تپه برهانی ـ ۲۸

اکنون آسوده و بی خیال در کنار هم به انتظار تاریک شدن هوا نشسته بودیم و گهگاه چرت می زدیم. تصمیم داشتیم که به محض تاریک شدن هوا، به طرف مشرق حرکت کنیم. راه خاصی را بلد نبودیم زیرا این محور با محوری که چند شب پیش عملیات صورت گرفته بود، کاملاً تفاوت داشت. و در واقع، آن شب، از سمت دیگری به تپه حمله کرده بودیم و اکنون در سمت مقابل آن و پشت تپه قرار داشتیم. تصور می کنم آب نهر که از سمت شرق می آمد و به طرف غرب می رفت، با فاصله ای کم، به جادۀ تدارکاتی دشمن منتهی می شد. به هر جهت با وجودی که اصلاً راه را نمی دانستیم اما مطمئن ترین راه را حرکت به سمت شرق قلمداد می کردیم. قبل از تاریک شدن هوا می بایست مقدمات حرکت را آماده می کردیم، لذا در این زمینه با حسین مشورت کردم. فقط شلوار  به تن داشتم و کف جورابهایم نیز در اثر کشیده شدن بر سطح تپه کاملاً پاره شده بود. کف هر دو پایم، زخمهای سوزان و دردناکی داشت و اگر پایم به جایی می خورد، درد سختی را احساس می کردم. گرچه خود قادر به راه رفتن نبودم اما اطمینان داشتم که حسین نیز قادر به حمل من، آن هم در مسافتی ۱۸ کیلومتری نیست. لذا می بایست در طول حرکت از پاهایم، حداقل به عنوان دو اهرم استفاده می کردم تا حتی المقدور فشار کمتری بر حسین وارد آید. و برای این کار نیاز به کفش داشتم. ابتدا می خواستم که با استفاده از پاچۀ شلوارم کف پاهایم را بپوشانم، اما چیزی نگذشت که حسین، در اطراف جوی آب، یک گونی پلاستیکی پاره شده را که به شاخۀ درختی گیر کرده بود یافت. گونی بوی مشمئز کننده ای نظیر بوی تعفن مردار می داد، اما به هر جهت بهترین وسیله برای درست کردن کفش بود. جورابهایم را درآوردم و از حسین خواستم که گونی را به دو تکۀ مساوی پاره کرده و سپس هر تکه را کف یک پایم بپیچد، آنگاه ته جورابهایم را گره زده و سر و ته پوشیدم و به این ترتیب، یک توده ای پارچه ای در کف هر پایم تشکیل شد.

هوا کم کم رو به تاریکی نهاد. پس از آن که یک بار دیگر به عنوان شام، مقدار زیادی برگ مو خوردیم، به حسین گفتم:«امشب باید زحمت مرا هم بکشی چون من نمی توانم راه بروم و از این باب شرمنده ام اما چاره ای نیست، انشاءالله در آینده محبتهای تو را جبران خواهم کرد.» و حسین، با لبخندی رضایت خود را ابراز داشت.

هوا کاملاً تاریک شد، مشغول خواندن نماز شدیم و سپس حسین قمقمه اش را پر از آب کرد. آنگاه در کنارم نشست و من دست چپم را بر گردن او حلقه زده و با تکیه بر او از زمین بلند شدم. بطور کلی قادر به ایستادن روی پاهایم نبودم اما سعی می کردم وزن خود را توسط پاهایم به زمین منتقل کنم تا او کمتر خسته شود. و به این ترتیب حرکت به سمت مشرق آغاز شد. راه رفتن با این وضع، آن هم از لابلای درختان، با دشواری و کندی همراه بود. پس از حدود ۱۵ دقیقه که راه رفتیم، از شدت نفس نفس زدن حسین دریافتم که خسته شده است . با این حال پرسیدم:«حسین، خسته شدی؟» اما او چیزی نگفت. گفتم:«خوب، کمی استراحت می کنیم.» پس از دقایقی استراحت، دوباره حرکت کردیم. این بار کمتر از دفعۀ قبل راه رفتیم و زودتر خسته شدیم و دوباره بر زمین نشستیم و این وضع در طول حدود یکساعت، چندین بار تکرار شد. در واقع یکساعت راه رفته بودیم اما هنوز۲۰۰ متر هم از مکان اولیۀ خود دور نشده بودیم.

یکی دو ساعت با این وضع گذشت و بالاخره حسین گفت:«من دیگر نمی توانم راه بروم.» و بر زمین خوابید. به او گفتم:«نمی شود که اینجا بمانیم، به هر صورت باید برویم، و گرنه یا از گرسنگی تلف خواهیم شد و یا بالاخره به دست عراقیها خواهیم افتاد. ببین، اگر کمی به خودمان زحمت بدهیم، بعد راحت خواهیم شد و وقتی به نیروهای خودی رسیدیم، آنها به گرمی از ما پذیرایی خواهند کرد...» اما حسین که خیلی خسته شده بود، مخالفت کرد و گفت:«امشب که من دیگر قادر به راه رفتن نیستم، امشب را می خوابیم و فردا شب که کمی قوی تر شدیم حرکت می کنیم.»

چاره ای نبود، خود من نیز به شدت احساس خستگی می کردم و چشمانم سنگینی می کرد. اما خوابیدن در این مکان، به مصلحت نبود زیرا اولاً: تراکم درختان در این قسمت از بیشه، کم بود و با روشن شدن هوا، دشمن ما را می دید و ثانیاً: مجبور بودیم که به درخت مو نزدیک باشیم تا در طول یک شبانه روز آینده نیز از برگهای آن تغذیه کنیم. لذا راهی را که آمده بودیم بازگشتیم و بالاخره، حدود ساعت یازده شب، به جای اول خود رسیدیم. و با فاصلۀ چند متر از آب، در زیر درختان خوابیدیم.

هوای بیشه بسیار سرد بود و خواب به چشمم نمی آمد و هر چه از شب می گذشت، هوا سردتر می شد. زانوهایم را در بغل گرفته و بر خود می لرزیدم. پس از ساعتی متوجه شدم که حسین نیز بلند شد. گفتم:«چرا نمی خوابی؟» گفت:«سردم است، خوابم نمی برد. کنار او رفتم تا بلکه با استفاده از گرمای بدن یکدیگر به خواب رویم. دهانمان را بین فاصله بدنمان قرار دادیم تا گرمای بازدم ما، از شدت سرما بکاهد. به هر جهت شب به سختی گذشت و هیچ یک از ما به خواب نرفته و تا صبح، از شدت سرما لرزیدیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد