خاطره هایی از دوست و دشمن در خصوص رهبر انقلاب

             

             کد مطلب : 518142۳ تیر 1389 ساعت 11:29


24 تیرماه 1318 خورشیدی مصادف شده بود با 28 جمادی الاول 1358 قمری، منزل «حاج سید جواد خامنه اى» که مانند بیشتر روحانیون و مدرسّان علوم دینى بسیار ساده بود، فرزندی پا به عرصه خاکی گذاشت که پدرش نام او را « سیدعلی» انتخاب کرد.

رهبر بزرگوار از وضع و حال زندگى خانواده‌شان چنین مى‌گویند:

«پدرم روحانى معروفى بود، امّا خیلى پارسا و گوشه‌گیر... زندگى ما به‌سختى مى‌گذشت. من یادم هست شب‌هایى اتفاق مى‌افتاد که در منزل ما شام نبود! مادرم با زحمت براى ما شام تهیّه مى‌کرد و... آن شام هم نان و کشمش بود.»

امّا خانه‌اى را که خانواده سیّدجواد در آن زندگى مى‌کردند، رهبر انقلاب چنین توصیف مى‌کنند:

«منزل پدرى من که در آن متولد شده‌ام، تا چهار ـ پنج سالگى من، یک خانه 60 - 70 مترى در محّله فقیرنشین مشهد بود که فقط یک اتاق داشت و یک زیرزمین تاریک و خفه‌اى! هنگامى که براى پدرم میهمان مى‌آمد (و معمولاً پدر بنابراین که روحانى و محل مراجعه مردم بود، میهمان داشت) همه ما باید به زیرزمین مى‌رفتیم تا مهمان برود. بعد عدّه‌اى که به پدر ارادتى داشتند، زمین کوچکى را کنار این منزل خریده به آن اضافه کردند و ما داراى سه اتاق شدیم.» 

رهبرانقلاب از دوران کودکى در خانواده‌اى فقیر امّا روحانى و روحانى پرور و پاک و صمیمی، این‌گونه پرورش یافت و از چهار سالگى به همراه برادر بزرگش سید‌محمد به مکتب سپرده شد تا الفبا و قرآن را یاد بگیرند. سپس، دو برادر را در مدرسه تازه‌تأسیس اسلامى «دارالتعّلیم دیانتى» ثبت‌نام کردند و این دو دوران تحصیل ابتدایى را در آن مدرسه گذراندند. 

تحصیل در حوزه علمیه «نجف اشرف» و حضور در حوزه عملیه شهر قم در سال 1341 باعث همراهی ایشان با قیام مردمی «حضرت امام خمینی(ره)» شد. بازداشت‌های مکرر ایشان توسط ساواک که تعداد آن به عدد شش رسیده بود منجر شد تا رژیم سفاک پهلوی، ایشان را به شهر ایرانشهر تبعید کند. همراهی با جریانات انقلاب اسلامی تا پیروزی این حرکت مردمی در بهمن ماه 1357 ادامه داشت، پس از پیروزى انقلاب اسلامى نیز همچنان پرشور و پرتلاش به فعالیّت‌هاى ارزشمند اسلامى و در جهت نزدیک تر شدن به اهداف انقلاب اسلامى پرداختند که همه در نوع خود و در زمان خود بى‌نظیر و بسیار مهّم بودند. 

آنچه که پیش رو دارید نظرات چهره‌های برجسته سیاسی، دینی و اجتماعی و برخی از سیاستمداران است که رویکرد و عملکرد آنها نسبت به انقلاب اسلامی معاندگونه است؛ پیرامون شخصیت مقام معظم رهبری است:


* امام خمینی(ره) خطاب به مقام معظم رهبری در زمان ریاست جمهوری ایشان: هر موقعی‌که شما به سفر می‌روید، من مضطرب هستم تا برگردید. خیلی سفر نروید! 

پیام امام خمینی (ره) به مناسبت سوءقصد به جان مقام معظم رهبری در 6 تیر 60

بسم‌الله الرحمن الرحیم
جناب حجت‌الإسلام آقاى حاج سیدعلى خامنه‏اى دامت افاضاته 

خداوند متعال را شکر که دشمنان اسلام را از گروه‌ها و اشخاص احمق قرار داده است، و خداوند را شکر که از ابتداى انقلاب شکوهمند اسلامى هر نقشه که کشیدند و هر توطئه که چیدند و هر سخنرانى که کردند ملت فداکار را منسجم‏تر و پیوندها را مستحکم‏تر نمود و مصداق "لازال یُؤیّدُ هذا الدّین بالرجل الفاجر "[1] تحقق پیدا کرد. اینان هر جا سخن گفتند خود را رسواتر کردند و هرچه مقاله نوشتند ملت را بیدارتر نمودند و هرچه شخصیتها را ترور کردند قدرت مقاومت را در صفوف فشرده ملت بالاتر بردند.
 
اکنون دشمنان انقلاب با سوءقصد به شما که از سلاله رسول اکرم و خاندان حسین‌بن‌على هستید و جرمى جز خدمت به اسلام و کشور اسلامى ندارید و سربازى فداکار در جبهه جنگ و معلمى آموزنده در محراب و خطیبى توانا در جمعه و جماعات و راهنمایى دلسوز در صحنه انقلاب مى‏باشید، میزان تفکر سیاسى خود و طرفدارى از خلق و مخالفت با ستمگران را به ثبت رساندند. اینان با سوء‌قصد به شما عواطف میلیون‌ها انسان متعهد را در سراسر کشور بلکه جهان جریحه‏دار نمودند. 

اینان آن‌قدر از بینش سیاسى بى‏نصیبند که بى‏درنگ پس از سخنان شما در مجلس و جمعه و پیشگاه ملت به این جنایات دست زدند، و به کسى سوء قصد کردند که آواى دعوت او به صلاح و سداد در گوش مسلمین جهان طنین انداز است. اینان در این عمل غیرانسانى به جاى برانگیختن و رعب، عزم میلیون‌ها مسلمان را مصمم‏تر و صفوف آنان را فشرده‏تر نمودند. آیا با این اعمال وحشیانه و جرایم ناشیانه وقت آن نرسیده است که جوانان عزیز فریب‌خورده از دام خیانت اینان رها شوند و پدران و مادران، جوانان عزیز خود را فداى امیال جنایتکاران نکنند و آنان را از شرکت در جنایات آنان برحذر دارند؟ آیا نمى‏دانند که دست زدن به این جنایات، جوانان آنان را به تباهى کشیده و جان آنان به دنبال خودخواهى مشتى تبهکار از دست مى‏رود؟
 
ما در پیشگاه خداوند متعال و ولى بر حق او حضرت بقیة اللَّه- ارواحنا فداه- افتخار مى‏کنیم به سربازانى در جبهه و در پشت جبهه که شبها را در محراب عبادت و روزها را در مجاهدت در راه حق تعالى به سر مى‏برند. من به شما خامنه‏اى عزیز، تبریک مى‏گویم که در جبهه‏هاى نبرد با لباس سربازى و در پشت جبهه با لباس روحانى به این ملت مظلوم خدمت نموده، و از خداوند تعالى سلامت شما را براى ادامه خدمت به اسلام و مسلمین خواستارم.
والسلام علیکم و رحمة اللَّه و برکاته. 

روح اللَّه الموسوى الخمینى
منبع: صحیفه‌ امام؛ ج ‏14؛ ص 504
ختم صلوات برای سلامتی
فرزند آیت‌الله العظمی بهجت با اشاره به همزمانی روزهای پایانی عمر پدر بزرگوارشان با سفر رهبر انقلاب به استان کردستان، در بیان حالت روحی ایشان، به حساسیت این مرجع تقلید نسبت به سلامت رهبری اشاره می‌کند و می‌گوید: این موضوع سبب شد تا معظم‌له برای سلامتی رهبر انقلاب چندین ختم ویژه صلوات و ذکر را گرفتند و مداومت بر این ختم‌ها که برای سلامتی رهبر انقلاب بوده است تا آخرین ساعت عمر حضرت آیت‌الله بهجت ادامه داشته است. برخی نیز از پیش‌بینی رهبری آقا چند سال پیش از رهبری توسط ایشان خبر داده‌اند. 

به تقوایش پی بردم
شهید آیت‌الله مطهری می‌فرمایند: سیدعلی خامنه‌ای از نمونه‌های ارزنده‌ای است که برای آینده موجب امیدواری است. من از اخلاص آقای خامنه‌ای تعجب می‌کنم، ایشان هیچ به دنبال خودنمایی نیست که بخواهد خودش را مطرح کند و خودش را نشان بدهد، من در جریان کمیته استقبال از حضرت امام بیشتر به تقوای ایشان پی بردم.(به نقل از همسر شهید مطهری) 

شهید مطهری در پنجم بهمن 1353 به تجلیل از شخصیت آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای پرداخته است. آیت‌الله خامنه‌ای در آن زمان توسط شهربانی استان خراسان بازداشت شده بود. در گزارش ساواک آمده است: "مطهری در محل دانشکده الهیات دانشگاه تهران، ضمن اظهار تأسف از بازداشت سیدعلی خامنه‌ای اظهار داشته: ما کمتر نمونه ارزنده چون [آیت‌الله]خامنه‌ای داریم و این نیروها هم باید با این‌گونه هدر روند و گوشه‌های زندان تلف گردند. مطهری پس از ستودن [آیت‌الله]خامنه‌ای او را از عوامل مؤثر در روشن کردن افکار اجتماع دانسته است... " 

خوشا به حال او
آیت‌الله دکتر شهید بهشتی، چند ساعت قبل از شهادت‌شان با اشاره به پیامی که حضرت امام به آیت‌الله ‌خامنه‌ای فرستاده بودند، فرمودند: خوشا به حال آقای خامنه‌ای که ولی امر مسلمین چنین پیامی را برای ایشان فرستاده است و این پیام نه برای دنیای ایشان، بلکه برای آخرت او هم بسیار ارزشمند است و من آرزو دارم با چنین پیامی از ولی امر مسلمین از دنیا بروم.


خورشید اینجا تابید و رفت
روزی بعد از ملاقات حضرت آقا با آیت‌الله بهاءالدینی از ایشان می‌پرسند که آیا دیروز مقام معظم رهبری به اینجا آمده بود؟ ایشان در جواب می‌فرمایند: بله چند دقیقه خورشید اینجا تابید و رفت، او چون خورشید دارای خیر و برکات است. 

قبل از ریاست جمهوری، روزی آقا به بیت حضرت آیت‌الله العظمی بهاءالدینی می‌روند. آقای بهاءالدینی می‌فرماید: "خورشید لحظه‌ای تابید و رفت. " زمانی برای امضای قائم مقامی رهبری، خدمت حضرت آیت‌الله بهاءالدینی می‌رسند، ایشان امضا نمی‌کنند. هر چه از فرستادگان آقای منتظری اصرار از ایشان انکار، تا آنجا که خود آقای منتظری شخصاً خدمت ایشان می‌رسد و تمام کتاب‌هایی را که درباره ولایت فقیه نوشته است، جلوی روی آقای بهاءالدینی می‌چیند. آیت‌الله بهاءالدینی تمام کتب را جمع می‌کنند و به آقای منتظری می‌گویند: "ولایت‌فقیه نوشتنی نیست، فهمیدنی است. " 

بعد که از ایشان می‌پرسند: آقا چرا ایشان را تأیید نکردید، مگر شخص دیگری هم می‌تواند؟ می‌فرمایند: نظر ما سیدعلی خامنه‌ای است. آقای بهاءالدینی فرموده است: "البته هیچ کس حاج‌آقا روح‌الله نمی‌شود، ولی آقا سیدعلی خامنه‌ای حقیقت ولایت‌فقیه هستند و رهبر. از همه به امام نزدیک‌تر است. کسی که ما به او امیدواریم، آقای خامنه‌ای است. شما از ما قبول نمی‌کنید، ولی این دید ماست، نزد ما محرز است آقا سیدعلی خامنه‌ای رهبر آینده هستند. "
 
یکی از روزها که حضرت آقا تشریف برده بودند به جمکران، حدود ساعت دو شب به حضرت آیت‌الله العظمی بهاءالدینی خبر می‌دهند که آقا صبح بعد از نماز می‌خواهند تشریف بیاورند منزل شما. تیم حفاظت ساعت چهار صبح برای آماده کردن شرایط به منزل ایشان می‌روند که متوجه می‌شوند آقای بهاءالدینی، پیرمرد نود ساله جلوی در خانه ایستاده‌اند. می‌گویند: آقا چرا با این کهولت سن اینجا تشریف دارید؟ ایشان می‌فرمایند: برای دیدن رهبر بزرگ انقلاب، من از همان ساعتی که شما زنگ زدید آمده‌ام استقبال.

تضعیف شما را حرام می‌دانم
مرجع تقلید جهان تشیع، حضرت آیت‌الله العظمی گلپایگانی، برای رهبر معظم عبای ظریفی هدیه فرستادند و فرمودند: اگر دیدم کاری را شما انجام می‌دهید و خلاف مطلب اسلامی است، من تذکر می‌دهم، اگر تغییر دادید بسیار خوب، اگر تغییر ندادید من دیگر صحبت نمی‌کنم و تضعیف شما را حرام می‌دانم. عمده عظمت شماست. شما رهبر مسلمین هستید و نمی‌خواهم صحبتی کنم در یک فرعی که شما را تضعیف کرده‌ام.(6)(به نقل از حجت‌الاسلام راشد یزدی) 

امید آینده اسلام
مرحوم آیت‌الله طالقانی تصریح می‌فرمودند: آقای خامنه‌ای امید آینده اسلام است. آیت‌الله العظمی میلانی در سنین جوانی ایشان را مجتهد خطاب می‌کند. 

رهبری تالی تلو معصوم(ع)
علامه گران‌قدر آیت‌الله مصباح یزدی می‌فرمایند: اگر امثال بنده شبانه‌روز تسبیح به دست بگیریم و فقط خدا را شکر کنیم که خدا چنین رهبری را به ما داده، والله معتقدم که از عهده شکر این نعمت برنمی‌آییم. رهبر عزیز ما تالی تلو معصوم(ع) است. 

مثل رهبر عظیم‌الشأن
شهید محراب، عارف عامل، آیت‌الله دستغیب می‌فرمایند: چیزی که بنده نسبت به این شخص بزرگ فهمیده‌ام این است که فردی است خدایی، هوا‌پرست نیست، مقام نمی‌خواهد، قدرت نمی‌خواهد به دست بگیرد، امتحان خویش را پیش از پیروزی و بعد از پیروزی داده است. در هر پستی که بوده، امتحان خودش را داده است. کسی که امام جمعه تهران باشد، آن وقت در جبهه برود، در سنگرها از اسلام دفاع کند، این مرد بزرگ، مقامی برای خودش قائل نیست، به عینه مثل رهبر عظیم‌الشأن. امام فرموده: به من خدمتگزار بگویید بهتر است از اینکه رهبر بگویید. آقای علی خامنه‌ای هم این‌جوری است، مقام نمی‌خواهد، مقام روی او اثر نمی‌گذارد. 

گوش‌شان به دهان حضرت حجت(عج) است
علامه عظیم‌الشأن حضرت آیت‌الله حسن‌زاده آملی، جلوی حضرت آقا دو زانو نشسته و ایشان را مولا خطاب می‌کنند. حضرت آقا ناراحت شده و به علامه می‌فرمایند این کار را نکنید. علامه حسن‌زاده می‌فرمایند: اگر یک مکروه از شما سراغ داشتم این کار را نمی‌کردم. 

ایشان در جای دیگر فرموده‌اند: گوش‌تان به دهان رهبر باشد. چون ایشان گوششان به دهان حجت‌بن‌الحسن(عج) است. این جملات وقتی بیشتر معنا پیدا می‌کند که بدانیم صاحب تفسیر المیزان، علامه عارف آیت‌الله طباطبایی درباره شاگردش علامه حسن‌زاده فرموده‌اند: حسن‌زاده را کسی نشناخت جز امام زمان(عج). راهی که حسن‌زاده در پیش دارد، خاک آن توتیای چشم طباطبایی. 

جناب علامه حسن‌زاده در مقدمه یکی از کتاب‌های خود خطاب به حضرت آقا می‌نویسد: با سلام و تحیت خالصانه و ارائه ارادت بی پیرایه و درود نوید جاوید به حضور آن قائد ولی وفی و رائد سائس حفی، مصداق بارز "نرفع درجات من نشاء " تقدیم می‌گردد و عرض می‌شود "یا ایها العزیز جئنا ببضاعه مزجاه " دادار عالم و آدم، همواره سالار و سرورم را سالم و مسرور دارد. 

(التمسک بذیل الولایه، حسن حسن‌زاده آملی) 

آیت‌الله حسن‌زاده آملی می‌فرمایند: رهبر عظیم‌الشأن‌تان را دوست بدارید، عالمی،‌ رهبری، موحدی، سیاسی، دینداری، انسانی، ربانی، پاک منزه، کسی که دنیا شکارش نکرده، قدر این نعمت عظما را که خدا به شما عطا فرموده، قدر این رهبر ولی وفی الهی را بدانید، مبادا این جمعیت ما را، مبادا این کشور ما را، مبادا این کشور علوی را، این نعمت ولایت را از دست شما بگیرند. خدایا به حق پیامبر و آل پیامبر سایه این بزرگ‌مرد، این رهبر اصیل اسلامی حضرت آیت‌الله معظم خامنه‌ای عزیز را مستدام بدار. 

روح بزرگ ایثارگر
در قسمتی از پیام شهید رجایی به حضرت آقا، چنین آمده است: به قطع و یقین می‌دانم که روح بزرگ ایثارگر آن برادر مجاهد، شهادت در راه اسلام و انقلاب اسلامی را فیضی عظیم و الهی می‌داند و در راه بندگی خدا و خدمت به اسلام و امام و امت شهیدپرور از بذل جان خویش دریغ نداشته و ندارد. 

شهید صدوقی: محضر مبارک آیت‌الله العظمی آقای خامنه‌ای...
در سال 56 به اتفاق آقای صدوقی و تعدادی از آقایان دیگر، تصمیم گرفتیم برویم به افرادی که در تبعید هستند، سری بزنیم. چون مقام معظم رهبری به ایرانشهر تبعید شده بودند، خدمت ایشان رسیدیم. به امامت آقای صدوقی نماز مغرب و عشا را خواندیم. من شنیده بودم که در سمت ایرانشهر، کفش‌های خوبی تولید می‌شود، لذا تصمیم گرفتم به بازار بروم و یک جفت کفش بخرم. کارم یک الی دو ساعت طول کشید. به خانه آقای خامنه‌ای تلفن زدم که دیگر آقای صدوقی و آقای خامنه‌ای برای صرف غذا منتظر من نباشند و شام را میل کنند. وقتی برگشتم دیدم این دو بزرگوار هنوز مشغول بحث هستند.
 
من وارد که شدم، آقای صدوقی به من گفت: "ماشاءالله، ماشاءالله این آقای سید‌علی آقا خیلی مُشت‌شان پر است. " صبح روز بعد رفتیم چابهار برای زیارت آقای مکارم؛ در این فاصله، اسم آقای خامنه‌ای از دهان آقای صدوقی نیفتاد؛ از بس مجذوب ایشان شده بود. 

بعد از زیارت آقای مکارم، گفتم کنار دریا برویم تا مدتی استراحت کنیم. ایشان گفت من می‌خواهم برگردم پیش آقای خامنه‌ای و بعد حدود دو ساعتی با هم بحث کردند. از لحاظ علمی آقای خامنه‌ای، مورد تأیید صددرصد آقای صدوقی بود. 

در زمان انقلاب، بین حزب جمهوری اسلامی و امام جمعه بندرعباس اختلافی در گرفت. آقای صدوقی به من گفتند تا درباره اختلاف آن‌ها، گزارشی بیاورم. بعد از تهیه و دادن گزارش آن به آقای صدوقی، ایشان پرسیدند: کی به تهران می‌روی؟ گفتم فردا. ایشان پاکتی را به من دادند. پشت پاکت نوشته بود: "تقدیم به محضر مبارک آیت‌الله‌ العظمی آقای خامنه‌ای " پسر آقای صدوقی اعتراض کردند که آیا ایشان به مقام آیت‌اللهی رسیده‌اند؟ آقای صدوقی از بالای عینک به پسرش نگاه کرد و گفت: "بله که آیت‌الله‌ هستند. "(حجت‌الاسلام راشد یزدی) 

سیدنا علی
در نامه‌ای که شهید آیت‌الله مصطفی خمینی برای یکی از آشنایان نوشته بودند، آمده است: آقایان خامنه‌ای را خصوصاً سیدنا علی را سلام برسانید. شهید محراب آیت‌الله العظمی صدوقی قبل از انقلاب به آقای خامنه‌ای می‌گفتند: آیت‌الله. 

اللهم اید آیت‌الله العظمی خامنه‌ای
شهید سپهبد علی صیاد شیرازی در قنوت دعاهای مختلف می‌خواند؛ ولی در پایان قنوت دعای "اللهم اید آیت‌الله العظمی خامنه‌ای. اللهم حفظه و وفقه و ثبته " را همیشه قرائت می‌کرد. 

سر ما و فرمان شما
سید شهیدان اهل قلم، شهید سیدمرتضی آوینی می‌نویسد: بسیارند کسانی که می‌دانند شمشیر زدن در رکاب شما برای پیروزی حق، از همان ثواب در پیشگاه خدا برخوردار است که شمشیر زدن در رکاب حضرت حجت(عج) و نه تنها آماده، که مشتاق بذل جان هستند. سر ما و فرمان شما. 

شهید آوینی بعد از رحلت امام خمینی، خطاب به حضرت آقا می‌نویسد: عزیز ما، ‌ای وصی امام عشق، آنان که معنای ولایت را نمی‌دانند، در کار ما سخت درمانده‌اند. اما شما خوب می‌دانید که سرچشمه این تسلیم و اطاعت و محبت در کجاست؟ خودتان خوب می‌دانید که چقدر شما را دوست می‌داریم و چقدر دل‌مان می‌خواست آن روز که به دیدار شما آمدیم، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم. ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما بازیافتیم. لبخند شما،‌ شفقت شما را داشت و شب انزوای ما را شکست. سر ما و قدم‌تان که وصی امام عشق هستید و نایب امام زمان ـ عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف. 

نعمت‌های خدا را خود فراهم می‌کند
مرحوم میرزا اسماعیل دولابی فرموده بودند: امام خمینی ـ ‌رحمت الله علیه ـ مظهر مهابت بود و رهبری مظهر محبت. خداوند متعال به امام نعمت‌ها را یک‌جا داد و امام هم این نعمت‌ها را برای استقرار نظام جمهوری اسلامی مصرف کردند؛ ولی نعمت‌ها به حضرت آقا را، خدا تدریجی به ایشان می‌دهند و در هر زمان متناسب با شرایط خدا نعمت‌هایی را به ایشان می‌دهد. یعنی شرایط آن نعمت را خود آقا فراهم می‌کند.(به نقل از استاد پرورش) 

آقای خامنه‌ای هست
آقای هاشمی رفسنجانی نقل می‌کند: من نسبت به حضرت امام روی بازتری داشتم و مسائل را بی پرده با ایشان مطرح می‌کردم. یک روز که خصوصی خدمت معظم‌له رسیده بودم، بی‌پرده در مورد قائم مقامی رهبری و مشکلاتی که احتمالاً پیدا می‌شود، صحبت کردم. حضرت امام(ره) در آن جلسه فرمود: شما در بن بست نخواهید بود، آقای خامنه‌ای در میان شما هست؛ چرا خودتان نمی‌دانید؟! 

این جلسه مربوط به اواخر عمر حضرت امام(ره) است. در همان روزها امام برای مقام معظم رهبری، کلمه برادر را به کار می‌بردند. قطعاً این تعبیر بی‌معنا نبود. ما آن روزها از این تعبیرات، به موضوع رهبری حضرت آیت‌الله خامنه‌ای منتقل نشدیم. اما گفته‌های امام خمینی(ره) نشانگر این است که معظم‌له، آیت‌الله خامنه‌ای را شایسته این کار می‌دانستند. چنانچه به حاج احمد آقا فرموده بودند: "الحق ایشان شایستگی رهبری را دارند. " 

آیت‌الله شاهرودی: علم اعطایی خدا را دیدم
چهارشنبه شب‌ها، آقا جلسه‌ای دارند که ده تن از علما جمع می‌شوند. آقایان محمدی گیلانی، خزعلی، بهجتی، امامی‌کاشانی، مؤمن، شیخ محمد‌ یزدی، سید‌جعفر کریمی، آقای شاهرودی و آملی لاریجانی حضور دارند. 

گاهی هم ما آنجا می‌رویم. یک‌بار خیلی غوغا و سر و صدا شد. بحث پیرامون یک مسئله فقهی پیچیده بود. بعد از اتمام جلسه، آقای شاهرودی به من گفت، امشب من "العلم نور یقذف الله فی قلب من یشاء " را درک کردم. یعنی آقا مچ همه را پیچانده بود. (به نقل از حجت‌الاسلام راشد یزدی) 

هر چه ایشان گفت، گوش کنیم
در سال 69 بنده به حاج احمدآقا خمینی گفتم که شما طی یک سخنرانی اعلام کردید که "هر کس بین اطاعت از مقام معظم رهبری و امام راحل(ره) تفاوت قائل باشد، در خط آمریکاست " که ایشان با تأیید دوباره این سخن گفتند، بنده از روی اعتقاد این حرف را زده‌ام. بعد ایشان فرمودند: برخی از این افراد دور من را گرفته‌اند که بنده را در مقابل حضرت آیت‌الله خامنه‌ای قرار دهند که من متوجه شدم و توی دهن‌شان زدم. 

حاج احمدآقا در ادامه فرمود: باید به این احمق‌هایی که می‌گویند آقای خامنه‌ای نباید رهبر شود، گفت "پس چه کسی؟ " اگر نظر آن‌ها بر روی فلانی است، او که حتی توانایی اداره خانواده خود را ندارد چه برسد به یک مملکت. 

همچنین ایشان فرمودند: سه سال قبل از عزل منتظری، یعنی سال 1365، سران قوای سه‌گانه کشور در جماران جلسه داشتند که آن روز آقای منتظری نیز با امام راحل(ره) ملاقاتی داشت، آن‌ها مشغول بحث و گفت‌وگو بودند که یک‌دفعه امام خمینی برخلاف معمول بدون زدن در، با ناراحتی وارد اتاق می‌شود. 

بنا به گفته حاج‌احمدآقا، در این جلسه خود ایشان، میرحسین موسوی با منصب نخست‌وزیری، موسوی اردبیلی رئیس قوه قضاییه، هاشمی رفسنجانی رئیس مجلس و آیت‌الله خامنه‌ای نیز با سمت ریاست جمهوری حضور داشتند. 

امام(ره) با ناراحتی تمام گفتند: بنده از اول گفتم منتظری به درد رهبری نمی‌خورد، مجلس خبرگان رأی بر شایستگی او داد و بنده به خاطر التزام به قانون پذیرفتم، ولی امروز به صورت صریح این سخن را تکرار می‌کنم. 

در آن وضعیت سکوت عمیقی در جلسه حاکم شد که آیت‌الله خامنه‌ای با طرح این سئوال که پس چه کسی عهده‌دار رهبری شود؟ سکوت را شکستند که در همین لحظه امام بدون کوچک‌ترین مکثی انگشت اشاره را به سوی حضرت خامنه‌ای گرفتند و گفتند: "خود شما، مگر شما از دیگران چه کم دارید؟ " 

وی گفت: سکوت بیشتر شد تا حدی که نفس‌ها به شماره افتاد. خود مقام معظم رهبری خطاب به امام گفتند: "این مسئله که شما می‌فرمایید موضوع جدیدی است، بنده می‌خواستم شما به اعضای این جلسه حکم ولایی کنید که ما حق دم زدن از این جلسه را نداریم تا زمانی که خود شما حکم بفرمایید. " امام نیز این حکم را کردند. (به نقل از آیت‌الله خزعلی) 

حاج احمد آقا می‌فرمایند: باید در کنار نظام‌مان پشت سر رهبری قرار بگیریم. رهبر ما شاگرد امام است. رهبر ما از چهره‌های شناخته شده انقلاب که سالیان سال در زندان‌های سفاک پهلوی به سر برده... هیچ کس حق شکستن حریم رهبری را ندارد. حرمت رهبری نظام اسلامی، از اصول خدشه‌ناپذیر انقلاب اسلامی ماست. همه باید به دستور رهبری عمل کنند... ما امروز موظف هستیم پشت سر مقام معظم رهبری حضرت آیت‌الله خامنه‌ای حرکت کنیم. هر چه ایشان گفت، گوش کنیم. 

اگر روزی حرکت ما با حرکت ولی نخواند، بدانید که نقص از ماست... قاطع‌تر پشت رهبری باشیم و نگذاریم رهبرمان احساس تنهایی کنند. همان‌طور که نگذاشتید امام احساس تنهایی کند. اطاعت از خامنه‌ای، اطاعت از امام است. هر کس منکر این معنا شود، مطمئن باشید در خط امام نیست و هر کس بگوید که اطاعت از امام غیر از اطاعت از آیت‌الله خامنه‌ای است، در خط آمریکاست. 

من بعد از رحلت امام، با خدا و امام عهد کرده‌ام که کوچک‌ترین قدمی را علیه رهبری و بر خلاف رهبری و حتی بر خلاف میل رهبری بر ندارم. و اگر شما مردم هم چنین پیمانی را تجدید کنید، مطمئن باشید که ما در تمام زمینه‌ها بر آمریکا پیروز می‌شویم... به حسن و برادرانش این توصیه را می‌نمایم که همیشه سعی کنند در خط رهبری حرکت کنند و از آن منحرف نشوند که خیر دنیا و آخرت در آن است و بدانند که ایشان موفقیت اسلام و نظام کشور را می‌خواهند. هرگز گرفتار تحلیل‌های گوناگون نشوند که دشمن در کمین است. 

مرحوم حاج احمد آقای خمینی می‌فرمودند: بر خود واجب می‌دانم شهادت دهم زندگی داخلی آیت‌الله خامنه‌ای، نه از باب اینکه رهبر عزیز انقلاب ما به این حرف‌ها نیاز داشته باشند، بلکه وظیفه خود می‌دانم تا این مهم را به مردم مسلمان و انقلاب ایران بگویم. من از داخل منزل ایشان مطلع هستم، مقام معظم رهبری در خانه، بیش از یک نوع غذا بر سر سفره ندارند. خانواده معظم‌له روی موکت زندگی می‌کنند. روزی به منزل ایشان رفتم، یک فرش مندرس آنجا بود، من از زبری فرش به موکت پناه بردم. 

در ملاقاتی که مقام معظم رهبری با حاج احمدآقای خمینی داشته‌اند، ایشان می‌فرماید: حضرت امام بارها از جناب‌عالی به‌عنوان مجتهدی مسلم و بهترین فرد برای رهبری نام بردند. 

استعداد مرجعیت
حاج آقای میردامادی، دایی حضرت آقا، نقل می‌کنند: مرحوم آقا سیدهاشم میردامادی، پدربزرگ مادری آقا و مرحوم آیت‌الله سیدجواد خامنه‌ای پدر ایشان عنایت خاصی به حضرت آقا داشته‌اند و بارها می‌فرمودند: علی آقا آینده خوبی دارد. آیت‌الله حاج شیخ مرتضی حائری به آقای خامنه‌ای فرموده بود: آقای آقا سیدعلی‌آقا من با این استعدادی که در شما می‌بینم، شما یا یک مرجع تقلید می‌شوید یا حداقل عالم برجسته خطه خراسان. 

کسى را به لحاظ بى‌رغبتى به مقام و منصب دنیا، هم‌پاى آقا ندیده‌ام
مرحوم بهلول می‌گوید: من در طول مدت عمرم، امرا و صاحب منصبان زیادى را دیده‌ام؛ اما کسى را به لحاظ بى‌رغبتى به مقام و منصب دنیا، هم پاى "آقا " ]آیت الله خامنه‌ای [ ندیده‌ام. انسان وقتى زندگى روزمره او را از نزدیک مى‌بیند، حس مى‌کند که ذره‌اى میل به دنیا در او وجود ندارد. 

واقعاً در این مقطع، من هیچ کس را در تقوا و اعراض از مال و مقام دنیا، مثل او نمى شناسم. آخرین بارى که در خدمت وى بودم، به من گفت: آقاى بهلول! خاطرتان هست که قبل از انقلاب، یک شب در مسجد طرقبه منبر بودید؛ پس از اتمام مجلس، وقتى خواستید از مسجد بیرون بیایید، چون تاریک بود، من آمدم دستتان را بگیرم و کمکتان کنم؛ اما دستتان را کشیدید و گفتید: من چشمانم خوب مى‌بیند؛ تا جایى که هنوز زیر نور ماه، خاطره مى‌نویسم؛ حالا چطور؟ حالا هم بینایى تان در همان حد هست؟
 
من گفتم: آقا! حالا زیر نور خورشید هم دیگر نمى توانم بنویسم. بعد آقا گفت: اخیراً کمتر به ما سر مى زنید. گفتم: آقا! شما متعلق به همه مردم ایران هستید؛ من اگر وقت شما را بگیرم، مثل این است که وقت همه ایرانى ها را گرفته‌ام. 

مرحبا به سیدحسن
قبل از انقلاب، وقتی حضرت آقا جوان بودند، همراه شهید هاشمی‌نژاد سفری به رشت داشتند، در زمان حضورشان در رشت درباره اینکه آیا شخص عالم و عارفی هست که برای کسب فیض به دیدار ایشان بروند از مردم می‌پرسند. نشانی شخصی به نام آقا سیدصفی را به آقا می‌دهند که گویا دارای کراماتی بودند. حضرت آقا به همراه شهید هاشمی‌نژاد، قصد دیدار آقا سیدصفی را می‌کنند و به منزل ایشان می‌روند. آقا سیدصفی در حالی که عده‌ای شیخ و مرید دور ایشان حلقه زده بودند، هنگامی که چشمشان به حضرت آقا می‌افتد، بلند می‌شوند و با حالت استقبال به طرف آقا می‌آیند و آقا را این‌گونه خطاب می‌کنند که: مرحبا به سیدحسن، این در حالی بوده که طرفین همدیگر را نمی‌شناخته و ندیده بودند.
 
آقا می‌فرمایند من سید حسینی هستم نه حسنی، آقا سیدصفی اشاره می‌کنند که مادر شما سیدحسنی هستند و شما از طرف مادر حسنی هستید. سپس با حضرت آقا مشغول صحبت می‌شوند و اشاره می‌کنند که شما در آینده مقامی پیدا می‌کنید که امور این مملکت تحت امر شماست، حضرت آقا هم می‌پرسند: شما از آینده من گفتید، آینده خودتان را هم دیده‌اید؟ آقا سیدصفی با تأمل و درنگ می‌گوید: من و همسرم یک سال بیشتر زنده نیستیم... 

یک‌سال دیگر که حضرت آقا در طرقبه مشهد بودند، ماجرای تصادف خونینی را در روزنامه می‌خوانند که نام آقاسیدصفی نیز در بین کشته‌گان بوده است.(به نقل از حجت‌‌الاسلام و المسلمین کاظم صدیقی) 

رهبر، خود شما
مرحوم حاج احمد آقای خمینی تعریف کرده‌اند: در سال 65، جلسات هفتگی سران قوا در دفاتر یکی از آن‌ها یا در جماران، البته بدون حضور امام برگزار می‌شد. در یک جلسه‌ای که در جماران تشکیل شده بود، من، آیت‌الله خامنه‌ای، آقای موسوی‌اردبیلی، آقای میرحسین موسوی، آقای هاشمی رفسنجانی حضور داشتیم. از قرار اتفاق، در همان روز آقای منتظری نیز با امام جلسه داشتند. در آن سال، هر وقت امام با آقای منتظری ملاقات می‌کرد، بعد از جلسه برافروخته و عصبانی بودند، به‌طوری که در چهره‌شان مشخص و نمایان بود.
 
در وسط جلسه بودیم که ناگهان امام بدون در زدن، یک‌دفعه با حال عصبانیت شدید و برافروختگی وارد اتاق شدند و رو به ما فرمودند: "من از اول با قائم‌مقامی آقای منتظری مخالف بودم، ایشان به درد رهبری بعد از من نمی‌خورد. " جلسه امام که تمام شد، همه سران قوا و من، در یک سکوت سنگینی فرو رفتیم و همه متحیر از این جملات بودیم؛ چون سابقه نداشت و حضور غیر منتظره امام هم نشان از اهمیت موضوع بود. بعد از مدتی سکوت، آقای خامنه‌ای شروع به صحبت کردند که: آقای منتظری شاگرد شما بودند و در زمان شاه، مبارزات داشتند و زندان طولانی‌مدت رفتند و... و از آقای منتظری تعریف کردند و در آخر هم آقای خامنه‌ای گفتند که خُب اگر ایشان نباشد چه کسی باشد: امام بلافاصله و با اشاره به حضرت آقا فرمودند: خود شما.(به نقل از آقای حبیبی دبیر کل مؤتلفه) 

امام خمینی بعد از حادثه انفجار مسجد ابوذر در سال 60 که قبل از ریاست جمهوری حضرت آقا، اتفاق افتاد، فرمودند: "خداوند ذخیره انقلاب را حفظ کرد. " علی‌محمد بشارتی نقل می‌کند: در تابستان سال 58 هنگامی که مسئول اطلاعات سپاه بودم، گزارشی داشتیم که آقای شریعتمداری در مشهد گفته بود: "من بالاخره علیه امام اعلام جنگ می‌کنم. " خدمت امام رسیدیم و ضمن ارائه گزارشی، خبر مذکور را هم گفتند. ایشان سرش پایین بود و گوش می‌داد. این جمله را که گفتم، سربلند کرد و فرمود: "این‌ها چه می‌گویند؟! پیروزی ما را خدا تضمین کرده است. ما موفق می‌شویم، در اینجا حکومت اسلامی تشکیل می‌دهیم و پرچم را به صاحب پرچم می‌سپاریم. " پرسیدم: خودتان؟ امام سکوت کردند و جواب ندادند. 

حضرت امام می‌فرمایند: یک نفر را مثل آقای خامنه‌ای پیدا بکنید که متعهد به اسلام باشد و خدمتگذار، و بنای قلبی‌اش بر این باشد که به این ملت خدمت کند، پیدا نمی‌کنید، ایشان را من سال‌های طولانی می‌شناسم. 

حضرت امام خمینی در پیامی به مناسبت ترور آیت‌الله خامنه‌ای نوشتند: اکنون دشمنان انقلاب، با سوءقصد به شما که از سلاله رسول اکرم(ص) و خاندان حسین بن علی(ع) هستید... عواطف میلیون‌ها انسان متعهد را در سراسر کشور، بلکه جهان، جریحه‌دار نمودند... من به شما خامنه‌ای عزیز تبریک می‌گویم که در جبهه‌های نبرد با لباس سربازی و در پشت جبهه با لباس روحانی به این ملت مظلوم خدمت نموده و از خداوند تعالی، سلامت شما را برای ادامه خدمت به اسلام و مسلمین خواستارم. 

پوتین: مسیح را در ایران دیدم
چند سال پیش پوتین، رئیس‌جمهور وقت روسیه، برای نخستین بار در طول سی سال انقلاب به ایران سفر کرد.
 
پوتین، شخصیتی بسیار چارچوب‌مند و منضبط بر اصول دیپلماسی است، اما با این حال چندبار پرسیده بود که دیدار با رهبر جمهوری اسلامی آیا انجام می‌شود یا نه. دیدار انجام شد. در این دیدار رهبری به نکاتی از تاریخ شوروی و قبل از آن اشاره می‌کنند که برای رئیس‌جمهور وقت روسیه جدید بوده است، پس از دیدار مسئولین دستگاه دیپلماسی می‌گفتند رفتار وی تغییر کرده بود و شخصاً و نه از طریق وزیر خارجة خود، به وزیر خارجه وقت کشورمان گفته بود که شما حتماً سفری به روسیه داشته باشید تا با هم گفت‌وگو کنیم. 

در برگشت به کشور روسیه، خبرنگاری از وی درباره نظرش راجع به رهبری ایران می‌پرسد و وی در پاسخ می‌گوید: "من مسیح را ندیده‌ام، اما تعاریف او را در انجیل شنیده و خوانده‌ام، من مسیح را در رهبری ایران دیدم ". (به نقل از حجت‌الاسلام مروی)

کوفی عنان: با دیدنش همه را فراموش کردم
کوفی‌عنان، دبیر کل سازمان ملل متحد بود. هنگام خروج از تهران و در پاویون فرودگاه گفته است: 

در دوران نوجوانی که بوده‌ام در مورد شخصیت‌های کاریزما مطاله می‌کردم و همیشه این سئوال برای من مطرح بود که اگر زمانی من روبه‌روی یک شخصیت کاریزما قرار گیرم چه عکس‌العملی خواهم داشت. وی افزود: کسانی که مرا به سازمان ملل آوردند، شخصیت‌های برجستة دنیا بودند و من به آن‌ها علاقه‌مند بودم و هر کدام مثل ژاک شیراک، برای من امتیازاتی داشتند. من به شدت تحت تأثیر ژاک شیراک بودم. طوری‌که وقتی ایشان صحبت می‌کرد بدون مکث حرف‌هایی صریح می‌زد. "گورباچف " و "هلموت کهل " هم همین‌طور بودند. این‌ها کسانی بودند که نیاز به مکث نداشتند. من این‌ها را دوست داشتم. 

در ملاقات با (حضرت آیت‌الله العظمی) خامنه‌ای احساس کردم که کسی را مثل او ندیده‌ام. شخصیت معنوی ایشان چنان مرا گرفت که از خود پرسیدم چرا شخصیتی مثل من دبیر کل سازمان ملل باشد و از معنویات چیزی نداشته باشد! با دیدن آقای خامنه‌ای هم آن شخصیت‌هایی که مرا جلب کرده بودند فراموش کردم و تحت تأثیر شخصیت معنوی ایشان قرار گرفتم. من شخصیت‌های معنوی در دنیا زیاد دیده بودم، ولی از هیچ‌یک، از مسائل سیاسی اطلاع نداشتند. با دیدن آقای خامنه‌ای در من اوج قداست، آن شخصیت‌های سیاسی از ذهن من پاک شد. من تعجب می‌کنم ایران با چنین شخصیتی چرا در بعضی جا‌ها می‌لنگد. بعید می‌دانم از سازمان ملل هم بروم شخصیت ایشان از ذهن من پاک شود. 

دکوئیار: شخصیتی به هوشمندی او ندیدم
خاویر پرز دکوئیار دبیرکل سازمان ملل در بحبوحه جنگ تحمیلی به ایران آمد، دیداری هم با رئیس‌جمهور (آقای خامنه‌ای) داشت. 

دکوئیار پس از آن دیدار پرسیده بود: رئیس‌جمهور شما از کدام دانشگاه علوم سیاسی فارغ التحصیل شده است. دکوئیار افزوده بود من مدرک دکترای علوم سیاسی دارم و 30سال است کار سیاسی می‌کنم و چند سال است دبیرکل سازمان ملل هستم، در این مدت شخصیت‌های سیاسی و رئیس‌جمهورهای بسیاری را دیده‌ام اما تاکنون شخصیتی به سیاستمداری و هوشمندی او ندیده‌ام. 

بنی‌صدر: اگر امام بود، صدها بار به او احسنت می‌گفت
ابوالحسن بنی‌صدر، اولین رئیس‌جمهور ایران بود که به حکم مجلس شورای اسلامی و تائید امام خمینی، به دلیل خیانت‌های مکررش، از مقام خود عزل شد، در گفت‌وگو با آبزرور گفت: 

اگر ایشان [امام خمینی(ره)] زنده بود، صدها بار به آقای خامنه‌ای احسنت می‌گفت. دلیل این تحسین این است که آقای خامنه‌ای به خوبی توانسته نظامی که آقای خمینی ایجاد کرد را حفظ کند. 

بنی‌صدر در حالی این اعتراف را انجام داده که پیش از آن نیز وابستگان آمریکا و رژیم صهیونیستی به‌صورت مستقیم و غیرمستقیم بارها تأکید کرده‌اند که مدیریت آیت‌الله خامنه‌ای موجب شکست طرح‌های آنان شده است. 

                                                                                                    «برگرفته از سایت فرارو»

خاطره دکتر مرندی از دیدارش با صدام حسین

دکتر علی‎رضا مرندی، در آخرین روزهای وزارتش، به‎دستور مسئولان کشور، نامه ای را از رییس‎جمهور وقت ایران برای صدام حسین برد؛ نامه ای که صدام را برای شرکت در اجلاس سران کشورهای اسلامی به ایران دعوت می کرد. البته رییس‎جمهور معدوم عراق، پایش به تهران باز نشد، اما خاطره آن ملاقات هرگز از ذهن علی‎رضا مرندی پاک نخواهد شد. خاطره روزی که مجبور شد دستان آلوده به خون صدام را در دست بگیرد. این خاطره تاریخی برای نخستین بار در گفت وگوی پنجره با دکتر مرندی مطرح شد؛ بهتر است داستان را به روایت خودش بخوانید.

1ـ سفر های خاطره انگیز به عتبات عالیات:

در زمان وزارتم در دولت آقای هاشمی، یک بار به ژنو رفته بودیم، در آن سفر به یکی از همراهانم گفتم: «ازهرچه مسافرت خارجی است، خسته شدم. دیگر دلم نمی خواهد سفر بروم.» چند ثانیه ای تأمل کردم و گفتم البته غیر از عتبات. فقط کمی با آن همکارم درد دل کردم.
هشت روز بعد تلکسی پیش من آوردند؛ نامه ای بود از وزیر بهداشت عراق که مرا به سفر به این کشور دعوت کرده بود. خودم هم نمی دانستم چرا مرا دعوت کر ده اند؛ گفتم لطف امام حسین(ع) است، دعای مرا پذیرفت. به مدیر روابط عمومی وزارتخانه گفتم: «چرا جواب نمی دهی؟ بنویس مرندی قبول کرده!» آن‎قدر ذوق و شوق دیدن عتبات را داشتم که اصلا حواسم نبود باید از دولت اجازه بگیرم، برای هر سفری باید ابتدا اجازه می گرفتیم، عراق که به طریق اولی اجازه می خواست.
فردای آن روز یادم افتاد که چه اشتباهی کردم. رفتم پیش دکتر ولایتی و گفتم چنین دعوتی برای من آمده، اما نگفتم پاسخ مثبت داده ام. ولایتی گفت عجب فرصت خوبی است، اما حتما با آقای هاشمی مشورت کن. رفتم پیش آقای هاشمی، ایشان هم گفت عجب فرصت خوبی است، اما بهتر است با حسن روحانی مشورت کنی، زنگ زدم به حسن روحانی که دبیر شورای امنیت ملی بود. او هم گفت عجب فرصت خوبی است، ولی بهتر است با آقا مشورت کنی! قبل از آن که با آقا صحبت کنم، آقای هاشمی گفت اگر آقا موافقت کرد و رفتی، حتما درباره وضع 52 پاسداری که در هویزه اسیر شده بودند، صحبت کن. دوستان دیگر هم پیشنهادهایی دادند؛ خلاصه انگار قرار بود همه مسائل بعد از جنگ را من در این سفر حل کنم!
رفتم خدمت آیت ا... خامنه ای و گفتم چنین ماجرایی پیش آمده. ایشان گفتند: «ببین آقای مرندی! هیچ کدام از این حرف هایی که آقای هاشمی گفته اند، عملی نمی شود. اما اگر در این چاه برای جمهوری اسلامی آبی نیست، برای تو نان هست. برو زیارت کن و برگرد. همسرت را هم ببر.» آقای محمدی گلپایگانی به من گفت که آقای خامنه ای تو را خیلی دوست دارد، چون ایشان به‎شدت مخالف هستند که وزیران با خانواده سفر خارجی بروند، حالا خودشان می گویند همسرت را هم ببر.
من با همسرم به عراق رفتم و همان‎روز با وزیر بهداشت عراق ملاقات کردم؛ در آن دیدار، وزیر بهداشت عراق، از من پرسید: «می دانی چرا تو را دعوت کرده ام؟» گفتم نه. گفت: «یادت می آید در فلان جلسه که در مصر بودیم، همه وزرای کشورهای منطقه نشسته بودند. آن روز وزیر عراق از جامعه جهانی درخواست کمک کردند، بعد، مسئول جلسه گفت باید ببینیم نظر آمریکا چیست؟ آن وقت تو اعتراض کردی و در نفی آمریکا از ما حمایت کردی. بعد از آن جلسه من به عراق برگشتم و به همکارانم گفتم وزیر ایران مقابل آمریکا ایستاد و از ما حمایت کرد. واقعا برای همه عجیب بود. امروز تو را دعوت کردیم تا از جسارت آن روزت تشکر کنیم. رییس(صدام) هم با دعوت تو به‎شدت موافقت کرده است.»من چند روزی عراق بودم و حسابی زیارت کردم و برگشتم. مدتی بعد، دکتر ولایتی به من گفت: «قرار است سران کشورهای اسلامی به ایران بیایند، همه سران را من دعوت کرده ام جز دو نفر؛ یکی شاه اردن و دیگر رییس جمهور عراق. این دو نفر را آقا گفته اند من نروم.» و ادامه داد: «قرار است نامه شاه اردن را آقای نعمت‎زاده ببرد، نامه عراق را هم قرار است تو ببری، چون یکبار به عراق سفر کرده ای و با آن‎ها آشنایی.» من هم خیلی خوشحال شدم و بلافاصله قبول کردم. شب که به منزل رفتم به همسرم گفتم آماده باش که قرار است دوباره به عراق برویم.گفت چطور دوباره سفر عراق پیش آمده؟ گفتم داستان از این قرار است. خانمم گفت: «یعنی تو می خواهی با صدام دیدار کنی و دست بدهی؟» تمام کیفی که کرده بودم، از بین رفت. آن‎قدر از شوق زیارت خوشحال شده بودم که اصلا به موضوع ملاقات با صدام فکر نکرده بودم. فردای آن روز به دکتر ولایتی گفتم: «من نمی روم. اصلا دیروز به فکر دیدار با صدام نبودم.» ولایتی گفت: «این که نمی شود، تو قبول کردی، اگر نروی مشکل درست می شود.» گفتم: «به من ربطی ندارد، خودتان می دانید، من برای صدام نامه نمی برم.» آقای هاشمی مدتی بعد مرا صدا کرد و گفت فلانی برو، اما من پایم را توی یک کفش کردم که نمی روم. چند روز بعد از دفتر آیت ا... خامنه ای با من تماس گرفتند و وقت ملاقات دادند. ایشان به من گفت شنیده ام چنین اتفاقی افتاده. گفتم: «بله، ولی من قبول نکردم.» چند دقیقه ای با من صحبت کردند و در نهایت گفتند: «صلاح این است که شما بروی.» چاره ای جز اطاعت نداشتم، با این حال ایشان گفتند: «این‎بار هم همسرت را ببر، هم پسرت را!»
ما به عراق رفتیم. همراه با یکی دو نفر از معاونان. باز هم وزیر بهداشت به استقبال‎مان آمد و ما را به یک کاخ بزرگ برد. کاخی که برای استقبال از رؤسای‎جمهور بود. پذیرایی مفصلی کردند و گفتند باید این جا بمانید تا هر وقت صدام صلاح دانست، شما را به حضور بپذیرد. اعتراض کردیم و گفتند: «صدام هرگز وقت قبلی برای کسی تعیین نمی کند، هر وقت دلش خواست می گوید تا میهمان ها ملاقاتش کنند.» اتفاقا دکتر ولایتی هم سال ها قبل از این ماجرا، به مناسبتی با صدام ملاقات کرده بود، در ایران برای من تعریف کرده بود که چنین اتفاقی می افتد. من رو به مسئولان عراقی گفتم شما در این مدت اجازه دهید ما به زیارت عتبات برویم، پنج شنبه و جمعه هم بود و واقعا فرصت را باید قدر می دانستم. آن‎ها هم قبول کردند که ما در این مدت به زیارت برویم؛ کربلا، نجف، کاظمین و سامرا را به اتفاق خانواده زیارت «به دلی» کردیم و برگشتیم. وقتی آمدیم، دوباره وزیر بهداشت عراق به استقبال‎مان آمد، هنوز سلام و علیک نکرده بودیم که گفت باید همین حالا به دیدار رییس بروی. به تیم همراهم گفتم: «آماده باشید تا با صدام دیدار کنیم.» اما مسئولان عراقی گفتند: «نه! هیچ کس با تیم همراه با صدام دیدار نمی کند، فقط خودت باید بروی؛ تنها!» مخالفت کردم، کاردارمان گفت رسم این جا همین است.
گفتم حداقل بگذارید یک نفر را با خودم ببرم، گفتند تنهای تنها باید بروی. گفتم این که نمی شود! دست کم یک نفر باید باشد تا مذاکرات ما را بنویسد یا نه؟ وزیر عراقی گفت باید از صدام اجازه بگیریم، پس از مدتی گفتند صدام قبول کرده. من و مدیر کل امور خارجه سوار ماشین مخصوص شدیم و حرکت کردیم. وارد منطقه خضرا شدیم که کاخ صدام آن جا قرار داشت، واقعا جای زیبایی بود. هر چند متر، گشت مخصوص مقابل ماشین می ایستاد، بازرسی ساده ای می کرد و اجازه حرکت می داد. پس از چند دقیقه ما را پیاده کردند، دیدیم یک دیوار بتنی بسیار ضخیم و بلند مقابل‎مان است. گاردی بود برای آن که موشک های ایرانی به کاخ صدام نخورد. فاصله دیوار تا کاخ هم یک راهروی دراز بود که سربازان عراقی در آن ایستاده بودند. سربازها اسلحه های‎شان را ضربدری به هم تکیه داده بودند، وقتی ما می رسیدیم، تفنگ ها را کنار می کشیدند و پس از عبور ما دوباره اسلحه ها را به هم می چسباندند.
رفتیم و داخل اتاقی نشستیم. به همراهم گفتم پیام همراهت هست؟ گفت بله، گفتم نگاه کن مشکلی نداشته باشد. کیف مخصوص را باز کرد و نامه را به من داد. نگاه کردم، دیدم که کپی نامه است. متوجه شدم هنگامی که کیف را برای بازرسی به عراقی ها داده بودیم، اصل نامه را برداشته و کپی جایش گذاشته اند. به یکی از مسئولان عراقی که آن جا بود موضوع را گفتم، پاسخ داد که رسم ما همین است. گفتم این بی احترامی است به رییس‎جمهورتان که کپی نامه را بگیرد، گفت این دستور خودش است، برای آن که بتواند راحت تر نامه را بخواند کپی بزرگتری از آن را تهیه کرده ایم. دروغ می گفت مردک! کپی نامه دقیقا اندازه اصل نامه بود. گفتم پس شما اصل نامه را هم ضمیمه کنید تا او اصل را بگیرد و کپی را بخواند. قبول نکردند، در نهایت فهمیدم آن‎ها از ترس آن که مبادا نامه حاوی سم یا موارد تهدید کننده دیگری باشد، اصل را برداشته بودند! چند دقیقه بعد دختر و پسر جوانی هم آمدند داخل اتاق. گفتند ما مترجم هستیم، یکی از ما حرف صدام را ترجمه می کند و یکی دیگر حرف تو را. گفتم شما فارسی را از کجا یادگرفته اید؟ گفتند در عراق آموزش دیده ایم. پس از مدت کوتاهی خبر دادند که وارد اتاق صدام شوید. یک در بزرگ بود که دو سرباز عراقی مقابلش ایستاده بودند و تفنگ های‎شان را مثل ورودی کاخ، ضربدری به هم چسبانده بودند. تفنگ ها را کنار زدند و ما وارد اتاق شدیم. دیدم صدام با همان لباس نظامی همیشگی اش وسط اتاق ایستاده و به ما نگاه می کند. سلام کردیم و جواب داد. با هم دست دادیم و کنار هم روی صندلی نشستیم تا مذاکره کنیم. قبل از سفر، من از دکتر ولایتی پرسیده بودم که آداب دیپلماسی دادن این پیام چیست؟ ولایتی گفت: «تو و صدام کنار هم می نشینید، تو می گویی من پیامی از رییس‎جمهور ایران برای‎تان آورده ام. صدام بلند می شود، تو هم بلند می شوی، نامه را به او می دهی، دست می دهید و می نشینید؛ همین!» وقتی کنار صدام نشستم، طبق نسخه ای که ولایتی پیچیده بود عمل کردم، اما صدام از جایش تکان نخورد. گفتم این مردک خر است! حتما متوجه نشده، دوباره گفتم پیام برایت آوردم، باز هم بلند نشد. من هم نیم‎خیز شدم و نامه را به او دادم. آقای هاشمی در نامه به صدام سلام نکرده بود، صدام که نامه را گرفت و خواند، رو به من گفت: «چند سال پیش یکی از رییس‎جمهورها برای من نامه ای فرستاد که در آن سلام نکرده بود، من هم نامه را برگرداندم و گفتم برو، سلام را اضافه کن و بیاور!»
دیدم شروع بدی است برای گفت وگو، خودم را به نفهمی زدم، گفتم آقای رییس‎جمهور چه گفت؟ مترجم دوباره ترجمه کرد. باز هم گفتم نفهمیدم. مذاکره را ادامه دادیم، من گفتم به هر حال ما خیلی خوشحالیم که با کشورهای اسلامی ارتباط خوبی می خواهیم برقرار کنیم، هنوز جمله ام تمام نشده بود که صدام صدایش را بالا برد و با تحکم گفت: «این‎جا عراق است یا کشورهای اسلامی؟ ما داریم درباره عراق صحبت می کنیم.» من باز هم خودم را به نفهمی زدم و گفتم متوجه نمی شوم رییس‎جمهور چه می گوید! مترجم ها دوباره جمله صدام را ترجمه کردند، گفتم من که نمی فهمم یعنی چه! صدام فکر کرد مترجم ها کارشان را بلد نیستند، با پرخاش به آن ها گفت هر چه من می گویم کلمه کلمه ترجمه کنید.
آن دو جوان بدبخت هم ناگهان از شدت ترس به لرز افتادند و کلا تمرکزشان را از دست دادند، صدام وسط حرفش بود که آن‎ها ترجمه می کردند، صدام هم با عصبانیت علامت نشان می داد که ترجمه نکن تا جمله ام تمام شود. یک‎جورهایی رییس‎جمهور عراق بازی خورد. همان لحظه‎ها، صحاف، وزیر خارجه عراق، جمله صدام را به انگلیسی برایم ترجمه کرد.
گفتم این‎جوری بهتر است، منظورتان را خوب تر متوجه می شویم. خلاصه مترجم ها که حسابی ترسیده بودند، دیگر حرفی نمی زدند. من هم در پایان گفتم که فکر می کنم دیدار خوبی بود، هر چند که خیلی از حرف های شما را نفهمیدم! دست دادیم و بیرون آمدم. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که ناگهان دیدم عراقی ها از کاخ ریختند بیرون و گفتند:« آقای صحاف با تو کار دارد و می خواهد یک قرار ملاقاتی با هم بگذارید.» فردای آن روز با صحاف ملاقات کردم و او در کمال ناباوری گفت: «همه چیزهایی که دیروز به تو گفته شد، اشتباهی ترجمه شد.» مثلا درباره آن نامه توضیح داد که ما (یعنی عراق) نامه بدون سلام فرستادیم و برگشت خورد. خلاصه این که صدام با قلدرمآبی خود حرفی زد که در مذاکره با وزیر امور خارجه کشورش از گفتن آن‎ها پشیمان شده بود. ترس مترجم ها هم مزید بر علت شد و خلاصه افتضاحی شد برای دولت عراق. البته کاردار ما در عراق بعدها گفت که صدام آن دو مترجم بدبخت را پس از آن دیدار کشت. صدام با کوچک‎ترین بهانه افراد را به قتل می رساند، حتی یکی از شوهرخواهرهایش که وزیر بهداری عراق بود را هم خودش کشت. خدا کمک کرد و ما توانستیم از آن دیدار سربلند و البته زنده بیرون بیاییم. وقتی به ایران آمدم، به آقای هاشمی گفتم که صدام ابتدا چنین حرفی زد و بعد پس گرفت.
روزهای آخری که عراق بودیم، من بیماری سختی گرفتم و اصلا نمی توانستم از جا بلند شوم. در همین زمان، وزیر بهداشت عراق و همسرش برای خداحافظی با ما آمدند؛ من که اصلا نیمه بیهوش بودم و همسرم با آن‎ها صحبت کرد. در آن ملاقات همسر وزیر بهداشت عراق، هدیه ای را به همسر من داد. وقتی از مرز عراق گذشتیم و وارد ایران شدیم، همسرم گفت این‎ها یک هدیه هم به من دادند که هنوز بازش نکردم.
گفتم باز کن ببینیم داخلش چیست؟ باز کرد و دیدیم یک دستبند طلا هست و یک کارت که رویش نوشته بود«هدیه از طرف رییس صدام حسین.» همسرم فکرش را هم نمی کرد که این هدیه را صدام داده، عصبانی شد و خواست دستبند را از پنجره بیرون بیندازد. گفتم اموال دولتی است، این کار را نکن. وقتی آمدیم ایران موضوع این هدیه را به آقای حبیبی و آقای هاشمی گفتم و قرار شد که دستبند را بفروشیم و پولش را در بودجه وزارتخانه هزینه کنیم.
مدتی پس از بازگشت ما از عراق، یک شب با همسرم در حال رفتن به خانه بودیم که خانمی چادری، نیمه شب جلوی ما را گرفت.گفت: «شما با چه حقی رفتی عراق؟» گفتم: «باید پیامی می بردم، دستور آقای هاشمی بود.» آن خانم گفت: «می دادند به یک نفر دیگر می برد، چرا به تو دادند؟» گفتم: «برای تو چه فرقی می کند؟» گفت: «من وزیرهای دیگر را نمی شناسم، فقط تو را می شناسم! اما از این که عکس تو و صدام را کنار هم دیده ام، خیلی ناراحتم.» فهمیدم همسر شهید است. چاره ای جز عذرخواهی نداشتم. فردای آن روز، این داستان را برای مسئول دفترم تعریف کردم، او هم گفت: «من خجالت کشیدم بگویم، در این مدت چندین نفر از خانواده شهدا تماس گرفته اند و از تو گلایه کرده اند.» به هر حال خودم هم راضی به این کار نبودم، اما چون دستور نظام بود باید مثل یک سرباز اطاعت می کردم. چند عکس از آن دیدار داشتم که پسرم با ماژیک، عکس صدامش را پاک کرد! 

2ـ همسر رییس‎جمهور وقت ویزیت می خواهد:
هر چند دکتر مرندی، پس از انقلاب بیشتر به کارهایی اجرایی مشغول بوده، اما طبابت همیشه علاقه اول هر پزشکی است و او هم از این قاعده مستثنی نیست. اتفاقا خاطره های شنیدنی بسیاری هم از برخی بیمارانش دارد. یکی از جالب ترین این خاطره ها را به روایت خودش بخوانید:
«در سال های پایان وزارتم، هر روز در بیمارستان مصطفی خمینی(ره) به طبابت می پرداختم و اطفال را معاینه می کردم.
در طول این سال ها، بسیاری از بیماران من، فرزندان مسئولان ارشد نظام بودند که ترجیح می دادند از توانایی من بهره ببرند. همیشه شرمنده مسئولان می شدم، چون مجبور بودند چندین ساعت در نوبت بنشینند تا نوبت‎شان شود. البته هنوز هم هنگام طبابت با چنین مشکلی درگیرم.
یک روز خانمی وارد اتاقم شد و گفت: «آقای مرندی! وقت گرفتن از شما واقعا دشوار است. منشی تان می گوید از ساعت یک تا دو برای وقت گرفتن تلفن کنید، تا ساعت 12 و 59 دقیقه که زنگ می زنیم، کسی گوشی را جواب نمی دهد، از ساعت یک هم تلفن دفترتان اشغال می شود تا سه دقیقه بعد که تلفن آزاد می شود، آن موقع هم منشی می گوید که ظرفیت تکمیل شد و نمی توانیم وقت بدهیم. باید منتظر بمانیم تا ساعت یک فردا.» عذرخواهی کردم و گفتم من واقعا بی تقصیرم. متأسفانه سکته قلبی کرده ام و نمی توانم زیاد در مطب بمانم. فرزند آن خانم را معاینه کردم و نوبت به نفر بعد رسید که یکی از مسئولان کشور بود. وارد اتاق که شد به من گفت: «آقای مرندی! همسر رییس‎جمهور هم مشتری شما بود و ما خبر نداشتیم؟» تعجب کردم و گفتم نه! گفت: «همین خانمی که الان بیرون رفت، همسر آیت ا... خامنه ای بود.» گفتم در پرونده ایشان نوشته خانم حسینی. تازه فهمیدم که ایشان برای آن که شناخته نشود، خودش را حسینی معرفی می کند. یاد حرف هایش افتادم که گلایه می کرد از وقت گرفتن. کلی پیش خودم شرمنده شدم. دفعه بعد که ایشان به مطب من آمد، یک‎دفعه سئوال کردم: «شما خانم خامنه ای هستید؟» تعجب کرد و گفت بله. گفتم پس چرا خودتان را معرفی نکردید؟ گفت: «چه ضرورتی داشت که معرفی کنم؟» گفتم: «از این به بعد به مسئول دفترم می سپارم شما را بدون وقت قبلی به مطب راهنمایی کند.
همسر رییس‎جمهور که نباید چنین مشکلاتی داشته باشد.» همسر آقا به‎شدت ناراحت شد و گفت: «لطفا چنین دستوری ندهید که به هیچ وجه قبول نمی کنم. من هیچ فرقی با این مردم که ساعت ها در مطب شما منتظر می مانند، ندارم. مثل همیشه زنگ می زنم و اگر توانستم وقت می گیرم، اگر هم نشد روز بعد. خدا بزرگ است.» آن روز فهمیدم که خانواده آیت ا... خامنه ای چقدر مردمی اند.»

عید مبعث،بزرگترین روز تاریخ بشر مبارک باد

                   
 
آن شب سکوت خلوت غار حرا شکست  
با آن شکست، قامت لات و عزا شکست


آمد به گوش ختم رسولان ندا بخوان

مُهر سکوت لعل بشر زان ندا شکست


با خواندن نخوانده الفبا طلسم جهل

در سرزمین رکن و مقام عصا شکست


آدم به باغ خلد خدا را سپاس گفت

تا سدّ ظلم و فقر به ام القرا شکست


نوح نبى به ساحل رحمت رسید و خورد

طوفان به پاس حرمت خیرالورا شکست


بر تخت گل نشست در آتش خلیل حق

تا ختم الانبیا گل لبخند را شکست


عیسى مسیح مُهر نبوّت به او سپرد

زیرا که نیست دین ورا تا جزا شکست


آمد برون ز غار حرا میر کائنات

آن سان که جام خنده باد صبا شکست


در خانه رفت و دید خدیجه که مى‌دهد

از بوى خویش مُشک غزال ختا شکست


بر دور خویش کهنه گلیمى گرفت و خفت

آمد ندا که داد به خوابش ندا شکست


یا «ایّها المدّثر»ش آمد به گوش و گفت

باید که سدّ درد ز هر بینوا شکست


قانون مرگ زنده به گوران به گورکن

کز مرگ دختران نرسد بر بقا شکست


آماده بهر گفتن تکبیر کن بلال

چون مى‌دهد به معرکه خصم دغا شکست


اینک به خلق دعوت خود آشکار کن

هرگز نمى‌خورد به جهان دین ما شکست


برخیز و بت شکن که على دستیار توست

کز بت نمى‌خورد على مرتضى شکست


طعن ابى لهب نکند رنجه خاطرت

کو مى‌خورد ز آیه «تبّت یدا» شکست


«ژولیده» گفت از اثر وحى ذات حق

آن سکوت خلوت غار حرا شکست


شاعر : ژولیده نیشابوری
  «برگرفته از جوان آنلاین»

ولایت نبی خاتم(ص)برملک و ملکوت

                         
                                 عید سعید مبعث برمسلمین جهان مبارک باد
 
در بخشی از روایات مطالبی است که از آیات هم استفاده می شود و گروهی از حکماء نیز به آن اشاره کردند وآن اینکه انسان محتاج به نبی است، و لو یک نفر! جامعه هم نباشد، قانون هم نباشد؛ ما یک فرد داشته باشیم، آن فرد بالاخره راهنما می خواهد یا نمی خواهد؟! انسان که با مردن نمی پوسد، از پوست به در می آید. اگر با مردن نمی پوسد، از پوست به در می آید؛او نمی داند کجا می رود! یک کسی باید باشد که اورا راهنمائی کند. اگر مقصدی هست که هست؛ اگر مقصودی هست که هست؛ بالاخره راهنما می خواهد! 
 
مسدود شدن راه احتجاج بندگان خطا کار در قیامت پس از ارسال رسل:این برهان را ذات أقدس له در بخش پایانی سوره مبارکه نساء فرمود: ما پیغمبر فرستادیم تا در قیامت زیر سئوال نرویم! اگر ما انبیاء نمی فرستادیم، در قیامت همین مردم به ما می گفتند: تو که می دانستی ما بعد از مرگ یک چنین جائی می آئیم، چرا پیامبر نفرستادی ؟ چرا راهنما نفرستادی؟: رسلاً مبشّرین و منذرین لئلّا یکون للنّاس علی الله حجّأ بعد الرّسل(1). فرمود: ما انبیاء فرستادیم تا زیر سئوال نرویم! برای اینکه مردم در قیامت به ما می گویند: تو که می دانستی ما را بعد از مرگ یک چنین جائی می آوری، ما که خبر نداشتیم! چرا راهنما نفرستادی که به ما بگوید بعد از مرگ چه خبر است؟! واینجا چه لازم است! برای اینکه مردم بر خدا احتجاج نکنند وحجت نداشته باشند؛ ما انبیاءرا فرستادیم. 
 
ضرورت وحی و نبوّت، حتّی در صورت وجود یک نفر در کلّ عالم:این برهانی است که خود قرآن آموخت. اگر این است، فرق ندارد بین فرد و جمع. ما یک نفر باشیم در عالم، پیغمبر می خواهیم؛ چند نفر هم باشیم، پیغمبر می خواهیم. پس قدم اوّل در احتیاج جوامع بشری به وحی و نبوّت، همان برهان معروف است که در حدیث اوّل و دوّم کتاب الحجه مرحوم کلینی هست، بعد هم در کتاب های فلسفی و کلامی آمده که بشر بالأخره قانون می خواهد؛ این برهان رایجی است. امّا اوسع از این، این است که: انسان، ولو یک نفر هم باشد، این نفر یا پیغمبر است، یا پیغمبر دارد، مثل حضرت آدم. 
 
تکلیف حکیمانه انسان مبنی بر آبادکردن دنیا و آخرت خویش:
معمولاً می گویند: بشر برای آبادی دنیا و تأمین دنیا، قانون می خواهد. امّا در حکمت متعالیّه، توسعه دادند و گفتند: اینجا را خوب باید بسازید، آنجا را هم خوب باید بسازید. انبیاء آمدند، گفتند: دنیا را تو باید بسازی، آخرت را هم تو باید بسازی؛ کسی آنجا خانه برایت نمی سازد! اینجا فقط به شما زمین می دهند. خدای سبحان، انشأکم من الأرض و استعمرکم فیها (2). زمین را خلق کرد، شما را خلق کرد؛ زمین را به شما داد:خلق لکم ما فی الأرض جمیعاً (3)، بعد استعمرکم. یعنی از شما خواست که شما آباد بکنید، این زمین را بشر باید آباد بکند و گرنه خانه ساخته شده و آماده به آدم نمی دهند! بهشت هم به شرح ایضاً. در روایت هست که: ارض الجنّه ق یعان(زمین بهشت صاف وهموار است) (4). آنجا هم زمین خالی است وغرف مبنیّه را بشر باید بسازد. اینچنین نیست که بدون کار و ایمان و عمل صالح، به آدم غرف مبنیّه بدهند! پس این یک دید وسیع تری است در بخش سوّم که انبیاء آمدند به ما بگویند که: استعمرکم فیها. یعنی فی الدّنیا و فی الاخره شما مأمورید، باید آباد بکنید؛ این راه حکمت است. 
 
سیطره هدایت و تعلیم انبیاء،ورای از محدوده حیات بشری:
امّا آنی که بالاتر از حکمت سخن می گوید، این است که انبیاء نیامدند فقط بشر را اداره کنند! مسأله جن هم مطرح هست، یک مقدار توسعه دادند؛ مسأله فرشته ها هم مطرح است. انبیاء نیامدند که فقط یعلّمهم الکتاب و الحکمه(5) بشوند ! انبیاء آمدند که: یا آدم انبئهم باسماء هؤلآء(6) هم بشوند؛ فرشتگان هم معلّم می خواهند. این دید غیر از آن دیدهای کلامی است! حل نزاع ملأ أعلی هم به وسیله انبیاء است. فرشته ها هم در سایه تعلیم انبیاء به مقامی بار می یابند. او به انسان کامل خطاب کرد که: یا آدم انبئهم باسماء هؤلآء؛ الیوم هم به شرح ایضاً. اینچنین نیست که انبیاء آمدند تا فقط برای مردم یعلّمهم الکتاب و الحکمه باشند وملائکه بی نیاز از انبیاء باشند! خیر. آنها هم معلّم می خواهند. آنها آن توان را ندارند که شاگرد بلاواسطه خدای سبحان باشند! چون اگر آن توان را می داشتند، خدای سبحان معلّم آنها بود. این است که فرمود: و علّم آدم الاسماء کلّها (7)، بعد فرمود: یا آدم انبئهم باسماء هؤلآء، برای اینکه باید شاگرد مع الواسطه باشند.
پس نبی،به جهت آن ولایتی که دارد، به جهت آن نبوّت و رسالتی که دارد؛ هم برای فرد و جامعه است از یک سو، هم برای دنیا و آخرت است از سوی دیگر، هم برای ملک و ملکوت است از سوی سوّم. هم ملکوتیان را تعلیم می دهد، هم اهل ملک را و چون اهل بیت (علیهم السّلام) نور واحدند، آنها هم به شرح ایضاً؛ فرقی بین اینها نیست. البتّه در مسأله نبوّت و رسالت، بحث های خاص خودشان را دارند. 
 
عصمت مطلق رسول اکرم (ص) در 3 مقطع ( تلقّی )، ( ضبط ) و ( ابلاغ ) وحی الهی:
بنابراین شما وقتی روایات اهل بیت (علیهم السّلام) را نگاه می کنید، کلمات حضرت رسول را نگاه می کنید؛ می بینید بسیاری از این روایات از کلمات آن حضرت گرفته شده و حیف بود که شیعه این کلمات را جمع نکند و عرضه نکند! صدر و ساقه قرآن کریم را هم که بررسی بکنید، می بینید آن حضرت فقط مستمع است؛ لفظی از این الفاظ مال خود پیامبر نیست! او همه آنهارا در سه مقطع، معصومانه حفظ کرد. هم در تلقّی، معصوم بود، خوب فهمید: نّک لتلقّی القرآن من لدن حکیم خبیر(8). هم در ضبط و نگهداری و نگهبانی معارف فرا گرفته، معصوم بود:سنقرئک فلا تنسی (9)؛ هم در حوزه بیان و ابلاغ و املاء و انشاء،معصوم بود:ما ینطق عن الهوی. نهو لا وحأ یوحی(10). هم در رسالت ورساندن، معصوم بود؛ هم در صیانت،معصوم بود؛ هم در فهم،معصوم بود. 
 
پیامبر اکرم (ص)، عبد محض الهی؛ حتّی در مقام فناء:
یک چنین آدمی کتابی را آورده که اوّل و آخرش به نام « قرآن » است، هیچ کلمه ای از غیر خدا نیست، هیچ لفظی از غیر خدا نیست. آنهائی که فکر می کردند پیامبر به مقام فنا می رسد؛ اگر وجود مبارک حضرت به این مقام رسید، در مقام فنا، عبد محض است. عبد محض که حرفی برای گفتن ندارد! تمام حرف ها مال ذات أقدس له است. عبارت: ان اتّبع در قرآن کریم خیلی فراوان است. همه مطالب را ذات أقدس له فرمود و همه مطالب را وجود مبارک پیامبر فهمید و حفظ کرد و به ما منتقل کرد.
حالا حدیث قدسی حکم خاص خودش را دارد، ولی علی ایّ حال حوزه وحی و نبوّت، حوزه عصمت است وانسان باید تمام تلاش را بکند تااز اینها چیز یاد بگیرد و عقل هم برای کشف این مطلب است. عقل چراغ خوبی است، نه صراط! راه را وحی نشان می دهد، عقل می فهمد و نقل می فهمد و امیدواریم ذات اقدس له آن توفیق را به همه ما عطاء کند که امت شایسته وجود مبارک آن حضرت باشیم. 
 
سخنرانی آیت الله جوادی آملی (دامت برکاته) در مراسم رونمائی از « موسوعه کلمات الرّسول الأعظم (ص) »؛ دماوند ـ حوزه علمیه امام صادق (ع) ؛ 28/ 4/ 1388
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) نساء/ 165 (2) هود/ 61 (3) بقره/ 29 (4) بحار الأنوار/ 7/ 229 (5) بقره/ 129
(6) بقره/ 33 ـ با تلخیص (7) بقره/ 31 (8) نمل/ 6 (9) أعلی/ 6 (10) نجم/ 3 و 4

شهیدی که پس از 16 سال پیکرش سالم بود

                  

مادر شهید محمد رضا شفیعی در گفتگویی که در ادامه می آید، ضمن بیان زندگینامه فرزند مفقودالاثر خود، خاطره ی کرامت کشف و شناسایی پیکر مطهر شهید شفیعی را اشاره می نماید.


- مختصری از خودتان بگویید؟ اهل کجا هستید؟ چند فرزند دارید و زندگی را چگونه شروع کردید؟


بنام خدا، من مادر شهید محمدرضا شفیعی هستم، اهل قم و محله پامنار هستیم، از ابتدای زندگی با فقر و تنگدستی شروع کردم، شوهرم چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی داشت به او حسین بلندگو هم می گفتند. اول زندگی چند تیکه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمین خریدیم، شروع کردیم با شوهرم به ساختن. من خشت می گذاشتم او گل می مالید، خانه را نیمه کاره سرپا کردیم و رفتیم مشغول زندگی شدیم. برای تابستان مشکلی نداشتیم، ولی زمستان به مشکل بر می خوردیم، خرجی شوهرم فقط خانه را کفایت می کرد. شروع کردم به قالی بافتن یک قالی بافتم، خانه را کاه گل کردیم. یکی بافتم،برق کشیدیم، یکی دیگر را بافتم و لوله کشی آب کردیم، بالاخره با هزار مشقت یک خشت و گل روی هم گذاشتیم تا اینکه خدا محمدرضا را به ما داد و به برکت قدمش وضع زندگی ما کمی بهتر شد و منزلمان را توانستیم در همان محل عوض کرده و تبدیل به احسن کنیم.


- محمدرضا چه سالی به دنیا آمد و در میان فرزندانتان چه ویژگی داشت؟


محمدرضا در سال 1346 به دنیا آمد و با آمدنش رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت.بچه زرنگ، کنجکاو و با استعدادی بود. به همه چیز خودش را وارد می کرد و می خواست همه چیز را یاد بگیرد. او مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک من بود و نمی گذاشت یک لحظه من دست تنها بمانم. همیشه دوست داشت به همه کمک کند.11 ساله بود که پدرش از دنیا رفت. من وقتی گریه می کردم به من می گفت گریه نکن من هم گریه ام می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت من که هستم.
- از دوران کودکی او چه صحنه هایی را در ذهن دارید؟


در دوران کودکی شیطنت های کودکانه اش همه را با خود مشغول می کرد، در آن منزل قدیمی که بودیم ایوان کوچکی داشتیم که پله های آن به آب انبار منتهی می شد، محمدرضا می خواست سیم برق را داخل پریز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالای پله های ایوان به پایین پله های آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پایم هم شکسته بود و در اتاق زمین گیر شده بودم. به هیچ وجه نمی توانستم از جایم بلند شوم. شروع کردم به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایه ها را صدا می زدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گریه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و به هیچ وجه حرکت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بیمارستان، یک بقال در محله داشتیم که خدا او را بیامرزد به نام سید عباس، در بین راه خواهرم را با بچه روی دست دیده بود بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود، او سید باطن دار و اهل معرفتی بود، خواهرم می گفت: سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد سید گفته بود نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفاء داده است.


- از چه زمانی تصمیم به رفتن به جبهه کرد و عکس العمل شما در مقابل خواسته او چه بود؟


14 سال داشت آمد و تقاضای جبهه کرد، ناراحت بود و می گفت مرا قبول نمی کنند و می گویند سن شما کم است، باید 15 سال تمام داشته باشید. به او می گفتم صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت می کنند. ولی صبر نداشت و می گفت آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستکاری کرد و 1 سال به سن خود اضافه کرد، به من می گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند، با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت، روز بدرقه خیلی دلم می خواست پاهایم سالم بود ولااقل به جای پدرش من به بدرقه او می رفتم. ولی هر بار که اعزام داشت من به بدرقه اش نرفتم و الآن دلم از بابت این قضیه می سوزد.


- از جبهه که بر می گشت چه تغییراتی در حالات و رفتار او می دیدید؟


وقتی بر می گشت خیلی مهربان می شد، نمی گذاشت من یک تشک زیرش بیندازم، می گفت: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا می خوابند! من چطور روی تشک بخوابم؟» اگر می گفتم آب می خواهم فوری تهیه می کرد. خرید می کرد مرا می برد حرم حضرت معصومه (س) می گفت نکند غصه بخورید، من دارم به اسلام خدمت می کنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار که بر می گشت از قصه های خودش برایم تعریف می کرد. یکبار می گفت سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا می رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولی من یک ترکش ریز هم سراغم نیامد. می گفت یکبار دیگر داشتم با ماشین برای بچه ها غذا می بردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم، نجات پیدا کردیم.
بار دیگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود که چرا فیض شهادت نصیبش نشده است. هر بار که مرخصی می آمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بیرون می رفت و قبل از نماز صبح می آمد.


- بارزترین خصوصیات او چه بود؟


بچه تودار و مظلومی بود تا لازم نمی شد حرفی را نمی زد و کاری را انجام نمی داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهمیدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، یک روز لباس سبزی به خانه آورد، به من گفت که شلوارش را کمی تنگ کنم، بعد از سؤالهای زیادی که کردم فهمیدم پاسدار شده و دوست داشت کسی از این موضوع با خبر نشود.

- در مورد ازدواج با او صحبتی نمی کردید؟


چرا به او می گفتم من تنها شدم، نمی گویم قید جبهه را بزن ولی بیا برویم خواستگاری، یک دختر خوب و مؤمنه پیدا کنیم، هم مونس من باشد، هم شریک زندگی تو. با خنده جواب می داد که خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد نه بنا! می گفت غصه تنهایی را نخور خدا با ماست.


- اولین بار که مجروح شد را به یاد دارید؟


ما تلفن نداشتیم محمدرضا به خانه همسایه زنگ می زد. یک روز عید بود دیدم تماس گرفته، وقتی رفتم پای تلفن دیدم صدایش خیلی نزدیک است. وقتی پرسیدم، گفت: «قم هستم» و از من خواست گوشی را به خواهرش بدهم، وقتی خواهرش تلفن را گرفت به خواهرش گفته بود من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم، مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید. وقتی وارد بیمارستان و بخش مجروحین شدم، یک جوان نشسته روی یک ویلچر روبرویم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببینم، به آن جوان گفتم: «شما محمدرضا شفیعی را می شناسی؟» گفت: «شما اگر او را ببینید می شناسیدش»؟ گفتم: «او پسر من است چطور او را نشناسم»! گفت: « پس مادر چطور من را نشناختی»؟! یکدفعه گریه ام گرفت، بغلش کردم، خیلی ضعیف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زیادی از او رفته بود. سر و صورتش سیاه شده بود، گفتم: «مادر چی شده»؟ گفت چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست دکترها بیخودی شلوغش می کنند. که بعدها فهمیدم یک ترکش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایش را شکافته و از انتهای پوتین خارج شده بود.


- از آخرین دیدار برایمان بگویید؟


اوائل ماه ربیع بود 6 عدد جعبه شیرینی خریده بود، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خلاصه خیلی آماده و مهیا بود، می گفتم: «مادر تو که پول زیادی نداری، از این خرجها می کنی! فردا زن می خواهی»، خانه می خواهی، بعد با آرامش و لبخند شیرین جوابم را با این یک بیت شعر می داد:
«شما با خانمان خود بمانید
که ما بی خانمان بودیم و رفتیم»
بعد می گفت: «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم (ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده ام.
حالات عجیبی داشت، خلاصه خداحافظی کرد و حرف آخرش را به من زد که «مادر به خدا می سپارمت».
چند روزی طول نکشید که شب در عالم خواب دیدم محمدرضا از در خانه داخل آمد یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من که آمد یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم، گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید»! صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم محمدرضا گفت: «دیگر چشم به راه من نباشید»! وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود از ما خواستند یک عکس و فتوکپی شناسنامه را پست کنیم برای صلیب سرخ، که ما همین کار را کردیم.


- از اسارت و شهادتش چگونه مطلع شدید؟ آیا کسی او را در زمان شهادت دیده بود یا خیر؟


هشت ماه از این قصه گذشت یک روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم چند نفر ایستاده بودند، با لباس سپاه که یک آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از این تصاویر کسی را می شناسید، من ورق می زدم دیدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم که در صفحه آخر عکس محمدرضا را دیدم، با حالت عجیبی در عکس خواب بود و لبهایش از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا کسی به تو آب داده یا تشنه شهید شدی»؟برادر سپاهی گفت: شما مطمئن هستی این پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم این محمدرضای من است. گفت: «پس چرا در این عکس، محاسن ندارد ولی این عکس در اتاق صورتش پر از محاسن است»؟ راست می گفت او شب آخر محاسنش را کوتاه کرد و می گفت احتمالاً در این عملیات اسیر شوم می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند که محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ مابین دو شهر سامرا و کاظمین دفن کرده اند. بعدها دوستی داشت به نام محسن میرزایی از مشهد که با هم زخمی شده و اسیر شده بودند و او بعدها آزاد شد، او می گفت: «محمدرضا ترکش توی شکمش خورده بود، زخمی داخل کانال افتاده بودیم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل کنند ولی زودتر از نیروهای کمکی، عراقیها رسیدند و ما اسیر شدیم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند هر دو حالمان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شکمش خیلی اذیت می شد، در روزهای اول از او خواسته بودند، به امام خمینی(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکسته بود. پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی که داشت به هیچوجه آب به او ندهیم. روز آخر خیلی تشنه اش بود، به من می گفت: «محسن من مطمئنم شهید می شوم، انشاءالله ما پیروز می شویم و تو آزاد می شوی بر می گردی کنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما می روی و می گویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد، دیگر چشم به راهش نباشند، بعدها که برادر میرزایی بعد از 4 سال آزاد شد، به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برایمان تعریف کرد.روز آخر خیلی تشنه اش بود، یک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می کشید تا آب بنوشد در بین راه افتاد و به شهادت رسید به لطف خدا و عنایت اهل بیت در همان لحظه صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند. با این صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند او را برای تدفین بردند. این برادر می گفت: لحظه های آخر خیلی دلم آتش گرفت محمدرضا داد می زد، فریاد می زد جگرم می سوزد ولی من نمی توانستم به او آب بدهم. آخرین جمله را گفت و رفت: «فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله» حالا آمدم بگویم اگر در خواب او را دیدید به او بگویید حلالم کند و از من راضی باشد.


- نحوه زیارت عتبات و دستیابی به شهید را برایمان توضیح دهید؟


سه سال پیش توفیق شد که به زیارت عتبات مشرف شوم. عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توکل به خدا راهی شدم. وقتی رسیدم به هر کسی التماس کردم از مأمورین تا بگذارند حتی یک ساعت بر سر قبر محمدرضا بروم، قبول نمی کردند. مرا منع می کردند و می ترسیدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرم دنبالم بود، او کمی عربی بلد بود، با یکی از رانندگان صحبت کردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الکخ رساند و رفت. عکسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی که داشتم قبر را پیدا کردم، ردیف 18، شماره 128. لحظه به یاد ماندنی بود، بی تاب بودم و خودم را بر روی مزارش انداختم. به محمدرضا گفتم شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم می خواهد پیش من بیایی، خلاصه خیلی التماس کردم و بعد از آن در کربلا آقا سیدالشهداء را به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.


- این جدایی تا کی طول کشید و از بازگشت شهیدتان به قم چه حرفهایی دارید؟


حدود 2 سال از این قصه گذشت، یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند».گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم کیه» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: بله محمدرضای من را آوردید. گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز». گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر می گردد». آن برادر سپاهی می گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند». گفتم: «یعنی چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید.


- هنگامی که با جسد سالم شهیدتان برخورد کردید چه احساسی داشتید؟


وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود، یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم، دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند می آمد، اگر جای من بودید چه حالی پیدا می کردی؟ بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند، بالاخره او را دیدم نورانی و معطر بود، موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد، بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود،  فقط بدنش زیر آفتاب کبود شده بود، حتی می گفتند یک نوع پودری هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسانهایی را به شهادت رسانده است. خلاصه دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم.


- از تشییع و تدفین برایمان بگویید – استقبال مردم چگونه بود؟


مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود، جمعیت زیادی با دسته های سینه زنی خود را به مصلا می رساندند. چشمان همه اشک گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتی مردم از قصه جنازه محمدرضا با خبر شدند چه عاشورایی به پا کردند. زیر تابوتها سیل جمعیت بر سر و سینه می زدند، باورم نمی شد بعد از 16 سال با این جمعیت پسر نازنینم باید بر روی دستها به سمت گلزار تشییع شود. حسین جان حاشا به کرمت چقدر بزرگوار بودی و من نمی دانستم. وقتی رسیدم بالای قبر با دردپا و ضعفی که در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل کردم و داخل قبر گذاشتم. یک عده گریه می کردند، یک عده سینه می زدند. خلاصه غوغایی به پا شده بود، با دستان خودم محمدرضا را دفن کردم.یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا محمدرضا بعد از 16 سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد، همیشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا ما در سنگر مصیبت می خواندیم، همه با چفیه اشکهایشان را پاک می کردند ولی محمدرضا اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد.


- آیا هنوز که هنوز است حضور این شهید را حس می کنید و از این حضور چه خاطره ای دارید؟


همیشه و در همه حال او را کنار خودم می بینم، در خواب با او خیلی حرفها می زنم این حضور برایم خیلی خاطره انگیز بوده است. در همان زمان جنگ یک عکس کوچکی انداخته بود که ما یک دانه از این عکس را در آلبوم داشتیم. دخترم می گفت: این عکس با همه عکسهای محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف می زند، اگر می شد این عکس را بزرگ کنیم خیلی خوب بود. پشت عکس را نگاه کردیم، مخصوص یک عکاسی در دزفول بود. به یاد پسرخاله محمدرضا افتادم که در دزفول کار می کرد، با او تماس گرفتیم قبول کرد تا عکاسی را پیدا کرده و با صاحب آن صحبت کند. بعد از مدتها عکاسی را پیدا کرده بود ولی صاحب عکاسی راضی نمی شد این فیلم عکس را بعد از 16 سال به ما بدهد، یا از روی آن تکثیر کند. چندین بار رفته بود و پیشنهادهای زیادی هم داده بود ولی فایده ای نداشت، تا اینکه بار آخر صاحب مغازه با چشمانی پر از اشک گفته بود: «چرا به من نگفتید این شهید چه طور شهیدی است»؟ پسرخاله اش گفته بود: «خب این شهید هم مثل دیگران مگر فرقی هم می کند». صاحب مغازه  گفته بود: «دیشب در عالم خواب دیدم این شهید به یک هیبتی آمد سراغم». گفت: «چرا فیلم من را به این قمی ها نمی دهی؟ مگر نمی دانی مادرم منتظر است»؟ می گفت: «من از جا پریدم، دیدم بدنم دارد می لرزد، دویدم داخل عکاسی، 6 عکس بزرگ از این فیلم چاپ کردم». پسر خاله اش می گفت: «هر کاری کردم پول نگرفت»، یک عکس هم برای خودش یادگاری برداشت.


- در آخر حرفی، صحبتی، نصیحتی برای ما داشته باشید و حرف آخرتان را نیز بفرمایید؟


می سوزیم و می سازیم  و امید داریم انشاءالله شهداء ما را شفاعت کنند. امیدوارم شهداء را بشناسیم و راه آنها را دنبال کنیم، یاد شهداء همیشه باید در متن کارهای ما قرار بگیرد، من همیشه در نمازهایم برای رهبر و مهمتر از همه برای امام زمان(عج) دعا می کنم تا آقا بیاید و همه سختی ها و مصائب تمام شود و ملتهای مظلوم از چنگال متجاوزان رهایی بیابند، از شما نیز تشکر می کنم و امیدوارم راه شهداء را تا ابد ادامه دهید.
                                                                نقل از راویان فتح 

                                                                        «فاش نیوز»

ما معتقدان سرسخت ولایت فقیه هستیم

 
ما معتقدان سرسخت ولایت فقیه و امامت قاطع رهبر عالی قدرمان هستیم. اصل ولایت فقیه در اسلام تعارف نیست، یک اصل بنیادی نظام اسلامی است.

((ما قبلا ماشین ضد گلوله نداشتیم تا اینکه مسئله ی ترور آیت الله مطهری پیش آمد و مردم خواستند تا جان مقامات انقلاب حفظ شود و امام تاکید فرمودند.در فرهنگ ما واژه ی شهادت وجود دارد.ای مردم،به خدا سوگند بهشتی و امثال بهشتی همیشه آماده ی شهادت هستند.منافقین و دروغ پردازان صورت دادند و در این صورت آمده است 30 میلیون دلار کمک به شیعیان جنوب لبنان و صد میلیون دلار هم شورای انقلاب تصویب کرده برای مستضعفین و جنبش های رهایی بخش جهان،ولی هنوز مبلغ ناچیزی از آن بیرون نرفته.ناپاکان می گویند که این پولها را می فرستند که به حسابشان درخارج ریخته شود.بیچاره،زنده ماندن ما در این خاک است و روز شهادت هم در همین خاک.برادر و خواهر روشن باش؛هرقدر از پرهیزکاری و ویژگیهای اسلامی محمد(صل الله علیه و آله) دور شوی، از خط امام منحرف شده ای.

فقیه یعنی مجتهد زحمت کشیده که ده ها سال درس خوانده و زحمت کشیده و شجاع و با تقوا و آگاه به زمان که بتواند فتوا دهد.آنهایی که ولایت فقیه را قبول ندارند در هر مقامی که باشند سرنگون خواهند شد.می گویند خودمان سرمان می شود و هرچه اینها می گویند به آنها احترام می گذاریم،ولی رهبری آنان را قبول نداریم.
ما معتقدان سرسخت به ولایت فقیه و امامت قاطع رهبر عالی قدرمان هستیم. اصل ولایت فقیه در اسلام تعارف نیست، یک اصل بنیادی نظام اسلامی است.

برای من مسلمان،آمریکای سرمایه دار،استعمارگر و ستمگر و جهانخوار همان قدر بد و کثیف است که شوروی متجاوز خائن و اشغالگر افغانستان.سیاست ما جنگ با ستمگر است؛در خط امام بودن، با آمریکا جنگیدن و با شوروی لاس زدن نیست.قرار ما اینست که خود بکاریم،خود بخوریم و در زمین خود بنشینیم و باج به شوروی و آمریکا و هیچ ابرقدرت دیگری ندهیم.

برادران مسلمان!می دانیم به دنبال هر انقلاب،مشکلات فراوان وجود دارد، ولی به امید خدا و به امید رهنمود های رهبر،ما مردم مسلمان ایران تصمیم قاطع اتخاذ کرده ایم که استقلال پر عظمت خود را به هیچ قیمت و به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی از دست ندهیم و اگر کارمان به جایی رسید که موقتاَ با دوک نخ بریسیم و با سوزن بدوزیم و با الاغ و اسب به اینجا و آنجا سفرکنیم،باید مقاومت کنیم،باید مقاومت کنیم؛این است مکتب خونین تشیع.برای همه ی ملت مسلمان راه کشاورزی و صنعت را باید باز کنیم؛ما دست نیاز به طرف غرب و شرق دراز نمی کنیم.)) 1

1-سخنرانی ها و مصاحبه های آیت الله شهید دکتر سید محمد حسینی بهشتی،سرابندی،ج1،صص622-624


((هر انسان متعهدی باید تکلیف اجتماعی را بر طبق گفته رهبر عملی کند ولی در مسایل انفرادی می تواند در اختیار مراجع دیگر باشد))1جاودانه تاریخ ج 3 ص47.

((اگر رهبری نباشد باید فقط از مراجع در حد تقلید بهره گرفت))2-همان صص2-71

((مسئله اجتماعی آن مسئله ای است که این طرف و آن طرفش در زندگی ونظم اجتماعی اثر بگذارد و مسئله انفرادی آن است که این طرف و آن طرفش در نظام اجتماعی نقشی نداشته باشد))3-همان ص 44

((در مسایل فردی این قدر سنگ مرکزیت در افتا را به سینه نزنیم و سخت نگیریم و هر کسی از هر کسی می خواهد تقلید کند ولی در مسایل اجتماعی آنجا که وظیفه شما را درباره ی کوچکترین مسئله اجتماعی بیان می کند، این فتوا صرفاً حق رهبر است))4-همان ج 8ص 83

((شما در مسایل فردی آزادید و می توانید از هر مجتهد عادل برجسته که به نظر شما بهترین مجتهد است تقلید کنید...اما در مسایل اجتماعی فقط یک مقام در جامعه حق اظهار نظر دارد و جامعه باید یک مقام و مرجع و ملجأ را به رسمیت بشناسد... فتوای منتخب رهبر در مسایل اجتماعی ارججیت دارد))5-همان ج 3 ص 78

((یک رهبر داریم،رهبر در فتوا،به آن می گویی مرجع،یک رهبر داریم در مسایل اجتماعی به او می گوییم رهبر،امام،پیشوا))6-همان ص69

((مرجع هم رهبر است اما رهبر در فتوا،رهبر در یک زمینه خاص.بنابراین اگر منظور از این رهبری،رهبری اجتماعی است می گویم دو تا.و اگر مطلق رهبری است به اصطلاح می گوید نسبت عام وخاص است.))7-همان

((یک وقت است که مرحوم میرزای شیرازی می آیند در مسئله رساله عملیشان می نویسد سیگار کشیدن از نظر دینی حرام است...ولی یک وقت است می آیند می گویند در این شرایط سیاسی،امروز استفاده از تنباکو و استفاده از توتون حرام است این دوتا با هم فرق دارد.آن اولی فتواست،این دومی حکم است.))8-بهشتی،بهداشت و تنظیم خانواده،ص 85

((اگر فتوای مجتهد مورد نظر ما با رهبر در مسایل اجتماعی متفاوت بودباید به نظر رهبری عمل کنید؛حتی خود آن مرجع هم باید تابع این رهبر باشد.))9-جاودانه تاریخ ج 8 ص 74

((مگر در یک جامعه به هر صاحب نظری می شود حق داد خود او و مقلدین او درباره مسایل اجتماعی آن طور تصمیم بگیرند که آنها تشخیص می دهند؟مگر هرج و مرج غیر این است؟کیست که بتواند بگوید اسلام یا تشیع آیین هرج و مرج است؟))10-همان

((حتی اگر نظر دیگران در مسایل اجتماعی از ارزش علمی بالایی هم بر خوردار باشد در صورت ارائه ی حکم از سوی رهبری،نظر آنان فاقد ارزش اجتماعی است.))11 همان ج 3 ص ج 75

((اگر آن مراجعی که در مسایل فردی مقلدینی دارند،فتوایشان در مسایل اجتماعی با آن رهبر مخالفت داشته باشد،شما حق ندارید از فتوای آنها پیروی کنید،باید از فتوای همین رهبری پیروی کردواگر از مرجعی پرسیده شود چرا در این مسئله اجتماعی همگامی نکردید و او بگوید:نظر بنده این است،آن سخن مورد قبول نیست.شما می توانید بگویید فلان کس حق ندارد رهبر باشد و آزاد است هستید درباره رهبر و صلاحیت آن نظر بدهید.ولی اگر کسی را به رهبری شناختید،دیگر حق ندارید بگویید نظر فقاهتی من جور دیگر است.))12-فرج الله هدایت نیا گنجی،اندیشه های حقوقی شهید بهشتی،ص 116

((در مسایل اجتماعی آن نظر فقاهتی متبع است که امام و رهبر آن را صحه بگذارند.نظر دیگران در مسایل اجتماعی فاقد ارزش اجرایی است؛ارزش علمی دارد ولی فاقد ارزش اجرایی است.))13-محمد بهشتی،عروه الوثقی،سال چهارم،شماره 90،ص35

((چون مصلحت جامعه و امت مقدم بر مصلحت فرد است ناچار باید به حکومت اختیاراتی داده شود که بتواند در ان موارد ضروری هر نوع دخالتی را در راه تامین مصالح عالیه دین و امت و عدالت عمومی و حفظ حقوق الهی و اجتماعی و فردی که لازم است،بکند واین همان ولایت عامه است.))14- جاودانه تاریخ ج 8 ص 75

((احکام و دستورات حکومت [اسلامی]همچون احکام خدا و قوانین واجب الاطاعه است ولی ابدیت ندارد و جعل و فسخ آنها هر دو به دست حکومت است))15-همان ص 76

منبع: کتاب اسلام و مقتضیات زمان از دیدگاه شهید آیت الله دکتر بهشتی،صدیقه قاسمی 

                                                                   «فاش نیوز»

هاشمی:هرکس باغ دارد،زمین دارد، بدهد

طی هفته های اخیر، هیات موسس دانشگاه آزاد و نیز - بر اساس آنچه که در برخی رسانه ها منتشر شده- آیت الله هاشمی رفسنجانی ،تاکید دارند که دانشگاه آزاد اسلامی ملک شخصی آن هاست به گونه ای که به فرزندان آن ها ارث می رسد.

اما بازخوانی تاریخچه تاسیس این مرکز بزرگ آموزشی با 2500000000000000 ریال (250 میلیارد دلار) سرمایه، نشان می دهد که دانشگاه آزاد از بدو تاسیس با بهره گیری از حمایت های مالی دولتی و مردمی شکل گرفته است و تار و پود آن با کمک های گسترده دولت ها در ادوار مختلف و مردم و خیرین تنیده شده است.علاوه بر حمایت بی شائبه سیاسی و معنوی نظام از دانشگاه آزاد و کمک های میلیاردی دولت های ادوار مختلف به آن ، مردم و خیرین فراوانی بوده اند که با اعتقاد و اعتماد به اتکای دانشگاه آزاد به نظام ، جهت رشد و اعتلای دانش در کشور- و نه افزایش سرمایه آقایان هاشمی و جاسبی- اموال و املاک خویش را به دانشگاه آزاد بخشیده اند.

اظهارات آیت الله هاشمی رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه روز 31 خرداد ماه سال 1361که در آن خبر تاسیس دانشگاه آزاد به اطلاع عموم مردم رسید ،سند مهمی است که نشان می دهد این مرکز آموزشی چگونه و با چه اموالی تاسیس شده است.اولین نکته مهم در این باره ، آن است که اگر آقای هاشمی قصد آن داشته که یک موسسه خصوصی تاسیس کند که بعدا" ایشان و دیگر اعضای هیات موسس بخواهند آن را به مثابه ملک شخصی به ورثه بسپارند یا وقف نمایند؛ چرا و با چه مجوزی این موضوع را از تریبون عمومی و از جایگاه امام جمعه بیان داشته اند و از این تریبون و جایگاه ، مردم و خیرین را به حمایت و بخشش اموال خود به یک موسسه خصوصی دعوت نمایند؟ آیا افراد دیگر هم در آن زمان می توانستند از تریبون نمازجمعه -که در آن زمان مهمترین و تاثیرگذارترین تریبون عمومی و حتی رسانه ای کشور محسوب می شد -برای موسسه شخصی خود تبلیغ نموده و دیگران و دولت را برای کمک به شکل گیری آن ترغیب نمایند؟

آنچه در پی می آید بخش هایی از این اظهارات آیت الله هاشمی رفسنجانی است که در صفحه 10روزنامه جمهوری اسلامی اول خرداد 1361 درج شده است و مطالعه آن اولا" هدف و افق اولیه تاسیس دانشگاه آزاد را (درس خواندن  طلبه وار و عدم مدرک گرایی) را روشن می کند و مشخص می سازد که هزینه های سرسام آور کنونی و مدرک گرایی لجام گسیخته کنونی هیچ سنخیتی با ایده اولیه دانشگاه آزاد ندارد. ثانیا" ، مشخص می شود که تاسیس دانشگاه آزاد از ابتدا بر مبنای حمایت های معنوی و مادی حاکمیت و مردم و خیرین استوار بوده و خصوصی و ملک شخصی موسسین بودن آن ، ادعای بی مبنایی است که اخیرا" عده ای به دنبال آن افتاده اند.

«...اگر امروز امکانات ما کافی نیست که هر کس طالب تحصیلات عالی است و دوره دانشگاه را بخواهد بخواند، اگر نمی توانیم در این دانشگاه های محدود جذبشان کنیم ، فکر کنیم یک راهی را انتخاب کنیم که هیچ طالب علمی مجبور نباشد که دست از تحصیل بکشد. ما این طور فکر کردیم یکی از طرق این است که از همین امسال در هر جا که دستمان رسید و شاید کم کم به روستاها هم بکشد، به شهرهای کوچک به آسانی می رسد، مراکزی درست بکنیم به نام دانشگاه آزاد، اما نه دانشگاه آزاد رژیم گذشته ، دانشگاه آزاد واقعی که مواد تحصیلی را با روش تحصیلی که در حوزه های علمیه می خوانند ، خوانده شود. امروز اگر یک دانشجو در سال دهها هزار توان ، صدها هزار تومان خرج آن باشد ، به خاطر فضای دانشگاته و اساتید زیاد و کارمندان موسسه وزارت علوم و آزمایشگاه ها و ساید چیزها ، یک طلبه که درس می خواند تقریبا" هیچ خرجی ندارد...

 ما طالب علم می خواهیم ، طالب مدرک نمی خواهیم آنجا بیاید. او می خواهد درس بخواند. هر کسی که درس بخواند بله یک پایان تحصیلی به او می دهند که مردم بشناسند این شخص فارغ التحصیل این دانشگاه آزاد است.....راهی می شود برای این که ما در سراسر کشور حداقل در مراکز استان ها ، دهها مدرسه به سبک طلبه داشته باشیم و درآمد این می تواند از وجوه خیریه باشد. یعنی همین حالا که بنده عرض می کنم ، هنوز دفتر اعلام نکردیم ولی آقایانی که مایلند ، خانم هایی که مایلند ، می توانند اعلام کنند ما فلان باغ را داریم می دهیم برای این کار. یکی هم بگوید ما پنجاه تا اتاق در آن باغ می سازیم و ده نفر استاد هم بگویند ما روزی دو ساعت می آییم آنجا و درس می گوییم. یک جایی را باید تعیین کنیم اسم بنویسند. دولت هم البته کمک می کند. آزمایشگاه ها ساعت فراغتشان را در اختیار آن ها می گذارند. اگر لازم شد در یک وضع خاصی استاد و متخصص نداشتیم ، از یک دانشگاه می گیریم.....

من امروز از این تریبون مقدس نماز جمعه این فکری که امروز برای ما فکر است و از جامعه دانشگاهیان اسلامی خواستیم که آن ها هم طرح بدهند و از دوستان دولت هم خواسته ایم و تعقیب هم می کنیم. کسانی که حاضرند می توانند جایی اسم نویسی کنند ، به نام استاد ، به نام کمک مالی و به هر عنوان ، دادن یک محل ، دادن یک زمین ، دادن یک باغ ، دادن یک ساختمان برای خوابگاه ها ، اینها جمع می شود و ما با بودجه مردم و با کمک مردم تبدیل می کنیم این کشور را به دانشگاه واقعی...»

 
 
 
 

                                                                                                «پایگاه خبری جوان»

تپه برهانی ـ ۴۳

 چیزی به غروب آفتاب نمانده بود و هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. در طول راه به گذشته فکر می کردم، گذشته ای که مثل یک رؤیا سپری شده بود. به حسین گفتم:«حسین، دیشب همین وقت چه کار می کردیم؟» گفت:«برگ مو می خوردیم و شما از ما خواستید که دعا کنیم...»

گفتم:«هیچ دیشب فکرش را می کردیم که آخرین شب ما در جنگل باشد، ببین لطف و عنایت خدا تا کجاست؟!!»

اکنون بیش از هر چیز، نگران حال مادرم بودم و با خود می گفتم نکند مادرم وقتی خبر شهادتم را شنیده سکته کرده باشد؟ آیا وقتی من به اصفهان بازگشتم، با چه وضعی روبرو خواهم شد؟ هوا کاملاً تاریک شده بود که به نقده رسیدیم و آمبولانس، ما را مستقیماً به بیمارستان نقده برد. ابتدا مرا به اطاق اورژانس بردند، لحظاتی بعد یک پزشک جراح به عیادتم آمد، او که به لهجۀ غلیظ آذری سخن می گفت و مردی فوق العاده مهربان بود؛ از همه چیز خبر داشت؛ گویا از خط اول خبر داده بودند که مجروحی که 17 روز در بیابانها بوده را به آن بیمارستان می برند. ابتدا از دست من عکسبرداری کرده و سپس سرم و کیسه خون تزریق کردند. پزشک وقتی زخم دستم را دید، از این که توانسته بودم رگ دستم را ببندم، گفت:«اصلاً نگران نباش، همین امشب دستت را عمل می کنم.» گفتم:« من با این دست خیلی کار دارم، حتماً تشخیص شما این است که دستم گندیده و باید آن را ببرید؟!» او با حالت خنده گفت:«اتفاقاً بر عکس، وقتی وضع تو را از خط اول به من گزارش دادند، با خود گفتم که قطعاً دستت فاسد شده و برای جلوگیری از پیشروی عفونت باید بلافاصله آن را قطع کنم. اما وقتی زخم را دیدم خیلی تعجب کردم، دست تو علی القاعده می بایست تا حالا سیاه شده و گندیده باشد اما با کمال تعجب، عفونت فقط در اطراف زخم باقیمانده و به بقیه جاهای دستت سرایت نکرده است و این نیست جز خواست خدا، باور کن که معجزه شده! پس اصلاً نگران نباش، قول می دهم که هیچ صدمه ای به دستت نرسد و من هم تمام تلاشم را می کنم که یک جراحی دقیق و پاکیزه، روی زخم انجام دهم تا دستت از قبلش هم بهتر کار کند...»

پس از انجام این مقدمات، مرا به یک سالن عمومی برده و روی یک تخت بستری کردند. تعداد زیادی مجروح در دو طرف این سالن بستری بودند. دو نفر پرستار مشغول  رسیدگی به من شدند. آنها ابتدا کلیۀ لباسهایم را عوض کردند و یک دست لباس سفید به من پوشاندند. آنگاه به ضدعفونی کردن زخمهای پشت و کمر و کف پایم که وقتی دست به آن می زدند بشدت می سوخت؛ پرداختند. سپس در حالی که روی تخت نشسته و سرم به دستم وصل بود، مشغول خواندن نماز شدم. بعد از نماز، درهای سالن باز شد و پرستارها با سینی های غذا وارد شدند. بوی مطبوع غذا که چلو خورشت قیمه بود، همه سالن را پرکرد. از همان ابتدای سالن، یکی یکی تختها را غذا می دادند و پیش می آمدند و من که صبرم تمام شده بود لحظه شماری می کردم که نوبت به تخت من برسد. اما وقتی به تخت من رسیدند، با کمال تعجب دیدم که بی تفاوت عبور کرده و به تخت بعدی غذا دادند. خیلی ناراحت شدم و به پرستاری که مسئول مراقبت از من بود گفتم:«بابا مگر نمی دانید که من 17 روزه که غذا نخورده ام، حالا هم به من غذا نمی دهید؟!»و او با ملایمت و مهربانی گفت:«ناراحت نباش، دکتر دستور داده، آخه امشب قرار است تو را عمل کنند، باید معده ات خالی باشد، قول می دهم که خودم فردا صبح برایت غذا بیاورم، تو که 17 روز صبر کرده ای یک شب دیگر هم صبر کن.» چاره ای نبود، با این که دهانم آب افتاده بود، غذا خوردن مجروحین را تماشا می کردم. حدود ساعت 11 شب بود که مرا به اطاق عمل بردند و روی جایگاه مخصوص جراحی قرار دادند. دکتر آستینهایش را بالا زد و بالای سر من آمد و گفت:« می دانی، از ساعت 6 صبح تا حالا دارم عمل می کنم، اما حیفم آمد توفیق عمل مجروحی که 17 روز تو بیابانها سرگردان بوده را از دست بدهم.باور می کنی که هنوز وقت نکرده ام نمازم را هم بخوانم؟» گفتم:«نماز که دارد قضا می شود!!»

گفت:«خوب همین حالا می خوانم، تقصیر من که نیست، نمی توانستم که بین عمل نماز بخوانم.» بعد وضو گرفت و قالیچۀ کوچکی را در کنار اطاق عمل پهن کرد و مشغول نماز شد. در دل، خدای را بر وجود چنین پزشکهایی شکر گزاردم. بعد از آن که نمازش تمام شد، خود را برای عمل آماده کرد، و وقتی بالای سرم ایستاد به او گفتم:« می شود یک خواهشی از شما بکنم؟» گفت:«حتماً، هر چه بگویی روی چشمم می گذارم.» گفتم:«از بی هوشی خوشم نمی آید، اگر ممکن است دستم را بطور موضعی بی حس کنید، فقط دستم بی حس شود، قول می دهم که صورتم را به سمت دیگر کنم و بی سر و صدا بخوابم.» و او با خنده گفت:«باشد من حرفی ندارم؛ فقط دستت را بی حس می کنم.» و بعد آمپولی را برای تزریق به من آماده کرد. می دانستم که این آمپول بی حسی است. بر خلاف انتظار به طرف پایم رفت تا آن را در کشالۀ رانم تزریق کند به او گفتم:« مگر قرار نشد فقط دستم را بی حس کنید؟» و او جواب داد:«خوب من هم می خواهم همین کار را بکنم، این را که به پایت بزنم، دستت بی حس می شود!» و با این حرف او، هر دو با صدای بلند خندیدیم. بعد از تزریق آمپول بی هوشی، روی صورتم خم شد و گفت:«خوب حالا سرگذشت این 17 روز را برایم تعریف کن ببینم.» و من که متوجه شدم چشمهایم سیاهی رفته و دارم از هوش می روم، گفتم:«طلبت باشد برای بعد.» و دیگر هیچ نفهمیدم.

مقاله جدید «فیدل کاسترو» درباره ایران

                          

    آمریکا بیش از هر زمان مشتاق کنار زدن دولت میهن پرست ایران است

 

من اخیرا بر این امر تأکید کردم که جهان به زودی تراژدی که هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد را فراموش خواهد کرد. این تراژدی حاصل سیاست هائی است که همسایه شمالی ابرقدرت ما، آمریکا، از دو قرن پیش در حال انجام آن است.
ما با شیوه عمل موذیانه و حیله گرانه این کشور آشنا هستیم. رشد سریع این کشور که براساس پیشرفت فنی و علمی به دست آمد؛ ثروتی که به هزینه اکثریت عظیم مردم کارگر آن کشور و سایر کشورهای جهان به دست اقلیت سیری ناپذیر آن کشور و سایر کشورهای جهان رسیده، باعث شد ثروتی نامحدود در اختیار آن کشور قرار گیرد.
چه کسانی بیش از پیش از این وضع شاکی هستند؟ آیا اینها جز کارگران، صاحبان تخصص و حرف، کارکنان خدمات عمومی، بازنشستگان، بیکاران، کودکان خیابانی، مردمی که از بهره سواد محروم شده اند و همه کسانی که اکثریت عظیم جمعیت قریب به 7 میلیارد نفر کره زمین را تشکیل می دهند و منابع حیاتی شان دارد به طور مشهودی مستهلک می شود، هستند؟
نیروهای به اصطلاح «حافظ نظم و نظام»، که وظیفه شان قرار است نگهداری و حمایت از این مردم باشد، با این مردم چه رفتاری می کنند؟
این افرادی که به دست پلیسی، که به کلیه وسایل و امکانات مجهز هست، ضرب و شتم می شوند چه کسانی هستند؟
احتیاجی به این نیست که وقایعی را توضیح دهم که مردم در همه جا، منجمله در آمریکا، هر روزه شاهد انجام آن از طریق تلویزیون، کامپیوتر و سایر رسانه های جمعی هستند.
توضیح این امر تا حدی مشکل است که چگونه این پروژه های اهریمنی توسط کسانی که سرنوشت بشریت را در اختیار دارند، و به طرز نامعقولی فکر می کنند و می توانند این نظم جهانی را بر مردم تحمیل کنند، طراحی می شوند.
این همان موضوعاتی است که در پنج مقاله گذشته «ستون تأملات» نوشته و مقداری از فضای نشریه «گرانما»(Granma) وب سایت «Cuba Debate» را از 30مه تا 10ژوئن 2010 به آنها اختصاص دادم.
تاکنون عوامل اصلی آنچه که قرار است در آینده نزدیک روی دهد به حرکت درآمده اند و هیچ راه برگشتی وجود ندارد. در عرض چند روز گذشته، وقایع جذاب و گیرای جام جهانی در آفریقای جنوبی ذهن ما را به خود مشغول داشته است.
ما، در عرض شش ساعتی که هر روزه این مسابقات به طور زنده از تلویزیون های تقریباً تمام کشورهای جهان پخش می شوند، به ندرت وقت نفس کشیدن پیدا می کنیم.
با مشاهده مقابله مابین تیم های معروف در عرض شش روز گذشته و با استفاده از نظر غیرحرفه ای و نه چندان قابل اعتمادم، به خود اجازه می دهم که بگویم شانس قهرمانی در این جام مابین تیم های آرژانتین، برزیل، آلمان، انگلستان و اسپانیا تقسیم شده است.
...
متأسفانه در جبهه ای دیگر، راه عبور در مسیر سیاسی از ریسک های عظیمی اشباع شده است.
یکی از مطالبی که قبلاً خاطرنشان ساختم، از میان مواردی که در آینده ای نزدیک- بدون اینکه امکان بازگشت داشته باشد- به حرکت درخواهد آمد، مسئله ناو جنگی «چئونان» متعلق به نیروی دریایی کره جنوبی است که در عرض فقط چند دقیقه در تاریخ 26 مارس غرق شد و در اثر این حادثه 46نفر از اعضاء نیروی دریائی کره کشته و ده ها نفر مجروح شدند.
دولت کره دستور انجام تحقیقاتی را صادر کرد تا روشن شود که این حادثه در اثر انفجار داخلی روی داده است یا انفجار خارجی. با محرز شدن این امر که این انفجار خارجی بوده است، دولت کره جنوبی دولت پیونگ یانگ را متهم کرد که این ناو را توسط زیردریائی خود غرق کرده است. کره شمالی فقط اژدرهای مدل تولیدی شوروی سابق را در اختیار داشته است. کره جنوبی هیچ گونه دلیلی برای متهم ساختن کره شمالی در دست ندارد- جز این دلیل ساده که به هیچ علت دیگری برای این انفجار قابل تصور نیست.
در ماه مارس گذشته، دولت کره جنوبی، به عنوان اولین اقدام، دستور داد بلندگوهای مستقر در 11نقطه مرزی منطقه غیرنظامی مابین دو کره مجدداً شروع به تبلیغات کنند.
رئیس ستاد کل نیروهای مسلح «جمهوری دموکراتیک خلق کره» نیز، به نوبه خود، اعلام کرد که این بلندگوها به محض اینکه شروع به کار کنند نابود خواهند شد. این بلندگوها از سپتامبر 2004 تاکنون خاموش مانده اند.
«جمهوری دموکراتیک خلق کره» به صراحت اعلام کرد که سئول را به «دریایی از آتش» تبدیل خواهد کرد.
جمعه گذشته، ارتش کره جنوبی اعلام کرد که به محض اینکه شورای امنیت تصمیم خود را در رابطه با غرق شدن ناو جنگی «چنونان» اعلام کند، این بلندگوها را فعال خواهد کرد. هر دو کشور جمهوری کره اکنون انگشتان شان روی ماشه مهمات است.
دولت کره جنوبی نمی تواند باور کند که نزدیک ترین متحد آن، یعنی ایالات متحده آمریکا، یک مین به شکم چنونان چسبانده باشد- این نتیجه تحقیقات روزنامه نگار محقق «واین مادسن» (Wayne Madsen) است که در مقاله خود که در «گلوبال ریسرچ» (Global Research) مورخ 1 ژوئن 2010، آن را با توضیحاتی بسیار منطقی پیرامون آنچه که واقعا اتفاق افتاده فاش ساخت. او توضیحات خود را براین واقعیت استوار ساخت که کره شمالی فاقد هرگونه راکت و یا ابزار لازم برای غرق کردن ناو چنونان است- راکت و یا اسلحه دیگری که قادر باشد از هرگونه رهگیری توسط تجهیزات پیچیده ضد زیردریایی بگریزد.
کره شمالی متهم به انجام کاری شده است که نکرده است و همین واقعیت علت سفر اضطراری «کیم یونگ ایل» (Kim Jong Il) در یک قطار زرپوش به چین است.
وقتی که این وقایع به یکباره اتفاق افتادند، در ذهن دولت کره جنوبی هیچ زمینه ای برای پذیرفتن علت ممکن دیگر (جز حمله کره شمالی به این ناو) وجود نداشت و هنوز ندارد.
در بحبوحه فضای ورزشی و شاد موجود، آسمان سیاست دارد تاریک تر و تاریک تر می شود. قصد آمریکا مدتها است که مشهود است و این با توجه به اقداماتی است که دولت این کشور مطابق میل و معیارهای خاص خود، بدون هیچ گونه تزلزلی انجام می دهد.
قصد این کشور- که مطابق معیارهای خاص این کشور طراحی و با استفاده از زور انجام می شود- اینست که اسرائیل با استفاده از مدرن ترین هواپیماها و پیچیده ترین تسلیحاتی که این ابرقدرت بی مسئولیت در اختیار آن کشور گذارده، به تأسیسات غنی سازی اورانیوم ایران حمله کند. آمریکا به اسرائیل، که مرز مشترکی با ایران ندارد، اعلام کرده که مجوز پرواز در یک کریدور باریک هوائی را از فراز آسمان عربستان سعودی از این کشور کسب خواهد کرد. بدین ترتیب فاصله مابین نقطه پرواز تا هدف داخلی ایران، برای هواپیماهای مامور این حمله به مقدار قابل ملاحظه ای کاهش می یابد.
مطابق این برنامه، که بخش های اساسی آن توسط سازمان اطلاعاتی اسرائیل علنی شده است، امواجی از هواپیماهای جنگی پشت سرهم و به دفعات تا تخریب کامل این اهداف به آنها حمله می کنند.
همین 12 ژوئن گذشته، نشریات مهم غربی اطلاعاتی را پیرامون کریدور هوائی که عربستان سعودی در اختیار اسرائیل قرار داده است منتشر کردند. این بدنبال توافقی است که وزارت خارجه آمریکا قبلا با عربستان سعودی به عمل آورده بود. هدف این توافق، انجام پروازهای آزمایشی بمب افکن های اسرائیل برای حمله به ایران است. این تمرینات تاکنون در فضای پروازی عربستان سعودی انجام شده است.
سخنگویان اسرائیل تاکنون این گزارشات را انکار نکرده اند. ولی صرفا اظهار داشته اند که کشورهائی که در این گزارشات از آنان نام برده شده از توسعه صنعت هسته ای در ایران بیشتر از اسراییل می ترسند.
درتاریخ 13 ژوئن، «تایمز لندن» اطلاعاتی را که از یک منبع اطلاعاتی به دست آورده بود انتشار داد و این امر را تایید کرد که عربستان سعودی موافقت خود و صدور مجوز برای عبور هواپیماهای اسراییلی از آسمان این کشور برای حمله به ایران را اعلام کرده است.
رئیس جمهور «احمدی نژاد» هنگام دریافت اعتبارنامه سفیر جدید عربستان سعودی «محمدبن عباس الکلابی» خطاب به او اظهارداشت که دشمنان زیادی وجود دارند که چشم دیدن روابط نزدیک دو کشور ما را ندارند. «ولی اگر ایران و عربستان در کنار یکدیگر بمانند، این دشمنان دست از ادامه دادن به تجاوز خود برخواهند داشت.»
از دیدگاه ایرانیان، به نظر من، این اظهارات به هر دلیلی که ابراز شده باشد، محقق و موجه است. این کاملا محتمل و معقول است که احمدی نژاد راضی نباشد کوچکترین صدمه ای به همسایه عربی خود بزند.
یانکی ها کلمه ای در این مورد بر زبان نیاورده اند. فقط بیش از هر زمان دیگر اشتیاق خود به روبیدن و کنارزدن این دولت میهن پرست از جایگاه رهبری ایران را بازتاب داده اند.
اکنون باید از خود بپرسیم که، هنگامی که شورای امنیت مسئله غرق شدن ناو چنونان متعلق به نیروی دریایی کره جنوبی را مورد بررسی و تحلیل قرار می دهد، چه هدفی را دنبال خواهدکرد- آن هم در زمانی که در شبه جزیره کره انگشت ها روی ماشه اسلحه ها قرار دارند- و آیا این یک واقعیت مسلم است- یا نیست- که عربستان سعودی، با موافقت با درخواست وزارت خارجه آمریکا، مجوز استفاده از کریدور هوایی بر فراز آسمان خود را به اسراییل اعطا کرده است تا این کشور با امواج متواتر بمب افکن های خود بتواند به تاسیسات ایران حمله کند، و حتی احیانا از مهمات هسته ای که آمریکا در اختیار این رژیم قرار داده، استفاده کند؟
اخبار شیطانی دارند کم کم از فیلتر توجه یکپارچه مردم به بازی های جام جهانی به بیرون نشت می کنند- آن هم به نحوی که هیچ کس واقعا متوجه آنها نمی شود.
                                                                                                «خبرگزاری فارس»

 

سخنانی که امروزخیلی ها تاب پذیرش آن را ندارند

 

                                  خاطراتی خواندنی از شهید بهشتی  

                  

              انقلاب ما ،انقلاب آرمان هاست نه تسلیم به واقعیت ها
 

همه نشسته بودند پای تلویزیون. رئیس جمهور داشت سخنرانی می‌کرد. بد می‌گفت از بهشتی. هر چه دوست داشت گفت. یکی پای تلویزیون متلکی به بنی صدر پراند. بهشتی عصبانی شد، گفت: «حق ندارید این طور حرف بزنید. مسلمان است.

به گزارش حیات ، خاطراتی جذاب از سیدالشهدای انقلاب اسلامی آیت الله دکتر بهشتی برگرفته از کتاب " صد دقیقه تا بهشت " در زیر آمده است:

بنی صدر که فرار کرد، زنش را دستگیر کردند. زنگ زد که زن بنی صدر تخلفی نکرده باید زود آزادش کنید.‌ آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش می‌کنم. می‌گفت: «هر یک ثانیه که در زندان باشد گناهش گردن جمهوری اسلامی است.»

بنی صدر از سفر داخلی یکراست آمد جلسه. خندید گفت: «همه شعار می‌دادند بهشتی، بهشتی، طالقانی رو تو کشتی.» بهشتی چیزی نگفت؛ نه در جلسه و نه بعد از آن. می‌گفت «حق نداریم به رئیس جمهور تعرض کنیم.»

همه را قانع کرده بود که مسئله فلسطین، مسئله اسلام است. همه از مخارجشان می‌زدند به فلسطین کمک می‌کردند. انجمن اسلامی اروپا و آمریکا شده بود پایگاه کمک به فلسطین.

چراغ قرمز اول را رد کرده بود. چراغ قرمز دوم بهشتی گفته بود «اگر از این هم بگذری دیگر نمی‌شود پشت سرت نماز خواند.»

بهش می‌گفتند انحصارطلب، دیکتاتور، مرفه، پولدار. دوستانش دوستانه گفته بودند چرا جواب نمی‌دهی؟ تا کی سکوت؟ می‌گفت مگر نشنیده‌اید قرآن می‌گوید «ان الله یدافع عن الذین امنوا». یعنی وظیفه من این است که ایمان بیاورم، کار خدا این است که از من دفاع کند. دعا کن من وظیفه خودم را خوب انجام بدهم. خدا کارش را خوب بلد است.

جلوی دادگستری شعار می‌دادند «مرگ بر بهشتی». بهشتی هم می‌شنید. یکی ازش پرسید «چرا امام ساکت است؟ کاش جواب این توهین‌ها را می‌داد.» بهشتی گفت: «قرار نیست در مشکلات از امام هزینه کنیم، ما سپر بلای اوییم، نه او سپر ما.»

همه جمع شده بودند برای جلسه. باهنر رو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره. باهنر گفت که آماده شید بریم؛ همه منتظر شمایند. بهشتی عذر خواسته بود. گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است برویم گردش. اخم باهنر رو که دید گفت: بچه‌ها منتظرند، سلام برسونید، بگید فردا در خدمتم.

مرد انگلیسی گفت «شما خیلی غیر واقع بینانه با مسائل برخورد می‌کنید. این طور جلو بروید تحریم می‌شوید.» بهشتی گفت «انقلاب ما انقلاب آرمان‌ها است نه تسلیم به واقعیت‌ها. همان نان و پنیر برایمان کافی است.»

آمدند گفتند «مناظره می‌کنیم؛ فقط هم با بهشتی.» هشت نفر بودند. آخر جلسه گفته بودند «می‌شود خواهش کنیم پخش نکنید.»

از بهشتی پرسید: روحانی هم می‌تونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا می‌تونه بره به شرط اینکه علم اون رو داشته باشد نه اینکه تکیه‌اش به علوم حوزوی باشه.

گفتند حالا که «مرگ بر شاه» همه‌گیر شده؛ شعار جدید بدیم. «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است». آشفته شده‌ بود. گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید.

به قاضی دادگاه نامه زده بود که: «شنیدم وقتی به مأموریت می‌روی ساک خود را به همراهت می‌دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی.»

*** (قبل از شهادت) از دیدار امام برمی‌گشت. رفته بود توی فکر. امام خواب دیده بود عبایش سوخته، به بهشتی گفته بود مواظب خودتان باشید. می‌گفت از امام پرسیدم چرا؟ جواب داده بود: «آقای بهشتی شما عبای من هستید.» 

                                                                                   «فاش نیوز»