تپه برهانی ـ ۲۹

 رزمندگان در صحنه‌های دفاع مقدس (2)

 

۱۳۶۲/۵/۵

هوا که روشن شد، نماز را بجای آورده و به انتظار طلوع آفتاب نشستیم وقتی شعاعهایی از نور خورشید از لابلای درختان بر زمین بیشه تابید، تصمیم گرفتیم که بی خوابی شب گذشته را با استفاده از نور خورشید جبران کرده و تا ظهر بخوابیم. با این که گرسنه بودیم اما خستگی و خواب آلودگی فکر ما را منصرف کرده و هر یک به طرف جایی که نور آفتاب بیشتر به داخل بیشه می تابید رفتیم. نور خورشید بر بدنهای یخ زدۀ ما، گرمای لذت بخشی داشت و چیزی نگذشت که هر دو به خوابی عمیق فرو رفتیم. نزدیکیهای ظهر، از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم و حسین را نیز بیدار کردم. حسین بلافاصله برای آوردن برگ مو، به طرف درختی که گویی خداوند برای حفظ و دوام ما در این محل خلق کرده بود رفت و بدین ترتیب، دوباره مقدار زیادی برگ مو را به عنوان ناهار صرف کردیم.

سوزش دستم، نیاز به تعویض پانسمان را خبر می داد. دو روز بود که پانسمان دستم را عوض نکرده بودم و از حسین خواستم که زحمت این کار را بکشد. او این بار نیز با استفاده از قسمت دیگری از پاچۀ شلوارم، دستم را پانسمان کرد. و بدین ترتیب، زندگی جدید ما آغاز شد. آن شب نیز، اتفاق شب قبل تکرار شد و پس از آن که به همان مقدار و یا حتی کمتر راه رفتیم، خسته شده و اجباراً به جای اول بازگشتیم. حدود 18 کیلومتر با نیروهای خودی فاصله دشتیم و این در حالی بود که حتی نیم کیلومتر هم قادر به راه رفتن نبودیم. تصور این فاصلۀ دور به اضافه تردید نسبت به راهی که می رفتیم، به سستی و دلسردی ما کمک می کرد.«آیا واقعاً این مسیربه نیروهای اسلام منتهی می شود؟ آیا در راه، به سنگرهای کمین دشمن و یا نیروهای کومله بر خورد نمی کنیم؟ چطور ممکن است بتوانیم، 18 کیلومتر راه را آن هم با این وضع طی کنیم؟» اینها و ده ها سؤال دیگر، ذهن ما را به خود مشغول داشته بود و به دلسردی و سستی ما دامن می زد. اگر من خود قادر به حرکت بودم، وضع کاملاً متفاوت بود، اما چطوری می توانستم از حسین که چند سال از من کوچکتر بود و اندام نحیفش، در اثر ضعف و گرسنگی مثل چوب شده بود انتظار داشته باشم که در این مسافت طولانی مرا نیز حمل کند؟ او واقعاً نمی توانست هیکل سنگین مرا که شاید 15 کیلو از خود او سنگین تر بودم، حمل کند! به خود حق نمی دادم که با فشار بر او موجبات ناراحتی اش را فراهم کنم.

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و شبها را با مشقت و سرمای بسیار شدید طی می کردیم و معمولاً صبح ها تا ظهر، در زیر نور آفتاب، به خواب می رفتیم. گرچه اکنون مقدار زیادی برگ مو را برای تغدیه در اختیار داشتیم، اما این خوراک، نیاز بدن ما را بطور کامل برآورده نمی کرد. ترشی برگ و در نتیجه، اسیدی بودن آن، معدۀ هر دوی ما را ناراحت می کرد و تقریباً بطور مداوم از درد خفیف معده، رنج می بردیم. بیش از هر چیز، مشکلات و دردهای ناشی از سوء تغذیه و برهم خوردن نظم گوارشی، ما را رنج می داد که بیان آن خارج از حریم ادب است.

۱۳۶۲/۵/۷ 

روز چهارم، بالاخره به این نتیجه رسیدم که حرکت شبها بی فایده بوده و جز این که مقداری راه را طی کرده و خسته شویم و به جای اول باز گردیم، نتیجۀ دیگری ندارد و لذا مجبور بودیم که همانجا بمانیم و منتظر تقدیر الهی باشیم. امیدوار بودم که عملیات ادامه پیدا کرده و رزمندگان بزودی منطقه را فتح کنند و در نتیجه، ما نیز نجات یابیم. زمانی که کاملاً از توان خودمان برای باز گشت به عقب، قطع امید کردم، تنها به عملیات رزمندگان می اندیشیدم که برای آزاد سازی تنگه و در نتیجه حفظ پادگان حاج عمران، اجتناب ناپذیر بود هیچ چاره ای نداشتیم جز این که روحیۀ خود را با این نقطۀ امید تقویت کنیم. لذا در همین روز تصمیم گرفتیم جای مناسبی که ما را از سرمای شبهای بیشه در امان نگاه دارد و بتوانیم شبها را به خواب رویم، فراهم کنیم. ابتدا تصمیم گرفتیم که با کندن زمین، گودالی را برای خواب تهیه کنیم، اما چیزی نگذشت که در کنار سنگی، یک گودال شبیه قبر اما به ارتفاع تقریبی نیم متر یافتیم. گرچه گودال مزبور برای خوابیدن دو نفر مناسب نبود، اما تنگی آن موجب می شد که بیشتر گرم شده و از نسیم های سرد بیشه در امان باشیم. حسین با کمک یک تکه چوب تیز، مشغول تراشیدن خاکهای کف گودال شد تا بر عمق آن بیفزاید، او ساعاتی را به این کار مشغول بود و در نهایت حدود 20 سانتیمتر، عمق گودال افزایش یافت و در عین حال زمین آن صاف و تسطیح گردید. او پس از فراغت از این کار، به جمع آوری برگ پرداخت و وقتی مقدار زیادی برگ آماده شد، کف گودال را به وسیلۀ برگها  پوشانید و تشکی از برگ پدید آورد. حسین آنگاه به شکستن شاخه های پر برگ درختان پرداخت تا از تودۀ انبوه شاخ و برگ درختان به عنوان روانداز گودال، استفاده کنیم و حتی المقدور، از نفوذ هوای سرد به داخل گودال جلو گیری نماییم. با خود اندیشیدم که اگر اتفاق غیر منتظره ای رخ ندهد، حداقل ده روز دیگر قادر به تحمل این وضع خواهیم بود، زیرا از نظر تغدیه، وجود انبوهی از برگهای درخت مو، برای این مدت زمان، کافی بود و خوشبختانه آب نیز همواره در اختیارمان بود. تنها چیزی که مرا بشدت نگران می کرد زخم دستم بود که به سرعت عفونی می شد و با پیشروی عفونت، روز به روز مرا به مرگ نزدیکتر می ساخت. هر روز به تعویض پانسمان اقدام می کردم و حسین ابتدا اطراف زخم را با پارچه خیس شده شستشو می داد و آنگاه آن را پانسمان می کرد. زخم آن چنان عمیق بود که به راحتی می توانستم استخوان سفید دستم را مشاهده کنم، پارچۀ پانسمان، از پاچۀ شلوارم تأمین می شد و هر روز قسمتی از انتهای پاچۀ شلوارم را برای این کار پاره می کردم. و به این ترتیب، اکنون شلوار نظامیم، به زانو رسیده و مبدل به شلوارک شده بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
ع.ر.وطن دوست سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 ق.ظ http://123tamam.blogsky.com

سلاام!

دستتون درد نکنه!
زحمت میکشیداا!

یا علی

سلام برادر

ممنون

وظیفه است و در واقع کمترین کاری که باید انجام دهیم

یاحق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد