اولین جملاتی که مقام معظم رهبری با دست چپ نوشتند

                                             به بهانه سالگرد ترور رهبر معظم انقلاب

آقا لوله تنفس داشتند و نمی‌توانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمی‌کند. اولین چیزی که با دست چپ نوشتند، دو سؤال بود. 
ابتدای پیروزی انقلاب یکی از مشکلات جدی نظام جمهوری اسلامی موضوع منافقینی بود که برای رسیدن به اهدافشان دست به هر کاری می زدند و از کشته شدن زنان و کودکان و بی گناهان هیچ ترسی نداشتند. سال 60 سالی بود که آنها با عملیات های تروریستی پی در پی سعی در براندازی نظام داشتند. یکی از این عملیات ها ترور مقام معظم رهبری در 6 تیر 60 بود که الحمدالله با شکست منافقین رو به رو شد.

چهار پنج روز از عزل بنی‌صدر می‌گذشت. جنگ با عراق و شورش منافقین بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آیت‌الله خامنه‌ای که از جبهه‌ها برگشته و خدمت امام رسیده بودند، بعد از دیدار، طبق برنامه‌ شنبه‌ها، عازم یکی از مساجد جنوب‌شهر برای سخنرانی بودند.
خودرو حامل آیت‌الله خامنه‌ای که از جماران حرکت می‌‌کرد، آن روز مهمان ویژه‌ای داشت؛ خلبان عباس بابایی که می‌خواست درد دل‌هایش را با نماینده‌ امام در شورای عالی دفاع در میان بگذارد. آن‌ها نیم‌ ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسیدند و گفت‌وگوشان را در همان مسجد ادامه دادند.
نماز ظهر تمام شد. آقا رفتند پشت تریبون. نمازگزاران همان‌طور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. پرسش‌های نوشته‌ مردم را به سخنران می‌دادند، اگرچه بعضی از پرسش‌ها تند و حتی گاهی بی‌ربط بود.
آقا در سخنرانی مقدمه‌ای ‌چیدند تا به این‌جا ‌رسیدند که: «امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده و من می‌خواهم به بخشی از آن‌ها پاسخ بدهم.»
بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست شد تا رسید به جوانی با قد متوسط و موهای فری و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با ته‌ریش مختصر که آن روزها کلیشه‌ چهره‌ و تیپ خیلی از جوان‌ها بود. خودش را رساند به تریبون. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روی دکمه‌ Play. شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پایان نوار، اما او رفت.
یک دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا همین‌طور که صحبت می‌کردند، گفتند: «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.» بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان امیرالمؤمنین، زن در همه‌ جوامع بشری -نه فقط در میان عرب‌ها- مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدان‌های...

انفجار!
آقا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش 45 درجه‌ای به طرف چپ جایگاه افتادند. اولین محافظ خودش را بالای سر آقا رساند. مسجد کوچک بود و همان یک محافظ، به تنهایی تلاش کرد که آقا را بیاورد بیرون.
امام جماعت، متحیر وسط مسجد مانده بود. چشمش به یک ضبط صوت ‌افتاد که مثل یک کتاب، دو تکه شده بود. روی جداره‌ داخلی ضبط شکسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی».
بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتی به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. محافظ‌ها بلیزر سفید را انگار که ترمز نداشت، با سرعتی غیر قابل تصور می‌راندند.
در مسیر بیمارستان، هر وقت به هوش می‌آمدند، زیر لب زمزمه‌ای می‌کردند؛ شهادتین می‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تکان می‌خوردند؛ خیلی کم البته.

در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید. پنج نفر آدم با قیافه‌ خون‌آلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست این طرف و آن طرف ‌بردند.
با آن صورت خون‌آلود، کسی امام جمعه‌ شهر را نشناخت. دکتری با گوشی، دکتری ضربان قلب را گرفت: «نمی‌شود کاری کرد.» محافظ‌ها با سرعت به سمت در خروجی رفتند. پرستاری که تازه از راه رسیده بود، پرسید: «ایشان کی هستند‌؟ دارند تمام می‌کنند» اسم آقای خامنه‌ای را که شنید، گفت: «ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید».
انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید. کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. «آقا این کپسول لازمتان است.» کپسول اکسیژن و پایه‌ آهنی چرخدار را نمی‌شد برد توی ماشین. پایه‌های کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا. در تمام راه، ماسک اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت و به همه دلداری ‌داد.
یکی از محافظ‌ها پرسید:«حالا کجا برویم!؟» پرستار گفت: «بیمارستان بهارلو، پل جوادیه». ماشین انگار ترمز نداشت.
محافظ بیسیم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. «مرکز 50- 50»؛ این رمزِ آماده‌باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه.
محافظ یک‌دفعه توی بیسیم گفت: «با مجلس تماس بگیر.» اسم دکتر فیاض‌بخش و چند نفر دیگر از پزشک‌های مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بیایند بیمارستان بهارلو.».
ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه‌. برانکارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل. دکتر محجوبی از همدان آمده بود بیمارستان بهارلو. تازه جراحیش‌ را تمام کرده بود. داشت دستش را می‌شست که از اتاق عمل خارج شود. آقا را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند.
سمت راست بدن پر از ترکش بود و قطعات ضبط صوت. قسمتی از سینه کاملاً سوخته بود. دست راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود. استخوان‌های کتف و سینه به راحتی دیده می‌شد. 37 واحد خون و فراورده‌های خونی به آقا زدند. این همه خون، واکنش‌های انعقادی را مختل ‌کرد. دو سه بار نبض افتاد. چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگ‌ها را مسدود کنند. کیسه‌ها‌ی خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزریق ‌می‌کردند، اما باز هم خون‌ریزی ادامه داشت.
یک‌دفعه یکی از دکترها دست از کار کشید. دستکشش را درآورد و گفت: «دیگر تمام شد.» بی‌راه نمی‌گفت؛ فشار تقریباً صفر بود. یکی دیگر از دکترها به او تشر زد که چرا کشیدی کنار؟
فشار کم‌کم بالا آمد و دوباره شروع کردند.
دکتر منافی، همان‌ طور که می‌آمد بیمارستان بهارلو، تلفن زده بود که دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق و دکتر ایرج فاضل هم بیایند. آقای بهشتی هم دکتر زرگر را خبر کرده بود.
دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: «نگران نباش، من خون‌ریزی را بند آورده‌ام.»
عمل تا آخر شب طول کشید، اما دیگر نمی‌شد درمان را آن‌جا ادامه داد. کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل بود. تنها بیمارستانی هم که می‌شد بعد از عمل مراقبت‌های لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب بود. آن موقع رئیس بیمارستان قلب دکتر میلانی‌نیا بود. چند ماه بعد، نام همین بیمارستان را گذاشتند «بیمارستان قلب شهید رجایی».
هلی‌کوپتر خبر کردند. نمی‌توانستند بیمار را از میان ازدحام مردم نگران بیرون ببرند. محافظ پشت بی‌سیم گفته بود که قلب ایشان صدمه دیده؛ رادیو هم همین را اعلام کرده بود. مردم نگران بودند که نکند قلب ایشان از کار افتاده باشد، آمده بودند و می‌گفتند «قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید«.
با هزار ترفند، هلی‌کوپتر را وسط میدان بیمارستان نشاندند. تا برسند به بیمارستان قلب، خط مونیتور وضعیت نبض، دو بار ممتد شد.
دکترها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌ و برگشته. یک‌بار همان انفجار بمب بود، یک‌بار خون‌ریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل بود، یک‌بار هم جمع شدن پروتئین‌ها در ریه و حالت خفگی. همه‌ این‌ها گذشت، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو می‌‌انداختند روی‌ آقا. گاهی حتی دکترها بغلشان می‌کردند تا لرز را کمتر کنند. معلوم نبود منشأ این تب‌ها کجاست؟ ضایعه‌ کوچکی هم در ریه دیده بودند.
آقا لوله تنفس داشتند و نمی‌توانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمی‌کند. اولین چیزی که با دست چپ نوشتند، دوتا سؤال بود؛ «همراهان من چطورند؟» «مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟»

دکتر باقی روی سطحی از پوست بدن کار می‌کرد که برای ترمیم و پیوند به قسمت‌های آسیب‌دیده برداشته بودند. زخم‌ها زیاد بودند. درد زخم‌ها خیلی زیاد بود، اما دکترها می‌گفتند تحمل‌ آقا زیادتر است. می‌گفتند «اصلاً مسکّن‌ها به حساب نمی‌آیند.»
بحث دکترها این بود که بالاخره تکلیف این دست چه می‌شود؟ شکستگیش رو به بهبود بود، ولی هیچ‌ علامت حرکتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث می‌کردند که دست قطع شود یا بماند.
امام مرتب پیغام می‌دادند و از اطرافیان می‌پرسیدند که: «آقاسیدعلی چطورند؟» پیامشان ساعت دو بعد از ظهر پخش ‌شد. دکتر میلانی‌نیا رادیو را گذاشت بیخ گوش آقا. آن‌ موقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازه‌ای انگار در وجودشان دمید، جان گرفتند.
حالشان بهتر بود، اما هنوز قضیه‌ هفتاد و دو تن را نمی‌دانستند. از تلویزیون آمدند که گزارش تهیه کنند. یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش آمد. پرسیدند حالتان چطور است؟ گفتند: «من بحمدالله حالم خیلی خوب است» و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خواندند:
«بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی»
آقای هاشمی می‌گفت «اگر یک روز از حال آقا باخبر نباشم، احساس می‌کنم چیزی کم دارم.» برای همین مرتب از ایشان احوال‌پرسی می‌کرد. حاج احمدآقا هم همین‌طور؛ مرتب احوال می‌پرسیدند و روزانه به حضرت امام خبر می‌دادند.
کم‌کم به اطرافیان فشار می‌آوردند که: «آقاجان من باید از وضع کشور اطلاع پیدا کنم. شما هم رادیو را از من گرفته‌اید، هم تلویزیون را.» دکترها بهانه می‌آوردند که امواج رادیویی، دستگاه‌های درمانی ما را به‌هم می‌ریزد و عملکردشان را مختل می‌کند!
خیلی از چهره‌های انقلاب برای عیادت می‌آمدند، اما آقا مرتب از شهید بهشتی می‌پرسیدند: «چرا همه می‌آیند، اما ایشان نمی‌آید؟» شک کرده بودند که یک خبرهایی هست. دور و بری‌ها هم مانده بودند که چطور به ایشان بگویند. دکتر منافی گفت بهترین راه این است که بگوییم حاج احمدآقا و آقایان رجایی و باهنر و هاشمی رفسنجانی بیایند و کم‌کم ایشان را مطلع کنند. جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگویند. گفتند فقط یکی‌ دو نفر شهید شده‌اند.
آقا از جمع آن شهیدها به دو نفر خیلی علاقه داشت؛ دکتر بهشتی و محمد منتظری. اولین کسی هم که به بیمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظری بود. آقا اول پرسیدند آقای بهشتی چطورند؟ گفتند یک‌ مقدار پاهایش مجروح شده است. آقایان که رفتند، ایشان رو کردند به دکتر میلانی‌نیا و پرسیدند شما از حال ایشان خبر داری؟ دکتر گفت: «بله، از وضعشان باخبرم.» پرسیدند: «مراقبت جدی از حال ایشان می‌شود؟ آن‌جا هم سر می‌زنید؟» بعد هم دکتر را سؤال‌پیچ کردند. دکتر میلانی‌نیا با بغض از اتاق زد بیرون. دوباره که آمد، آقا را دید که‌ بچه‌های همراه را جمع کرده‌اند و ازشان بازجویی می‌کنند. دکتر دست و رویش را شسته بود. نشست و یکی یکی اسم همه‌ شهدای حزب را به آقا گفت.
شیرینی عیدی گروهک فرقان، به کام مردم نشست. هر وقت که در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود که از حزب می‌آمد بیرون...                «مشرق نیوز»

دست‌های شعبان را که نمازش را نشکست، شکستند

شعبان ناهیجی، از بچه‌های گردان "یارسول(ص) "، اهل شهر هزارسنگر آمل، رفیق شهید نبی‌پور، داشت نماز می‌خواند. نماز شعبان یک جورهایی خیلی خاص بود، هول‌هولکی نبود. از ترس سربازان عراقی هیچ‌وقت خدا مخفی نماز نمی‌خواند، شده بود دائم‌التذکر.

                                 

هر هفته عراقی‌ها یک جورهایی جشن بزرگی راه می‌انداختند و به بهانه‌های واهی، کتک‌کاری می‌کردند. نماز خواندن در آسایشگاه، مقابل چشم عراقی‌ها جرم داشت؛ باید کنج خلوت پنجره‌ها نماز می‌خواندیم که عراقی‌ها نبینند. سجود، رکوع و نیایش ممنوع بود. کسی حق نداشت دست‌هایش را به نشانه تسلیم در برابر خداوند بالا ببرد. انسان بودن را از ما گرفته بودند. اصلاً همه چی ممنوع بود.

شب بود. شعبان ناهیجی، از بچه‌های گردان "یارسول(ص) "، اهل شهر هزارسنگر آمل، رفیق سامبکس شهید نبی‌پور داشت نماز می‌خواند. نماز شعبان یک جورهایی خیلی خاص بود، هول‌هولکی نبود. از ترس سربازان عراقی هیچ‌وقت خدا مخفی نماز نمی‌خواند، شده بود دائم‌التذکر. چپ و راست، عراقی‌ها می‌کوبیدند تو کله‌اش و تهدید می‌کردند: می‌کشیمت آخر. اگر ما این دست‌های تو را نشکستیم...

وقتی که می‌ایستاد در مقابل خدا، حضور جسمانی‌اش را از دست می‌داد، جسمیت نداشت. لج‌بازی‌اش با عراقی‌ها به‌خاطر نمازش زبان ‌زد عام و خاص بود. نماز عشاء بود. وسط‌ های نماز، یک‌مرتبه یک سرباز پشت پنجره پیدایش شد، از آن سرباز‌های بی‌پدر‌ومادر. می‌گفتند، کارش تیر خلاص بوده، بی‌رحم و قسی‌القلب. انگار بچه هند جگرخوار، معشوقه قطامه خون‌خوار بوده. قیافه‌اش عجق‌وجق بود. چشم‌هایش یکی بالا می‌زد و یکی پایین. بگویی نگویی شکل گرازها بود؛ کله‌اش، قد بلندش. هیکلش عین گاومیش بود. نگاهش که می‌کردی، همه وجودت از نفرت پر می‌شد، نامش فرهان بود.

فرهان وحشی از پشت پنجره فولادی، از پشت نرده‌ها داد کشید: مهلا! کسر شعبان! ایرانی نمازت را بشکن!

با عربی و فارسی دست ‌و ‌پا شکسته بهمان فهماند. شعبان هیچ توجهی به فرهان نکرد. فرهان همیشه خدا یک نبشی نیم‌ متری آهنی توی دستانش بود. وقتی با آن روی شانه بچه‌ها می‌زد، تا مدتی ردش می‌ماند. نبشی را تندتند کوبید به نرده و نعره کشید: نمازت را بشکن، انه ایرانی.
صدای برخورد نبشی با نرده و پنجره تا هفت آسایشگاه پیچیده بود. دو تا از بچه‌ها رفتند نزدیک شعبان و گفتند: تو رو خدا یک کاری کن شعبان. الآن وحشی‌ها را می‌ریزد این‌جا.
شعبان توجهی نکرد. اصلاً شعبان وجود نداشت، حضور نداشت که بفهمد. با آن اطمینان قلبی و آن آرامشی که در حقیقت از درونش بود، فرهان گنده بعثی را اصلاً نمی‌دید. من نزدیکش نشسته و نظاره‌گر این صلابت و ایمان بودم. هرچه فرهان فرمان داد نمازت را بشکن، داد زد، به نرده‌ها کوبید، تهدید کرد و فحاشی کرد، شعبان با همان ارادت قلبی‌اش، با اقتدار و آرامش نمازش را خواند. دعا و ذکر و نیایش که تمام شد، نگاهی کرد. فرهان را دید. فرهان فریاد که کشید تعال، شعبان انگشت روی سینه‌اش گذاشت و گفت:با من بودی؟

فرهان داد کشید: تعال! تعال لنا شعبان.

شعبان بلند شد، آرام و با اطمینان رفت و گفت: چی می‌گویی فرهان؟

فرهان اشاره کرد به دست‌های شعبان. هر دو دستش را چسبید و کشید. از آن‌ سوی پنجره، مچ دست‌ها را گرفت. آن‌قدر دست‌های شعبان را به نرده‌های فلزی فشار داد که هر دو دست شعبان شکست. هیچ‌کس حق اعتراض نداشت. حرف می‌زدی، همه را می‌کشیدند و می‌بردند کتک‌خوری. بعد یک تکه طناب از جیبش درآورد. دست‌های شعبان را که از مچ ترک برداشته و شکسته بود، پشت نرده‌ها بست و رفت. فرهان، دست‌های شعبان ناهیجی را به‌خاطر این‌که نمازش را نشکست، شکست.

دوباره برگشتند. با چند سرباز دیگر.

بعد دست‌های شکسته را پشت پنجره آهنی محکم با سیم به نرده‌ها بستند. شعبان تا صبح با دست‌های شکسته، سر پا پشت نرده‌ها، رنجور و دردمند، مقاومت کرد؛ اما فرمان شیطان را اطاعت نکرد. آن شب خواب به چشممان نرفت. شعبان همان‌طور با دست شکسته تا صبح ایستاد و یک کلمه هم آخ نگفت. ناله نکرد، زاری نکرد، اشک نریخت. آن‌قدر ساکت و آرام بود که شک می‌انداخت توی دل بچه‌ها، که مگر می‌شود دست آدم را بشکنند، به نرده‌ها ببندند، سر پا تا صبح بایستد و یک ذره ناله و زاری نکند؟

فردا صبح، فرهان و چند سرباز برگشتند. دست‌های شعبان را باز کردند و رفتند. بچه‌ها دست‌های شکسته شعبان را بستند. نیم ساعت بعد، شعبان ایستاد به نماز. داشت نماز می‌خواند که فرهان برگشت. لج کرده بود. وقتی این صحنه را دید، صلابت شعبان را دید، تند راهش را کشید و رفت.
فرهان چند دقیقه بعد با هفت سرباز برگشت. دستور داد که با همان وضع، دست‌هایش را ببندند. یک‌بار دیگر شعبان ناهیجی را بردند پشت پنجره و دست‌های شکسته‌اش را بستند. با دست بسته و شکسته حسابی کتکش زدند. با کابل، باتوم و پوتین به پهلوهایش کوبیدند. وقتی از فرط مشت و لگد زدن به بدن او خسته شدند، دست‌هایش را باز کردند. او را روی زمین کشیدند و با مشت، لگد، و پوتین به سرش کوبیدند. او را به سمت استخر فاضلاب، همان استخر گنداب توالت بردند و با همان حال، با دست شکسته و بسته پرتش کردند توی فاضلاب.
آن تازیانه‌ها، تازیانه‌های سلوک بود و شعبان را از هر مرحله به مرحله دیگری رهنمون می‌ساخت. هر مرحله‌اش سخت‌تر و طاقت‌فرساتر از قبل بود. همیشه و برای همه بچه‌های آرمانی، بسیجی و ارزشی این‌گونه است. هربار که از یک آزمون سخت می‌گذرند، باز فردایی دیگر و آزمونی سخت‌تر وجود دارد. ما با این آزمون‌ها استوارتر و آرمانی‌تر می‌شدیم، خدایی‌تر می‌شدیم و هرچه بیش‌تر رنج می‌کشیدیم، عاشق‌تر می‌شدیم. 

«غلامعلی نسائی خبرگزاری فارس»

زینب (س)را دریابید

مروری بر آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی:

دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى .

بچه ها چشمشان به توست ؛ تو اگر آرام باشى ، آرامش مى گیرند و اگر تو بى تابى کنى ، طاقت از کف مى دهند.

سجاد که در خیمه تیمار تو خفته است ، حادثه را در آینه نگاه تو دنبال مى کند. پس تو باید آنچنان با آرامش و طماءنینه باشى ، انگار که همه چیز منطبق بر روال معهود پیش مى رود. و مگر نه چنین است؟مگر تو از بدو ورود به این جهان، خودت را مهیاى این روز نمى کردى ؟

پس باید قطره قطره آب شوى و سکوت کنى . جرعه جرعه خون دل بخورى و دم برنیاورى . همچنان که از صبح چنین کرده اى . حسین از صبح با تک تک هر صحابى ، به شهادت رسیده است ، با قطره قطره خون هر شهید، به زمین نشسته است و تو هر بار به او تسلى

بخشیده اى . هر بار قلبش را گرم کرده اى و اشک از دیدگان دلش سترده اى . هر بار که از میدان باز آمده است ، افزایش موهاى سپید سر و رویش را شماره کرده اى ،

به همان تعداد، در خود شکسته اى ، اما خم به ابرو نیاورى . خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند که خواهر نیست . خواهر اگر عمق چروکهاى پیشانى برادرش را نشناسد که خواهر نیست . تازه اینها مربوط به ظواهر است .

اینها را چشم هر خواهرى مى تواند در سیماى برادرش ببیند. زینب یعنى شناساى بندهاى دل حسین ، یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین ، عبور کردن از رگهاى حسین و تپیدن با نبض حسین . زینب یعنى حسین در آینه تاءنیث . زینب یعنى چشیدن خار پاى حسین

با چشم . زینب یعنى کشیدن بار پشت حسین ، بر دل . وقتى از سر جنازه مسلم بن عوسجه آمد، وقتى که که محاسنش به خون حبیب ، خضاب شد، وقتى که رمق پاهایش را در پاى پیکر حر بن یزید ریاحى ریخت ، وقتى که از کنار سجاده خونین عمرو بن خالد صیداوى برخاست ، وقتى که جگرش با دیدن زخمهاى سعید بن عبدالله شرحه شرحه شد، وقتى که عبدالله و عبدالرحمن غفارى با سلام وداع ، چشمان او را به اشک نشاندند، وقتى که زهیر به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش کشید، وقتى که خون وهب و همسرش ، عاشقانه به هم آمیخت و پیش پاى حسین ریخت ، وقتى که جون ، در واپسین لحظات عروج ، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین ، معطر کرد، وقتى که ...

در تمام این اوقات و لحظات ، نگاه تو بود که به او آرامش مى داد و دستهاى تو بود که اشکهاى وجودش را مى سترد.

هر بار که از میدان مى آمد، تو بار غم از نگاهش بر مى داشتى و بر دلت مى گذاشتى . حسین با هر بار آمدن و رفتن ، تعزیتهایش را به دامان تو مى ریخت و التیام از نگاه تو مى گرفت .

این بود که هر بار، سنگین مى آمد اما سبکبال باز مى گشت . خسته و شکسته مى آمد، اما برقرار و استوار باز مى گشت .

اکنون نیز دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى . همچنانکه از صبح تاکنون که آفتاب از نیمه آسمان گذشته است چنین کرده اى . اما اکنون ماجرا متفاوت است .

اکنون این دل شرحه شرحه توست که بر دوش جوانان بنى هاشم به سوى خیمه ها پیش مى آید. اکنون این میوه جان توست که لگدمال شده در زیر سم ستوران به تو باز پس داده مى شود.

على اکبر براى تو تنها یک برادر زاده نیست . تجلى امیدها و آرمانهاى توست . تجلى دوست داشتنهاى توست . على اکبر پیامبر دوباره توست .

نشانى از پدر توست . نمادى از مادر توست . على اکبر براى تو التیام شهادت محسن است . شهید نیامده . غنچه پیش از شکفتن پرپر شده .

شهادت محسن ، اولین شهادت در دیدرس تو بود. تو چهار ساله بودى که فریاد مادر را از میان در و دیوار شنیدى که ((محسنم را کشتند)) و به سویش دویدى .

شهادت محسن بر دلت زخمى ماندگار شد. شهادت برادر در پیش چشمهاى چهار ساله خواهر. و تا على اکبر نیامد، این زخم التیام نپذیرفت .

اکنون این مرهم زخم توست که به خون آغشته شده است . اکنون این زخم کهنه توست که سر باز کرده است .

دوست داشتى حسین را دمادم در آغوش بگیرى و بوى حسین را با شامه تمامى رگهایت استشمام کنى . اما تو بزرگ بودى و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع مى شد مگر که بهانه اى پیش مى آمد؛ سفرى ، فراق چند روزه اى ، تسلاى مصیبتى و... تو همیشه به

نگاه اکتفا مى کردى و با چشمهایت بر سر و روى حسین بوسه مى زدى . وقتى على اکبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده .

حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى تمامى احساسات حسین طلبانه ات را نثار او مى کنى . از آن پس ، هرگاه دلت براى حسین تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى على اکبر مى زدى .

از آن پس ، على اکبر بود و در دامان مهر تو. على اکبر بود و دستهاى نوازش تو، على اکبر بود و نگاهاى پرستش تو و... حسین بود و ادراک عاطفه تو.

و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را مى فهمد و عمق تعزیت تو را درک مى کند. دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى .

اما چگونه ؟ با این قامت شکسته که نمى توان خیمه وجود حسین را عمود شد. با این دل گداخته که نمى توان بر جگر حسین مرهم گذاشت .

اکنون صاحب عزا تویى . چگونه به تسلاى حسین برخیزى ؟

نیازى نیست زینب ! این را هم حسین خوب مى فهمد.

وقتى پیکر پاره پاره على اکبر به نزدیکى خیمه ها مى رسد. و وقتى تو شیون کنان و صیحه زنان خودت را از خیمه بیرون مى اندازى ، وقتى به پهناى صورت اشک مى ریزى و روى به ناخن مى خراشى ، وقتى تا رسیدن به پیکر على ، چند بار زمین مى خورى و برمى

خیزى ، وقتى خودت را به روى پیکر على اکبر مى اندازى ، حسین فریاد مى زند که : ((زینب را دریابید.))

حسینى که خود قامتش در این عزا شکسته است و پشتش دوتا شده است . حسینى که غم عالم بر دلش نشسته است و جهان ، پیش چشمان اشکبارش تیره و تار شده است .

حسینى که خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است ، فقط نگران حال توست و به دیگران نهیب مى زند که : ((زینب را دریابید. هم الان است که قالب تهى کند و کبوتر جان از نفس تنش بگریزد.))

تفسیر یک بیت حافظ ازحاج اسماعیل دولابی

حاج اسماعیل دولابی می فرمود:

" نگویمت که همه ساله می پرستی کن / سه ماه "می" خور و نه ماه پارسا باش

تفسیر این بیت حافظ این است که سه ماه رجب و شعبان و رمضان فصول اهل محبت است . سه ماه کافی است تا نه ماه دیگر را شراب صافی :

یامن یکفی من کل شی و لا یکفی منه شی ، اکفنی ما اهمنی من امر الدنیا و الآخره

آنچه نادیدنی است برایت به تماشا بگذارد .

وقتی اقبال سیدبن طاووس را نگاه می کنی در اعمال شبها و روزهای ماه مبارک رجب آنقدر ثوابهای عجیب و غریب نوشته که کسب آنها تورا به طمع می اندازد.ما آنقدر این دفتر را (دل) سیاه کردیم که دنبال آب توبه می گردیم . دنبال چیزی هستیم که بپوشاند آن چیزهایی را که همیشه خواستیم مخفیشان کنیم . اما اینها را هم که می گویم طمعی است که در ماه رجب خودبه خود به آدم سرایت می کند...

یا من ارجوه لکل خیر و آمن سخطه عند کل شر

یامن یعطی الکثیر باالقلیل یا من یعطی من سئله

دیدید بی ربط نگفتم . تازه این قطره ای از آن کاسه شیرسفیدی است که ساقی اهل معرفت ، بی حساب و کتاب می دهد . ماه رجب ماهی است که از حجابها کاسته می شود و همین دنیای پر از رنگ و ریا جلوه گاه شهود آیات رحمانی می شود .

الحمد الله الذی اشهدنا مشهد اولیائه فی رجب

یک وقت امام (ره)در یک سخنرانی که به عنوان موعظه در نجف داشتند سفارش می کردند : شما این زیارت رجبیه را بخوانید چون در زیارت رجبیه مقاماتی را برای ائمه خدا ذکر کرده است که :« لافرق بینک و بینهما الا انهم عبادک »که می فرماید:هیچ فرقی بین تو و بین اینها نیست ،غیر از اینکه اینها بندگان توأند . امام روی این مسأله تأکید داشتند و می فرمودند که: فقط همین عبد بودن اینهاست که فارق بین اینها و خداست والاّ تمام آن نیروهای الهی در دست ائمه است . بعد ایشان می فرمودند:این زیارت را بخوانید تا اگر یک چیزی از مقامات اولیای خدا برایتان نقل کردند احتمالش را اقلاً بدهید و تکذیب نکنید.

اولیای خدا چه چیزی برداشت کردند که وقتی به این ماه می رسیدند مثال بارز واشتاق الی قربک فی المشتاقین بودند . بی شک به خدا اطمینان داشتند و در هر حال رضا بودند . آدم ها برایشان فرقی نمی کرد و همه را به دید الهی می دیدند . مریضی و بی پولی و مرگ و غم و غصه و حتی شادیها برای آنها نشانه است از سلطان السلاطین . چرا ما به خدا اعتماد و اتکا نمی کنیم در صورتی که می دانیم کسی ما را اندازه او دوست ندارد و به فکر ما نیست و توکل بر غیر او خسران دنیا و عقباست .

خاب الوافدون علی غیرک و خسر المتعرضون الا لک

یک راهنمایی برای آنهایی که دلشان در حال تپش است :

عارف فانی سید هاشم حداد (ره) می فرمایند:

همت عالی دار ، به چیزهای کوچک قانع مشو ، اینقدر دور خود نگرد ، به اوبسپار و جلو برو .مرد باید عالی همت باشد . حیف است کسی که می خواهد به محضر سلطان السلاطین حضور یابد درراه مثلا از گدای سر گذر چیزی بخواهد."
                                                                           جهان نیوز

افتادم داخل قبر امام(ره)!

همین‌طور وسط جمعیت کشیده شدم کنار قبر. ناگهان پایم سر خورد و افتادم داخل قبر. یک لحظه حال خاصی پیدا کردم، به‌سرم زد که توی قبر امام، جایی که قرار است تا دقایقی دیگر امام به خاک سپرده شود، برای لحظاتی به‏پهلو دراز بکشم.

برای اولین‌بار است که این‌ها را می‌نویسم، انگار همه وجودم خرد می‌شود. حالا که فاش شده‌ام، نمی‌دانم چرا می‌ترسم. بعضی حادثه‌های خیلی کوتاه، مثل خوردن یک گلوله به پهلویت، برای ابد تو را درگیر خودش می‌کند.
از شبی که اعلام کردند حال امام رو به وخامت است، یک مینی‌بوس از بچه‌های جنگ از محله‌مان با هم آمده بودیم. زده بودیم به پایتخت. از همه جا بودند: پاکستان، هند، عراق، افغانستان، فلسطین، لبنان.

جنازه امام را که آوردند، ما وسط معرکه بودیم. دور تا دورمان کانتینر؛ بیرون از آن، محوطه ممنوعه. عاشورایی بود. هوا بسیار گرم بود. مردمِ یک‌دست مشکی‌پوش، روی خاک نشسته بودند. بسیاری از مردم حیران و سرگردان، انگار گم شده باشند، یا دنبال گمشده‌ای باشند.
یک درخت هم نبود، آفتاب بود و آفتاب، تا چشم کار می‌کرد مردمی با روح پریشان، گداخته و ذوب شده در ولایت؛ مثل زمان جنگ، از همه اقشار آمده بودند. بعضی‌ها خانوادگی، بچه کوچک و شیرخواره را زیر آن آفتاب سوزان با خود آورده بودند. کوچک و بزرگ اشک می‌ریختند، دخترهای کوچک، گوشه چادر مادرشان، از غم پیچیده بودند. قیامتی بر پا بود. مشک‌ها دست به‌دست می‌چرخید. اسفند و عود و عنبر. خیمه‌به‌خیمه اشک بود. شمع‌ها روی خاک بود و همه پروانه شده بودند.

دور تا دور کانتینر سرباز گذاشته بودند. قدم به قدم؛ همه سیاه‌پوش. به هر سختی‌ای که بود روی یکی از کانتینرها رفتم. محوطه‌ای حدود دویست متر مربع بود که داشتند وسط آن برای امام قبر می‌کندند. با سختی بسیار به لبه کانتینر رفتم که ناگهان از پشت هلم دادند و به پایین کانتینر پرتاب شدم. بچه‌های پاسدار، زیر کانتینرها و میان محوطه ایستاده بودند و مراقب بودند که کسی از بالای کانتینر پایین نیاید. همین که از جایم بلند شدم، یک پاسدار که سیاه پوشیده بود، سرم داد کشید که چرا پایین پریدم.

آن‌قدر هول امام را داشتم که وقتی از دو متری پرت شدم، با آن‌همه زخم جنگ که توی تنم بود، هیچ دردی حس نکردم. بلند شدم مقابل آن برادر پاسدار که خودش از بچه‌های جنگ بود. من دست‌هایم را به نشانه عذر باز کردم. با بغض توی حنجره‌ام گفتم: به‌خدا هلم دادند.
بعد زوم کرد روی دست‌های زخمی‌ام. گفت: جانبازی!؟ سرم را پایین انداختم، چیزی نگفتم. دست راستم بدجوری تابلوی جنگ بود؛ یک‌جوری خاص همه نشانه‌های جنگ ازش از دور پیداست. ته‌اش گفتم: زخمی جنگم، نه جانباز؛ جانبازی حرمت دارد که ما نداریم.

توی آن هول‌و ولا گفت: کجا زخمی شدی؟

گفتم: جفیر، جفیر . . .

بعد انگار یک مشت آب پاشیده باشند توی صورتش، سرد شد، ملایم. آرام نگاهی به بالا کرد و گفت: شانس آوردی، چیزیت نشد.

گفتم: نه شکر خدا، چیزیم‌ نشده.

بعد چند بی‌سیم به‌دست سریع آمدند جلو و گفتند: برای چه پریدی؟ مگر نمی‌دانی ممنوع است؟ از کجا پریدی؟

برادر پاسدار به آن‌ها گفت: مشکلی نیست، آشناست. از خود ماست.

منظورش خادمان به حرمت امام در محوطه بود. آن‌ها هم رفتند. کمی با هم حرف زدیم. بعد بی‌سیمش صدا کرد و از هم جدا شدیم.

در محوطه ممنوعه، خیلی جمعیت نبود. مگر آن‌ها که مجوز داشتند. قبر امام که کنده شد، خودم را رساندم پای قبر. بیش‌ترمان که توی آن‌ محوطه بودیم، از بچه‌های جنگ بودیم. چون نزدیک بود که امام را بیاورند، روی کانتینر‌ها از نیروی نظامی پر شد که کسی پایین نیاد.

تابوت امام را که آوردند، همه دور بال‌گرد را گرفتند. بچه‌ها چنان به تابوت چسبیده بودند که نمی‌شد کاری کرد. به‌دلیل ازدحام جمعیت و شلوغی بسیار، کفن امام پاره شد و پاهای امام دیده شد. من از دو متری، پای امام را دیدم. خیلی نورانی بود. یک لحظه حس کردم بچه‌ها دارند بال‌گرد را می‌کشند پایین، که بعد امام را بردند.
همین‌طور وسط جمعیت کشیده شدم کنار قبر. ناگهان پایم سر خورد و افتادم داخل قبر. یک لحظه حال خاصی پیدا کردم، به‌سرم زد که توی قبر امام، جایی که قرار است تا دقایقی دیگر امام به خاک سپرده شود، برای لحظاتی به پهلو دراز بکشم.

مثل دوران جنگ شده بود که بچه‌ها یواشکی، برای خودشان قبر می‌کندند و مناجات و نمازشان را می‌خواندند. توی آن همهمه و زاری همه چیز برایم ساکن شده بود. تنها کاری که کردم، فقط چشمانم را بستم، شاید یک دقیقه توی قبر امام با تمام آرامش به پهلوی راست خوابیدم. ناگهان از بالا مشت‌مشت خاک به سروصورتم ریخته شد. یک‌ مرتبه آن‌هایی که بالای سرم ایستاده بودند بهم زل زدند. کلی خاک رویم ریخته بودند. حس غریبی داشتم که قابل بیان نیست. در حال خودم بودم که یکی از بچه‌ها خم شد و من را بیرون کشید و خودش را انداخت توی قبر امام.

و این شد که همه بچه‌هایی که دور قبر امام بودند برای یک لحظه هم که شده توی قبر دراز می‌کشیدند. همه احساسم توی جنگ بود. مگر چند نفر از این همه زائران دلسوخته و عاشق به امام می‌توانستند در قبر امام، جایی که قرار است امام برای ابد پیکر معطرش دفن شود، لیاقتی یافته باشند؟ من این توفیق را کسب کرده بودم.
بعد که امام را آوردند، پیراهن مشکی‌ام را تکه‌تکه کردم و به پیکر معطر امام تبرک کردم. لحظه‌ای که امام را توی قبر گذاشتند، کنار تابوت امام، دستم را گره زده بودم که از امام در آن لحظه‌های حساس دور نشوم. باز هرچه داشتم به تابوت امام تبرک کردم.
وقتی امام را گذاشتند توی خاک، سنگ لحد را روی پیکر امام گذاشتند. خاک‌ها را که ریختیم، ناگهان بچه‌ها ریختند و خاک قبر امام را به تبرک مشت‌مشت خالی کردند. من هم ریختم توی جیب شلوارم و توی زیر پوشم. ناگهان متوجه شدیم که همه خاک قبر امام تمام شد! رسیده بودیم به سنگ لحد. واقعاً داشتند سنگ لحد را هم برمی‌داشتند.
یک‌مرتبه شلوغ شد. غوغایی بود، هیچ کس نفهمید این همه خاک چه‌طور دو، سه دقیقه‌ آن هم مشت‌مشت کجا رفت. کاش کسی فیلمش را می‌گرفت، اما آن‌قدر فشار و هیجان‌ بود که فیلم‌بردار‌ها نمی‌توانستند نزدیک شوند. ناگهان فریاد‌ها بلند شد. بچه‌ها داد می‌کشیدند، قبر امام خالی شد! قبر امام خالی شد، بچه‌های جنگ زار‌زار گریه می‌کردند. با مشت می‌کوبیدند به پهلوی آن‌هایی که می‌خواستند نزدیک شوند. همه ترسیده بودند. مردم از روی کانتینر‌ها پایین آمده بودند. انگار دنیا رها شده باشد.

یاد زمان جنگ افتادم! آن‌جا که فرمانده پشت بی‌سیم فریاد می‌کشید با بغض شکسته و درهم: من هلی‌کوپتر می‌خواهم، من هلی‌کوپتر می‌خواهم! از همه درونش فریاد فوران می‌کرد.

بعد چند ثانیه هم شاید طول نکشید که یک بال‌گرد آمد، درست روی سرمان؛ یک کانتینر زیر بالگرد بسته بود. ما هم روی قبر امام محافظ شده بودیم. بچه‌ها خودشان را انداخته بودند روی قبر خالی از خاک امام که سنگ لحد را برندارند.
بال‌گرد آرام‌آرام آمد. باد پروانه‌ها داشت تکانمان می‌داد. ما پروانه امام شده بودیم و نمی‌گذاشتیم کسی دست به سنگ لحد بزند. کانتینر لحظه‌به‌لحظه به زمین نزدیک‌تر می‌شد. اگر کنار نمی‌رفتیم، زیر کانتینر پرس می‌شدیم. کانتینر را گذاشتند روی قبر امام. باز مردم داشتند هلش می‌دادند. ناگهان فضا باز شد و جمعیت هجوم آورد. دیگر توان ایستادن نداشتم. داشتم از تشنگی خفه می‌شدم. دورتر از جمعیت، روی خاک، زیر آفتاب پهن شدم. با خودم فکر کردم دیگر کارم تمام است. من خواهم مرد. تا آن لحظه کنار امام، آن ‌همه فشار را حس نمی‌کردم. متوجه دستانم شدم که ورم کرده بود. پیراهنم پاره‌پاره توی تنم بود و پر از خاک. رفتم جایی که بچه‌هامان بودند.

بچه‌ها زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بودند، قیافه‌ و لباس‌هایم بدجور خاکی و آفتاب‌سوخته شده بود؛ درست مثل روز‌های جنگ. فقط تشنه بودم، مثل وقتی که زخمی جنگ شده بودم! آب . . . آب . . . آب، بعد خاک‌های قبر امام را که به تبرک آورده بودم، بین همه بچه‌های گروه تقسیم کردم. خاک را دست‌به‌دست چرخاندیم. همه حالی پیدا کردند. بچه‌ها با بوی خاک قبر حضرت امام، تمام خستگی سه‌روزه‌شان فروکش کرد، ما با آن خاک دوباره جان گرفتیم. ما الکی شعار نمی‌دادیم؛ ما تا پای جان برای امام ایستادیم، نام حضرت امام که برده می‌شد، حال‌مان خاص می‌شد. ولایت، همه هستی‎مان است. بدون ولایت راه به ‌جایی نخواهیم برد. ما بسیجیان امام خمینی(ره)، بچه‌های جنگ، دوباره جان گرفتیم؛ آری، ما با ولایت زنده‌ایم.

                                                            نویسنده: غلام‌علی نسائی به نقل از فارس

محاصره آبادان از زبان یک افسر عراقی

باید اعتراف کنیم که محاصره آبادان از نظر نظامی یک اشتباه استراتژیک بود که صدام حسین به عنوان آخرین راه حل و برای رهایی از بحران به آن متوسل شد.

پس از عملیات عبور نیروهای ما از رود کارون و مشخصا پس از عبور نیروهای ما و شکست ابتدایی آنها در اشغال خرمشهر، عملیات حصر آبادان به اجرا در آمد. در واقع نیروهای ما در پی شکست اشغال خرمشهر، ناگزیر شدند آبادان را به محاصره درآورند تا اولا به جهان خارج و دوستان منطقه وانمود کنند، هنوز سر رشته امور را در دست دارند و ثانیا از همین طریق روحیه سربازان را که از پایمردی سربازان ایرانی ضربات سختی در مدت چهل روز مقاومت ایرانی‌ها متحمل شده بود، تقویت کنند. بنابراین حصر آبادان یک عملیات طرح‌ریزی شده نبود، بلکه تلاشی برای رهایی از یک تنگنای تاریخی بود که ارتش عراق در آن گرفتار شده بود.

برخلاف گزارش‌هایی که عوامل استخبارات مخابره می‌کردند، مقاومت خرمشهر بسیار شدید بود. در آغاز و پیش از تجاوز، گزارش‌ها می‌گفتند:

شتاب کنید... بیایید... اهالی خرمشهر با شاخه‌های گل از شما استقبال خواهند کرد!

در آن تاریخ، صدام در گوش عزت‌الدوری زمزمه می‌کرد:

"من شما را به عنوان حاکم خوزستان تعیین خواهم کرد. "

عزت‌الدوری می‌خندید و می‌گفت: "قربان... آیا چیزی هم در منطقه باقی مانده است...!؟ "

و صدام پاسخ می‌داد: "همه چیز موجود است... همه چیز موجود است... "

نیروهای اسلام متوجه ورود غافلگیرانه ما نشدند، زیرا ما با احتیاط و دزدکی وارد شهر شدیم و ماموریت ما نیز شباهتی به ماموریت دزدان داشت. مقاومت در اطراف خرمشهر بسیار شدید بود و مردم نه با شاخه‌های گل بلکه با سنگ و گلوله از ما استقبال کردند. باید هم چنین استقبالی به عمل می‌آمد، ولی متاسفانه رهبران ما بر اساس گزارش‌های دروغین، چنین تصمیماتی می‌گرفتند.

در گزارش‌ها آمده بود: ملت خوزستان شما را به عنوان رهبر خود برمی‌گزینند.

وقتی به صدام خبر دادند، اهالی به شدت مقاومت می‌کنند و حاضرند در راه پاسداری از انقلاب مقدس شان جانفشانی کنند، به شدت برخروشید و خواستار اعدام سرهنگ ستاد "عبدالحسین صمد " مسئول استخبارات منطقه جنوبی شد و گفت:

"باید آبادان را به محاصره درآورید، اهالی را قلع و قمع کنید و مطلقا به آنان رحم نکنید. "

بنابراین محاصره آبادان، نتیجه مقاومت ایرانی‌ها، خسارات وارده به نیروهای ما، تلاش برای قطع آذوقه به مدافعان و فشاری روحی به رهبران ایران بود.

صدام می‌گفت: "محاصره، اقدامی اجتناب‌ناپذیر است، زیرا تنها با زبان گوشمالی است که ما حقوق تاریخی‌مان را مطالبه می‌کنیم و از طریق این محاصره حقوق از دست رفته را باز خواهیم یافت. "

لشکری که عملیات را به اجرا درآورد. لشکر سوم زرهی تحت فرماندهی سرلشکر ستاد "جواد شیتنه " بود که بعدها به خاطر بی لیاقتی اعدام شد.
پس از عملیات عبور که از طریق احداث پلی توسط کارگاه شماره 446 وابسته به سپاه سوم صورت گرفت، تیپ 6 زرهی توانست جاده اهواز - آبادان را قطع کند. این تیپ پس از درگیری ساده با نیروهای اسلام توانست جاده ماهشهر- آبادان را نیز مسدود کند.

تیپ ششم دید که مواضع ایرانی‌ها یکی پس از دیگری سقوط می‌کند. درصدد برآمد به منظور انهدام مؤسسات غیر نظامی و دولتی و دستگیری افراد رهبران جنبش مقاومت ایران وارد آبادان شود. فرمانده تیپ "ثامر التکریتی " اسامی آماده کرده بود که از طریق مزدوران و ستون پنجمی‌ها در اختیارش قرار داده بودند.
فرمانده تیپ، تلگرامی به رئیس جمهور مخابره کرد و از وی درخواست کرد اجازه پیشروی بیشتری به سمت آبادان را صادر کند. تلویزیون، در پخش خبری این تلگرام را پخش کرد.
در این برنامه صدام درحالی که گوشی تلفن را در دست داشت و می‌گفت:

"مانعی نیست... پیشروی کنید... پیشروی کنید. "

و از دور صدایی شنیده می‌شد که می‌گفت: "اطاعت قربان.. امر، امر شماست قربان! "

پس از این مکالمه تلفنی، تیپ درحالی که از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید، درصدد پیشروی به سمت آبادان برآمد. اما با موانع بزرگی روبه‌رو شد. مقاومت بسیار شدید بود و با وجود پشتیبانی توپخانه و نیروی هوایی، اهالی با نیروهای ما به ویژه تیپ شش زرهی مقابله کردند. یکی از تانک های تیپ یاد شده به آتش کشیده شد و فرمانده تیپ فریاد زد:

- به آقای رئیس جمهور چه بگویم... به آقای رئیس جمهور چه بگویم...؟

در طرف دیگر سرهنگ دوم "یونس البصری " که بعدها به ایران پناهنده شد، فریادهای فرماند تیپ را شنید و دریافت که او آنان را وارد گردابی که رهایی از آن ممکن نیست. خواهد کرد. او گفت: "من دنیا را از شر این فرمانده خلاص می‌کنم. " آنگاه سلاح کمری‌اش را در آورد و تطال به فرمانده تیپ گفت: "قربان! به آن نقطه نگاه کنید. مقاومت بسیار شدید است. دنیا را گرد و غبار گرفته است. تانک‌ها با یکدیگر برخورد می‌کنند. مقاومت ایرانی‌ها بسیار شدید است. "

سرهنگ دوم یونس البصری فریاد زد: "قربان به دست های من نگاه کنید! " در دستان او یک قبضه سلاح کمری و در آن گلوله‌ای بود که در سر فرمانده تیپ خالی کرد و با صدای بلند به او گفت: "من دنیا را از شر تو و صدامت خلاص کردم! "

پس از کشته شدن فرمانده تیپ با گلوله سلاح کمری یونس البصری، تیپ از مقاومت باز ماند و صدام خطاب به فرمانده تیپ گفت: "دشمنانی را که تو را هدف قرار داده‌اند،‌به قتل خواهیم رساند و انتقام تو را از پدران و فرزندان‌شان خواهیم گرفت. "

صدام تصور نمی‌کرد گلوله‌ای که به سر سرهنگ ستاد ثامر التکریتی اصابت کرد، از سلاح یک عراقی شلیک شده است. سربازان هنگامی که دیدند فرمانده‌شان از شدت درد به خود می‌پیچد، خندیدند. او در بیمارستان بصره تمام کرد و در آخرین ساعات عمرش مدام تکرار می‌کرد: "من آبادان را می‌خواهم... آبادان! " و دکتر قیس‌العبادی می‌گفت: "قربان، آبادان را خواهید دید! "
سرهنگ ثامر التکریتی، به حق یک عنصر جنایتکار بود. او به یک زن آبادانی تجاوز کرده و به او گفته بود: "ای دختر عربی ما هر دو از یک جنس هستیم! "

از دیگر جنایت او، زنده به گور کردن اسرای ایرانی بود.

تیپ پس از این که فرمانده خود را از دست داد، دستور یافت یک موضع دفاعی در منطقه شمال جاده ماهشهر - آبادان را بگیرد. این وضعیت روزهای طولانی ادامه یافت و طی این مدت نیروهای اسلامی از اینجا و آنجا حمله می‌کردند. حملات شبانه تاثیر عمیقی در روحیه سربازان گذاشته بود، تا این که نیروهای اسلامی حمله گسترده‌ای که از سازماندهی صحیح و اصولی نیز برخوردار نبود، آغاز کردند. در این ارتباط سرهنگ ستاد، صبیح عمران طرفه می‌گوید: "ایرانی‌ها در قالب چند ستون به سمت ما می‌آمدند. اما این تشکیلات برای شروع نبردی سرنوشت‌ساز، مناسب نبود. "
این حمله بنا به دلایلی که برشمردیم، شکست خورد. از سوی دیگر یگان‌های ما در مواضعی مستحکم سنگر گرفته بودند، در نتیجه حمله زرهی نیروهای ایرانی کاری از پیش نبرد. مدتی طولانی در مواضع دفاعی ماندیم تا این که دستور حمله به آبادان صادر شد. هدف، عبور از رودخانه بهمن شیر تحت فرماندهی هنگ یکم تیپ 33 نیروهای ویژه بود. این هنگ را سرهنگ دوم ستاد "ثامر الطایی " فرماندهی می‌کرد که بعدها همراه فرمانده گروهان یکم به قتل رسید. پس از این جریان دستور ماندگار شدن ما به عنوان یک خط دفاعی در شمال و شمال شرق آبادان صادر شد و این نیروها تا زمانی که ایران به شکست حصر آبادان مبادرت کرد، در مواضع خودشان ماندند.
آبادان کاملا به محاصره درآمده بود و رفت و آمد به این شهر جز از طریق هوا و دریا بسیار دشوار بود. نیروهایی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، پل سلمانیه بر روی رود کارون را که توسط نیروهای ما احداث شده بود، مورد هجوم قرار دادند. آنان پس از انهدام این پل از طریق حمله‌ای از محور آبادان - خرمشهر، رودخانه را به شکل فنی به آتش کشیدند. سپس از محور دیگری به داخل نیروها نفوذ کردند و همین امر سبب شد نیروهای عراقی یکدیگر را هدف قرار دهند. نظامیان ما از طریق شنا پا به فرار گذاشتند.
این وضعیت رقت‌بار، موجب شد ما با زندگی وداع کنیم و خود را در آب رودخانه غرق کنیم. به هر تقدیر باید اعتراف کنیم که محاصره آبادان از نظر نظامی یک اشتباه استراتژیک بود که صدام حسین به عنوان آخرین راه حل و برای رهایی از بحران به آن متوسل شد.

* سرهنگ دوم مسعود فرج التکریتی

به نقل از فارس

تصنیف قیصر امین‌پور در سوگ امام راحل

 

بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانه دیگر بگیریم

بیا گمگشته دیرین خود را
سراغ از لاله پرپر بگیریم

زمین گویی غمی بنهفته داره
سخن ها در دهان ناگفته داره

ز هر چشمش هزاران چشمه جوشه
که در دل صد شهید خفته داره

شهیدی که شماره تابوتش را خودش گفت

انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می‌شدیم که...

سیمین وهاب‌زاده مرتضوی، ۸۰۰ خاطره از شهدا را در مجموعه‌ای ۸ جلدی با عنوان «شهرگان شهر» تدوین و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی آن را منتشر کرده است. این مجموعه می خواهد نسل جوان را با رزمندگان دوران هشت ساله دفاع مقدس آشنا کند.
«شهرگان شهر» حاصل ۱۰ سال تحقیق در پرونده‌های شهدای استان‌های خراسان است و برای تولید آن مصاحبه‌هایی با خانواده، دوستان و همرزمان شهدا صورت گرفته‌است.
بنابر گزارش خبرنگار ما، در بخشی از جلد هشتم این کتاب با عنوان «جدال با شیطان» می‌خوانیم:
«شب جمعه است و دعای کمیل برقرار... شیطان جدالی سخت با من آغاز کرده. فردا قرار است با لباس غواصی به شناسایی برویم.
-آخه تو که آموزش غواصی ندیدی!
«پناه می‌برم به خداوند از شر شیطان رانده شده».
-مگه راهکار شهید صبوری رو کشف نکردن؟! مگه امکانات مهندسی دشمن رو ندیدی که پرکوب مشغول احداث موانعن؟!
«لااله الا الله! خدایا شیطان وسوسه گر هنوز در قلبم پایگاه دارد».
-مگه نمی‌دونی که دشمن به احتمال قوی کمین گذاشته؟! مگه نمی‌دونی احتمال اسارت و شهادت زیاده؟!... اسارت! بله! شکنجه شدن برای کسب اطلاعات! مگه جرات داری چیزی نگی؟ و یا انحرافی و غلط جواب بدی؟ فکر کردی اونا کودن و نفهمن؟!
«لااله الا الله»! چراغ‌ها خاموش است و اتاق نسبتا سرد. یک فانوس کم نور آن جلو روشن است و حدود ۲۰ نفر در حال ضجه زدن و گریه کردن. آن‌ها دارند از خدا کمک و استعانت می‌خواهند.
-فردا روز جمعه می‌خوای بری شناسایی؟ آخه کدوم قانون گفته جمعه هم باید کار کرد و جنگید.
هرچه از شروع دعا می‌گذرد ضجه‌ها بیشتر اوج می‌گیرد. خدایا! نمی‌گویم ما را آزمایش نکن! چرا آزمایشمان کن؛ ولی توفیق پایداری و استقامت هم بده. ایمانی محکم عطا کن تا ناخالصی‌ها و ضعف‌هایمان را بشناسیم.
صدای نوجوان 16-15 ساله‌ای که دعای کمیل می‌خواند با گریه درآمیخته است. احساس می‌کنم ناخالصی‌هایم مثل روغن که روی آتش ذوب می‌شود از سر تا پایم چکیدن گرفته و مثل بغضی در گلویم گره خورده است... (برداشتی از یادداشت شهید سید مهدی بیات)»
در بخش دیگری از این کتاب با عنوان «آدرس» که از زبان خواهر شهید علی اکبر بازدار روایت شده آمده است:
«خیلی وقت بود منتظر نامه‌اش بودیم. دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینکه یکی از بستگان از منطقه تلفن زد.
-علی اکبر شهید شده. ۹ روز قبل جنازه شو فرستادن مشهد. چرا نمی‌رین تحویل بگیرین؟ آن زمان اسامی شهدا از تلویزیون اعلام می‌شد و ما هم مثل همه کسانی که عزیزی در جبهه داشتند گوش به زنگ بودیم. گوشی را که گذاشتم یادم آمد چند روز قبل اسم شهیدی را به نام «بازاری» از تلویزیون شنیدم. اول یکه خوردم ولی خیلی زود به خودم دلداری دادم.
-بازاری با بازدار خیلی فرق داره. ممکن نیس اشتباه خونده باشن ولی انگار اشتباه خوانده بودند.
مردان فامیل رفتند سردخانه بیمارستان امام رضا (ع). پدر شوهرم با آن‌ها بود. او تعریف کرد.
-انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می‌شدیم. آخه نگهبان حاضر نبود تابوتای ردیف بالا رو پایین بیاره تا بتونیم اسامی رو بخونیم. داشتیم مطمئن می‌شدیم که علی اکبر اونجا نیس که یه هو صداشو شنیدم.

«حاج آقا! من اینجام! یازدهمین تابوت از همین ردیف که جلوش وایسادین».
چنان یکه خوردم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم. تلو تلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمین. پسرم جلو دوید و شروع کرد به مالیدن شونه هام. آخه فکر می‌کرد از دیدن جنازه شهدا حالم بد شده. شکسته بسته حالی‌اش کردم که تابوت یازدهم رو بیارن پایین.

وقتی در تابوت رو واکردیم علی اکبر رو دیدیم. باور می‌کنین؟! دونه‌های عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود.» 

                                                                                                       «مشرق»

تولد یک مداح

1- رهبر انقلاب درباره میثم مطیعی ( مداح مراسم عزاداری محرم سال پیش در بیت رهبری):

ایشان از برکات و رویشهای انقلاب هستند . آن چیزی که ما از مداحی سراغ داریم ، دقیقاً همین چیزی بود که ایشان امروز اجرا کرد .

٢-رهبر انقلاب خطاب به میثم مطیعی ( مداح دیشب مراسم فاطمیه در بیت رهبری): 

این از معجزات انقلاب است که یک دانشجوی دکتری ، مداح اهل بیت است .

                                                                      «وبلاگ آب و آتش»

ناگفته هایی از کهف الشهدای 'ولنجک'

"واذا اعتزلتموهم و ما یعبدون الا الله فاوا الی الکهف ینشرلکم ربکم من رحمته و یهی لکم من امرکم مرفقا." و به آنها گفتیم هنگامی که از ایشان و آنچه جز خدای یکتا می پرستیدند دوری جستید، باید در غار پنهان شوید تا پروردگارتان از رحمت خود بر شما ارزانی دارد و اسباب کار شما را مهیا سازد. (سوره کهف آیه ۱۶)

این آیه برای اصحاب کهف نازل شده است. آنها که از ظلم و ستم زمانه خود به تنگ آمده بودند و خداوند آنها را به سوی غار هدایت کرد. ماجرای اصحاب کهف یکی از شگفت انگیزترین داستان های قرآن است.

در همین نزدیکی و در تهران عده ای از بی مهری مردمان شهر به غار پناه بردند. در تیرماه سال ۸۶ پنج شهید گمنام از شر بخل و کینه عده‌ای که اجازه دفن آنها در محدوده در نظر گرفته شده را ندادند به غار پناه بردند و دوباره ماجرای اصحاب غار تکرار شد.

شروع ماجرا
در سال ۸۶ عده ای از جوانان مومن خیابان ولنجک با هماهنگی بنیاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس تصمیم می گیرند در مکانی که قبلا در نظر گرفته‌اند، ۵ شهید گمنام را دفن کنند. برای اینکه زمین را از آلودگی ها پاکسازی کنند، برنامه چله خوانی زیارت عاشورا را برپا می کنند. برخی از اهالی محل از کار تعجب می کنند و پیگیر موضوع می شوند.

برخی وقتی متوجه ماجرا می شوند به خاکسپاری شهدا اعتراض می کنند، ولی جوانان بر کار خود اصرار می کنند. این کشمکش ها به حدی می رسد که سردار باقرزاده (رییس بنیاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس) نیز وارد ماجرا می شود.

با هماهنگی سردار باقرزاده اهالی معترض به تدفین شهدا و جوانان در حسینیه محل جلسه ای را برگزار می کنند. گفت و شنودهای نتیجه ای به دست نمی دهد. در نهایت سردار باقرزاده به قرآن متوسل می شود و آیه ۱۶ سوره کهف در مقابل چشمانش پدیدار می شود.

با پرس وجو به غاری مخروبه می رسند که مربوط به موسسه زلزله نگاری بوده و در بالای خیابان البرز ۲ قرار داشته است. انگار همه چیز جور شده بود. غار و اصحاب غار آماده بودند تا در آنجا آرام بگیرند.

 

و اما کهف ...
در انتهای بلوار دانشجو خیابان ولنجک، به راحتی می توان نام بزرگ کهف الشهدا را که بر روی کانکس نصب شده، دید. جاده منتهی به کهف الشهدا خاکی است و برای زائرین مشکل آفرین.

در مسیر دو زوج جوان در حال پایین آمدن هستند. انگار این غار زائرین ثابتی نیز دارد. قسمت ورودی مزار سنگ فرش شده و دو تابلوی زیارت شهدا و زیارت وارث در ورودی قرار دارد.

در محوطه غار تصویری از زمان زیارت شهدا، توسط حضرت رهبر فرزانه انقلاب نصب شده؛ در سردر مزار شهدا آیه ۱۶ سوره کهف به چشم می آید و یاد بودی نیز کنار در ورودی از طرف بنیاد حفظ و نشر آثار به جای مانده است.

فضای داخل غار محرمی است. پرچم ها و سربندهای یا حسین (ع) داخل فضای کوچک آن نصب شده، فضایی به طول ۷ و عرض ۲ متر. چند دختر جوان مشغول انجام کارهای داخل غار هستند. شهدای کهف از شلمچه، شرهانی، سومار، میمک و جزیره مجنون تفحص شده اند و سن شان از ۲۲ تا ۲۵ سال است.

فضا آنقدر معنوی است که هر کس وارد آن می شود دوست دارد سکوت کند. در گوشه غار چند مفاتیح و قرآن برای استفاده زائران قرار داده شده؛ دفترچه خاطراتی در کنار مزار شهدا خودنمایی می کند، تا زائران حرف های ناگفتنی خود را روی آن بنویسند. خواندن این جملات انسان را به فکر فرو می برد.

- در راه که می آیم با خود می گفتم چرا اینجا؟ چرا اینقدر دور؟ وقتی رسیدم، فهمیدم چرا خاک هم می تواند بلند باشد. چقدر حقیرم در برابر شما. چقدر...

- ای شهدای گمنام از امام زمان بخواهید که ما را هم گمنام کند تا جسمی که ارزشی ندارد برای کسی نماند و این روح است که متعلق است به او.


- دوست ندارم تا مرا آدم نکردید از دنیا بروم. آرزو دارم در کنار شما، در بهشت پیش امام خویش روزی بگیرم. سعی می کنم راه شما را ادامه دهم. خواهش می کنم، جان مادرتون خانم حضرت زهرا سلام ا... علیها به من کمک کنید تا از گناهان در پیش روی خود که امکان انجام آن را دارم جلوگیری کنم دوست دارم جلوی خودم را برای این گناهان بگیرم ولی نمی توانم، می دانم.

- سلام عرض می کنم خدمت شهدا. خیلی دوست داشتم بیشتر پیشتون می موندم ولی حیف که نمی شه. فقط ازتون می خوام شفاعت ما رو بکنید و از خدا بخواهید حاجت دل تمامی بندگان را بدهد.

فرصت نمی شود تمام دست نوشته‌ها را بخوانم. از همان خواهران جوان می خواهم تا به سوالاتم پاسخ دهند. برای حفظ گمنامی، خود را معرفی نمی کنند از سال ۸۶ و زمان تدفین شهدای کهف با آنان مانوس هستند. یکی از آنها کمی در مورد نحوه خدمت به شهدا توضیح می دهد:"از ابتدای تدفین شهدا، قرار شد امور اینجا را انجام دهیم. زمان خاصی هم ندارد. هر زمان که بتوانیم به اینجا می آییم."

این خادمه شهدا در مورد چگونگی تدفین شهدا حرف های نگفته زیادی دارد." وقتی اهل محل فهمیدند قرار است شهدا در محوطه پایین که الان پمپ بنزین شده، خاکسپاری شوند، شروع به مخالفت کردند. عده ای فکر می کردند که به دلیل تدفین شهدا در مقابل منزلشان، قیمت خانه آنها پایین می آید. یادم می آید در جلسه‌ای که سردار باقرزاده برای حل موضوع تشکیل داده بود، بچه های مذهبی یک طرف بودند و عده ای از اهالی در طرف دیگر. این ننگ به پیشانی ولنجک می ماند که ۱۰ متر از زمین خود را به شهدا نداد.»

او خاطره جالبی نیز نقل می کند. " بعد از مراسم خاکسپاری شهدا اتفاق جالبی افتاد. فرزند یکی از اهالی که از مخالفان تدفین شهدا بود به بیماری لاعلاجی مبتلا می شود. همسر او به شهدای کهف متوسل می شود و فرزندش شفا می گیرد. تا جایی که می دانم آن خانم هر هفته برای زیارت شهدا می آید."

از او می پرسم چرا به خود سختی می دهد و به اینجا می آید؟ در جواب می گوید:"حقی که شهدا به گردن ما دارند، باعث می شود به اینجا بیاییم. آنها بهترین چیزشان را برای ما فدا کردند. می توانستند مثل خیلی های دیگر به جبهه نروند."

همراهش می گوید:"برای بر طرف کردن شرمندگی خود به اینجا می آییم. به خدا وقتی یاد آن بی حرمتی ها به شهدا می افتم، مو به تنم راست می شود. سر بسته می گویم؛ خیلی ما را اذیت می کنند، خیلی. به خدا نمی توانم بگویم چه کارهایی در حق ما کرده اند. ولی ما هیچ گاه از خدمت به شهدا، دست نمی کشیم."

دیگر گریه امانش نمی دهد و سکوت می کند. دیگری ادامه می دهد:" عده ای از بچه های محل های دیگر و حتی مناطق دیگر تهران، برای خدمت به شهدا می آیند و تقریبا تعداد ما به ۷ یا ۸ نفر می رسد. مراسم های مختلف در کهف الشهدا برگزار می شود. تا قبل از سرد شدن هوا، هر صبح جمعه دعای ندبه در محل کهف برگزار می شد و امسال برنامه شب های قدر در کنار شهدا برقرار بود."

همراهش دوباره از غریبی شهدا می گوید:"دیدید که راه بالا آمدن بسیار مشکل است. عده ایی از اهالی اجازه نمی دهند همین راه خاکی را آسفالت کنیم. حتی راه مناسب تری نیز برای رسیدن به کهف وجود دارد، ولی جلوی راه را مسدود کرده اند. روزهای اول به چند نفر از زائرین متعرض شدند. این حرف ها را نمی شود جایی گفت. "

وقتی از این دو خادمه می پرسم، آیا در طول این مدت نشانه‌ای از شهدا دیده اید، هر دو سکوت می کنند و انگار دوست ندارند از رازهای بودنشان با شهدا در این سه سال چیزی بگویند. "غار شهدا رازهای زیادی دارد. چیزهایی که جایی برای گفتن آنها نیست. شهدای گمنام این غار خیلی مظلوم هستند و هیچ نام و نشانی از آنها ثبت نشده است. البته ما سایت اینترنتی www.kahf.ir را راه اندازی کرده ایم، ولی خیلی از حرف ها را در آنجا نیز نمی توان گفت.

وقتی می خواستیم برای اولین سالگرد تدفین شهدا مراسم بگیریم، به دنبال جمله ای برای سردر غار می گشتیم. یکی از دوستان جمله ای که شهید آوینی انگار برای همین زمان گفته بود را پیشنهاد کرد؛ « تقدیر حقیقی جهان در کف مردانی است که پروای نام ندارند. آنان از گمنامی خویش کهفی ساخته اند و در آن آرمیده اند. کهفی که آنان را از تطاول دهر مصون داشته است. » "

کهف الشهدا رازهای مگوی زیادی دارد. از دیدار سرزده زهبر فرزانه انقلاب تا ماجرای شفا گرفتن فرزند یکی از اهالی محل. از آن دو خانم خادم تشکر می کنم و آدرس محلی که قرار بود مدفن شهدا باشد را می گیرم.

خود را به محلی که قرار بود شهدا در آن دفن شوند می رسانم. تپه ای در خیابان گلستان که الان به پمپ بنزین تبدیل شده و پارکی در کنار آن قرار دارد.


در زمان بازگشت از کهف دلم گرفته بود. از غربت شهدا، از مظلومیت آن دو خادمه که حرف ها شنیده اند از اهالی محل.

 

*برنا