تپه برهانی ـ 1۴

روز به ظهر نزدیک می شد و هوا به شدت گرم شده بود. احساس می کردم که نفسم به سختی بالا می آید. تنفس در آن هوای گرم موجب خشک شدن دهانها شده بود. آب یکی از قمقمه ها به طور کلی تمام شد و تنها یک قمقمۀ دیگر باقی مانده بود و این در حالی بود که هنوز تا فرا رسیدن وقت ظهر، زمان اندکی باقی بود و به این ترتیب دانستم که حوالی ساعت 2 بعد از ظهر، آبِ این قمقمه نیز تمام خواهد شد. در همین لحظات، برادربرهانی وارد سنگر شد، برای اولین بار، آثار ضعف و تشنگی را در چهرۀ او دیدم.

او لحظاتی در کنارم نشست و با نگرانی گفت:«اغلب بچه ها در زیر آفتاب، عملاً بی حال شده اند. خدا خودش رحم کند...»

برهانی به تندی نفس می زد، همان طور که در کنارم نشسته بود، از حرارت لباسش، به شدت گرمای آفتاب، در بیرون از سنگر پی بردم. به او گفتم:«یک قمقمه آب هنوز باقی مانده است، خوب است این قمقمه را شما برای بچه های بیرون ببرید تا مقداری از عطش آنها کاسته شود.

برهانی در حالی که با قاطعیت مخالفت خود را نشان می داد گفت:«اصلاً فایده ای ندارد، اولاً: این یک قمقمه، دردی را دوا نمی کند و ثانیاً: عطش بچه ها را بیشتر می کند. تازه اگر به مجروحین آب نرسد، ظرف چند ساعت شهید می شوند.»

لحظاتی هر دو ساکت شدیم و من به فکر فرو رفتم. دلم می خواست می توانستم راه حلی بیابم، یک دفعه گفتم:«برادربرهانی، بهتر نیست که همه بچه ها در بیرون، فرم نظامی خود را در آورند تا گرما را کمتر احساس کنند؟» برهانی گفت:«نه، بدتر است، تازه آفتاب بدن آنها را می سوزاند.» و بعد به آرامی از جا برخاست و از سنگر خارج شد. اکثربرادران مجروح پیراهن نظامی و چکمه های خود را در آورده بودند و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم.

بعضی از مجروحین، نیاز به عمل حراحی فوری داشتند و از امدادگرها کاری ساخته نبود. این مجروحین در این لحظات که گرمای هوا فزونی یافته بود، یکی پس از دیگری به حال اغماء می افتادند و هر لحظه احتمال شهادتشان می رفت.

در بین عزیزان مجروح، برادری بود که ظاهراً همه جای بدنش زخمی بود. لباسهای او را درآورده بودند و تقریباً تمام بدنش به وسیلۀ باند،  پانسمان شده بود و از سرو صورتش، تنها دو چشم و دهان و محاسنش پیدا بود. بدنش آن چنان پاره پاره بود که نتوانسته بودند او را به تختخوابها منتقل کنند و در راهرو سنگر، بر زمین دراز کشیده بود و با صدای بلند می گریست و با التماس، تقاضای آب می کرد. تقسیم آب را از او آغازمی کردم اما هنوز به اندازۀ دو سه نفر از او فاصله نگرفته بودم که دوباره بی تابی می کرد و سروصدایش بلند می شد. همه مجروحین، از صدای او به تنگ آمده بودند و گهگاه از گوشه و کنار سنگر، برادری او را مورد خطاب قرار می داد و به گونه ای تلاش می کرد که او را خاموش کند. یکی از برادرها با لحنی صمیمی به او گفت:«برادر، فقط تو که تشنه نیستی، همه ما همینطوریم، داد و فریاد که فایده ای ندارد، اقلاً مثل بقیه، آهسته ناله بزن» اما او کمترین توجهی به توصیه های این برادرها نمی کرد و هم چنان به فریادهای آمیخته به گریه ادامه می داد. کم کم این رفتار او موجب عصبانیت بعضی از برادران مجروح شد و با تندی و عصبانیت از او خواستند که آرام بگیرد.

یکی از برادران مجروح با ناراحتی گفت:«برادرطالقانی، اصلاً من دیگر آب نمی خواهم، سهم مرا به او بدهید ببینم ساکت می شود یا نه؟»تعداد دیگری از برادران نیز پشت حرف او را گرفتند و ازمن خواستند که سهم همه آنان را به او بدهم تا بلکه آرام بگیرد. اما من مجاز به این کار نبودم و لذا تصمیم گرفتم که با او حرف بزنم، شاید حرف من مؤثر افتد. در حالی که بقیه را به سکوت دعوت می کردم، به طرف او رفتم و بالای سرش نشستم.

ابتدا تصور کرد که برای آب دادن آمده ام و لذا به سرعت سرش را از زمین بلند کرد، اما وقتی قمقمه را در دستم ندید دانست که قصد دیگری دارم. سرش را به آرامی بر زانوی خود گذاردم و در حالی که سعی می کردم با دست تکه های خشکیدۀ خون را که محاسن او را به هم چسبانده بود پاک کنم. گفتم:«برادر، سعی کن خوب به عرایض من گوش بدهی. مگر ما به اباعبدالله (ع) اقتدا نکرده ایم؟ اصلاً من و تو بری چه هدفی به جبهه آمده ایم؟ مگر نگفتیم که نمی خواهیم مثل مردم کوفه که ندای هل من ناصر ینصرنی اباعبدالله (ع) را پاسخ ندادند، بی وفا باشیم؟ مگر یک عمر اشک نریختیم که ای کاش در دنیا بودیم و در صحرای کربلا، حسین (ع) را یاری می کردیم؟ مگر پیمان نبسته ایم که تا آخرین نفس و تا رمقی در بدن داریم، با تحمل هر گونه سختی و مشقتی، دست از مرام حسینی مان بر نداریم و مثل حسین (ع)، در هیچ شرایطی، تسلیم کفر نشویم و جامۀ ذلّت نپوشیم؟»

او با دقت به سخنانم گوش می داد و سؤالاتم را با حرکت سر پاسخ می گفت. سپس گفتم:«مگر امام حسین (ع) سه روز و سه شب، آن هم در آن سرزمین گرمسیر، خود و خاندانش، تشنگی و گرسنگی را تحمل نکردند؟ تصورش را بکن که وقتی امام، وارد خیمه ها می شد و بچه های کوچک برگرد او حلقه می زدند و از او طلب آب  می کردند، بر قلب رئوف امام، چه می گذشت؟ اما اباعبدالله (ع) در آن شرایط سخت، تسلیم امر خدا شد و جز رضای حق را نطلبید، چگونه ما می توانیم ادعا کنیم که به امام حسین (ع) اقتدا کرده ایم اما حتی یک هزارم تحمل و صبر او را در برابر مصائب نداشته باشیم. این سختی هایی که ما در این دو روز با آن مواجه بوده ایم، حتی یک هزارم مصائب اباعبدالله (ع) در کربلا نیست. مولا و مقتدای ما با اهل و عیالش، سه روز و سه شب، یک قطره آب هم نداشتند، آن هم نه در یک منطقۀ سردسیر، بلکه در سرزمین گرمسیر و تفتیدۀ کربلا. اما ما الحمدلله وضعمان خوب است، در هر ساعت، یک در قمقمه آب  می خوریم. تازه اینجا منطقه ای سردسیر است و گرما را می توان تحمل کرد. امروز، روز امتحان ماست، خداوند اراده فرموده که ما را در میثاقی که بسته ایم و ادعایی که کرده ایم، در  معرض آزمایش قرار دهد. هیچ کس نمی داند که چقدر از عمر هر یک از ما باقی مانده است جز خداوند. شاید این آخرین روز عمر ما باشد؛ چیزی تا پایان امتحان الهی باقی نمانده است. پس بر سر پیمانت بایست و سعی کن تحمل کنی تا شاید خداوند تو را جزء یاران آقا اباعبدالله (ع) قلمداد فرماید.»

بزودی دریافتم که حرفهایم عمیقاً دراو اثرکرد. بی آن که سخنی بگوید، قطرات اشک، ازگوشه های چشمش به آرامی بر چهره اش می لغزید.

پس از لحظاتی با صدایی لرزان گفت:«برادر، این حرفها را برای کی می زنی؟ خاک بر سر من، من کجا و راه حسین(ع) کجا؟ من که لیاقت حسین بودن را ندارم...» و بعد در حالی که آرام می گریست، ساکت شد. از آن لحظه به بعد، آن برادر، آرام گرفت و حتی گاهی می دیدم که سخت به خود می پیچد، اما صدای خود را به سختی کنترل می کرد. عجیب این بود که دیگر اظهار عطش نکرد و تنها گاه گداری صدای گریۀ او به گوش می رسید. دقایقی به این منوال گذشت و زمان تقسیم آب، فرا رسید. طبق معمول، ابتدا به طرف همین برادر رفتم تا تقسیم آب را از او آغاز کنم. بالای سرش نشستم و گفتم:«برادر، بلند شوآب بخور.» در حالی که به خود می پیچید ، ناگهان بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد و در این حال پی درپی می گفت:«نه، نه، نمی خواهم، من آب نمی خواهم...» هر چه التماس کردم، نپذیرفت.گفتم:«آخر چرا؟»

گفت:«می خواهم مثل بچه های امام حسین (ع) تشنگی را تحمل کنم.» باز هم شروع به حرف زدن کردم تا بلکه او را برای آب خوردن متقاعد سازم اما این بار حرفهایم اثر نکرد. مجروحین دیگر هم به او التماس کردند که آب بخورد، اما کارگر نیفتاد. دانستم که او تصمیم خود را گرفته است. وقتی از او دور می شدم، شنیدم که گفت:«می خواهم همان کسی سیرابم کند که حسین(ع) را سیراب کرد.» و بدین ترتیب از آن لحظه به بعد، هرگز آب نخورد.

نظرات 2 + ارسال نظر
کاوسی چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ب.ظ

سلام اقا داود
چند روزی بود افتابی نمی شدید کم کم داشتیم نگران می شدیم.
ان شاا.. که سرحال و سلامت هستید؟ موفق و پایدار باشید.

سلام بر جناب کاوسی عزیز

ممنون از لطف شما...

یک هفته ای مسافرت بودم و چند روز هم بسیار پرمشغله جهت جبران هفته ای که نبودم.

ایام به کام

یاعلی

ع.ر.وطن دوست شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:04 ق.ظ http://123tamam.blogsky.com

سلام بر اقا داوود برادر

اوضاع که بکام هست انشا...ا؟

این همون کتاب تپه برهانیه؟
یادمه وقتی مدرسه معلممون یه تیکه هایی ازش رو برامون خوند!
اسمش همیشه توی ذهنم بود! ولی نمدونم چرا هیچوقت نخوندمش!

ممنونم
زنده باشید
یا علی

سلام برادر

این کتاب به جاهای جالبی ختم میشه...

سختی های جنگ را در بخش های آینده به درستی تبیین میکنه...

انشاالله که قدردان زحمات شهدا باشیم...

از لطف شما هم ممنونم...

یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد