تپه برهانی ـ ۳۲

 پس از آن که به حدود 100 قدمی رسید، بطور واضح دیدم که اسلحه ندارد و لذا کمی از نگرانیم کاسته شد. وقتی نزدیکتر آمد، دریافتم که او پسر نوجوانی 13 یا 14 ساله است و به محض این که چفیۀ او را دیدم دانستم که از نیروهای خودی است.

او همچنان لنگان لنگان به پیش می آمد. با خاطری آسوده اما بسیار متعجب، از پشت درخت بیرون آمده و در انتظار رسیدن این نوجوان بسیجی، به درختی تکیه داده و نشستیم. او وقتی به فاصلۀ حدود 50 متری ما رسید، چشمش به ما افتاد و بشدت جا خورد و یک لحظه تصمیم به فرار گرفت، اما من با صدای بلند او را صدا کرده و گفتم:«برادر، بیا نترس، ما خودی هستیم...» او وقتی فارسی صحبت کردن مرا دید، آهسته آهسته و با تردید در حالی که به ما خیره شده بود، راه را به سوی ما ادامه داد و لحظاتی بعد او در چند متری ما متوقف شد با صدای معصومانه ای ، سلام کرد و با نگاههای پر از سؤال، هر دوی ما را برانداز کرد؛ زانو زد و بر زمین نشست. یکی دو دقیقه با تعجب، خیره خیره به هم نگاه می کردیم. نوجوانی 13 ویا14 ساله بود. اندامی بسیار نحیف و لاغر و قدی کوتاه داشت. رنگ زرد چهره و اسکلتی بودن صورتش حاکی از آن بود که مدت زمان زیادی است غذا نخورده است. چشمانش گود افتاده و استخوان گونه هایش بیرون زده بود و رانهای پایش به اندازه بازوان دست یک انسان، لاغر شده بود. فرم نظامی فوق العاده گشادی که به تن داشت، بر اندام لاغرش زار می زد. در ناحیۀ شقیقه اش یک سوراخ دیده می شد و زخمی نیز در پایین گوش داشت. دست راستش به چفیه ای که برگردن گره زده بود تکیه داشت و این حاکی از شکستگی استخوان دستش بود. این دست او بطور کلی آستین نداشت و بازوی آن به وسیلۀ پارچۀ سفیدی از جنس زیر پیراهنی پانسمان شده بود. درز یکی از پاچه های شلوارش تا بالا شکافته بود وپایش را نمایان می ساخت. لباسهای پارۀ او نشان می داد که رنج زیادی را متحمل شده است. لحظاتی با نگاههای خیره خیره یکدیگر را برانداز می کردیم. تصمیم گرفتم که سر سخن را با او باز کرده و همۀ ابهامها را از بین ببرم. با لبخندی پرسیدم:«برادر، حالت خوب است؟»

با حرکت سر جواب مثبت داد و سپس گفت:«الحمدلله.»

گفتم:«بچه کجایی؟» با صدایی معصومانه گفت:« کاشان.»

گفتم:« اسمت چیست؟»    گفت:« ماشاءالله.»

گفتم:« از کدام لشکری؟»   گفت:« امام حسین (ع) »

گفتم:« چه گردانی؟»        گفت:« یازهرا(س) »

دانستم که او نیز روی تپه، همراه ما بوده و جزء آن 20 نفری است که داوطلبانه به عنوان نیروهای کمکی، روی تپه باقی ماندند.

ماشاءالله، زودتر از ما از تپه فرار کرده و خود را به پایین انداخته بود و این چند روز، تک و تنها روزگار سپری کرده بود.

گفتم:« انگار چند جای بدنت زخمی است!؟» او با ژستی بی تفاوت گفت:« نه، زخمهایم عمیق نیست، یک ترکش کوچک زیر گوشم فرو رفت و از سرم بیرون آمد. یک ترکش هم به بازویم خورد و استخوان را شکست...» گفتم:« چیزی خورده ای؟» گفت:«هیچی، فقط آب.» حسین بسرعت از جا برخاست و به طرف درخت مو رفت و ماشاءالله با تعجب او را با نگاههایش تعقیب کرد. حسین پس از چند دقیقه با مقدار زیادی برگ مو بازگشت و پس از شستن برگها، آنها را جلو ماشاءالله گذارد. او با تعجب پرسید:«برگ انگوره؟» گفتم:« آره، بخور تا جان بگیری.» او در حالی که دست به طرف برگها می برد، زیر لب، ذکر بسم الله را زمزمه کرد و آنگاه با اشتهای زایدالوصفی، مشغول خوردن شد، گویی که لذیذترین غذاها را تناول می کند. تماشای برگ خوردن او برایم بسیار لذت بخش بود. ماشاءالله با سن و سالی بسیارکم، اما با چهره ای مصمم و مردانه، ضعیف اما شاداب، آرام و استوار،انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، نشسته بود و برگ می خورد. احساس می کردم که هرگز انسانی را بزرگتر از او ندیده ام. سیمای این نوجوان 13 ساله، تصویر گویایی از شجاعت و پایمردی مردمی بود که با پشتوانۀ 1400 سال تجربۀ تاریخی مبارزاتی، از خرد و کلان، به صحنه آمده و از همۀ سرمایه های خویش برای یک زندگانی با شرافت و استقلال و آزادگی مایه گذاشتند.

در یک لحظه آنچه را که در این چند روز بر من رفته بود و آنگاه آنچه را بر او گذشته بود از نظر گذرانیدم و بناگاه، خود را بسیار حقیرتر و خردتر از ماشاءالله یافتم. او با این سن کم، حدود هفت روز فقط آب خورده و دست تنهایی با دستی شکسته از خود مواظبت کرده بود، اما جز اسکلتی استخوانی چیزی برایش نمانده بود.

پس از آن که از خوردن برگ فارغ شد، از او پرسیدم:«خوب ماشاءالله، حالا کجا می رفتی؟» گفت:«نمی دانم، راهی را بلد نبودم، همین طوری راه می رفتم...» و چند لحظه بعد پرسید:«شما هم از روی تپه فرار کرده اید؟» و من در پاسخ او، ضمن معرفی خودم و حسین، جریان این چند روزه را برایش تعریف کردم. بزودی ماشاءالله را نوجوانی بی صدا و مظلوم یافتم. او کمتر حرف می زد و تا از او سؤالی نمی کردیم سخنی نمی گفت. آنچه موجب شگفتی من شده بود، روحیۀ استقلالی و اتکاء به نفس ماشاءالله بود که هرگز و یا کمتر، در نوجوانی به سن و سال او دیده بودم.

در ساعات اولیۀ آشنایی با او، هم من و هم حسین، سعی در ترحم نسبت به او و فراهم آوردن حداقل اسباب آسایش و آرامش او را داشتیم، اما بزودی از عکس العملهای او دریافتیم که از این گونه رفتارهای ترحم آمیز، متنفر است. او با رفتارش به ما نشان داد که باید او را نیز در جمع خود، یک مرد تمام و کامل بدانیم و فرقی برای او قائل نباشیم. برای نمونه، عصر آن روز، از حسین خواستم که پانسمان دست ماشاءالله را تعویض کند، اما او بلافاصله گفت:«نه، خودم می توانم.» و وقتی با اصرار من، پذیرفت و حسین مشغول این کار شد، ماشاءالله بطور فعال در انجام آن دخالت می کرد و اجازه نمی داد که حسین به تنهایی این کار را انجام دهد.

او بیشتر اوقات را ده ها متر دورتر از ما سپری می کرد و در گو شه ای مشغول به بازی و سرگرم کردن خود می شد. همان روز از او پرسیدم:« ماشاءالله تو را با این سن و سال، چطور گذاشته اند که به جبهه بیایی؟» گفت:«نمی گذاشتند، چند بار مشتم باز شد و نگذاشتند بیایم. اما بالاخره به زور آمدم، تو شناسنامه ام دستکاری کردم...» آری بدین ترتیب جمع ما سه نفره شد و اکنون حسین، وظیفۀ پرستاری از دو مجروح را بر عهده می گرفت.

نظرات 3 + ارسال نظر
پیام فضلی شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 ب.ظ http://sms88sms.persianblog.ir/

سلام و خداقوّت-
در یادی از بلاگرهای ارزشی، با شعر و مطالبی زنده کردیم یادی از وبلاگ نویس ارزشی؛ دانشجوی بسیجی مرحوم «حسن نظری».
همان که به گفته پدر بزرگوارشان در راه ولایت از غم و غصّه دِق کردند.
به امید آنکه دوستان، دوستان را از یاد نبرند!
»» دل هامان همه ابری بود... جایی باران زد و جایی رعد و برق...
جمعی پرواز کردند و جمعی "پروا" ز پرواز.
برای دل هایمان فاتحه بخوانیم!
»» آدرس مزار داداش حسن:
قطعه96
ردیف346
شماره23

سلام

ممنونم از حضور شما

خدا روح همه شهدای عزیز را شاد فرماید

التماس دعا

یاعلی

هستی شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ب.ظ http://gloeniloofar.blogfa.com

سلام عمو داود
التماس دعا

سلام هستی خانم

محتاج دعای شما هستم...به روی چشم

یاعلی

ع.ر.وطن دوس&#157 یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:42 ق.ظ http://123tamam.blogsky.com

سلاام!!

مثل همیشه سپاسگزارم! :)

زنده باشید
یا علی

سلام برادر

خیلی عزیزی

ایام به کام

یاحق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد