تپه برهانی ـ 1۹

 اکنون به هر گوشه که نظر می کردم، جسد غرق به خون عزیزی را می یافتم و از شهادت او با خبر می شدم. خونریزی دستم، همچنان با شدت ادامه داشت و مطمئن بودم که حتی اگر به دست عراقیها به شهادت نرسم، از این خونریزی جان سالم به در نخواهم برد. ابتدا در گوشه ای نشسته و به دیوار خراب شده ای تکیه دادم . سه برادر رزمندۀ دیگر، در سه سوی پاسگاه در حال تیراندازی بودند . با خود فکر کردم چاره ای نیست، باید بنشینم تا عراقیها بیایند؛ هرچه خدا بخواهد همان می شود. اگر کشته شدم که اول راحتیم خواهد بود و به هدفی که سالهاست در اندیشه اش بوده ام خواهم رسید و اگر هم اسیر شدم، باکی نیست. البته برایم مسلم بود که عراقیها همۀ ما را خواهند کشت. زیرا مجروح بودیم و درجایی که عراقیها، به مجروحین خود نیز رحم نمی کنند، نباید انتظار ترحم به دیگران را داشت، مضافاً این که منطقه کوهستانی بود و انتقال اسرا به عقب، کاری بس دشوار، و لذا اسیر گرفتن، برای آنها صرف نمی کرد. در یک لحظه با خود گفتم که آیا راهی برای فرار نیست؟ و بعد به خود پاسخ دادم که قطعاً نه، زیرا عراقیها از همه جوانب تپه بالا آمده اند و کافی است که از دیوار پاسگاه، پا بیرون بگذارم. و بیرون رفتن ، همان، و مورد اصابت قرارگرفتن، همان.

در این افکار بودم که ناگهان فکری به خاطرم رسید. به یاد آوردم که شب عملیات، دقایقی قبل از هجوم به تپه، برادر مرتضی یزدخواستی، وقتی منطقۀ عملیاتی را تشریح می کرد، در ضمن سخنش گفت:«برادرها توجه داشته باشند که یک طرف پاسگاه، به یک پرتگاه خطرناک منتهی می شود و همه باید از نزدیک شدن به آن محور بپرهیزند.» این سخن برادر یزدخواستی، دراین لحظات، در گوشم طنین انداخت. با خود گفتم، مسلماً عراقیها از محور پرتگاه نمی توانند بالا بیایند و در نتجه ما می توانیم خود را از پرتگاه پایین بیندازیم. اکنون که اگر به دست عراقیها بیفتیم قطعاً کشته خواهیم شد، بهتر است دست به ریسک زده و به نیت حفظ جان خود، خود را از پرتگاه به پایین بیندازیم. اگر نجات یافتیم که فبها، و اگر کشته شدیم، چون به نیت حفظ جان و نجات از دست دشمن بوده است ، شهید خواهیم بود.

در این افکار غرق بودم که چند متر آن طرف ترف نارنجکی بر زمین افتاد و با انفجار آن، رشتۀ افکارم پاره شد. جای تأمل نبود، به سرعت از جا برخاسته و لی لی کنان، در پی یافتن محور پرتگاه، اطراف پاسگاه را جستجو کردم و دقایقی بعد آن را یافتم. هلهله ها و داد و فریادهای عراقیها افزایش یافته بود، اما آن قدر ترسو بودند که هنوز جرأت ورود به پاسگاه را نداشتند. بسرعت خود را به سنگر مجروحین رسانیدم و سرم را در راهرو سنگر کردم . مشاهده کردم که عزیزان مجروح، با اضطراب به من نگاه می کنند. گفتم:«برادرها، باید خودمان را نجات بدهیم، تا چند دقیقۀ دیگر عراقیها سر می رسند، همه بلند شوید تا فرار کنیم. من راه فراری بلدم...» همۀ آنها به من زل زده و نمی توانستند حرف بزنند. گفتم:« چرا معطلید، هر لحظه ممکن است عراقیها وارد پاسگاه شوند...» در این لحظه، برادر تورجی زاده با من هم صدا شد و به سختی از جای خود برخاست، و دیگران را نیزبه این کار ترغیب کرد. اما بعضی از مجروحین مخالفت کردند و گفتند که این کار، خود کشی است. البته اکثر مجروحین به دلیل قطع نخاع یا قطع پا، یا شکستگی هر دو پا و یا به دلیل زخمهای عمیق و خونریزی زیاد، قادر به حرکت نبودند. التماس کردم و چند بار از آنها خواهش کردم که هر کس می تواند برخیزد و به همراه من بیاید، اما جز نگاههایی معصومانه، پاسخی ندادند.  

برادر صفاتاج نیز در بین مجروحین، آرام نشسته بود، ما را با نگاهش تعقیب می کرد، جای بحث کردن نبود، چاره ای جز تنها گذاشتن مجروحین نداشتم. از این میان، تنها برادرتورجی زاده با من همراه شد. یک پای تورجی زاده به دلیل اصابت ترکش خمپاره، شکسته بود و تنها با یک قادرپا به حرکت بود. به سرعت به طرف سه برادری که مشغول دفاع بودند رفته و به آنها گفتم:«دیگر فایده ای ندارد، کار از کار گذشته. دنبال من بیایید باید فرار کنیم، من راه فراری بلدم...» یکی از این عزیزان، برادر حسین قائدی بود که از ناحیه کشالۀ ران، با ترکش ریزی مجروح شده بود، اما می توانست به راحتی حرکت کند. برادر دیگر، یکی از عزیزان نیروی هوایی ارتش بود که به طور داوطلبانه به عنوان یک نیروی سادۀ بسیجی، با گروهان ما همراه شده بود. وی از ناحیۀ چشم راست، مورد اصابت ترکش قرار گرفته و آن را از دست داده بود و تنها با چشم چپ به دفاع مشغول بود، و برادر سوم، از سلامت کامل برخوردار بود. هر سه این عزیزان که بشدت خسته شده بودند، حرف مرا قبول کرده و با من همراه شدند. به آنها گفتم تیراندازی هوایی کنند تا دشمن متوجه خالی شدن جایشان نشود. جمع پنج نفری ما به سرعت، به سمت محور پرتگاه حرکت کرد. وقتی به آن محور رسیدیم، در یک لحظه، ترس همۀ وجودم را فراگرفت، زیرا شیب پرتگاه به قدری زیاد بود که احتمال سالم رسیدن به پایین بسیار کم وانمود می کرد. شاید بتوان گفت که این قسمت از تپه، حدود 80 درجه شیب داشت و از بالا که به پایین تپه نگاه می کردی، ترس همۀ وجودت را فرا می گرفت.

غزلی از قیصر امین‌پور برای امام رضا(ع)

                                         

 

 چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند
موج‌های پریشان تو را می‌شناسند

پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگ‌های بیابان تو را می‌شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می‌شناسند

از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی
ای که امواج طوفان تو را می‌شناسند

اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را می‌شناسند

کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه‌های خراسان، تو را می‌شناسند

تپه برهانی ـ 1۸

 

 به هر ترتیب، به سختی و لی لی کنان از روی اجساد مطهر شهدا گذشتم و خود را به زاویه ای از پاسگاه رسانیدم. در کنار یکی از شهدا که آرام و نورانی به خواب عشق فرو رفته بود، کلاشینکفی نظرم را به خود جلب کرد. آن را برداشته و پس از امتحان، خشاب آن را پر یافتم. کمی آن طرف تر، نارنجکی بر زمین افتاده بود، آن را نیز برداشته و خود را به دیوار پاسگاه رسانیدم. نیمی از دیوار، بر اثر اصابت گلوله های توپ و خمپاره، فرو ریخته بود. در پشت دیوار موضع گرفتم و برای حصول اطمینان، از امنیت پشت سر و اطراف خود، گرداگرد پاسگاه را زیر نظر گذرانیدم. در سه طرف پاسگاه، سه نفر از برادران رزمنده موضع گرفته و با شدت، منطقۀ مقابل خود را زیر آتش داشتند و در فاصله های زمانی کم، تعویض خشاب می کردند. دانستم که ما چهارنفر، تنها نیروی مدافع پاسگاه هستیم و نیروی دیگری باقی نمانده است. در همین لحظه ناگهان متوجه شدم که برادر صیادزاده، در حالی که اسلحه ای در دست داشت، کشان کشان، از روی شهدا عبور کرده و با فاصلۀ چند مترازمن، مشغول دفاع گردید.

برای بررسی موقعیت نیروهای عراقی، آرام سر خود را بلند نمودم و در یک لحظه، بیرون را نگاه کردم. در فاصلۀ 6 متری دیوار پاسگاه سه ــ چهار نفر عراقی را دیدم که به حالت سینه خیز به طرف پاسگاه، در حرکت بودند. آنان به محض مشاهدۀ من، به عقب باز گشته و خود را در پشت تخته سنگ بزرگی که در نزدیکی آنها بود، پنهان کردند. به طرف تخته سنگ تیراندازی کردم و تلاش کردم که با ایجاد خط آتشی در اطراف تخته سنگ، آنان را در همان محل، متوقف نمایم. عراقیها گهگاه، با ترس و لرز، لولۀ اسلحۀ خود را بالا گرفته و بدون جهت، تیراندازی می کردند.

دقایقی این گونه گذشت. هنوز چند گلوله در خشاب اسلحه ام باقی بود، اما به خاطر رعایت احتیاط ، در حالی که تخته سنگ را زیر نظر داشتم، اطراف را در  پی خشاب پر، از نظر گذراندم. کلاشینکف آماده و مسلح دیگری را در بین شهدا یافتم و در حالی که با تک تیر به سوی تخته سنگ تیراندازی می کردم، اسلحۀ پر را آماده نمودم. در همین لحظات، ناگهان متوجه شدم که برادرصیادزاده ، از عقب بر زمین افتاد، گلوله ای دقیقاً پیشانی نورانیش را شکافته و به لقاء حق، بار یافت. جای کمترین تأمل نبود، بلافاصله تیراندازی را ادامه دادم.

عراقیها که از کاهش حجم آتش ما، دریافته بودند که نیروهای ما به حداقل رسیده است، اکنون تا 5 متری دیوار پاسگاه بالا آمده و در نقاط مختلف، به انتظار قطع کامل دفاع، موضع گرفته بودند.

با وجودی که تعداد عراقیها به مراتب بیش از ما بود، اما آنها از همین چهار محور آتش، هراس داشته و از جای خود حرکت نمی کردند. به ناگاه صدای تکبیر برادران مجروح، از داخل سنگر، فضای تپه را پرکرد. مجروحین برای این که به دشمن وانمود کنند که هنوز تعداد زیادی از نیروهای اسلام، در حال مقاومتند، با صدای بلند تکبیر می گفتند. بلافاصله عراقیها نیز هلهله کردند تا صدای تکبیر رزمندگان شنیده نشود و در عین حال روحیۀ ما تضعیف گردد.

خمپاره های دشمن، کم و بیش در اطرافم بر زمین می خورد. لحظاتی بعد خشاب اسلحه ام خالی شد و بلافاصله از کلاشینکفی که از قبل آماده کرده بودم استفاده کردم. در همین لحظات ناگهان دیدم که یکی از عراقیها با سرعت، از پشت تخته سنگ در یک لحظه بلند شد و نارنجکی را به سوی من پرتاب کرد. همزمان با این حرکت، سینۀ او را به رگبار بستم و او ابتدا کنترل خود را از دست داد و سپس از پشت به پایین تپه غلتید. در عین حال، نارنجکی که پرتاب کرده بود، در نزدیکی من، روی عرض دیوار پاسگاه افتاد و در نیم متری دست راست من منفجر شد. موج انفجار، لحظاتی مرا گیج کرد و به درستی قادر به دیدن اطراف خود نبودم، اما پس از چند لحظه، خود را جمع و جور کرده و پنداشتم که نارنجک هیچ گونه صدمه ای به من نزده است. جای تعجب بسیار بود زیرا علی القاعده می بایست ترکش های نارنجک، سرو صورت و سینۀ مرا سوراخ می کرد. خدای را بر این عنایت و نصرت قطعیش سپاس گفته و تصمیم به ادامۀ تیراندازی گرفتم. اما وقتی انگشت خود را روی ماشه بردم حس کردم که دستم، توان فشار بر ماشه را ندارد و هر چه تلاش کردم نتوانستم تیراندازی کنم. در این لحظه ناگهان چشمم به ساعد دست راستم افتاد و دیدم که در انتهای آن ، زخمی بزرگ دهان باز کرده و خون زیادی از آن می رود و شدت خون ریزی به حدی بود که خون از رگهای دستم به بیرون می پاشید. دانستم که دیگر قادر به ادامۀ تیراندازی نیستم و به همین جهت، با دست چپ تیراندازی هوایی می کردم تا عراقیها متوجه دور شدنم نشوند، از پشت دیوار پاسگاه، به کناری آمدم. هوا در حال تاریک شدن بود و تا مغرب، دقایقی بیش باقی نمانده بود. همین طور که لی لی کنان از روی اجساد عبور می کردم، در بین بدنهای پاک شهدا، ناگهان چشمم به پیکرمطهر فرمانده و سردار رشید، برادرحسین برهانی افتاد. او به پشت افتاده بود، آرام و سربلند، به خواب عشق فرو رفته بود. درکنارپیکر پاک برهانی بیسیم فرماندهی به چشم می خورد و صدای فرماندهانی که از روی ارتفاعات پیام می فرستادند، شنیده می شد. دستگاه بیسیم را به گوشه ای بردم و چند تیر به سوی آن شلیک کردم تا از کار افتاد و سپس سعی کردم که تنظیم آن را بر هم بزنم، تا عراقیها پس از دست یافتن به پاسگاه نتوانند از آن استفاده کنند. مسلم بود عراقیها تا چند لحظۀ دیگر، به داخل پاسگاه می آمدند.

 

صحنۀ دلهره آوری بود...

تپه برهانی ـ 1۷

 برادربرهانی، چند برادرسالم باقیمانده را در جهات مختلف پاسگاه گمارد تا حتی المقدور، از پیشروی دشمن به طرف پاسگاه جلوگیری کنند. از ظهر تاکنون، صدای سلاحهای رزمندگان خاموش بود، اما از این لحظه به بعد، تیربارها به غرش در آمدند و ستونهای پیادۀ دشمن را زیر آتش گرفتند. آتش پر حجم دشمن، همچنان ادامه داشت و صدای انفجارهای پی درپی، با صدای رگبار کلاشینکف و تیربار برادران رزمنده، درهم آمیخته شد. ده ها ستون نیروهای عراقی تپه را دور زده و هر یک از محوری به سرعت بالا می آمدند. سلحشوران جان برکف سپاه اسلام، که اکنون هفت یا هشت نفر بیشتر نبودند و از شرایط بد جسمی و روحی برخوردار بوده و در فاصلۀ دو شبانه روز، عطش و گرسنگی و بی خوابی را تحمل کرده بودند، در این لحظات شکوهمند، حماسه آفریده و در برابر  چندین ستون پیادۀ دشمن مقاومت کردند و تعداد زیادی از نفرات عراقی را به خاک و خون کشیدند. مقاومت دلیرانۀ این عزیزان، دشمن را مجبورکرد که ارتفاع تپه را به حالت سینه خیز طی کند. این مقاومت، حدود یک ساعت ادامه یافت.

آفتاب می رفت که از شرمندگی در پشت کوه ها پنهان شود و بیش از این، در خون غلتیدن یاران حسین(ع) را نظاره گر نباشد. در همین لحظات، احساس کردم صدای رگبار برادران، به حداقل ممکن کاهش یافته است. فهمیدم که تعداد دیگری از برادران نیز به شهادت رسیده اند. لحظه ای بعد ناگهان صدای هلهلۀ مزدوران عراقی را از فاصلۀ نزدیک شنیدم. دانستم که عراقیها کاملاً به پاسگاه نزدیک شده اند. در یک لحظه تصمیم گرفتم که از سنگر خارج شده و با به دست آوردن اسلحه ای به دفاع بپردازم. لذا با صدای بلند گفتم:« برادران اگر همینطور دست روی دست بگذاریم، عراقیها تا چند لحظه دیگر بالای سرما خواهند آمد و به یک یک ما تیر خلاصی خواهند زد، پس بهتر است که هر کس می تواند، بیرون رفته و اسلحه ای بیابد و به جنگ با دشمن بپردازد و با سربلندی شهید شود.» این را گفتم و خواستم حرکت کنم که برادر صیادزاده گفت:«نه برادر طالقانی، ما حق نداریم که بیرون برویم زیرا اگر کشته شویم، چون مجروح بوده و کارآیی جنگ نداشته ایم، خونمان به گردن خودمان خواهد بود.»

لحظاتی ساکت شدم و فکر کردم که شاید حق با صیادزاده باشد. اما پس از دقایقی، کاسۀ صبرم لبریز شد. جای هیچ گونه تأملی نبود. تا لحظاتی دیگر، تپه سقوط می کرد و همۀ ما به شهادت می رسیدیم. با خود اندیشیدم که در این آخرین لحظات، تلاش و حرکت، بهتر ازنشستن و به انتظار مرگ ماندن است. و لذا این بار، بدون آن که حرفی بزنم، لی لی کنان از سنگر خارج شدم. در این حال صدای برادرصیادزاده را از پشت سر شنیدم که با فریاد مرا صدا می زد و می گفت:«طالقانی، نرو، نرو، تو را به خدا برگرد.» و من بی توجه به او، راه خود را ادامه دادم.

اکنون آفتاب، کاملاً در پشت کوه ها پنهان شده بود. فقط صدای رگبار چند  کلاشینکف برادارن شنیده می شد. ساعت، حدود5/7 بعد از ظهر بود و چیزی به تاریک شدن هوا باقی نمانده بود. از شدت آتش دشمن کاسته شده بود و گهگاه، خمپاره ای در گوشه و کنار پاسگاه، منفجر می شد. و این بدان علت بود که عراقیها در چند متری دیوار پاسگاه، موضع گرفته بودند. صدای هلهله های پی درپی آنان و فریادهای بلندشان که گویا ما را دعوت به تسلیم می کردند، از اطراف پاسگاه شنیده می شد. در بیرون سنگر، منظرۀ دلخراشی را شاهد بودم. سنگرهایی که در دورتا دور پاسگاه وجود داشت، همه خراب شده بود و جز تپه ای از چوب و خشت، اثری از سنگرها نبود. بوی باروت سوخته فضا را پر کرده بود. از زیر آوار سنگرها، صدای ناله های دلخراش مجروحین، به گوش می رسید. آنچه را که بیش از هر چیز می شنیدم و فضا را پر کرده بود، صدای یا مهدی یامهدی(عج) عزیزانی بود که در گوشه و کنار پاسگاه، بر زمین افتاده و قادر به حرکت نبودند. در سطح پاسگاه، اجساد بسیاری، با وضع دلخراش، روی هم افتاده و بعضی از آنها کاملاً متلاشی شده بود. همین طور که بهت زده به اطراف می نگریستم، در لابلای اجساد این اولیاء خدا؛ دستها و پاهای جدا شده و یا صورتهای متلاشی شده و شکمهای دریده ای را مشاهده کردم و نتوانستم طاقت بیاورم وبه سرعت، چشم از آنها برداشتم. در لابلای اجساد، برادری را دیدم که بر پشت افتاده و پیکر یک شهید بر کمر او سنگینی می کرد. این برادر هنوز زنده بود و با صدایی ضعیف، ناله می زد. ابتدا تصور کردم که به خاطر سنگینی جسد شهید، قادر به حرکت نیست، اما وقتی چشمم به پاهای او افتاد، دانستم که گلولۀ خمپاره ای مستقیماً روی مچ پای او خورده و از ناحیه مچ، پای او ریش ریش شده بود و آخرین لحظات زندگی خود را سپری می کرد. اجساد غرق در خون عزیزان امت، منظرۀ  دردناکی را فراهم آورده بود. گهگاه از زیر اجساد  شهدا، صداهای ناله و استغاثه های ضعیفی به گوش می رسید. تراکم اجساد، در سطح تپه آنچنان بود که راه رفتن را غیر ممکن می ساخت، مگر این که پا بربدنهای پاک جگر گوشه های امت می گذاشتی و عبور می کردی. تعداد اجساد این عزیزان، در قسمتهای کناری دیوار پاسگاه بیشتر بود. بدنهای تکه پارۀ عاشقان حسین(ع) صحنۀ سرزمین کربلا را در عاشورای حسینی، تداعی می کرد.

سر لشکر پابرهنه

                                   

                        

از ساختمان عملیات که اومدیم بیرون٬ راننده منتظر ما بود اما عباس بهش گفت: 

«ما پیاده میاییم٬ شما بقیه بچه ها رو برسون.» 

دنبالش راه افتادم. 

جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادار شنیده میشد. 

عباس گفت:«بریم طرف دسته عزادار.» 

به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست. 

پشت سر من نشسته بود رو زمین. 

داشت پوتین ها و جوراب هاش رو در می آورد. 

بند پوتین هاش رو به هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش...شد حر امام حسین(ع). 

رفت وسط جمعیت و شروع کرد به نوحه خوندن. 

جمعیت هم سینه زنان و زنجیرزنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه. 

تا اون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور ندیده بودم عزاداری کنه. 

پای برهنه بین سربازان و پرسنل٬ بدون اینکه کسی بشناسدش... 

 

                                                      «برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت٬راوی سرهنگ خلبان فضل الله نیا»

 

داشت آب می خورد

تک تیر انداز خودی را صدا زدم،گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش....
اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد و لی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد! 


لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.
گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟

به آرامی گفت:
«داشت آب می خورد»  

 

                                                                              برگرفته از سایت کانون گفتمان قرآن

به مناسبت اربعین حسینی

 چشمی گشودیم و دیدیم، خورشیدمان سر بریده ست
بی رحم دستی از این باغ، یک دامن آلاله چیده ست
شیون کن ای دل! دل من! وقتی در این خاک تشنه
این سو سپیدار زخمی، آن سو صنوبر خمیده ست
آه ای علمدار برگرد! بی تو در این خیمه زرد
یک حسرت سرخ، یک درد، در سینه ام قد کشیده ست
وقتی که از عشق خواندی، با حنجر پاره پاره
دیگر چه جای رباعی؟ دیگر چه جای قصیده ست؟
آن سر که بر نیزه ها بود، بر بام تاریخ می گفت:
پایان این فصل خونین، آغاز صبح سپیده  

                                                      شاعره متعهد، سرکار خانم فاطمه سالاروند

طنز جبهه

 انا و جعلنایی شنیده بود اما نمی دانست این آیه است ، حدیث است یا چیز دیگر . خود عبارات را هم معلوم بود تا آن روز جایی ندیده بود ؟ این قدر می دانسته که در خطوط مقدم یچه ها زیاد استفاده می کنند.  

تا آن روز که از روی سادگی خودش یکی از برادران را پیدا می کند و می پرسد: شما ها وقتی با دشمن روبرو می شوید یا در تیر رس او قرار میگیرید چه می گوئید که کشته نمی شوید و توپ و تانک آنها در شما تاثیر نمی کند؟ 

 و او که آدمی تا این اندازه نا وارد هیچ وقت به پستش نخورده بود خیلی جدی می گوید : البته بیشتر به اخلاص بر می گردد و الا خود عبارات به تنهایی دردی را دوا نمی کند . 

ووقتی او را سراپا گوش می یابد ادامه می دهد که : 

 

اولا باید وضو داشته باشید،  

 

ثانیا رو به قبله و آهسته بنحوی که کسی نفهمد بگویی ،   

 « اللهم ارزقنا ترکشا ریزا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین !»  

 

طوری این کلمات را عربی و از مخرج ادا می کرد که او باورش می شود و با خودش میگوید اینها اگر آیه نباشد احتمالا حدیث است .اما آخرش که فارسی عربی می شود شک می کند و به او می گوید: اخوی غریب گیر آوردی !

مصلحت امروز اینه دیگه!

 
 
آن که فهمید:
 حمید، از بچه های جوون محل مون بود که از شانس بدش، خونواده خیلی خیلی بدی گیرش اومده بود. شاید درستش اینه که بگم:
اون گیر خونواده بدی افتاده بود.
اگه ازتون بپرسم:
یک خونه دو طبقه رو در نظر بگیرید، با یک پدر که پاسبون شهربانی زمان شاه باشه و با هزاری رشوه گیری و بزن بزن و پدر مردم رو درآوردن، با یک مادر میان سال که با بیشتر مردای محل سلام و علیک گرم داره! با یک خواهر 20 ساله خوش بر و رو که توی هر اداره ای کار می کرد، از رئیس گرفته تا آبدارچی، زیر و بم اتاق خواب خونه اونا رو بلد بود، با یک پسر 12 ساله و یک جوون 17 ساله.
حالا خودتون رو آماده کنید:
من دیگه هیچی نمی گم. اگر ذهنتون یاری می کنه:
هر چی فساد که می تونید تصور کنید، بریزید توی اون خونه با همه آدماش!
همین.
دیگه هیس س س س س!
حمید با اون نگاه معصومانه اش، بد جوری حالم رو می گرفت. یکی دو بار جلوی حمید رو توی محل گرفته بودم. اول هی باهاش احساسی حرف می زدم. آخه ازش خوشم می اومد. دلم خیلی براش می سوخت. منم وقتی تصور می کردم توی اون خونه چی می گذره، موهای تنم سیخ می شد.
- آقا حمید، آخه غیرتی گفتند، ناموسی گفتند ...
ولی اون همیشه حرفش یه چیز بود:
- ببین آقا جون، من دست خودم نیست که. اگه مجبور باشی با یه چنین پدر ومادری و آبجی ای زیر یه سقف زندگی کنی، چیکار می کنی؟
چقدر هم مودب بود. خیلی با احترام حرف می زد. حتی وقتی که باهاش تندی می کردم و سرش داد می زدم:
- مگه تو شرف نداری؟ مگه تو غیرت نداری؟ نمی تونی جلوی آبجیت رو بگیری؟ خجالت بکش بد بخت. آخه به تو هم میگن مرد؟
انصافا راست می گفت. آخه چند بار خواسته بود خودکشی کنه. اصلا شاید واسه همین بود که رفت طرف مواد مخدر و هرویینی شد. آره معتاد شده تا نبینه توی خونشون چی می گذره و چه خبره.
زیادی دیگه کشش نمی دم. می ترسم روح حمید بیاد سر وقتم ...
زمستون سال 1364 بود که یه نامه از بچه های محل به دستم رسید. اون موقع دم دمای عملیات والفجر 8 بود و ما توی پادگان دوکوهه بسر می بردیم.
توی نامه نوشته بود:
- حمید ... شهید شد.
جا خوردم. حمید و شهادت؟
اون که آخر همه جور گند و کثافتی شده بود! آخه چطوری؟
نوشته بود که حمید رفته بوده سربازی، که توی کردستان شهید می شه.
با خودم گفتم:
امکان نداره اون شهید شده باشه. حتما یه کثافت کاری ای کرده و یکی از همسنگری هاش هم با تیر زدتش. وگرنه مگه بهشت طویله است که ...
وقتی اومدم تهران، دم خونشون که رفتم، با دیدن حجله و پارچه هایی که روش نوشته شده بود:
شهادت سرباز دلیر اسلام حمید ...
حالم گرفته شد.
هم از این که دلم براش می سوخت که معلوم نبود چطوری و چرا کشته شده بود، هم از این که به خونه دیوار به دیوارشون که بچه شون بسیجی بود و توی جبهه شهید شده بود که نگاه می کردم، آتیش می گرفتم. اون شهید بود و اینم شهید. اونم از نوع سرباز دلیر اسلام!
کم نیاوردم. به بچه محل ها هم که دورم بودند، گفتم. همون چیزی رو که توی ذهنم بود.
- اون که اصلا آدم نبود. معلوم نیست چه گندی زده که این به سرش اومده. بذار ننه باباش خودشون رو بکشن. بذار اوناهم پز بدن که خونواده شهید هستن. خدا خودش جای حق نشسته و آخرش رسواشون می کنه. اصلا مگه می شه مصطفی با اون اخلاص و ایمان و پاکی داوطلبانه بره جبهه و شهید بشه، اینم با اون وضع افتضاح خونوادش، بره سربازی اجباری و شهید بشه؟!
مادر حمید که دید ما سر کوچه وایسادیم، اومد جلو، چند تایی کاغذ رو داد دستم و گفت:
- ببخشین ... بچه های بسیج اومده بودن گفتند وصیت نامه حمیدمون رو بهشون بدیم، که دم دست نبود. این آخرین نامه های حمیده که برای ما داده، اگه به دردتون می خوره بدین ازش استفاده کنن.
با این که به خون زنیکه تشنه بودم، با اکراه و رو ترش کردن، تسلیت گفتم و با تشکری ساختگی، نامه ها رو گرفتم.
از عصبانیت می خواستم نامه ها رو پاره پاره کنم و بریزم توی جوی آب.
نشسته بودیم روی پله سر کوچه. نامه اول رو که باز کردم، دیدم حمید با دست خط خرچنگ قورباغه اش نوشته:

بسم رب الشهدا و الصدیقین
مامان بابا سلام
مامان بابا به خدا بسه دیگه. من توبه کردم و از هر چی کثافت کاریه دست کشیدم. به خودش قسم در توبه همیشه بازه. شما رو به خدا بیایین توبه کنید. بیایین دست از کارای گذشته بردارین.
من توبه کردم و قسم خوردم که دیگه از اون کارا نکنم. حتی چند وقته که اومدم اینجا اعتیادمم گذاشتم کنار.
نمی دونین اینجا چه خبره. من همه کارای گذشتم رو گذاشتم کنار.
مامان بابا شما هم توبه کنید به خدا خیلی خوبه.
 
به تاریخ نامه که نگاه کردم، مال یکی دو روز قبل از تاریخ شهادتش بود.
به بچه های محل که دور و برم نشسته بودند، نگاه کردم. اونا هم اشک شون دراومده بود.
یه نگاه انداختم به عکس قشنگ حمید که توی قاب عکس، بالای حجله نشسته بود و به من نگاه می کرد. با خودم گفتم:
- غلط کردم حمید جون ... من رو ببخش.
 
آن که نفهمید:
آقا بهروز، از اون بچه مومنای با حال و روشن سیما بود که مسجدش ترک نمی شد. حتی زمان شاه گور به گور شده که بیشتر جوونای محل پاتوق شون سینما "ماندانا" سر چهار راه سیمتری نارمک بود و دو فیلم خارجی و ایرانی با یه بلیط می دیدند. یا "عرق فروشی" کنار دست اون و از دست شفا بخش! موسیوی ارمنی، آب شنگلی میل می کردند.
اون وضو می گرفت و می دوید تا به نماز اول وقت مسجد برسه.
این که چرا و چطور، ولش کنید.
انقلاب شد، همون جوونا، با نفس قدسی امام خمینی بیدار شدند و خیلی از اونا که توی عرق فروشی موسیو و سینما وک و ول بودند، رگ غیرت شون تکون خورد و برای دفاع از ناموس ملت، رفتن جبهه و جلوی توپ و تانک دشمن سینه سپر کردند. با این که بیست ساله جنگ تموم شده، هنوز بعضی وقتا استخون پاره برخی از اونا رو واسه مادر و پدرایی که خودشون توی بهشت زهرا جا خوش کردند، برمی گردونند.
آقا بهروز هم اهل جنگ بود. ولی اهل جنگ نرم!
یعنی این که اسلحه دست بگیره و مثل داداش خدابیامرزش بره توی کوه و کمر گیلانغرب و تیر بخوره و شهید بشه، نه.
خب هر کسی را بهر کاری ساختند!
آقا بهروز که از بس حرافی خوب بلد بود، وقتی بدنهای تیکه پاره و خونین بچه های محل رو تشییع می کردند، میکروفون بلندگو رو می گرفت، عینکش رو بر می داشت و اشک بارونی چشمش رو پاک می کرد و با حزن و اندوه می خوند:
ای دل که در این جهان بی خبری
روزان و شبان در پی سیم و زری
سرمایه تو از این جهان یک کفن است
آن هم گمان نیست بری، یا نبری
وای که این شعر آقا بهروز چیکار می کرد با مردم. بقال، و سبزی فروش، پیرزن و جوون، زار زار گریه می کردند.
اولین بار هم وقتی بعد از چند ماه، جنازه داداشش رو از جبهه برگردوند، این شعر رو اون جا خوند.
خود من هر دفعه که می رفتم جبهه، قبل عملیات که می خواستم وصیت نامه بنویسم، همین شعر رو اولش می نوشتم.
اصلا آخرین بار که مثلا خیلی با کلاس شدم، وصیت نامه ام رو ننوشتم؛ یه نوار کاست درب و داغون که صد بار نوحه های آهنگران و کویتی پور روش ضبط و پاک کرده بودم، گذاشتم توی ضبط صوت و پس زمینه اش هم یکی از نوحه های آهنگران رو گذاشتم:
خداحافظ برادرجان
هوای کربلا دارم
مرا دیگر نمی بینی
به سر شوق خدا دارم
و وصیت نامه ام رو با شعری که آقا بهروز می خوند و آخرش نفهمیدم شاعر پر مایه اش کی بود، خوندم و ضبط کردم:
ای دل که در این جهان بی خبری
روزان و شبان در پی سیم و زری
سرمایه تو از این جهان یک کفن است
آن هم گمان نیست بری، یا نبری
جنگ تموم شد و آقا بهروز قصه ما که بعضی وقتا برای انجام ماموریت های محوله! سرکی هم به عقبای جبهه می کشید، با تایید سردار جبهه ندیده ای تونست 50 ماه سابقه جبهه برای خودش ردیف کنه. جالب این بود که خود اون سردار امروزی، یک ساعت هم سابقه حضور در جبهه نداشت!
آقا بهروز که خدا بهش عنایت کرده و مخ اقتصادی خوبی داشت، تونست در "جهاد اقتصادی" بعد از جنگ، دوشادوش همون سردارای دیروزی و دکترای امروزی، هم دکترای نمی دونم چی چیش رو اخذ کنه، هم واسه خودش بشه یکی از اقطاب اقتصادی مملکت!
بگذریم.
آقا بهروز ما دیگه اون شعر رو حتی توی دل خودش هم نمی خونه.
آقا بهروز دیگه با شاه هم فالوده نمی خوره!
"بیل گیتس" باید بره جلو بوق بزنه. چون اون همش دنبال این ور و اون ور دویدن و اختراع و ساخت و این چیزا بوده که امروز شده  پول دارترین مرد دنیا!
آقا بهروز ما حتی فرصت سر خاروندن نداره. آخه هر لحظه زندگی پربار اون، پول روی پولاش اضافه می شه. می شینه توی دفترش و هر خمیازه ای که می کشه، هزار هزار روی حساباش توی ایران و دوبی اضافه می شه.
غارتگر افسانه ای "شهرام جزایری" رو که یادتونه؟ اون ناخن کوچیکه آقا بهروز نمی شه.
اصلا شهرام بی کلاس و ضایع، برای این که یک دقیقه، بله فقط یک دقیقه، آقا بهروز ما رو ملاقات کنه، هزار و یک بار بهش زنگ می زد و التماس می کرد که آقا بهروز هم مدام در جواب سوال منشی نانازش که می گفت:
- حاج آقا ببخشین، این یارو شهرام جزایریه دوباره مزاحم شده و التماس می کنه ...
و آقا بهروز که تا حالا ده بار هم حاجی واجبی شده، اخماش رو توی هم می کرد و می گفت:
- ای بابا این زیگیل ول کن نیست ...
شهرام خان جزایری که آرزوی زیارت حاج آقا بهروز رو در سر می پروروند، واسه این که آقا بهروز بهش وقت شرفیابی بده و خلاصه دلش رو به دست بیاره، بعد از کلی تحقیق و تفحص از بر و بچ اهل دل، فهمید چند وقتیه مسجد محل آقا بهروز مشمول طرح نوسازی شده و برای این که درصد نمازخونا و کیفیت نماز و سجده مومنین رو بالا ببرن، بافت قدیمی و باصفای اون رو کوبیدن و خونه های اطراف رو خریدن تا به لطف مساعدت یه قرون دو زار امثال آقا شهرام، شبستون مسجد رو گشادتر کنن تا خلق الله راحت تر پاشون رو دراز کنن و سجده شکر بجا بیارن.
همین شد که آقا شهرام 60 میلیون تومن اون زمان نه امروز، داد تا تیرآهنای مسجد فراهم بشه. یعنی اساس و بنای مسجد رو تامین کرد.
سردار - دکتر - شهردار، بچه روستاهای طرقبه که چند سالی بود آب زلال پایتخت رو نوش جان کرده و شده بود بچه ناف تهرون، چون خیلی با آقا بهروز عیاق شده بود، وقتی شنید مادر اون به رحمت خدا رفته، جلدی پرید و برای عرض تسلیت و شرکت در مجلس ختم، اومد به همون مسجد کذایی!
بیچاره خیلی گریه کرد. نه برای مادر آقا بهروز، که واسه توالتای مسجد محل. آخه کف توالتا سنگ نبود و خلق الله نمی تونستن با خیال راحت ...
در کار خیر، حاجت هیچ استخاره نیست.
همون جا دست به چک شد و فی سبیل الله40 میلیون تومن ناقابل هدیه کرد.
نه بابا، استغفر الله مگه مال خودش رو از جوی آب پیدا کرده که خرج سنگ توالت مسجد بکنه؟
خدا رحمت کنه خمینی رو.
بیت المال یا همون مال البیت!
خب بعضیا رو خدا اصلا خلق کرده واسه این که مال رو با خیال راحت خرج توالت مسجد کنن تا مردم راحت تر به دنیا  ...
این چند ماهه آقا بهروز اوضاش خیلی به هم ریخته. آخه بلیطش باخته.
بیچاره خیلی روی برنده شدن اسبی شرط بسته بود که مطمئن بود پیروزه.
آخه اون هواشناس خوبی هم هست.
خوب با جریان باد آشناست و سرعت اون رو می سنجه.
اما این دفعه زد توی دیوار و اسبی که روش شرط بست، برنده نشد.
آره بابا. اونی که آقا بهروز مطمئن بود صد در صد رئیس جمهور می شه، نشد.
یه وقت فکر نکنید آقا بهروز که این روزا سخت معتقد رایش رو دزدیدند، راه می افتاد توی خیابون و شعار می داد و سینه سپر می کرد!
نه اصلا این چیزا به روح لطیف اون نمی یاد.
اون معتقده آدم که واسه رئیس نشدن همخطیش که خودش رو به کشتن نمی ده.
فطب نما می گیره دستش و سریع جهت باد رو تشخیص می ده.
خب مصلحت امروز اینه دیگه!
این رو دبیر مجمع فهمید، آقا بهروز نفهمه؟ 
                                                                          برگرفته از وبلاگ خاطرات جبهه نوشته حمید داودآبادی

تپه برهانی ـ 1۶

سخن از بی اعتباری دنیا را بارها از زبانهای مختلف شنیده بودم ـ چه از زبان مردمان متمولی که افسوس عمر برباد رفته را می خورند و چه از زبان ناصحانی که غنیمت شمردن باقیماندۀ عمر را توصیه می کردند ـ اما اکنون بی اعتباری دنیا را می دیدم. همۀ مسلمانها در طول شبانه روز، خدا را می خوانند، اما آیا همان گونه که این مجاهدان از جان گذشته ، خدا را در آن لحظات می خواندند؟ قرآن کریم، بارها حالت کسانی را که با اخلاص خدا را می خوانند، به حالت کسانی تشبیه کرده که به کشتی نشسته و به سیاحت دریا رفته اند. آنگاه طوفان، کشتی و سرنشینانش را در معرض خطر نابودی قرار می دهد. تعبیر قرآن این است که در این حال، آنان خدا را با اخلاص می خوانند:«واذا غشیهم موج کالضلل دعوالله مخلصین له الدین...» (سورۀ لقمان آیۀ32) یعنی و هر گاه موجی مانند کوه، آنان را در معرض غرق قرار دهد، خدا را با حالت اخلاص می خوانند... و قرآن این مثال را عنوان می کند تا مسلمانان بدانند که باید همواره خود را دردریایی طوفانی گرفتاردیده وخدا را به اخلاص بخوانند.

آری اکنون مناجاتهای فرزندان امت، در زیر آتش باران دشمن، این گونه بود. از آنجا که عراقیها قبلاً در این پاسگاه مستقر بودند، دقیقاً گراها و مختصات آن را آشنا بوده و آتش توپخانۀ آنها، دقیقاً بر روی مواضع اصلی ما هدایت می شد. به طور متناوب، گلوله های توپ، بر چهار گوشۀ سقف سنگرها می نشست تا با فرو ریختن سقفها، نیروهای اسلام در زیر آوار، مدفون شوند. در طول این آتش باران، عزیزانی نظیر برادران: حمید ایهامی، محمدعلی حاج نداعلی، مرتضی صاحبی اصفهانی، ابوالقاسم فرهنگ بارده ای، مسعود رهنما، سید قاسم حسینی سده، حیدر قربانی، محمد محسن علیخانی، و محمد مروج و چندین عزیز دیگر، به شهادت رسیدند. و در این میان، خبر شهادت برادر مسعود رهنما که نوجوانی عارف و عاشق زیارت عاشورا بود، مرا بیشتر تحت تأثیر قرار داد.

مسعود رهنما، در طول مدتی که در پادگان سنندج همراه گردان بود، همه را به خواندن زیارت عاشورا ترغیب می کرد. او متعقد بود که این زیارت دارای خواص بسیار و نتایج معنوی فوق العاده ارزشمندی است. برادر رهنما، با وجودی که در پاتک اول دشمن از ناحیۀ سر مجروح شده بود و با وجودی که هم منشی و هم امدادگر گردان محسوب می شد. حاضر نشد که در سنگر مجروحین بماند، و با سر پانسمان شده، در طول این دو روز، سلاح بر دست گرفت و در اطراف پاسگاه، به پاسداری از تپه پرداخت و در عین حال، در مواقع ضروری به کمک مجروحین می شتافت. و بالاخره مزد تلاشها و جانبازیهایش را گرفت و در این بعد از ظهر خونین، در اثر اصابت ترکش توپ، به لقاء الهی باریافت.

تمام سنگر را دود و گرد وغبار، فرا گرفته بود و صدای ضجه و گریه و اظهار عطش، با صداهای سرفۀ بچه ها، در هم می پیچید. حدود ساعت چهار بعد از ظهر خبر آوردند که طاق یکی از سنگرها، برروی عزیزان مجروح پایین آمده و همه زیرآوار مانده اند. هنوز نیم ساعت از شنیدن این خبر نگذشته بود که گلولۀ توپ سنگینی، گوشه ای از سنگر ما را فرو ریخت. و قسمتی از سقف، آویزان شد. در زیر آن قسمت، تعدادی مجروح بستری بودند که به هر شکل، خود را از زیر آوار بیرون کشیده و به طرف سمت دیگر سنگر، یعنی نزدیک در، هجوم بردند. در همین لحظه، متوجه یکی از برادران شدم که سرش در زیر آوار قرار گرفته بود و تکان نمی خورد، با عجله در حالی که با زانو راه می رفتم، به طرف او رفته و پاهایش را گرفتم و به طرف میانۀ سنگر کشیدم و خلاصه به هر زحمتی بود او را از زیر آوار خارج کردم و بعد بالای سر او آمده و با کمال تأسف مشاهده کردم که تکۀ کوچکی از ترکشهای توپ در سمت چپ پیشانی او فرو رفته و او پس از آن که چند نفس عمیق کشید، راحت و سبکبال، به دیدار حق شتافت. لحظاتی بعد، گلولۀ توپ دیگری بر سقف سنگر فرود آمد و عملاً نیمی از سقف را آویزان کرد. چوبهای قطوری که در ساختمان سنگر به کار رفته بود، یکی پس از دیگری شکست. ماندن در سنگر، در این شرایط، بسیار خطرناک بود، زیرا هر لحظه امکان داشت که طاق سنگر فرو ریخته و حدود 30 مجروحی را که در کنار هم بطور متراکم جای گرفته بودند، به کام خود فرو برد. از طرف دیگر، خروج از سنگرنیز مقدور نبود زیرا بر پاسگاه آتش می بارید و اولیاء خدا را به خاک و خون می کشید. لذا همۀ مجروحین، به طرف راهرو خروجی سنگر، هجوم بردند و همه بطور بسیار متراکم در همان محدودۀ کوچک، مستقر شدند. من نیز در گوشه ای از این راهرو چون جایی برای نشستن نبود، بر یک پا ایستاده و به دیوار تکیه دادم. بعضی از برادارن، با زحمت، برادر صفاتاج را که هیچگونه اراده ای از خود نداشت، و حتی قادر به کنترل خود نیز نبود، به نزدیک در سنگر آوردند.

صفاتاج، تنها چشمانش را به این طرف و آن طرف حرکت می داد و مثل افراد لال، صداهایی نامفهوم از دهانش خارج می شد. تجمع ما در  راهرو سنگر، به حدی بود که بعضی از مجروحین، زیر دست و پا مانده بودند و با فریاد، یاری می طلبیدند. و بالاخره مجروحین آن قدر جابجا شدند که همه بتوانند در این فضای محدود، مستقر شوند.

مدتی بود که از برادربرهانی بی خبر بودم و فوق العاده نگران حال او بودم. فرمانده در لحظاتی این گونه، قوت قلب همه است و گویی همه حس می کنند که تا او هست. در امان خواهند بود. دائم از برادران مجروح می پرسیدم که از برهانی خبری ندارید؟ و همه اظهار بی اطلاعی می کردند، در این هنگام، ناگهان صدای برهانی را که با فریاد دستوراتی را به برادران رزمنده ابلاغ می کرد شنیدم و خدای را بخاطر سلامتی او سپاس گفتم.

آتش دشمن، نه تنها کاهش نیافته بود بلکه هر لحظه سنگین تر می شد. زمان به کندی می گذشت و همه منتظر لحظۀ نهایی بودند. درهمین لحظات، ناگهان خمپارۀ دیگری بر سقف سنگر نشست و قسمتی از سقف، بر روی تعدادی از برادران مجروح، فرو ریخت و دو سه نفر از این عزیزان، زیر آوار ماندند. صدای نالۀ آنها از زیر آوار شنیده می شد. تعدادی از مجروحین و از جمله من، به کمک این برادران شتافتیم و خاکها و تکه های چوب سنگین را کنار زده و آنها را بیرون آوردیم. یکی از این برادران، پیرمرد 70 ساله ای بود که به شدت می گریست و در این حال، ذکر و دعا می گفت.

آیا امکان مقاومت، تا تاریک شدن هوا وجود داشت؟ هنوز ساعاتی به تاریک شدن هوا باقی مانده بود، در حالی که تعداد رزمندگان سالم باقیمانده، از تعداد انگشتان دو دست، تجاوز نمی کرد. مقاومت مفهومی نداشت زیرا دشمن توسط آتش توپخانه عمل می کرد و اگر ساعتی دیگر این آتش ادامه می یافت، همه به شهادت می رسیدند. حوالی ساعت 6 بعد از ظهر، مطلع شدیم که اکثر برادران سالم یا به شهادت رسیده اند و یا به گونه ای مجروح شده اند که قادر به ادامۀ مبارزه نیستند. دشمن نیز توسط هواپیماهای شناسایی خود، به خوبی از این وضع آگاه شده بود و لذا لحظاتی بعد، ستونهایی از نیروهای عراقی تازه نفس، از دور نمایان شده و مشغول پیشروی به سوی تپه شدند. هدف آنها این بود که تا قبل از تاریک شدن هوا، تپه را به تصرف خود درآورند.