با شکوه ترین وزیباترین تصویراز صیاددل ها

 

این تصویر شهید صیاد شیرازی است در حالتی رویایی که رسیدن به آن آرزوی تمام مجاهدان راه خداست!

 

  

 پیش گویی شهید صیاد در باره شهادت خود:

ساده زیستی و مردمی بودن و در عین حال، روحیه عارفانه داشتن در شهید صیاد جمع شده بود. اینها موجب می شد ایشان از طرفی حاضر به داشتن محافظ نشود و از مرگ نهراسد و از طرفی دیگر آرزوی شهادت کند و حتی پیشاپیش نسبت به وقوع آن خبر بدهد. طبعاً خانواده ایشان بیش از هر کس دیگری با مسائل فوق، رو به رو بوده اند.

به مناسبت 21 فروردین، سالروز شهادت این عارف مجاهد، بخشی از سخنان پسر ارشد شهید صیاد و همسر ایشان را راجع به روزهای آخر زندگی این شهید گرانقدر و ماوقع روز شهادت ایشان بازخوانی می نماییم:

مهدی صیاد شیرازی: «تا آنجایی که یادم هست، پدر طبق معمول، ساعت6:30 آماده رفتن شدند. من و برادر کوچک ترم محمد همراه ایشان به مدرسه می رفتیم. این برنامه ای بود که هر روز صبح اجرا می کردند و تمایل داشتند حتی المقدور، خودشان ما را به مدرسه ببرند.

آن روز هم می خواستیم برویم، من در را باز کردم و ایشان هم ماشین را از محل پارکینگ بیرون آوردند. در این فاصله دیدم که یک شخصی با لباس رفتگری دارد به سوی ایشان می آید. یک جارویی دستش بود و ماسک هم زده بود. نزدیک شد و معلوم بود که کاری دارد.

شروع کرد به جارو کردن و کوچه هم خلوت و ساکت بود. من سنم کم بود و نسبت به این مسئله زیاد حساسیت نشان ندادم. دیدم که نامه ای را آورد و به پدرم داد. پدرم هم شیشه ماشین را پایین کشیدند که نامه را بگیرند. در این فاصله، آن فرد، اسلحه ای راکه داخل لباسش جاسازی کرده بود، بیرون کشید و چهار گلوله به سر پدرم شلیک کرد.

... در آن مقطع زمانی و به ویژه در لحظه شهادت، خودشان رانندگی می کردند. ایشان خصوصیتی که داشتند این بود که مردمی بودند و سعی می کردند به کسی زحمت ندهند. هم خودشان رانندگی می کردند و هم از محافظ استفاده نمی کردند.

یادم هست کسانی هم این حرف را به ایشان می زدند و ایشان جواب می دادند که محافظ هم بنده ی خداست. تا آنجا که می توانستند سعی می کردند کسی را به زحمت و خطر نیاندازند؛ ضمن اینکه مسئله حفاظت ایشان، برای خانواده شان هم محدودیت هایی را ایجاد می کرد و هر جایی می رفتند، باید با یک گروهی می رفتند، ولی با نبودن محافظ، می توانستند با خانواده باشند.

ایشان از این چیزها ترسی نداشتند و به عنوان یک شخصیت نظامی که آموزش های دفاعی این چنینی رادیده بود، همواره اسلحه ای داشتند و در لحظه شهادت هم سلاح داشتند، ولی شهادت به این شکل، کمی غافلگیرانه بود. نه خودشان توانستند کاری کنند نه بنده که همراهشان بودم. در واقع [این نحو ترور] سوءاستفاده از اعتماد متواضعانه ایشان بود.»

(شاهد یاران، شماره ویژه شهیدصیاد شیرازی، صفحه 79)

***

همسر شهید: «هر روز صبح تا جلوی در می رفتم و بدرقه اش می کردم و راهش می انداختم.آن روز صبح سرگرم کاری بودم. علی [شهید صیاد] آمده و من را صدا کرده بود که : "حاج خانم، من دارم می روم"، ولی من نشنیده بودم.

سرگرم کار خودم بودم که دیدم صدایی آمد، نه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. یکدفعه دیدم مهدی بدو آمد توی خانه. توی سرش می کوبد و گریه می کند. با گریه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بیا. بابا را کشتند.»

تا برسم جلوی در، دو بار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش. انگار خواب باشد، سرو صورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود. خواستم جیغ بکشم، ولی صدایم در نیامد.

دویدم در خانه همسایه طبقه بالایمان. آنها رفتند علی را برداشتند و بردند بیمارستان. من هم آمدم نشستم پای تلفن. اصلاً نمی فهمیدم کجا را باید بگیرم. به هر که و هر کجا که میشناختم، زنگ زدم، ولی کسی گوشی را بر نمی داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دویدم دم در. کسی نبود. علی را برده بودند. فقط جلوی در خانه روی زمین خون ریخته بود، خون علی.

قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟"

آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم."

انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید." ساکت بودم. گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید."

ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: "عفت؟" یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام."

یک هفته بعد علی شهید شد.»

(شاهد یاران، شماره ویژه شهیدصیاد شیرازی، صفحه 78)

نظرات 2 + ارسال نظر
هستی یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:34 ب.ظ http://gloeniloofar.blogfa.com

سلام عمو داود
خدا بیامرزد شهید صیاد شیرازی را

التماس دعا
سلامت و شاد و سر بلند و موفق و همیشه سر حال باشید عمو انشاالله

سلام هستی خانم

محتاج دعا هستم... به روی چشم

انشاالله شما هم موفق و موید باشید

یاحق

قاصدک دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ق.ظ http://m-shaker.blogsky.com/

سلام حاج داود عزیز

گرامی باد یاد و خاطر امیر سرفراز ایران زمینگ صیاد دلهای بیقرار؛سپهبد صیادشیرازی

واما بعد: اولا ممنون از حضور همراه با حسن نظر و توجهتون
در ثانی.منظورم از خاطرات را کلی نوشتم و اختصاص به پست قبلی تون راجع به کتاب تپه برهانی نبود!
منظورم ثبت خاطرات بچه های جنگ بود که خیلی هاش هنوز توسینه ها حبس هست و ناگفته
به هرحال.بازم ازتون ممنونم..و بقول شما:
جنگ(جبهه) کجایی که دلم تنگ توست.
یادباد آن روزگاران اخلاص و صفا.
زنده باشی و برقرار..یاعلی مدد

سلام جناب قاصدک بزرگوار

انشاالله شهدا ما را در روز جزا شفاعت میفرمایند

خواهش میکنم...من هم صادقانه عرض کردم که در امر خاطره نویسی تخصصی ندارم...و قلم زیبای شما بسیار توانمندتر از من حقیر است.

از لطف شما ممنونم...ایام به کام

یاعلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد