تپه برهانی ـ ۳۱

گفتم:«من که نمی گویم من را تنها بگذار، می گویم من را نجات بده. پس می خواهی من بمیرم و بالای سر من بنشینی و عزداری کنی و بعد مردۀ من را بگذاری و بروی، تو را خدا عاقلانه فکر کن...» اما او همچنان بر انکار خویش پافشاری کرد . در نهایت گفت:«گذشته از همه چیز، من اصلاً نمی توانم به تنهایی بروم، راه را هم که بلد نیستم، منطقه هم پر از سنگرهای کمین دشمن است، تازه، قدرت این همه راه رفتن را ندارم. فکر می کنید من وضع بهتری نسبت به شما دارم؟ پاهای من از ضعف دارد می لرزد، صد قدم که راه بروم، باید نیم ساعت استراحت کنم. من نمی روم...» اصرار فایده ای نداشت، یک لحظه با خود گفتم که نمی بایست او را اینطور ناراحت می کردم، ضعف و ناتوانی جسمی او به حد کافی او را آزار می دهد و نباید دستی دستی، به بحران روحی او دامن بزنم.

پس از این بگو مگو، دقایقی در سکوت و آرامش گذشت. اکنون ساعاتی بود که به طور ممتد، سوزشی را در زخم دستم احساس می کردم. لذا از حسین خواستم که زخم را تمیز کرده و دوباره پانسمان کند. وقتی حسین پارچه را از دستم باز کرد، بوی عفونت مشمئز کننده ای ، هر دوی ما را ناراحت کرد و ناگهان دیدم که چرک و خون، همۀ زخم را فرا گرفته است. می بایست زخم را تمیز می کردیم لذا دست خود را بالا گرفته و از حسین خواستم که با فشار دادن اطراف زخم، چرکها را از آن خارج کند. هر بار که او چنین می کرد مقدار زیادی چرک بیرون می آمد و بر زمین می ریخت. حسین پارچۀ قبلی را در آب شست و پس از فشار دادن آن، سعی کرد حتی المقدور روی زخم و اطراف آن را از چرک پاک کند. سپس طبق معمول، با قسمتی دیگر از پاچۀ شلوارم، روی زخم را پوشانید.

ظهر شده بود و بشدت احساس گرسنگی می کردیم، حسین طبق معمول رفت تا برگ مو بیاورد اما هنگام بازگشت، متوجه شدم که مقداری گردوی سبز در دست دارد. او کمی آن طرف تر از درخت مو، به یک درخت گردو بر خورد کرده و مقداری از گردو های آن را با خود آورده بود. با خوشحالی مشغول شکستن گردوها شدیم اما بزودی دریافتیم که به علت نارس بودن، قابل استفاده نیست. گردوها فقط از یک پوستۀ سبز تشکیل شده بود و پوستۀ استخوانی آن هنوز محکم نشده بود و بطور کلی، مغز آن را یک تودۀ آبکی تلخ مزه تشکیل می داد. با این حال، بهتر از هیچ بود و همان تودۀ آبکی را که باعث کرختی دهانمان نیز می شد، خوردیم.

هر روز که می گذشت هوا سردتر می شد و شبها از شدت سرما به خواب نمی رفتیم. روز به روز، آثار ضعف بیشتری در هر دوی ما نمایان می شد و بر نگرانی من می افزود. شبها حالت انتظار داشتم زیرا قرار بود که بزودی نیروهای اسلام، هر سه تپه را آزاد کرده و ما با خیال راحت، به آنان بپیوندیم. شبها در حالی که بیدار بودم دقت می کردم تا بلکه صدای تیراندازی عزیزان رزمنده را بشنوم. اما پس از چند شب انتظار بالاخره به این نتیجه رسیدم که گویا عملیات متوقف شده و رزمندگان، بنابر مصلحتهایی، منطقۀ عملیاتی را تغییر داده اند و شاید تا چند ماه دیگر، در این منطقه، عملیاتی صورت نپذیرد و به این ترتیب تا آن زمان، همین جا از گرسنگی و سرما از بین خواهیم رفت.

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و هر روز دلهرۀ بیشتری وجودم را فرا می گرفت.9/5/62

اکنون شش روز از ماندن ما در بیشه می گذشت . هنگام ظهر حسین در کنارم نشسته بود و تازه از خوردن برگ مو فارغ شده و آرام و بی صدا هر یک در اندیشه ای فرو رفته بودیم. من بر سطح زمین خوابیده بودم و به سقف سبز بیشه نگاه می کردم و حسین در کنارم به درختی تکیه داده بود و افق جنگل را تماشا می کرد. در این لحظات، صدای اضطراب آور حسین، رشتۀ فکرم را پاره کرد و بسرعت از جا جستم او ناگهان گفت:«وای...» گفتم:«چی شده حسین؟» و در حالی که نگاه مضطربش به نقطه ای  دور خیره شده بود، نگاه کردم. آری از فاصله ای دور کسی از لابلای درختان دیده می شد که به آهستگی پیش می آمد. هنوز خیلی با ما فاصله داشت به طوری که نمی توانستم سر و صورت او را ببینم، ولی گاه گداری از لابلای درختان، گوشه ای از لباسش دیده می شد. دریک لحظه با خود گفتم که به آخر خط رسیده ایم. اطراف را سریعاً وارسی کرده و همانطور که خوابیده بودم، خود را به طرف نزدیکترین درخت کشیدم و در پشت آن مخفی شدم. حسین نیز حرکت کرد و پشت سر من قرار گرفت. سنگی را از زمین برداشتم تا بلکه بتوانیم از خود دفاع کنیم و از حسین نیز خواستم که چنین کند. آنگاه از پشت درخت به همان سمت نگاه کردم. خدا خدا می کردم که یک نفر باشد تا بلکه بتوانیم او را از پا درآوریم. او بسیار آهسته حرکت می کرد، با خود گفتم که او برای تفریح و یا شستشو به لب آب آمده است. خدا کند به اینجا نیامده بازگردد. اما او همچنان آهسته آهسته به ما نزدیک می شد. تمام نیروی خود را در چشمانم متمرکز کرده بودم تا او را بهتر ببینم و از مسلح بودن یا نبودن او اطلاع یابم اما هنوز هیچ چیز مشخص نبود. در آن نزدیکی جای بهتری برای مخفی شدن نداشتیم.  

 

پ ن : امروز از طریق برادر امیررضا که قسمتی از کتاب تپه برهانی را در وبلاگ خودشان نقل کرده بودند آدرس دکترحمیدرضا طالقانی http://drhamta.blogfa.com/(راوی کتاب تپه برهانی که اکنون استاد دانشگاه اصفهان هستند) را دریافت کردم که خیلی خوشحال شدم...مدتها بود که دوست داشتم خدمت ایشان برسم. 

نظرات 3 + ارسال نظر
سیدامیرحسام چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ب.ظ http://www.shia-book.blogsky.com/

و علیکم السلام...
حال شما؟
خوبی حاجی جان..
گفتم بیام یه صله رحمی انجام بدم.

دستتون درد نکنه! حتما به وبلاگ آقای دکتر سر میزنم.

صبح نزدیک است و ...

سلام علیکم و رحمه الله

ممنونم سید بزرگوار

شما چطوری؟ انشاالله که خوب و سرحال باشی

التماس دعا

یاعلی

هستی پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ http://gloeniloofar.blogfa.com

سلام عمو داود
ممنون بابت همه چیز و همین طور حضورتون و ممنون از نقل ادامه داستان و همین طور گذاشتن آدرس آقای طالقانی

التماس دعا

سلام هستی خانم

من هم از زحمات شما تشکر میکنم

یاعلی

یه آشنا پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ب.ظ http://fellow.blogsky.com

سلام بزرگمرد
حاجی عرض سلام و ادب و احترام...

چند باری اومدیم اما حرفی واسه گفتن نداشتیم! فقط استفاده ها بردیم... سلام مارو هم به دکتر تازه موصول شده برسونید.

و دعا کنید واسمون! یه مشکل کوچیک تو مراحل اعزام پیش اومده

یاعلی

سلام جوانمرد

احوال شما؟

شما لطف دارید...

محتاج دعا هستم...به روی چشم....تو این راه مشکلات پیش میاد ولی اوستا کریم خودش حل میکنه نگران نباش...انشاالله که هر چی زوردتر این مشکل و همه مشکلات ریز و درشت زندگیت حل بشه.

ایام به کام

یاعلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد