ساده و زیبا نبود

                                           در دل او دوستی جایی نداشت
                                           مهربانی هیچ معنایی نداشت

                                           ... هر چه می پرسیدم از خود از خدا
                                           از زمین از اسمان از ابر ها

                                           زود می گفتند این کار خداست
                                           پرس و جو از کار او کاری خطاست

                                           هر چه می پرسی جوابش آتش است
                                           آب اگر خوردی جوابش آتش است

                                           تا ببندی چشم کورت می کند
                                           تا شدی نزدیک دورت می کند

                                           کج گشودی دست ،سنگت می کند
                                           کج نهادی پا ی لنگت می کند

                                           تا خطا کردی عذابت می کند
                                           در میان آتش آبت می کند

                                           با همین قصه دلم مشغول بود
                                           خوابهایم ، خواب دیو و غول بود

                                           خواب می دیدم که غرق آتشم
                                           در دهان شعله های سرکشم

                                           در دهان اژدهایی خشمگین
                                           بر سرم باران گرز آتشین

                                           محو می شد نعره هایم بی صدا
                                           در طنین خنده ی خشم خدا ...

                                           نیت من در نماز ودر دعا
                                           ترس بود و وحشت از خشم خدا

                                           هر چه می کردم همه از ترس بود
                                           مثل از بر کردن یک درس بود ..

                                           مثل تمرین حساب و هندسه
                                           مثل تنبیه مدیر مدرسه

                                           تلخ مثل خنده ای بی حوصله
                                           سخت مثل حل صد ها مسئله

                                           مثل تکلیف ریاضی سخت بود
                                           مثل صرف فعل ماضی سخت بود

                                           تا که یک شب دست در دست پدر
                                           راه افتادم به قصد یک سفر

                                           در میان راه در یک روستا
                                           خانه ای دیدیم خوب و آشنا

                                           زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست؟
                                           گفت: اینجا خانه ی خوب خداست

                                           گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
                                           گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

                                           با وضویی دست ورویی تازه کرد
                                           با دل خود گفتگویی تازه کرد 


                                           گفتمش پس آن خدای خشمگین
                                           خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

                                           گفت :آری خانه ی او بی ریاست
                                           فرشهایش از گلیم و بوریاست

                                           مهربان و ساده و بی کینه است
                                           مثل نوری در دل آیینه است

                                           عادت او نیست خشم و دشمنی
                                           نام او نور و نشانش روشنی

                                           خشم نامی از نشانی های اوست
                                           حالتی از مهربانی های اوست

                                           قهر او از آشتی شیرینتر است
                                           مثل قهر مهربان مادر است

                                           دوستی را دوست معنی می دهد
                                           قهر هم با دوست معنی می دهد

                                           هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
                                           قهری او هم نشان دوستی ست

                                           تازه فهمیدم خدایم این خداست
                                           خدای مهربان و آشناست

                                           دوستی از من به من نزدیکتر
                                           از رگ گردن به من نزدیکتر

                                           آن خدای پیش از این را باد برد
                                           نام او راهم دلم از یاد برد

                                           آن خدا مثل خیال و خواب بود
                                           چون حبابی نقش روی آب بود

                                           می توانم بعد از این با این خدا
                                           دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

                                           می توان با این خدا پرواز کرد
                                           سفره ی دل را برایش باز کرد

                                           می توان در باره ی گل حرف زد
                                           صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

                                           چکه چکه مثل باران راز گفت
                                           با دو قطره صد هزاران راز گفت

                                           می توان با او صمیمی حرف زد
                                           مثل یاران قدیمی حرف زد

                                           می توان تصنیفی از پرواز خواند
                                           با الفبای سکوت آواز خواند

                                           می توان مثل علف ها حرف زد
                                           با زبانی بی الفبا حرف زد

                                           می توان در باره ی هر چیز گفت
                                           می توان شعری خیال انگیز گفت

                                           مثل این شعر روان و آشنا:
                                           پیش از اینها فکر می کردم خدا ... 

                                                                                            «زنده یاد قیصرامین پور»

گناهان یک روز بسیجی شانزده ساله

سرویس دفاع مقدس ـ نوجوانان شهید در دوران دفاع مقدس آنچنان به انوار تابناک الهی چنگ انداخته بودند که حتی عالمان و فقیهان هم آرزوی داشتن یک لحظه از حالات معنوی آنها را داشتند.

به گزارش «تابناک»، این نوجوان و جوانان شهید همان هایی هستند که در مسیر رسیدن به معشوق ابدی، با ابزار تقوای الهی ره صد ساله را یک شبه پیمودند و رسیدند به جایی که امروز برای بسیاری از ما دست نیافتنی می نماید.

خواندن بخشی از یادداشت های یک شهید شانزده ساله به نقل از وبلاگ یاد لاله ها شاید برای لحظاتی ما را به فکر فرو برد که کجاییم و چه می کنیم:
 
راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده، می نویسد: در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.

 گناهان یک روز او عبارت بودند از:

    سجده نماز ظهر طولانی نبود.
•    زیاد خندیدم.
•    هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

راوی در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... ! 

                                                                                                               «تابناک»

شکارچی تانک، پنچری می گیرد!

                 پای حرف های سید ابوالفضل کاظمی، راوی «کوچه نقاش ها»

 وقتی خاطرات آقاسید ابوالفضل را در «کوچه نقاش ها» خواندم، دوست داشتم هر چه زودتر این مرد را از نزدیک ببینم. جواب تماسم را با گرمی خاصی که بوی لوطی منشی داشت، داد و قرارمان شد بعدازظهر یک روز پنج شنبه خودم را به موقع به محل قرار رساندم. چند دقیقه بعد حمزه، پسر آقا سید ابوالفضل با موتور آمد دنبالم. پدرش در موتورسازی جلیل منتظر ما بود. قرار گذاشته بودیم اول به دیدن جلیل برویم، آن مرد بزرگی که گمنامی اش از بزرگی اش هم بزرگ تر است.
بگذار قبل از دیدار با جلیل کمی بیشتر از او بدانیم. سید ابوالفضل درباره ماجرای جلیل نقاد، معروف به جلیل پاکوتاه در روزهای نخست جنگ چنین می گوید: «دکتر دوربین کشید و دید زد. بعد دوربین را به تک تک ما داد تا خط دشمن را نگاه کنیم.
دوربین که دست من افتاد، دریچه اش را روی چشمم گذاشتم و خیره شدم به منطقه. چشمتان روز بد نبیند؛ به فاصله شش-هفت کیلومتری ما، تانک ها چیده شده بودند تنگ هم؛ عین اسباب بازی. انگار رفته بودیم مانور تماشا کنیم.»
تمام فکر و ذکر دکتر چمران و نیروهای اندکش چگونگی مقابله با این تانک هاست. بالاخره دکتر فکری به سرش می زند. باید تانک ها را شکار کرد و برای این کار نیاز به تعدادی موتورسوار خبره و تیز و بز است اما حالا موتورسوار از کجا بیاورند؟
اینجاست که سید جلو می رود و می گوید موتور سوارها با من، البته این را هم اضافه می کند که آنها تیپ خاص خودشان را دارند و اهل نماز شب و این حرف ها نیستند. دکتر با خوشحالی می پذیرد و سید راهی تهران می شود. می رود محله شان و اول از همه می رود سراغ جلیل پاکوتاه که عشق موتور است و در یک چشم به هم زدن دل و روده موتور را پایین می آورد و دوباره همه را سوار می کند. خودش هم یک موتور پرشی بزرگ داشت.
سید قضیه شکار تانک را به جلیل می گوید و او را برای آمدن به جبهه راضی می کند. بعد هم با هم می روند سراغ دیگر رفقای جلیل و موفق می شوند 50 موتور سوار کار درست جمع کنند، همه هم بقول سید از بچه های لب خط!
قرار می شود فردا با موتورهایشان بیایند نخست وزیری. مسئول اعزام تا چشمش به آنها می خورد شروع می کند به داد و قال که اینها دیگر کی هستند، بدرد جنگ نمی خورند. جبهه جای این سوسول بازی ها نیست! اصلاً اینها را از کجا پیدایشان کرده ای؟
سید هم نه بر می دارد و نه می گذارد، می گوید: از توی جوب!
او حالا که خاطرات آن روزها را مرور می کند، می گوید؛ ما قرار بود موتور سوار زبر و زرنگ ببریم برای شکار تانک، موتورسوارها هم این تیپی بودند. پیش نماز نمی خواستند که برویم از فیضیه آدم بیاوریم!
بالاخره سید بچه ها و موتورهایشان را با هر مکافاتی هست به منطقه می رساند. دکتر چمران همه را یکی یکی تحویل می گیرد. چند روز نگذشته، همه شیفته مرام او می شوند. انگار شکار تانک های بعثی تنها بهانه تقدیر بود تا 50 نفر از موتورسوارهای بی کله شوش و مولوی در محضر مصطفی درس عشق و ادب بیاموزند و چه خوب شاگردانی بودند.
آقا سید ابوالفضل می گوید؛ از این 50 موتور سوار 22 نفرشان شهید شدند. جلیل هم تا دروازه بهشت می رود و بازمی گردد. خدا یک بار دیگر به او زندگی می بخشد. سید می گوید: جلیل شهید شده بود و دوباره زنده شد. ماه ها مانند یک تکه گوشت بود و هیچ حرکتی نداشت تا اینکه کم کم بهتر شد.
حالا جلیل نیمه راست بدنش کاملاً لمس است و ترکش هایی که مهمان ناخوانده سرش شدند، زبان او را بسته اند که اگر می توانست حرف بزند، گفتنی ها داشت.
ملاقات با شکارچی تانک
با حمزه به در مغازه جلیل می رویم، اول خیابان خراسان. با سید سلام و دیده بوسی می کنم. سید موتورش را به جلیل نشان می دهد و از او می خواهد روغن آن را تعویض کند. جلیل با همان یک دست، دست به کار می شود. سید آرام در گوشم می گوید؛ همه کارهایش را با همین یک دست انجام می دهد و نمی گذارد کسی کمکش کند.
به دست های جلیل نگاه می کنم. دست چپش از بس از آن کار کشیده است، چندین برابر دست راستش شده است و شبیه دست بکسورهای حرفه ای است. دوربینم را آرام از کیفم درمی آورم و سعی می کنم بدون آنکه متوجه شود، چند عکس از او بگیرم.
وقتی کار جلیل با موتور تمام شد، سید کتابش را در می آورد و به جلیل می دهد. برق شادی را می توان در چشم هایش دید. همرزمان قدیمی، جلوی مغازه می نشینند و با هم عکس های آخر کتاب را مرور می کنند. سید روی عکس ها مکث می کند، آدم ها را معرفی می کند و گاهی به خاطره ای کوتاه اشاره می کند. به عکس جلیل می رسند که سوار بر موتور پرشی خود در منطقه است. به چهره شکسته جلیل نگاه می کنم و سعی می کنم احساسش را بخوانم اما چیزی دستگیرم نمی شود. نمی دانم زبان نداشتن جلیل باعث افسوس است یا باید خدا را شکر کرد! افسوس از آن جهت که نمی تواند جواب سوالهایت را بدهد و شکر از آن رو که اگر جلیل زبان می گشود و از این 30 سال جانبازی خود می گفت، برای من و تو جز شرمندگی چیزی باقی نمی ماند. برای من و تویی که هرگز به جلیل و جلیل ها فکر نکردیم و ساده از کنارشان گذشتیم. عابران خیابان خراسان از خود نپرسیدند حکایت این موتورساز خاموش و لنگان چیست.بقول آقاسید ابوالفضل، اول از همه این بچه ها برای خدا کار کردند، قبل از هر گونه تسهیلات و امکانات مادی و رفاهی، امروز نیاز به محبت دارند که متاسفانه در این زمینه کارنامه ما درخشان نیست. او در این مورد به ماجرای جالبی اشاره می کند و می گوید: روز رونمایی کتاب، یکی از سخنرانان مهندس چمران بود که مرد شریفی است. ایشان در حرفهایش گفت؛ آقا سید با این کتاب ما را به یاد چه خاطرات و چه آدم هایی که نینداخت. کجاست جلیل نقاد، شکارچی تانک؟
تا این را گفت، من از پایین داد زدم و گفتم: پنچری می گیرد! جمعیت زد زیر خنده و فکر کردند من شوخی می کنم. هیچکس نمی دانست براستی شکارچی تانک دیروز با 70-60 درصد جانبازی با یک دست پنجری می گیرد و 30 سال است آقایان وقت نکرده اند سری به او بزنند.
سید اجازه عکس یادگاری را از جلیل می گیرد و من هم معطل نمی کنم. جلیل یک کتاب دیگر هم از سید برای پدرش می گیرد و به سراغ مشتری بعدی می رود که برای گرفتن پنچری موتورش آمده است. با جلیل خداحافظی می کنیم و ادامه حرف هایمان را در مغازه یکی دیگر از دوستان سید پی می گیریم.
شهادت به دست رفقای قدیمی!
داستان جلیل به همین جا ختم نمی شود. سید برگ دیگری رو می کند. جنگ در رکاب بزرگ مردی همچون چمران، سرنوشت جلیل را عوض کرد و او هم سرنوشت برادرش را تغییر داد. اسم برادر جلیل ابوالفضل است. ابوالفضل جزء منافقین بوده و ابتدای انقلاب دستگیر و زندانی می شود.
ابوالفضل در یکی از مرخصی هایش از زندان، وقتی وضعیت عجیب و غریب برادر جانباز خود را می بیند، متحول شده و از بیراهه باز می گردد. سید نامه ای برای شهید لاجوردی می نویسد و با تشریح وضعیت ابوالفضل، برایش تقاضای عفو می کند. مدتی بعد ابوالفضل عفو شده و آزاد می شود. پدر جلیل و ابوالفضل حمام دار بوده و به همین دلیل در محل معروف به حمامی بودند. در یکی از مرخصی هایی که سیدابوالفضل از جبهه می آید، مادرش می گوید: پسر حمامی تا به حال چند بار آمده در خانه و سراغت را گرفته است.
ابوالفضل، سید را در مسجد پیدا می کند و می گوید قصد آمدن به جبهه را دارد و سید هم پایش را به جبهه باز می کند. او در عملیات های گوناگون شرکت کرده و چندین بار هم زخمی می شود.
آقاسید ابوالفضل زخم کاری را اینجای ماجرا می زند و اینگونه ادامه می دهد: در پایان جنگ وقتی منافقین حمله کردند، من تهران بودم اما سریع خودم را به منطقه رساندم. شب یک نفر آمد جلو پیشانی ام را بوسید. دیدم ابوالفضل است.
به شوخی و خنده گفتم: ابوالفضل! روبروی رفقای قدیمت ایستاده ای!
ابوالفضل گفت: دعا کن به دست همین ها شهید بشوم.
همان شب درگیری شروع شد و تا صبح منافقین را تار و مار کردیم. صبح جنازه ها روی جاده افتاده بود و تک و توک جنازه نیرو های خودمان هم بود که بچه ها مشغول جمع کردن آنها شدند. پیکر ابوالفضل هم روی جاده افتاده بود و به آرزویش رسید.

ویلای لواسان و جشن تولد در ساسان
سید می گوید: امثال جلیل زیاد داریم. آدم هایی که نه تنها مسئولین به سراغ آنها نمی روند، حتی اغلب رفقای خودشان هم آنها را فراموش کرده و سراغشان نمی روند.
علی سنبله کار، بدنش پر از تاول شده بود. آنقدر وضعش خراب بود که دکترها گفتند باید از تهران برود و هوای تهران برایش کشنده است. با هزار و یک بدبختی و التماس و درخواست توانستیم جایی را در لواسان برایش بگیریم. خانه اش درست روبروی ویلای یکی از سرمایه دارهای معروف بود. همان آقای
سرمایه داری که الان زده توی خط فوتبال و هر کار دلش بخواهد می کند و آدم ها را می خرد. آنهایی هم که باید بدانند
سرمایه اش از کجا آمده می دانند و آنهایی که نمی دانند بروند پرونده زمین های دولاب را بررسی کنند و پای حرف و درد دل های زمین داران بدبخت بنشینند تا بدانند.
خلاصه ما هر ماه بچه ها را جمع می کردیم و می رفتیم دیدنش. یک مداح معروفی هم هست از رفقای قدیم علی، که هر چند وقت یکبار به ویلای آن سرمایه دار می آمد و بیست روز، بیست روز آنجا می ماند. علی سه سال آنجا بود و آن مداح هم می رفت و می آمد اما دریغ از دو دقیقه سر زدن به رفیق جانباز سابقش.
علی حالش خراب شد و بردندش بیمارستان ساسان. ما هم رفتیم عیادتش. دیدیم کیک روی میزش است. خانمش گفت امروز تولد علی است. علی شمع ها را فوت کرد و ما هم برایش دست زدیم و روی تخت بیمارستان ساسان برایش جشن تولد گرفتند. علی می گفت: سید من چیزی نمی خواهم. اما اینجا خیلی تنهام و دلم می گیرد. باز هم تا معرفت شماها که یک سری می زنید. پس فردای آن روز علی شهید شد. وقتی داشتیم تشییعش می کردیم، بطور اتفاقی آن مداح آمد و پنج دقیقه برایش خواند!
مغازه رفیق سید، بنگاه املاک است. سینه دیوار عکسی از شهید علی اصغر رنجبران، معاون تیپ 3 ابوذر لشگر27 محمد رسول الله(ص) نصب است. سید با حالت خاصی به عکس اشاره می کند و می گوید: این عکس را می بینی؟ اصغر وقتی شهید شد یک بچه شش ماهه داشت و حالا زنش سرطان دارد.
آقاسید ابوالفضل و بی بی سی!
همانطور که سید در برخی مصاحبه هایش گفته، مقداری از حرف هایش در کتاب نیامده و به اصطلاح سانسور شده است. خیلی ها می خواهند بدانند جریان این حرف ها چیست. خودش می گوید یک روز صبح موبایلم زنگ خورد. یک خانمی پشت خط بود. خبرنگار بی بی سی بود و می خواست بداند ماجرای آن حرف ها چه بوده است! که سید هم جوابش را نمی دهد و تلفن را قطع می کند.
وقتی سید این را ماجرا را می گوید بیشتر به میزان خواب آلودگی خودمان پی می برم. تا حرفی زده می شود که ممکن است بوی اختلاف و جنجال بدهد سر و کله بی بی سی از آن طرف دنیا پیدا می شود. حالا اینکه چطور خبرنگار بی بی سی شماره تنها فرمانده گردان بسیجی دوران جنگ را پیدا کرده، الله اعلم!
یکی از این موارد درباره حاج احمد متوسلیان است و طرحی برای آزادی او دیگر همراهانش که به قول سید طعمه لیز بود و دررفت! وقتی سخن به حاج احمد می رسد، لحن کلام سید عوض می شود. می گوید: وقتی آمد بالای سر جنازه حسین قجه ای-یکی از فرمانده گردان های تیپ محمد رسول الله(ص)- شانه هایش مثل بید از گریه می لرزید. احمد اگر بیاید و برخی چیزها را ببیند، دق می کند. او غیرت الله بود. کاش احمد هرگز نیاید!
گستاخی بنی صدر
آقاسید ابوالفضل در لابه لای حرف هایش از شهید رجایی زیاد یاد می کند. نامش را با احترام می آورد و ارادتی قلبی به او دارد و هنوز هم با پسرش رفیق است. می گوید: در منطقه دب حردان بودیم که دکتر آمد. دیدیم سرحال نیست. ماجرا را پرسیدم. گفت آدم یک چیزهایی می بیند که از خجالت می خواهد آب شود. جلسه ای ظاهراً در اهواز بوده و برخی سران نظامی و سیاسی در آن شرکت داشته اند. یک طرف جلسه آقای خامنه ای، رجایی و چمران نشسته بودند و آن طرف هم تیمسار فلاحی و فکوری و کلاهدوز.
بنی صدر وارد می شود و افراد نیم خیز می شوند و سلام می کنند. بنی صدر هم با گستاخی و پررویی می گوید: ببینید کار به کجا رسیده که من باید جواب سلام یک کاسه-بشقاب فروش را بدهم! اینگونه در جمع به شهید رجایی توهین می کند و همین باعث ناراحتی شدید چمران شده بود.
سید ادامه می دهد: رجایی شهید شد و الان همه کشور او را دوست دارند اما بنی صدر مجبور شد با لباس زنانه از کشور فرار کند.
حکایت همچنان باقی است
مجال اندک است و حرف های سید ابوالفضل کاظمی شنیدنی. می گوید؛ عکس حاج علی موحد دانش را از اتوبان برداشتند و گفتند دستش قطع شده، حواس رانندگان را پرت می کند! بجایش عکس مهناز افشار را گذاشتند!
می گوید اهل سیاست نیست اما به گمانم این هم از زرنگی های خاص این بچه جنوب شهر تهران است. گریزهایش به سیاست این را می گوید. معتقد است باید حرمت پیشکسوتان انقلاب را نگه داشت و البته تاکید می کند آنها هم باید مرد و مردانه حسابشان را از فرزندان گمراه خود جدا کنند. از برخی نزدیکان رئیس جمهور هم دل پری دارد و از مواضعشان حسابی شاکی است. با غضب می گوید؛ می روند با سفیر آمریکا در اسرائیل فالوده می خورند، از حاج احمد خجالت نمی کشند؟!
ماه رمضان 300 نفر از رزمندگان را دور هم جمع کرده و افطاری داده است. با لذت خاصی از دور هم جمع شدن بچه ها بعد از این همه سال تعریف می کند. مجلس را با اولین پولی که بابت کتابش گرفته، راه انداخته است.
حیف است این نامه ناتمام را بدون ذکری از خانواده دوستی سید به پایان ببریم. احترام خاصی برای مادرش قائل است و می گوید هر چه از آسمان و زمین به من می رسد از دعای مادرم است. بعد از پنجاه سال هنوز پایم را جلویش دراز نمی کنم. با پسرش مانند رفیقی صمیمی است. این روزها سرش شلوغ است و از این شهر به آن شهر برای سخنرانی می رود، می گوید: هر جا دعوتم می کنند با مادر و همسرم می روم.
بیش از سه ساعت از هم کلامی ام با آقاسید ابوالفضل می گذرد. خداحافظی می کنم و به خیابان می زنم. دوباره به مغازه جلیل می رسم. صورتش را می بوسم و شماره تلفنش را می خواهم. برگه فاکتورش را می آورد و به شماره زیر برگه یک سه اضافه می کند. شماره را یادداشت می کنم. خداحافظی می کنم و می روم. تازه یادم می افتد وقتی شکارچی تانک نمی تواند حرف بزند، برای چه شماره اش را گرفتم؟
و در شلوغی شهر غرق می شوم.        «محمد صرفی کیهان۳۱/۶/۸۹»

داستان آب خوردن حاج همت با پوتین بسیجی ها

              
در وصف فرمانده لشکری که در پوتین بسیجی های تحت امر خود آب می خورد چه می توان گفت؟ سرداری که روزگاری درسپاه11 قدر بیش از ده هزار نیروی بسیجی و پاسدار تحت امر او بودند.
محو سخنان حاج همت بودم که در صبحگاه لشکر باشور و هیجان و حرکات خاص سر و دستش مشغول سخنرانی بود مثل همیشه آنقدر صحبت های حاجی گیرا بود که کسی به کار دیگری نپردازد. سکوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط طنین صدای حاج همت بود وصلوات گاه به گاه بچه ها. تو همین اوضاع پچ پچی توجه ها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجی های کم سن و سال لشکر بود که داشت با یکی از دوستانش صحبت می کرد.
فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذکر می داد که ساکت شود و به صحبت های فرمانده گوش کند، توجهی نمی کرد. شیطنتش گل کرده بود و مثلا می خواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشکرش نمی ترسد. خلاصه فرمانده دسته یک برخوردی با این بسیجی کرد و همهمه ای اطراف آنها ایجاد شد.
سر و صدا که بالا گرفت، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هایش را قطع کرد و پرسید: برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می کنیم.»
کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت: حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: «آن برادری که باهاش برخورد شد بیاد جلو.»
سکوتی سنگین همه میدان صبحگاه را فراگرفت و لحظاتی بعد بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن.
حاجی صدایش را بلندترکرد: «بدو برادر! بجنب»
بسیجی جلوی جایگاه که رسید، حاجی محکم گفت: بشمار سه پوتین هات را دربیار» و بعد شروع کرد به شمردن.
بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند.
حاجی کمی تن صدایش را بلندتر کرد و گفت: «بجنب برادر! پوتین هات»
بسیجی خیلی آرام به بازکردن بند پوتین هایش (مشغول شد)، همه شاهد صحنه بودند. بسیجی پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید، حاجی خم شد و دستش را دراز کرد و گفت: «بده به من برادر!» بسیجی یکه ای خورد و بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد. حاجی لنگه پوتین را روی تریبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمه اش را درآورد در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتین خالی کرد. همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟
حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید و آن را دراز کرد به طرف بسیجی و خیلی آرام گفت: «برو سر جایت برادر!» بسیجی که مثل آدم آهنی سرجایش خشکش زده بود پوتین را گرفت و حاجی هم بلند شد و طوری که همه بشنوند گفت: «ابراهیم همت! خاک پای همه شما بسیجی هاست. ابراهیم همت توی پوتین های شما بسیجی ها آب می خوره.»
جوان بسیجی یکدفعه مثل برق گرفته ها دستش را بالا برد و فریاد زد: «برای سلامتی فرمانده لشکر حق صلوات.» و انفجار صلوات، محوطه صبحگاه را لرزاند.