تپه برهانی ـ 1۹

 اکنون به هر گوشه که نظر می کردم، جسد غرق به خون عزیزی را می یافتم و از شهادت او با خبر می شدم. خونریزی دستم، همچنان با شدت ادامه داشت و مطمئن بودم که حتی اگر به دست عراقیها به شهادت نرسم، از این خونریزی جان سالم به در نخواهم برد. ابتدا در گوشه ای نشسته و به دیوار خراب شده ای تکیه دادم . سه برادر رزمندۀ دیگر، در سه سوی پاسگاه در حال تیراندازی بودند . با خود فکر کردم چاره ای نیست، باید بنشینم تا عراقیها بیایند؛ هرچه خدا بخواهد همان می شود. اگر کشته شدم که اول راحتیم خواهد بود و به هدفی که سالهاست در اندیشه اش بوده ام خواهم رسید و اگر هم اسیر شدم، باکی نیست. البته برایم مسلم بود که عراقیها همۀ ما را خواهند کشت. زیرا مجروح بودیم و درجایی که عراقیها، به مجروحین خود نیز رحم نمی کنند، نباید انتظار ترحم به دیگران را داشت، مضافاً این که منطقه کوهستانی بود و انتقال اسرا به عقب، کاری بس دشوار، و لذا اسیر گرفتن، برای آنها صرف نمی کرد. در یک لحظه با خود گفتم که آیا راهی برای فرار نیست؟ و بعد به خود پاسخ دادم که قطعاً نه، زیرا عراقیها از همه جوانب تپه بالا آمده اند و کافی است که از دیوار پاسگاه، پا بیرون بگذارم. و بیرون رفتن ، همان، و مورد اصابت قرارگرفتن، همان.

در این افکار بودم که ناگهان فکری به خاطرم رسید. به یاد آوردم که شب عملیات، دقایقی قبل از هجوم به تپه، برادر مرتضی یزدخواستی، وقتی منطقۀ عملیاتی را تشریح می کرد، در ضمن سخنش گفت:«برادرها توجه داشته باشند که یک طرف پاسگاه، به یک پرتگاه خطرناک منتهی می شود و همه باید از نزدیک شدن به آن محور بپرهیزند.» این سخن برادر یزدخواستی، دراین لحظات، در گوشم طنین انداخت. با خود گفتم، مسلماً عراقیها از محور پرتگاه نمی توانند بالا بیایند و در نتجه ما می توانیم خود را از پرتگاه پایین بیندازیم. اکنون که اگر به دست عراقیها بیفتیم قطعاً کشته خواهیم شد، بهتر است دست به ریسک زده و به نیت حفظ جان خود، خود را از پرتگاه به پایین بیندازیم. اگر نجات یافتیم که فبها، و اگر کشته شدیم، چون به نیت حفظ جان و نجات از دست دشمن بوده است ، شهید خواهیم بود.

در این افکار غرق بودم که چند متر آن طرف ترف نارنجکی بر زمین افتاد و با انفجار آن، رشتۀ افکارم پاره شد. جای تأمل نبود، به سرعت از جا برخاسته و لی لی کنان، در پی یافتن محور پرتگاه، اطراف پاسگاه را جستجو کردم و دقایقی بعد آن را یافتم. هلهله ها و داد و فریادهای عراقیها افزایش یافته بود، اما آن قدر ترسو بودند که هنوز جرأت ورود به پاسگاه را نداشتند. بسرعت خود را به سنگر مجروحین رسانیدم و سرم را در راهرو سنگر کردم . مشاهده کردم که عزیزان مجروح، با اضطراب به من نگاه می کنند. گفتم:«برادرها، باید خودمان را نجات بدهیم، تا چند دقیقۀ دیگر عراقیها سر می رسند، همه بلند شوید تا فرار کنیم. من راه فراری بلدم...» همۀ آنها به من زل زده و نمی توانستند حرف بزنند. گفتم:« چرا معطلید، هر لحظه ممکن است عراقیها وارد پاسگاه شوند...» در این لحظه، برادر تورجی زاده با من هم صدا شد و به سختی از جای خود برخاست، و دیگران را نیزبه این کار ترغیب کرد. اما بعضی از مجروحین مخالفت کردند و گفتند که این کار، خود کشی است. البته اکثر مجروحین به دلیل قطع نخاع یا قطع پا، یا شکستگی هر دو پا و یا به دلیل زخمهای عمیق و خونریزی زیاد، قادر به حرکت نبودند. التماس کردم و چند بار از آنها خواهش کردم که هر کس می تواند برخیزد و به همراه من بیاید، اما جز نگاههایی معصومانه، پاسخی ندادند.  

برادر صفاتاج نیز در بین مجروحین، آرام نشسته بود، ما را با نگاهش تعقیب می کرد، جای بحث کردن نبود، چاره ای جز تنها گذاشتن مجروحین نداشتم. از این میان، تنها برادرتورجی زاده با من همراه شد. یک پای تورجی زاده به دلیل اصابت ترکش خمپاره، شکسته بود و تنها با یک قادرپا به حرکت بود. به سرعت به طرف سه برادری که مشغول دفاع بودند رفته و به آنها گفتم:«دیگر فایده ای ندارد، کار از کار گذشته. دنبال من بیایید باید فرار کنیم، من راه فراری بلدم...» یکی از این عزیزان، برادر حسین قائدی بود که از ناحیه کشالۀ ران، با ترکش ریزی مجروح شده بود، اما می توانست به راحتی حرکت کند. برادر دیگر، یکی از عزیزان نیروی هوایی ارتش بود که به طور داوطلبانه به عنوان یک نیروی سادۀ بسیجی، با گروهان ما همراه شده بود. وی از ناحیۀ چشم راست، مورد اصابت ترکش قرار گرفته و آن را از دست داده بود و تنها با چشم چپ به دفاع مشغول بود، و برادر سوم، از سلامت کامل برخوردار بود. هر سه این عزیزان که بشدت خسته شده بودند، حرف مرا قبول کرده و با من همراه شدند. به آنها گفتم تیراندازی هوایی کنند تا دشمن متوجه خالی شدن جایشان نشود. جمع پنج نفری ما به سرعت، به سمت محور پرتگاه حرکت کرد. وقتی به آن محور رسیدیم، در یک لحظه، ترس همۀ وجودم را فراگرفت، زیرا شیب پرتگاه به قدری زیاد بود که احتمال سالم رسیدن به پایین بسیار کم وانمود می کرد. شاید بتوان گفت که این قسمت از تپه، حدود 80 درجه شیب داشت و از بالا که به پایین تپه نگاه می کردی، ترس همۀ وجودت را فرا می گرفت.

نظرات 4 + ارسال نظر
ع.ر.وطندوست پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:26 ق.ظ

سلام!
دستتان طلا!

ممنون
یا علی

سلام

خواهش میکنم...

یا علی

ع.ر.وطن دوست شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:43 ق.ظ http://123tamam.blogsky.com

سلام!
برادر داوود!

چشم ما به مونیتور وا موندا!! :دی

تقصیر خودتونه! معتادمون کردید! :))

ما منتظریم! خودتون میدونید که ادم گشنه دین و ایمون نداره!! :))

خیلی مخلصیم
التماس دعا
یا علی

سلام برادر علیرضا

جشم آقا...

دوستتون دارم...

یاحق

یه آشنا شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:46 ب.ظ http://fellow.blogsky.com

سلام حاج داوود
ما نیستیم خوب آپ می کنید ها...
چه پستهای قشنگی... کلی حال کردیم!
به قول رفیقمون: دستتان طلا!
یاعلی

سلام جوانمرد

شما لطف دارید...

این رفیقمون خودش دستش طلاست...

یا حق

امین شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:14 ب.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام و درود بی‌کران
بالاخره این کنکور تموم شد!
شما خوبید؟ الحمدلله!
یه دو هفته‌ای بود از دنیا و مافیها خبری نداشتم، یواش یواش دارم دوباره پرت میشم وسط!
به امید خدا چیزی تا 19 اسفند و اردوی راهیان نور نمونده، حیف که شما نیستید. امیدوارم فرزند بزرگوارتون نه فقط در کنکور دانشگاه بلکه در کنکور زندگی موفق باشند.
مثل قبل ما رو دعا کنید
منم بالاخره به روز شدم، صوات!

سلام امین جان

خیلی دلم برات تنگ شده...

ممنونم . شما چطورید؟

انشاالله شما هم در کنکور ارشد و کنکور زندگی موفق باشید...

انشاالله سال دیگه اگه سعادت داشته باشم در خدمتم...

امسال که مجبوریم تهران باشیم...

شما اونجا ما رو فراموش نکنید...خیلی التماس دعا داریما...

حتما خدمت میرسم...

یاعلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد