تپه برهانی ـ ۳۳

از عصر آن روز با توجه به شدت سرمای شبها، نگران خواب ماشاءالله بودم. گودالی که درست کرده بودیم، بسختی دو نفر را جا می گرفت، اما هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم. بالاخره با خود گفتم که امشب من بیرون از گودال می خوابم تا حسین و ماشاءالله درداخل گودال، استراحت کنند و لذا با کمک حسین مقدار زیادی برگ و شاخه های درخت را آماده کردم تا بیرون از گودال جای نسبتاً نرم و گرم برای خود فراهم کنم. وقتی زمان خواب رسید، هر چه ماشاءالله را صدا زدم، از او خبری نبود اما نهایتاً از فاصله ای دور صدایش به گوش رسید که جوابم را می داد. گفتم:«ماشاءالله، بیا اینجا برایت جای خواب درست کرده ام، کارگر نیفتاد. او که قبلاً جای خواب ما را دیده بود، رفته بود و در خارج از بیشه، روی تخته سنگها که در اثر تابش آفتاب، در طول روز گرم شده بود، جایی فراهم کرده و همانجا خوابیده بود.

۶۲/۵/۱۰

صبح روز هفتم، از سرما یخ زده بودم و بشدت بر خود می لرزیدم، تصمیم گرفتم در نقطه ای بیرون از بیشه روی سنگها و زیر تابش مستقیم نور آفتاب بخوابم، زیرا حس کردم آفتابی که از لابلای شاخ و برگ درختان می تابد، کافی نیست؛ لذا از حسین و ماشاءالله فاصله گرفته و کشان کشان از جنگل خارج شدم و در نزدیکی تخته سنگی در آفتاب خوابیدم. نور خورشید، گرمی لذت بخشی داشت و در همان لحظات اولیه، به خواب خوشی فرو رفتم. اما فکر می کنم هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای انفجار مهیبی از خواب بیدار شدم. ظاهراً دشمن مرا از بالای تپه دیده و یک خمپاره 60 پرتاب کرده بود. خمپاره در فاصلۀ ده بیست متری من بر زمین خورده و منفجر شده بود. بسرعت خود را به طرف درختها کشیدم. دومین خمپارۀ دشمن در فاصله ای نزدیکتر به تخته سنگ، منفجر شد. حسین و ماشاءالله که از صدای خمپاره ها بیدار شده بودند، با نگرانی مرا صدا می زدند. به هر شکل ممکن، وارد بیشه شدم و حسین و ماشاءالله نیز به کمکم شتافتند و مرا از آن محل دور کردند. ده ها گلولۀ خمپاره در میان درختان و یا در داخل جوی آب فرود آمد و منفجر شد.

آن روز دشمن بیشه را زیر آتش خمپاره گرفت و خمپاره ها در فواصل مختلف در سطح بیشه بر زمین می خورد. هر دفعه با صدای سوت خمپاره ها بر زمین می خوابیدم اما چون در زیر درختان واقع بودیم، دشمن قادر به دیدن ما نبود و لذا بدون هدف آتش می کرد و اکثر خمپاره ها در فاصله ای دور از ما بر زمین می خورد. شاید پس از گذشت هفت روز، دشمن انتظار نداشت که یک نیروی ایرانی در منطقه مانده باشد و در این روز، نگرانی آمدن یک تیم عراقی برای پاکسازی بیشه به نگرانیهای ما افزوده شد و طول روز را با یک انتظار تلخ، سپری کردیم.   

روزی نبود که ساعاتی را در فکر و یاد عزیزان شهید و مجروح روی تپه به سر نبرم. آنچه بر من گذشته بود همچون یک رؤیا در پیش چشمم تداعی می شد و ساعتها ذهن مرا به خود مشغول می کرد. سیمای نورانی عزیزانی که ده ها روز از شهرک دارخوئین گرفته تا پادگان محمد رسول الله(ص) سنندج و از آنجا تا روی تپه، شب و روز همراه و هم سخن شان بودم، یکی یکی در جلو دیدگانم نمایان می شد و خاطرۀ شهادت مظلومانه شان به فوران چشمه سارهایی از اشک که از اندوه عمیق نهفته در جانم سر چشمه می گرفت منجر می شد. در این روزهای بحرانی، بارها از خود می پرسیدم که این نوجوانهای پاک باخته، این همه معرفت و اخلاص و ایمان را از کجا آورده اند؟ ملتی که سالها و بلکه قرنها در زیر سلطۀ حاکمان و حاکمیتهای رنگارنگ، لگد مال شده، ناگهان از کجا این همه گوهر ناب و سرمایۀ فعال و خلاق را تحصیل کرد و به معرض ظهور گذارد. این نوجوانان عارف کامل، تحت ارشاد کدام مراد و پیر، این درجۀ عظمی از کمال و مرتبت عرفانی را واجد شدند؟ من به عنوان یک راوی زندۀ برهۀ محدودی از این انقلاب، به تاریخ و نسلهای فردا می گویم که اعجاز اسلام و انقلاب اسلامی در قرن بیستم، جوشش چشمه از دل سنگ و یا کویر خشک نبود، بلکه جوشش انشانهای پاک و خالص و عارف به تمام معنا، از دل ظلمتکده ای بود که نه پس از یک دورۀ طولانی ریاضت و پرورش و تعلیم، بلکه در عنفوان نوجوانی و در اولین بهارهای بلوغ، به این وادی گام نهادند. ای کاش فرهنگ و زبانی برای ترسیم و تجسم حالات و کرامات این نو نهالان عاشق وجود داشت!

مقتدای کامل امت(ره)، چه خوب مریدان پاکبازش ــ بسیجیان جان برکف ــ را می شناخت. آنجا که می فرماید:« اینان یک شبه، ره صد ساله رفته اند...» آری خاطرۀ این عزیزان و خاطرۀ عزیزانی که اکنون در کنارم نبودند و تنها اندوه از دست دادن شان ، جانم را صیقل می داد. گاه از خود می پرسیدم:«آیا ما در این عملیات شکست خوردیم؟...» شاید چشم ظاهر بین دنیا، این طور قضاوت کند که گروهان میثم از گردان امام حسین(ع)، پس از فتح دو روزۀ تپه، با انهدام اکثر نیروهایش شکست خورده و تپه را به مزدوران عراقی واگذار کرد. اما آیا این، همۀ ماجراست؟ تک تک نیروهای اسلام، از  روز اولی که پا در خاک عراق نهادند، می دانستند که دیر یا زود می بایست راهی که می روند بازگشته و این سرزمین را ترک گویند، زیرا مقتدایشان، در همان روزهای اول فرموده بود که ما چشمداشتی حتی به یک وجب از خاک عراق نیز نداریم.

آری، مقصد ما، فتح سرزمین نبود، مقصد ما جلب رضای خدا بود؛ و در این مقصد شکست بی معناست. «انهم لهم المنصورون ــ و ان جندنالهم الغالبون.» (سورۀ صافات ـ آیات 172ـ 173)

تکلیف، حرکت و مبارزه در جهت حاکمیت دین خداست، «ولایکلف الله نفساً الا وسعها» (سورۀ بقره آیۀ 286) مهم این است که نفس این مبارزه، پیروزی است نه به مقصد آن رسیدن یا نرسیدن. ظاهر هر جنگ، دو چهره بیشتر ندارد؛ چهرۀ اول، پیشروی و ضربه زدن، و چهرۀ دوم، عقب نشینی و ضربه خوردن، اما محتوا و روح جنگ، همواره در یک چهره خلاصه می شود، و آن پیروزی طرف مظلوم و عدالتخواه، و شکست و خذلان طرف ظالم و متجاوز، حتی اگر طرف دوم همواره در حال پیشروی و ضربه زدن باشد. اگر تفسیر افکار  عمومی در دنیای امروز از آن همه کشتار و تجاوز و فتح سرزمین و پیشروی و تفوق هیتلر در جنگ با دنیا، پیروزی و سر بلندی هیتلر است، نسلهای فردا نیز از تجاوز و آدمکشی و عدالت ستیزی صدام، به عنوان پیروزی و تفوق برای او یاد خواهند کرد! ما اگر صدام را شکست خورده می دانیم، از آن جهت است که او به خوزستان و حتی نیمی از کشور ما و مهمتر از آن، به حیات حاکمیت قانونی ملی و اسلامی ما چشم داشت، حاکمیتی که بیش از 98 در صد مردم ایران برای آن جان فشانی کرده و بر آن مهر تأیید زده بودند، اما ما به یک وجب از خاک عراق نیز چشم نداشتیم که پس از آن همه تفوق و پیشروی و عقب راندن نیروهای صدامی از وجب به وجب خاکمان، فقط به خاطر این گونه توفقهای محدود، شکست خورده تلقی شویم. در فرهنگ بسیجی، شهادت و عقب نشینی، به همان اندازه پیروزی است که پیشروی و عقب راندن دشمن، ما وقتی شکست می خوریم که تسلیم زورگویی ها و اندیشۀ تجاوز دشمن باشیم، اما تا آن زمانی که برای استقلال و تمامیت ارضی و آرمان دفاع از آزادی و حاکمیت اسلامی خویش می ستیزیم، پیروزیم حتی اگر در حال عقب نشینی از چند کیلومتر زمین باشیم.

اگر امام حسین(ع) و یارانش در سرزمین کربلا و در روز عاشورا شکست خوردند و یزید به پیروزی دست یافت، اکنون نیز گردان امام حسین(ع) و گروهانهایش، در تنگۀ دربندو در این نبرد نابرابر شکست خوردند و صدام پیروز شد! اما امام حسین(ع) گر چه به شهادت رسید، پیروز شد زیرا عقل سلیم و نهاد پاک انسانها این چنین حکم می کند و یزید هر چند به حاکمیت ظاهری دو روزۀ دنیا دست یافت، شکست خورد، زیرا مورد لعن و نفرین هر انسان صاحب عقل و فطرت سالم است و اکنون جز نامی که ننگ و خفت را تداعی می کند از او بجا نمانده است، ــ و کل یوم عاشورا و کل ارض کربلاــ.

بگذریم، در همین روز هفتم، آخرین قسمت از پاچۀ شلوارم را برای پانسمان دستم استفاده کردم و بدین ترتیب اکنون، شلوارم نظامی من به یک شورت تبدیل شده بود و به جز این شورت و یک جفت جوراب پاره، چیزی به تن نداشتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد