تپه برهانی ـ ۲۵

 

 

گفتم:« ما که سعی خود را کردیم اما نشد. دکترها با وسایل پزشکی، رگ را می بندند اما ما نه وسیلۀ لازم را داریم و نه رگ را می شناسیم...» بلافاصله بعد از این گفتگو ناگهان جرقه ای ذهنم را روشن کرد. به یاد آوردم پزشکیاری که در پادگان سنندج، کمکهای اولیه را به ما درس می داد یکبار گفت:« اگر یکی از شریانهای اصلی مجروحی قطع شده بود، باید خود شریان را یافته و سپس آن را ببندید.» با خود گفتم:«شاید بتوانم شریان پاره شده را یافته و ببندم و در این صورت، نه تنها خونریزی قطع خواهد شد بلکه اعصاب دستم نیز درد نخواهد گرفت و تازه احتمال سالم ماندن دستم و فاسد نشدن آن افزایش خواهد یافت.»

با این فکر و بدون آن که حرفی به حسین بزنم، با انگشتان دست چپم، به جستجوی شریان قطع شده پرداختم. انگشتانم را به داخل زخم برده و مسیری را که خون گرم از آن به بیرون می ریخت دنبال کردم و بزودی شریان قطع شده را که رگی نسبتاً قطور و گوشتی بود یافتم. سر شریان را در میان دو انگشت گرفته و فشار دادم و پس از آن که دست خود را بالا گرفتم دریافتم که خونریزی دستم بند آمده است . برای حصول اطمینان چند بار این کار را تکرار کردم، یعنی رگ را رها کرده و دیدم که خون جریان یافت و وقتی دوباره آن را در بین انگشتانم می گرفتم، خونریزی به طور کامل قطع می شد. و به این ترتیب فهمیدم که آنچه اکنون در بین انگشتانم قرار دارد همان شریان اصلی قطع شده ای است که خون با فشار از آن بیرون می ریزد.

در همان کلاس کمکهای اولیه دانسته بودم که رگ قابلیت انعطاف داشته و کش می آید و لذا سعی کردم که سر رگ را به طرف بیرون زخم بکشم و این کار نیز به راحتی انجام شد و در این لحظه حسین با نگرانی گفت:« خوب است یکبار دیگر بالای زخم را گره بزنم...» حرف او را قطع کرده و پرسیدم:« حسین، نخ داری؟» او متعجب از این که نخ را برای چه می خواهم و در عین حال خوشحال از این که شاید راهی یافته باشم، گفت:«نخ ! نه ندارم.» گفتم:«ببین، رگ پاره شدۀ دستم را گیر آوردم، اگر یک تکه نخ باشد می توانم آن را ببندم تا خونریزی بند آید.» هر دو لحظاتی ساکت شدیم و سپس ناگهان حسین گفت:«راستی من تسبیح دارم.» او به سرعت تسبیح را از جیب خود درآورد و نخ آن را با دندان پاره کرد و دانه های تسبیح را در جیبش ریخت و سپس نخ را آماده کرد. به او گفتم:« ببین رگ الان درست در بین انگشتان من است تو باید پشت انگشتانم را محکم گره بزنی.» و او بسرعت مشغول شد. لحظاتی بعد با احتیاط، رگ را رها کردم و با کمال خوشحالی دیدم که خونریزی دستم بطور کلی قطع شد. اکنون می بایست روی زخم را با  پارچه ای می بستم تا از هر جهت خاطر جمع باشم. زیرپیراهنی خود را قبلاً از دست داده بودم و تنها شلوار نظامی به تن داشتم. به حسین گفتم:« قسمتی از پاچه شلوارم را برای پانسمان دستم پاره کن.» حسین با کمک دندانهایش تکه ای را به عرض حدود ده سانتیمتر پاره کرد و بوسیلۀ آن دستم را پانسمان نمود. سپس گفت:« خوب، حالا چه کار کنیم؟» گفتم:« باید به زیر درختها برویم و کمی استراحت کنیم.» اما با توجه به ضعف و خستگی مفرط و بی حسی پاهایم، از این گفتۀ خود صرف نظر کرده و گفتم:« اما نه، بهتر است یک ساعتی همینجا بخوابیم و بعد حرکت کنیم.» توجه داشتم که می بایست قبل از روشن شدن هوا به داخل بیشه برویم تا از دید عراقیها مخفی باشیم زیرا با روشن شدن هوا، عراقیها براحتی می توانستند ما را در آن محل دیده و از روی تپه، هدف قرار دهند. و به این ترتیب هر دو همانجا درکنار تخته سنگ خوابیدیم. هوا سرد بود و کم خونی و برهنگی نیز باعث شده بود که سرما را بطور مضاعف احساس کنم. اما خستگی و بی خوابی و ضعف بر احساس سرما غالب آمد و هر دوی ما به خوابی عمیق فرو رفتیم و بی خبر از گذشت سریع زمان، ساعتها همانجا در خواب ماندیم.

۱۳۶۲/۵/۴

هوا روشن شده بود و ما هنوز بیدار نشده بودیم. در این لحظه ناگهان با صدای انفجار، هر دو سراسیمه از خواب پریدیم، آری، ظاهراً عراقیها ما را دیده و از بالای تپه، یک موشک آرپی جی به طرف ما شلیک کرده بودند. موشک، از بالای تخته سنگ گذشت و حدود ۲۰ متر پایین تر بر زمین خورد و دود و غبارش به هوا برخاست. بلافاصله خود را به پشت تخته سنگ کشیدیم و تازه دریافتیم که مرتکب چه اشتباه بزرگی شده ایم. در پشت تخته سنگ، از تیر رس عراقیها محفوظ بودیم، اما حسین نگران بود که تا چند لحظه دیگر، عراقیها به دنبال ما خواهند آمد. به او گفتم:«فکر نمی کنم، نگران نباش زیرا برای دو نفرنیروی زخمی غیر مسلح، صرف نمیکنه که این همه راه را بیایند.» اکنون عراقیها می دانستند که دو نفر نیرو، در پایین تپه مخفی شده اند. به هیچ وجه نمی توانستیم از پشت تخته سنگ حرکت کنیم، زیرا در این صورت، در دید مستقیم عراقیها قرار می گرفتیم و دشمن براحتی می توانست ما را هدف قرار دهد. چاره ای جز آن نبود که آن روز را همانجا مانده و تا فرا رسیدن شب صبر کنیم و آنگاه با استفاده از تاریکی به پایین برویم.همانطور که نشسته بودیم تیمم کرده و سپس مشغول به اقامۀ نماز شدیم. عراقیها گهگاه خمپاره می انداختند و هر بار سعی می کردند که با اصلاح گرا، محل اختفای ما را مورد اصابت قرار دهند، اما به آن دلیل که در شیب واقع بودیم، خمپاره ها یا روی تخته سنگ بالای سر ما می خورد و یا این که از روی سر ما می گذشت و ته دره منفجر می شد. به هر جهت ساعات روز یکی پس ازدیگری می گذشت و ما در همانجا نشسته بودیم. تا ظهر آن روز مسأله و مشکلی وجود نداشت و تنها گرسنگی و ضعف و دل درد ناشی از تحمل بی غذایی چند روزه ما را تحت فشار قرار داده بود، اما با فرا رسیدن ظهر، و گردش نور خورشید و تابش مستقیم آفتاب بر روی ما، مشکل آغاز شد. آب قمقمۀ کوچکی که حسین روز گذشته در بیشه آب کرده بود درساعات اولیۀ صبح تمام شده بود و با فرا  رسیدن ظهر و تابش مستقیم آفتاب و شدت حرارت خورشید، تشنگی رو به تزایُدی عارض هر دوی ما گردید. تا حدود ساعت دو بعد از ظهر این وضع را به هر شکل ممکن تحمل کردیم اما از آن پس تشنگی و عطش آنچنان فشار آورد که قادر به تحمل آن نبودیم. زبان و دهان ما بطور کلی خشک شده و له له می زدیم. بیشه که من و حسین آن را جنگل می نامیدیم در مقابل ما در پایین تپه کاملاً نمایان بود و جوی آب خروشانی به شکل یک خط نقره ای از میان آن می گذشت. از اینجا تا بیشه حدود ۲۰ دقیقه راه بود اما اگر ما از پشت تخته سنگ، کمترین حرکتی می کردیم عراقیها براحتی می توانستند ما را از روی تپه با تفنگ دوربین دار هدف قرار دهند.

بابات کو؟

   

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بدبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچیکه ی پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟

رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بند کفشتم! قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.

آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه هاتان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان٬ تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قاه قاه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.  

                                                                           «برگرفته از وبلاگ لبخندهای پشت خاکریز»