تپه برهانی ـ 1۴

روز به ظهر نزدیک می شد و هوا به شدت گرم شده بود. احساس می کردم که نفسم به سختی بالا می آید. تنفس در آن هوای گرم موجب خشک شدن دهانها شده بود. آب یکی از قمقمه ها به طور کلی تمام شد و تنها یک قمقمۀ دیگر باقی مانده بود و این در حالی بود که هنوز تا فرا رسیدن وقت ظهر، زمان اندکی باقی بود و به این ترتیب دانستم که حوالی ساعت 2 بعد از ظهر، آبِ این قمقمه نیز تمام خواهد شد. در همین لحظات، برادربرهانی وارد سنگر شد، برای اولین بار، آثار ضعف و تشنگی را در چهرۀ او دیدم.

او لحظاتی در کنارم نشست و با نگرانی گفت:«اغلب بچه ها در زیر آفتاب، عملاً بی حال شده اند. خدا خودش رحم کند...»

برهانی به تندی نفس می زد، همان طور که در کنارم نشسته بود، از حرارت لباسش، به شدت گرمای آفتاب، در بیرون از سنگر پی بردم. به او گفتم:«یک قمقمه آب هنوز باقی مانده است، خوب است این قمقمه را شما برای بچه های بیرون ببرید تا مقداری از عطش آنها کاسته شود.

برهانی در حالی که با قاطعیت مخالفت خود را نشان می داد گفت:«اصلاً فایده ای ندارد، اولاً: این یک قمقمه، دردی را دوا نمی کند و ثانیاً: عطش بچه ها را بیشتر می کند. تازه اگر به مجروحین آب نرسد، ظرف چند ساعت شهید می شوند.»

لحظاتی هر دو ساکت شدیم و من به فکر فرو رفتم. دلم می خواست می توانستم راه حلی بیابم، یک دفعه گفتم:«برادربرهانی، بهتر نیست که همه بچه ها در بیرون، فرم نظامی خود را در آورند تا گرما را کمتر احساس کنند؟» برهانی گفت:«نه، بدتر است، تازه آفتاب بدن آنها را می سوزاند.» و بعد به آرامی از جا برخاست و از سنگر خارج شد. اکثربرادران مجروح پیراهن نظامی و چکمه های خود را در آورده بودند و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم.

بعضی از مجروحین، نیاز به عمل حراحی فوری داشتند و از امدادگرها کاری ساخته نبود. این مجروحین در این لحظات که گرمای هوا فزونی یافته بود، یکی پس از دیگری به حال اغماء می افتادند و هر لحظه احتمال شهادتشان می رفت.

در بین عزیزان مجروح، برادری بود که ظاهراً همه جای بدنش زخمی بود. لباسهای او را درآورده بودند و تقریباً تمام بدنش به وسیلۀ باند،  پانسمان شده بود و از سرو صورتش، تنها دو چشم و دهان و محاسنش پیدا بود. بدنش آن چنان پاره پاره بود که نتوانسته بودند او را به تختخوابها منتقل کنند و در راهرو سنگر، بر زمین دراز کشیده بود و با صدای بلند می گریست و با التماس، تقاضای آب می کرد. تقسیم آب را از او آغازمی کردم اما هنوز به اندازۀ دو سه نفر از او فاصله نگرفته بودم که دوباره بی تابی می کرد و سروصدایش بلند می شد. همه مجروحین، از صدای او به تنگ آمده بودند و گهگاه از گوشه و کنار سنگر، برادری او را مورد خطاب قرار می داد و به گونه ای تلاش می کرد که او را خاموش کند. یکی از برادرها با لحنی صمیمی به او گفت:«برادر، فقط تو که تشنه نیستی، همه ما همینطوریم، داد و فریاد که فایده ای ندارد، اقلاً مثل بقیه، آهسته ناله بزن» اما او کمترین توجهی به توصیه های این برادرها نمی کرد و هم چنان به فریادهای آمیخته به گریه ادامه می داد. کم کم این رفتار او موجب عصبانیت بعضی از برادران مجروح شد و با تندی و عصبانیت از او خواستند که آرام بگیرد.

یکی از برادران مجروح با ناراحتی گفت:«برادرطالقانی، اصلاً من دیگر آب نمی خواهم، سهم مرا به او بدهید ببینم ساکت می شود یا نه؟»تعداد دیگری از برادران نیز پشت حرف او را گرفتند و ازمن خواستند که سهم همه آنان را به او بدهم تا بلکه آرام بگیرد. اما من مجاز به این کار نبودم و لذا تصمیم گرفتم که با او حرف بزنم، شاید حرف من مؤثر افتد. در حالی که بقیه را به سکوت دعوت می کردم، به طرف او رفتم و بالای سرش نشستم.

ابتدا تصور کرد که برای آب دادن آمده ام و لذا به سرعت سرش را از زمین بلند کرد، اما وقتی قمقمه را در دستم ندید دانست که قصد دیگری دارم. سرش را به آرامی بر زانوی خود گذاردم و در حالی که سعی می کردم با دست تکه های خشکیدۀ خون را که محاسن او را به هم چسبانده بود پاک کنم. گفتم:«برادر، سعی کن خوب به عرایض من گوش بدهی. مگر ما به اباعبدالله (ع) اقتدا نکرده ایم؟ اصلاً من و تو بری چه هدفی به جبهه آمده ایم؟ مگر نگفتیم که نمی خواهیم مثل مردم کوفه که ندای هل من ناصر ینصرنی اباعبدالله (ع) را پاسخ ندادند، بی وفا باشیم؟ مگر یک عمر اشک نریختیم که ای کاش در دنیا بودیم و در صحرای کربلا، حسین (ع) را یاری می کردیم؟ مگر پیمان نبسته ایم که تا آخرین نفس و تا رمقی در بدن داریم، با تحمل هر گونه سختی و مشقتی، دست از مرام حسینی مان بر نداریم و مثل حسین (ع)، در هیچ شرایطی، تسلیم کفر نشویم و جامۀ ذلّت نپوشیم؟»

او با دقت به سخنانم گوش می داد و سؤالاتم را با حرکت سر پاسخ می گفت. سپس گفتم:«مگر امام حسین (ع) سه روز و سه شب، آن هم در آن سرزمین گرمسیر، خود و خاندانش، تشنگی و گرسنگی را تحمل نکردند؟ تصورش را بکن که وقتی امام، وارد خیمه ها می شد و بچه های کوچک برگرد او حلقه می زدند و از او طلب آب  می کردند، بر قلب رئوف امام، چه می گذشت؟ اما اباعبدالله (ع) در آن شرایط سخت، تسلیم امر خدا شد و جز رضای حق را نطلبید، چگونه ما می توانیم ادعا کنیم که به امام حسین (ع) اقتدا کرده ایم اما حتی یک هزارم تحمل و صبر او را در برابر مصائب نداشته باشیم. این سختی هایی که ما در این دو روز با آن مواجه بوده ایم، حتی یک هزارم مصائب اباعبدالله (ع) در کربلا نیست. مولا و مقتدای ما با اهل و عیالش، سه روز و سه شب، یک قطره آب هم نداشتند، آن هم نه در یک منطقۀ سردسیر، بلکه در سرزمین گرمسیر و تفتیدۀ کربلا. اما ما الحمدلله وضعمان خوب است، در هر ساعت، یک در قمقمه آب  می خوریم. تازه اینجا منطقه ای سردسیر است و گرما را می توان تحمل کرد. امروز، روز امتحان ماست، خداوند اراده فرموده که ما را در میثاقی که بسته ایم و ادعایی که کرده ایم، در  معرض آزمایش قرار دهد. هیچ کس نمی داند که چقدر از عمر هر یک از ما باقی مانده است جز خداوند. شاید این آخرین روز عمر ما باشد؛ چیزی تا پایان امتحان الهی باقی نمانده است. پس بر سر پیمانت بایست و سعی کن تحمل کنی تا شاید خداوند تو را جزء یاران آقا اباعبدالله (ع) قلمداد فرماید.»

بزودی دریافتم که حرفهایم عمیقاً دراو اثرکرد. بی آن که سخنی بگوید، قطرات اشک، ازگوشه های چشمش به آرامی بر چهره اش می لغزید.

پس از لحظاتی با صدایی لرزان گفت:«برادر، این حرفها را برای کی می زنی؟ خاک بر سر من، من کجا و راه حسین(ع) کجا؟ من که لیاقت حسین بودن را ندارم...» و بعد در حالی که آرام می گریست، ساکت شد. از آن لحظه به بعد، آن برادر، آرام گرفت و حتی گاهی می دیدم که سخت به خود می پیچد، اما صدای خود را به سختی کنترل می کرد. عجیب این بود که دیگر اظهار عطش نکرد و تنها گاه گداری صدای گریۀ او به گوش می رسید. دقایقی به این منوال گذشت و زمان تقسیم آب، فرا رسید. طبق معمول، ابتدا به طرف همین برادر رفتم تا تقسیم آب را از او آغاز کنم. بالای سرش نشستم و گفتم:«برادر، بلند شوآب بخور.» در حالی که به خود می پیچید ، ناگهان بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد و در این حال پی درپی می گفت:«نه، نه، نمی خواهم، من آب نمی خواهم...» هر چه التماس کردم، نپذیرفت.گفتم:«آخر چرا؟»

گفت:«می خواهم مثل بچه های امام حسین (ع) تشنگی را تحمل کنم.» باز هم شروع به حرف زدن کردم تا بلکه او را برای آب خوردن متقاعد سازم اما این بار حرفهایم اثر نکرد. مجروحین دیگر هم به او التماس کردند که آب بخورد، اما کارگر نیفتاد. دانستم که او تصمیم خود را گرفته است. وقتی از او دور می شدم، شنیدم که گفت:«می خواهم همان کسی سیرابم کند که حسین(ع) را سیراب کرد.» و بدین ترتیب از آن لحظه به بعد، هرگز آب نخورد.

دوست من

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.


روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد

بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند»
این هفته ، هفته دوستیابی ملی است، به دوستانتان نشان دهید چقدر برای آنها ارزش قائل هستید. یک نسخه از این نوشته را برای هرکسی که او را بعنوان دوست می شناسید بفرستید، حتی اگر آنها را برای دوستی که خودش این متن را برای شما فرستاده است، بفرستید. اگر مجدداً این متن به خودتان بازگشت ، بمعنای آن است که شما در یک دایره ای از دوستان خوب قرار گرفته اید...

یک قمقمه عطش

وقایع بزرگ را با نمادهایشان می شناسند و کیست که نام کربلا و عاشورا را بشنود و یاد عطش نیفتد؟ حالا که در حال و هوای محرم هستیم و دل ها کربلایی است، خواندن کتاب عطش خالی از لطف نیست. بخوان تا بدانی که عطش نماد عاشقان است و تنها منحصر به عاشورای سال 61 هجری نیست. تشنگی رمزی است که جز تشنگان را به این حریم زلال راهی نیست و آب بهانه ای بیش نیست.
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
کتاب عطش از مجموعه کتاب های روزگاران( انتشارات روایت فتح ) و به قلم محمد رضاپور است. 100 جرعه کوچک اما گوارا. بی تابی و تشنگی از آن سختی های جنگ بودند که کم تر از آنها شنیده ایم. خواندن این صد نوشته کمک می کند تا کمی از سختی های جنگ را حس کنیم. به نیت عاشورا 10 جرعه از کتاب عطش را تقدیمتان می کنیم. گوارای وجود!
1-چند تا شهید توی اردوگاه بودند. از آن هایی که توی اسارت شهید شدند. رفتیم مرتبشان کنیم، بگذاریمشان یک گوشه.
زیر بغل یکیشان را گرفتم که بلندش کنم، دیدم روی دستش یک چیزی نوشته. دستش را آوردم بالا.
نوشته بود: «مادر از تشنگی مردم.»
2-سوار بلم بودیم. از شناسایی برمی گشتیم.
رضا دشتی زخمی شده بود. خون ریزیش شدید بود. آب می خواست، نداشتیم. از آب شط هم که نمی شد بهش داد.
رضا بین آن همه آب، وسط رودخانه، تشنه شهید شد.
3-قمقمه اش را چپه می کرد توی دهن عراقی ها.
می گفت «مسلمون باید هوای اسیرها رو داشته باشه.»
پا شد برود طرف اسرای دیگر، آرپی چی سرش را پراند.
تشنه بود، قمقمه هم دستش.
4-بهم آب نرسید. لیوانش را داد بهم و گفت « من زیاد تشنه ام نیست. نصفش رو خوردم، بقیه ش رو تو بخور.»
گرفتم و خوردم.
فرداش بچه ها گفتند که اصلاً لیوان ها نصفه بوده.
5-هر کاری می کردند خوابشان نمی برد. نیمه های شب بود که یک شیلنگ انداختند توی آسایشگاه.
چند لحظه بعد، آب با فشار از شیلنگ راه افتاد؛ فقط چند ثانیه بچه ها هول شده بودند. شیلنگ را دندان می گرفتند. سعی می کردند آب های روی زمین را بخورند. صورتشان را می گذاشتند روی زمین خیس.
شاید دیگر حالا حالاها آب گیرشان نمی آمد.
6-یک شهید پیدا کردیم، طرف های سه راه شهادت.
هیچی همراهش نبود. نه پلاک، نه کارت شناسایی.
فقط یک قمقمه همراهش بود؛ پر آب.
روی قمقمه چیزی نوشته بود. قمقمه را شستیم تا بتوانیم بخوانیمش. نوشته بود «قربان لب عطشانت یا حسین.»
7-بچه که بود توی هیئت سقایی می کرد.
عراقی ها گرفتندش. بعد چند روز محاصره و بی آبی و غذایی، زجرکشش کردند. به دست و پاهاش تیر زدند.
یک صبح تا ظهر گفت «آب.»
گفت تا شهید شد.
8-مجروح شده بود. آب می خواست. هر چی بهش می گفتیم که بابا، آب نداریم حالیش نمی شد. گیر داده بود که «تشنه ام، آب می خوام.»
کف کانال زمین را چند متر کندیم. خاکش نم دار بود. تا گردن کردیمش زیر خاک ها، بلکه تشنگیش کمتر بشود.
به یکی، دو روز نکشید همان چاله شد قبرش.
9-داشتیم برمی گشتیم عقب. سر راه دیدیم ده، دوازده نفری افتاده اند رو زمین. از بچه های خودمان بودند. رفتیم بالای سرشان. نه تیری خورده بودند، نه ترکشی، نه هیچ.
سرم را گذاشتم روی سینه یکیشان. قلبش می زد؛ آرام آرام آرام.
توی گرمای شصت، هفتاد درجه، برای مردن تیر و ترکش لازم نیست. چند ساعت آب نداشته باشی، کافی است.
10- خسته نباشی.
- خسته نیستم، تشنه م. یه چیکه آب اگه داری، بده بخوریم.
رفتم توی سنگر که براش آب بیاورم. سه تا خمپاره آمد زمین.
دویدم بیرون سنگر. زانو زده بود؛ لب سنگر. ترکش خورده بود به گلوش.
سلام داد به آقا؛ افتاد زمین.
                                                            «برگرفته از کیهان یکشنبه۱۳مرداد۸۸»

 

شعارها و تصاویری که صدا و سیما پخش نکرد !

شعارها و تابلو نوشته های پر بسامد دیروز  که سیمای جمهوری اسلامی ایران بجز یکی دو تا از آنها را نشان نداد : 
 

* آنان که مدعیند روزانه با امام کار می کردند بدانند که حضرتش فرمود : منافقین از کفار هم بدترند ! 

 

* آیید و ببینید علی تنها نیست ! 

 

* ابا الفضل علمدار ! موسوی رو تو وردار  

 

 

* ایران که باغ پسته بابات نیست - مملکت حسینی بی صاحاب نیست

 

* ای رهبر آزاده ! آماده ایم آماده

 

* این سند جنایت موسوی است / این سند خیانت موسوی است / عامل این جنایت ، اعدام باید گردد ( این شعارها را مردم در هنگامی که از پل کالج سرازیر می شدند و با ساختمان سوخته سه طبقه بانک صادرات مواجه می شدند سر می دادند. در هنگام بازگشت از راهپیمایی در بخش سوخته و سیاه دیوار ،  مردم نوشته بودند : مرگ بر هاشمی ).

 

* این همه لشکر آمده - به عشق رهبر آمده

 

 * پایان ِ تلخ ، بهتر از تلخی بی پایان است !    

 

 

* تاجر ورشکسته !  برگرد به باغ پسته (باغ لندن)

 

* توی عزا دست می زنه فائزه - سکوت هاشمی براش جایزه ؟ 

  

 

* حرمت شکن عاشورا - اعدام باید گردد

 

* حسین حسین شعار ماست - خمینی افتخار ماست

 

*  خاتمی دروغگو - توسعه سیاسی ات کو ؟

 

* دیدید هنوز عشق لشکر دارد / دیدید که این قافله رهبر دارد / ای مانده نهروانی عهد شکن / این ملک علی مالک اشتر دارد

 

* ریاست خبرگان - تعویض باید گردد

 

* سلم ٌ لمن سالمکم خامنه ای - حرب ٌ لمن حاربکم خامنه ای

 

* عایشه شتر سوار - فائزه فتنه سوار

 

* عمر سعد زمان - ننگت باد ، ننگت باد

 

* فرقه موسویه - اعدام باید گردد

 

* قاضی عاشورایی !  اعدام انقلابی

 

* قسم به جان ِ مادرت فاطمه - فدای امر تو شویم ما همه

* کروبی بی سواد - عامل دست موساد 

 

 

* لبیک یا خامنه ای - لبیک یا حسین است

 

* لعن علی عدوک خمینی - هاشمی و خاتمی و خوئینی

 

* لعن علی عدوک یا حسین - خاتمی و کروبی و میرحسین

 

* ما یوسف خود نمی فروشیم - تو سیم ِ سیاه خود نگهدار

 

* مجمع تشخیص ما ، ریاستش لال شده - دختر فتنه سازَش ، چون خر دجال شده    

 

* محرم ماه خونه - هاشمی سرنگونه

 

* مردم هشیار باشید : فتنه بعدی "حَکَمیت"!

 

* مرگ بر بی بی سی

 

* مرگ بر مزدور ماهواره ای

 

* مزدور آمریکایی ! ما اومدیم . کجایی ؟!

 

* مجمع بی خاصیت ! خجالت خجالت

 

* مزدورا  کوشن ؟ تو سوراخ موشن ! / سوسولا کوشن ؟ تو سوراخ موشن ! / سبزا کوشن ؟ تو سوراخ موشن !

 

* موسوی قبل از اینکه در مقابل مردم ایران  بایستد ، در مقابل خدا  ایستاد . زیرا اسلام خواست خداست و ولایت ، بخش اصلی اسلام است .  

         

* میر حسین میر حسین !  جواب تو با حسین

 

* هاشمی ! سکوت چرا ؟

 

* هاشمی قاضی شارحه - خط نفاقش واضحه

 

* هر جا که اغتشاشه - فائزه رد پاشه  

 

 

* یا سَنَدَ مَن لا سَنَد لَه ( در کنار عکس مهدی کروبی).

 

* یک یاحسین / تا میر حسین / بره پیش ِ / صدّام حسین

تکمله به درخواست زهرا کوچولوی من  که می گوید این شعار را می داده اما آن را ننوشتی :

 

ما اهل کوفه نیستیم - رو به روتون می ایستیم !

***

پانوشت اول : این شعارها را به ترتیب الفبا تنظیم کرده  و صرفاً برای ثبت در تاریخ و عبرت آیندگان از سرنوشت برخی در اینجا آورده ام .

 

پانوشت دوم : راهپیمایی امروز علاوه بر اینکه در کل تاریخ تهران بی سابقه بود ، در تاریخ اکثر شهرها و مناطق کشور بخصوص در شهر قم نیز بی نظیر بود و این در حالی بود که درست روز قبلش نیز مردم کاملا خودجوش و بدون اعلام قبلی در تمام ایران به خیابانها ریخته بودند که حماسه روز قبل هم دست کمی از امروز نداشت ؛ گویی عیناً  دو روز تاسوعا و عاشورای سال 57 را تکرار کردند.

 

پانوشت سوم : یکی از بچه های وطن امروز می گفت : مردم در راهپیمایی امروز ، انگار چند واحد درس "جمل شناسی" پاس کرده بودند!

 

پانوشت چهارم : بعد از راهپیمایی ،  آقای "صفار هرندی" را دیدیم . با حیرت می گفت : از اول انقلاب تاکنون این آرزو در دلمان مانده بود که آیا می شود یک بار دیگر راهپیمایی عظیم مردم تهران در تاسوعا و عاشورای سال 57 تکرار شود . تظاهرات امروز به آن راهپیمایی پهلو می زد .

گفتم : اما در راهپیمایی تاسوعا و عاشورای سال 57 ، ما راه می رفتیم و گاهی با شتاب ، اما امروز من مسیر میدان فردوسی تا چند متر مانده به پمپ بنزین فرصت را یک ساعت و 45 دقیقه طی کردم ! و تمام تلاشهای من برای اینکه حداقل به خود چهارراه فرصت برسم بی نتیجه ماند  ! و از آن تأسفبارتر اینکه خیل عظیم مردم ، امکان برگشت را هم از من سلب کرده بود !

دوست دیگری گفت : تفاوت دیگر این راهپیمایی با تاسوعا و عاشورای سال 57 ، این بود که در آن سال مردم فقط در مسیر خیابان انقلاب راهپیمایی کردند اما امروز عظمت جمعیت به حدی بود که از یکسو خیابانهای بلوار کشاورز و کریمخان تا میدان هفتم تیر و از سوی دیگر تا خیابانهای نواب و کارگر تا میدان قزوین و نیز خیابانهای منتهی به انقلاب را نیز در بر می گرفت .

آقای صفار هرندی تأیید کرد .

 

پانوشت پنجم : آخر شب هم این پیامک از دوستی عزیز برایم ارسال شد :

امروز تهران ،

راهپیمایی نبود !

تظاهرات هم نبود !

فقط شاید "قیام" بتواند بار این حماسه مردمی را به دوش کشد ؛

قیام برای یاری مولا ؛

قیام علیه منافقان کهنه کار و گردن کلفت !

 

پانوشت ششم : اگر هاشمی رفسنجانی حتی در آخرین دقایق پیش از این راهپیمایی ، موضع کوچکی علیه فتنه روز عاشورا و محاربۀ آشکار با نظام اسلامی و اصل ولایت فقیه می گرفت و انا شریک ِ مختصری می گفت ، شاید می توانست خود را در حالت احیا نگه دارد . اما افسوس که او با آغاز این راهییمایی تاریخی ، به پایان حیات سیاسی خود رسید ؛ کسی که ماهها ، برای بالاتر از مجمع تشخیص و مجلس خبرگان تلاش کرده بود ، اکنون با این حضور مردم و با این شعارها ، حتی آینده ای برای ریاست مجلس خبرگان هم ندارد و البته دیگر مهم هم نیست که در مجمع تشخیص و مجلس خبرگان باشد یا نباشد ، او برای همیشه  مُهر ِ "پایان" خورد .

 

پانوشت هفتم : یک نکته مهم و کمتر توجه شده در این راهپیمایی این بود که بر خلاف تصاویر پر شمار امام خمینی و رهبر عزیز انقلاب آیت الله خامنه ای ، تصاویر رئیس جمهور احمدی نژاد در دستهای مردم مشاهده نمی شد  ( خود ِ دکتر هم ظاهراً در راهپیمایی حضور نداشت و اخبار هم چیزی در این باره نگفت ) . همسرم هم گفت : اگر دقت کنی بر خلاف راهپیماییهای مشابه ، پرچمهای جمهوری اسلامی هم بسیار کم تعداد بود . معنی این نکات این است که :

 

مردم در راهپیمایی عظیم و تاریخی عصر روز چهارشنبه نهم دی ماه 1388 خورشیدی ، فقط و فقط به عشق  امام حسین "ع" و ولایت فقیه به میدان آمده بودند و بس !

                                                                         «برگرفته از وبلاگ آب و آتش»

باز باران با ترانه...

باز باران با ترانه 

میخورد بر بام خانه  

 

یادم آرد کربلا را 

دشت پر شور و بلا را 

 

گردش یک ظهر غمگین 

گرم و خونین... 

 

لرزش طفلان نالان 

زیر تیغ و نیزه ها را 

 

با صدای گریه های کودکانه 

وندرین صحرای سوزان 

میدود طفلی سه ساله 

 

پر ز ناله... 

دلشکسته... 

پای خسته... 

 

باز باران... 

قطره قطره میچکد از چوب محمل  

خاکهای چادر زینب٬ به آرامی شود گل 

 

باز باران با محرم... 

 

التماس دعا 

روش یاری رساندن

مسلمانی مقروض شد و نتوانست قرض خود را ادا کند، از طرفی طلب کار اصرار داشت که او قرضش را بپردازد. آن مرد برای چاره جویی به حضور امام حسین(ع) آمد. هنوز سخنی نگفته بود، امام حسین(ع) به او فرمود: آبروی خود را از درخواست مستقیم نگه دار، نیاز خود را بنویس تا به خواست خدا آنچه تو را شاد کند به تو خواهم داد.
او در نامه ای نوشت: ای اباعبدالله فلان کس از من پانصد دینار طلب دارد و اصرار دارد که طلبش را بگیرد، لطفاً با او صحبت کن تا به من مهلت دهد.
امام حسین(ع) پس از خواندن نامه او، به منزل خود رفت و هزار دینار آورد و فرمود: با پانصد دینار آن بدهکاری خود را بپرداز و با پانصد دینار دیگر زندگی خود را سر و سامان بده. البته جز در نزد سه نفر به هیچ کس حاجت خود را مگو:
دین دار (که دین نگهبان اوست)، جوانمرد (که به دلیل جوانمردی حیا می کند) و صاحب اصالت خانوادگی، (چون او شخصیت تو را حفظ می کند و حاجتت را برآورده می سازد).(1)

1- تحف العقول، ص 251
 

شیعه مرتضی علی(ع)

امروز استاد چایچیان(حسان) در شبکه 4 میهمان برنامه بود... 

حاج سعید حدادیان هم مجری... 

استاد می فرمود روزی از من خواستند شعری بگویم کوتاه و شرط گذاشتند که هر که به آن عمل کند به بهشت وارد شود، گفتم از عهده من خارج است...اصرار کردند...توسل کردم... این شعر را گفتم: 

 

                     تـــوشـــه ره 

شیعه ی مرتضی علی عمر هدر نمی کند
از لحظات فــرصتش صــرف نــظر نـمی کند
 

راه امــیرمـومنان راه خــداسـت بی گــمان
شـــیعه ز راه دیـــگران هیچ گـذر نمی کند
 

تا نرسیده مرگ تو، توبه کن از خطای خویش  

چونکه اجل فرا رسـد تــوبـه اثـر نــــمی کند
 

وقــت سـفر بـرای مــا توشه راه لازم است
بار سفر چه بسته ای؟ مرگ خبر نمی کند
 

تا بـــه دلـــت کـند اثــر بـار دگـر بگو حسان
شیعه مرتضی علی عـمر هدر نـــمی کند 

  

                                                            «التماس دعا»