تپه برهانی ـ 11

همۀ برادران متقاعد شده بودند که گردان یازهرا(ع) نهایت تلاش خود را برای تغییر این وضع و انجام مأموریت محوله، به کار  بسته است، اما این نیز روشن بود که فردایی تلخ و سخت را در پیش رو خواهیم داشت؛ فردایی که تشنگی و گرسنگی ما را ازپای در خواهد آورد. برادران گردان یازهرا(ع) پلاستیکهایی حاوی پسته و آجیل همراه داشتند که اکثر برادران با اشتهایی زایدالوصف مشغول خوردن آجیل شدند اما وقتی برادربرهانی اطلاع یافت، همه را از خوردن آجیل منع کرد، زیرا گرچه مقداری از ضعف و گرسنگی را می کاست، اما موجب تشدید عطش و تشنگی برادران می شد. بچه های گردان یا زهرا(ع) از این که نتوانسته بودند آب و آذوقه را به ما برسانند، شرمنده بودند و با مشاهدۀ چهره های زرد شده و بدنهای نحیف بچه ها که اکنون اکثراً به درد معده نیز دچار شده بودند، احساس گناه می کردند و سعی داشتند با بیان آنچه در شب قبل بر آنها گذشته است، ما را در مورد نرسیدن آب و آذوقه قانع کنند. مسأله برای همه ما کاملاً حل شده بود و هیچ کس این برادران را مسبب نرسیدن آب و آذوقه نمی دانست، لکن نگرانی این عزیزان به طور طبیعی خودنمایی می کرد. قمقمه های کوچک نظامی برادران گردان، بعضاً تا نیمه آب داشت و این عزیزان با مشاهدۀ  حالت سخت بردران مجروح، قمقمه های خود را در طبق اخلاص نهاده و پیشکش مجروحین کردند و بسیاری از برادران مجروح، از این آب نوشیدند اما به محض اطلاع فرماندهان و مسئولین گردان، به این نیروها ابلاغ شد که خود برای حمله به دو تپۀ اول و دوم، به آب نیاز خواهند داشت و می بایست آب محدود قمقمه ها را برای خود نگه دارند....

 ...برای همۀ ما نیز این دلیل کاملاً قانع کننده بود، زیرا فتح تپه های اول و دوم به مراتب مهمتر از رفع تشنگی موقتی برادران مجروح بود. برادران گردان یازهرا(ع) از فرط خستگی، در گوشه و کنار پاسگاه بر روی زمین به خوابی  خوش فرو رفته بودند. اکنون دشمن دریافته بود که 300 نفر نیرو، به جمع ما اضافه شده است. تجمع برادران در سطح پاسگاه، به قدری بود که رفت و آمد را مشکل می کرد و دشمن نیز از این فرصت استفاده کرده و تپه را زیر آتش پرحجم توپخانه گرفت. با هر انفجار در سطح پاسگاه، به دلیل ازدحام فشردۀ برادران، تعداد زیادی، شهید و یا مجروح می شدند. ساعت، حدود چهار بامداد را نشان می داد که آتش دشمن، بشدت فزونی یافت و همۀ فرماندهان از این بابت نگران بودند، ماندن گردان، در پاسگاه به معنای انهدام لحظه به لحظۀ نیروها بود. از طرف دیگر ظرف یک ساعت هوا کاملاً روشن می شد و گردان یازهرا(ع) برای انجام عملیات، تنها یک ساعت فرصت داشت. من مطمئن بودم که کار از کار گذشته و انجام عملیات، در این فرصت اندک، غیر ممکن است زیرا گردان، برای رسیدن به تپۀ دوم، می بایست بیش از یک ساعت راهپیمایی کند و این بدان معنا بود که مواجهه با دشمن درست مصادف با روشن شدن هوا انجام می گرفت و عملاً منهدم می شد و بر فرض هم که تپۀ دوم فتح می شد، تپۀ اول همچنان در تصرف عراقیها باقی می ماند و در نتیجه نه تنها محاصره تپۀ ما شکسته نمی شد بلکه گردان به هیچ وجه آمادگی برای عملیات را نداشت؛ همۀ برادران گردان به غیر از فرماندهان آن، در  سطح تپه به خواب فرو رفته بودند. خستگی حاصل از راهپیمایی 8 ساعته آن هم در ارتفاعاتی صعب العبور، به علاوۀ درگیری با نیروهای دشمن، رمقی برای بچه های گردان باقی نگذارده بود و بر فرض هم که فرماندهان، موفق به بیدار کردن گردان و حرکت دادن آن می شدند، آیا این برادران، با این شرایط، می توانستند تنگه را آزاد کنند؟ ناراحت و نگران، در گوشۀ سنگر، در این افکار فرو رفته بودم. یک لحظه از خود پرسیدم که پس چه باید کرد؟ اگر قرار باشد که گردان عملیات نکند، پس باید در همین جا بماند، اما این هم به معنای انهدام گردان بود، زیرا تجمع فشردۀ برادران بر سطح پاسگاه، در شرایط آتش پرحجم دشمن، گردان را ظرف یکی دو ساعت تارو مار می کرد. پس چه می باید کرد؟ با ناراحتی در این افکار فرو رفته بودم که ناگهان صدای برادربرهانی، که در حال تماس با مرکز فرماندهی مستقر بر ارتفاعات بود، مرا به خود آورد! برادربرهانی، نیز به همین نتایج دست یافته بود و می خواست از نظر برادرحسین خرازی مطلع شده و کسب تکلیف کند. لحظاتی بعد برادرخرازی تماس گرفت و گفت که گردان یازهرا(ع) می بایست قبل از روشن شدن هوا، از راهی که آمده است، بازگردد و تنها مجروحین گردان به اضافۀ 20 نفر از برادران سالم، همراه با مقادیری مهمات باقی بمانند و بقیه به سرعت به ارتفاعات باز گردند تا انشاالله در شب بعد، با بازسازی گردان و طرح یک برنامه عملی، تنگه آزاد گردد. بیدار کردن نیروهای گردان، کار سختی بود، اما به هر زحمتی بود، بچه ها را از خواب بیدار کردند و سریعاً به طرف ارتفاعات حرکت دادند. این بار فرماندهان لشکر، با شلیک گلوله های رسام(نورانی) از روی ارتفاعات، مسیر صحیح را برای بازگشت سریعتر گردان، مشخص می کردند تا گردان در حداقل زمان ممکن، به سلامت به عقب بازگردد. این منطقی ترین تصمیم ممکن بود، اما برای من یک مسأله همچنان لاینحل باقی بود، و آن این که با روشن شدن هوا، چه بر سر ما خواهد آمد؟ هدف این بود که تپۀ سوم حفظ شود، اما آیا ما در شرایطی بودیم که بتوانیم تپه را تا رسیدن شب دیگر، حفظ کنیم؟ تعداد نیروهای ما، به حداقل ممکن رسیده بود و این در حالی بود که این نیروها تا این لحظه، بیش از 30 ساعت گرسنگی و تشنگی و بی خوابی و خستگی را پشت سر گذارده بودند.

گرچه با آمدن گردان، کمبود ما ز نظر مهمات بر طرف شد، اما آیا نیروهای ما در شرایطی بودند که بتوانند این مهمات را در دفاع از تپه، به نحو احسن به کار گرفته و تپه را از هجوم حساب شدۀ نیروهای تازه نفس و تا دندان مسلح عراقی که از هوا و زمین پشتیبانی می شدند حفظ کنند؟ ازنظر من، پاسخ این سؤال، منفی بود زیرا ما عملاً فقط می توانستیم روی20 نیروی تقریباً تازه نفس گردان یازهرا(ع) که اکنون برای کمک به ما مانده بودند، حساب کنیم. اما آیا این 20 نیرو، برای دفاع از تپه، در طول یک روز پرحادثه، کافی بود؟ از مجموع این افکار به این نتیجه رسیدم که ماندن ما برتپه، نه تنها موجب حفظ تپه از سقوط، در طول روز آتی نخواهد شد، بلکه به شهادت همۀ برادران اعم از سالم و مجروح  خواهد انجامید. لذا معتقد بودم که منطقی تر آن است که همۀ ما نیز، همراه با بچه های گردان یا زهرا(ع)، تپه را رها کرده و به ارتفاعات بازگردیم و آزاد سازی تنگه با برنامه ای دقیق تر در شبهای آینده از نو انجام شود. و به این ترتیب قبل از حرکت گردان

یازهرا(ع) احساس وظیفه کردم که رأی خود را با برادربرهانی درمیان بگذارم. او را به کنار خود خواندم و در حالی که سعی می کردم کس دیگری حرفهای ما را نشنود، همۀ این مطالب را با او در میان گذاردم. برهانی از این نظر من، به شگفت آمد و گفت:«برادرطالقانی، شما چرا این حرفها را می زنید، مگر می شود تپه ای را که برای آزاد کردن و حفظ آن، شصت هفتاد نیرو به شهادت رسیده اند، بگذاریم و برویم؟ تازه بر فرض هم که منطقی تر، رها کردن تپه باشد، چطور می توان این همه مجروح را که اکثر قریب به اتفاق آنها قادر به حرکت نیستند، تا بالای ارتفاعات حمل کرد؟ مضافاً آیا نیروهای ما بعد از این همه بی خوابی و گرسنگی و تشنگی، قدرت بیش از دو ساعت پیاده روی یا بلکه بهتر است بگوییم کوه پیمایی را دارند؟ اصلاً نظر شما عملی نیست!»

برهانی در حالی که سر خود را د ر میان دو دستش قرار می داد ساکت شد و من گفتم:«ببینید، مهم این است که این تپه حفظ شود، اما برای من مثل روز روشن است که ما فردا با این شرایط نمی توانیم تپه را حفظ کنیم. بچه ها فردا از تشنگی می میرند، پاتک فردا، با پاتک دیروز خیلی فرق خواهد داشت، دشمن با برنامه ای حساب شده تر و با چند برابر نیرو به میدان خواهد آمد، تپه این طوری محفوظ نمی ماند، خوب وقتی هدف اصلی یعنی حفظ تپه محال است، آیا بهتر نیست که به فکر حفظ جان مجروحین و دیگر برادران باشیم؟ فردا، تپه که سقوط می کند هیچ، همۀ ما هم شهید می شویم، پس آیا بهتر نیست که لااقل جان بچه ها را نجات دهیم؟ راجع به مجروحین هم، بچه های گردان یازهرا(ع) باید همکاری کنند و هر دو نفر از آنها، یک مجروح را حمل کند. و اما در مورد قدرت بچه ها برای این راهپیمایی یا کوه پیمایی، باید بگویم اگر قرار است که اینها 20 ساعت دیگر مقاومت کنند، قطعاً قادر به تحمل دو ساعت کوه پیمایی خواهند بود»

برهانی گفت:«من مطمئنم که برادرخرازی با این مسأله موافقت نخواهد کرد» گفتم:«شما دراین شرایط ، برای تصمیم گیری اختیار تام دارید، شما بیش از یک شبانه روز مستقیماً در متن جنگ و شرایط این منطقه و وضع نیروها بوده اید، خیلی از چیزهایی را که شما می توانید لمس کنید، آنها نمی بینند، شما مسئول نیروهای خود هستید و اگر این تصمیم را گرفتید مطمئن باشید که هیچ کس نمی تواند به شما اعتراض کند، زیرا عقل به ما می گوید که فردا این تپه سقوط خواهد کرد و ما قادر به حفظ تپه نخواهیم بود» برهانی در حالی که از جای خود برمی خاست گفت:«برادرطالقانی،نمی دانم چکارکنم، خودم هم مانده ام، صبر کنید ببینم چه کار می شود کرد؟» و سپس به سرعت از سنگر خارج شد. حال برادربرهانی را بخوبی درک می کردم، تصمیم گیری در این شرایط، بسیار سخت بود. لااقل این را خوب می فهمیدم که او چه بار سنگینی را بر دوش خود تحمل می کند. دقایقی گذشت و از سرو صداهای فرماندهان که درحال انتقال گردان به بیرون از پاسگاه بودند دانستم که برادربرهانی بالاخره، ماندن را بر رفتن ترجیح داده است. تنها نتیجۀ مثبتی که از آمدن گردان یازهرا(ع) عاید ما شد این بود که اولاً: حدود 20 نیروی نسبتاً تازه نفس، داوطلبانه ماندند و ثانیاً: کمبود مهمات، برطرف شد و تعداد زیادی خشاب پر و موشک آرپی جی و نارنجک و چند قبضه تیربار با گلوله های آن، برای ما باقی گذارده و رفتند. مقدار زیادی لوازم کمکهای اولیه نیز نصیب امدادگرها شد تا در مداوای مجروحین، مورد استفاده قرار گیرد. پس از رفتن گردان یازهرا(ع) برادربرهانی درحالی که دو قمقمۀ نظامی در دست داشت وارد سنگر شد و با لبخندی پرمعنی به من نگاه کرد؛ آمد و درکنارم نشست، و با لحنی آرام گفت:«دوباره با برادرخرازی تماس گرفتم، آنها مصلحت نمی دانند که تپه را رها کنیم، ما که با هر سختی ساختیم، بهتر است امروز را هم صبر کنیم، بالاخره هر چه پیش بیاید در محضر خداست...» گفتم:«توکل بر خدا، اصلاً چه بسا آنچه قبلاً به شما گفتم، عملی نبود. بعد که شما رفتید خودم هم تردید کردم، انشاالله که به خوبی و خوشی امروز هم می گذرد و شب فرا می رسد و هیچ اتفاقی هم نمی افتد»

برهانی گفت:«اگر هم بیفتد، باکی نیست...» و بعد در حالی که دو قمقمه را در کنار من می گذاشت گفت:«به هر شکلی بود، فرماندهان گردان یازهرا(ع) را متقاعد کردم که هر یک از نیروهای گردان، مقداری از آب خود را به ما بدهند، ابتدا می گفتند که مسیر طولانی است و نیروها در بین راه، خود به آب نیاز پیدا می کنند، اما بالاخره راضی شدند و هریک مقداری آب دادند و از مجموع آنها چند قمقمه فراهم آمد که بین سنگرها تقسیم کردم، این دو قمقمه، سهم سنگر شماست، با توجه به این که آب دیگری نداریم، سعی کنید یک طوری این آب را تقسیم کنید که تا بعد از ظهر تمام نشود. ضمناً بهتر است از حالا شروع نکنید، بلکه حتی المقدور صبر کنید وقتی هوا کمی گرم تر شد و تحمل بی آبی ممکن نبود، شروع به تقسیم آب کنید، مثل دیروز، برادران سالم آب نمی خواهند و ساعتی یک در قمقمه آب به برادران مجروح بدهید»

خونریزی کتف برادرصفاتاج همچنان ادامه داشت و تعداد زیادی امدادگر با نگرانی بر گرد او حلقه زده بودند تا از ادامۀ خونریزی جلوگیری کنند. بارها زخم او را پانسمان کردند اما خونریزی قطع نشد. پس از ساعتی بالاخره تلاش امدادگران به نتیجه رسید و موفق به پانسمان زخم او شده و او را بر تخت خوابانیدند.

تقریباً برای همۀ ما مسلم بود که با روشن شدن هوا، دشمن اقدام به پاتک خواهد کرد و به همین جهت برادربرهانی، جنب وجوشی خاص داشت. تلاش او مرا به شدت به تعجب آورده بود. برهانی درعین حال که بیش از همه می دوید و فعالیت می کرد و برنامه می ریخت، لحظه

ای استراحت نداشت و بر خلاف بقیه، در این چند روز نه از او خستگی دیدم و نه استراحت کردن و نه اظهارتشنگی یا گرسنگی . تمام روز را در زیر آفتاب گرم سپری می کرد و در طول شب، قرار نداشت و به این طرف و آن طرف می دوید. اکنون نیز درست مثل یک نیروی تازه نفس مشغول فعالیت بود؛ او کلیۀ مقدمات را برای دفع پاتک احتمالی دشمن آماده ساخت.

همراه با بقیۀ بچه ها، سنگرهای کمین جدیدی اطراف تپه ایجاد کرد و در همۀ سنگرها نیرو گمارد و مواضع برادران را در اطراف پاسگاه، مشخص کرد. می بایست به هر صورت ممکن، تپه را تا رسیدن شب حفظ کنیم، زیرا این تنها راه نجات ما و به نتیجه رسیدن زحمات گذشته بود و اگر عزیزان رزمنده، در برابر دشمن سستی به خرج می دادند، قطعاً همۀ ما به دست درندگان بعثی، قتل عام می شدیم. و به این ترتیب، روز جدید را به انتظار پاتک دشمن، آغاز کردیم.  

نظرات 1 + ارسال نظر
امین جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:57 ب.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام بر آقای حیدری عزیز!
به روزم، قدم رنجه بفرمائید خوشحال میشم.

سلام امین جان
خدمت رسیدم و استفاده کردم.
از لطف شما ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد