ستون توبه

یهودیان بنی قریظه، چون پیمان خود را با رسول خدا شکسته و خیانت ورزیدند، پیامبر(ص) از سوی حضرت حق مأمور شد، کار آنان را یکسره کند.
سپاه اسلام قلعه پیمان شکنان را محاصره کرد. کار بر یهودیان سخت شد. برای رسول الله(ص) پیام فرستادند که برای مذاکره، «ابولبابه» را به درون قلعه، نزد آنان گسیل دارد؛ چرا که میان او و یهود بنی قریظه، سابقه دوستی و هم پیمانی بود. محمد(ص) ابولبابه را نزد ایشان فرستاد. در خلال گفت وگو، فرستاده رسول خدا با اشاره و علامتی، بخشی از اسرار نظامی سپاه اسلام را برای دشمن فاش کرد. اما ساعتی پس از این ماجرا، از کرده خود پشیمان شد و در حالی که آثار ندامت از چهره اش هویدا شده و رعشه بر اندامش افتاده بود، از قلعه خارج شد، یکسر به مسجد النبی رفت، خود را به یکی از ستون های خانه خدا بست و با خدا عهد کرد که تا توبه اش به درگاه حق تعالی پذیرفته نشود، تا آخر عمر بر همین حال باقی بماند. روزها بر همین روال می گذشت و ابولبابه جز برای نماز و حاجات طبیعی، طناب از دست و پای خود نگشود تا آن که در پگاه روز هفتم، فرشته وحی پیام آمرزش او را از جانب پروردگار بر قلب مبارک رسول الله(ص) نازل کرد: «... و گروهی دیگر از آنها به گناهان خود اعتراف کرده، عمل نیک و بد را به هم آمیخته اند. شاید خداوند توبه آنها را بپذیرد.خداوند، آمرزنده و بخشایشگر است» (سوره توبه-آیه 102)
وقتی خبر آمرزش ابولبابه به مردم رسید، برای باز کردن طناب از جسم فرسوده او به مسجد هجوم آوردند اما او گفت که باید رسول رحمت، بندها را از دست و پای او بگشاید. پیامبر هنگام نماز صبح به مسجد درآمدند و با دستان مبارک خود، او را از ستون رها کردند. این ستون، از آن پس به ستون توبه یا ستون ابولبابه مشهور شد.
زایرانی که به زیارت مرقد شریف نبوی در مدینه مشرف می شوند، در چندمتری این مکان مقدس، فرصت می یابند که به یاد آن انقلاب درونی و بازگشت حقیقی یک انسان توبه کار و به نیت تقرب به خدا، دورکعت نماز در کنار ستون ابولبابه به جای آورند.
چه غبطه انگیز است سرگذشت مردی که توبه پس از خیانتش، به نماد بازگشت واقعی به خدا، تبدیل و نامش ماندگار شد و خوشا به حال آن دیگری که قرآن کریم توبه او را مصداق تمام و کمال بازگشت از گناه و درآمدن به ساحت آمرزش الهی معرفی کرده است. به راستی «نصوح» چه سعادتی داشته که به عنوان یک گنهکار نادم، ضرب المثل توابین حقیقی درگاه حق تعالی در قرآن کریم معرفی شده است. یا ایهاالذین امنوا توبوا الی الله توبه نصوحاً...(سوره تحریم آیه8)
وقتی یک آلوده دامن به جایگاهی دست می یابد که خدا، خوبان عالم و ایمان آورندگان را به تأسی از او وامی دارد، آیا سرگذشت او نباید موجب درس آموزی و عبرت ما شود؟
آیا هنوز هم نصوحی پیدا می شود که در بحرانی ترین لحظه های خطیر حیات، به انقلابی چنان او در ساحت وجود خویش دست زند؟
آیا در زمانه ما، ظهور ابولبابه ای خسته از بار خیانت به خدا و اولیای خدا متصور نیست؟ آیا نمی توان انتظار داشت که در عصر ما هم، جوانمردانی پیدا شوند که با بستن دست و پای خویش به ستون توبه، بندهای بندگی شیطان را از دل واکنند؟
در خبرها آمده بود، یکی از یاران سابق انقلاب که سال گذشته، نامش ترجیع بند غائله های گوناگون فتنه در کشور شد، دچار بیماری سختی شده است. به حرمت همه سوابق پسندیده اش، آرزو می کنیم خداوند، پیش از آن که دیر شود، شوری درونی و تحویل احوالی همانند نصوح و ابولبابه و فضیل عیاض را نصیب او گرداند. «الم یأن للذین امنوا ان تخشع قلوبهم لذکرالله...»(سوره حدید آیه 16)
آیا وقت آن نرسیده است که دل های آنان که خدا را باور دارند، با یاد او خاشع شود؟!
                                                                    «حسین صفارهرندی»

 

تپه برهانی ـ ۲۹

 رزمندگان در صحنه‌های دفاع مقدس (2)

 

۱۳۶۲/۵/۵

هوا که روشن شد، نماز را بجای آورده و به انتظار طلوع آفتاب نشستیم وقتی شعاعهایی از نور خورشید از لابلای درختان بر زمین بیشه تابید، تصمیم گرفتیم که بی خوابی شب گذشته را با استفاده از نور خورشید جبران کرده و تا ظهر بخوابیم. با این که گرسنه بودیم اما خستگی و خواب آلودگی فکر ما را منصرف کرده و هر یک به طرف جایی که نور آفتاب بیشتر به داخل بیشه می تابید رفتیم. نور خورشید بر بدنهای یخ زدۀ ما، گرمای لذت بخشی داشت و چیزی نگذشت که هر دو به خوابی عمیق فرو رفتیم. نزدیکیهای ظهر، از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم و حسین را نیز بیدار کردم. حسین بلافاصله برای آوردن برگ مو، به طرف درختی که گویی خداوند برای حفظ و دوام ما در این محل خلق کرده بود رفت و بدین ترتیب، دوباره مقدار زیادی برگ مو را به عنوان ناهار صرف کردیم.

سوزش دستم، نیاز به تعویض پانسمان را خبر می داد. دو روز بود که پانسمان دستم را عوض نکرده بودم و از حسین خواستم که زحمت این کار را بکشد. او این بار نیز با استفاده از قسمت دیگری از پاچۀ شلوارم، دستم را پانسمان کرد. و بدین ترتیب، زندگی جدید ما آغاز شد. آن شب نیز، اتفاق شب قبل تکرار شد و پس از آن که به همان مقدار و یا حتی کمتر راه رفتیم، خسته شده و اجباراً به جای اول بازگشتیم. حدود 18 کیلومتر با نیروهای خودی فاصله دشتیم و این در حالی بود که حتی نیم کیلومتر هم قادر به راه رفتن نبودیم. تصور این فاصلۀ دور به اضافه تردید نسبت به راهی که می رفتیم، به سستی و دلسردی ما کمک می کرد.«آیا واقعاً این مسیربه نیروهای اسلام منتهی می شود؟ آیا در راه، به سنگرهای کمین دشمن و یا نیروهای کومله بر خورد نمی کنیم؟ چطور ممکن است بتوانیم، 18 کیلومتر راه را آن هم با این وضع طی کنیم؟» اینها و ده ها سؤال دیگر، ذهن ما را به خود مشغول داشته بود و به دلسردی و سستی ما دامن می زد. اگر من خود قادر به حرکت بودم، وضع کاملاً متفاوت بود، اما چطوری می توانستم از حسین که چند سال از من کوچکتر بود و اندام نحیفش، در اثر ضعف و گرسنگی مثل چوب شده بود انتظار داشته باشم که در این مسافت طولانی مرا نیز حمل کند؟ او واقعاً نمی توانست هیکل سنگین مرا که شاید 15 کیلو از خود او سنگین تر بودم، حمل کند! به خود حق نمی دادم که با فشار بر او موجبات ناراحتی اش را فراهم کنم.

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و شبها را با مشقت و سرمای بسیار شدید طی می کردیم و معمولاً صبح ها تا ظهر، در زیر نور آفتاب، به خواب می رفتیم. گرچه اکنون مقدار زیادی برگ مو را برای تغدیه در اختیار داشتیم، اما این خوراک، نیاز بدن ما را بطور کامل برآورده نمی کرد. ترشی برگ و در نتیجه، اسیدی بودن آن، معدۀ هر دوی ما را ناراحت می کرد و تقریباً بطور مداوم از درد خفیف معده، رنج می بردیم. بیش از هر چیز، مشکلات و دردهای ناشی از سوء تغذیه و برهم خوردن نظم گوارشی، ما را رنج می داد که بیان آن خارج از حریم ادب است.

۱۳۶۲/۵/۷ 

روز چهارم، بالاخره به این نتیجه رسیدم که حرکت شبها بی فایده بوده و جز این که مقداری راه را طی کرده و خسته شویم و به جای اول باز گردیم، نتیجۀ دیگری ندارد و لذا مجبور بودیم که همانجا بمانیم و منتظر تقدیر الهی باشیم. امیدوار بودم که عملیات ادامه پیدا کرده و رزمندگان بزودی منطقه را فتح کنند و در نتیجه، ما نیز نجات یابیم. زمانی که کاملاً از توان خودمان برای باز گشت به عقب، قطع امید کردم، تنها به عملیات رزمندگان می اندیشیدم که برای آزاد سازی تنگه و در نتیجه حفظ پادگان حاج عمران، اجتناب ناپذیر بود هیچ چاره ای نداشتیم جز این که روحیۀ خود را با این نقطۀ امید تقویت کنیم. لذا در همین روز تصمیم گرفتیم جای مناسبی که ما را از سرمای شبهای بیشه در امان نگاه دارد و بتوانیم شبها را به خواب رویم، فراهم کنیم. ابتدا تصمیم گرفتیم که با کندن زمین، گودالی را برای خواب تهیه کنیم، اما چیزی نگذشت که در کنار سنگی، یک گودال شبیه قبر اما به ارتفاع تقریبی نیم متر یافتیم. گرچه گودال مزبور برای خوابیدن دو نفر مناسب نبود، اما تنگی آن موجب می شد که بیشتر گرم شده و از نسیم های سرد بیشه در امان باشیم. حسین با کمک یک تکه چوب تیز، مشغول تراشیدن خاکهای کف گودال شد تا بر عمق آن بیفزاید، او ساعاتی را به این کار مشغول بود و در نهایت حدود 20 سانتیمتر، عمق گودال افزایش یافت و در عین حال زمین آن صاف و تسطیح گردید. او پس از فراغت از این کار، به جمع آوری برگ پرداخت و وقتی مقدار زیادی برگ آماده شد، کف گودال را به وسیلۀ برگها  پوشانید و تشکی از برگ پدید آورد. حسین آنگاه به شکستن شاخه های پر برگ درختان پرداخت تا از تودۀ انبوه شاخ و برگ درختان به عنوان روانداز گودال، استفاده کنیم و حتی المقدور، از نفوذ هوای سرد به داخل گودال جلو گیری نماییم. با خود اندیشیدم که اگر اتفاق غیر منتظره ای رخ ندهد، حداقل ده روز دیگر قادر به تحمل این وضع خواهیم بود، زیرا از نظر تغدیه، وجود انبوهی از برگهای درخت مو، برای این مدت زمان، کافی بود و خوشبختانه آب نیز همواره در اختیارمان بود. تنها چیزی که مرا بشدت نگران می کرد زخم دستم بود که به سرعت عفونی می شد و با پیشروی عفونت، روز به روز مرا به مرگ نزدیکتر می ساخت. هر روز به تعویض پانسمان اقدام می کردم و حسین ابتدا اطراف زخم را با پارچه خیس شده شستشو می داد و آنگاه آن را پانسمان می کرد. زخم آن چنان عمیق بود که به راحتی می توانستم استخوان سفید دستم را مشاهده کنم، پارچۀ پانسمان، از پاچۀ شلوارم تأمین می شد و هر روز قسمتی از انتهای پاچۀ شلوارم را برای این کار پاره می کردم. و به این ترتیب، اکنون شلوار نظامیم، به زانو رسیده و مبدل به شلوارک شده بود.

تخت عباس

یک دستش ظاهرا سالم است اما تکان نمی خورد، حتی با فیزیو تراپی. ترکش ها جا خوش کرده اند و تحرک را از دست "عباس" گرفته اند. یک پایش را در جاده "اهواز – خرمشهر" جا گذاشته و حالا سخت است برای او با یک پا، بالا رفتن از پله های بنیاد تا بفهمد جانباز چند درصد است. تیر خصم یک چشمش را در "جزیره مجنون" بی سو کرد و حالا سوسوی ستاره ها را، نور ماه را فقط با یک چشم می بیند. دوستانش همه شهید شده اند و او گمنام مانده در این شهر شلوغ. کارش شده تورق آلبومی پر از صداقت، پر از عکس های یادگاری. در زمان جنگ، دوربین این همه دور نبود از فطرت خویش و "افق" را هم می گرفت. پزشکان به خانواده اش گفته اند؛ زیاد زنده نمی ماند و امروز، فردا خواهد رفت. هر نفسی که می کشد، برای او ممد درد است. نفس نمی کشد، درد می کشد. درد می کشد و نمی تواند فریاد بکشد و نشسته روی ویلچر و دارد وصیت نامه ای که زمان جنگ نوشته بود از دوباره برای دل خودش می خواند؛ بسم رب شهدا و الصدیقین. چشمش خطوط وصیت نامه را درهم می بیند و او جز خطوطی مبهم چیز دیگری نمی بیند اما دید این صحنه آرایی ها را با چشمی که هنوز بصیرت دارد. هنوز هم گاهی که دلش برای جنوب تنگ می شود خواب جزیره شمالی مجنون را می بیند و "موج" او را می برد به اوج درگیری. به یک کیلومتر جلوتر از خط مقدم. به سه راهی شهادت. به سه راه جمهوری به عملیات محرم و به عاشورای سال فتنه و اشک. به آن 8 سال و این 8 ماه. گاهی یادش می رود یک پا ندارد و بلند می شود به اذن عباس از روی ویلچر و لباس خاکی می پوشد که خون "حبیب غنی پور" روی آن ریخته شده. خون چند شهید در لباس خاکی اش بر جای مانده، خدا عالم است. سه راهی شهادت آنقدر تنگ بود که خون شهدا قشنگ می پاشید روی لباس دیگر بچه ها و حالا عده ای دارند سرسره بازی می کنند روی این خون و او دارد با یک چشم می بیند ماجرا را. "نه دی" آمده بود با یک پا راهپیمایی و از سران فتنه شاکی بود که چرا هر دو پای شان روی خون شهداست. قطع نخاعی نیست اما همت را که مضاعف می کند، قادر است با عصا راه برود و نخاع کاخ سفید را با نی ساندیس نظام قطع کند. "نه دی" به من می گفت؛ این عصا اسلحه من است و من خوب که به عصایش نگاه کردم دیدم این عصا همان عصای موسی است و هنوز هم معجزه می کند و نیل "از فرات تا نیل" را می شکافد و خواب "معاریو" را که ارگان آخرالزمانی معاویه است، پریشان می کند. عمر و عاص های امروزی عاصی اند از این عصا. "عباس" می گفت؛ اگر لازم شد این عصا را خواهم کوباند بر سر اهل نفاق که آشوب کردند در عاشورا. عکس "آقا" را گرفته بود دستش و داشت به خبرنگار خارجی می گفت؛ "ما یوسف خود نمی فروشیم". خبرنگار برای ترجمه یوسف به جای انجیل باید می آمد "بیت رهبری" و روی گلیم حسینیه امام خمینی می نشست و قرآن می خواند و با چشم خود می دید مردان بزرگ، خانه های شان ساده و صمیمی است و کاش می دید که بیت رهبری خانه ای معمولی است؛ نه در انتهای خیابان کاخ، که در ابتدای خیابان فلسطین. خبرنگار باید میکروفن را می گرفت جلوی قلب ما تا "حسین حسین" را بشنود. قلب عباس اما دیشب منقلب شد و داشت از کار می افتاد. این روزها عباس دارد نفس های آخر خود را در این دنیا می کشد. شهدا در طبقات فوقانی بهشت انتظارش را می کشند. اجازه شیمی درمانی نمی دهد عباس و نمی گذارد عناصر جدول مندلیوف، خدشه بر اخلاصش وارد کنند و از عناصر جدول فتنه ناراحت است که چرا کلمات متقاطع وصیت نامه شهید بی دست را به "سودوکوی جورازلم پست" فروختند و چرا شهوت پست و صندلی، آنها را به جدول زده است و چرا مجسمه میدان انقلاب را برداشتند که تجسم روزهای رویایی بود. عباس الان خوابیده روی تخت که جهیزیه همسرش بود و الحق که باشکوه تر است تخت شهید از تخت جمشید. سنگ مزارش را هم داده برایش نوشته اند؛ "شهید بسیجی، عاشق خمینی و خامنه ای. تاریخ شهادت؛ سال ها بعد از روزگار جتگ در عملیات جنگ روزگار". سنگ را گذاشته کنار تخت و دارد برای خودش فاتحه می خواند و با "زیارت عاشورا" سنگ حسین را به سینه می زند و می داند قبرش در قطعه 26 بهشت زهراست و شهدا این قبر را برایش به امانت نگه داشته اند. عباس تا به حال "کربلا" نرفته و معتقد است با "جی پی اس" نمی توان "کف العباس" را پیدا کرد. یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار و صد و نود و پنج کیلومتر مربع مساحت کل ایران مدیون "تخت عباس" است که فقط دو متر در یک متر است و زیاد از دنیای ما جایی را اشغال نکرده. زبان رسمی کشور ما سرفه های طولانی عباس است. آب و هوای کشور ما خس خس سینه عباس است.  طبق قانون، عباس جانبازی است بالای صد در صد اما طبق جبر روزگار کسی به عباس "شهید" نمی گوید. چند روز دیگر اگر صبر کنیم، "آوینی" به عباس خواهد گفت؛ "ای شهید! ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای. دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش".
                                                           ***
عباس من! جای تو این تخت نیست؛ خیالت تخت، جایت "تحت الانهار" است. پیشاپیش شهادتت مبارک. گاهی اما به خواب مادرت بیا. بیا و ای رها گردیده! بگو؛ "آن سوی هستی قصه چیست". 

                                                                       «برگرفته از وبلاگ قطعه ۲۶ حسین قدیا نی»

با شکوه ترین وزیباترین تصویراز صیاددل ها

 

این تصویر شهید صیاد شیرازی است در حالتی رویایی که رسیدن به آن آرزوی تمام مجاهدان راه خداست!

 

  

 پیش گویی شهید صیاد در باره شهادت خود:

ساده زیستی و مردمی بودن و در عین حال، روحیه عارفانه داشتن در شهید صیاد جمع شده بود. اینها موجب می شد ایشان از طرفی حاضر به داشتن محافظ نشود و از مرگ نهراسد و از طرفی دیگر آرزوی شهادت کند و حتی پیشاپیش نسبت به وقوع آن خبر بدهد. طبعاً خانواده ایشان بیش از هر کس دیگری با مسائل فوق، رو به رو بوده اند.

به مناسبت 21 فروردین، سالروز شهادت این عارف مجاهد، بخشی از سخنان پسر ارشد شهید صیاد و همسر ایشان را راجع به روزهای آخر زندگی این شهید گرانقدر و ماوقع روز شهادت ایشان بازخوانی می نماییم:

مهدی صیاد شیرازی: «تا آنجایی که یادم هست، پدر طبق معمول، ساعت6:30 آماده رفتن شدند. من و برادر کوچک ترم محمد همراه ایشان به مدرسه می رفتیم. این برنامه ای بود که هر روز صبح اجرا می کردند و تمایل داشتند حتی المقدور، خودشان ما را به مدرسه ببرند.

آن روز هم می خواستیم برویم، من در را باز کردم و ایشان هم ماشین را از محل پارکینگ بیرون آوردند. در این فاصله دیدم که یک شخصی با لباس رفتگری دارد به سوی ایشان می آید. یک جارویی دستش بود و ماسک هم زده بود. نزدیک شد و معلوم بود که کاری دارد.

شروع کرد به جارو کردن و کوچه هم خلوت و ساکت بود. من سنم کم بود و نسبت به این مسئله زیاد حساسیت نشان ندادم. دیدم که نامه ای را آورد و به پدرم داد. پدرم هم شیشه ماشین را پایین کشیدند که نامه را بگیرند. در این فاصله، آن فرد، اسلحه ای راکه داخل لباسش جاسازی کرده بود، بیرون کشید و چهار گلوله به سر پدرم شلیک کرد.

... در آن مقطع زمانی و به ویژه در لحظه شهادت، خودشان رانندگی می کردند. ایشان خصوصیتی که داشتند این بود که مردمی بودند و سعی می کردند به کسی زحمت ندهند. هم خودشان رانندگی می کردند و هم از محافظ استفاده نمی کردند.

یادم هست کسانی هم این حرف را به ایشان می زدند و ایشان جواب می دادند که محافظ هم بنده ی خداست. تا آنجا که می توانستند سعی می کردند کسی را به زحمت و خطر نیاندازند؛ ضمن اینکه مسئله حفاظت ایشان، برای خانواده شان هم محدودیت هایی را ایجاد می کرد و هر جایی می رفتند، باید با یک گروهی می رفتند، ولی با نبودن محافظ، می توانستند با خانواده باشند.

ایشان از این چیزها ترسی نداشتند و به عنوان یک شخصیت نظامی که آموزش های دفاعی این چنینی رادیده بود، همواره اسلحه ای داشتند و در لحظه شهادت هم سلاح داشتند، ولی شهادت به این شکل، کمی غافلگیرانه بود. نه خودشان توانستند کاری کنند نه بنده که همراهشان بودم. در واقع [این نحو ترور] سوءاستفاده از اعتماد متواضعانه ایشان بود.»

(شاهد یاران، شماره ویژه شهیدصیاد شیرازی، صفحه 79)

***

همسر شهید: «هر روز صبح تا جلوی در می رفتم و بدرقه اش می کردم و راهش می انداختم.آن روز صبح سرگرم کاری بودم. علی [شهید صیاد] آمده و من را صدا کرده بود که : "حاج خانم، من دارم می روم"، ولی من نشنیده بودم.

سرگرم کار خودم بودم که دیدم صدایی آمد، نه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. یکدفعه دیدم مهدی بدو آمد توی خانه. توی سرش می کوبد و گریه می کند. با گریه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بیا. بابا را کشتند.»

تا برسم جلوی در، دو بار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش. انگار خواب باشد، سرو صورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود. خواستم جیغ بکشم، ولی صدایم در نیامد.

دویدم در خانه همسایه طبقه بالایمان. آنها رفتند علی را برداشتند و بردند بیمارستان. من هم آمدم نشستم پای تلفن. اصلاً نمی فهمیدم کجا را باید بگیرم. به هر که و هر کجا که میشناختم، زنگ زدم، ولی کسی گوشی را بر نمی داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دویدم دم در. کسی نبود. علی را برده بودند. فقط جلوی در خانه روی زمین خون ریخته بود، خون علی.

قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟"

آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم."

انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید." ساکت بودم. گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید."

ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: "عفت؟" یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام."

یک هفته بعد علی شهید شد.»

(شاهد یاران، شماره ویژه شهیدصیاد شیرازی، صفحه 78)

تپه برهانی ـ ۲۸

اکنون آسوده و بی خیال در کنار هم به انتظار تاریک شدن هوا نشسته بودیم و گهگاه چرت می زدیم. تصمیم داشتیم که به محض تاریک شدن هوا، به طرف مشرق حرکت کنیم. راه خاصی را بلد نبودیم زیرا این محور با محوری که چند شب پیش عملیات صورت گرفته بود، کاملاً تفاوت داشت. و در واقع، آن شب، از سمت دیگری به تپه حمله کرده بودیم و اکنون در سمت مقابل آن و پشت تپه قرار داشتیم. تصور می کنم آب نهر که از سمت شرق می آمد و به طرف غرب می رفت، با فاصله ای کم، به جادۀ تدارکاتی دشمن منتهی می شد. به هر جهت با وجودی که اصلاً راه را نمی دانستیم اما مطمئن ترین راه را حرکت به سمت شرق قلمداد می کردیم. قبل از تاریک شدن هوا می بایست مقدمات حرکت را آماده می کردیم، لذا در این زمینه با حسین مشورت کردم. فقط شلوار  به تن داشتم و کف جورابهایم نیز در اثر کشیده شدن بر سطح تپه کاملاً پاره شده بود. کف هر دو پایم، زخمهای سوزان و دردناکی داشت و اگر پایم به جایی می خورد، درد سختی را احساس می کردم. گرچه خود قادر به راه رفتن نبودم اما اطمینان داشتم که حسین نیز قادر به حمل من، آن هم در مسافتی ۱۸ کیلومتری نیست. لذا می بایست در طول حرکت از پاهایم، حداقل به عنوان دو اهرم استفاده می کردم تا حتی المقدور فشار کمتری بر حسین وارد آید. و برای این کار نیاز به کفش داشتم. ابتدا می خواستم که با استفاده از پاچۀ شلوارم کف پاهایم را بپوشانم، اما چیزی نگذشت که حسین، در اطراف جوی آب، یک گونی پلاستیکی پاره شده را که به شاخۀ درختی گیر کرده بود یافت. گونی بوی مشمئز کننده ای نظیر بوی تعفن مردار می داد، اما به هر جهت بهترین وسیله برای درست کردن کفش بود. جورابهایم را درآوردم و از حسین خواستم که گونی را به دو تکۀ مساوی پاره کرده و سپس هر تکه را کف یک پایم بپیچد، آنگاه ته جورابهایم را گره زده و سر و ته پوشیدم و به این ترتیب، یک توده ای پارچه ای در کف هر پایم تشکیل شد.

هوا کم کم رو به تاریکی نهاد. پس از آن که یک بار دیگر به عنوان شام، مقدار زیادی برگ مو خوردیم، به حسین گفتم:«امشب باید زحمت مرا هم بکشی چون من نمی توانم راه بروم و از این باب شرمنده ام اما چاره ای نیست، انشاءالله در آینده محبتهای تو را جبران خواهم کرد.» و حسین، با لبخندی رضایت خود را ابراز داشت.

هوا کاملاً تاریک شد، مشغول خواندن نماز شدیم و سپس حسین قمقمه اش را پر از آب کرد. آنگاه در کنارم نشست و من دست چپم را بر گردن او حلقه زده و با تکیه بر او از زمین بلند شدم. بطور کلی قادر به ایستادن روی پاهایم نبودم اما سعی می کردم وزن خود را توسط پاهایم به زمین منتقل کنم تا او کمتر خسته شود. و به این ترتیب حرکت به سمت مشرق آغاز شد. راه رفتن با این وضع، آن هم از لابلای درختان، با دشواری و کندی همراه بود. پس از حدود ۱۵ دقیقه که راه رفتیم، از شدت نفس نفس زدن حسین دریافتم که خسته شده است . با این حال پرسیدم:«حسین، خسته شدی؟» اما او چیزی نگفت. گفتم:«خوب، کمی استراحت می کنیم.» پس از دقایقی استراحت، دوباره حرکت کردیم. این بار کمتر از دفعۀ قبل راه رفتیم و زودتر خسته شدیم و دوباره بر زمین نشستیم و این وضع در طول حدود یکساعت، چندین بار تکرار شد. در واقع یکساعت راه رفته بودیم اما هنوز۲۰۰ متر هم از مکان اولیۀ خود دور نشده بودیم.

یکی دو ساعت با این وضع گذشت و بالاخره حسین گفت:«من دیگر نمی توانم راه بروم.» و بر زمین خوابید. به او گفتم:«نمی شود که اینجا بمانیم، به هر صورت باید برویم، و گرنه یا از گرسنگی تلف خواهیم شد و یا بالاخره به دست عراقیها خواهیم افتاد. ببین، اگر کمی به خودمان زحمت بدهیم، بعد راحت خواهیم شد و وقتی به نیروهای خودی رسیدیم، آنها به گرمی از ما پذیرایی خواهند کرد...» اما حسین که خیلی خسته شده بود، مخالفت کرد و گفت:«امشب که من دیگر قادر به راه رفتن نیستم، امشب را می خوابیم و فردا شب که کمی قوی تر شدیم حرکت می کنیم.»

چاره ای نبود، خود من نیز به شدت احساس خستگی می کردم و چشمانم سنگینی می کرد. اما خوابیدن در این مکان، به مصلحت نبود زیرا اولاً: تراکم درختان در این قسمت از بیشه، کم بود و با روشن شدن هوا، دشمن ما را می دید و ثانیاً: مجبور بودیم که به درخت مو نزدیک باشیم تا در طول یک شبانه روز آینده نیز از برگهای آن تغذیه کنیم. لذا راهی را که آمده بودیم بازگشتیم و بالاخره، حدود ساعت یازده شب، به جای اول خود رسیدیم. و با فاصلۀ چند متر از آب، در زیر درختان خوابیدیم.

هوای بیشه بسیار سرد بود و خواب به چشمم نمی آمد و هر چه از شب می گذشت، هوا سردتر می شد. زانوهایم را در بغل گرفته و بر خود می لرزیدم. پس از ساعتی متوجه شدم که حسین نیز بلند شد. گفتم:«چرا نمی خوابی؟» گفت:«سردم است، خوابم نمی برد. کنار او رفتم تا بلکه با استفاده از گرمای بدن یکدیگر به خواب رویم. دهانمان را بین فاصله بدنمان قرار دادیم تا گرمای بازدم ما، از شدت سرما بکاهد. به هر جهت شب به سختی گذشت و هیچ یک از ما به خواب نرفته و تا صبح، از شدت سرما لرزیدیم.

تپه برهانی ـ ۲۷

با خود می گفتم که قطعاً در بین درختان بیشه، درخت میوه نیز یافت می شود؛ مخصوصاً که تابستان بود و علی القاعده می بایست درختان، پر از میوه باشد. خود قادر به حرکت نبودم زیرا پاهایم بطور کلی بی حس شده بود و به محض حرکت، سرگیجه رفته و به زمین می خوردم. ابتدا همان طور که نشسته بودم، درختهای اطراف خود را از زیر نظر گذرانیدم، اما همه از نوع درختهای بدون میوه بود. لذا به حسین گفتم:« کمی در اطراف بیشه جستجو کن شاید درخت میوه ای باشد و در این صورت، میوه ها را بیاور تا با هم بخوریم.» حسین بلافاصله حرکت کرد و دقایقی بعد آن قدر از من فاصله گرفت که دیگر او را نمی دیدم. اما چیزی نگذشت که دست خالی بازگشت و گفت که همۀ درختها از نوع درختان بدون میوه مثل چنار است. به فکر فرو رفتم، پس چه باید بکنیم؟ با این وضع که قادر به راه رفتن نیستیم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که چاره ای جز خوردن برگ همین درختهای موجود نداریم لذا به حسین گفتم:«از این چند درختی که در بیشه هست برگهایی را بچین و در آب بشوی تا هر کدام را که بیشتر قابل خوردن بود استفاده کنیم.» چاره ای نبود باید به هر طریق، خود را تقویت کرده و به سوی نیروهای خودی حرکت می کردیم. حسین مشغول شد و از درختهای مختلف برگ چید. پس از آن که مقدار زیادی برگ جمع شد، یک یک آنها را در آب شست و بعد مشغول خوردن شدیم. هر یک از ما تنها موفق به خوردن دو یا سه برگ آن هم با سختی و ناراحتی شدیم. همۀ برگها تلخ و بدمزه بود و موجب می شد که حالت تهوع پیدا کنیم. چاره ای نبود، مجبور بودیم که گرسنگی را تحمل کنیم. هر چه فکر کردم که راهی رای رفع گرسنگی بیابم به نتیجه ای نرسیدم.

لحظاتی من و حسین، آرام و بی صدا نشسته و به فکر فرو رفته بودیم تا این که حسین از جا برخاست و به جمع آوری سنگ مشغول شد و سپس با دقت و نشانه گیری، سنگها را به طرف کلاغ ها و دیگر پرندگانی که روی شاخۀ درختها نشسته بودند پرتاب می کرد تا بلکه یکی از آنها را شکار کند، اما این تلاش نیز به نتیجه ای نرسید و او پس از دقایقی خسته شد و بر زمین نشست. و دوباره هر دو به فکر فرو رفتیم. دقایقی بعد در حالی که چشمم را به افق بیشه دوخته بودم و فکر می کردم، ناگهان در فاصله ای نسبتاً دور، برگهای بوتۀ انبوهی، نظرم را به خود جلب کرد. گویا برگهایش، از نوع درخت مو (انگور) بود. بیشتر دقت کردم و تقریباً از وجود آن، اطمینان یافتم. به حسین گفتم:«ببین حسین، آنجا یک درخت مو هست، ممکن است انگور هم داشته باشد.» او با بی تفاوتی گفت:«نه، مو نیست، من آنجا هم رفتم.» لحظه ای تردید کردم اما دوباره با اصرار از او خواستم که یک بار دیگر نیز به خاطر من به آنجا برود و حسین با بی حالی از جا برخاست. هنگامی که دور می شد به او گفتم:«اگر انگور هم نداشت، برگهایش ترش مزه است.» پس از آن که حسین به درخت رسید، دیدم که به سرعت مشغول چیدن برگهای آن شد و سپس در حالی که مقدار زیادی برگ در بغل داشت، بازگشت و وقتی به من رسید با خوشحالی گفت:«میوه ندارد اما برگهایش را آوردم.» آنگاه برگها را در آب شست و بعد با لذت خاصی مشغول خوردن شدیم. این خوراک، بعد از سه روز بی غذایی و ضعف، بسیار لذیذ بود، آن گونه که هیچگاه با این لذت غذا نخورده بودم. برگها کاملاً ترش مزه بود و هر چه می خوردیم سیر نمی شدیم. پس از تمام شدن برگها، حسین یک بار دیگر نیز برای آوردن برگ رفت و پس از آن که مقدار زیادی برگ مو، خوردیم، سیر شدیم. . خدای را بر این همه لطف و عنایت سپاس گفتیم. سپس احساس کردم که بدنم آرامش خود را باز می یابد و نیروی تحلیل رفتۀ بدنم، در حال بازسازی دوباره است.

علامه جعفری و زیباترین دختر دنیا

 چارقد :از علامه جعفری می پرسند چی شد که به این کمالات رسیدی ؟!

ایشان در جواب خاطره ای از دوران طلبگی تعریف میکنن و اظهار میکنند که هر چه دارند از کراماتی ست که بدنبال این امتحان الهی نصیبشان شده :«ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم . خیلی مقید بودیم که ، در جشن ها و ایام سرور ، مجالس جشن بگیریم ، و ایام سوگواری را هم ، سوگواری می گرفتیم ، یک شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) اول شب نماز مغرب و عشا می خواندیم و یک شربتی می خوردیم آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می دادیم . یک آقایی بود به نام آقا شیخ حیدر علی اصفهانی ، که نجف آبادی بود ، معدن ذوق بود . او که ، می آمد من به الکفایه ، قطعا به وجود می آمد جلسه دست او قرار می گرفت .

آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد (۱۰ الی ۲۱ مرداد ) که ما خرما پزان می گوییم نجف با ۲۵ و یا ۳۵ درجه خیلی گرم می شد . آنسال در اطراف نجف باتلاقی درست شده بود و پشه های بوجود آمده بود که ، عربهای بومی را اذیت می کرد ما ایرانیها هم که ، اصلا خواب و استراحت نداشتیم . آنسال آنقدر گرما زیاد بود که ، اصلا قابل تحمل نبود نکته سوم اینکه حجره من رو به شرق بود . تقریبا هم مخروبه بود . من فروردین را در آنجا بطور طبیعی مطالعه می کردم و می خوابیدم . اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود ولی دیگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود . گرما واقعا کشنده بود ، وقتی می خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل این بود که وردست نان را از داخل تنور بر می دارم ، در اقل وقت و سریع !

با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع ، در بغداد و بصره و نجف ، گرما ، تلفات هم گرفته بود ، ما بعد از شب نشستیم ، شربت هم درست شد ، آقا شیخ حیدر علی اصفهانی که ، کتابی هم نوشته بنام « شناسنامه خر » آمد. مدیر مدرسه مان ، مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آنجا بود ، به آقا شیخ علی گفت : آقا شب نمی گذره ، حرفی داری بگو ، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد .

عکس یک دختر بود که ، زیرش نوشته بود « اجمل بنات عصرها » « زیباترین دختر روزگار » گفت : آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می کنم . اگر شما را مخیر کنند بین اینکه با این دختر بطور مشروع و قانونی ازدواج کنید – از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد – و هزار سال هم زندگی کنید . با کمال خوشرویی و بدون غصه ، یا اینکه جمال علی (ع) را مستحبا زیارت و ملاقات کنید . کدام را انتخاب می کنید .

سوال خیلی حساب شده بود . طرف دختر حلال بود و زیارت علی (ع) هم مستحبی . گفت آقایان واقعیت را بگویید . جا نماز آب نکشید ، عجله نکنید ، درست جواب دهید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت : سید محمد! ما یک چیزی بگوئیم نری به مادرت بگوئی ها؟معلوم شد نظر آقا چیست؟ شاگرد اول ما نمره اش را گرفت! همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) اینطور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوئیم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می افتاد. نفر سوم گفت : آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی (ع) معروف است که فرموده اند « یا حارث حمدانی من یمت یرنی » (ای حارث حمدانی هر کی بمیرد مرا ملاقات می کند) پس ما انشاالله در موقعش جمال علی (ع) را ملاقات می کنیم! باز هم همه زدند زیر خنده، خوب ذوق بودند. واقعا سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت : آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد در صد؟ آقا شیخ حیدر گفت : بلی گفت : والله چه عرض کنم (باز هم خنده حضار ) نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم : من یک لحظه دیدار علی (ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی دهم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم، حالت غیر عادی، حجره رو به مشرق دیگر نفهمیدم، یکبار به حالتی دست یافتم. یک دفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه ای که شیعه و سنی درباره امام علی (ع) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم این آقا کیست؟ گفت : این آقا خود علی (ع) است، من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده دست نفر نهم یا دهم، رنگم پریده بود. نمی دانم شاید مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت : آقا شیخ محمد تقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی خواستم ماجرا را بگویم، اگر بگم عیششون بهم می خوره، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل ( مدیر ) را خطاب به آقا شیخ حیدر گفت : آقا دیگر از این شوخی ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من است. 

                                                                                                 «رجانیوز»

شب های آخرین

آذر ماه 1365، چیزی نمانده بود به عملیات "کربلای 5" که "علی زنگنه" جوان ساده دل، پاک و در عین حال شجاع، که قبلاً در گردان شهادت با او همرزم بودم نیز به واحد آر.پی.جی آمد. بچه‌هایی که در عملیات بدر همراه با علی در واحد آر.پی.جی بودند، از رشادت و حماسه آفرینی او زیاد صحبت می‌کردند و این‌که در آن عملیات، چندین تانک را منهدم کرده بود. علی، خیلی دل رحم و هم زود رنج بود.

شب در چادر نشسته بودیم که علی از چادر مسئولین واحد بیرون آمد و وارد چادر خودمان شد. بغض گلویش را گرفته بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قرآن ها در جلوی‌مان باز بودند و طبق روال هر شب، در حال قرائت سوره‌ی واقعه بودیم. نگاهی به همه‌ی بچه‌ها انداخت. خوب که همه را از نظر گذراند، گفت:
ـ باشه دم تون گرم. من چه بدی ای در حق تون کردم که می‌رین پهلوی برادر یاسر می‌گین علی همش شوخی می‌کنه، اذیت می‌کنه. خب اگه من بد هستم، اول به خودم بگین. من همه‌ی شما رو دوست دارم. ( گریه‌اش درآمد و ادامه داد) به خدا من خاک پای همه‌تونم. من اگه شوخی می‌کنم، واسه‌ی ‌اینه که می‌خوام خوش باشیم.

سراسیمه از در بیرون رفت، چند جفت پوتین در دستش بود که وارد چادر شد. در حالی که اشکش همچون باران بهاری جاری بود، وسط جمعی که دور نشسته بودیم، ایستاد. کف خاکی پوتین ها را به سرو صورتش مالید، بوسید، به لبانش کشید و گفت:
ـ من خاک پاتونم، من غلام تونم. به خدا افتخار می‌کنم خاک کف کفشاتون رو بمالم به صورتم.
شهید "ابوالفضل نقاد" و شهید "ابراهیم احمد نژاد" بلند شدند و جلوی او را گرفتند. گریه‌اش شدیدتر شد. همه مات و مبهوت از آن چه می‌گذشت، به او نگاه می‌کردیم.

به‌ زور که‌ آوردیمش‌ داخل‌ چادر، رفت ‌سراغ‌ ساکش‌. زیپ‌ آن‌ را باز کرد و هر چه‌ که‌ داخلش‌ بود، وسط‌ چادر خالی‌ کرد.بچه‌ها مبهوت‌ مانده‌ بودند که‌ قصد علی‌ از این‌ کار چیست‌؟ ضبط‌ صوت‌ کوچک‌ (میکرو ضبط‌) خود را برداشت‌، رو به‌ حسین‌ کرد و گفت‌:
ـ بیا داداش ‌... از این‌ ضبط‌ صوت‌ خوشت‌ می‌اومد؟ ... بیا بگیرش ‌...نگو نه‌ ... خودم‌ دیدم‌ خوشت‌ اومده‌ بود.
دست‌ مرا گرفت‌ و دو بلندگوی‌ استریویی‌ کوچک‌ ضبط‌ را میان ‌دست هایم‌ گذاشت‌ و گفت‌:
ـ بیا داداش‌ جون‌، اینم‌ مال‌ تو ... ضبطش‌ مال‌ اون‌، بلندگوش‌ مال‌ تو. تو ضبط‌ داری‌. اینم‌ می‌دم‌ هر وقت‌ باهاش‌ نوارای‌ آهنگران‌ رو گوش ‌کردی،‌ یاد منم‌ باشی‌. اون‌ وقت‌ برام‌ فاتحه‌ بخونی‌.
گریه‌ام‌ گرفته‌ بود. چرا این‌ جوری‌ می‌کرد. پیراهن‌ کره‌ای‌اش‌ را به ‌یک‌ نفر داد. شلوار نویش‌ را به‌ دیگری‌. جز یک‌ دست‌ لباس‌، دیگر چیزی‌ داخل‌ ساکش‌ نبود. آن‌ وقت‌ بود که‌ لبانش‌ به‌ خنده‌ باز شدند. ولی‌ اشک‌ هنوز از گوشه‌ی‌ چشمانش‌ جاری‌ بود. رو کرد به‌ بچه‌ها و با تبسمی‌ زیبا گفت‌:
ـ حالا از من‌ راضی‌ هستید‌؟ به‌ خدا چیز دیگه‌ای‌ ندارم‌، وگرنه‌ برای ‌یادگاری‌ می‌دادم‌ به‌ شما ... ولی‌ خدا وکیلی‌ اگه‌ به‌ هر کدوم‌ از شما بی‌تربیتی‌ یا بی‌ادبی ‌کردم،‌ من رو ببخشید‌ و حلالم‌ کنید‌ ... خدا وکیلی‌ حلالم ‌کنید ‌... باشه‌؟
و حالا این‌ ما بودیم‌ که‌ با گریه‌ او را در آغوش‌ گرفته‌ و می‌بوسیدیم‌. صورت‌ زیبایش‌ بوی‌ خاک‌ می‌داد. خاک‌ کف‌ پوتین‌ بچه‌ها.

از فردای آن شب، علی دیگر علی قبلی نبود. کم تر شوخی می‌کرد و دیگر خنده مثل همیشه، بر لبانش نقش نداشت.

میانه‌ی‌ عملیات‌ کربلای‌ پنج‌، دو سه‌ تا ازبچه‌های‌ واحد آر.پی.‌جی‌ را در اردوگاه‌ کارون‌ دیدم‌. خبر شهادت‌ حیدرنژاد، احمدنژاد، حیدر دستگیر، قیداری‌ و ... را شنیدم‌، ولی‌ تا سید محسن‌ موسوی گفت‌:
- علی‌ زنگنه‌ هم‌ پرید ...
بغضم‌ که‌ تا آن‌ لحظه‌ فرو خورده‌ بودمش‌، ترکید. این‌ یکی‌ دیگر با بقیه‌ فرق‌ داشت‌. پرسیدم:
‌- چه‌ جوری‌ شهید شد؟
سید سرش‌ را پایین‌ انداخت‌ و گفت‌:
ـ شب‌ قبل،‌ تا صبح‌ پیاده‌ روی‌ کرده‌ بودیم‌ تا رسیدیم‌ وسط‌ خاکریزهای‌ مقطّعی‌ عراق‌. طول‌ هر کدام شون‌ صد متر بود و وسط شون ‌فاصله‌ای‌ بدون‌ خاکریز. نماز صبح‌ رو که‌ خوندیم‌، با صدای‌ تانکا که‌ به ‌طرف‌ خاکریز می‌اومدن‌، آماده‌ی حمله‌ شدیم‌. میدون‌ وسیع‌ و صافی‌ جلوی ‌رومون‌ بود. تا چشم‌ کار می‌کرد تانک‌ بود که‌ می‌اومد به‌ طرف ما‌. قرار شد بچه‌ها برن اون‌ طرف‌ خاکریز و هر کدام‌ تانکای‌ جلویی‌ رو هدف ‌بدن. همه‌ی بچه‌ها که‌ سی‌ چهل‌ نفر بیشتر نمی‌شدیم‌، توی‌ دشت‌ که‌ ازکف‌ دست‌ صاف تر بود، پخش‌ شدند و جلوی‌ تانکای‌ وحشت ناک‌ سینه ‌سپر کردند. جداً سینه‌ سپر کردند. نه‌ خاکریزی‌ بود، نه‌ چاله‌ یا سنگری‌ که ‌بشه‌ توش‌ پناه‌ بگیرن‌. همه‌ شده‌ بودند‌ آر.پی.‌جی‌ زن‌. هر کی‌ یه‌ قبضه‌ی ‌آر.پی‌.جی‌ پیدا می‌کرد، دو سه‌ تا گلوله‌ برمی‌داشت‌ و می‌رفت‌ جلو.
یه‌ تانک‌ خیلی‌ داشت‌ به‌ خاکریز نزدیک‌ می‌شد؛ علی‌ هم‌ از شکاف ‌وسط‌ خاکریز مدام‌ در حال‌ شلیک‌ گلوله‌ بود. تا دید تانک‌ داره‌ نزدیک‌ می‌شه‌، پرید اون‌ طرف‌ خاکریز و در حالی‌ که‌ موشک‌ رو روی‌ آر.پی.‌جی ‌گذاشته‌ بود، رو به‌ روی‌ تانک‌ عراقی‌ صاف‌ وایساد. تانک‌ از حرکت‌ ایستاد و لوله‌اش ‌رو به‌ طرف‌ او نشانه‌ رفت‌. هنوز فریاد الله ‌اکبر علی‌ کامل‌ نشده ‌بود که‌ گلوله‌ی مستقیم‌ تانک‌ وسط‌ پاهاش‌ روی‌ زمین‌ منفجر شد و از علی ‌بجز مقداری‌ گوشت‌ و خونابه‌، چیزی‌ به‌ زمین‌ برنگشت‌.

ده‌ سال‌ بعد، زمستان‌ 75، مقداری‌ استخوان‌ شکسته،‌ همراه‌ پلاکی‌ ترکش‌ خورده‌ از بدنی‌ بازگشت‌. شماره‌ی پلاک‌ را که‌ استعلام‌ کردند، با ماژیک‌ آبی‌ بر روی‌ پرچم‌ سه‌ رنگ‌ کشیده‌ شده‌ روی‌ تابوت‌ نوشتند:
"علی‌ زنگنه‌ ـ قرچک‌ ورامین‌
شهادت‌ دی‌ 1365 عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ ـ شلمچه‌" 

                                                                 

                                                           «برگرفته از وبلاگ خاطرات جبهه٬حمید داود آبادی»

بوسه بر آب/ شکار بی نظیر یک عکاس انگلیسی

وبلاگ مهمان > نوروزپور، محمدرضا  - مارک هانکاکس،یک لحظه باور نکردنی را شکار کرده است. یک مرغ عشق آنقدر به تصویر خود در آب زل می زند که سرانجام شیفته آن می شود.
روزنامه دیلی تلگراف نوشته است که او برای گرفتن این عکس یک ماه تمام در نقطه مقابل این منطقه که محل گذر مرغان نغمه سری از این جنس است به کمین نشسته تا سرانجام به این تصاویر دست پیدا کرده است.  

مرغ نغمه سر

 

عکاس ابتدا فکر کرده است که مرغ نغمه سر قصد دارد آب بنوشد اما متوجه می شود که او مجذوب انعکاس تصویر خود در آب شده و زمانی متوجه می شود که مرغ دیگری در کار نیست که منقار او تصویر ثابت منقوش در آب را می شکند.  

مرغ نغمه سر

 

مرغان نغمه سر انگلیسی از جمله معدود مرغان نغمه سری هستند که قدرت وارونه حرکت کردن و راه رفته از پایین به بالا بر روی درخت یا سطوح عمودی را دارند.

تپه برهانی ـ ۲۶

حسین پیشنهاد کرد که خوب است خود را به خدا سپرده و پایین برویم، اما برای من مسلم بود که اگر چنین کنیم هنوز چند متر حرکت نکرده عراقیها به سوی ما تیراندازی خواهند کرد و لذا حسین را از رفتن به پایین منصرف کردم.

هر لحظه که می گذشت، بر شدت گرما افزوده می شد و ادامۀ مقاومت را ناممکن می ساخت. به هر شکل بود یک ساعت دیگر مقاومت کردیم. سنگها داغ شده بود و گویی آتش گرفته بودیم. من چون برهنه بودم پوست بدنم می سوخت و طاقت تحمل بیشتر آفتاب و عطش را از دست داده بودم. با خود گفتم: اگر اینجا بمانیم در اثر گرما و عطش تلف خواهیم شد؛ پس شاید بهتر باشد که ریسک کرده و به پایین برویم. در این باره با حسین نیز مشورت کردم و او که گویی بی صبرانه در انتظار این مشورت بود بلافاصله پذیرفت. هر دو مشغول تلاوت آیۀ«وجعلنا» شده و هر یک ده بار این آیۀ شریفه را تلاوت کردیم. سپس هر یک ۱۲ بار آیۀ شریفۀ«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»(سوره نمل آیۀ ۶۲) را تلاوت نموده و بعد متوسل به چهارده معصوم(علیهم سلام الله) شدیم و بدین ترتیب با استمداد از خداوند قادر منان و تحت عنایت و محافظت ولی عصر(عج)، حرکت به طرف بیشه آغاز شد.

از شب گذشته پاهایم بطور کلی بی حس شده بود و لذا بخاطر ضعف و خونریزی، قادر به ایستادن و یا به تنهایی حرکت کردن نبودم و به همین جهت سنگینی خود را بر روی حسین انداخته و او مرا کشان کشان به پایین می برد. شیب تند بود و حرکت به کندی انجام می گرفت. هر لحظه منتظر بودیم که صدای رگبار دشمن، منطقه را به لرزه درآورد. دشمن به راحتی با چشم غیر مسلح می توانست ما را ببیند و مورد هدف قرار دهد. هر دو در حالی که ذکر می گفتیم به پایین می رفتیم و در این میان، حسین زحمت زیادی را متحمل گردید زیرا با وجود ضعف شدید حاصل از بی غذایی و بی آبی که راه رفتن را برای خود او نیز مشکل می کرد، می بایست سنگینی مرا نیز تحمل کرده و مرا کشان کشان به پایین ببرد.

لحظات، همراه با دلهره برما می گذشت. اما انتظار تیراندازی دشمن به طول انجامید. گویی که عراقیها کور شده و ما را نمی دیدند. دشمنی که از اول صبح تاکنون، ده ها خمپاره به سوی ما پرتاب کرده بود، اکنون با وجودی که در دید مستقیم او حرکت می کردیم، کمترین عکس العملی نشان نداد. شیب تپه را در مدت زمان تقریبی ۲۰ دقیقه به سختی طی کرده و به سطح صاف پایین تپه رسیدیم. از اینجا تا بیشه با وضعی که من داشتم، حدود ۵ دقیقه راه بود. و عراقیها خیلی راحت تر از قبل می توانستند ما را هدف قرار دهند، زیرا زمین این قسمت کاملاً صاف و نشانه گیری بسیار ساده تر، بود، اما دشمن زبون حتی یک تیر هم به سوی ما نینداخت و ما با دلهره خود را به بیشه رساندیم. معتقد بوده و هستم که واقعاً به لطف و عنایت الهی، دشمن کور شده بود و ما را نمی دید و این معجزه ای بود که شامل حال ما شد و با تمام وجود تأثیر تلاوت آیۀ شریفۀ وجعلنا و توسل و دعا و مناجات را چشیدم.

با ورود به بیشه، سر و صدای آب را که با سرعت از میان درختان می گذشت شنیدم و بی اختیار به آن سو رفته و از شدت تشنگی و گرما زدگی بدون التفات به زخم مچ پایم، کشان کشان وارد آب شدم. دست راستم را از آب بالا گرفته بودم در حالت نشسته تا گردن در آب فرو رفته و سپس مشغول خوردن آب شدم. این نهر آبی به عرض تقریبی ۸ متر و با ارتفاع هفتاد سانتیمتر بود که از میان درختان، به سرعت می گذشت. تخته سنگهای کوچک و بزرگی که ظاهراً در هنگام ریزش کوه به داخل آب غلتیده بود در جای جای نهر به چشم می خورد و آب با فشار از دو طرف این سنگها، همراه با سر و صدا می گذشت و منظرۀ زیبایی را فراهم می آورد. سرعت آب زیاد بود و لذا من خود را به طرف تخته سنگ بزرگی که درست در وسط نهر افتاده بود کشانیده و در خلاء تخته سنگ نشستم تا از فشار آب درامان باشم.

حسین در کنار نهر آب به درختی تکیه داده و با آب بازی می کرد. ناگهان متوجه شدم که آب اطرافم کاملاً سرخ شده و از این منظره جا خوردم. تصور کردم که زخم پا و یا زخمهای پشتم خونریزی دارد، اما بزودی دریافتم خونهای خشکیده بر شلوار و بدنم، در آب حل شده و آن را رنگین کرده است.

دقایقی این چنین گذشت و چون احساس سرما کردم، از آب بیرون آمده و در کنار حسین نشستم و هر دو مشغول تماشای مناظر اطراف شدیم. در اطراف نهر آب، درختان زیادی روییده بود، درختانی قطور، با شاخ و برگی انبوه و به هم پیوسته، بطوری که سقفی سبز رنگ بر نهر آب و اطراف آن پدید آورده بود. این درختها، در دو طرف نهر و درست موازی با آن در محوطه ای به عرض تقریبی ۸ متر در آمده بود. مجموعۀ درختان و نهر آب، منظرۀ بسیار زیبایی را که نمونه های آن را قبلاً در شمال کشور خودمان مشاهده کرده بودم فراهم می آورد.

هوای مطبوع و مرطوب بیشه همراه با سر و صدای آب و پرندگان، خستگی را از تن می برد. آب جوی کاملاً زلال و شفاف بود و به طوری که سنگ ریزه های کف نهر نیز به خوبی دیده می شد. گهگاه نور خورشید ازمیان برگهای درختان می گذشت و همچون ستونی از نور، بر سطح شفاف آب رود می تابید. در طرف دیگر رود، بلافاصله بعد از درختها، کوه بسیار مرتفعی سر به آسمان  کشیده بود که در واقع یکی از دو رشته ارتفاعات موازی ۲۵۱۹ بود.

تمام لباسهایم خیس شده و احساس سرمای شدید می کردم. ساعتی را بی خیال به درختی تکیه داده و مناظر اطراف را تماشا می کردیم. پس از آن که کمی آرام گرفتم به فکر یافتن چیزی برای خوردن افتادم. چند روز بود که به طور مداوم، دل درد داشتیم و پوست شکم ما کاملاً به عقب چسبیده بود. مضافاً از آنجا که تصمیم داشتیم با تاریک شدن هوا، به طرف نیروهای خودی حرکت کنیم، می بایست چیزی به دست آورده و بخوریم تا قدرت حرکت و راه رفتن چند ساعته را بازیابیم.

این سومین روزی بود که به غیر از آب، هیچ نخورده بودیم و اگر این گرسنگی و ضعف، به همین منوال ادامه می یافت، معلوم نبود که بتوانیم فاصلۀ ۱۸ کیلومتری را طی کرده و خود را به نیروهای خودی برسانیم.