تپه برهانی ـ ۳۴

11/5/1362    

صبح روز هشتم وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که چرک زیاد دستم، پارچه را کاملاً خیس کرده است. چرک از سطح پارچه بیرون زده بود و از زیر دستم چکه می کرد. در عین حال پارچۀ دیگری برای تعویض پانسمان دستم نداشتم. از آنجا که بسیار نگران سلامتی حسین و ماشاءالله بودم و مضافاً به دلیل سرمای شدید هوا، راضی نبودم که آنها از پارچۀ لباسشان برای پانسمان دستم بدهند و لذا در این مورد چیزی طلب نکردم. آن روز تعداد زیادی مگس بزرگ که به رنگ سبز بودند، به زخم دستم حمله کرده و بر سطح پارچه می نشستند و چرکهایی را که بیرون از پارچه تراوش کرده بود، می خوردند. هر چه آنها را می زدم و دور می کردم، دوباره باز می گشتند. تعدادشان آن قدر زیاد بود که از پس شان بر نمی آمدم. حسین و ماشاءالله نیز ساعتی در این کار کمکم کردند اما عاقبت هر سۀ ما خسته شدیم. مگسها وقتی روی پارچه می نشستند، سطح پارچه دیگر پیدا نبود. من که از این وضع کلافه شده بودم بالاخره از زدن مگسها خسته شده و آنها را به حال خود گذاردم. نزدیکیهای ظهر بود که ناگهان متوجه شدم مگسها تعداد بسیار زیادی تخم سفید رنگ بر روی پارچه به جا گذاشته اند، بطوری که سطح پارچه از این تخمها کاملاً سفید شده بود. تازه فهمیدم که مگسها چرک دستم را نمی خوردند بلکه از آن به عنوان محیط مناسبی برای تخم گذاری استفاده کرده و پس از آن که تمام سطح پارچه را تخم ریزی کردند از آنجا رفتند. از حسین و ماشاءالله خواهش کردم که به کمک من بیایند و آنها پس از آن که باقیماندۀ مگسها را دور کرده و یا کشتند، مشغول پاک کردن تخمها از سطح پارچه شدند. بالاخره بعد از گذشت ساعتی این کار به پایان رسید و ظاهراً تمام تخمها از سطح پارچه پاک شد. آری، این روز هم به این منوال گذشت.

12/5/1362

صبح روز نهم، در داخل زخم دستم، درد و سوزش شدیدی را احساس کردم. از حسین خواستم که روی زخم را باز کند و بعد از آن که او پارچۀ آغشته به چرک را برداشت ناگهان دیدم که در داخل زخم، تعداد بی شماری کرم کوچک سفید رنگ لول می زنند. بزودی دریافتم که بالاخره تخم مگسها، کار خود را کرده و مقداری از آنها از روزنه های پارچه رد شده و در سطح زخم، به کرم تبدیل شده است. کرمها در محیط مناسب زخم، در چرک و خون می غلتیدند و از آن تغذیه می کردند. تعداد کرمها آن قدر زیاد بود که قادر به خارج کردن آنها از زخم نبودیم. منظرۀ وحشتناک و مشمئز کننده ای  بود. بچه ها قادر به نگاه کردن به محل زخم نبودند؛ مخصوصاً که بوی عفونت و گندیدگی نیز مشام را بشدت آزار می داد. خود، شاخۀ باریکی را از زمین برداشتم و مشغول خارج کردن کرمها از دستم شدم. با شرمندگی و خجلت گفتم که دست تنهایی نمی توانم این کار را انجام دهم و حسین و ماشاءالله بلافاصله به کمکم آمدند و با استفاده از چوبهای باریک به شکار کرمها پرداختند. خود من نیز با کمک دست چپم قسمتی از کار را به عهده گرفتم. پس از آن که ظاهر زخم، از وجود کرمها پاک شد، از حسین و ماشاءالله تشکر کرده و از خدا خواستم فرصتی را به من عنایت کند که از خجالت این دو برادر به در آمده و زحماتشان را جبران کنم. از آن پس، خود به گوشه ای رفته و برای شکار کرمهایی که احتمالاً هنوز در داخل زخم مخفی بودند، به انتظار نشستم و هر بار که کرم کوچکی در زخم نمایان می شد، آن را بیرون می آوردم، و بدین ترتیب، این کار ساعتها مرا به خود مشغول داشت و عاقبت مطمئن شدم که دیگر کرمی در داخل زخم باقی نمانده است. به هر شکل ممکن می بایست روی زخم را می پوشاندم؛ زیرا ممکن بود که با هجوم دوبارۀ مگسها این وضع تکرار شود؛ اما دیگر پارچه ای برای پانسمان دستم باقی نمانده بود. چاره ای جز استفاده از پارچۀ قبلی نبود. حسین باز هم زحمت کشید و آن را در آب جوی شست و پس از فشار دادن، آن را روی زخم گذاشت. پارچه خیس بود و نمی توانستیم آن را دور زخم بپیچیم. لذا فقط به خاطر محافظت زخم از مزاحمت مگسها، پارچه را روی آن گذاشتیم. به هر ترتیب آن روز هم گذشت و شب فرا رسید. طبق معمول هر شب، من و حسین در داخل گودال خوابیده بودیم و ماشاءالله نیز در بیرون از بیشه بین سنگها استراحت می کرد. یکی دو ساعت از خوابیدن ما گذشته بود و از شدت سرما به خواب نمی رفتیم. در همین لحظات ناگهان متوجه شدیم که عراقیها بدون هیچ مناسبتی به شلیک یک منور بر فراز بیشه اقدام کردند. منور مدتی فضا را روشن کرد و باد آن را به سمت ما آورد و پس از آن که به خاموشی گرایید، نزدیکی ما، در آن طرف آب بر زمین افتاد. به حسین گفتم:« کار خدا را ببین، همان طور که در میان این همه درختهای جور واجور که حتی یکی از آنها نیز میوه دار و خوراکی نیست، یک درخت مو را برای تغذیه ما آماده فرموده، اکنون نیز که پارچۀ ما برای پانسمان تمام شد، این منور را فرستاد تا از چتر آن برای پانسمان استفاده کنیم.» حسین که تازه متوجه منظور من شده بود نیم خیز شد و با خوشحالی گفت:« پس من می روم چتر را بیاورم.» گفتم:« نه حالا هوا تاریک است تازه منور آن طرف آب افتاد . بهتر است تا فردا صبح صبر کنیم.»

نظرات 1 + ارسال نظر
مهرگان پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ http://bandarmehr.blogfa.com/

سلام
خسته نباشید
من معمولا خاموش میام اینجا ... در مقابل این نوشته ها ی شما چی میتونم بگم

موفق باشید

سلام

ممنونم

همینکه تشریف میارید برای من ارزشمنده

این نوشته ها البته برای من نیست و کار من فقط کپی کردنه

شاد و سربلند باشید

یاعلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد