تپه برهانی ـ ۳0

مطمئن بودم که اگر عملیات صورت نپذیرد، ابتدا من بخاطر پیشروی عفونت دستم تلف شده و سپس به مرور زمان، حسین نیز در اثر ضعف و گرسنگی، از بین خواهد رفت. نزدیکیهای ظهر روز چهارم، فکری به ذهنم خطور کرد و تصمیم گرفتم که به گونه ای مناسب، آن را با  حسین نیز در میان گذارده و او را متقاعد سازم. لذا در فر صتی مناسب سر صحبت را باز کرده و به او گفتم که باید عاقلانه به بررسی وضعیت خود پرداخته و تصمیمات قاطعی را اتخاذ کنیم و گرنه این بی تفاوتی، دیر یا زود به مرگ هر دوی ما منتهی خواهد شد سپس گفتم:« اکنون هر دوی ما به این نتیجه رسیده ایم که قادر به حرکت به سوی نیروهای خودی نیستیم و تصمیم گرفته ایم که در همینجا بمانیم اما باید بررسی کنیم که سرانجام این ماندن چه خواهد بود؟ آیا ماندن ما، مشکلی را بر طرف خواهد کرد؟...»

حسین حرفم را قطع کرد و گفت:«خوب می گویید چه کار کنیم؟ وقتی نمی توانیم برویم، پس مجبوریم بمانیم و منتظر مقدرات باشیم...» گفتم:«اجازه بده من حرفم تمام بشود، ما موظفیم که همۀ راه ها را بسنجیم و همۀ امکانات را به کار گیریم تا بلکه راه نجاتی بیابیم. اگر قوای خود را به کار نیندازیم و خدای ناکرده از بین برویم، مسؤول خواهیم بود، حرف تو وقتی درست است که ما همۀ راه ها را امتحان کنیم و بعد همۀ درها را بسته بیابیم. اما ما هنوز این کار را نکرده ایم. هنوز خیلی زود است که نا امید بشویم...»

حسین گفت:« خوب من هم که مخالف نیستم، اگر راهی برای نجات هست بگویید...» گفتم:« اول باید وضعیت فعلی خود را ارزیابی کنیم. ببین ما فعلاً تصمیم گرفته ایم که در اینجا بمانیم. اما سرانجام این ماندن چیست؟ فرض می کنیم که عراقیها هیچ مزاحمتی برای ما ایجاد نکرده و ما را به حال خود بگذارند، اولاً: خودت خوب می دانی که زخم دست من به سرعت در حال عفونت است و دیر یا زود این عفونت، وارد خون من می شود و سپس مرا خواهد کشت و در این صورت، تو تنها خواهی ماند. ثانیاً: تنها منبع تغذیۀ ما، درخت مو و آب جوی است. برگ این درخت حداکثر ده شبانه روز دیگر کفاف تغذیۀ ما را می دهد، اما از آن پس غیر از آب، هیچ چیز دیگری برای خوردن نخواهیم داشت و هر دوی ما به مرور زمان بر اثر گرسنگی تلف خواهیم شد. تازه من فکر نمی کنم که این برگها در طول این ده روز نیز ما را از خطر مرگ مصون دارد، زیرا برگها ترش مزه است و این علامت اسیدی بودن آنهاست و شاید معدۀ ما ظرف چند روز آینده بخاطر مصرف این برگها متلاشی شده و خیلی زودتر از تمام شدن برگها، خود ما از بین برویم، بنابراین در هر حال ماندن ما منجر به مرگ خواهد شد. درست است که باید به امدادهای الهی امیدوار باشیم اما این به آن معنا نیست که دست روی دست بگذاریم...» حسین که از مقدمه چینی طولانی من خسته شده بود با بی حوصلگی گفت:«خوب، منظور شما از این حرفها چیست؟

گفتم:« وقتی ماندن ما در اینجا منجر به مرگ ما خواهد شد، پس باید در فکر راهی برای رفتن از اینجا باشیم و این کار را هر چه زودتر انجام دهیم بهتر است، زیرا هر روز که بگذرد  از قوای ما کاسته می شود و شانس نجات را بیشتر از دست می دهیم. ببین من یک راه عاقلانه و کاملاً منطقی پیدا کرده ام اما این تویی که باید آن را بپذیری تا موفق شویم. علت مجبور بودن ما به ماندن در اینجا، مشکل تو نیست بلکه فقط مشکل من است و به شرایط بدنی من مربوط می شود، زیرا تو کاملاً سالم هستی و می توانی به خوبی راه بروی و خود را نجات بدهی اما من قادر به حرکت نیستم و علت این که تو هم در اینجا مانده ای ، بخاطر من است و گرنه تو اگر همان شب اول، به تنهایی حرکت کرده بودی، الان به نیروهای خودی رسیده بودی، اما به خاطر من صبر کردی و نرفتی. بنابراین، تو به تنهایی می توانی برگردی اما قادر به بردن من نیستی، پس بهترین راه این است که تو همین امشب به سمت مشرق حرکت کنی و همۀ شب را راه بروی و انشاءالله فردا صبح که به نیروهای خودی رسیدی به آنها بگویی که من در اینجا افتاده ام تا آنها بیایند و من را نیز نجات دهند. از بابت من هم اصلاً نگران نباش، زیرا کافی است که مرا به کنار درخت مو ببری تا هر وقت گرسنه شدم از برگها بخورم و تا آمدن نیروی کمکی زنده بمانم و در این صورت هم تو نجات پیدا می کنی و هم من. ببین حسین، اگر این کار را بکنی هر دوی ما فردا شب در کنار نیروهای خودی خواهیم بود، زیرا تو فردا صبح به نیروهای خودی خواهی رسید  و شب بعد، آنها به کمک من خواهند آمد و روز بعد هر دوی ما نجات خواهیم یافت. تازه تو هم می توانی فردا شب برای نشان دادن راه، همراه نیروهای کمکی بیایی و بعد با هم برگردیم. ببین، تو یک جوان رزمنده هستی، و تنها یک تصمیم مردانه، می تواند هر دوی ما را نجات دهد. سعی کن عاقلانه تصمیم بگیری.» حسین در حالی که سرش را به زیر انداخته بود و با یک برگ بازی می کرد، به حرفهایم گوش می داد. بی تفاوتی او نسبت به نظرات من، حاکی از مخالفت او بود، لذا سعی کردم با لحنی دیگر او را متقاعد سازم.

گفتم:« ببین، این تنها راهی است که ما در پیش رو داریم. اگر نروی و همین طور در اینجا بمانی، من حداکثر تا ده دوازده روز دیگر در اثر پیشروی عفونت، می میرم و تو تنها خواهی ماند و مجبور می شوی که مرا همین جا بگذاری و بروی. تازه تو چند روز دیگر، خیلی ضعیف تر از حالا خواهی بود و ممکن است اصلاً نتوانی راه بروی، پس بهترین کار این است که امشب حرکت کنی، زیرا در این صورت، هم تو زنده می مانی و هم من. آمدیم و تو بعد از مرگ من، نجات یافتی، آن وقت، یک عمر خودت را سرزنش خواهی کرد که چرا به حرف فلانی توجه نکردم تا او هم زنده بماند. پس به من قول بده که همین امشب می روی...»

لحظاتی در سکوت تؤام با انتظار گذشت. او زاویه ای نشسته بود که چشمانش  را نمی دیدم، اما ناگهان از برق قطرۀ اشکی که از صورتش بر زمین چکید، دانستم که گریه می کند. خود به خوبی می دانستم که انجام چنین کاری برای حسین، چقدر مشکل است، اما او بیش از آن که به این مشکلات بیندیشد، نگران من بود و نمی توانست قبول کند که مرا تنها گذارده و برود. خود را کشان کشان در مقابل او قرار داده و شانه هایش را گرفتم و بعد گفتم:«مرد باش، تو نباید نگران باشی، ما انشاءالله تا همین فردا شب نجات می یابیم و بعد با هم به اصفهان می رویم و یک عمر مثل دو برادر با هم زندگی می کنیم...»

حسین که در طول حرفهای من، تحمل کرده بود، ناگهان به حرف آمد و با حالت گریه گفت:«بطور کلی از این فکر بیایید بیرون، من نمی توانم بروم غیر ممکن است که شما را تنها بگذارم. من از اینجا تکان نمی خورم.» 

نظرات 4 + ارسال نظر
امیر رضا شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:24 ق.ظ http://damaneatashfeshan.blogfa.com/

سلام بخشی ا از وبلاگت را با اجازه نقل کردم

سلام

خواهش میکنم...شما لطف دارید

التماس دعا

یه منتظر... شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ب.ظ http://www.alishateri.parsiblog.com

سلام با تشکر از شرکت در موجهای وبلاگی گذشته
اینبار حرکت وبلاگی انتشار بخشهای مهم پیام رهبری در وبلاگها
www.alishateri.parsiblog.com
هم خودتون شرکت کنید هم دوستان وبلاگ نویستونو دعوت کنید به شرکت در این حرکت
خبر بدهید تا لینک شوید
رهبر فقط سید علی

ع.ر.وطن دوست یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 ب.ظ http://123tamam.blogsky.com

سلام!

در چه حالید اقا داوود!؟

یه چیزی بگم؟
وقتی پستهای مربوط به تپه برهانی رو میگذارید کلی کیف میکنم! یه دلیلش اینه که فکر میکنم اختصاصی برای من گذاشته شده!! :دی

خلاصه بگم که دشتتون درد نکنه! :)

زنده باشید
التماس دعا
یا علی

سلام برادر

ممنونم...خدا را شکر...انشاالله که شما هم شاد و سرحال باشید

راستش رو بخوای پیگیری شما بیشتر از همه منو تشویق میکنه که ادامه این کتاب رو در وبلاگ بذارم...پس بیجهت نیست که میگن دل به دل راه داره.

خیلی با مرامی

ایام به کام

یاحق

امبر رضا سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ب.ظ http://damaneatashfeshan.blogfa.com/

آقا داود سلام وبلاگ آقای دکتر سید حمید رضا طالقانی نویسنده و راوی کتاب تپه برهانی را دیده ای سری هم به وبلاگ ایشان بزن ایشان هم اکنون دردانشگاه اصفهان تدریس و از اساتید حزب الهی و خوش فکر این دانشگاه می باشند.
آدرس وبلاگ
http://drhamta.blogfa.com/

سلام

خیلی ممنونم

بنده مدتهاست که دنبال آدرسی از ایشان میگردم

این لطف شما را فراموش نخواهم کرد

التماس دعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد