شب در چادر نشسته بودیم که علی از چادر مسئولین واحد بیرون آمد و وارد چادر خودمان شد. بغض گلویش را گرفته بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود. نمیتوانست خودش را کنترل کند. قرآن ها در جلویمان باز بودند و طبق روال هر شب، در حال قرائت سورهی واقعه بودیم. نگاهی به همهی بچهها انداخت. خوب که همه را از نظر گذراند، گفت:
ـ باشه دم تون گرم. من چه بدی ای در حق تون کردم که میرین پهلوی برادر یاسر میگین علی همش شوخی میکنه، اذیت میکنه. خب اگه من بد هستم، اول به خودم بگین. من همهی شما رو دوست دارم. ( گریهاش درآمد و ادامه داد) به خدا من خاک پای همهتونم. من اگه شوخی میکنم، واسهی اینه که میخوام خوش باشیم.
سراسیمه از در بیرون رفت، چند جفت پوتین در دستش بود که وارد چادر شد. در حالی که اشکش همچون باران بهاری جاری بود، وسط جمعی که دور نشسته بودیم، ایستاد. کف خاکی پوتین ها را به سرو صورتش مالید، بوسید، به لبانش کشید و گفت:
ـ من خاک پاتونم، من غلام تونم. به خدا افتخار میکنم خاک کف کفشاتون رو بمالم به صورتم.
شهید "ابوالفضل نقاد" و شهید "ابراهیم احمد نژاد" بلند شدند و جلوی او را گرفتند. گریهاش شدیدتر شد. همه مات و مبهوت از آن چه میگذشت، به او نگاه میکردیم.
به زور که آوردیمش داخل چادر، رفت سراغ ساکش. زیپ آن را باز کرد و هر چه که داخلش بود، وسط چادر خالی کرد.بچهها مبهوت مانده بودند که قصد علی از این کار چیست؟ ضبط صوت کوچک (میکرو ضبط) خود را برداشت، رو به حسین کرد و گفت:
ـ بیا داداش ... از این ضبط صوت خوشت میاومد؟ ... بیا بگیرش ...نگو نه ... خودم دیدم خوشت اومده بود.
دست مرا گرفت و دو بلندگوی استریویی کوچک ضبط را میان دست هایم گذاشت و گفت:
ـ بیا داداش جون، اینم مال تو ... ضبطش مال اون، بلندگوش مال تو. تو ضبط داری. اینم میدم هر وقت باهاش نوارای آهنگران رو گوش کردی، یاد منم باشی. اون وقت برام فاتحه بخونی.
گریهام گرفته بود. چرا این جوری میکرد. پیراهن کرهایاش را به یک نفر داد. شلوار نویش را به دیگری. جز یک دست لباس، دیگر چیزی داخل ساکش نبود. آن وقت بود که لبانش به خنده باز شدند. ولی اشک هنوز از گوشهی چشمانش جاری بود. رو کرد به بچهها و با تبسمی زیبا گفت:
ـ حالا از من راضی هستید؟ به خدا چیز دیگهای ندارم، وگرنه برای یادگاری میدادم به شما ... ولی خدا وکیلی اگه به هر کدوم از شما بیتربیتی یا بیادبی کردم، من رو ببخشید و حلالم کنید ... خدا وکیلی حلالم کنید ... باشه؟
و حالا این ما بودیم که با گریه او را در آغوش گرفته و میبوسیدیم. صورت زیبایش بوی خاک میداد. خاک کف پوتین بچهها.
از فردای آن شب، علی دیگر علی قبلی نبود. کم تر شوخی میکرد و دیگر خنده مثل همیشه، بر لبانش نقش نداشت.
میانهی عملیات کربلای پنج، دو سه تا ازبچههای واحد آر.پی.جی را در اردوگاه کارون دیدم. خبر شهادت حیدرنژاد، احمدنژاد، حیدر دستگیر، قیداری و ... را شنیدم، ولی تا سید محسن موسوی گفت:
- علی زنگنه هم پرید ...
بغضم که تا آن لحظه فرو خورده بودمش، ترکید. این یکی دیگر با بقیه فرق داشت. پرسیدم:
- چه جوری شهید شد؟
سید سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ شب قبل، تا صبح پیاده روی کرده بودیم تا رسیدیم وسط خاکریزهای مقطّعی عراق. طول هر کدام شون صد متر بود و وسط شون فاصلهای بدون خاکریز. نماز صبح رو که خوندیم، با صدای تانکا که به طرف خاکریز میاومدن، آمادهی حمله شدیم. میدون وسیع و صافی جلوی رومون بود. تا چشم کار میکرد تانک بود که میاومد به طرف ما. قرار شد بچهها برن اون طرف خاکریز و هر کدام تانکای جلویی رو هدف بدن. همهی بچهها که سی چهل نفر بیشتر نمیشدیم، توی دشت که ازکف دست صاف تر بود، پخش شدند و جلوی تانکای وحشت ناک سینه سپر کردند. جداً سینه سپر کردند. نه خاکریزی بود، نه چاله یا سنگری که بشه توش پناه بگیرن. همه شده بودند آر.پی.جی زن. هر کی یه قبضهی آر.پی.جی پیدا میکرد، دو سه تا گلوله برمیداشت و میرفت جلو.
یه تانک خیلی داشت به خاکریز نزدیک میشد؛ علی هم از شکاف وسط خاکریز مدام در حال شلیک گلوله بود. تا دید تانک داره نزدیک میشه، پرید اون طرف خاکریز و در حالی که موشک رو روی آر.پی.جی گذاشته بود، رو به روی تانک عراقی صاف وایساد. تانک از حرکت ایستاد و لولهاش رو به طرف او نشانه رفت. هنوز فریاد الله اکبر علی کامل نشده بود که گلولهی مستقیم تانک وسط پاهاش روی زمین منفجر شد و از علی بجز مقداری گوشت و خونابه، چیزی به زمین برنگشت.
ده سال بعد، زمستان 75، مقداری استخوان شکسته، همراه پلاکی ترکش خورده از بدنی بازگشت. شمارهی پلاک را که استعلام کردند، با ماژیک آبی بر روی پرچم سه رنگ کشیده شده روی تابوت نوشتند:
"علی زنگنه ـ قرچک ورامین
شهادت دی 1365 عملیات کربلای پنج ـ شلمچه"
«برگرفته از وبلاگ خاطرات جبهه٬حمید داود آبادی»
سال نو مبارک
سلام
سال نو شما هم مبارک باشد.
بنام حضرت دوست
سال نو مبارک
لطف کردید و بر ما منت گذاشتید که خاطراتمان را قابل ذکر دانستید.
ما که چیزی نبودیم و نیستیم.
آنچه داشتیم از خدا بود و امام و آن چه امروز داریم از گل روی آقاست و شهدا.
موفق باشید و سربلند
سلام جناب داودآبادی
سال نو شما هم مبارک
ممنون از حضور پرمحبت شما
شما از سرمایه های گرانقیمت دفاع مقدس هستید و باعث افتخار امثال من حقیر.
خداوند سایه «آقا» را بر سر ما مستدام بدارد...انشاالله
التماس دعا و خدانگهدار
یاعلی
سلام!
بغض اوره...
یا علی....
سلام برادر
انشاالله ما را هم شفاعت کنند
یاحق
عاشقم بر قهر وبر مهرش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد
سلام بر داود عزیز
خداوند حق شهیدان را بر ما حلال کند. یاد شهید علی زنگنه بخیر.
سلام جناب کاوسی بزرگوار
انشاالله که ما را شفاعت میکنند.
یاحق