تپه برهانی ـ ۳۸

 ۶۲/۵/۱۷

صبح زود، هنوز هوا تاریک بود که برخاستیم و نماز را به جا آوردیم. از فاصله ای دور صدای تیراندازی و انفجار شنیده می شد. ابتدا با خود گفتم که شاید رزمندگان، شب گذشته عملیات کرده اند. اما عجیب آن بود که در طول شب، هیچ صدایی را نشنیده بودم. البته دو سه شب بود که در اثر ضعف و بی حالی، بدون آن که سرما را حس کنیم، از اول شب به خواب می رفتیم و شاید همین ضعف و خواب عمیق باعث شده بود که صدایی را نشنوم. اما در آن لحظه، نشنیدن سرو صدا در طول شب را حاکی از ساکت بودن منطقه دانستم. پس از به جا آوردن نماز صبح، دوباره مشغول راز و نیاز شدم و خواسته و حاجتی را که شب قبل از درگاه خدای قادر طلب کرده بودم، دوباره تکرار کردم. آنگاه هوا گرگ و میش بود که دوباره خوابیدم و از شدت ضعف، به خوابی شبیه بی هوشی فرو رفتم. شاید هنوز یک ساعت از خوابیدن ما نگذشته بود که در عالم خواب شنیدم کسی می گوید:«برادر، برادر، بلند شو، بلندشو...» ناگهان از جا جستم و چشمانم را باز کرده و با هراس بر زمین نشستم و با کمال تعجب دیدم که برادری بالای سر ما ایستاده است. او که جوانی حدوداً بیست ساله، با قامتی بلند و اسلحه بر دوش بود، با تعجب آمیخته با نگرانی، بالای سرما ایستاده و التماس می کرد که هر چه زودتر از جا برخیزیم. صدای تیراندازیها یی پی درپی، از فاصلۀ نسبتاً نزدیکی به گوش می رسید. من و حسین و ماشاءالله که بشدت جا خورده بودیم، بهت زده و با حالت ناباوری، او را نگاه می کردیم. لکه های خون، فرم نظامی او را آلوده کرده بود. صورتش غرق در خون بود و تنها سفیدی چشمانش در میان چهرۀ خون آلودش، می درخشید. خونی که از لابلای موهای به هم ریخته اش جاری بود، بر صورتش می لغزید و از محاسنش بر زمین می ریخت. آن قدر بهت زده بودیم که توجهی به حرفهای او نداشتیم. در این لحظه او زانو زد و در حالی که کتف مرا به تندی تکان می داد، گفت:«برادر، هنوز خوابی، با تو هستم، بلندشو...!» با تردید و لکنت زبان گفتم:«برادر، شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟...» گفت:«برادرجان، حالا وقت این حرفها نیست، عراقیها دارند می آیند، بلندشو تا برویم.» و زیر شانه ام را گرفت؟ سعی کرد مرا از جا بلند کند. گفتم:«برادر، پاهای من جان ندارد، بی حس شده، من نمی توانم راه بروم.» و او بدون توجه به این گفتۀ من، دست چپم را به دور گردن خود قرار داد و دست راستش را بر گرد کمرم حلقه زد و با نیرویی مردانه، مرا از زمین کند. با تمام وجود سعی کردم که پای راست خود را بر زمین گذارده و خود نیز در راه رفتن، مشارکت کنم. حسین و ماشاءالله نیز که با سر و صدای این برادر بلند شده و در حیرت و تعجب، دست کم از من نداشتند و در نگاههایشان ده ها سؤال موج می زد، به کمک من آمده و همراه با آن برادر، مرا به طرف خارج از بیشه می بردند. آن برادر در این حال گفت:«من مال گردان یا زهرا (س) هستم، دیشب روی تپۀ شهید برهانی عمل کردیم تا انهدام نیرو کنیم، تپه را گرفتیم و همۀ عراقیها را کشتیم. نزدیکیهای صبح چند گردان عراقی پاتک کردند و می خواستند تپه را دور بزنند، بچه های ما به چندین دسته تقسیم شدند و هر دسته، از محوری به عقب بازگشت. ما هم از این محور آمدیم که شما را اینجا پیدا کردیم.» گفتم:«پس شما که تنها هستی!؟» گفت:«نه، تعدادی دیگر هم هستند، من جلوتر حرکت می کردم.» چند لحظه بعد، یک ستون تقریباً 10 نفره را دیدم که از حاشیۀ بیشه، نزدیک می شدند. صدای تیراندازی عراقیها هنوز شنیده می شد. اکثر این برادران، زخمی بودند و تنها دو و یا سه نفرسالم، در ستون دیده می شد. یکی از آنها لی لی می کرد و یک پای او شکسته بود. دیگری تیری به صورتش خورده و از پشت گردنش خارج شده بود و خون از محل زخم، بشدت جریان داشت. او هر بار خونی را که در دهانش جمع شده بود، بیرون می ریخت. به هر جهت هریک از آنها به نحوی مجروح بودند. ستون که به ما رسید، یکی از آنها با صدای بلند گفت:«اینها کجا بوده اند، چطوری اینجا آمده اند؟» برادری که مرا حمل می کرد، گفت:«اینها بچه های برهانی هستند... من حرف او را قطع کرده و گفتم:«ما 14 روزاست که اینجا افتاده ایم و نمی توانستیم راه برویم...» آنها با شنیدن این حرف، بر انگیخته شده و ما را در آغوش گرفته و هر یک صورتهای ما را غرق بوسه کردند. برادری که بالای سر ما آمده بود، رو به بچه های گردان یازهرا (س) کرد و گفت:«ببینید اینها 14 روز مقاومت کرده اند و اینجا بی غذا مانده اند، آن وقت ما نمی توانیم یک روز مقاومت کنیم و خود را به نیروهای خودی برسانیم؟»

ستون اکنون عملاً متوقف شده بود و برادران برگرد ما حلقه زده و با شوق به یک یک ما می نگریستند. هر یک از جیب خود، مقداری آجیل و شکلات بیرون می آوردند و به ما تعارف می کردند و یا با شکستن پسته ها، مغز آن را به دهان ما می گذاشتند. بعضی از آنها نیز به پاک کردن صورتهای ما از گل و خاکی که در طول این مدت در اثر خوابیدن بر زمین، پوست ما را سیاه کرده بود، مشغول بودند.

در این لحظه یکی از برادران گفت:«شما را امام زمان(عج) حفظ کرده است. اصلاً معجزه شده...» و هر یک از آنها در تأیید حرف او، سخنی می گفت. در این لحظه یکی از برادران سالم گفت:«بابا، حالا که وقت این حرفها نیست، الان عراقیها به اینجا می رسند.» با این حرف، تازه همه به یاد آوردند که تحت تعقیب عراقیها هستند و بلافاصله، صف کشیدیم و ستون به حرکت در آمد.

حسین و ماشاءالله نیز که اکنون از شور و نشاط زایدالوصفی بر خوردار شده و گویا همۀ رنجها و ضعف بدنی خود را فراموش کرده بودند، وارد ستون شده و همراه با دیگر برادران حرکت می کردند. برادری که بالای سر من آمده بود، مسئولیت حمل من را به عهده گرفت. اکنون، همۀ وزن بدن من را تحمل می کرد و تنها گهگاه، با پای راستم، سعی می کردم، در راه رفتن به او کمک کنم. دو سه نفر برادری که سالم بودند، برادران را ترغیب می کردند که بر سرعت خود بیفزایند.

نظرات 5 + ارسال نظر
کاوسی جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:23 ب.ظ http://mighat61.blogfa.com

سلام اقا داود
خداقوت
دیروز شبکه ی یک یه برنامه ای بود در باره ی هم سطح سازی معابر برای سهولت تردد معلولین و جانبازان
یک جانباز خوش تیپ، خوش هیکل، نورانی، باوقار، کت و شلواری .... بنام حیدری. می خواستم ببینم ان فرد خوش تیپ شما بودید؟ شما که عکستون را توی وبلاگتون نمی گذارید

سلام جناب کاوسی عزیز

بی خیال آقا...شما چشماتون خوش تبیپ و ...میبینه

من کوچیک شما هستم

یاعلی

ع.ر.وطن دوست یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:44 ق.ظ http://123tamam.blogsky.com

سلاام!

اقا داوود ! شما هم مثل اقای احمدی نژاد طفره میرید ها!! :))

من هم مثل خبر نگار خارجی دوباره سوال میکنم!
سوال اقای کاووسی رو با "بله" یا "خیر" جواب بدید!! :)))

خیلی مخلصیم!
میدونم که دبتون دریاست و از دیر اومدن ما ناراحت نمیشید!!

باز هم ممنونم بایت این داستان واقعی!

انشا...ا ظهور اقا

دعامون کنید
یا علی

سلام برادر

حال شما؟

احمدی نژاد عشق منه...وقتی بعضی ها دیکتاتور خطابش میکنن حسابی میخندم...عجب دیکتاتوری.دی

البته پاسخ آقای کاوسی در خصوص اون حیدری که مصاحبه میکرد من بودم مثبت است ولی در خصوص شرحی که آقای کاوسی داده اند پاسخ منفی ست.

من ارادت ویژه به شما دارم و از اینکه با دریادلانی مثل شما آشنا شده ام خوشحالم.

انشاالله

به روی چشم...شماهم

یاعلی

سیدامیرحسام جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:13 ب.ظ http://www.shia-book.blogsky.com/

سلاااام...

به به!
حاجی یه خبر میدادید دیگه؟!!!
خوشحال میشدیم زیارتتون کنیم.
انشاالله قسمت باشه خدمت میرسیم.

صبح نزدیک است و ...

سلام سید جان

خبر راجع به چی آقا سید؟

سعادتی ست برای من که خدمت شما باشم

یاعلی

سید جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:49 ب.ظ http://www.shia-book.blogsky.com/

سلااام...

این قضیه مصاحبه رو میگم دیگه!

دعا بفرمایید.

صبح نزدیک است و ...

سلام سید جان

اون قضیه خیلی وقت پیش بود...من تو فکر کردم کامنت شما برا آخرین قسمت تپه برهانی ـ ۳۹ هستش و به خاطر همین مونده بودم که چه خبری باید میدادم.

سید جان اون یک برنامه ای بود در مورد همسان سازی جامعه برای تردد آسان معلولین که بحمدالله در ایران ۳۰ ساله فقط بخشنامه هاش صادر میشه و برنامه های تلویزیونی ساخته میشه...زیاد سخت نگیر.

[ بدون نام ] جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:50 ب.ظ

راستی حاجی
این ایمیل به دستون رسید؟
جای دیگه نرفته باشه یه وقت؟!(خنده)

صبح نزدیک است و ...

سلام

بله قربان رسید...ممنون از زحمت شما

یاعلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد