از رحمت خدا مأیوس نشو!

حکیمی از کویی می گذشت. مردی را دید که در زیردرختی نشسته و سرش را در میان دستهایش گرفته است. حکیم به او نزدیک شد و گفت: سلام علیکم!
مرد: نگاهی به حکیم انداخت. خود را جمع و جور کرد و سلام را پاسخ داد.
حکیم گفت: برادر! مثل اینکه تکدر خاطر داری و ناراحتی؟
مرد آهی کشید و اظهار داشت:
گناهم به سنگینی کوه و دشت    خجل ماندم از آنچه بر من گذشت!
حکیم لبخند ملیحی زد و گفت:
گناه هرچه باشد، کم از عفو اوست   بیا توبه کن، رو به نزدیک دوست!
مرد لبخندی زد و گفت: من گناهان صغیره و کبیره زیادی کرده ام، آلوده ام برادر، آلوده!
حکیم گفت: همه کم و زیاد آلوده ایم، مهم این است که از آلودگی ها متنفر شده و درپی زدودن آنها برآئیم. در طول روز، بارها دست ما آلوده می شود اما هربار، آن را می شوییم. روح ما نیز هرگاه آلوده شود، باید با استغفار، اصلاح و جبران و توبه آن را پاکیزه نمائیم! اگر خالصانه به درگاه خداوند متعال روی آوریم، از این آلودگی ها نجات می یابیم. مرد گفت: ولی...
حکیم ادامه داد: اما، اگر، ولی و... ندارد.خداوند پیام داده است که: قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفرالذنوب جمیعا انه هوالغفور الرحیم.بگو: ای بندگان من که به خود (در اثر گناه) اسراف و ستم کرده اید! از رحمت خداوند ناامید نشوید که خدا همه گناهان را می آمرزد، زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است.
مرد خوشحال شد و گفت: واقعاً!
حکیم اظهار داشت: خداوند مهربان بالاتر از این هم با بندگان توبه کار برخورد می کند. مرد گفت: چطور؟
حکیم گفت: گناهان آن ها را تبدیل به حسنات می کند: من تاب و امن و عمل صالحاً فاولائک یبدل الله سیئاتهم حسنات... کسانی که توبه کنند و ایمان آورند و عمل صالح انجام دهند، خداوند گناهانشان را تبدیل به حسنات می کند... این سخن حکیم روح تازه ای در کالبد مأیوس مرد گناهکار دمید بطوری که شاد و سرحال از جا برخاست و گفت: چه کنم؟ حکیم اظهار داشت: از همه گناهان توبه کن. گناهانی که مربوط به انجام ندادن وظیفه ات در برابر خداوند متعال بوده است را با بجا آوردن قضای کارهایی که باید می کرده ای و نکرده ای و توبه و استغفار پاک ساز. و گناهانی را که در رابطه با مردم بوده است را با گرفتن رضایت آنها، جبران خسارت هایشان و استغفار از بین ببر هیچ گاه نیز از رحمت خداوند بخشنده مهربان ناامید نباش که: ولا تأیسوا من روح الله انه لایائس من روح الله الا القوم الکافرین. از رحمت خدا (در هیچ حالی) مأیوس نشوید! زیرا فقط کافران از رحمت خدا مأیوس می شوند.(3) مرد خوشحال و امیدوار از حکیم خداحافظی کرد و رفت و حکیم زیرلب نجوا کرد:
هست امیدم که علی رغم عدو روز جزا     فیض عفوش ننهد بار گنه بردوشم(4)
ـــــــــــــــــــــــــــ
1-زمر 35 2-فرقان 07 3-یوسف 78
4-دیوان حافظ                                                         «کیهان سه شنبه26مرداد88»

ایمان

کشیش سوار هواپیما شد.  کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.  در جای خویش قرار گرفت.  اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید.  مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست.  اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند.  پاسی گذشت.  همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت.  ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!"  همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند.  اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است." 

موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست  و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت.  سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت.  همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ای دست به دامن خدا نشده باشد.  ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود.  گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگربار به خواندن ادامه می‎داد.  پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود.
 
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما می‎کوفت، یا می‎خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند.  هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و دیگربار فرود می‎آورد.  امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد.
کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند.  بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.  مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست.  او می‎خواست راز این آرامش را بداند.  همه رفتند؛ او ماند و دخترک.  کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد.  سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است."  گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
-----------------------------------------
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه می‎کنند و به مبارزه می‎طلبند.  طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار می‎سازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی می‎سازد، آنچنان که هیچ اراده‎ای از خود نداریم و نمی‎توانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم.  همه اینگونه اوقات را تجربه کرده‎ایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسان‎تر از آن است که روی هوا، در پهنهء آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم.
امّا، به خاطر داشته باشیم، که خدا، خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دست‌های آزموده و ماهر خویش آن را در پهنهء بی‎کران زندگی هدایت می‎کند.  او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک می‎داند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند.  نگران نباشید.
 

زمزمه های عارفانه در کابین جنگنده

                                       
                                   شهید خلبان عباس بابایی به روایت سرلشگر حبیب بقایی

به قول خودش از جوانان قدیمی است که در سال 1329 در شیراز متولد شده است و تا 18 سالگی در این شهر سکنی گزیده است، در دانشکده افسری تحصیل کرده و از محضر اساتیدی همچون شهید نامجو و ستوان رحیمی بهره برده است، او علاوه بر درس نقشه خوانی که در سال 48 از شهید نامجو فرا گرفته است، درس عشق و علاقه به حضرت ولیعصر(عج) را نیز در لابلای این کلاس ها آموخته است و می گوید که شهید نامجو در کلاسهای نظامی، دین خدا را هم تشریح می کرد . او که هم اکنون دوران بازنشستگی را سپری می کند ؛ خود را سربازی برای نسل جوان می داند و معتقد است که اگر معنویت در فرزندان این آب و خاک افزایش یابد خدا مسایل و مشکلات پیش روی را از میان برمی دارد.
به خانه اش رفتیم تا درباره یکی از بهترین همرزمان و دوست قدیمی اش برایمان بگوید هرچند احساسات گاهی امانش نمی داد و چشمان کوچکش را اشک می گرفت و بغضی راه گلویش را می بست اما با حرارت و لحنی گیرا و مهمان نوازی گرم بیش از سه ساعت میزبان ما بود. او به نقل از دختر شهید عباس بابایی می گفت: عباس حالا که چند روز مانده به سالگرد شهادتش به دخترش گفته که سه چهار روزی بر روی زمین کار دارم و آمده ام تا به این امور بپردازم.
امیر سرتیپ حبیب بقایی که از 6 بهمن سال 73 به عنوان فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی منصوب شد و از 6 خرداد 83 تا 4 مهر 84 به عنوان جانشین ارتش به خدمت مشغول بود، در این گفت گو از شهید بابایی که دوران زیادی از عمر خود را با او گذرانده بود گفت.
در شب میلاد پیامبر اعظم در سال 54 ازدواج کرده و دو دختر و یک پسر دارد که هرسه ازدواج کرده اند و عروس و یکی از دامادهایش از فرزندان شهید بابایی هستند و این امر را توفیقی از ناحیه پروردگار می داند و خود را خدمتگزار آنان معرفی می کند.
فصل آشنایی
آشنایی ما با شهید عباس بابایی به سال های 50 یا 51 برمی گردد که در پایگاه هوایی دزفول دوره آموزش خلبانی دیدیم و یادم هست که عباس والیبالیست خوبی بود و لباس خلبانی را از نیم تنه به دور کمرش گره می زد و بازی می کرد. این ارتباط زیاد به طول نیانجامید و در سال 53 از هم جدا شدیم تا هرکدام به سمت سرنوشت خویش برویم که من و شهید اردستانی به پایگاه هوایی بوشهر رفتیم و عباس به اصفهان .
این سالها به همین منوال گذشت تا اینکه انقلاب پیروز شد و دوباره دور هم جمع شدیم هرچند که پیش از آن نیز ارتباط تلفنی داشتیم و یکبار هم من برای گذراندن دوره ای به اصفهان رفتم که در این ماموریت ارتباط ما خیلی تنگاتنگ شد.
با شروع جنگ نیز به صورت مامور در دزفول حاضر می شدم ولی از سال 62 به عنوان خلبان هواپیمای اف 5 بودم تا اینکه افسر عملیات پایگاه دزفول شدم .
لبخندش نشانه تایید و نگاه به زمین نشانه رد آن بود
اولین خاطره عملیاتی که از شهید بابایی دارم بر می گردد به همان دوران که عباس برای بازدید و انجام ماموریت به دزفول می آمد که در یکی از این سفر ها با توجه به اطلاعاتی که از نیروی زمینی داشتم در سال 61 در یک کاغذ کوچکی که از دفترچه ام جدا کرده بودم نقشه خوزستان و جاده های مرزی آن را کشیدم به حسب نیاز با توجه به وجود شبکه دیده بانی در نیروی زمینی برای واحد های مختلف توپخانه و ... برخلاف نیروی هوایی که از شبکه راداری استفاده می کرد پیشنهاد کردم که به دلیل شرایط اقلیمی خوزستان از مجموع این دو شبکه استفاده شود و انتظارم هم این بود که شهید بابایی در سفری که به تهران دارند این موضوع را به متخصصین پدافند بسپارد ولی ایشان با روحیه خاصی که داشت به من گفت شما خودتان آن را پیگیری کنید که هیچ وقت این جمله اش با آن لهجه شیرین قزوینی فراموشم نمی شود. همان شد که با پیگیری هایی که کردیم الان این شبکه دیده بانی که در اختیار شبکه راداری باشد به صورت گسترده ای در سطح کشور مورد استفاده قرار می گیرد.
از خصوصیت شهید بابایی این بود که اگر می دید کسی در حال انجام کاری است که مصالح نظام و منافع ملی در آن است، با دل و جان از او حمایت می کرد و به هیچ عنوان منیت در وجودش نبود و می گفت این تکلیفمان است حتی اگر همه هم با او مخالفت می کردند لذا این کار را به من سپرد چون تشخیص داده بود که این امر به مصلحت نظام است.
از دیگر ویژگی های عباس ولایت مداری او بود که منتظر بود کلامی از امام بشنود و به سرعت برای آن برنامه ریزی کند تا این کلام اجرایی شود به همین دلیل هنگامی که امام فرمودند که« اگر این جنگ 20 سال هم طول بکشد ما ایستاده ایم» عباس در جمع افسران و خلبانان می گفت : برادران ! این طیاره ها برای امروز نیست و امانتی است که به ما داده اند و ما باید اگر 20 سال و بیشتر این جنگ طول بکشد، آنها را حفظ کنیم و خود او هم به بهترین وجه ممکن از این امکانات استفاده می کرد و در شرایطی که احساس می کرد برخی کار ها ضرورت ندارد( مانند پرواز های بی مورد در شب) آنها را حذف می کرد و این به معنای حفظ شاید میلیون ها دلار سرمایه ملت است.
در همین راستای فرمایش حضرت امام، برای ماموریت ها خلبان هایی را گزینش می کرد. به این صورت که به من می گفت: تو به عنوان خلبان اف 5 خلبان هایی که از لحاظ روحی آمادگی لازم را دارند و می توانند این امانت ها را به خوبی مراقبت کنند، انتخاب کن .
او انسانی ساده و با آراستگی معنوی دلنشینی بود و همواره قلبش برای انسان ها می تپید به عنوان نمونه در عملیات های بزرگی مثل فتح المبین یا بیت المقدس که تعداد زیادی از افراد به جبهه ها گسیل می شدند و در کمپ های بزرگی اسکان داده می شدند؛ هواپیمای اف 14 که ماموریت شکاری دارد را سوار می شد و مانند شمعی دور تا دور این محل های اسکان می چرخید تا آنها بمباران نشوند .
عباس یک روح مسیحایی داشت که بر همه ما حاکم بود هر چند که ما هم در رده های مسئولیتی بودیم.نگاه کاری او در عملیات ها اینگونه بود که اگر مطلبی مورد پذیرش او بود با لبخندی به طرف مقابل می فهماند که این کار باید انجام شود ولی اگر مخالفتی داشت فقط سرش را پایین می انداخت . یعنی با نگاهش سخن می گفت و این خیلی مهم بود .
نقش شهید بابایی در صنعت نفت
او در حفظ و حراست از صنعت نفت ایران نقش بسزایی داشت به این صورت که هنگامی که احساس خطر کرد، محل استقرار هواپیمای اف 14 را از اصفهان به بوشهر منتقل کرد تا هم 30 دقیقه از زمان رسیدن به مناطق حساس کم کند و هم به محض اینکه هواپیمایی از عمق خاک عراق بلند شود ما بتوانیم او را به عقب برانیم که این کار از نظر نظامی از اهمیت خاصی برخوردار است چراکه از لحاظ استراتژیک باید زمان حمله دشمن را محاسبه می کردیم و غافلگیر نمی شدیم نتیجه آن تصمیم هم این بود که در طول دوران دفاع مقدس صادرات نفت ایران متوقف نشد در حالی که همه کشور های غرب خلیج فارس امکاناتشان را در اختیار صدام گذاشته بودند تا این اتفاق نیافتد . در همین جا یادی هم از آقای پیروان خلبان اف 14 می کنم که در بوشهر می نشیند و وقتی متوجه حضور 4 فروند هواپیمای بیگانه می شود بلند شده و آنها را در دریا غرق می کند و اینگونه مناطق گازی عسلویه را حفظ می کند ؛ این دست عملیات ها همه مرهون مدیریت شهید بابایی است .
بارها شد که در عملیات کربلای 4 و 5 و والفجر 8 که در معیت ایشان بودیم در کابین عقب می نشست و زیارت عاشورا و زمزمه های عارفانه ای داشت که از ته گلو با صدایی آرام بخش از فرصت سفر هوایی استفاده می کرد البته این به معنای بی توجهی به اصول نظامی نبود و به محض اینکه حدود 7 یا 8 دقیقه مانده به محل عملیات که باید مراحل آماده سازی حمله شروع می شد هماهنگ با عملیات به انجام کارهای لازم می پرداخت ولی همان دعا و ذکر قبل از عملیات باعث آرامش خاصی در افراد حاضر در کابین می شد.
شهید بابایی و بیت المال
او همچنین نگاه خاصی به بیت المال داشت و چندین بار در این مورد به من تذکر داد ه بود که یکی از آن موارد این بود که من عادت داشتم وقتی هدف را می زدیم و برمی گشتیم، دوباره ارتفاع می گرفتم تا نتایج عملیات را ببینم که می فرمود : این کار را نکن. ممکن است شما را بزنند و این فرمایش او نه فقط به خاطر این بود که به من علاقه داشت بلکه معتقد بود که تجهیزات و نیرو های آموزش دیده ، امانت های ملت هستند و باید مراقبت شوند.
شهید بابایی را اگر بخواهیم در یک جمله معرفی کنیم باید بگوییم او از مخلص ترین، متقی ترین و شجاع ترین انسان های دنیا بودکه وقتی نگاه به او می کردیم آرام می گرفتیم.
شهید بابایی دوست نداشت که کوچکترین مسایل روحی برای بچه ها درست شود و آنها در فشار قرار بگیرند چون می دانست که عاشق دفاع از مملکت خود و امام هستند و ایشان هم حمایت و پشتیبانی می کرد .
همین اخلاق او باعث سازندگی افراد می شد و با انرژی معنوی که به آنها تابانده بود همه عاشق او بودند و کسی نیست که الان از او ناراحت باشد علی رغم اینکه بالاخره در شرایط بحرانی جنگ ممکن است چیز هایی گفته شودکه شاید خوشایند افراد نیست ؛ خودم یادم هست که یکبار در تاریخ 19 فروردین 66 در امیدیه بودم؛ ساعت 5/1 یا 2 بعد از ظهر بود که با تلفن های معراج(تلفن های مستقیم منطقه) با من تماس گرفته شد که منطقه اوضاع ناجوری دارد و بیایید کمک کنید که به اتفاق خلبان آیینی رفتیم و این صحنه هایی که دیدم هیچگاه از ذهنم خارج نمی شود . در منطقه عمومی کربلای 5 (شلمچه از پنج ضلعی و دریاچه ماهی تا پایین) که یادم هست عراقی ها با چیدمان توپخانه ای که از فاو و بصره گرفته تا العماره و القرنه داشتند، هر 10 متر به 10 متر را با گلوله می زدند.
ما به منطقه که رسیدیم طبق ماموریت بمب های فوق سنگینی را روی منطقه ریختیم که مدیریت منطقه را مختل می کرد و این صحنه ها را دیدم بسیار ناراحت بودم و وقتی آمدم با دیدن این مظلومیت ها در گوشه ای در حال گریه کردن بودم که شهید بابایی آمد و گفت که چه اتفاقی افتاده است؟ و من داستان را تعریف کردم که خودش برای بازدید از منطقه رفت و وقتی آمد او هم خیلی متاثر بود که شاید برای اولین و آخرین بار بود که او را اینگونه دیدم که مانند مار گزیده ها بود و با عصبانیت با من برخورد کرد که به او گفتم اگر صحبتی دارید با تهران درمیان بگذارید زیرا ما که تصمیم گیرنده نیستیم و ناراحت شد و سوار ماشین شد و به بوشهر رفت، یکی دو روز بعد تماس گرفت تا از من دلجویی کند و بعد خوش و بشی و تماس تمام شد - در فروردین و اردیبهشت بود- همان شب سوار ماشین شدم و رفتم شیراز و از آنجا با باری از میوه های نارس و نوبرانه راهی بوشهر شدم و تا صبح با هم در آنجا از خاطراتمان گفتیم.
تشکیل قرارگاه رعد و شهید بابایی
با تدبیر شهید بابایی قرارگاه رعد در حالی در سال 63 تشکیل شد که بنده به عنوان فرمانده پایگاه امیدیه بودم و قرار گاه در این پایگاه تشکیل شد و ما به همراهی تنی چند از دوستان مانند شهید ستاری و تیمسار غلامی، عملیات های آفند و پدافند هوایی در همان منطقه طراحی و اجرا می کردیم، این درحالی بود که تا پیش از آن باید در تهران تصمیم گیری می شد و سپس با امریه و نامه نگاری و تلفن به اطلاع منطقه می رسید که ممکن بود در میانه کار اطلاعات لو برود ولی با این تدبیر، آنهایی که باید خودشان کار را انجام بدهند درباره آن تصمیم گیری
می کردند که این کار احتمال نشتی اخبار به بیرون را کمتر می کرد البته عباس به عنوان مسئول قرارگاه و معاون عملیات نیروی هوایی مشاوران زیادی داشت که بر کارها نظارت می کردند و خود او هدایت و راهبری عملیات را انجام می داد و البته شهید ستاری در آن زمان مسئول سیستم های پدافندی بود که زیرنظر معاون عملیات هوایی عمل می کرد.
شهید بابایی مرا از پرواز ممنوع کرد
در زمان عملیات ها شهید اردستانی در نوک حمله قرار داشت و شهید بابایی به عنوان فرماندهی و من هم به عنوان پشتیبانی و آماده سازی تجهیزات و نفرات و به طور کلی پایگاه خدمت می کردم. با توجه به اینکه مسئول پایگاه بودم همیشه حسودی می کردم که من نباید از بقیه عقب بمانم و باید من هم پرواز کنم و از قافله عقب نمانم زیرا به عشق شهادت دوست داشتم که به دل آتش بروم و همواره در دل سختی ها لبخند بر لب داشتم و الان که این حرف ها را می زنم آن صحنه ها در ذهنم است که این چه عظمتی بود که آتش پدافند دشمن مثل نور و لذت بخش بود؟! چه حکمتی در آن بود؟! اما با این اشتیاق شهید بابایی دوست نداشت من پرواز کنم و من را ممنوع کرده بود و دست خطش را دارم که به شهید اردستانی داده بود زیرا معتقد بود که باید کسی باشد که پایگاه را جمع و جور کند.
این دستور شهید بابایی که بقایی پرواز نکند به دست من رسید ولی شهید اردستانی را راضی کردم که من هم پرواز داشته باشم. و بعدها متوجه شدم که شهید بابایی در تمام لحظات مرا تحت کنترل داشته است و از من مراقبت می کرد.
الطاف خفیه الهی
بعد از اینکه یکی از عملیات ها لو رفت، در مشهد به حرم علی ابن موسی الرضا رفتم و در حرم ناراحت بودم و چرایی این شکست ها و آسیب هایی که بچه ها
می دیدند را می خواستم و از ایشان خواستم که عملیات ها لو نرود و با توجه به اعتقاد خاصی که دارم، به منطقه بازگشتم. در عملیات والفجر 8 که اواخر بهمن بود 400 تا 500 کامیون توپ های ضد هوایی به فاو فرستادیم و مستقر شدند و به لطف خدا هیچ کس آن ها را ندید با اینکه فاصله ما تا عراقی ها حدود 700 متر تا نهایتا یک کیلومتر بود که با برج های دیده بانی رصد می شد و حتی هواپیمای عکاس داشتند و یادم هست صبح روزی که شب آن عملیات باید شروع می شد یک میگ 25 که در آن زمان به آن گوساله 25 کیلویی می گفتیم آمد و از روی پایگاه امیدیه رد شد و تا اهواز هم رفت و عکس هایی هم گرفت که همین عکس ها آنها را به اشتباه انداخت و رو دست خوردند و جزایر را اشتباه گرفتند در حالی که من مطمئن بودم با این عکس هایی که گرفته عملیات لو رفته است اما بعد از سه یا چهار روز از این عملیات هیچ اتفاقی نیافتاد و ما پیروز شدیم. این ماجرا گذشت تا اینکه این خلبان در اصفهان دستگیر شد و گفت که من فراموش کردم که دوربین را روشن کنم و از اهواز این دوربین شروع به کار کرد که او هیچ تصویری از تجهیزات و جابجایی نیروهای ما نتوانسته بود بگیرد که این از الطاف خفیه خدا بود.
از نظر مدیریت و تقسیم کار بدون هوای نفس و غرور همه را بکار می گرفت و ابهتی داشت که بر همه حاکمیت پیدا می کرد و او نگاهی عمیق داشت که سالها جلوتر از خود را می دید و مامور بود که کارهایی را انجام دهد و برود.
مثلا برای آینده سازمان هواپیمایی کشوری برنامه ریزی کرده بود تا در آینده کشور با کمبود خلبان مواجه نشود و خلبان با تجربه شکاری که دیگر امکان این نوع پرواز را ندارند به هواپیماهای مسافری منتقل شود تا اولا کشور با کمبود مواجه نشود ثانیا از تجربه خلبانان شکاری استفاده شود و ثالثا هزینه های آموزش و کسب تجربه کاهش پیدا کند و رابعا استراحتی و پاداشی به خلبانان با تجربه داده باشیم و البته این کار را هم کرد.
داستان شهادت
داستان از این قرار بود که شهید بابایی و شهید اردستانی به همراه خانواده بنابود که سفری به حج داشته باشند و داخل پرانتز عرض کنم که شهید اردستانی معتقد بود که هیچ جایی نرود ولی این اعمال حج را هرساله بجا آورد و خیلی چیزها از آن دیده بود. اردستانی شمشیر بران شهید بابایی بود.
اما آن سال شهید بابایی این سفر را نمی رود و به اردستانی هم می گوید که تو هم امسال مکه نرو ، ولی شهید اردستانی قبول نمی کند و بعدها از این حرف گوش نکردن خیلی ناراحت می شود وقتی که از حج می آید و می بیند که شهید بابایی به شهادت رسیده است، حسرت می خورد.
شهید بابایی بعد از این جریان به بوشهر می آیند و از بوشهر به امیدیه که در این زمان به او می گویند در ارتفاعات میمک اتفاقاتی افتاده است و من در دزفول به عنوان فرمانده پایگاه و فرمانده عملیات خوزستان و نماینده قرارگاه پدافند بودم که به من زنگ زد. ساعت حدود 12 شب بود و گفت من فردا عازم همدان هستم آیا وسیله ای هست؟ که گفتم هست ولی شرط دارد و شرط آن هم این است که باید مرا هم با خود ببرید که او هم قبول کرد. شهید بابایی ساعت سه بامداد بود که به دزفول رسید و در مهمانسرای محل اسکان ما در دزفول استراحتی کرد و صبح پس از صرف صبحانه ( تخم مرغی که خانم بنده درست کرده بود) با هواپیمایی که قبلا آماده شد به سمت همدان رفتیم .
از اینجا من نحوه عملکرد شهید بابایی را غیر عادی می بینم یعنی همه حرکات و رفتار ها به سمتی هدایت می شود که او به صحنه برود. ایشان در جلوی من نشسته بود و من پشت سر بودم . عباس سکان هواپیمای اف33 بنانزا که یک هواپیمای سبک ملخی است را در ارتفاعی که داشت، جاده ها را تعقیب می کرد و من به سروان هادیان، معلم خلبانی که کنارش نشسته بود (وقتی مسئولین پرواز می کنند معمولا یک معلم خلبان از نوع همان هواپیما آنها را همراهی می کند) گفتم که همدان از این طرف است کجا می روید؟! که هادیان اشاره کرد که من نیستم، بابایی است که عباس تا سرش را برگرداند سرم را پایین انداختم و خودم را زدم به کوچه علی چپ و با این نگاه به من فهماند که به او ربطی ندارد.
به همدان که رسیدیم فرمانده عملیات غرب به استقبالمان آمد و توجیه کرد که چه اتفاقاتی افتاده است و ما هم برای آن برنامه ای طراحی کردیم با یک بمب های بسیار سنگینی که وقتی پرت می شد قلع و قمع می کرد از آن بمب های B1 یا B2 یا ... که برادر تکیه از بچه های سپاه، در مهمات سازی می ساخت و بسیار بزرگ بود و نمونه خارجی نداشت و خودمان می ساختیم.
پس از هماهنگی با خط مقدم با شهید بابایی حرکت کردیم و آن جا یک جمله گفت که فراموش نمی کنم . گفت: حیف که مصطفی اردستانی نیست که من گفتم مصطفی نیست خدای مصطفی که هست و یک مقداری خوشحال شد. البته این دلتنگی هم طبیعی بود زیرا مصطفی هم به عنوان دستیار شهید بابایی همه جا همراه او بود و هم خیلی به او نزدیک بود. این ماموریت انجام شد و یک شب همه ما را جمع کرد و مثل همیشه که چمباتمه می زد، نشست و طبق معمول با انگشت سبابه همانطور که سرش پایین بود شروع به بازی کردن با زمین کرد و ما را نصیحت کرد. از اخلاق فردی تا خانواده ولی از همه توصیه ها مهمتر برای نماز اول وقت بود البته نه اینکه بگوید نماز اول وقت بخوانید بلکه اینطور گفت که برادر ها اگر من شما را صدا بزنم شما جواب مرا می دهید که همه گفتند بعله بعد با همان لهجه شیرین قزوینی ادامه داد که برادران من خدا شما را صدا می زند پس چرا جوابش را نمی دهید که اشاره داشت به اذان.
بعد از آن بر روی تربیت فرزندان و انس با قرآن تاکید داشت و در مجموع بر روی مسایل معنوی تاکید داشت و می گفت اگر کاری را می خواهید به دیگران بسپارید به کسی کار را واگذار کنید که بتواند و به زور به کسی کاری را واگذار نکنید.یک دفترچه ای هم داشت که در آن نحوه آموزش قرآن به فرزندش را در آن تشریح کرده بود و این نحوه عملکرد خودش در مورد فرزندش بود که به نوعی مسایل شخصی بود که گفتم برای چه اینها را به من نشان می دهی؟ که گفت حالا شما در جریان باشید و بعد هم به من گفت که شما باید برگردید و بروید دزفول که من جوش آوردم و گفتم من نمی روم. من را توجیه کرد که باید برگردم. وقتی هم که حرفی را می زد نمی شد روی حرفش حرفی زد. خیلی من را غصه گرفت و مثل اینکه دنیا روی سر من خراب شد ؛ راز و نیاز می کردم که چرا من نباید با او باشم ؟! چرا به من گفت که برگرد دزفول؟! و من با توجه به شناختی که داشتم دیگر آن موقع اصرا نکردم و صبح روزی که قرار بود برگردم نشستم یک گوشه ای که تا موقعی که می آید صحبتی کنم و با او باشم چون اردستانی هم نبود دوست داشتم چند روزی در کنارش باشم . وقتی آمد و دید من نشستم و وقتی بلند شدم دست تکان داد به این معنا که سریعتر برو. و می دانستم اگر داخل هم بروم با تمام علاقه ای که به من داشت با من صحبت نمی کند زیرا اصلا دیگر نمی خواست مرا ببیند و می خواست از هم ببریم و به همین دلیل گفت که راه ما از هم جداست.
وبالاخره با اشک و غصه رفتم دزفول. از آن طرف عباس به تهران می رود و با خانواده خداحافظی می کند و بعد به قزوین می رود و با همه خداحافظی می کند و بعد از 48 ساعت به همدان برمی گردد که سردار رحیم صفوی با او تماس می گیرد که سردشت اتفاقاتی افتاده است که باید به آنجا بروید لذا با یک فروند اف 5 به تبریز می رود و همراه با سرهنگ نادری برنامه ریزی می کنند که یک ماموریتی انجام دهند و شناسایی داشته باشند تا نیروها را بفرستند، در همین پرواز به منطقه که می رسند به نادری می گوید برای من اینجا مثل بهشت است که ناگهان فشنگ ها به سمت هواپیما جاری می شود و به کابین عقب هواپیما اصابت می کند و شیشه می زند به شاهرگ شهید بابایی و بعد از چند لحظه ای که نادری مات و مبهوت می شود به خود می آید که عباس بابایی شهید شده است. 

                                                                                   «مجید مغازه ای»

خاطره سردار سوداگر از یک رزمنده

یکی از بچه‌هایی که حادثه شهادتش را به یاد دارم، شریف مطوری از بچه‌های خرمشهر بود. الان هم مزارش در خرمشهر است. او با واسطه جزء بچه‌های اطلاعاتی شد. آنقدر شجاع و صبور بود و در شکستن خطوط دشمن از خود ایثار نشان می‌داد که بعضی وقتها غبطه می‌خوردم. او عرب زبان بود و فصیح صحبت می‌کرد، برای شناسایی در خاک دشمن می‌رفت و یک یا دو روز آنجا می‌ماند. از سنگرهای عراقی تغذیه می‌کرد و برمی‌گشت.

او فردی بود که روزی که به محسن رضایی گفتم: اگر اجازه بدهید نیروی شناسایی برود آن طرف منطقه والفجر هشت و از خور عبدا... و خلیج برگردد. کسی که می‌خواستم بفرستم او بود؛ هر چند نمی‌خواهم زحمات دیگران را نادیده بگیرم. در میان نیروهای اطلاعات، نخبه‌هایی بودند که که چون کارشان کوچک بود، در مقیاس کلان دیده نمی‌شد. ولی منشأ و پایه همه کارهای بزرگ بوده‌اند. اگر شناسایی توسط اینها انجام نمی‌گرفت و شناسایی‌هایشان را به اتمام نمی‌رساندند، معلوم نبود که عملیات به کجا ختم شود. هر چند ادعایی هم نداشتند ولی می‌دانم که چه شناسایی‌های سنگینی را انجام دادند.

شناسایی عملیات والفجر هشت به اتمام رسید. بعد از آن شناسایی عملیات ایذایی توسط کسانی مثل شهید شریف مطوری و صحرایی انجام شد. بعضی وقتها دو روز آن طرف می‌ایستادند و داخل نیزارها مخفی می‌شدند. از ریشه گیاهانی که قابل خوردن است تغذیه می‌کردند و شناسایی را انجام می‌دادند و برمی‌گشتند. بعضی وقتها از مطوری می‌پرسیدم: چطوری.

می‌گفت: این دفعه پدر سوخته‌ها اربابهایشان را آورده بودند.

می‌پرسیدم: اربابهایشان کی‌ هستند.

چون عراقیها سگهای تربیت شده داشتند و با استفاده از آنها منطقه را کنترل می‌کردند، می‌گفت: بدترین وضعیت این است که اربابهایشان را می‌آوردند.

با همان وضعیت، موظف بود بماند و شناسایی‌اش را تکمیل کند و برگردد.
پس از اتمام شناسایی‌های منطقه والفجر هشت، تدبیر بر این شد که قرارگاه ما که معمولاً به قرارگاه آفندی و عملیاتی بود، در کنار عملیات والفجر 8، به عنوان عملیات ایذایی در منطقه ام‌الرصاص عملیات کند که اساس آن فریب دشمن بود. با مشاهده افراد، دشمن قطعاً منحرف می‌شد و همچنین پشتیبانی خوبی برای عملیات اصلی بود. بدین منظور، شناسایی‌ها انجام شده و حتی افراد را در اختیار برادران قرارگاه نجف، غلامپور و محرابی قرار داده و به ام‌الرصاص روی آوردیم.

مجموعه نیروها به سمت ام‌الرصاص عزیمت و کار شروع شد. همه هم و غم قرارگاه کربلا فریب دشمن بود. با جدیتی تمام، فعالیتهای شناسایی و آماده سازی منطقه شروع شد. در شب موعود، مجموعه‌ای از یگانها به ام‌الرصاص حمله کردند.
در شب عملیات، قسمت اعظم جزیره ام‌الرصاص و ام‌البابی به تصرف رزمندگان درآمد. قسمتی از ام‌الرصاص پاک‌سازی نشده بود و در حال طرح‌ریزی برای تصرف آن منطقه بودیم که ابلاغ شد به طرف منطقه فاو حرکت کنیم و راهی شدیم.

وقتی رسیدیم آقای شمخانی پرسید: چی‌دارید؟ با خود چه آورده‌اید؟
گفتم: مگر شما چه می‌خواهید؟
گفت: خط شما اینجاست، محل ماموریت شما فردا روی جاده استراتژیک است.
برای توجیه منطقه و شناسایی خطوط خودی و دشمن حرکت کردیم. وقتی آن طرف، در ساحل فاو پیدا شدیم، به شریف مطوری گفتم: سریع حرکت کنیم و آخرین حد خطوط خودمان را پیدا کنیم.
این عقیده را داشتیم که باید آخرین خطوط خودی را به خوبی شناسایی کنیم . رفتیم. خط هنوز در سه راهی فاو بود و نیروها داشتند می‌جنگیدند. تیرهای برق کنار جاده استراتژیک فاو - بصره برای دیده‌بانی مناسب بود. در اخرین جایی که نیروهای ما بودند، بالای تیر برق یک دوربین 20 در 120 مستقر کردیم. دیده‌بان شریف مطوری بود. به او گفتم: پتو یا چیزی نمی‌بری. فقط یک تخته می‌بری و آنجا می‌نشینی و دوربین را مستقر می‌کنی. یک وقت کاری نکن که معلوم شود یک حجمی بالای دکل است و قضیه لو برود. فقط توجه داشته باش، تا جایی که ما پیشروی می‌کنیم همیشه دوربین تو تا سه کیلومتری دشمن باشد.

پرسید: اگر کسی خواست پیش من بیاید، چه کار کنم؟
گفتم: نباید کسی رفت و آمد کند. شب می‌روی و شب هم برمی‌گردی پایین.
نماز خواندن و همه کارهای شخصی‌اش را باید با مشقت و سختی انجام میداد. به دلیل نزدیکی به خط دشمن. امکان درست کردن اتاقک و غیره نبود و با اولین گلوله تانک منهدم می‌شد.
ابهاماتی را که داشت می‌پرسید ابهامات شخصی او در مورد تغذیه نبود بلکه در مورد عبادت بود. دوربین 20 در 120 حدود 12 کیلومتر برد دید دارد. وقتی این دوربین را در 2 کیلومتری خط دشمن مستقر می‌کردیم، ده کیلومتر عمق مواضع عراقیها را می‌دیدیم. جاده استراتژیک هم در وسط قاعده مثلث فاو قرار داشت. از وسط قاعده به سمت شمال تقریباً 5/3 تا 4 کیلومتر و به سمت جنوب - خورعبدا... نیز 5/3 تا 4 کیلومتر راه بود. اگر 5/3 یا 4 کیلومتر را از 12 کیلومتر کم کنیم، تقریباً 8 کیلومتر دیگر اضافه برد داشتیم.

وقتی در آن بالا مستقر شدیم، اخبار دقیقی به دست ما رسید. حتی فرماندهان خودمان هم نمی‌دانستند این اطلاعات را از کجا گیر می‌آورم. فقط سردار جعفری می‌دانست. مثلاً یک روز گفتم: نیم ساعت دیگر عراقی‌ها حمله می‌کنند. یا می ‌گفتم: بر روی خط لشکر امام حسین (علیه السلام) یا خط ولیعصر (عج) یا جاده ام‌القصر حمله کردند.
یک روز آمد و پرسید: تو این اخبار را از کجا می‌آوری؟ یا باید از آن طرف ارتباط داشته باشی یا یک کار دیگر می‌کنی.
خیلی هم ناراحت شده بود! یک شب به احمد غلامپور که فرمانده قرارگاه کربلا بود، گفتم: امشب به خط شما حمله می‌شود.

آن شب تا ساعت 4 صبح بیدار بود. برایش مسلم بود که وقتی که گفتم حمله می‌شود حتماً حمله‌ای صورت خواهد گرفت. در همین زمان بود که گفت: کور خواندی، این دفعه نگرفت.
قاطع گفتم: به شما حمله می‌شود.
همه خوابیدند. تقریباً چهار و نیم بود که بچه‌های لشگر ولیعصر (عج) گفتند: عراقیها حمله کردند.
بلافاصله به وسیله بیسیم با قرارگاه کربلا تماس گرفتم. به احمد غلامپور گفتم: عراقی‌ها آمدند.
گفت: هیچ خبری نیست.
بعد از چند لحظه صدای لشکر 7 و 14 امام حسین (علیه السلام) بلند شد، عراقیها چنان با شدت حمله کرده بودند که خط لشکر 7 و لشکر 14 شکسته شد. عراقیها با نفربر این طرف خاکریز آمدند.

بعد با کمک لشکر 8 نجف و نیروهای کمکی دیگر عراقی‌ها منهدم شدند. تا ساعت هشت صبح حمله آنها دفع شد و با تلفات سنگینی به عقب برگشتند.
احمد غلامپور و عزیز جعفری به طور جدی گفتند: این اخبار را از کجا آوردی؟
مجبور شدم دکل را نشان بدهم . گفتم: آن دکل را تا حالا دیده‌اید؟
گفتند: بله.
پرسیدم: چه می‌بینید؟
گفتند: فقط دکل برق.
گفتم: خوب نگاه کنید.
دوربین به دستشان دادم. گفتند: یک چیزی هست.
گفتم: همان دیده‌بان لشکر اسلام است.
احمد غلامپور گفت: این همه مدت دیده‌بان آن بالا بوده؟
گفتم: بله.
پرسید: حالا بگو چه کسی انجاست.
گفتم: شریف مطوری.
با تعجب پرسید:
پس کی غذا می‌خورد؟
گفتم: صبح با غذا بالا می‌رود و شب برمی‌گردد. همان جا غذایش را می‌خورد و نمازش را می‌خواند.

البته یک یدیگر هم با او همکاری می‌کرد تا این که عراقیها مستاصل شدند. با پاتک کاری از پیش نمی‌بردند. اطلاعات دقیق و لحظه به لحظه‌ای که به ما می‌رسید، دشمن را از هر گونه حرکتی باز می‌داشت. حدود ده کیلومتر در عمق عراق دید داشتیم. شناسایی‌ها هم، با توجه به درهم ریختگی خط پدافندی دشمن، به خوبی انجام میشد. لذا هر گونه رخنه برای آنها امکان‌پذیر نبود.
پس از گذشت چند روز بالاخره عراقی‌ها متوجه موضوع شدند. شاید علت آن این بود که تعدادی از دکل‌ها را قطع کردیم. برای این که هواپیماهای خودی موقع پرواز در سطح پایین با آنها برخورد نکنند.

عراقی‌ها عامل اصلی را شناسایی کردند و با تداوم و شدت توپخانه و تانک بالاخره دیده‌بان مخلص ما را به شهادت رساندند.
شریف مطوری در بالای دکل به شهادت رسید. وقتی مطلع شدم که در آن بالا شهید شده و روی همان تخته افتاده خیلی ناراحت شدم. واقعاً برایم زجرآور بود. شهید کمیلی ‌فر و کاج را با دو سه نفر دیگر فرستادم و گفتم: غروب بروید و جنازه‌اش را بیاورید.

وقتی غروب شد. رفتند جنازه او را پایین بیاورند. این موضوع دل همه را به درد آورد. این بچه‌ها این جور کار می‌کردند. وقتی تاریخ جنگهای دیگر را می‌خوانیم، متوجه می‌‌شویم هر کس بر اساس مبنا و اصولی جنگیده. اما هیچ جا نمی‌بینیم که افرادش اینطور از خود گذشتگی و ایثار داشته باشند. هفتاد و پنج روز دفع همه پاتکها مدیون او بود. وقتی می‌گویند بنای بزرگ روی پایه محکمی بنا می‌شود همین است. گذشت و ایثار علت مقاومت ما در آن مدت بود. 

                                                                                        «فاش نیوز»

دلم برای شهرمون تنگ شده

                                                  «به نام خداوند جان و خرد» 

...چند ماهی می شه که حاج داود گیر سه پیچ داده که ما هم یه مطلبی بنویسیم شاید به درد وبلاگ شهروند بخوره آن وقت به اسم خودم توی شهروند چایش کنه. البته بنده با خود حاج داود و ویلچرش مشکلی ندارم من اساساً با اسم وبلاگش مشکل دارم٬ هی با خودم می گم شهروند حاج داودآقا از چه جنسیه؟ شهروند مدنیه یا غیرمدنی؟ بخاطر همین هم دست و دلم به نوشتن نمی ره.

آخه ما بچه های شهرک فاطمیه و سه راه شهادت روزی روزگاری تو شهر خودمون شهردار بودیم نه شهروند٬ البته برای شهردار شدنمان هم نه از بودجه بیت المال مصرف می کردیم نه از طرف کسی سفارش می شدیم. 

همین طوری که یه هفته می گذشت نوبت شهرداری یکی از رزمنده ها می شد٬ که چی؟ که صبحانه و نهار و شام درست کنیم، ظرفها را بشوییم٬ کفش ها را واکس بزنیم٬ لباسهای بچه ها را بشوییم و خلاصه خدمت به خلق الله.

 فقط هم یه روز شهردار بودیم نه چند سال. زود می فهمیدی که این پستها رفتنی است بخاطر همین هم حواسمون جمع بود تا خدای ناکرده پُست٬ پَستمان نکند حالا شما بگید بعد از سی سال آزگار حاج داود می گه بیا عضو شهروند ما بشو٬ ما که یه زمانی توی شهر آسمونی ها زندگی و عشق می کردیم٬ حالا چه طوری می تونیم بیاییم عضو شهروند بشیم و روی زمین زندگی کنیم! با همۀ این حرفها و انکارها داودخان اصرار داره که الا و بلا بیا وبرای شهروند مطلب بنویس. آخه حاجی جون! قربون اون نخاع ترکش خورده ت برم! تو که خودت حال وهوای این بچه های جا مونده و وامونده را بهتر می دونی، ما همین الان هم قاچاقی زنده ایم. یه عمر با بهترین بندگان خدا گفتیم و شنیدیم و خندیدیم و جنگیدیم. حالا خیلی از اون ها توی عرش اند وبا هم حال می کنند ما هم روی فرش گرفتار یللی و تللی، اگه اون موقع می دونستیم که چه خاکی می خواد به سرمون بریزه شاید حواسمون و جمع می کردیم و یه فکر بکری می کردیم٬ تا حالا سر شهروند شدن با هم دعوا نداشته باشیم٬بگذریم.

آره حاجی جون ما بچه های اردوگاهیم٬ ما بچه های قرارگاهیم٬ ما توی مقرهای تاکتیکی بزرگ شدیم٬ اصلاً بذار راحت راحتت کنم٬ما اهل اروندیم نه شهروند. می دونی فرق اروندی با شهروندی چیه؟

بچه های اروند توی آسمون زندگی کردن. بچه های شهروند روی زمین. بچه های اروند معنی خلوت و تنهایی رو خوب می دونند چون خیلی وقت ها با یه گردان رفتن عملیات٬ با یه دسته برگشتن، بعد هم تو اون بی کسی و تنهایی خوب با خدا خلوت کردن اما تو شهر شما تو این همه همهمه و شلوغی خلوت کردن معنی نداره. خدا روهم با این همه گناه کمتر می شه دید٬ 

گفتم که روی ماهت از من چرا نهان است 

گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است

توی شهر اروند مردمش با هم مهربون بودن٬ دوست بودن٬ بهم عشق می ورزیدن! اما توی شهر شما از سر صبح تا به شب می خوان سر هم کلاه بذارن. توی شهر ما سه راه داشتیم که بهش می گفتیم سه راه شهادت . هر سه راهش هم به شهادت ختم بخیر می شد٬ اما تو شهر شما صد راه وجود داره که تقریباً همش به غفلت ختم می شه. حاجی! سه راه شهادت کجا و صد راه غفلت کجا؟

برای رد شدن از سه راه شهادت یه جو لیاقت می خواست و یه ذره شجاعت! اما برای رد شدن از صد راه غفلت یه عالمه بصیرت لازمه تا بتونی به سلامت عبور کنی تازه اون جا عبور می کردی دیگه رسیده بودی، اما اینجا هر روز باید عبور کنی تا برسی. اگه هم سالم سر در آوردی بازم فردا روز از نو٬ روزی از نو. اگه بصیرت روزی ات نباشه بازم گم می شی و به مقصد نمی رسی. بخاطر همین هم بچه های شهر ما همیشه می گفتن: رزمنده شدن آسونه، رزمنده موندن سخته. داودجان نمی دونم دیگه از شهر قدیمی خودمون چه چیزها واست بگم که به درد وبلاگ شهروندت بخوره. اما همین قدر جونم واست بگه توی کوچه پس کوچه های شهر ما همت و کاظمی و ایرلو با اسدی و ناظم پور و باکریهاش همه و همه واقعی بودن٬اردوگاه و معبرش٬بوی خودِ خود همت رو می داد. اما توی شهر شما فقط اسم اتوبان ها و بزرگراههاتون رو همت گذاشتین٬ اونم بخاطر اینکه همت کنید و از این بزرگراهها راحت رد شین که کمتر فکر راه و روش و تفکر و منش همت باشید .

توی شهر شما برای همه آلودگی ها سنسور خطر گذاشتن الا گناه و معصیت. بعضی از شهروندا تو شهر شما محیط زیست رو رعایت نمی کنن. بخاطر همین هم غفلت و گناه و آلودگی بیداد می کنه٬اما هیچ سنسوری اعلام خطر نمیکنه!چون ظاهرا هوا پاک پاکه! اما توی شهر آسمونی ها٬ نیمه های شب با صدای هق هق گریه ها از خواب بلند می شدن تا از مسابقه عشق بازی با خدا جا نمونن! هر چه اخلاصت بیشتر بود قربت بیشتر. تو شهر شما هر چه کلک تر و حقه بازتر باشی کارت بیشتر جلو می ره. بگذریم حاجی خیلی حرفها از شهر خودمون برات دارم که با شهر و شهروند شما خیلی فرق می کنه اما حرف آخر و خیلی مهم! توی شهر ما کسی فرمانده رو  تنها نمی گذاشت اما چی بگم! تو شهر شما فرمانده تنهاست بخاطر همینم دلم برای شهرمون خیلی تنگ شده دلم برای بچه های اروند لک زده ! دلم برای خودم می سوزه! کجا بودیم؟ چه می کردیم؟ کجاییم و چکار می کنیم؟

گل اشـکم شبـی وا می شد ای کاش! 

شـهادت قـسمت ما می شد ای کاش!

راستی حاج داود تو با اینهمه خاطره از بچه های شهر اروند چرا اسم وبلاگت رو شهروند گذاشتی؟ بهتر نبود میذاشتی اروند یا بچه های آسمون؟ خودت بهتر میدونی! اگه خدا خواست و توفیق داد بازم از خاطرات بچه های شهرمون واست مینویسم.البته اگه شهدا رخصت بدهند.

تا توفیقی دوباره...خدانگهدار...ناصر قاسمی

خاطره خواندنی از پیش‌بینی امام(ره)

          

 شبکه ایران-گروه تاریخ:  نظام جمهوری اسلامی تنها نظامی است که از لحاظ تئوریک بر مبنای اذن امام عصر (عجل الله فرجه الشریف) بنا شده و از لحاظ عملی نیز همه شاهد عنایات ایشان در دفع بلاها از این نظام و کسب موفقیت ها بوده اند. موارد دیگری نیز وجود دارد که یقین انسان را به این مسئله بیشتر می کند؛ من جمله خاطره ای که آقای علی محمد بشارتی برای آقای ری شهری نقل کرده اند و ایشان در کتاب خاطراتشان درج نموده اند. آقای بشارتی گفته اند:

«در تابستان سال 1358 هنگامی که مسئول اطلاعات سپاه بودم، گزارشی داشتیم که آقای "کاظم" شریعتمداری در مشهد گفته است: من بالاخره علیه امام [خمینی] اعلام جنگ می کنم. خدمت امام رسیدم و ضمن ارائه گزارشی، خبر مذکور را هم گفتم. ایشان سرش پایین بود و گوش می داد، این جمله را که گفتم، سر بلند کرد و فرمود: این ها چه می گویند، پیروزی ما را خدا تضمین کرده است. ما موفق می شویم، در اینجا حکومت اسلامی تشکیل می دهیم و پرچم را به صاحب پرچم می سپاریم. پرسیدم: خودتان؟ امام سکوت کردند و جواب ندادند.»

(خاطره ها،آیت الله ری شهری، چاپ مرکز اسناد انقلاب اسلامی، جلد اول، صفحه 242)