تپه برهانی ـ ۲۷

با خود می گفتم که قطعاً در بین درختان بیشه، درخت میوه نیز یافت می شود؛ مخصوصاً که تابستان بود و علی القاعده می بایست درختان، پر از میوه باشد. خود قادر به حرکت نبودم زیرا پاهایم بطور کلی بی حس شده بود و به محض حرکت، سرگیجه رفته و به زمین می خوردم. ابتدا همان طور که نشسته بودم، درختهای اطراف خود را از زیر نظر گذرانیدم، اما همه از نوع درختهای بدون میوه بود. لذا به حسین گفتم:« کمی در اطراف بیشه جستجو کن شاید درخت میوه ای باشد و در این صورت، میوه ها را بیاور تا با هم بخوریم.» حسین بلافاصله حرکت کرد و دقایقی بعد آن قدر از من فاصله گرفت که دیگر او را نمی دیدم. اما چیزی نگذشت که دست خالی بازگشت و گفت که همۀ درختها از نوع درختان بدون میوه مثل چنار است. به فکر فرو رفتم، پس چه باید بکنیم؟ با این وضع که قادر به راه رفتن نیستیم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که چاره ای جز خوردن برگ همین درختهای موجود نداریم لذا به حسین گفتم:«از این چند درختی که در بیشه هست برگهایی را بچین و در آب بشوی تا هر کدام را که بیشتر قابل خوردن بود استفاده کنیم.» چاره ای نبود باید به هر طریق، خود را تقویت کرده و به سوی نیروهای خودی حرکت می کردیم. حسین مشغول شد و از درختهای مختلف برگ چید. پس از آن که مقدار زیادی برگ جمع شد، یک یک آنها را در آب شست و بعد مشغول خوردن شدیم. هر یک از ما تنها موفق به خوردن دو یا سه برگ آن هم با سختی و ناراحتی شدیم. همۀ برگها تلخ و بدمزه بود و موجب می شد که حالت تهوع پیدا کنیم. چاره ای نبود، مجبور بودیم که گرسنگی را تحمل کنیم. هر چه فکر کردم که راهی رای رفع گرسنگی بیابم به نتیجه ای نرسیدم.

لحظاتی من و حسین، آرام و بی صدا نشسته و به فکر فرو رفته بودیم تا این که حسین از جا برخاست و به جمع آوری سنگ مشغول شد و سپس با دقت و نشانه گیری، سنگها را به طرف کلاغ ها و دیگر پرندگانی که روی شاخۀ درختها نشسته بودند پرتاب می کرد تا بلکه یکی از آنها را شکار کند، اما این تلاش نیز به نتیجه ای نرسید و او پس از دقایقی خسته شد و بر زمین نشست. و دوباره هر دو به فکر فرو رفتیم. دقایقی بعد در حالی که چشمم را به افق بیشه دوخته بودم و فکر می کردم، ناگهان در فاصله ای نسبتاً دور، برگهای بوتۀ انبوهی، نظرم را به خود جلب کرد. گویا برگهایش، از نوع درخت مو (انگور) بود. بیشتر دقت کردم و تقریباً از وجود آن، اطمینان یافتم. به حسین گفتم:«ببین حسین، آنجا یک درخت مو هست، ممکن است انگور هم داشته باشد.» او با بی تفاوتی گفت:«نه، مو نیست، من آنجا هم رفتم.» لحظه ای تردید کردم اما دوباره با اصرار از او خواستم که یک بار دیگر نیز به خاطر من به آنجا برود و حسین با بی حالی از جا برخاست. هنگامی که دور می شد به او گفتم:«اگر انگور هم نداشت، برگهایش ترش مزه است.» پس از آن که حسین به درخت رسید، دیدم که به سرعت مشغول چیدن برگهای آن شد و سپس در حالی که مقدار زیادی برگ در بغل داشت، بازگشت و وقتی به من رسید با خوشحالی گفت:«میوه ندارد اما برگهایش را آوردم.» آنگاه برگها را در آب شست و بعد با لذت خاصی مشغول خوردن شدیم. این خوراک، بعد از سه روز بی غذایی و ضعف، بسیار لذیذ بود، آن گونه که هیچگاه با این لذت غذا نخورده بودم. برگها کاملاً ترش مزه بود و هر چه می خوردیم سیر نمی شدیم. پس از تمام شدن برگها، حسین یک بار دیگر نیز برای آوردن برگ رفت و پس از آن که مقدار زیادی برگ مو، خوردیم، سیر شدیم. . خدای را بر این همه لطف و عنایت سپاس گفتیم. سپس احساس کردم که بدنم آرامش خود را باز می یابد و نیروی تحلیل رفتۀ بدنم، در حال بازسازی دوباره است.

نظرات 3 + ارسال نظر
امین چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ق.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام آقای حیدری!
واقعاً آدم توی اوج ایمان اینها می مونه...

سلام امین جان

جنگ کجائی که دلم تنگ توست...

ع.ر.وطن دوست پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ب.ظ http://123tamam.blogsky.com

سلام!

خدا بندگان رو بی روزی نمیگذاره! چه برسه به کسانی که برای خدا نبرد میکنن!

ولی خدا وکیلی ،بی ارزش ترین نعمتها از نظر مت در قحطی چه ارزشی پیدا میکنه!

در واقع ارزش داره! ارزشش بر ما مشخص میشه!
تا زمانی هم که چهارتا برگ تلخ و تهوع اور نخوری ارزش برگ ترش رو نمیفهمی!
قربون خدا که گوشه این دنیاش معجزه ست!

دستتون درد نکنه!
باز هم کلی حال کردیم
یا علی

سلام برادر علیرضا

حالا بریم جلو اینم تموم میشه...اونوقت چه باید کرد؟

خیلی مخلصیم

یاحق

قاصدک یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:43 ق.ظ http://m-shaker.blogsky.com/

سلام دوست عزیز حاج دادود گرامی
راستش من خیلی اون اوائل با نقل خاطرات جنگ لااقل از طرف خودم مخالف بودم اما اصرار و توصیه دوستان توجیهم کردکه در قبال نسل امروز فرداهای این دیار مسئولیم و شاید با روایت کردن این خاطرات به بخشی از سوالهای مردم که بی جواب مونده پاسخگو باشیم.اینکه چرا جنگ شد.؟چه چیزی عایدمون شد؟؟!!.آخرش به نفع کی تموم شد؟؟
و یا اینکه جنگ وامدار چه گروه و دسته ایه؟!!
که البته همواره تاکید کردیم مگر ادعا نداریم که جنگ یا دفاع مقدس مردمی بود؟؟ پس مردم یعنی از تمام اقشار جامعه؛ فارغ از هر رنگ و بوی سیاسی
به هر حال.با گفتن این حرفها خواستم بگم که: ممنون از زحمتی که میکشی.اجرت محفوظ انشاالله
بی تعارف.در امر نوشتن خاطرات کمک و یاری ازت میطلبم.
زنده باشی و همواره سلامت..یاعلی مدد

سلام بر جناب قاصدک عزیز

از حضور و لطف شما ممنونم

البته این خاطرات من حقیر نیست و کتاب تپه برهانی است که یکی از ایثارگران دفاع مقدس نوشته و به دلیل کمیاب بودن کتاب از همسرم خواهش کردم که زحمت تایپ آن را بکشد تا در معرض دید دوستان گرامی قرار بگیرد و باز هم از زحمات ایشان تقدیر و تشکر میکنم.

از اینکه شما نیز به این نتیجه رسیده اید که خاطرات شیرین خود را بازگو کنید خیلی خوشحالم٬ اینکه میگویم شیرین بدین علت است که هر اتفاقی که در دفاع مقدس افتاده از دید ایثارگران شیرین است حتی پرپر شدن نزدیک ترین دوستانشان و جانباز و اسیر شدن خودشان.

من قبلا هم صراحتا عرض کرده ام که قلم خوبی ندارم و دلیلش هم این است که دائما خاطرات جالب دیگران را کپی میکنم که البته به این امر افتخار هم میکنم و از عنوان کردن آن هیچ ابایی ندارم٬ معتقدم وقتی دیگران به این زیبایی مینویسند منعکس کردن آن بهتر از قلم ناتوان من است٬ این را هم بدون تعارف و صادقانه عرض کردم.

ایام به کام٬ التماس دعا وخدانگهدار

یاحق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد