تپه برهانی ـ ۲۶

حسین پیشنهاد کرد که خوب است خود را به خدا سپرده و پایین برویم، اما برای من مسلم بود که اگر چنین کنیم هنوز چند متر حرکت نکرده عراقیها به سوی ما تیراندازی خواهند کرد و لذا حسین را از رفتن به پایین منصرف کردم.

هر لحظه که می گذشت، بر شدت گرما افزوده می شد و ادامۀ مقاومت را ناممکن می ساخت. به هر شکل بود یک ساعت دیگر مقاومت کردیم. سنگها داغ شده بود و گویی آتش گرفته بودیم. من چون برهنه بودم پوست بدنم می سوخت و طاقت تحمل بیشتر آفتاب و عطش را از دست داده بودم. با خود گفتم: اگر اینجا بمانیم در اثر گرما و عطش تلف خواهیم شد؛ پس شاید بهتر باشد که ریسک کرده و به پایین برویم. در این باره با حسین نیز مشورت کردم و او که گویی بی صبرانه در انتظار این مشورت بود بلافاصله پذیرفت. هر دو مشغول تلاوت آیۀ«وجعلنا» شده و هر یک ده بار این آیۀ شریفه را تلاوت کردیم. سپس هر یک ۱۲ بار آیۀ شریفۀ«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»(سوره نمل آیۀ ۶۲) را تلاوت نموده و بعد متوسل به چهارده معصوم(علیهم سلام الله) شدیم و بدین ترتیب با استمداد از خداوند قادر منان و تحت عنایت و محافظت ولی عصر(عج)، حرکت به طرف بیشه آغاز شد.

از شب گذشته پاهایم بطور کلی بی حس شده بود و لذا بخاطر ضعف و خونریزی، قادر به ایستادن و یا به تنهایی حرکت کردن نبودم و به همین جهت سنگینی خود را بر روی حسین انداخته و او مرا کشان کشان به پایین می برد. شیب تند بود و حرکت به کندی انجام می گرفت. هر لحظه منتظر بودیم که صدای رگبار دشمن، منطقه را به لرزه درآورد. دشمن به راحتی با چشم غیر مسلح می توانست ما را ببیند و مورد هدف قرار دهد. هر دو در حالی که ذکر می گفتیم به پایین می رفتیم و در این میان، حسین زحمت زیادی را متحمل گردید زیرا با وجود ضعف شدید حاصل از بی غذایی و بی آبی که راه رفتن را برای خود او نیز مشکل می کرد، می بایست سنگینی مرا نیز تحمل کرده و مرا کشان کشان به پایین ببرد.

لحظات، همراه با دلهره برما می گذشت. اما انتظار تیراندازی دشمن به طول انجامید. گویی که عراقیها کور شده و ما را نمی دیدند. دشمنی که از اول صبح تاکنون، ده ها خمپاره به سوی ما پرتاب کرده بود، اکنون با وجودی که در دید مستقیم او حرکت می کردیم، کمترین عکس العملی نشان نداد. شیب تپه را در مدت زمان تقریبی ۲۰ دقیقه به سختی طی کرده و به سطح صاف پایین تپه رسیدیم. از اینجا تا بیشه با وضعی که من داشتم، حدود ۵ دقیقه راه بود. و عراقیها خیلی راحت تر از قبل می توانستند ما را هدف قرار دهند، زیرا زمین این قسمت کاملاً صاف و نشانه گیری بسیار ساده تر، بود، اما دشمن زبون حتی یک تیر هم به سوی ما نینداخت و ما با دلهره خود را به بیشه رساندیم. معتقد بوده و هستم که واقعاً به لطف و عنایت الهی، دشمن کور شده بود و ما را نمی دید و این معجزه ای بود که شامل حال ما شد و با تمام وجود تأثیر تلاوت آیۀ شریفۀ وجعلنا و توسل و دعا و مناجات را چشیدم.

با ورود به بیشه، سر و صدای آب را که با سرعت از میان درختان می گذشت شنیدم و بی اختیار به آن سو رفته و از شدت تشنگی و گرما زدگی بدون التفات به زخم مچ پایم، کشان کشان وارد آب شدم. دست راستم را از آب بالا گرفته بودم در حالت نشسته تا گردن در آب فرو رفته و سپس مشغول خوردن آب شدم. این نهر آبی به عرض تقریبی ۸ متر و با ارتفاع هفتاد سانتیمتر بود که از میان درختان، به سرعت می گذشت. تخته سنگهای کوچک و بزرگی که ظاهراً در هنگام ریزش کوه به داخل آب غلتیده بود در جای جای نهر به چشم می خورد و آب با فشار از دو طرف این سنگها، همراه با سر و صدا می گذشت و منظرۀ زیبایی را فراهم می آورد. سرعت آب زیاد بود و لذا من خود را به طرف تخته سنگ بزرگی که درست در وسط نهر افتاده بود کشانیده و در خلاء تخته سنگ نشستم تا از فشار آب درامان باشم.

حسین در کنار نهر آب به درختی تکیه داده و با آب بازی می کرد. ناگهان متوجه شدم که آب اطرافم کاملاً سرخ شده و از این منظره جا خوردم. تصور کردم که زخم پا و یا زخمهای پشتم خونریزی دارد، اما بزودی دریافتم خونهای خشکیده بر شلوار و بدنم، در آب حل شده و آن را رنگین کرده است.

دقایقی این چنین گذشت و چون احساس سرما کردم، از آب بیرون آمده و در کنار حسین نشستم و هر دو مشغول تماشای مناظر اطراف شدیم. در اطراف نهر آب، درختان زیادی روییده بود، درختانی قطور، با شاخ و برگی انبوه و به هم پیوسته، بطوری که سقفی سبز رنگ بر نهر آب و اطراف آن پدید آورده بود. این درختها، در دو طرف نهر و درست موازی با آن در محوطه ای به عرض تقریبی ۸ متر در آمده بود. مجموعۀ درختان و نهر آب، منظرۀ بسیار زیبایی را که نمونه های آن را قبلاً در شمال کشور خودمان مشاهده کرده بودم فراهم می آورد.

هوای مطبوع و مرطوب بیشه همراه با سر و صدای آب و پرندگان، خستگی را از تن می برد. آب جوی کاملاً زلال و شفاف بود و به طوری که سنگ ریزه های کف نهر نیز به خوبی دیده می شد. گهگاه نور خورشید ازمیان برگهای درختان می گذشت و همچون ستونی از نور، بر سطح شفاف آب رود می تابید. در طرف دیگر رود، بلافاصله بعد از درختها، کوه بسیار مرتفعی سر به آسمان  کشیده بود که در واقع یکی از دو رشته ارتفاعات موازی ۲۵۱۹ بود.

تمام لباسهایم خیس شده و احساس سرمای شدید می کردم. ساعتی را بی خیال به درختی تکیه داده و مناظر اطراف را تماشا می کردیم. پس از آن که کمی آرام گرفتم به فکر یافتن چیزی برای خوردن افتادم. چند روز بود که به طور مداوم، دل درد داشتیم و پوست شکم ما کاملاً به عقب چسبیده بود. مضافاً از آنجا که تصمیم داشتیم با تاریک شدن هوا، به طرف نیروهای خودی حرکت کنیم، می بایست چیزی به دست آورده و بخوریم تا قدرت حرکت و راه رفتن چند ساعته را بازیابیم.

این سومین روزی بود که به غیر از آب، هیچ نخورده بودیم و اگر این گرسنگی و ضعف، به همین منوال ادامه می یافت، معلوم نبود که بتوانیم فاصلۀ ۱۸ کیلومتری را طی کرده و خود را به نیروهای خودی برسانیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
پیام فضلی دوشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:43 ب.ظ http://sms88sms.persianblog.ir/

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند:
زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها!

»» شادی روح شهدای 8ماه دفاع از انقلاب و ولایت صلوات.

سلام

ممنون از حضور شما

التماس دعا و خدانگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد