۶۲/۵/۱۷
صبح زود، هنوز هوا تاریک بود که برخاستیم و نماز را به جا آوردیم. از فاصله ای دور صدای تیراندازی و انفجار شنیده می شد. ابتدا با خود گفتم که شاید رزمندگان، شب گذشته عملیات کرده اند. اما عجیب آن بود که در طول شب، هیچ صدایی را نشنیده بودم. البته دو سه شب بود که در اثر ضعف و بی حالی، بدون آن که سرما را حس کنیم، از اول شب به خواب می رفتیم و شاید همین ضعف و خواب عمیق باعث شده بود که صدایی را نشنوم. اما در آن لحظه، نشنیدن سرو صدا در طول شب را حاکی از ساکت بودن منطقه دانستم. پس از به جا آوردن نماز صبح، دوباره مشغول راز و نیاز شدم و خواسته و حاجتی را که شب قبل از درگاه خدای قادر طلب کرده بودم، دوباره تکرار کردم. آنگاه هوا گرگ و میش بود که دوباره خوابیدم و از شدت ضعف، به خوابی شبیه بی هوشی فرو رفتم. شاید هنوز یک ساعت از خوابیدن ما نگذشته بود که در عالم خواب شنیدم کسی می گوید:«برادر، برادر، بلند شو، بلندشو...» ناگهان از جا جستم و چشمانم را باز کرده و با هراس بر زمین نشستم و با کمال تعجب دیدم که برادری بالای سر ما ایستاده است. او که جوانی حدوداً بیست ساله، با قامتی بلند و اسلحه بر دوش بود، با تعجب آمیخته با نگرانی، بالای سرما ایستاده و التماس می کرد که هر چه زودتر از جا برخیزیم. صدای تیراندازیها یی پی درپی، از فاصلۀ نسبتاً نزدیکی به گوش می رسید. من و حسین و ماشاءالله که بشدت جا خورده بودیم، بهت زده و با حالت ناباوری، او را نگاه می کردیم. لکه های خون، فرم نظامی او را آلوده کرده بود. صورتش غرق در خون بود و تنها سفیدی چشمانش در میان چهرۀ خون آلودش، می درخشید. خونی که از لابلای موهای به هم ریخته اش جاری بود، بر صورتش می لغزید و از محاسنش بر زمین می ریخت. آن قدر بهت زده بودیم که توجهی به حرفهای او نداشتیم. در این لحظه او زانو زد و در حالی که کتف مرا به تندی تکان می داد، گفت:«برادر، هنوز خوابی، با تو هستم، بلندشو...!» با تردید و لکنت زبان گفتم:«برادر، شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟...» گفت:«برادرجان، حالا وقت این حرفها نیست، عراقیها دارند می آیند، بلندشو تا برویم.» و زیر شانه ام را گرفت؟ سعی کرد مرا از جا بلند کند. گفتم:«برادر، پاهای من جان ندارد، بی حس شده، من نمی توانم راه بروم.» و او بدون توجه به این گفتۀ من، دست چپم را به دور گردن خود قرار داد و دست راستش را بر گرد کمرم حلقه زد و با نیرویی مردانه، مرا از زمین کند. با تمام وجود سعی کردم که پای راست خود را بر زمین گذارده و خود نیز در راه رفتن، مشارکت کنم. حسین و ماشاءالله نیز که با سر و صدای این برادر بلند شده و در حیرت و تعجب، دست کم از من نداشتند و در نگاههایشان ده ها سؤال موج می زد، به کمک من آمده و همراه با آن برادر، مرا به طرف خارج از بیشه می بردند. آن برادر در این حال گفت:«من مال گردان یا زهرا (س) هستم، دیشب روی تپۀ شهید برهانی عمل کردیم تا انهدام نیرو کنیم، تپه را گرفتیم و همۀ عراقیها را کشتیم. نزدیکیهای صبح چند گردان عراقی پاتک کردند و می خواستند تپه را دور بزنند، بچه های ما به چندین دسته تقسیم شدند و هر دسته، از محوری به عقب بازگشت. ما هم از این محور آمدیم که شما را اینجا پیدا کردیم.» گفتم:«پس شما که تنها هستی!؟» گفت:«نه، تعدادی دیگر هم هستند، من جلوتر حرکت می کردم.» چند لحظه بعد، یک ستون تقریباً 10 نفره را دیدم که از حاشیۀ بیشه، نزدیک می شدند. صدای تیراندازی عراقیها هنوز شنیده می شد. اکثر این برادران، زخمی بودند و تنها دو و یا سه نفرسالم، در ستون دیده می شد. یکی از آنها لی لی می کرد و یک پای او شکسته بود. دیگری تیری به صورتش خورده و از پشت گردنش خارج شده بود و خون از محل زخم، بشدت جریان داشت. او هر بار خونی را که در دهانش جمع شده بود، بیرون می ریخت. به هر جهت هریک از آنها به نحوی مجروح بودند. ستون که به ما رسید، یکی از آنها با صدای بلند گفت:«اینها کجا بوده اند، چطوری اینجا آمده اند؟» برادری که مرا حمل می کرد، گفت:«اینها بچه های برهانی هستند... من حرف او را قطع کرده و گفتم:«ما 14 روزاست که اینجا افتاده ایم و نمی توانستیم راه برویم...» آنها با شنیدن این حرف، بر انگیخته شده و ما را در آغوش گرفته و هر یک صورتهای ما را غرق بوسه کردند. برادری که بالای سر ما آمده بود، رو به بچه های گردان یازهرا (س) کرد و گفت:«ببینید اینها 14 روز مقاومت کرده اند و اینجا بی غذا مانده اند، آن وقت ما نمی توانیم یک روز مقاومت کنیم و خود را به نیروهای خودی برسانیم؟»
ستون اکنون عملاً متوقف شده بود و برادران برگرد ما حلقه زده و با شوق به یک یک ما می نگریستند. هر یک از جیب خود، مقداری آجیل و شکلات بیرون می آوردند و به ما تعارف می کردند و یا با شکستن پسته ها، مغز آن را به دهان ما می گذاشتند. بعضی از آنها نیز به پاک کردن صورتهای ما از گل و خاکی که در طول این مدت در اثر خوابیدن بر زمین، پوست ما را سیاه کرده بود، مشغول بودند.
در این لحظه یکی از برادران گفت:«شما را امام زمان(عج) حفظ کرده است. اصلاً معجزه شده...» و هر یک از آنها در تأیید حرف او، سخنی می گفت. در این لحظه یکی از برادران سالم گفت:«بابا، حالا که وقت این حرفها نیست، الان عراقیها به اینجا می رسند.» با این حرف، تازه همه به یاد آوردند که تحت تعقیب عراقیها هستند و بلافاصله، صف کشیدیم و ستون به حرکت در آمد.
حسین و ماشاءالله نیز که اکنون از شور و نشاط زایدالوصفی بر خوردار شده و گویا همۀ رنجها و ضعف بدنی خود را فراموش کرده بودند، وارد ستون شده و همراه با دیگر برادران حرکت می کردند. برادری که بالای سر من آمده بود، مسئولیت حمل من را به عهده گرفت. اکنون، همۀ وزن بدن من را تحمل می کرد و تنها گهگاه، با پای راستم، سعی می کردم، در راه رفتن به او کمک کنم. دو سه نفر برادری که سالم بودند، برادران را ترغیب می کردند که بر سرعت خود بیفزایند.
امام خمینی میگفت، فتح خرمشهر مسأله عادی نبود... بلکه مافوق طبیعت است. مافوق طبیعت بود که سرهنگ پاسدار «محمود مرادی»، معاون اول وقت «گردان انصارالرسول (ص)» در نبرد بیتالمقدس را نیز به حیرت انداخته بود. حیرتی که او را مانند امامش متقاعد کرده بود که فتح خرمشهر مسأله عادی نبود...بلکه مافوق طبیعت بود.
خاطره ای که سرهنگ مرادی درباره عملیات بیتالمقدس بازگو میکند، صحبت از یقینی است در دل امام که برخی رزمندگان هم آنرا حس کرده بودند:
پیش از آغاز عملیات آزادی خرمشهر، گردان ما در دوراهی «شادگان»، بالاتر از «دارخوین» به سمت اهواز اردو زده بود. دقیقتر گفته باشم؛ این اردوگاه، کنار لوله مرکزی پمپاژ آب شیرین در امتداد شادگان قرار داشت. بیشتر شبها، من با فرمانده گردان؛ شهید قهرمانی، بعد از فراغت از کارهای روزمره، اگر رزم شبانه یا مانوری نداشتیم، میآمدیم کنار اتاقک موتور پمپ مینشستیم و گاهی هم اطراف چادرهای جمعی بچههای گردان قدم میزدیم و در آن دل شب، درباره مسائل اعتقادی، صمیمانه با هم درددل میکردیم. شب سوم اردیبهشت 1361، داشتیم با هم از قرارگاه برادران ارتش تیپ 2 لشکر 21 حمزه (ع) برمیگشتیم که نزدیکی چادرهای گردان، در همان حال که سرگرم گفتوگو بودیم، نگهبان چادرها که از برادران بسیجی و نوجوانی حدوداً هفده ساله بود، آمد پیش ما دو نفر و گفت: راستش را بخواهید، قضیهای پیش آمده که قصد بازگو کردن آن را برای شما داریم و برای گفتن آن، احساس تکلیف میکنم. ما هم گفتیم: خب بفرمایید؛ ما گوش میدهیم. او گفت: حقیقت این است که من خواب عجیبی دیدهام و میخواهم آن را برای شما بازگو کنم.
من نگاهی به شهید قهرمانی کردم و رو به آن برادر بسیجی گفتم: ما برای شنیدن سخنان شما، سراپا گوش هستیم.
او گفت: من در خواب دیدم که عملیات شده، در آن شب گردان ما جزو گردانهای خطشکن بود و هنگام عملیات، آقایی نورانی را سوار بر یک اسب سفید دیدم. به الهام الهی دانستم حضرت صاحبالامر (عج) هستند. ایشان فرماندهی نیروهای ما را بر عهده داشتند. نیروهای گردان ما موقع پیشروی در دو ستون حرکت میکردند و «آقا» سواره، در میان این دو ستون حرکت میکرد؛ شما برادر مرادی در سمت راست رکاب اسب و شما برادر قهرمانی، در سمت چپ رکاب اسب ایشان در حال پیشروی بودید. مطلب مهمتری که میخواستم خدمت شما عرض کنم، این است که عملیات هر زمان قرار بود آغاز بشود، موعد آن ده روز جلوتر افتاده.
بنده پس از شنیدن این سخنان، از آن برادر بسیجی پرسیدم: حالا مگر شما از موعد شروع عملیات خبر دارید؟
او گفت: من یک بسیجیام، از تاریخ شروع حمله هم اطلاعی ندارم، اما :«حضرت (ع)» به من در خواب الهام کردند که زمان شروع عملیات، ده روز جلوتر خواهد افتاد. بعد هم در خواب دیدم ما تا نزدیکیهای بصره جلو رفتهایم، آنجا ناگهان عدهای بعثی مسلح به شما دو نفر حمله و تیراندازی کردند و شما برادر قهرمانی شهید شدید و شما برادر مرادی مجروح شدید آنجا بود که من از خواب بیدار شدم.
سخنان آن برادر بسیجی به دل آدم مینشست و از ظاهر آن پیدا بود که نباید غل و غشی در کار باشد، منتها به دلیل دسیسههایی که در آن زمان بعضاً توسط عناصر «انجمن حجتیه»، با هدف سوءاستفاده از احساسات پاک بچه رزمندهها و لوث کردن بحث امدادهای معنوی معصومین (ع) به نیروها در جبهه انجام میگرفت، خب ابتدا به ساکن صحبتهای آن بنده خدا به سادگی برای ما قابل پذیرش نبود... طرح چنین مسألهای از جانب آن برادر بسیجی، در نظر ما مشکوک جلوه میکرد. با این حال، بنده و شهید قهرمانی دیدیم اگر حتی بنا را بر دسیسهچینی هم بگذاریم، صحبتهای او دست کم از این حیث، مبین دسیسه نیست.
از حیث موقعیت کلی، خواب او درست به جهتی اشاره داشت که ما بنا بر طرح کلی عملیاتی «کربلا – 3»، قصد کار در آنجا را داشتیم؛ یعنی رسیدن به مرز شلمچه ـ بصره، برای آزادسازی قطعی خرمشهر. دستور عملیاتی صادره از طرف «قرارگاه مرکزی کربلا» هم، حد جنوب غربی منطقه تعیین شده برای عملیات را در مرز بینالمللی شلمچه، واقع در بیابانهای مرزی شرق بصره تعیین کرده بود.
روی همین اصل، با خومان گفتیم اگر این رؤیا ساختگی هم باشد، از حیث موقعیت، درست ساخته و پرداخته شده است. در هر صورت، از آن نوجوان بسیجی، به خاطر اعتمادی که به ما نشان داد، تشکر کردیم و او از پیش ما رفت. بنده هم با شهید قهرمانی در آن دل شب، به قدم زدن در محوطه اردوگاه گردان انصار ادامه دادیم و به رغم آن که صحت آن رؤیا برایمان مشکوک به نظر میرسید، افکار و صحبتهایمان بیاختیار، مدام به حال و هوای عارفانه این قضیه معطوف شده بود.
از آن شب عجیب، سه چهار روزی گذشت. شب هشتم اردیبهشت، به دستور «حاج احمد متوسلیان»، همه فرماندهان و معاونین گردانهای تیپ 27 محمّد رسولالله (ص) را برای شرکت در یک جلسه اضطراری، به قرارگاه تاکتیکی تیپ در «دارخوین» احضار کردند. بنده هم در معیت شهید قهرمانی به آنجا رفتیم. همه حضار، کنجکاو بودند که بدانند علت تشکیل این جلسه چیست؟
پس از تلاوت چند آیه از قرآن، حاج احمد خطاب به حاضران شروع به صحبت کرد و با لحنی نگران گفت: برادرها!
درست است که ما هنوز خیلی از کارهایمان را انجام ندادهایم و شناساییهای ما از جاده آسفالت اهواز – خرمشهر به بعد، کامل نیست.
درست است که هنوز موفق به استقرار کامل امکاناتمان در منطقه نشدهایم. درست است که احتمال میدادیم موعد شروع عملیات، شب نوزدهم اردیبهشت باشد، اما از طرف ردههای بالا، دستور دادهاند که شب نهم [اردیبهشت] بایستی عملیات را شروع کنیم.
برنامه ورود امکانات آمادی ما به اینجا و تجهیز نیروها، با تاریخ تخمینی قبلی مطابقت داشت و زمانبندی ما هم بر همان اساس انجام گرفته بود. منتها، عملیات را ده روز جلو انداختند. ما شخصاً علت این تعجیل را جویا شدیم، مسایل و مشکلات و کمبودهای لجستیکی تیپ را برای مسئولان قرارگاه عملیاتی نصر شرح دادیم و گفتیم که ما الان برای آغاز عملیات آمادگی نداریم و روی آن مهلت ده روزه حساب کردهایم. با این وصف، برادرهای ردههای بالا، در پاسخ، با تأیید صحبتهای ما و مشکلاتی که به واسطه این تسریع در حمله برایمان به وجود خواهد آمد، گفتند: این یک تدبیر نظامی است و باید اجرا بشود.
خوب به خاطر دارم، در آن جلسه، من و شهید قهرمانی کنار هم نشسته بودیم. خدا گواه است، به محض این که «حاج احمد» موضوع ضرورت ده روز تعجیل و تسریع در شروع عملیات را عنوان کرد، ما دو نفر، بیاختیار شروع کردیم به اشک ریختن، در آن لحظات، هم شور و شوق ناشی از دریافت خبر نزدیک بودن عملیات ما را منقلب کرده بود و هم این واقعه در ما اطمینان ایجاد کرد که خواب آن بسیجی نوجوان، مقرون به صحت بوده و به قول اهل معرفت؛ از جنس «رؤیای صادقه» است.
وقتی داشتیم از محل نشست بیرون میرفتیم، به هم گفتیم قطعاً خواب آن برادر بسیجی صحت دارد، چون این مطلبی را که او چند شب پیش به ما اطلاع داد، مسألهای بود که حتی فرماندهان ما هم از آن اطلاعی نداشتند. همین واقعه، برای بنده و شهید قهرمانی تبدیل به یک مایه قوت قلب عظیم شد. از همان لحظه تا پایان عملیات، دیگر برای ما دو نفر مسلّم شده بود که چه اتفاقاتی در پیش روی داریم.
«تابناک» برگرفته از کتاب «نبردهای جنوب اهواز»، نوشته گلعلی بابایی
تمام فکر خود را برای یافتن راهی که به نجات ما منجر شود، متمرکز کرده بودم. خدایا در این شرایط، وظیفۀ ما چیست؟ ای پناه بی پناهان، ای دست گیر بیچارگان و ای فریادرس درماندگان، ما در محضر توییم و تو ناظر بر احوال ما؛ چه مشیتی را برای این راهیان طریقت تقدیر فرموده ای؟ بیشتر از همه، از این می ترسیدم که زجر و شکنجه هایی که از صبح فردا چهرۀ جدیدی به خود می گرفت، در ایمان و اعتقاد ما نیز تأثیر گذاشته و خدای ناکرده پس از روزها استقامت، بی ایمان و کافر از دنیا برویم. اصولاً این یک خوی ناپسند آدمی است که چون در معرض نعمت و گشایش و رفاه قرار می گیرد، غرور، نخوت، ناسپاسی، گردنکشی و تکبر، همۀ ایمان را از کف او می رباید و می اندیشد که نوعی لیاقت و استعداد ذاتی، او را مستحق این همه خیر و نیکی کرده است و وقتی در معرض تنگدستی، خطر، بیچارگی و اضطرار واقع می شود، دلسردی و ناامیدی و افسردگی تمام وجودش را فرا گرفته و چه بسا نتیجه می گیرد که نعوذبالله، پس پناهگاهی نیست! ممکن است با خود بیندیشد که چگونه خداوند رحیم و توانا این همه نشیب و ناگواری را برمن می بیند و با دست قدرت خویش، به فریادم نمی رسد؟ «ان الانسان خلق هلوعا، اذا مسه الشر جزوعا، و اذا مسه الخیر منوعا.»(سوره معارج آیات 19تا 21)
«همانا انسان، حریص آفریده شده است، آنگاه که شر و نقمت به دور شد، احساس بیچارگی کند، و هر گاه خیر و نعمت دریابد، متکبر و گردن کش شود...» شکی نیست که هم نعمت و گشایش و رفاه، و هم تنگدستی و نقمت، دو جلوه از امتحان الهی هستند که هر یک به فراخور حال دسته ای، برای آنها تقدیر می شود، اما چه بسا که امتحان و آزمایش نوع دوم، به مراتب سخت تر از نوع اول باشد. و من اکنون می ترسیدم که خداوند ما را در معرض این نوع از امتحان قرار داده تا در بحرانی ترین شرایط، استقامت ایمانی ما را بیازماید.
«احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون» (سورۀ عنکبوت آیۀ 2) آیا مردم می اندیشند همین که بگویند ایمان آورده ایم، رها شده و مورد آزمایش قرار نمی گیرند؟ اقرار به ایمان، کافی نیست. بالاخره هر ایمان آورده ای در طول حیات، به نوعی مورد آزمایش قرار خواهد گرفت تا میزان صداقتش در این اقرار، به ثبوت و ظهور برسد، و تنها کسانی سر بلند و رو سپید از این وادی بیرون می آیند که پس از اقرار، با استقامت در برابر عوارض منفی ـ خواه از نوع نعمت باشد، یا نقمت ـ بر محتوای ایمان خود پای بند و استوار بمانند:
«الذین قالوا ربناالله، ثم استقاموا، تتنزل علیهم الملائکه، ان لاتخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون.»( سورۀ فصلت آیۀ 30) تنها کسانی که گفتند:پروردگار ما الله است، و سپس استقامت کردند، فرشتگان بر ایشان نازل می شوند که نه ترس به دل راه دهید و نه اندوهگین باشید، و بشارتتان باد بهشتی که به شما وعده داده شده بود.
آری، آیا ما می توانستیم در برابرشدائدی که بزودی فرا می رسید، لااقل ایمان خود را محفوظ داریم؟ تنها چیزی که به نظرم آمد این بود که باید از خدا بخواهیم که ما را در این آزمایش سخت محفوظ دارد و با لطف و عنایت و رحمتش، قبل از آن که ما را در این موارد دردناک واردکند، یا به درگاه خویش بپذیرد و یا گشایش و سلامت عطا کند تا در آینده، لیاقت خویش را به گونه ای دیگر به اثبات رسانیم.
هنوز ساعتی تا غروب آفتاب باقی بود که از حسین خواستم برگهای باقیمانده را آماده کند تا بخوریم. چاره ای نبود، گرسنگی فشار می آورد و نمی تواستیم، شب را با شکم گرسنه بخوابیم. حسین که اکنون دیگر تاب و توانی برایش نمانده بود، با بی حالی، مشغول چیدن آخرین برگها شد و پس از آن که برگها را شست، هر سه مشغول خوردن شدیم. با تمام شدن برگها، در حالی که هر سه به آرامی در کنار هم نشسته بودیم، تصمیم گرفتم تنها راه حلی را که به نظرم رسیده بود، با دوستانم در میان بگذارم و لذا در حالی که نمی توانستم گریۀ خود را پنهان کنم، گفتم:«بچه ها ما الان، مضطر هستیم و خدا خود وعده داده که دعای افراد مضطر را اجابت فرماید، امشب باید خیلی دعا کنیم. به نظرمن امشب فقط باید از خدا بخواهیم که یا فردا با امدادی غیبی، نجات پیدا کنیم و یا به وجهی، به شهادت برسیم. زیرا از فردا وضع ما فرق خواهد کرد. من که در خود طاقت تحمل حتی یک روز گرسنگی محض را نمی بینم زیرا ما از امشب دیگر چیزی برای خوردن نداریم. بیایید امشب در خانۀ خدا متوسل شویم که یا همین فردا، امداد غیبی خدا برسد و ما نجات یابیم و یا این که بدون زجر و درد گرسنگی، تا فردا صبح، به شهادت رسیده و راحت شویم...» در این باره زیاد حرف زدم و بسیار تأکید کردم. حسین و ماشاءالله در طول سخنانم، می گریستند.
هوا که تاریک شد هر یک از ما به گوشه ای رفته و مشغول اداء نماز مغرب و عشاء شدیم و پس از نماز، راز و نیاز با معبود، شروع شد. صدای مناجات حسین و ماشاءالله بیشه را فرا گرفته و فضایی روحانی را ـ که ناگفتنی است ـ پدید آورده بود. هر بار صدای خدا، خدای یکی از این عزیزان، زمین و زمان را می لرزانید و آنگاه با سر و صدای آب درهم می پیچید و در دور دست بیشه گم می شد. من نیز به نوبۀ خود درگوشه ای مشغول بودم. آن شب پس از استغاثه به درگاه حق، یک یک معصومین را صدا زدم و ایشان را در خانۀ خدا و خدا را به آبروی ایشان قسم دادم و از معصومین خواستم که در خانۀ خدا شفیع شوند و بخواهند که یا تا فردا صبح، به وسیله ای نجات یابیم و یا این که به شهادت برسیم و از این وضع دردناک، به درآییم.
ساعاتی بدین منوال گذشت. پس از اتمام مناجات، نذرهایی را که پدر و مادرم برای رفع مشکلات و دفع بلیات و برآورده شدن حاجات، بسیار بدان معتقد بودند و تأکید می کردند به یاد آوردم و صیغۀ نذر را جاری کردم. نذر کردم که اگر فردا صبح نجات یافتیم، اولاً یک ختم قرآن، ثانیاً 12000 بار تلاوت ذکر صلوات، ثالثاً12000 بار تلاوت آیۀ شریفۀ«امن یجیب المظطر اذا دعاه و یکشف السوء» (سورۀ نحل آیۀ62) فی المجلس، رابعاً 40 بامداد پیاپی، نماز امام زمان(عج) را به جا آورم. بارها از زبان پدر و مادرم شنیده بودم که این نذرها رد خور ندارد و سریعاً موجب استجابت دعا می شود. واقعیت این است که قبلاً نیز به درگاه خداوند دعا خوانده بودم، اما آن شب، با همیشه فرق داشت. با تمام وجود احساس کردم که دعا و مناجات آن شب، از نوع و جنس دیگری بود، آن گونه که قلباً به این اطمینان دست یافته بودم که قطعاً فردا صبح، به یکی از این فراز حاجتم، خواهم رسید. سر انجام پس از ساعاتی دعا و مناجات، هر سه به محل خواب خود رفته و به امید خدا و برآمدن حاجتمان، خوابیدیم.
خوش آمدی سردار
منتظرت بودیم
چه انتظار طولانی ای ..22.سال!
یادش به خیر وقتی در«خندق» می جنگیدی و «خیبر» گشائی می کردی همه نیزارهای «هور» تمام قامت به احترامت برخاسته بودند.
یادت هست سردار؟
راستی نمی دانم کجای دنیای فرمانده از نیروهای تحت فرمانش جلوتر می رود که تو رفتی؟
و کجای دنیا فرمانده قرارگاه دیرتر از همه قرارگاه درمحاصره را رها می کند که تو کردی؟
مگر سردار گرجی به تو نگفت:«حاج علی خطر سقوط قرارگاه است باید برویم عقب، این دستور آقا محسن است.» و تو با غرور خاصی گفتی:«برادر گرجی جزیره مجنون فرزند من است، بچه ها هنوز درخط خندق مشغول دفاع هستند. من چطور عقب بیایم؟»
سردار کاش برایمان بگو یی از لحظه های وصالت
کاش برایمان بگویی چگونه آسمانی شدی؟
یک بعثی به پیشانی بلندت تیر خلاص زد؟ یا کلکسیون توپ ها و خمپاره های اهدایی شرق و غرب آزاد و دموکراتیک !! به صدام، شرحه شرحه ات کرد؟
سردار خوش آمدی
نمی دانی چقدر به موقع آمدی!
آن هم همزمان با تشییع مظلومه مدینه!
کاش عطر پیکر مطهر تو دوباره مشام ها را خدایی کند.
ولی پیشاپیش بدان
خیلی چیزها عوض شده!
شرمنده که این را می گویم می خواهم شوکه نشوی از دیدن تغییرات!
سردار خیلی آدم ها عوض شده اند
حتی برخی از هم رزمانت...
سردار شوکه نشو اگر شنیدی رهبر بغض کرد و عده ای کف زدند!
سردار جا نخوری اگر شنیدی رهبر می گفت حرف بزنید. بعضی ها سکوت می کردند و می گفت سکوت کنید بعضی ها بیانیه می دادند!!
سردار اصلا بغض نکنی اگر شنیدی بعضی ها برای رسیدن به مقامات ناچیز دنیا حاضرند همه را لگدمال کنند. بعد هم ادعا کنند که همرزم تو بوده اند!!
همرزم تو که برای نجات دیگران از خودت گذشتی
با هلیکوپتر خودت را به رگبار بسته بودند و تو فریاد می زدی «بروید درون نیزارها»!
سردار تعجب نکن
اصلا تعجب نکن...
خوش آمدی
قدمت روی چشم
حالا دیگر وزنی هم نداری که چشم ما را آزرده کنی
حتما از آن قامت رشید چند استخوان و پلاکی باقی مانده یادگار روزهای شرف
کاش یادمان باشد اگر ما هستیم و نفس می کشیم و نوامیسمان بازیچه بعثی ها و آمریکایی ها نیستند مدیون همین تکه استخوان هاییم!
کاش بدانیم که همه قوت نظام ما به همین استخوان های پوسیده است!
کاش یادمان باشد که شما برای چه رفتید و ما برای چه ماندیم... کاش
«علیرضا مخبر دزفولی»
الهی ! خانه کجا و صاحب خانه کجا؟
طائفِ آن کجا و عارفِ این کجا؟
آن سفر جسمانی است و این روحانی؛
آن برای دولتمند است و این برای درویش؛
آن اهل و عیال را وداع کند و این ماسوا را ؛
آن ترک مال کند و این ترک جان ؛
سفر آن در ماهِ مخصوص است و این را همهی ماه ،
و آن را یک بار است و این را همهی عمر ؛
آن سفر آفاق کند و این سیر انفس ؛
راه آن را پایان است و این را نهایت نبود ؛
آن می رود که برگردد و این می رود که از او نام و نشانی نباشد ؛
آن فرش پیماید و این عرش ؛
آن مُحْرِم می شود و این مَحْرَم ؛
آن لباس احرام می پوشد و این از خود عاری می شود ؛
آن لبّیک می گوید و این لبّیک می شنود ؛
آن تا به مسجدالحرام رسد و این از مسجد اقصی بگذرد ؛
آن استلام حجر کند و این انشقاق قمر ؛
آن را کوه صفاست و این را روح صفا ؛
سعی آن چند مرّه بین صفا و مروه است و سعی این یک مرّه در کشور هستی
آن هروله می کند و این پرواز ؛
آن مقام ابراهیم طلب کند و این مُقامِ ابراهیم ؛
آن آب زمزم نوشد و این آب حیات ؛
آن عَرَفات بیند و این عَرَصات ؛
آن را یک روز وقوف است و این را همه روز ؛
آن از عرفات به مشعر کوچ کند و این از دنیا به محشر ؛
آن درک منا آرزو کند و این ترک تمنّا را ؛
آن بهیمه قربانی کند و این خویشتن را ؛
آن رمی جَمَرات کند و این رجم هَمَزات ؛
آن حلق رأس کند و این ترک سر ؛
آن را ( لا فُسوقَ و لاجِدالَ فِی الحَجّ ) است و این را « فی العمر » ؛
آن بهشت طلبد و این بهشت آفرین ؛
لاجرم آن حاجی شود و این ناجی ؛
خنک آن حاجی که ناجی است!
باید که جمله جان شویم تا لایق جانان شویم
به حسین و ماشاءالله می گفتم که چه بسا این وضع فعلی و حتی اوضاع بدتری که شاید در آینده برای ما پیش بیاید، برای آزمایش کردن ماست. باید مواظب باشیم که خدای ناکرده یک کلمه چیزی نگوییم که بوی نارضایتی و شکایت بدهد. مدتها در حال آرامش و در کنار خانواده از اقسام نعمتها برخوردار بوده ایم و اکنون چند صباحی خداوند اراده فرموده که ما را اینطور آزمایش کند و ما باید تسلیم خواست خدا باشیم. امام صادق(ع) فرمودند:«اِن الله اذا احبّ عَبداً غَتَّهُ بِالبَلاءِ غَتّاً» یعنی خداوند هر گاه یکی از بندگانش را دوست بدارد، او را در بلاها غرق می کند. بنابراین، لطف خداست که شامل حال ما شده و باید آن قدر استقامت کنیم تا انشاءالله با روی سپید و سربلند به محضر رسول اکرم(ص) و اولیاء دین بار یابیم. وقتی می دیدم که حسین و ماشاءالله صرفاً برای گرسنگی و دیگر مشکلات گریه نمی کنند و فقط در خانۀ خدا به تضرع می پردازند، خوشحال و راضی می شدم.
۶۲/۵/۱۵
صبح روز دوازدهم وقتی مشغول خوردن برگ به عنوان صبحانه بودیم، حسین گفت:«دیشب خواب خوبی دیدم.» گفتم:«خیر است انشاءالله چه خوابی؟» گفت:«خواب برادر صفاتاج را دیدم. برادر صفاتاج، در حالی که لباس سفید و بلندی بر تن داشت و خیلی پاک و نورانی و خوشبو شده بود، ناگهان وارد بیشه شد و آمد و خندان در کنار ما نشست. خنده یک لحظه از لبانش محو نمی شد. دقایقی پهلوی ما بود و با ما از هر دری حرف می زد، بعد از مدتی برخاست تا برود من لباسش را گرفتم و گفتم برادرصفاتاج، تو را به خد نرو، ما را تنها نگذار، همینجا پیش ما بمان... . اما برادر صفاتاج، با تبسمی که بر لب داشت، گفت:« من جایی نمی روم، همینجاها هستم. شما هم همینجا بمانید و حرکت نکنید تا چند روز دیگر بچه های گردان بیایند و شما را از اینجا ببرند... و بعد از بیشه بیرون رفت و دور شد.» حرف حسین که تمام شد با خود گفتم حسین هنوز هم امیدوار است و همین امیدواری باعث شده این خواب را ببیند اما اگر قرار بود عملیات بشود باید شبهای قبل می شد. بعد گفتم:«خواب خوبی دیده ای. شهدا هم در اینجا با ما مأنوس هستند و افعال و رفتار و شرایط ما را زیر نظر دارند» در روز دوازدهم وقتی برگهای باقیماندۀ درخت مو را بررسی کردم، دریافتم که تنها برای یک روز دیگر برگ باقیمانده است، در عین حال یکی دو روز بود که صرفه جویی می کردیم و در نتیجه حالت ضعف و لرزش بدن ما تشدید یافته بود.
۶۲/۵/۱۶
سیزدهمین شبانه روزی بود که در بیشه بودیم. دست و پای ما درست مثل پیرمردها لرزش و بلکه رعشه داشت. چون شبها سر و صورت خود را بر زمین گذارده و خوابیده بودیم، صورتهایمان کثیف و سیاه شده بود. همانطور که در گذشته هم اشاره کردم چند روز بود که مشکل دیگری نیز بر دیگر مشکلات ما افزوده شده بود. مشکلی در واقع طاقت فرساتر از گرسنگی و ضعف و ... و آن مشکل دفع ادرار ما بود. در حالی که بشدت، احساس نیاز به رفع حاجت می کردیم اما قادر به این کار نبودیم. وقتی هر یک از ما برای این کار به نقطۀ دوری می رفت، ساعتها طول می کشید و قادر به انجام این کار نبود. روده ها و مجاری گوارشی ما خشک شده بود و در هنگام رفع حاجت، به درد و سوزشی دچار می شدیم که ناگفتنی است. این کار با ناله و ضجه و گریۀ شدید همراه بود. وقتی ساعتهای پی در پی صدای گریه های شدید حسین و ماشاءالله را که هر یک به نقطه ای دور از چشم من رفته و مشغول رفع حاجت بودند می شنیدم، بی اختیار به گریه می افتادم. ادرار و مدفوع ما، آغشته به خون شده بود و از زخم شدن مجاری و دستگاه گوارش ما حکایت می کرد(حیا مانع از بیان و توضیح بیشتر است.) هیچ شکنجه ای دردناک تر از این وضع نبود گویی که در آن هنگام با چاقوی کُند، بند بند بدنمان را می بریدند، و صدای ضجه و گریۀ هر یک از ما ساعتها، فضای بیشه را پر می کرد. تازه پس از این که از این کار فارغ می شدیم تا ساعتی از شدت درد بر خود می پیچیدیم. در همین روز بودکه هر سۀ ما به بحران شدید روحی نیز دچار شده بودیم و حالت عادی خود را از دست داده و سعی می کردیم دور از چشم یکدیگر به گوشه ای رفته و گریه کنیم تا بلکه عقده های دلمان خالی شده و کمی آرامش یابیم.
تصویر فاجعه ای که از امشب، با اتمام برگهای درخت مو، آغاز می شد، روحم را عذاب می داد. گرچه سیزده شبانه روز را در سخت ترین شرایط سپری کرده بودیم اما از فردا این تحمل، شکل دیگری به خود می گرفت و در واقع آغاز یک شکنجۀ طافت فرسا بود که با مرگی دردناک پایان می یافت. در این چند روز گذشته، گرچه حالت عادی نداشتیم، اما همین چند برگ مو، زندگی ما را نجات داده بود. عصر روز سیزدهم، حسین و ماشاءالله نیز مثل من، از حالت عادی خود خارج شده بودند. آنها را می دیدم که یا بر پشت خوابیده و یا در گوشه ای زانو در بغل گرفته و آهسته می گریستند. همۀ ما احساس می کردیم که مرگی دردناک و توأم با شکنجه، در انتظار ماست.
اتوبوس ها و مینی بوس ها پشت همدیگر صف بسته و آمادهی حرکت بودند. خانواده ها که اکثرا از روستاهای اطراف بودند، آمده بودند تا فرزندان شان را بدرقه کنند و به جبهه بفرستند. در آن میان، متوجه شدم اکثر مردم دور مینی بوسی جمع شده اند. رفتم جلو تا ببینم چه خبر است. نزدیک که شدم، دیدم نوجوانی حدود 17 ساله که لباس بسیجی بر تن داشت و جزو نیروهای اعزامی بود، داخل مینی بوس نشسته و پدرش با همان لباس محلی روستایی، پایین ایستاده بود و به او التماس می کرد تا به جبهه نرود. التماس پدر و ناز کردن های پسر، خیلی قشنگ بود. من هم ایستادم به تماشا تا ببینم بین آن دو چه می گذرد.
پدر با زبان محلی به پسرش التماس می کرد و پسر هم از همان پنجرهی مینی بوس جوابش را می داد:
- ببین پسر جون، تو نرو جبهه، من صد تومنت می دم.
- نمی خوام.
- می گم ... تو نرو، من دویست تومنت می دم.
- پونصد تومنم بدی، نمی خوام.
- خب باشه. به درک. هزار تومنت می دم.
- دو هزار تومنم که بدی، نمی خوام.
- دیوونه، تو نرو جبهه، من واست یه دوچرخهی قشنگ می خرم.
- من دیگه بزرگ شدم، دوچرخه نمی خوام.
- خب باشه. هر چی تو بگی. تو فقط نرو جنگ، من یه دونه از این موتور گازیا برات می خرم.
- دنده ای هم بخری، من نمی خوام.
- خره ... تو نرو جبهه، بمون این جا، ننه ات رو می فرستم برات یه دختر خوب پیدا کنه. خودم برات زن می گیرم ها.
- زنم که برام بگیری، نمی خوام. من فقط می خوام برم جبهه.
که پدر عصبانی شد و گفت:
- خب باشه می خوای بری جبهه، خب زودتر برو دیگه. وایسادی این جا که چی بشه؟
عکس تزئینی است
آن که نفهمید:خودش سرهنگ بود. عمری در ارتش خدمت کرده بود. البته ارتش شاه. حالا که جنگ شده بود، در به در دنبال یک پارتی کلفت می گشت تا پسرش "فریدون" را از سربازی معاف کند. به هر دری که زد، نشد. سرانجام با پیشنهاد برخی فامیل، قرار شد فریدون را از خدمت زیر پرچم به مملکتش، فراری دهد.
وقتی پیرمرد همسایه شان که فرزندش در جبهه شهید شده بود، به او گفت:
- آخه جناب سرهنگ، شما دیگه چرا. شما که تا همین دیروز دم از وطن پرستی و فداکاری برای میهن می زدید.
- ببین حاجی آقا، من اگه اون چیزا رو می گفتم، بهشم پایبندم. ولی حاضر نیستم مثل شما، پسر دسته گلم رو که یه عمر به پاش جون کندم، مفت مفت بفرستم جنگ و گوشت دم توپ کنم.
- دست شما درد نکنه. یعنی بچهی ما که رفت از دین و میهنش دفاع کرد، الکی کشته شده.
- خدا پسرتون رو بیامرزه. ولی من با این جنگ کار ندارم. من برای آیندهی پسرم هزار تا آرزو و برنامه دارم. می خوام پسرم مهندس بشه. مگه فردا، این مملکت مهندس و دکتر نمی خواد؟ همه که نباید شهید بشن. بسه دیگه. همین بسیجیا دارن میرن کافیه.
به گوشش نرفت که نرفت. بد جوری ترسیده بود. حتی در پادگان محل خدمتش هم، همکارانش او را نصیحت می کردند:
- مگه هر کی رفت سربازی، کشته میشه؟ این همه سرباز دارن توی پادگانا خدمت می کنند. حداقل بذار فریدون بیاد توی همین پادگان خودمون پهلوی خودت.
حتی به این هم راضی نشد.
دست آخر، با اصرار خانوادهی همسرش، قرار شد فریدون را بفرستند خارج.
هر طور که بود، مبلغ زیادی پول جور کرد تا او را به طور غیر قانونی، از مرز غربی کشور بفرستد ترکیه تا از آن جا برود آلمان و مثلا در دانشگاه های آن جا درس بخواند، دکتر و مهندس شود و فردا که آب ها از آسیاب افتاد، برگردد مملکت و به کشورش خدمت کند!
بدون این که کسی متوجه شود، فریدون رفت.
چند روزی که گذشت، با صدای تلاوت قرآن از خواب بیدار شدم. گفتم حتما شهید جدیدی آورده اند. ولی خوب که فکر کردم، دیدم عملیاتی نشده که شهید بیاورند. مادرم که نان بربری در دست وارد اتاق شد، تا دید از خواب بلند شده ام، با ناراحتی گفت:
- می دونی کی مرده؟
- نه. کی مرده؟
- فریدون.
- فریدون؟
- بله. فریدون پسر جناب سرهنگ.
- ای بابا. چطور مگه؟ چی شده؟
- این طور که همسایه ها توی صف نونوایی می گفتند، باباش قاچاقی اون رو فرستاده بوده ترکیه تا از اون جا بره آلمان. به هر کلکی که بوده پول می ده و توسط قاچاقچی ها از مرز رد می شه. حتی از اون ور مرز به باباش تلفن می زنه و می گه که موفق شده فرار کنه. ولی چند ساعت بعد، یکی از رفیقاش از همون ترکیه زنگ می زنه که اتوبوس شون توی دره چپ کرده و از اون اتوبوس با چهل – پنجاه تا مسافر، فقط فریدون کشته می شه.
عکس قشنگی از فریدون در حالی که می خندید، روی در خانه شان چسبانده بودند.
وقتی جنازهی فریدون بر دوش اهالی محل تشییع می شد، جناب سرهنگ بد جوری خودش را می زد و گریه می کرد. مادر فریدون را که اصلا نمی شد کنترل کرد. جیغ و فریاد محل را برداشته بود.
جنازه که به مقابل خانهی شهیدان محمدی رسید، جناب سرهنگ نگاه حسرت باری به عکس "حمید"، "نادر" و "کیوان" محمدی انداخت، و نگاه تاسف بارش برگشت به عکس فریدون که روی جسم بی جانش افتاده بود.
در حالی که پدر 3 شهید زیر بغلش را گرفته بود، جنازهی فریدون دستهی گلش را در نعش کش گذاشت.
«وبلاگ خاطرات جبهه حمید داودآبادی»
اردشیر زاهدی داماد شاه ضمن انتقاد شدید از ایرانیهای خارج نشین از حق مسلم ایران در کسب فن آوری هسته ای دفاع کرد . به گزارش آخرین نیوز،شبکه پارس در برنامه اشکها و لبخندها خود به گفتگو با اردشیر زاهدی که سفیر ایران در آمریکا و داماد شاه معرفی شد درباره جلد دوم کتاب خاطراتش پرداخت . وی در ابتدای این برنامه گوشه هایی از خاطراتش درباره زندانی شدن پدرش فضل الله زاهدی در فلسطین و سفر شاه و ثریا به شوروی و دیدار شاه با خورشچف و ازدواج وی با شهناز دختر شاه را بازگو کرد و لابه لای سخنانش اشاراتی هم به بحث هسته ای ایران داشت. زاهدی که بی مقدمه و بدون اینکه مجری سئوالی از وی درمورد مسایل هسته ای بکند وارد بحث هسته ای شد و ضمن انتقادهای بسیار تند از خارج نشینها گفت : بزرگترین گرفتاری که برای مملکت ما هست و خارجیها استفاده می کنند و می خواهند میان من و شما را به هم بریزند و از آب گل آلود ماهی بگیرند" حق اتم" است . وی با اشاره به امضاء ان پی تی و تعهدنامه های بین المللی توسط ایران ، به تسلیحات اتمی در دست سایر کشورهای منطقه خاورمیانه پرداخت و خطاب به مجری گفت : اسرائیل چهل سال است که این را دارد و کسی حرفی نمی زند . هندوستان و پاکستان این دو امضاء نکردند . وی افزود : این حق و حقانیت ایران است و باید به شما بگویم که گول نخورید و باید به شما بگویم که این اختلافات نباید آنچه را که مربوط به ملت و خواهران و برادران ما است از بین ببرد این مال تاریخ و آینده کشور است گول نخورید که کاری بکنید که ایندگان به ما فحش بدهند مجری با مطرح کردن مصاحبه قبلی اردشیر زاهدی با بی بی سی و اعلام اینکه این مصاحبه شما باعث ابراز انتقادات بسیار شدیدی از طرف مردم شده بود، پرسید و مدعی شد سئوال و مشکل اینجا است که این انرژی اتمی که شما حق مسلم ایران می دانید دنیا معتقد است که این انرژی اتمی دست یک قدرتی است که به آن اطمینان ندارد ؟ زاهدی درجواب گفت : دنیا منظورش گرفتن و تکه کردن ایران است گول نخورید ! شرافت و حیثیت ایران را برای اینکه با دو نفر راه گفتگو را باز بکنید بازی ندهید . زاهدی همچنین ضمن پرداختن به بحث بمباران ایرانی و انتقاد از این عمل ضمن اشاره به اینکه اگر بمبی انداخته شود مردم ایران هستند که از بین می روند گفت : با بمب انداختن ایران، چه کسانی می میرند؟ شرافتتان را حفظ کنید که بعد به شما "تف" نکنند می خواهید افغانستان دیگر یا می خواهید پاکستان دیگر و یا عراق دیگر که کثافت کردند به این ممالک باشید. وی در ادامه به مجری برنامه حمله کرد و خطاب به وی گفت: : اگر ایرانی هستید از شرف ایرانیها دفاع کنید اینجا نشستید آب خنک می خورید آن بدبختها باید زجر بکشند با آن مصاحبه با من مخالف شدند و توهین هم به من کردند اهمیت ندارد! و هزار بار هم بشود حرفم را می زنم ایران مال ایرانی است . «فاش نیوز» |
۶۲/۵/۱۳
صبح روز دهم، بعد از آن که نماز را به جا آوردیم، حسین کفش و جورابش را کند و پس از بالا زدن شلوارش به آن طرف آب رفت و منور را آورد. چتر منور برای دو سه روز مشکل پارچه برای پانسمان زخم دستم را رفع می کرد و من خدای را بر این همه توجه و عنایت، شکر گزاردم. روزها یکی پس از دیگری می گذشت و هر روز بر نگرانیم افزوده می شد. بسیار ضعیف شده و رنگ صورتمان به سفیدی گراییده بود. چشمهایمان گود انداخته و گونه هایمان فرو رفته بود. هیچ گاه پاها و دستهای خود را به این لاغری ندیده بودم. این مسأله در مورد ماشاءالله، نگران کننده تر بود. بدن او مثل یک اسکلت متحرک شده و زخمهایش نیز عفونت کرده و چرکی شده بود. در طول یکی دو روز گذشته، رعشه و لرزش نیز عارض اعضای بدنمان شده بود. برگهای درخت مو رو به اتمام بود و ما سعی می کردیم در مصرف آن صرفه جویی کنیم، زیرا اگر برگها تمام می شد، هیچ چیز دیگری برای مصرف نداشتیم. کم و بیش هر سۀ ما به نوعی بحران روحی دچار شده بودیم.
۶۲/۵/۱۴
روز یازدهم وقتی در گوشه ای به فکر فرو رفته و به سرنوشت خودمان، در دو سه روز آینده فکر می کردم به این نتیجه رسیدم که اگر دست روی دست بگذاریم، شاهد مرگ یکدیگر، آن هم با وضعی دلخراش خواهیم بود. لذا بار دیگر به حسین اصرار کردم که پیشنهاد قبلی من یعنی رفتن و نیروی کمکی آوردن را عملی کرده و به این وسیله هر سۀ ما را از مرگ حتمی نجات دهد، اما دوباره صحنۀ اصرار من و مخالفت او تکرار شد و خود نیز به این نتیجه رسیدم که او دیگر بطور کلی آمادگی روحی و جسمی برای این کار را ندارد. بحران روحی ماشاءالله با توجه به سن و سال کمترش، از من و حسین ملموستر بود. نزدیکیهای ظهر همان روز ماشاءالله که تحمل خود را از دست داده بود، با تردید، پیشنهاد کرد که خوب است یکی از ما برود و عراقیها را بیاورد تا ما را اسیر کنند. این بهتر از تلف شدن در اینجاست. با این پیشنهاد دریافتم که تا چه حد روحیۀ ماشاءالله ضعیف شده است. بلافاصله به او گفتم:«ماشاءالله، عراقیها به زخمیهای خودشان رحم نمی کنند، آن وقت انتظار داری به ما رحم کنند؛ این را باید بدانی که اگر به دست عراقیها بیفتیم، ما را با وضعی فجیع خواهند کشت. فوقش اگر خیلی رحم کنند، فقط حسین را که سالم است به اسارت می برند اما من و تو را حتماً خواهند کشت و در این صورت مسئول خون خودمان خواهیم بود. زیرا این کار نوعی خودکشی است، اما اگر در اثر گرسنگی بمیریم، چون به دشمن تسلیم نشده ایم، شهید خواهیم بود. پس اصلاً دیگر به این موضوع فکر نکن.»
در این چند روز سعی می کردم آنها را به خواندن دعا و زمزمه کردن اذکار ترغیب کنم زیرا تجربه کرده بودم که دعا علاوه بر آثار وضعیش، دارای نتایج سودمند طبیعی نیز هست که باعث تقویت روحیه و پایداری و امیدواری می شود. نمازها در این روزها، اغلب با ضجه و اشک همراه بود. حسین و ماشاءالله بعد از اتمام هر نماز، صورت بر خاک گذارده و بشدت می گریستند و از درگاه خدا استمداد می کردند.
خود گریستن در خانۀ خدا و تضرع به درگاه او، با گریستن در اثر صرف مشکلات و سختیها بسیار فرق دارد. اولی باعث تقویت اراده و امیدواری و تغییر چهرۀ مشکلات می شود و دومی به ضعف و احساس بیچارگی و تشدید بحرانهای روحی دامن می زند.
وقتی انسان، ایمان داشته باشد که در راه خداست و هر مشکلی در برابر او چهره نشان دهد، در محضر خداست؛ نقمتها را نعمت می بیند و مشکلات را وسیله ای برای قرب به مقامات برتر معنوی تفسیر می کند. در این روزها، محفوظاتی که از آیات و احادیث در سینه داشتم، بسیار به کار آمد و در تسکین ناراحتی ها و مشکلات روحی، بسیار مفید واقع شد. وقتی جمع ما جمع می شد و هر سه گرد هم می نشستیم، از موقعیت استفاده کرده و لب به سخن می گشودم و می گفتم که مشکلات و ناراحتیها، وسیلۀ آزمایش استقامت ایمانی ماست. خداوند در قرآن به پیامبر اکرم(ص) فرموده که«فاستقم کما اُمرت» (سورۀ هود آیۀ 112) استقامت کن، چنانچه امر شده ای.
دنیا زندان مؤمن است. مؤمن اگر در بهترین شرایط هم باشد، احساس غربت می کند زیرا متعلق به این دنیا نیست. او را از مرحله و مرتبۀ حقیقی اش نازل کرده اند تا با تحمل این سختیها تلاش برای بازگشت به مرتبۀ واقعی اش، گوهر جانش را آبدیده کرده و ملکوتی بودن خود را اثبات کند. مؤمن وقتی در راحتیهای دنیا واقع می شود، بیشتر احساس غربت می کند تا وقتی که غرق در مشکلات و ناراحتیهاست. زیرا راحتیهای دنیا در واقع زخارفی هستند که واقعیتشان با زینتهای فریبنده مخفی شده است، اما مشکلات و بلایا، بیشتر به واقعیت نزدیکند و انسان را به حقایق نزدیکتر می کنند. اگر قرآن، از دنیا به عنوان لهو و لعب و زینت و تفاخر و ... یاد می کند به همین جهت است. دنیا گرچه ظاهری آراسته دارد اما به تعبیر قرآن مثل حبابی است که بر دریا می درخشند، اما با کمی پستی و بلندی و یا با یک نسیم ملایم از بین می رود و هیچ اثری از آن باقی نمی ماند. لذا قرآن از انسانهایی که جان خود را با حلاوت ایمان آشنا کرده اند، می خواهد که «لِکَیلا تَأسَوا عَلی مافاتَکُم وَ لا تَفرَحُوا بما اتیکُم.» (سوره حدید آیۀ23) مبادا از آنچه از دست می دهید اندوهگین شوید و یا به آنچه بدست می آورید(از نعمتهای ظاهری دنیا) شاد گردید. زیرا این از دست دادنها و یا بدست آوردنها، همه در محضر خداست و هر یک حکمتی دارد. نفس هیچ به دست آوردنی در این دنیا، نیکویی صرف نیست و نفس هیچ از دست دادنی، بلا و نقمت صرف نیست. چه بسیار نعمتهایی که می دهند تا ظرفیت ما و میزان بلند نظری ما را بسنجند و چه بسیار نعمتهایی را که می گیرند تا میزان استقامت و توکل ما را ارزیابی نمایند و به همین خاطر است که قرآن در یک آیه جلوتر از آیۀ بالا می فرماید:«مااَصابَ مِن مصیبتٍ فی الارض و لا فی اَنفُسَکُم َالّا فی کِتاب مِن قَبل اَن نَبرَ اَها اَن ذلکَ علی الله یَسیر.» (سوره حدید آیۀ 23) نه در زمین و نه در خود شما مصیبتی به شما نرسد مگر این که از قبل در کتابی پیش بینی شده است (و دارای حکمتی است) و همانا آن، بر خدا آسان است.