روایت حداد عادل از ازدواج دخترش با پسرآقا

آقای حدادعادل تعریف می کردند؛ «سال 77، خانمی به خانه ما زنگ زده بود و گفته بود که می خواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم.

 خانم ما گفته بود دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و می خواهد ادامه تحصیل دهد. ایشان دوباره پرسیده بودند اگر امکان دارد ما بیاییم دخترخانم را ببینیم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند.

بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند اصلاً شما خودتان را معرفی کنید. و ایشان هم گفته بودند؛ من خانم  رهبر انقلاب هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود؛ «ما تا حالا به همه پاسخ رد داده ایم. اما شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر می کنم.» آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود .

بعد از صحبت با من قرار بر این شد که آنها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم اینکه اگر آنها نپسندیدند، لطمه یی به دختر ما نخورد. طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند. چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند؛ «خانم استخاره کرده اند، جوابش خوب نبوده است .»

یک سال از این قضیه گذشت. مجدداً خانواده آقا تماس گرفتند و گفتند ما می خواهیم برای خواستگاری بیاییم. خانم بنده پرسیده بودند چطور تصمیم تان عوض شده؟ آقا گفته بودند؛ «خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعه اول چون خوب نیامده بود، منصرف شدند.» و خانم آقا هم گفته بودند؛ «چون دخترتان دختر محجبه، فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهید، بیاییم .»

آن زمان دخترمان دیپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، یک روز پسر آقا و مادرش با یک قواره پارچه به عنوان هدیه برای عروس آمدند و صحبت کردیم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسیدم، ایشان موافق بودند .

بعد از چند روز خدمت آقا رفتیم. آقا فرمودند؛ «آقای دکتر، داریم خویش و قوم می شویم.» گفتم؛ «چطور؟» گفتند؛ «خانواده آمدند و پسندیدند و در گفت وگو هم به نتیجه کامل رسیده اند، نظر شما چیست؟» گفتم؛ «آقا، اختیار ما دست شماست .»

آقا فرمودند؛ «نه، شما، دکتر و استاد دانشگاهید و خانم تان هم همین طور. وضع زندگی شما مناسب است، اما زندگی من این طور نیست. اگر بخواهم تمام زندگی ام را بار کنم، غیر از کتاب هایم یک وانت بار می شود. اینجا هم دو اتاق اندرون و یک اتاق بیرونی است که آقایان و مسوولان در آنجا با من دیدار می کنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانه یی اجاره کرده ایم که یک طبقه مصطفی و یک طبقه هم مجتبی زندگی می کنند. شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند حالا که عروس رهبر می شود، چیزهایی در ذهنش باشد. ما این طور زندگی می کنیم. اما شما زندگی نسبتاً خوبی دارید. حالا اگر ایشان بخواهد وارد این زندگی شود، کمی مشکل است. مجتبی معمم هم نیست. می خواهد قم برود و درس بخواند و روحانی شود. همه اینها را به او بگو بداند .»

من هم به دخترم گفتم و ایشان هم قبول کرد. آقا در زمان قبل از رئیس جمهوری شان، در جنوب تهران خانه یی داشتند که آن را اجاره داده اند و خرج زندگی شان را از آن درمی آورند؛ ایشان حقوق رهبری نمی گیرند و از وجوهات هم استفاده نمی کنند .

هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهریه و ... آقا فرمودند؛«در مورد مهریه، اختیار با دختر شماست. ولی من برای مردم خطبه عقد می خوانم، سنت من این بوده که بیشتر از 14 سکه عقد نخوانم و تا حالا هم نخوانده ام، اگر بخواهید، می توانید بیشتر از 14 سکه مهریه معین کنید، ولی شخص دیگری خطبه عقد را بخواند. از نظر من اشکالی ندارد. چون تا حالا بیش از 14 سکه برای مردم عقد نخوانده ام، برای عروسم هم نمی خوانم .»

من گفتم؛ «آقا، این طور که نمی شود. من با مادرش صحبت می کنم، فکر نمی کنم مخالفتی داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند؛ «می توانید در تالار بگیرید، ولی من نمی توانم شرکت کنم.» گفتم؛« آقا هر طور شما صلاح بدانید.»

فرمودند؛ «می خواهید این دو تا اتاق اندرونی و یک اتاق بیرونی را با هم حساب کنید. هر چند نفر جا می شوند، نصف می کنیم؛ نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما را دعوت می کنیم.» ما حساب کردیم و دیدیم بیشتر از 150 ، 200 نفر جا نمی شوند. ما حتی اقوام درجه اول مان را هم نمی توانستیم دعوت کنیم، اما قبول کردیم .

آقا غیر از فامیل، آقای خاتمی، آقای هاشمی و آقای ناطق و روسای سه قوه و دکتر حبیبی را دعوت فرمودند. یک نوع غذا هم درست کردیم. قبل از اینها صحبت خرید بازار شد. پسر آقا گفت؛ «من نه انگشتر می خواهم و نه ساعت و نه چیز دیگری.» آقا گفتند؛ «خوب نیست.» من هم گفتم؛ «حداقل یک حلقه بگیرند.» اما آقا فرمودند؛ «من یک انگشتر عقیق دارم که یکی برای من هدیه آورده، اگر دخترتان قبول می کند، من آن را به ایشان هدیه می دهم و ایشان هم به عنوان حلقه، به مجتبی هدیه دهد.» قبول کردیم و انگشتر را گرفتیم و بعد به آقا مجتبی دادیم. کمی بزرگ بود. به یک انگشترسازی بردیم تا کوچکش کند و خرجش 600 تومان شد. خلاصه خرج حلقه داماد 600 تومان شد .

به آقا گفتیم در همه این مسائل احتیاط کردیم، دیگر لباس عروس را به ما بسپارید و آقا هم فرمودند؛ «آن را طبق متعارف حساب کنید.» در همان ایام، ما خودمان برای پسرمان عروسی می گرفتیم و یک لباس عروس برای عروس مان سفارش داده بودیم بدوزند .

خلاصه قبل از اینکه عروس مان استفاده کند، همان شب دخترمان استفاده کرد. بعد آقا گفتند؛ «من یک فرش ماشینی می دهم، شما هم یک فرش بدهید.» و به این ترتیب مراسم برگزار شد. برای عروسی هم دو پیکان از اقوام ما و دو پیکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ما تا ساعت یک طول کشید. خانواده آقا آمده بودند که عروس را ببرند، البته آقا ظاهراً کاری داشتند و نیامده بودند. اما وقتی عروس را به خانه آوردیم، دیدیم آقا هنوز بیدار نشسته اند و منتظرند عروس را بیاورند.

فرمودند؛ «من اخلاقاً وظیفه خود می دانم برای اولین بار که عروس مان قدم به خانه ما می گذارد، من هم بدرقه اش کنم و به اصطلاح خوشامد بگویم .»

ما خیلی تعجب کرده بودیم و فکر نمی کردیم آقا تا آن ساعت شب بیدار باشند، حتی آقا آن شب هم غذا نخورده بودند. چون خانواده آقا سرشان شلوغ بود، به آقا غذا نداده بودند. آقا گفتند؛ «دکتر، امشب شام هم نداشتیم، من به یکی از پاسدارها گفتم شما چیزی خوردنی دارید؟ آنها گفتند که غیر از کمی نان چیز دیگری نداریم. گفتم؛ همان را بیاورید، می خوریم .»

بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقیقه یی برایشان در مورد تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوشامد گفتند. رعایت آداب حتی تا چنین جایگاهی چقدر ارزش دارد. اینها از برکت انقلاب اسلامی و خون شهداست. ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر استفاده نشود، چون مال بیت المال است. حتی اگر مشکل وسیله نقلیه هم پیش آمد، اجازه ندارند از وسایل دفتر استفاده کنند .

                                                           «برگرفته از سایت فاش نیوز»

تپه برهانی ـ 11

همۀ برادران متقاعد شده بودند که گردان یازهرا(ع) نهایت تلاش خود را برای تغییر این وضع و انجام مأموریت محوله، به کار  بسته است، اما این نیز روشن بود که فردایی تلخ و سخت را در پیش رو خواهیم داشت؛ فردایی که تشنگی و گرسنگی ما را ازپای در خواهد آورد. برادران گردان یازهرا(ع) پلاستیکهایی حاوی پسته و آجیل همراه داشتند که اکثر برادران با اشتهایی زایدالوصف مشغول خوردن آجیل شدند اما وقتی برادربرهانی اطلاع یافت، همه را از خوردن آجیل منع کرد، زیرا گرچه مقداری از ضعف و گرسنگی را می کاست، اما موجب تشدید عطش و تشنگی برادران می شد. بچه های گردان یا زهرا(ع) از این که نتوانسته بودند آب و آذوقه را به ما برسانند، شرمنده بودند و با مشاهدۀ چهره های زرد شده و بدنهای نحیف بچه ها که اکنون اکثراً به درد معده نیز دچار شده بودند، احساس گناه می کردند و سعی داشتند با بیان آنچه در شب قبل بر آنها گذشته است، ما را در مورد نرسیدن آب و آذوقه قانع کنند. مسأله برای همه ما کاملاً حل شده بود و هیچ کس این برادران را مسبب نرسیدن آب و آذوقه نمی دانست، لکن نگرانی این عزیزان به طور طبیعی خودنمایی می کرد. قمقمه های کوچک نظامی برادران گردان، بعضاً تا نیمه آب داشت و این عزیزان با مشاهدۀ  حالت سخت بردران مجروح، قمقمه های خود را در طبق اخلاص نهاده و پیشکش مجروحین کردند و بسیاری از برادران مجروح، از این آب نوشیدند اما به محض اطلاع فرماندهان و مسئولین گردان، به این نیروها ابلاغ شد که خود برای حمله به دو تپۀ اول و دوم، به آب نیاز خواهند داشت و می بایست آب محدود قمقمه ها را برای خود نگه دارند....

ادامه مطلب ...

ببین مشکلت کجاست که برایت کف می‌زنند؟

 
رهبر انقلاب ده سال پیش در آذرماه سال 1378 در مورد ابعاد مختلف ریزش‌ها و رویش‌های انقلاب خطبه‌ای ایراد فرمودند که بازخوانی آن می‌تواند به درک برخی از مسائل و شرایط این روزهای جامعه و نظام اسلامی کمک کند.

«فردا» در ادامه بازخوانی‌های خود از آراء و اندیشه‌های امام خمینی(ره) و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، این بار یکی از خطبه‌های تاریخی نماز جمعه به امامت رهبر انقلاب را بازخوانی می‌کند.

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در 26 آذر 78 با بیان اینکه «من اصلاً نمى‌خواهم غصه‌ها و غم‌ها را مطرح کنم. بحمدالله غمگسار داریم. خداى متعال و اولیاى او، بهترین غمگسارند»، در اشاره به یک «غم بزرگ» می‌فرمایند:« بعضى عناصرى که هیچ سودى در سلطه‌ى امریکا بر این کشور ندارند، از روى غفلت و اشتباه و ضعف‌ها و عقده‌ها، براى سلطه‌ى امریکا بر این کشور تلاش مى‌کنند!»
ادامه مطلب ...

رایحه بهشتی

نام و نشانش را نمی دانم، اما این را می دانم که از تبار آسمانیان بود، چرا که به سوی آسمان پرگشود و چقدر پروازش زیبا و قشنگ بود. از قافله کربلای پنجی ها بود و تیر و ترکش هایی به رسم یادگار از این عملیات در آسمان تنش چون ستاره چیده شده بود. این ستاره ها که بال های پرواز او به آسمان شدند، بدن خاکیش را سخت می آزردند. از این رو، ناله می کرد و از درد به خود می پیچید، ولی دشمن به جای این که او و دیگر مجروحین را که همگی حال وخیمی داشتند به بیمارستان بفرستد، به همراه ما به زندان الرشید بغداد آورده بودند. جایی که از یک طرف هیچ گونه امکانات امدادی وجود نداشت و از طرف دیگر کمبود جا، عدم امکانات بهداشتی و تغذیه نامناسب، شرایط دشوار و اسف باری را به وجود آورده بود. ایشان با همه دردها و رنج ها و زخم های تنش، میهمان چنین شرایطی بود تا این که بعد از تحمل چند شبانه روز درد و رنج، سرانجام به آرزوی خود رسید و سلول های زندان الرشید، سکوی پرواز او شدند و آزادگان، شاهد این پرواز عاشقانه و در عین حال، غریبانه بودند. بعد از شهادتش، عراقی ها را صدا زده گفتیم: یک نفر از مجروحین عزیزمان به شهادت رسیده است آن ها با باز کردن در از چهار نفر خواستند تا او را بیرون ببرند. همین که جنازه به راه رو رسید، فضای راه رو، عطرآگین شد و مشاممان را نوازش داد. این بوی خوش از جسد مطهر این شهید متصاعد بود و اتفاقاً عراقی ها هم متوجه این رایحه دل انگیز شدند. شاید این خواست و اراده خداوند بود که این صحنه، حجتی بر حقانیت ما نزد دشمن باشد. سربازان بعثی اطراف را بو می کردند تا ببینند این بوی خوش و دل انگیز از کجا برخاسته است. در کمال ناباوری دیدند این رایحه بهشتی از جسد مطهر این شهید برخاسته است گویی باورش برای آنها دشوار بود و شاید هم باور کرده بودند، ولی نمی خواستند به روی خود بیاورند، لذا با کابل هایی که در دست داشتند این عزیزان را آماج ضربات قرار داده، می گفتند: شما خودتان به این جنازه عطر زده اید و مقصودتان این است که وانمود کنید کشته هایتان، شهید هستند و اهل بهشت. متأسفانه، بعثی ها اجازه استدلال و سخن گفتن به ما نمی دادند والا به آن ها می گفتیم: آخر شما اجازه نداده اید ما یک سر سوزن وسیله با خودمان بیاوریم و همه را در تفتیش های متعدد از ما گرفتید چه برسد به عطر و مشک. از آن گذشته، کمبود آب و بهداشت، تراکم جمعیت، گردو غبار جنگ و جراحات مجروحین، همه دست به دست هم داده و بویی متعفن را در فضا به وجود آورده است مگر مقدار کمی عطر در این فضای متعفن بروز می کند و اثری دارد؟
(روحانی آزاده: بهاءالدین انصاری)

 

تپه برهانی ـ 10

برادربرهانی همچنان نگران بود؛ هر لحظه امکان داشت که دشمن تجدید قوا کرده و باز گردد. رفت و آمدهای هلیکوپترهای دشمن، در حالی که بسته های بزرگ مهمات و آذوقه را حمل می کرد، و در محل استقرار نیروهای دشمن بر زمین می انداخت، نشان می داد که عراقیها در حال تجدید قوا برای تدارک پاتک دیگری هستند. اما از طرفی مهماتی که برای ما باقی مانده بود، حتی کفاف 15 الی 30 دقیقه مقاومت در برابر دشمن را هم نمی داد و از طرف دیگر خستگی و بی خوابی و تشنگی و گرسنگی مفرط و تعداد اندک نفرات باقیمانده، هیچ گونه امیدی را برای مقاومت باقی نگذارده بود. هلیکوپترهای تدارکاتی دشمن، به فاصلۀ کمی از کنار تپۀ ما می گذشت و برای نیروهای مستقر بر تپه های اول و دوم، آذوقه و مهمات می برد. برادران آرپی جی زن، مصرانه از برادربرهانی می خواستند که اجازه دهد به طرف هلیکوپترها شلیک کنند...

ادامه مطلب ...

لطیفه عشق

 آدم گشود چشم و به حوا اشاره کرد
 

 حوا به شوق، عاشقی اش را نظاره کرد
 

 حوا... عجب جمال شگفتی خدای من!
 

 آدم بر این لطیفه نگاهی دوباره کرد 


 توفان عشق در دل آدم گرفت و سخت 


 بوی شکیب را به دلش پاره، پاره کرد 


 آدم دچار گشت و دلش باغ لاله شد
 

 با دست عشق، داغ دلش را شماره کرد 


 آدم نشست دلشده در زیر نور ماه
 

 بی اختیار، شکوه به ماه و ستاره کرد
 

 عاشق شدم خدا، چه کنم با بلای عشق؟
 

 از دام عشق، می شود آیا کناره کرد؟!
 

 آدم خزید، بیدل و عاشق به گوشه ای
 

 بهر جنون عاشقی اش، فکر چاره کرد
 

 «امن یجیب» خواند و دل عاشقش شکست
 

 با نام عشق، با دل خود استخاره کرد
 

 «هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق» 


 آدم شکفت، جلوه گل را نظاره کرد
 

 عشق است و عشق، فلسفه خلقت جهان 


 باید به حکم عشق، جهان را اداره کرد

                               

 رضا اسماعیلی   برگرفته از کتاب  «این مریم همیشه»

  

دعای فرشته های روی زمین

این پست زیبا متعلق به دوست عزیزم «امین» دانشجوی متعهد و ارزشی است که از خوندنش خیلی لدت بردم. برای استفاده سایر دوستان که ایشونو نمیشناسن و برای اینکه خودم این مطلبو داشته باشم با اجازه ایشان اینجا کپی میکنم. 
سلام،

شاید بعضی از دوستان بدونند که من یه چهار سالی معلم دبستان بودم؛ امسال مجبور شدم به خاطر کنکور این کار دوست داشتنی رو کنار بذارم. توی این چهار سال اون چیزی که بیشتر از همه چیز به چشمم اومده پاکی و صداقت بچه هاست. داخل پرانتز یه خاطره بامزه بگم؛ رو به تخته داشتم مطلبی رو توضیح میدادم که یکی از بچه ها با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. من برگشتم و پرسیدم کی بود... یکدفعه تقریباً کل کلاس با دست به یکی از بچه ها اشاره کردند و گفتند آقا اجازه فلانی بود! از اون جالب تر اینکه خود این بچه دوست داشتنی هم دستش رو برد بالا و گفت آقا اجازه،من بودم! من هم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خندیدم

چقدر دلم برای اون دوران تنگ شده.(آرایه ایهام!) یک دنیا پاکی و معصومیت از دست رفته...

القصه، این هفته می خوام یه پست ناز بذارم (آقای بازرگان با اجازه تون لغت اختصاصی شما رو استفاده کرد چون واقعاً لغت بهتری نیست)؛ امیدوارم لذت ببرید؛ البته بعضی هاشون هم تلخند...

این شما و این هم "دست های کوچک دعا"


آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی / ۷ ساله)

 

بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟ (حسن ترک / 8 ساله)

ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)


خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن خاطری / 9 ساله)


خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد. (کیانمهر ره‌گوی / 7 ساله)


خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز جهانگیری / 10 ساله)


آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند! (سحر آذریان / ۹ ساله)


ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم! (شاهین روحی / 11 ساله)


خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا گلپر / 10 ساله)


خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان زارعی / 10 ساله)


خدایا! یک برادر تپل به من بده!! (زهره صبورنژاد / 7 ساله)


ای خدا! کاری کن که دزدان کور شوند ممنونم! (صادق بیگ زاده / 11 ساله)


خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم... (مهسا فرجی / 11 ساله) (من یکی که خیلی آتیش گرفتم اینو خوندم... آمین عزیزم، آمین)


دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! (روشنک روزبهانی / 8 ساله)

خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. (مهدی اصلانی / 11 ساله) (آمین...)


خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا امیری / 8 ساله)


خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی! (زهرا فراهانی / 11 ساله)


ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن... (رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)


ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان نوری / 9 ساله)


خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند!! (امیرحسام سلیمی / 6 ساله)


خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)


ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! (شقایق شوقی / 9 ساله)


خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم! (دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)


آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند! (هدیه مصدری / 12 ساله)


خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود! (باران خوارزمیان / 4 ساله)

خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! (مریم علیزاده / 6 ساله)


خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم! (محمد حسین اوستادی / 7 ساله)


خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار یوسفی / 11 ساله)


من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند. (المیرا بدلی / 11 ساله)


خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! (نیشتمان وازه / 10 ساله)


اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! (عاطفه صفری / 11 ساله)


خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! (رویا میرزاده / 7 ساله)


خدایا! من یک دوستی دارم که پدرش کار نمی‌کند فقط می‌خوابد و همین طور تریاکی است! خدایا کمک کن که از این کار بدش دست بردارد. خدایا ظهور آقا امام زمان را زود عنایت فرما.. (لیلا احسانی فر / 11 ساله) (برای تیکه ی  آخر دعای این فرشته کوچولو آمین نمیگید؟)

*****

راستی، شما چیزی از دعاهای کودکی تون یادتون مونده؟


"هزاران نفر برای باریدن باران دعا می‌کنند غافل از آنکه خداوند با کودکی است که چکمه‌هایش سوراخ است"

نامه یکی از دانشجویان شهید پیرو خط امام(ره)

13 آبان یادآور نام های بسیاری است. نام هایی که برخی از آنها با شهادت جاودانه شدند و یکی از این نام ها «مهدی رجب بیگی» است. مهدی در سال 1336 در دامغان متولد و سال 1354 در رشته مهندسی راه و ساختمان دانشکده فنی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد.
از همان ابتدا نشان داد دانشجوی برجسته ای است و طی چند ماه به عضویت شورای دانشجویی دانشکده انتخاب شد و این مسئولیت را تا سال 1358 و آغاز انقلاب فرهنگی عهده دار بود و همچنین مسئولیت کتابخانه اسلامی دانشجویان فنی را نیز برعهده داشت. مهدی در ماجرای تسخیر لانه جاسوسی هم نقشی فعال داشت و از اولین کسانی بود که با ورود خود به محوطه سفارت، هیمنه پوشالی آمریکا را شکست. از تمام این شجاعت ها گذشته، شاید بتوان بصیرت را مهم ترین ویژگی او دانست. این ژرف نگری و روشن بینی را می توان در نامه او خطاب به منافقین دید، نامه ای که بی شک در شرایط فعلی امروز و در شناخت منافقین جدید چون چراغی فروزان است. نکته جالب در این نامه آن است که می بینیم منافقین آن روزگار هم ادعای دین و انقلابی گری داشتند، مدعی مبارزه با امپریالیسم بودند درحالی که آمریکا مدحشان را می گفت!، خود دست به آشوب و ناامنی و قتل می زدند و حکومت را متهم به ایجاد رعب می کردند، مردم از آنان متنفر بودند اما با پررویی مردم را پشتیبان خود می خواندند، برای خودشان مرجع و آیت الله داشتند و اتهامات مختلف (مانند نقش نداشتن در نهضت!!!) را متوجه حضرت امام می کردند. منافقین جدید هم چیزی شبیه همین ادعاها را دارند. فقط کمی رنگ و لعابش را عوض کرده اند. بخش هایی از این نامه تاریخی را که در پاسخ به یکی از بیانیه های منافقین صادر شده است، مرور می کنیم؛

ادامه مطلب ...

مخملباف دیروز و امروز

 
هفته گذشته محسن مخملباف که خود را سخنگوی جنبش سبز در خارج از کشور معرفی می کند با انتشار نامه ای خطاب به اوباما، از وی به خاطر تسخیر لانه جاسوسی در ایران عذرخواهی کرد و خواستار معرفی 13 آبان به عنوان روز آشتی با آمریکا شد. 
  
مخلباف دیروز و امروز را خودتان مقایسه کنید! 
 
دهه 60

دهه 80

بابایی به روایت آیت الله خامنه ای

                 

 

سال 61 شهید بابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان. درجه این جوان حزب اللّهی سرگردی بود، که او را به سرهنگ تمامی ارتقاء دادیم. آن وقت آخرین درجه ما سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را می تراشید و ریش می گذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختی بود. دل همه می لرزید؛ دل خود من هم که اصرار داشتم، می لرزید، که آیا می تواند؟ اما توانست. وقتی بنی صدر فرمانده بود، کار مشکل تر بود. افرادی بودند که دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت می کردند؛ حرف می زدند، اما کار نمی کردند؛ اما او توانست همان ها را هم جذب کند. خودش پیش من آمد و نمونه ای از این قضایا را نقل کرد. خلبانی بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم شهید شد. او جزو همان خلبان هایی بود که از اول با نظام ناسازگاری داشت. شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت کرد؛ حتی یک شب او را با خود به مراسم دعای کمیل برده بود؛ با این که نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامی ها این چیزها خیلی مهم است. یک روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایی شده بود. شهید بابایی می گفت دیدم در دعای کمیل شانه هایش از گریه می لرزد و اشک می ریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس! دعا کن من شهید بشوم! این را بابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد.