دلم تنگ نماز خواندن های جعفر علی گروسی است

"جعفر علی گروسی"، از آن دست بچه هایی بود که در همان اولین برخوردها، صداقت و معنویتش آدم را جذب می کرد. آن طور که خودش می گفت، اعزام قبلی اش را در کردستان بوده که با وجود سختی و مشقات بسیار در آن جا، تصمیم گرفته بود برای تقویت روحیه، مدتی در جبهه‌ی جنوب بسر ببرد. از همان سلام و علیک اول، از او خوشم آمد. خوش برخورد، خنده رو، کم حرف و بسیار اهل معنویات.
شاید اگر کسی اولین بار او را می دید، این احساس را پیدا می کرد که او دارد ریا می کند! ولی کافی بود دقایقی با او هم صحبت شود تا به اوج اخلاصش پی ببرد.
جعفر، شیفته‌ی نماز بود. یک ساعت مانده به اذان ظهر، دل دل می کرد چرا اذان نمی گویند؟
با خنده می گفتم:
- خب تو که این قدر مشتاق نمازی، بی خیال اذان شو و خودت نماز بخون.
و این در حالی بود که مدام مشغول انجام مستحباتش بود.
گاهی با صدای نازک و قشنگش، در رسای شهدای واحد آر.پی.جی سرود می‌خواند؛ مخصوصاً آن شب که در چادر دسته، بین نماز مغرب و عشا بلند شد و از خاطرات برادران آزاده علی‌ رضا رحیمی و حسین معظمی نژاد - که روز قبل، همراه جعفر، "حمید کرمانشاهی"، "بهمن احمدی" و "سید مهرداد حسینی" به ملاقات شان در شوشتر محل زندگی شان رفتیم، حرف زد، نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. در ادامه خواند:
لاله‌ها لاله‌ها نشکفته پر شد
"ساری" نیامد، جبهه شهید شد ...
("محسن ساری" مسئول واحد آر.پی.جی که در عملیات بدر به شهادت رسید.) 
 

از راست: شهید حمید کرمانشاهی - شهید جعفر علی گروسی

سیدمهرداد حسینی - علیرضا رحیمی - حمید داودآبادی پاییز ۱۳۶۴ شوشتر

 آن روزهایی را که با هم در واحد آر.پی.جی بودیم، در اردوگاه کوزران در قسمتی از کوه، با شاخه و برگ درختچه‌های بلوط، آلونکی درست کرده بودیم. بعد از ظهرها به آن‌جا می‌رفتیم و گپ می‌زدیم. نوار نوحه خوانی حاج "منصور ارضی" را داخل ضبط می‌گذاشت و چه زیبا می گریست. بیشتر از هر چیز، عاشق گریه‌های پاک و مخلصانه‌اش بودم. اهل ریا نبود و جلوی هر کس و هر جا که بود، تا گریه‌اش می‌گرفت، خود را رها می کرد.

آن روز عصر، سرش را گذاشته بود روس شانه‌ی من و به نوحه خوانی در رسای شهید خردسال کربلا، "عبدالله بن الحسن" (ع) گوش می داد:
ز بستان زهرا، گل یاسمن
ز خیمه برون شد، به طرف چمن
هراسان و لرزان، چنان می دوید
به سوی حسین، یادگار حسن
...
بد جوری گریه می کرد. من که اهل این چیزها نبودم، فقط با گریه های او می گریستم! آن قدر خالص اشک می ریخت که حیفم می آمد قطرات زلال اشکش روی زمین بریزند!
در همان حال که نوحه به اوج خود رسیده بود و های های گریه‌ی جعفر بلند بود، رو کردم به او و گفتم:
- جعفر.
- جانم؟
- یه چیز می پرسم، جون من راستش رو بگو.
- دست شما درد نکنه. مگه من تا حالا دروغ هم بهت گفتم؟
- نه. ولی خواهشا این رو درست جواب بده.
- باشه. بفرما.
- تو که این قدر عاشق نماز هستی، چرا وقتی موقع سلام نماز می شه، بدنت شروع می کنه به لرزیدن؟
جا خورد. سرش را از شانه ام برداشت، نگاهی متعجب انداخت و گفت:
- چی؟ تو از کجا می دونی که بدن من می لرزه؟
- پدر آمرزیده، فکر کردی الکی موقع نماز می شینم کنارت و خودم رو می چسبونم بهت؟
- خب که چی؟
- جدا برای چی موقع سلام نماز، بدنت شروع می نه به لرزیدن؟ آخه خیلی غیر عادیه.
- ولش کن حمید. چیزی نیست.
- چیه فکر کردی ریا می شه؟ نترس بابا، من برای کسی تعریف نمی کنم. فکر کردی الان می رم سر نماز جمات و داد می زنم؟ نخیر. می خوام خودم بفهمم. راحتت کنم، می خوام یاد بگیرم. حالیم بشه. مگه این جا غیر از من و تو و خدا، کس دیگه ای هم هست که نمی خوای جلوش حرف بزنی؟
سعی کرد از پاسخ دادن طفره رود. سرانجام پس از التماس زیاد، قبول کرد پاسخ بدهد:
- ببین حمید جون، من همون قدر که عاشق شروع نماز هستم، وقتی به سلام نماز می رسم، دست خودم نیست، ناخودآگاه بدنم شروع می کنه به لرزیدن. نمی دونم چرا، ولی فقط این رو می فهمم که انگار بدنم می گه وای بدبخت شدی، نماز تموم شد.
- خب مگه چیه؟
- خودمم نمی دونم. ولی از بس عاشق نماز هستم، می رم نماز شب می خونم، زیارت عاشورا می خون تا یه کم آروم بشم.
- خب که چی؟ برای چی این حال بهت دست می ده؟
- ببین حمید، من که خدا رو دوست دارم. عاشقشم. می میرم براش. اصلا اومدم این جا که جونم رو براش بدم.
- خب.
- خب اون هم باید بگه که من رو دوست داره؟
- ای بابا. اگه تو رو دوست نداشته باشه، کی رو می تونه دوست داشته باشه؟
- نه. باید بهم بگه. باید ثابت کنه که دوستم داره. 

 

من و جعفر - پاییز ۱۳۶۴ پادگان دوکوهه

 نمی دانم چرا این قدر از جعفر خوشم آمده بود. سکوت و صداقتش حرف نداشت. کم حرف بود و وقتی زبان می گشود، درباره‌ی مسائل دینی و اخلاقی بود. بیشتر سعی می کرد شنونده باشد تا گوینده. ادب و احترامش به همه، بسیار زیبا بود. اخلاصش در نماز و دل بستگی اش به عبادات و بخصوص قرائت قرآن و خواندن نماز شب، از آن چیزهایی بود که من همواره به او غبطه می خوردم.
از بس به او علاقه مند بودم، فقط منتظر بودم تا زبان بگشاید و چیزی از من درخواست کند، که آن روز این اتفاق شیرین افتاد.
صبح جمعه بود. بچه ها گیر دادند برویم نماز جمعه‌ی دزفول، که هم ثواب شرکت در نماز را ببریم، هم ناهار را از آب گوشت های خوش مزه‌ی آن جا بخوریم و از دست ناهار لشکر که جمعه ها "رویدادهای هفته" بود، راحت شویم. ( آشپزخانه‌ی لشکر، برای ظهر جمعه، همه‌ی ته مانده‌ی غذاهای روزهای هفته را جمع می کرد و معجونی به نام ناهار به خوردمان می داد که بچه ها نام آن را گذاشته بودند "رویدادهای هفته" چون باقی مانده‌ی تمام مواد غذایی هفته‌ی گذشته اعم از برنج، نخود، لوبیا، سیب زمینی، سبزی و ... در آن یافت می شد.)
جعفر که گوشه‌ی اتاق آرام و ساکت نشسته بود، آمد کنارم و گفت:
- می گم آقا حمید، حال داری یه سر بریم شهر؟
- کجا؟ شهر؟
- بله. مگه چیه؟
- نوکرتم هستیم. بسم الله. فقط بریم از برادر عبدالرضا مرخصی بگیریم و بریم.
عشق کردم. اولین بار بود که جعفر از من چیزی می خواست. سریع پوتین ها را به پا کردیم و با گرفتن برگه‌ی مرخصی ساعتی، از در پادگان زدیم بیرون. به خواست جعفر، یک راست به عکاسی نزدیک میدان راه آهن رفتیم. وقتی رفتیم تو، یک حلقه فیلم عکاسی 36 تایی 135 خرید و آمدیم بیرون. آن وقت گفت:
- خب حالا برگردیم پادگان.
با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم:
- جعفر، تو واسه‌ی همین فیلم ما رو کشوندی این جا؟
- خب آره، مگه چیه؟
- من که فیلم داشتم، خودم بهت می دادم. واسه‌ی چی این همه راه اومدی این جا بخری؟
- نه حمید جون. من می خوام برای خودم فیلم بخرم. شخصی.
- دمت گرم. مگه من چی می گم. من از خدامه که بهت فیلم بدم.
همان شد که برگشتیم پادگان.  

در پادگان، فیلم را داد به من تا در دوربین عکاسی ام بگذارم. با هم یک سر به اردوگاه گردان تخریب در پشت پادگان رفتیم. چند تایی عکس با یکی از دوستانش که خیلی به او علاقه مند بود، گرفت. خیلی به آن پسر حسودی ام شد. من هم چند تا عکس با بچه محل های مان در گردان تخریب گرفتم.
تا دم غروب، گیر داد که در حالت های مختلف از او عکس بگیرم. سوار بر تانک و نفربر، پشت فرمان وانت تویوتا، در حال نماز کنار تانک و ... هوا تاریک شده بود که آخرین عکس ها را مقابل غروب آفتاب از او گرفتم. فیلم را از دوربین درآوردم و به او دادم. لبخند قشنگی زد، از گرفتن آن امتناع کرد و گفت:
- نه حمید جون. این عکسا به درد من نمی خوره. باشه پهلوی خودت.
تعجب کردم. سعی کردم قضیه را شوخی بگیرم. با خنده گفتم:
- آخه عکس تو به درد من نمی خوره که. می خوام اونا رو چیکار کنم؟
- اینا باشه پهلوت، بعدا به دردت می خوره. 

 

 چندی بعد جعفر، همان طور که با وجود تلخی های اعزامش به کردستان، عاشق آن سامان بود و خودش دوست داشت، به کردستان اعزام شد. غالبا ماهی دو نامه برای همدیگر می فرستادیم. وقتی در نامه ای برایش نوشتم:
"آخه چرا رفتی کردستان؟ اون جا که نه معنویت هست نه چیزی. جات این جا توی نماز جماعت های دوکوهه خیلی خالیه."
که او در جوابم نوشت:

"حمید جون، داشتن معنویت در اون جمع با صفا در دوکوهه چندان مهم نیست. مهم اینه که توی کردستان که به قول تو هیچ معنویتی پیدا نمی شه، بتونی خدا رو پیدا کنی. تازه، یادت نره که من اومدم این جا تا بفهمم اون هم من رو دوست داره؟"

یک ماه گذشت و از جعفر نامه ای نیامد. نامه ای برایش نوشتم و گله کردم:
"بی معرفت چیه؟ نکنه از حرفام ناراحت شدی؟ چرا دیگه نامه نمی دی؟
چندی بعد نامه ای از سپاه کردستان برایم آمد؛ وقتی آن را باز کردم، با تعجب دیدم نوشته اند:

"برادر جعفر علی گروسی روز جمعه  17/7/1366 در درگیری با ضد انقلاب به شهادت رسید." 

بهشت زهرا (س) قطعه: 29 ردیف: 146 شماره: 5

 و چه خوب خدا بهش ثابت کرد که خیلی دوستش دارد.
در طی بیش از 25 سال که از آن روز می گذرد، از آن عکس های زیبا، در صفحات مطبوعات، سایت های اینترنتی و وبلاگ ها استفاده‌ی زیادی کرده ام. 

 

                                                                                    «برگرفته از وبلاگ خاطرات جبهه حمید داودآبادی»

تپه برهانی ـ ۳۴

11/5/1362    

صبح روز هشتم وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که چرک زیاد دستم، پارچه را کاملاً خیس کرده است. چرک از سطح پارچه بیرون زده بود و از زیر دستم چکه می کرد. در عین حال پارچۀ دیگری برای تعویض پانسمان دستم نداشتم. از آنجا که بسیار نگران سلامتی حسین و ماشاءالله بودم و مضافاً به دلیل سرمای شدید هوا، راضی نبودم که آنها از پارچۀ لباسشان برای پانسمان دستم بدهند و لذا در این مورد چیزی طلب نکردم. آن روز تعداد زیادی مگس بزرگ که به رنگ سبز بودند، به زخم دستم حمله کرده و بر سطح پارچه می نشستند و چرکهایی را که بیرون از پارچه تراوش کرده بود، می خوردند. هر چه آنها را می زدم و دور می کردم، دوباره باز می گشتند. تعدادشان آن قدر زیاد بود که از پس شان بر نمی آمدم. حسین و ماشاءالله نیز ساعتی در این کار کمکم کردند اما عاقبت هر سۀ ما خسته شدیم. مگسها وقتی روی پارچه می نشستند، سطح پارچه دیگر پیدا نبود. من که از این وضع کلافه شده بودم بالاخره از زدن مگسها خسته شده و آنها را به حال خود گذاردم. نزدیکیهای ظهر بود که ناگهان متوجه شدم مگسها تعداد بسیار زیادی تخم سفید رنگ بر روی پارچه به جا گذاشته اند، بطوری که سطح پارچه از این تخمها کاملاً سفید شده بود. تازه فهمیدم که مگسها چرک دستم را نمی خوردند بلکه از آن به عنوان محیط مناسبی برای تخم گذاری استفاده کرده و پس از آن که تمام سطح پارچه را تخم ریزی کردند از آنجا رفتند. از حسین و ماشاءالله خواهش کردم که به کمک من بیایند و آنها پس از آن که باقیماندۀ مگسها را دور کرده و یا کشتند، مشغول پاک کردن تخمها از سطح پارچه شدند. بالاخره بعد از گذشت ساعتی این کار به پایان رسید و ظاهراً تمام تخمها از سطح پارچه پاک شد. آری، این روز هم به این منوال گذشت.

12/5/1362

صبح روز نهم، در داخل زخم دستم، درد و سوزش شدیدی را احساس کردم. از حسین خواستم که روی زخم را باز کند و بعد از آن که او پارچۀ آغشته به چرک را برداشت ناگهان دیدم که در داخل زخم، تعداد بی شماری کرم کوچک سفید رنگ لول می زنند. بزودی دریافتم که بالاخره تخم مگسها، کار خود را کرده و مقداری از آنها از روزنه های پارچه رد شده و در سطح زخم، به کرم تبدیل شده است. کرمها در محیط مناسب زخم، در چرک و خون می غلتیدند و از آن تغذیه می کردند. تعداد کرمها آن قدر زیاد بود که قادر به خارج کردن آنها از زخم نبودیم. منظرۀ وحشتناک و مشمئز کننده ای  بود. بچه ها قادر به نگاه کردن به محل زخم نبودند؛ مخصوصاً که بوی عفونت و گندیدگی نیز مشام را بشدت آزار می داد. خود، شاخۀ باریکی را از زمین برداشتم و مشغول خارج کردن کرمها از دستم شدم. با شرمندگی و خجلت گفتم که دست تنهایی نمی توانم این کار را انجام دهم و حسین و ماشاءالله بلافاصله به کمکم آمدند و با استفاده از چوبهای باریک به شکار کرمها پرداختند. خود من نیز با کمک دست چپم قسمتی از کار را به عهده گرفتم. پس از آن که ظاهر زخم، از وجود کرمها پاک شد، از حسین و ماشاءالله تشکر کرده و از خدا خواستم فرصتی را به من عنایت کند که از خجالت این دو برادر به در آمده و زحماتشان را جبران کنم. از آن پس، خود به گوشه ای رفته و برای شکار کرمهایی که احتمالاً هنوز در داخل زخم مخفی بودند، به انتظار نشستم و هر بار که کرم کوچکی در زخم نمایان می شد، آن را بیرون می آوردم، و بدین ترتیب، این کار ساعتها مرا به خود مشغول داشت و عاقبت مطمئن شدم که دیگر کرمی در داخل زخم باقی نمانده است. به هر شکل ممکن می بایست روی زخم را می پوشاندم؛ زیرا ممکن بود که با هجوم دوبارۀ مگسها این وضع تکرار شود؛ اما دیگر پارچه ای برای پانسمان دستم باقی نمانده بود. چاره ای جز استفاده از پارچۀ قبلی نبود. حسین باز هم زحمت کشید و آن را در آب جوی شست و پس از فشار دادن، آن را روی زخم گذاشت. پارچه خیس بود و نمی توانستیم آن را دور زخم بپیچیم. لذا فقط به خاطر محافظت زخم از مزاحمت مگسها، پارچه را روی آن گذاشتیم. به هر ترتیب آن روز هم گذشت و شب فرا رسید. طبق معمول هر شب، من و حسین در داخل گودال خوابیده بودیم و ماشاءالله نیز در بیرون از بیشه بین سنگها استراحت می کرد. یکی دو ساعت از خوابیدن ما گذشته بود و از شدت سرما به خواب نمی رفتیم. در همین لحظات ناگهان متوجه شدیم که عراقیها بدون هیچ مناسبتی به شلیک یک منور بر فراز بیشه اقدام کردند. منور مدتی فضا را روشن کرد و باد آن را به سمت ما آورد و پس از آن که به خاموشی گرایید، نزدیکی ما، در آن طرف آب بر زمین افتاد. به حسین گفتم:« کار خدا را ببین، همان طور که در میان این همه درختهای جور واجور که حتی یکی از آنها نیز میوه دار و خوراکی نیست، یک درخت مو را برای تغذیه ما آماده فرموده، اکنون نیز که پارچۀ ما برای پانسمان تمام شد، این منور را فرستاد تا از چتر آن برای پانسمان استفاده کنیم.» حسین که تازه متوجه منظور من شده بود نیم خیز شد و با خوشحالی گفت:« پس من می روم چتر را بیاورم.» گفتم:« نه حالا هوا تاریک است تازه منور آن طرف آب افتاد . بهتر است تا فردا صبح صبر کنیم.»

تپه برهانی ـ ۳۳

از عصر آن روز با توجه به شدت سرمای شبها، نگران خواب ماشاءالله بودم. گودالی که درست کرده بودیم، بسختی دو نفر را جا می گرفت، اما هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم. بالاخره با خود گفتم که امشب من بیرون از گودال می خوابم تا حسین و ماشاءالله درداخل گودال، استراحت کنند و لذا با کمک حسین مقدار زیادی برگ و شاخه های درخت را آماده کردم تا بیرون از گودال جای نسبتاً نرم و گرم برای خود فراهم کنم. وقتی زمان خواب رسید، هر چه ماشاءالله را صدا زدم، از او خبری نبود اما نهایتاً از فاصله ای دور صدایش به گوش رسید که جوابم را می داد. گفتم:«ماشاءالله، بیا اینجا برایت جای خواب درست کرده ام، کارگر نیفتاد. او که قبلاً جای خواب ما را دیده بود، رفته بود و در خارج از بیشه، روی تخته سنگها که در اثر تابش آفتاب، در طول روز گرم شده بود، جایی فراهم کرده و همانجا خوابیده بود.

۶۲/۵/۱۰

صبح روز هفتم، از سرما یخ زده بودم و بشدت بر خود می لرزیدم، تصمیم گرفتم در نقطه ای بیرون از بیشه روی سنگها و زیر تابش مستقیم نور آفتاب بخوابم، زیرا حس کردم آفتابی که از لابلای شاخ و برگ درختان می تابد، کافی نیست؛ لذا از حسین و ماشاءالله فاصله گرفته و کشان کشان از جنگل خارج شدم و در نزدیکی تخته سنگی در آفتاب خوابیدم. نور خورشید، گرمی لذت بخشی داشت و در همان لحظات اولیه، به خواب خوشی فرو رفتم. اما فکر می کنم هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای انفجار مهیبی از خواب بیدار شدم. ظاهراً دشمن مرا از بالای تپه دیده و یک خمپاره 60 پرتاب کرده بود. خمپاره در فاصلۀ ده بیست متری من بر زمین خورده و منفجر شده بود. بسرعت خود را به طرف درختها کشیدم. دومین خمپارۀ دشمن در فاصله ای نزدیکتر به تخته سنگ، منفجر شد. حسین و ماشاءالله که از صدای خمپاره ها بیدار شده بودند، با نگرانی مرا صدا می زدند. به هر شکل ممکن، وارد بیشه شدم و حسین و ماشاءالله نیز به کمکم شتافتند و مرا از آن محل دور کردند. ده ها گلولۀ خمپاره در میان درختان و یا در داخل جوی آب فرود آمد و منفجر شد.

آن روز دشمن بیشه را زیر آتش خمپاره گرفت و خمپاره ها در فواصل مختلف در سطح بیشه بر زمین می خورد. هر دفعه با صدای سوت خمپاره ها بر زمین می خوابیدم اما چون در زیر درختان واقع بودیم، دشمن قادر به دیدن ما نبود و لذا بدون هدف آتش می کرد و اکثر خمپاره ها در فاصله ای دور از ما بر زمین می خورد. شاید پس از گذشت هفت روز، دشمن انتظار نداشت که یک نیروی ایرانی در منطقه مانده باشد و در این روز، نگرانی آمدن یک تیم عراقی برای پاکسازی بیشه به نگرانیهای ما افزوده شد و طول روز را با یک انتظار تلخ، سپری کردیم.   

روزی نبود که ساعاتی را در فکر و یاد عزیزان شهید و مجروح روی تپه به سر نبرم. آنچه بر من گذشته بود همچون یک رؤیا در پیش چشمم تداعی می شد و ساعتها ذهن مرا به خود مشغول می کرد. سیمای نورانی عزیزانی که ده ها روز از شهرک دارخوئین گرفته تا پادگان محمد رسول الله(ص) سنندج و از آنجا تا روی تپه، شب و روز همراه و هم سخن شان بودم، یکی یکی در جلو دیدگانم نمایان می شد و خاطرۀ شهادت مظلومانه شان به فوران چشمه سارهایی از اشک که از اندوه عمیق نهفته در جانم سر چشمه می گرفت منجر می شد. در این روزهای بحرانی، بارها از خود می پرسیدم که این نوجوانهای پاک باخته، این همه معرفت و اخلاص و ایمان را از کجا آورده اند؟ ملتی که سالها و بلکه قرنها در زیر سلطۀ حاکمان و حاکمیتهای رنگارنگ، لگد مال شده، ناگهان از کجا این همه گوهر ناب و سرمایۀ فعال و خلاق را تحصیل کرد و به معرض ظهور گذارد. این نوجوانان عارف کامل، تحت ارشاد کدام مراد و پیر، این درجۀ عظمی از کمال و مرتبت عرفانی را واجد شدند؟ من به عنوان یک راوی زندۀ برهۀ محدودی از این انقلاب، به تاریخ و نسلهای فردا می گویم که اعجاز اسلام و انقلاب اسلامی در قرن بیستم، جوشش چشمه از دل سنگ و یا کویر خشک نبود، بلکه جوشش انشانهای پاک و خالص و عارف به تمام معنا، از دل ظلمتکده ای بود که نه پس از یک دورۀ طولانی ریاضت و پرورش و تعلیم، بلکه در عنفوان نوجوانی و در اولین بهارهای بلوغ، به این وادی گام نهادند. ای کاش فرهنگ و زبانی برای ترسیم و تجسم حالات و کرامات این نو نهالان عاشق وجود داشت!

مقتدای کامل امت(ره)، چه خوب مریدان پاکبازش ــ بسیجیان جان برکف ــ را می شناخت. آنجا که می فرماید:« اینان یک شبه، ره صد ساله رفته اند...» آری خاطرۀ این عزیزان و خاطرۀ عزیزانی که اکنون در کنارم نبودند و تنها اندوه از دست دادن شان ، جانم را صیقل می داد. گاه از خود می پرسیدم:«آیا ما در این عملیات شکست خوردیم؟...» شاید چشم ظاهر بین دنیا، این طور قضاوت کند که گروهان میثم از گردان امام حسین(ع)، پس از فتح دو روزۀ تپه، با انهدام اکثر نیروهایش شکست خورده و تپه را به مزدوران عراقی واگذار کرد. اما آیا این، همۀ ماجراست؟ تک تک نیروهای اسلام، از  روز اولی که پا در خاک عراق نهادند، می دانستند که دیر یا زود می بایست راهی که می روند بازگشته و این سرزمین را ترک گویند، زیرا مقتدایشان، در همان روزهای اول فرموده بود که ما چشمداشتی حتی به یک وجب از خاک عراق نیز نداریم.

آری، مقصد ما، فتح سرزمین نبود، مقصد ما جلب رضای خدا بود؛ و در این مقصد شکست بی معناست. «انهم لهم المنصورون ــ و ان جندنالهم الغالبون.» (سورۀ صافات ـ آیات 172ـ 173)

تکلیف، حرکت و مبارزه در جهت حاکمیت دین خداست، «ولایکلف الله نفساً الا وسعها» (سورۀ بقره آیۀ 286) مهم این است که نفس این مبارزه، پیروزی است نه به مقصد آن رسیدن یا نرسیدن. ظاهر هر جنگ، دو چهره بیشتر ندارد؛ چهرۀ اول، پیشروی و ضربه زدن، و چهرۀ دوم، عقب نشینی و ضربه خوردن، اما محتوا و روح جنگ، همواره در یک چهره خلاصه می شود، و آن پیروزی طرف مظلوم و عدالتخواه، و شکست و خذلان طرف ظالم و متجاوز، حتی اگر طرف دوم همواره در حال پیشروی و ضربه زدن باشد. اگر تفسیر افکار  عمومی در دنیای امروز از آن همه کشتار و تجاوز و فتح سرزمین و پیشروی و تفوق هیتلر در جنگ با دنیا، پیروزی و سر بلندی هیتلر است، نسلهای فردا نیز از تجاوز و آدمکشی و عدالت ستیزی صدام، به عنوان پیروزی و تفوق برای او یاد خواهند کرد! ما اگر صدام را شکست خورده می دانیم، از آن جهت است که او به خوزستان و حتی نیمی از کشور ما و مهمتر از آن، به حیات حاکمیت قانونی ملی و اسلامی ما چشم داشت، حاکمیتی که بیش از 98 در صد مردم ایران برای آن جان فشانی کرده و بر آن مهر تأیید زده بودند، اما ما به یک وجب از خاک عراق نیز چشم نداشتیم که پس از آن همه تفوق و پیشروی و عقب راندن نیروهای صدامی از وجب به وجب خاکمان، فقط به خاطر این گونه توفقهای محدود، شکست خورده تلقی شویم. در فرهنگ بسیجی، شهادت و عقب نشینی، به همان اندازه پیروزی است که پیشروی و عقب راندن دشمن، ما وقتی شکست می خوریم که تسلیم زورگویی ها و اندیشۀ تجاوز دشمن باشیم، اما تا آن زمانی که برای استقلال و تمامیت ارضی و آرمان دفاع از آزادی و حاکمیت اسلامی خویش می ستیزیم، پیروزیم حتی اگر در حال عقب نشینی از چند کیلومتر زمین باشیم.

اگر امام حسین(ع) و یارانش در سرزمین کربلا و در روز عاشورا شکست خوردند و یزید به پیروزی دست یافت، اکنون نیز گردان امام حسین(ع) و گروهانهایش، در تنگۀ دربندو در این نبرد نابرابر شکست خوردند و صدام پیروز شد! اما امام حسین(ع) گر چه به شهادت رسید، پیروز شد زیرا عقل سلیم و نهاد پاک انسانها این چنین حکم می کند و یزید هر چند به حاکمیت ظاهری دو روزۀ دنیا دست یافت، شکست خورد، زیرا مورد لعن و نفرین هر انسان صاحب عقل و فطرت سالم است و اکنون جز نامی که ننگ و خفت را تداعی می کند از او بجا نمانده است، ــ و کل یوم عاشورا و کل ارض کربلاــ.

بگذریم، در همین روز هفتم، آخرین قسمت از پاچۀ شلوارم را برای پانسمان دستم استفاده کردم و بدین ترتیب اکنون، شلوارم نظامی من به یک شورت تبدیل شده بود و به جز این شورت و یک جفت جوراب پاره، چیزی به تن نداشتم.

تپه برهانی ـ ۳۲

 پس از آن که به حدود 100 قدمی رسید، بطور واضح دیدم که اسلحه ندارد و لذا کمی از نگرانیم کاسته شد. وقتی نزدیکتر آمد، دریافتم که او پسر نوجوانی 13 یا 14 ساله است و به محض این که چفیۀ او را دیدم دانستم که از نیروهای خودی است.

او همچنان لنگان لنگان به پیش می آمد. با خاطری آسوده اما بسیار متعجب، از پشت درخت بیرون آمده و در انتظار رسیدن این نوجوان بسیجی، به درختی تکیه داده و نشستیم. او وقتی به فاصلۀ حدود 50 متری ما رسید، چشمش به ما افتاد و بشدت جا خورد و یک لحظه تصمیم به فرار گرفت، اما من با صدای بلند او را صدا کرده و گفتم:«برادر، بیا نترس، ما خودی هستیم...» او وقتی فارسی صحبت کردن مرا دید، آهسته آهسته و با تردید در حالی که به ما خیره شده بود، راه را به سوی ما ادامه داد و لحظاتی بعد او در چند متری ما متوقف شد با صدای معصومانه ای ، سلام کرد و با نگاههای پر از سؤال، هر دوی ما را برانداز کرد؛ زانو زد و بر زمین نشست. یکی دو دقیقه با تعجب، خیره خیره به هم نگاه می کردیم. نوجوانی 13 ویا14 ساله بود. اندامی بسیار نحیف و لاغر و قدی کوتاه داشت. رنگ زرد چهره و اسکلتی بودن صورتش حاکی از آن بود که مدت زمان زیادی است غذا نخورده است. چشمانش گود افتاده و استخوان گونه هایش بیرون زده بود و رانهای پایش به اندازه بازوان دست یک انسان، لاغر شده بود. فرم نظامی فوق العاده گشادی که به تن داشت، بر اندام لاغرش زار می زد. در ناحیۀ شقیقه اش یک سوراخ دیده می شد و زخمی نیز در پایین گوش داشت. دست راستش به چفیه ای که برگردن گره زده بود تکیه داشت و این حاکی از شکستگی استخوان دستش بود. این دست او بطور کلی آستین نداشت و بازوی آن به وسیلۀ پارچۀ سفیدی از جنس زیر پیراهنی پانسمان شده بود. درز یکی از پاچه های شلوارش تا بالا شکافته بود وپایش را نمایان می ساخت. لباسهای پارۀ او نشان می داد که رنج زیادی را متحمل شده است. لحظاتی با نگاههای خیره خیره یکدیگر را برانداز می کردیم. تصمیم گرفتم که سر سخن را با او باز کرده و همۀ ابهامها را از بین ببرم. با لبخندی پرسیدم:«برادر، حالت خوب است؟»

با حرکت سر جواب مثبت داد و سپس گفت:«الحمدلله.»

گفتم:«بچه کجایی؟» با صدایی معصومانه گفت:« کاشان.»

گفتم:« اسمت چیست؟»    گفت:« ماشاءالله.»

گفتم:« از کدام لشکری؟»   گفت:« امام حسین (ع) »

گفتم:« چه گردانی؟»        گفت:« یازهرا(س) »

دانستم که او نیز روی تپه، همراه ما بوده و جزء آن 20 نفری است که داوطلبانه به عنوان نیروهای کمکی، روی تپه باقی ماندند.

ماشاءالله، زودتر از ما از تپه فرار کرده و خود را به پایین انداخته بود و این چند روز، تک و تنها روزگار سپری کرده بود.

گفتم:« انگار چند جای بدنت زخمی است!؟» او با ژستی بی تفاوت گفت:« نه، زخمهایم عمیق نیست، یک ترکش کوچک زیر گوشم فرو رفت و از سرم بیرون آمد. یک ترکش هم به بازویم خورد و استخوان را شکست...» گفتم:« چیزی خورده ای؟» گفت:«هیچی، فقط آب.» حسین بسرعت از جا برخاست و به طرف درخت مو رفت و ماشاءالله با تعجب او را با نگاههایش تعقیب کرد. حسین پس از چند دقیقه با مقدار زیادی برگ مو بازگشت و پس از شستن برگها، آنها را جلو ماشاءالله گذارد. او با تعجب پرسید:«برگ انگوره؟» گفتم:« آره، بخور تا جان بگیری.» او در حالی که دست به طرف برگها می برد، زیر لب، ذکر بسم الله را زمزمه کرد و آنگاه با اشتهای زایدالوصفی، مشغول خوردن شد، گویی که لذیذترین غذاها را تناول می کند. تماشای برگ خوردن او برایم بسیار لذت بخش بود. ماشاءالله با سن و سالی بسیارکم، اما با چهره ای مصمم و مردانه، ضعیف اما شاداب، آرام و استوار،انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، نشسته بود و برگ می خورد. احساس می کردم که هرگز انسانی را بزرگتر از او ندیده ام. سیمای این نوجوان 13 ساله، تصویر گویایی از شجاعت و پایمردی مردمی بود که با پشتوانۀ 1400 سال تجربۀ تاریخی مبارزاتی، از خرد و کلان، به صحنه آمده و از همۀ سرمایه های خویش برای یک زندگانی با شرافت و استقلال و آزادگی مایه گذاشتند.

در یک لحظه آنچه را که در این چند روز بر من رفته بود و آنگاه آنچه را بر او گذشته بود از نظر گذرانیدم و بناگاه، خود را بسیار حقیرتر و خردتر از ماشاءالله یافتم. او با این سن کم، حدود هفت روز فقط آب خورده و دست تنهایی با دستی شکسته از خود مواظبت کرده بود، اما جز اسکلتی استخوانی چیزی برایش نمانده بود.

پس از آن که از خوردن برگ فارغ شد، از او پرسیدم:«خوب ماشاءالله، حالا کجا می رفتی؟» گفت:«نمی دانم، راهی را بلد نبودم، همین طوری راه می رفتم...» و چند لحظه بعد پرسید:«شما هم از روی تپه فرار کرده اید؟» و من در پاسخ او، ضمن معرفی خودم و حسین، جریان این چند روزه را برایش تعریف کردم. بزودی ماشاءالله را نوجوانی بی صدا و مظلوم یافتم. او کمتر حرف می زد و تا از او سؤالی نمی کردیم سخنی نمی گفت. آنچه موجب شگفتی من شده بود، روحیۀ استقلالی و اتکاء به نفس ماشاءالله بود که هرگز و یا کمتر، در نوجوانی به سن و سال او دیده بودم.

در ساعات اولیۀ آشنایی با او، هم من و هم حسین، سعی در ترحم نسبت به او و فراهم آوردن حداقل اسباب آسایش و آرامش او را داشتیم، اما بزودی از عکس العملهای او دریافتیم که از این گونه رفتارهای ترحم آمیز، متنفر است. او با رفتارش به ما نشان داد که باید او را نیز در جمع خود، یک مرد تمام و کامل بدانیم و فرقی برای او قائل نباشیم. برای نمونه، عصر آن روز، از حسین خواستم که پانسمان دست ماشاءالله را تعویض کند، اما او بلافاصله گفت:«نه، خودم می توانم.» و وقتی با اصرار من، پذیرفت و حسین مشغول این کار شد، ماشاءالله بطور فعال در انجام آن دخالت می کرد و اجازه نمی داد که حسین به تنهایی این کار را انجام دهد.

او بیشتر اوقات را ده ها متر دورتر از ما سپری می کرد و در گو شه ای مشغول به بازی و سرگرم کردن خود می شد. همان روز از او پرسیدم:« ماشاءالله تو را با این سن و سال، چطور گذاشته اند که به جبهه بیایی؟» گفت:«نمی گذاشتند، چند بار مشتم باز شد و نگذاشتند بیایم. اما بالاخره به زور آمدم، تو شناسنامه ام دستکاری کردم...» آری بدین ترتیب جمع ما سه نفره شد و اکنون حسین، وظیفۀ پرستاری از دو مجروح را بر عهده می گرفت.

به یاد سردار خلبان شهید علی اکبر شیرودی

                      

 

شیرودی نخستین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم
                                                                «مقام معظم رهبری»

شهید خلبان «علی اکبر قربان شیرودی» دیماه 1334 در روستای بالا شیرود از توابع شهرستان تنکابن در خانواده ای کشاورز و متدین دیده به جهان گشود. وی پس از گذراندن سال سوم متوسطه در زادگاه خویش، برای ادامه تحصیل راهی تهران شد و همراه با کار به تحصیل خود ادامه داد. شهید شیرودی با اتمام تحصیلات متوسطه در سال 1351 وارد ارتش شد و دوره مقدماتی خلبانی را در تهران به پایان رساند. سپس دوره هلی کوپتری کبرا را در پادگان اصفهان گذراند و با درجه ستوانیاری فارغ التحصیل شد.وی پس از سه سال خدمت در ارتش به کرمانشاه رفت و با شهید خلبان احمد کشوری آشنا شد. شهید شیرودی از ارتشیانی بود که با اوج گیری جریانات انقلاب اسلامی به صفوف راهپیمایان پیوست و به دستور حضرت امام(ره) مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها، او نیز خارج شد. پس از خروج از پادگان درصدد تشکیل گروهی چریکی بر آمد و با تعدادی از دوستانش در کرمانشاه در این زمینه اقدام کرد تا اینکه امام خمینی(ره) به میهن بازگشتند و انقلاب به پیروزی رسید.
شهید شیرودی که در جریانات پیروزی انقلاب با پیشمرگان کرد مسلمان همکاری کرده بود، با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به سپاه غرب کشور پیوست. وی که با شروع جنگ تحمیلی در 31 شهریور 1359 به منطقه کرمانشاه رهسپار شده بود در جریان یکی از ماموریت های خود با سرپیچی از فرمان بنی صدر مبنی بر تخلیه پادگان و انهدام انبار مهمات منطقه، به همراه دو خلبان همفکر خود و با دو هلیکوپتری که در اختیار داشتند، در طول 12 ساعت پرواز بی نهایت حساس و خطرناک که وی به عنوان تنها موشک انداز پیشاپیش دو خلبان دیگر به قلب دشمن یورش برد، توانست مهمات دشمن را در هم کوبیده و خسارات سنگینی بر دشمن وارد آورد.
شجاعت و ابتکار عمل این شهید نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاری های مهم جهان منعکس شد. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما وی درجه تشویقی را نپذیرفت و تنها خواسته اش را دیدار با حضرت امام و بیان کارشکنی های بنی صدر و بی تفاوتی برخی از فرماندهان اعلام کرد.
در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروانی ارتقاء یافت، اما طی نامه ای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در 9 مهر 1359 چنین نوشت: «اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ ها شرکت نموده ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بوده ام برگردانید.»
با اوج گیری جنگ کردستان شهید شیرودی و چند تن دیگر از خلبانان وارد جنگ شدند. وی در عملیات های پروازی خود تلفات سنگینی به نیروها و تجهیزات دشمن در نقاط استراتژیکی غرب کشور وارد کرد. در 13 دی ماه 1359 وقتی خیانت های آشکار بنی صدر را دید به افشاگری پرداخت و از شنوندگان سخنانش خواست با ایمان و اسلحه و چنگ و دندان از میهن اسلامی دفاع کنند. در همین ایام شهید علی اکبر شیرودی را به خاطر باز پس گیری ارتفاعات بازی دراز باز داشت تنبیهی کردند و در واکنش به این مسئله روحانیون متعهد و اعضای سپاه کرمانشاه مراتب ناراحتی خود را در اسرع وقت به اطلاع اعضای شورای عالی دفاع از جمله آیت الله خامنه ای و حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی رساندند و حکم بازداشت وی منتفی شد.
شهید شیرودی سرانجام در آخرین عملیات پروازی خود (8 اردیبهشت 1360) در منطقه بازی دراز، هنگامی که عراق لشکری زرهی با 250 تانک و با پشتیبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی، برای بازپس گیری ارتفاعات «بازی دراز» به سوی سر پل ذهاب گسیل داشته بود، به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید. 

                                                                         «کیهان۹/۲/۸۹»

تپه برهانی ـ ۳۱

گفتم:«من که نمی گویم من را تنها بگذار، می گویم من را نجات بده. پس می خواهی من بمیرم و بالای سر من بنشینی و عزداری کنی و بعد مردۀ من را بگذاری و بروی، تو را خدا عاقلانه فکر کن...» اما او همچنان بر انکار خویش پافشاری کرد . در نهایت گفت:«گذشته از همه چیز، من اصلاً نمی توانم به تنهایی بروم، راه را هم که بلد نیستم، منطقه هم پر از سنگرهای کمین دشمن است، تازه، قدرت این همه راه رفتن را ندارم. فکر می کنید من وضع بهتری نسبت به شما دارم؟ پاهای من از ضعف دارد می لرزد، صد قدم که راه بروم، باید نیم ساعت استراحت کنم. من نمی روم...» اصرار فایده ای نداشت، یک لحظه با خود گفتم که نمی بایست او را اینطور ناراحت می کردم، ضعف و ناتوانی جسمی او به حد کافی او را آزار می دهد و نباید دستی دستی، به بحران روحی او دامن بزنم.

پس از این بگو مگو، دقایقی در سکوت و آرامش گذشت. اکنون ساعاتی بود که به طور ممتد، سوزشی را در زخم دستم احساس می کردم. لذا از حسین خواستم که زخم را تمیز کرده و دوباره پانسمان کند. وقتی حسین پارچه را از دستم باز کرد، بوی عفونت مشمئز کننده ای ، هر دوی ما را ناراحت کرد و ناگهان دیدم که چرک و خون، همۀ زخم را فرا گرفته است. می بایست زخم را تمیز می کردیم لذا دست خود را بالا گرفته و از حسین خواستم که با فشار دادن اطراف زخم، چرکها را از آن خارج کند. هر بار که او چنین می کرد مقدار زیادی چرک بیرون می آمد و بر زمین می ریخت. حسین پارچۀ قبلی را در آب شست و پس از فشار دادن آن، سعی کرد حتی المقدور روی زخم و اطراف آن را از چرک پاک کند. سپس طبق معمول، با قسمتی دیگر از پاچۀ شلوارم، روی زخم را پوشانید.

ظهر شده بود و بشدت احساس گرسنگی می کردیم، حسین طبق معمول رفت تا برگ مو بیاورد اما هنگام بازگشت، متوجه شدم که مقداری گردوی سبز در دست دارد. او کمی آن طرف تر از درخت مو، به یک درخت گردو بر خورد کرده و مقداری از گردو های آن را با خود آورده بود. با خوشحالی مشغول شکستن گردوها شدیم اما بزودی دریافتیم که به علت نارس بودن، قابل استفاده نیست. گردوها فقط از یک پوستۀ سبز تشکیل شده بود و پوستۀ استخوانی آن هنوز محکم نشده بود و بطور کلی، مغز آن را یک تودۀ آبکی تلخ مزه تشکیل می داد. با این حال، بهتر از هیچ بود و همان تودۀ آبکی را که باعث کرختی دهانمان نیز می شد، خوردیم.

هر روز که می گذشت هوا سردتر می شد و شبها از شدت سرما به خواب نمی رفتیم. روز به روز، آثار ضعف بیشتری در هر دوی ما نمایان می شد و بر نگرانی من می افزود. شبها حالت انتظار داشتم زیرا قرار بود که بزودی نیروهای اسلام، هر سه تپه را آزاد کرده و ما با خیال راحت، به آنان بپیوندیم. شبها در حالی که بیدار بودم دقت می کردم تا بلکه صدای تیراندازی عزیزان رزمنده را بشنوم. اما پس از چند شب انتظار بالاخره به این نتیجه رسیدم که گویا عملیات متوقف شده و رزمندگان، بنابر مصلحتهایی، منطقۀ عملیاتی را تغییر داده اند و شاید تا چند ماه دیگر، در این منطقه، عملیاتی صورت نپذیرد و به این ترتیب تا آن زمان، همین جا از گرسنگی و سرما از بین خواهیم رفت.

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و هر روز دلهرۀ بیشتری وجودم را فرا می گرفت.9/5/62

اکنون شش روز از ماندن ما در بیشه می گذشت . هنگام ظهر حسین در کنارم نشسته بود و تازه از خوردن برگ مو فارغ شده و آرام و بی صدا هر یک در اندیشه ای فرو رفته بودیم. من بر سطح زمین خوابیده بودم و به سقف سبز بیشه نگاه می کردم و حسین در کنارم به درختی تکیه داده بود و افق جنگل را تماشا می کرد. در این لحظات، صدای اضطراب آور حسین، رشتۀ فکرم را پاره کرد و بسرعت از جا جستم او ناگهان گفت:«وای...» گفتم:«چی شده حسین؟» و در حالی که نگاه مضطربش به نقطه ای  دور خیره شده بود، نگاه کردم. آری از فاصله ای دور کسی از لابلای درختان دیده می شد که به آهستگی پیش می آمد. هنوز خیلی با ما فاصله داشت به طوری که نمی توانستم سر و صورت او را ببینم، ولی گاه گداری از لابلای درختان، گوشه ای از لباسش دیده می شد. دریک لحظه با خود گفتم که به آخر خط رسیده ایم. اطراف را سریعاً وارسی کرده و همانطور که خوابیده بودم، خود را به طرف نزدیکترین درخت کشیدم و در پشت آن مخفی شدم. حسین نیز حرکت کرد و پشت سر من قرار گرفت. سنگی را از زمین برداشتم تا بلکه بتوانیم از خود دفاع کنیم و از حسین نیز خواستم که چنین کند. آنگاه از پشت درخت به همان سمت نگاه کردم. خدا خدا می کردم که یک نفر باشد تا بلکه بتوانیم او را از پا درآوریم. او بسیار آهسته حرکت می کرد، با خود گفتم که او برای تفریح و یا شستشو به لب آب آمده است. خدا کند به اینجا نیامده بازگردد. اما او همچنان آهسته آهسته به ما نزدیک می شد. تمام نیروی خود را در چشمانم متمرکز کرده بودم تا او را بهتر ببینم و از مسلح بودن یا نبودن او اطلاع یابم اما هنوز هیچ چیز مشخص نبود. در آن نزدیکی جای بهتری برای مخفی شدن نداشتیم.  

 

پ ن : امروز از طریق برادر امیررضا که قسمتی از کتاب تپه برهانی را در وبلاگ خودشان نقل کرده بودند آدرس دکترحمیدرضا طالقانی http://drhamta.blogfa.com/(راوی کتاب تپه برهانی که اکنون استاد دانشگاه اصفهان هستند) را دریافت کردم که خیلی خوشحال شدم...مدتها بود که دوست داشتم خدمت ایشان برسم. 

نگاهی به تجاوز آمریکا به صحرای طبس شکست پنجه عقاب



واشنگتن دی سی، 11آوریل 1980 (22فروردین 1359)، ظهر
جلسه با سخنان جیمی کارتر آغاز شد : «آقایان ، مایلم بدانید که من به طور جدی پیگیر نجات گروگان ها هستم».
همیلتون جردن ، رئیس ستاد کارکنان کاخ سفید ، بلافاصله فهمید رئیس جمهور تصمیم خود را گرفته است. برنامه ریزی و تمرین برای عملیات نجات، پنج ماه کاملاً مخفی نگه داشته شده بود اما تا به حال همیشه به عنوان آخرین گزینه مد نظر بود. از زمان تسخیر سفارت در 4 نوامبر، کاخ سفید از هیچ تلاشی دریغ نکرده بود. همانطور که رئیس جمهور لیستی از سئوالات در مورد جزئیات چگونگی انجام عملیات را مطرح می کرد، دستیارانش دانستند وی در ذهن خود از خط قرمز عبور کرده است.
محبوبیت او در ماه نخست بحران، دو برابر شده بود. اما در ماه های آینده از خویشتنداری او بوی ضعف و بی تصمیمی به مشام می رسید. در پنج ماه گذشته سه دور مذاکره در محل های مخفی با مقامات ایرانی انجام شده بود که باعث شد هر بار حکومت آمریکا ابله تر بنظر برسد. محبوبیت دولت سقوطی شیرجه وار پیدا کرد و حتی دوستان سینه چاک دولت هم خواستار اقدامی فوری شدند.
دانیل کرین، نماینده کنگره گفته بود: «من به کارتر اصرار کرده ام که ناو هواپیمابر آمریکایی را به خلیج فارس بفرستد تا نشان دهد عمو سام جدی است.»
جان کانالی، نامزد ریاست جمهوری حزب جمهوری خواه:«اشغال سفارت باید با عکس العمل شدید دولت آمریکا روبرو شود حتی اگر به تحریم نفتی ایران منجر شود. ما باید هر چه زودتر تصمیم بگیریم... واشنگتن نباید اجازه دهد مورد مسخره و استهزاء قرار بگیرد.»
کاسه صبر جیمی کارتر لبریز شده بود. او رسماً به ایران و تمام دنیا اعلام کرده بود: مهمانی تمام شده است!

ادامه مطلب ...

تپه برهانی ـ ۳0

مطمئن بودم که اگر عملیات صورت نپذیرد، ابتدا من بخاطر پیشروی عفونت دستم تلف شده و سپس به مرور زمان، حسین نیز در اثر ضعف و گرسنگی، از بین خواهد رفت. نزدیکیهای ظهر روز چهارم، فکری به ذهنم خطور کرد و تصمیم گرفتم که به گونه ای مناسب، آن را با  حسین نیز در میان گذارده و او را متقاعد سازم. لذا در فر صتی مناسب سر صحبت را باز کرده و به او گفتم که باید عاقلانه به بررسی وضعیت خود پرداخته و تصمیمات قاطعی را اتخاذ کنیم و گرنه این بی تفاوتی، دیر یا زود به مرگ هر دوی ما منتهی خواهد شد سپس گفتم:« اکنون هر دوی ما به این نتیجه رسیده ایم که قادر به حرکت به سوی نیروهای خودی نیستیم و تصمیم گرفته ایم که در همینجا بمانیم اما باید بررسی کنیم که سرانجام این ماندن چه خواهد بود؟ آیا ماندن ما، مشکلی را بر طرف خواهد کرد؟...»

حسین حرفم را قطع کرد و گفت:«خوب می گویید چه کار کنیم؟ وقتی نمی توانیم برویم، پس مجبوریم بمانیم و منتظر مقدرات باشیم...» گفتم:«اجازه بده من حرفم تمام بشود، ما موظفیم که همۀ راه ها را بسنجیم و همۀ امکانات را به کار گیریم تا بلکه راه نجاتی بیابیم. اگر قوای خود را به کار نیندازیم و خدای ناکرده از بین برویم، مسؤول خواهیم بود، حرف تو وقتی درست است که ما همۀ راه ها را امتحان کنیم و بعد همۀ درها را بسته بیابیم. اما ما هنوز این کار را نکرده ایم. هنوز خیلی زود است که نا امید بشویم...»

حسین گفت:« خوب من هم که مخالف نیستم، اگر راهی برای نجات هست بگویید...» گفتم:« اول باید وضعیت فعلی خود را ارزیابی کنیم. ببین ما فعلاً تصمیم گرفته ایم که در اینجا بمانیم. اما سرانجام این ماندن چیست؟ فرض می کنیم که عراقیها هیچ مزاحمتی برای ما ایجاد نکرده و ما را به حال خود بگذارند، اولاً: خودت خوب می دانی که زخم دست من به سرعت در حال عفونت است و دیر یا زود این عفونت، وارد خون من می شود و سپس مرا خواهد کشت و در این صورت، تو تنها خواهی ماند. ثانیاً: تنها منبع تغذیۀ ما، درخت مو و آب جوی است. برگ این درخت حداکثر ده شبانه روز دیگر کفاف تغذیۀ ما را می دهد، اما از آن پس غیر از آب، هیچ چیز دیگری برای خوردن نخواهیم داشت و هر دوی ما به مرور زمان بر اثر گرسنگی تلف خواهیم شد. تازه من فکر نمی کنم که این برگها در طول این ده روز نیز ما را از خطر مرگ مصون دارد، زیرا برگها ترش مزه است و این علامت اسیدی بودن آنهاست و شاید معدۀ ما ظرف چند روز آینده بخاطر مصرف این برگها متلاشی شده و خیلی زودتر از تمام شدن برگها، خود ما از بین برویم، بنابراین در هر حال ماندن ما منجر به مرگ خواهد شد. درست است که باید به امدادهای الهی امیدوار باشیم اما این به آن معنا نیست که دست روی دست بگذاریم...» حسین که از مقدمه چینی طولانی من خسته شده بود با بی حوصلگی گفت:«خوب، منظور شما از این حرفها چیست؟

گفتم:« وقتی ماندن ما در اینجا منجر به مرگ ما خواهد شد، پس باید در فکر راهی برای رفتن از اینجا باشیم و این کار را هر چه زودتر انجام دهیم بهتر است، زیرا هر روز که بگذرد  از قوای ما کاسته می شود و شانس نجات را بیشتر از دست می دهیم. ببین من یک راه عاقلانه و کاملاً منطقی پیدا کرده ام اما این تویی که باید آن را بپذیری تا موفق شویم. علت مجبور بودن ما به ماندن در اینجا، مشکل تو نیست بلکه فقط مشکل من است و به شرایط بدنی من مربوط می شود، زیرا تو کاملاً سالم هستی و می توانی به خوبی راه بروی و خود را نجات بدهی اما من قادر به حرکت نیستم و علت این که تو هم در اینجا مانده ای ، بخاطر من است و گرنه تو اگر همان شب اول، به تنهایی حرکت کرده بودی، الان به نیروهای خودی رسیده بودی، اما به خاطر من صبر کردی و نرفتی. بنابراین، تو به تنهایی می توانی برگردی اما قادر به بردن من نیستی، پس بهترین راه این است که تو همین امشب به سمت مشرق حرکت کنی و همۀ شب را راه بروی و انشاءالله فردا صبح که به نیروهای خودی رسیدی به آنها بگویی که من در اینجا افتاده ام تا آنها بیایند و من را نیز نجات دهند. از بابت من هم اصلاً نگران نباش، زیرا کافی است که مرا به کنار درخت مو ببری تا هر وقت گرسنه شدم از برگها بخورم و تا آمدن نیروی کمکی زنده بمانم و در این صورت هم تو نجات پیدا می کنی و هم من. ببین حسین، اگر این کار را بکنی هر دوی ما فردا شب در کنار نیروهای خودی خواهیم بود، زیرا تو فردا صبح به نیروهای خودی خواهی رسید  و شب بعد، آنها به کمک من خواهند آمد و روز بعد هر دوی ما نجات خواهیم یافت. تازه تو هم می توانی فردا شب برای نشان دادن راه، همراه نیروهای کمکی بیایی و بعد با هم برگردیم. ببین، تو یک جوان رزمنده هستی، و تنها یک تصمیم مردانه، می تواند هر دوی ما را نجات دهد. سعی کن عاقلانه تصمیم بگیری.» حسین در حالی که سرش را به زیر انداخته بود و با یک برگ بازی می کرد، به حرفهایم گوش می داد. بی تفاوتی او نسبت به نظرات من، حاکی از مخالفت او بود، لذا سعی کردم با لحنی دیگر او را متقاعد سازم.

گفتم:« ببین، این تنها راهی است که ما در پیش رو داریم. اگر نروی و همین طور در اینجا بمانی، من حداکثر تا ده دوازده روز دیگر در اثر پیشروی عفونت، می میرم و تو تنها خواهی ماند و مجبور می شوی که مرا همین جا بگذاری و بروی. تازه تو چند روز دیگر، خیلی ضعیف تر از حالا خواهی بود و ممکن است اصلاً نتوانی راه بروی، پس بهترین کار این است که امشب حرکت کنی، زیرا در این صورت، هم تو زنده می مانی و هم من. آمدیم و تو بعد از مرگ من، نجات یافتی، آن وقت، یک عمر خودت را سرزنش خواهی کرد که چرا به حرف فلانی توجه نکردم تا او هم زنده بماند. پس به من قول بده که همین امشب می روی...»

لحظاتی در سکوت تؤام با انتظار گذشت. او زاویه ای نشسته بود که چشمانش  را نمی دیدم، اما ناگهان از برق قطرۀ اشکی که از صورتش بر زمین چکید، دانستم که گریه می کند. خود به خوبی می دانستم که انجام چنین کاری برای حسین، چقدر مشکل است، اما او بیش از آن که به این مشکلات بیندیشد، نگران من بود و نمی توانست قبول کند که مرا تنها گذارده و برود. خود را کشان کشان در مقابل او قرار داده و شانه هایش را گرفتم و بعد گفتم:«مرد باش، تو نباید نگران باشی، ما انشاءالله تا همین فردا شب نجات می یابیم و بعد با هم به اصفهان می رویم و یک عمر مثل دو برادر با هم زندگی می کنیم...»

حسین که در طول حرفهای من، تحمل کرده بود، ناگهان به حرف آمد و با حالت گریه گفت:«بطور کلی از این فکر بیایید بیرون، من نمی توانم بروم غیر ممکن است که شما را تنها بگذارم. من از اینجا تکان نمی خورم.»