تپه برهانی ـ 10

برادربرهانی همچنان نگران بود؛ هر لحظه امکان داشت که دشمن تجدید قوا کرده و باز گردد. رفت و آمدهای هلیکوپترهای دشمن، در حالی که بسته های بزرگ مهمات و آذوقه را حمل می کرد، و در محل استقرار نیروهای دشمن بر زمین می انداخت، نشان می داد که عراقیها در حال تجدید قوا برای تدارک پاتک دیگری هستند. اما از طرفی مهماتی که برای ما باقی مانده بود، حتی کفاف 15 الی 30 دقیقه مقاومت در برابر دشمن را هم نمی داد و از طرف دیگر خستگی و بی خوابی و تشنگی و گرسنگی مفرط و تعداد اندک نفرات باقیمانده، هیچ گونه امیدی را برای مقاومت باقی نگذارده بود. هلیکوپترهای تدارکاتی دشمن، به فاصلۀ کمی از کنار تپۀ ما می گذشت و برای نیروهای مستقر بر تپه های اول و دوم، آذوقه و مهمات می برد. برادران آرپی جی زن، مصرانه از برادربرهانی می خواستند که اجازه دهد به طرف هلیکوپترها شلیک کنند...

... این در حالی بود که تنها 6 موشک آرپی جی برای ما باقیمانده بود و لذا برادربرهانی بشدت مخالفت می کرد ومی گفت:«احتمال اصابت آرپی جی به هلیکوپترها بسیار کم است و بهتر است که موشکها را برای دفع پاتک احتمالی دشمن نگه داریم.» بالاخره اصرار آرپی جی زنها منجر به رضایت برادربرهانی شد، اما به این شرط که فقط برادرابوالقاسم فرهنگ، یک موشک پرتاب کند و بقیه، موشکها را برای شرایط ضروری تر نگه دارند. چیزی به غروب آفتاب نمانده بود که برادرفرهنگ با دقت کامل، یکی از هلیکوپترهای عراقی را مورد اصابت قرار داد. سهمی می گفت:«گلولۀ آرپی جی دقیقاً به داخل اطاقک خلبان رفت و منفجر شد.» هلیکوپتر در حالی که آتش گرفته بود به دیوارۀ تنگه بر خورد کرد و چند تکه شد و سپس در عمق تنگه سقوط کرد و با صدای مهیبی منفجر شد. لحظاتی بعد، جعبۀ بزرگ مهمات که توسط این هلیکوپتر حمل می شد نیز آتش گرفت و با انفجار آن، شعله های آتش به سوی آسمان زبانه کشید. صدای تکبیر رزمندگان، تنگه را لرزاند و حتی مجروحین نیز همراه با بقیه تکبیر گفتند. انهدام این هلیکوچتر، موجب تجدید روحیۀ برادران رزمنده وحتی مجروحینی شد که عملاً به دلیل ضعف و بی خوابی، تحرک خود را از دست داده بودند. برادربرهانی با بی سیم، با مرکز فرماندهی تماس گرفت و ضمن ارائه گزارش این توفیق، وضیعت کلی گروهان و پاسگاه را به اطلاع آنان رسانید. کمبود نفرات و نیاز مبرم به مهمات، و تشنگی، گرسنگی و خستگی برادران را یادآور شد و تأکید کرد که دشمن در حال تجدید قواست و هر لحظه امکان پاتک و در نتیجه سقوط تپه هست.

مرکز فرماندهی در پاسخ اطمینان داد که جای هیچ گونه نگرانی نیست، زیرا برنامه دقیقی برای شکستن محاصره و آزاد سازی کامل تنگه تنظیم شده است. برادرحسین خرازی توضیح داده بود که گردان یا زهرا(ع) ــ یکی از گردانهای لشکر امام حسین(ع) ــ اکنون آمادۀ عملیات می باشد و انشاالله در ساعات اولیۀ شب، حرکت کرده و با دور زدن ارتفاعات، ابتدا از بی راهه، حدود ساعت 10 شب به تپه سوم خواهد رسید و آب و آذوقه و مهمات و نیروی کمکی به همراه خواهد آورد و سپس با یورش به دو تپۀ اول و دوم، منطقه را بطور کامل آزاد خواهد کرد. این خبر به سرعت به گوش همۀ برادران رسید وآنان را شادمان کرد. گرسنگی و تشنگی فراموش شد و همه ازرسیدن گردان یا زهرا(ع) سخن می گفتند. هوا کم کم تاریک شد و همه برادران مشغول انجام فریضۀ نماز شدند. آنچه در شبانه روز گذشته بر این قاصدان عاشق گذشته بود، عینیت یک اعجاز و ظهور قدرت لایزال الهی بود. گرچه شهدای بسیاری را تقدیم راه خدا کرده بودیم، اما همه خشنود و سپاسگزار بودند، زیرا کاری که انجام  گرفته بود، بطورطبیعی از جمع محدودی مثل گروهان  ما آن هم در این شرایط  حاد ساخته نبود و لذا

یقین داشتیم که خدای تعالی پشتیبان و حافظ ماست. همه از آنچه در فردا و فرداها پیش می آمد بی خبر بودند، اما بر این جمع عاشق که در این مسیر جز برای رضای خداوند گام ننهاده بودند آنچه پیش می آمد فرقی نداشت و لذا مناجات این دل باختگان، سپاس از نعمتهای گذشته و دعا برای نصرتهای فردا و فرداها بود. سپاه خدا، جز به سربلندی و پیروزی دین خدا، به چیزی نمی اندیشد و همین سرمایه است که او را بر همۀ قدرتها، تفوق و برتری می دهد؛ سرمایه ای که برای دیگران، نه خریدنی است و نه کسب کردنی. همه دعا می کردند که گردان یا زهرا(ع) از دید دشمن محفوظ مانده و به سلامتی به تپه برسد. ساعت 8 شب را نشان می داد که برادرحسین خرازی با ما تماس گرفت و گفت که:«هم اکنون گردان یازهرا(ع) حرکت کرده و تا حدود2 ساعت دیگر به تپۀ شما خواهد رسید.» کار همۀ ما دعا برای سلامت و توفیق برادران گردان یازهرا(ع) در این مأموریت خطیر بود. ساعتی این چنین گذشت و برادربرهانی رأس ساعت 9 تصمیم گرفت سه نفر از برادران گروهان را به استقبال گردان یازهرا(ع) بفرستد، تا آنان را به طرف تپه راهنمایی کنند. برادربرهانی می گفت:«مسیری که برای گردان یازهرا(ع) تعیین شده است، مسیری فوق العاده خطرناک و صعب العبور است.» در واقع گردان، با دور کردن راه خود، ارتفاعات 2519 را کاملاً دور می زد و از نقطه بسیار خطرناک و صعب العبوری، از روی ارتفاعات، مستقیماً به طرف تپه سوم، سرازیر می شد.

انتخاب این راه برای گردان یازهرا(ع) بدان جهت بود که اگر گردان می خواست از داخل تنگه، به ما نزدیک شود، می بایست از کنار تپه های اول و دوم بگذرد و در این صورت قطعاً با عراقیها درگیر می شد. زمان به کندی می گذشت و همه برای فرا رسیدن ساعت موعود، یعنی ساعت10 شب، لحظه شماری می کردند.

عاقبت لحظۀ موعود فرا رسید، اما هنوز از گردان یا زهرا(ع) خبری نبود. همۀ برادران نگران بودند و دعا می کردند که گردان بدون هیچ مشکلی، سالم به تپه برسد. انتظار همچنان طولانی شد. برادربرهانی آرام و قرار نداشت. لحظه ها به سختی می گذشت، ساعتها پشت سر هم سپری می شد و هیچ گونه خبری از گردان یازهرا(ع) نبود. برادربرهانی مدام با مرکز فرماندهی تماس می گرفت اما از آنها هم کاری ساخته نبود. برادرخرازی می گفت:«گردان راه  را گم کرده و گذرگاهی را که می بایست از آن به طرف تپه سوم سرازیر شود، نیافته است.» این مسلم بود که اگر امشب گردان یا زهرا(ع) نمی رسید، شهادت همۀ ما حتمی بود و حتی اگر دشمن در روز بعد، پاتک هم نمی کرد، همه از تشنگی و گرسنگی به شهادت می رسیدند، اما واضح بود که دشمن قطعاً اقدام به پاتک خواهد کرد. از این گذشته، گردان یازهرا(ع) نیز در خطر بود. زیرا اگر همچنان سرگردان باقی می ماند، با روشن شدن هوا، در دید مستقیم دشمن قرار می گرفت و منهدم می شد.

چیزی به ساعت 3 بعد از نیمه شب نمانده بود که از فاصله ای دور، صدای تیربارها و انفجار خمپاره های دشمن شنیده شد و همۀ برادران را نگران ساخت. برادربرهانی در حالی که به شدت مضطرب بود گفت:«یقیناً گردان با دشمن درگیر شده است.» گروه های متعددی از نیروهای عراقی که بطور پراکنده در اطراف تپۀ ما در سنگرهای کمین موضع گرفته بودند، گردان را که به طرف تپه در حرکت بود، دیده و به سوی آن آتش گشوده بودند. لحظاتی بعد توپخانۀ دشمن نیز آن محور را زیر آتش گرفت. از ما هیچ کاری غیر از دعا کردن ساخته نبود. حدود ساعت 5/3 صبح، سرو صدای برادرانی که در سطح تپه مشغول پاسداری بودند، نزدیک شدن ستون گردان یازهرا(ع) را مژده داد، برادربرهانی همراه با تعدادی دیگر از برادران به استقبال گردان رفتند. بالاخره گردان یازهرا(ع) با حدود 8 ساعت راهپیمایی سخت و طاقت فرسا، به تپه رسید. این برادران پس از چند لحظه، خسته و کوفته، با چهره هایی غبارآلود وارد پاسگاه شدند و به محض ورود، هر یک در گوشه ای ، به خوابی خوش فرو رفتند. گردان حدود 20 مجروح به همراه داشت که خون آلود در بین سنگرهای مجروحین تقسیم شدند و تعدادی از آنها را نیز بسختی در بین مجروحین سنگر ما جای داده و برادر رهنما و برادران امدادگر گردان، بسرعت مشغول پانسمان زخمهای آنها شدند. بعداً دریافتیم که تعدادی از برادران گردان یا زهرا(ع) نیز در منطقه درگیری یه شهادت رسیده اند و پیکرهای پاکشان همان جا بر زمین مانده است، اما امدادگرهای گردان، مجروحین را به هر شکل ممکن، با برانکارد به تپه آورده بودند. در بین مجروحین برادر صفاتاج فرمانده گردان یازهرا(ع) نیز دیده می شد. صفاتاج فرماندهی لایق و پرتجربه بود که رشادتهای او درجبهه ها زبانزد خاص و عام بود و من بارها نام او را شنیده بودم. برادرصفاتاج را در حالی که بر برانکارد خوابیده بود و برادربرهانی در کنار او با نگرانی حرکت می کرد، به سنگر ما آوردند. سنگر مملو از مجروح بود و حتی جایی برای یک نفر هم وجود نداشت اما در بین مجروحین، در گوشه و کنار سنگر، پیکرهای پاک برادران مجروحی که در طول روز و یا شب گذشته به شهادت رسیده بودند و از جمله بدن خونین برادرترکان به چشم می خورد. برادربرهانی دستور داد که بدنهای این عزیزان را به بیرون از سنگر منتقل کردند و به این ترتیب جا برای برادرصفاتاج و مجروحین احتمالی بعدی آماده شد. ترکش بزرگی کتف چپ صفاتاج را تا نزدیکی نخاع، شکافته و زخم بزرگی را پدید آورده بود و بطوری که خون بشدت از آن فوران می کرد. موج انفجار بطور کلی نظام اعصاب بدن او را مختل  کرده  بود و صفاتاج هیچ گونه اراده و احساسی

نداشت و همۀ اعضاء او لخت و بی حس شده بود و تنها چشمهای او به اطراف  می گشت و همه را از زیر نظر می گذرانید. حتی زبان او نیز بند آمده بود و صداهای نامفهومی به سختی از ته حلقش شنیده می شد.

مجروحین گروهان میثم که اکنون یک شبانه روزرا دربی آبی و بی غذایی سپری کرده بودند، با ورود هر نفر از برادران گردان یازهرا(ع) به سنگر، ناخودآگاه به انتظار آب و آذوقه، به او چشم می دوختند، اما گویا از این که آب و غذا طلب کنند، شرم داشتند. یکبار که برادربرهانی به سنگرما آمد، چند تن از برادران مجروح، در حالی که همزمان سخن گفتند، از آب و غذا سراغ گرفتند. برادربرهانی برای این که خیال همه را راحت کند با لحنی قاطع گفت:«بابا، آخه بعد از هشت ساعت راهپیمایی و درگیری با دشمن، انتظار دارید آب و غذا هم بیاورند!» همه ما دانستیم که از آب و غذا خبری نیست و روز سخت و طاقت فرسایی را در پیش رو خواهیم داشت. بعداً مجروحین گردان برای ما تعریف کردند که در طول راه چه اتفاقاتی برای آنان رخ داده است. یکی از آنها گفت:«نقشه این بود که با یک تیر، چند نشان را بزنیم: اولاً شما را از این تشنگی و گرسنگی نجات دهیم، ثانیاً محاصره تپه سوم را شکسته و گروهان میثم و تپه فتح شده را حفظ کنیم، ثالثاً از محوری که دشمن هرگز تصور نمی کرد یعنی از محور تپۀ سوم، به دو تپۀ اول و دوم یورش برده و دشمن را غافلگیر و درنتیجه کل تنگه را آزاد کنیم. برنامه درست طرح ریزی شده بود واین بهترین کار ممکن بود. فرماندهان از عصر دیروز گردان را بطور کامل توجیه کردند، از بالای ارتفاعات، منطقه را به ما نشان دادند شب ساعت 8،حرکت کردیم. تعداد 12 قاطر، ظروف بزرگ غذا و قمقمه های بزرگ آب و انواع مهمات را حمل می کرد. پس از آن که مقدار زیادی راه رفتیم، فهمیدیم محوری را که می بایست از آن به طرف پایین ارتفاعات سرازیر شویم گم کرده ایم، بعضی از برادران می گفتند باز هم باید جلوتر برویم و بعضی دیگر معتقد بودند که از آن محور گذشته ایم و باید مقداری باز گردیم. چون برادرصفا تاج معتقد بود که باید باز هم جلوتر برویم همه حرکت کردیم، اما هر چه رفتیم به محل مورد نظر نرسیدیم. عاقبت تصمیم فرمانده گردان و معاونینش بر این قرار گرفت که از همان نقطه به طرف پایین سرازیر شویم، در حالی که آن محل دارای شیب تند و غیر قابل عبور بود. پایین آمدن از ارتفاعات با کندی انجام می گرفت. قاطرها به هیچ وجه قادر به پایین آمدن از آن منطقه نبودند. دو تا از قاطرها در همان لحظات اول از کوه به پایین غلتیدند و آب و آذوقه ای که بار آنها بود نیز از دست رفت. بقیه قاطرها که چند قدمی به پایین آمده بودند از ترس تکان نمی خوردند و حاضر به پایین آمدن یا بالا رفتن نبودند. برادران هر چه تلاش کردند که قاطرها را به حرکت وادار کنند، موفق نشدند، بالاخره ناچار شدیم، بار قاطرها را بین برادران گردان تقسیم کرده تا به پایین ارتفاعات حمل کنند و قاطرها را در میانۀ راه رها کردیم. عبور از این محور حتی اگر باری نداشتیم فوق العاده مشکل بود، چه رسد به این که بخواهیم با قمقمه های سنگین و ظروف بزرگ غذا و جعبه های مهمات به پایین بیاییم. خلاصه، در بین راه تعدادی از قمقمه ها و ظروف غذا از دست برادرها رها شد و به پایین کوه غلتید. پایین آمدن از ارتفاعات، حدود 2 ساعت طول کشید و این درحالی بود که تقریباً بیشتر ظروف غذا و قمقمه های آب را از دست داده بودیم. به پایین ارتفاعات که رسیدیم، نمی دانستیم که از کدام سو باید برویم تا به تپۀ شما برسیم. گردان در همانجا متوقف شد و سه نفرازبرادران برای یافتن مسیر، از ما جدا شدند و پس از نیم ساعت بازگشته و گفتند که مسیر را یافته اند. گردان به راه افتاد و مسیری طولانی را از شیب تندی بالا آمدیم، پس از سه ربع ساعت که بدین منوال راهپیمایی کردیم، ناگهان از چند جانب تیربارهای دشمن، روی ستون گردان، آتش گشود و موجب پراکنده شدند برادران شد هرکس به سویی می دوید تا موضع مناسبی برای مقابله با دشمن بیابد. قصد ما درگیر شدن با دشمن نبود و فرماندهان سعی می کردند که با سر گرم کردن نیروهای عراقی، گردان را به تپه برسانند. اما اولاً: سنگرهای کمین دشمن که همگی مسلح به تیربار بود، از نظر تعداد زیاد بود و ثانیاً: پراکندگی دشمن در سطح منطقه و سنگرهای مناسبی که در آن موضع گرفته بودند، گردان را غافلگیر کرده و هر گونه تحرکی را از ما سلب کرده بود. درگیری با دشمن طولانی شد و سرانجام فرماندهان با صدای بلند از برادران خواستند که حتی المقدور خود را از مواضع عراقیها دور کرده و به طرف بالای تپه حرکت نمایند. هر یک از ما به طور انفرادی، هر راهی را که مناسب تر  تشخیص می داد، انتخاب کرده و به طرف بالا حرکت کردیم، خلاصه، این درگیری باعث شد که بقیه ظرفهای غذا و قمقمه هایی که دو نفر دو نفر حمل می کردیم، در منطقۀ درگیری بر زمین بماند و بعد هم هیچ کس نمی توانست دوباره برگردد و اینها را بردارد...»

نظرات 1 + ارسال نظر
امین پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:57 ب.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

آقای حیدری، عرض سلام و درود بیکران!
به روزم، فرصت کردید بیائید اون طرفا!

التماس دعا

سلام امین جان
ممنونم حتما خدمت میرسم.خدانگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد