تپه برهانی ـ ۳۶

به حسین و ماشاءالله می گفتم که چه بسا این وضع فعلی و حتی اوضاع بدتری که شاید در آینده برای ما پیش بیاید، برای آزمایش کردن ماست. باید مواظب باشیم که خدای ناکرده یک کلمه چیزی نگوییم که بوی نارضایتی و شکایت بدهد. مدتها در حال آرامش و در کنار خانواده از اقسام نعمتها برخوردار بوده ایم و اکنون چند صباحی خداوند اراده فرموده که ما را اینطور آزمایش کند و ما باید تسلیم خواست خدا باشیم. امام صادق(ع) فرمودند:«اِن الله اذا احبّ عَبداً غَتَّهُ بِالبَلاءِ غَتّاً» یعنی خداوند هر گاه یکی از بندگانش را دوست بدارد، او را در بلاها غرق می کند. بنابراین، لطف خداست که شامل حال ما شده و باید آن قدر استقامت کنیم تا انشاءالله با روی سپید و سربلند به محضر رسول اکرم(ص) و اولیاء دین بار یابیم. وقتی می دیدم که حسین و ماشاءالله صرفاً برای گرسنگی و دیگر مشکلات گریه نمی کنند و فقط در خانۀ خدا به تضرع می پردازند، خوشحال و راضی می شدم.

 ۶۲/۵/۱۵

صبح روز دوازدهم وقتی مشغول خوردن برگ به عنوان صبحانه بودیم، حسین گفت:«دیشب خواب خوبی دیدم.» گفتم:«خیر است انشاءالله چه خوابی؟» گفت:«خواب برادر صفاتاج را دیدم. برادر صفاتاج، در حالی که لباس سفید و بلندی بر تن داشت و خیلی پاک و نورانی و خوشبو شده بود، ناگهان وارد بیشه شد و آمد و خندان در کنار ما نشست. خنده یک لحظه از لبانش محو نمی شد. دقایقی پهلوی ما بود و با ما از هر دری حرف می زد، بعد از مدتی برخاست تا برود من لباسش را گرفتم و گفتم برادرصفاتاج، تو را به خد نرو، ما را تنها نگذار، همینجا پیش ما بمان... . اما برادر صفاتاج، با تبسمی که بر لب داشت، گفت:« من جایی نمی روم، همینجاها هستم. شما هم همینجا بمانید و حرکت نکنید تا چند روز دیگر بچه های گردان بیایند و شما را از اینجا ببرند... و بعد از بیشه بیرون رفت و دور شد.» حرف حسین که تمام شد با خود گفتم حسین هنوز هم امیدوار است و همین امیدواری باعث شده این خواب را ببیند اما اگر قرار بود عملیات بشود باید شبهای قبل می شد. بعد گفتم:«خواب خوبی دیده ای. شهدا هم در اینجا با ما مأنوس هستند و افعال و رفتار و شرایط ما را زیر نظر دارند» در روز دوازدهم وقتی برگهای باقیماندۀ درخت مو را بررسی کردم، دریافتم که تنها برای یک روز دیگر برگ باقیمانده است، در عین حال یکی دو روز بود که صرفه جویی می کردیم و در نتیجه حالت ضعف و لرزش بدن ما تشدید یافته بود. 

۶۲/۵/۱۶ 

سیزدهمین شبانه روزی بود که در بیشه بودیم. دست و پای ما درست مثل پیرمردها لرزش و بلکه رعشه داشت. چون شبها سر و صورت خود را بر زمین گذارده و خوابیده بودیم، صورتهایمان کثیف و سیاه شده بود. همانطور که در گذشته هم اشاره کردم چند روز بود که مشکل دیگری نیز بر دیگر مشکلات ما افزوده شده بود. مشکلی در واقع طاقت فرساتر از گرسنگی و ضعف و ... و آن مشکل دفع ادرار ما بود. در حالی که بشدت، احساس نیاز به رفع حاجت می کردیم اما قادر به این کار نبودیم. وقتی هر یک از ما برای این کار به نقطۀ دوری می رفت، ساعتها طول می کشید و قادر به انجام این کار نبود. روده ها و مجاری گوارشی ما خشک شده بود و در هنگام رفع حاجت، به درد و سوزشی دچار می شدیم که ناگفتنی است. این کار با ناله و ضجه و گریۀ شدید همراه بود. وقتی ساعتهای پی در پی صدای گریه های شدید حسین و ماشاءالله را که هر یک به نقطه ای دور از چشم من رفته و مشغول رفع حاجت بودند می شنیدم، بی اختیار به گریه می افتادم. ادرار و مدفوع ما، آغشته به خون شده بود و از زخم شدن مجاری و دستگاه گوارش ما حکایت می کرد(حیا مانع از بیان و توضیح بیشتر است.) هیچ شکنجه ای دردناک تر از این وضع نبود گویی که در آن هنگام با چاقوی کُند، بند بند بدنمان را می بریدند، و صدای ضجه و گریۀ هر یک از ما ساعتها، فضای بیشه را پر می کرد. تازه پس از این که از این کار فارغ می شدیم تا ساعتی از شدت درد بر خود می پیچیدیم. در همین روز بودکه هر سۀ ما به بحران شدید روحی نیز دچار شده بودیم و حالت عادی خود را از دست داده و سعی می کردیم دور از چشم یکدیگر به گوشه ای رفته و گریه کنیم تا بلکه عقده های دلمان خالی شده و کمی آرامش یابیم.

تصویر فاجعه ای که از امشب، با اتمام برگهای درخت مو، آغاز می شد، روحم را عذاب می داد. گرچه سیزده شبانه روز را در سخت ترین شرایط سپری کرده بودیم اما از فردا این تحمل، شکل دیگری به خود می گرفت و در واقع آغاز یک شکنجۀ طافت فرسا بود که با مرگی دردناک پایان می یافت. در این چند روز گذشته، گرچه حالت عادی نداشتیم، اما همین چند برگ مو، زندگی ما را نجات داده بود. عصر روز سیزدهم، حسین و ماشاءالله نیز مثل من، از حالت عادی خود خارج شده بودند. آنها را می دیدم که یا بر پشت خوابیده و یا در گوشه ای زانو در بغل گرفته و آهسته می گریستند. همۀ ما احساس می کردیم که مرگی دردناک و توأم با شکنجه، در انتظار ماست.

نظرات 3 + ارسال نظر
هستی پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:02 ب.ظ http://rooshanayee.blogfa.com

ممنون از ادامه داستان عمو داود

د پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:13 ب.ظ

سلام
خیلی ممنونم بابت هر 4 پست خیلی خوبتون.
ماجرای شهید علی هاشمی و دلیل ناشناخته بودن این بزرگواران پذیرفته است. ولی دلیل ناشناخته بودن شهدای دیگه چی؟

سلام

ممنون از حضورتون

شهدا همیشه تاریخ مظلوم بوده اند

کم کاری ما هم هیچ توجیهی ندارد

انشاالله کاری کنیم که بتوانیم پاسخگوی آنها باشیم

التماس دعا

یاحق

ع.ر.وطن دوست پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:49 ب.ظ http://123tamam.blogsky.com

سلااام!

اقا داوود!

ما دو روز نبودیم ...ماشا...ا چه سرعتی به کار دادید!! :))

یا اینکه غیبت ما طولانی بود؟! :)

دست شما درد نکنه !
زحمت کشیدید!
یا علی

سلام برادر

همانطور که مستحضرید من مطالب را از منابع گوناگون نقل میکنم
اول به خاطر اینکه دوستان مطلع بشند و دوم بخاطر اینکه دوست دارم اینها رو برا خودم داشته باشم.

التماس دعا

یاحق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد