تپه برهانی ـ ۲۲

 

                     خبر گروه اجتماعی 

 

حسین را که کمی از من دور شده بود صدا زدم و لحظاتی بعد او باز گشت . به او گفتم:«من نمی توانم راه بروم، باید کمکم کنی!» او در کنارم نشست و من دست چپ خود را بر شانۀ او گذاشته و بعد حرکت کردیم. به او گفتم:«باید به سرعت از بیشه بیرون رفته و در جای مناسبی بین سنگهای تپه مخفی شویم» از زیر درختان خارج شده و به طرف تپه حرکت کردیم. بعد از یک راهپیمایی حدوداً 20 دقیقه ای، از سینه کش تپه بالا رفتیم. در این لحظه چشمم به دو تخته سنگ بزرگ افتاد، به حسین گفتم که به آن سو برود. بین این دو سنگ، شیاری به عرض تقریبی نیم متر تشکیل یافته بود. گفتم اینجا بهتر از هر جای دیگری است و هر دو به سختی به داخل شیار رفته و نشستیم. اکنون بیشه تقریباً در مقابل ما (و یا بهتر است بگوییم در سمت چپ ما) قرار داشت و از بالا بر آن مسلط بودیم. هوا مهتابی بود و نور ماه، منطقه را روشن می کرد. از اینجا انبوه درختان بیشه، به صورت خط عریض سیاهی، در پایین تپه و در فاصله ای نسبتاً دور، در مقابل ما دیده می شد.

صدای تک تیرها همچنان نزدیک و نزدیک تر می شد. پس از چند لحظه، ناگهان نور چراغ قوۀ عراقیها را از بین درختان بیشه دیدم. حدود هشت تا ده نفر عراقی، با چراغ قوه های روشن، در بین درختان، حرکت می کردند و لحظاتی بعد درست در محلی که تا چند دقیقۀ قبل، ما در آنجا بودیم، به جستجو  پرداختند. دقایقی این گونه گذشت که ناگهان از نور یکی ازچراغ قوه ها متوجه شدم که یک عراقی از بیشه خارج شده و مستقیماً به سوی ما می آید. جهت حرکت او دقیقاً به سوی محلی بود که ما پنهان شده بودیم. نگرانی و دلهره، تمام وجودم را فرا گرفته بود. به حسین گفتم:«آیۀ شریفۀ وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لایبصرون (سورۀ یس آیۀ 9)را بخوان » و خود نیز آهسته مشغول تلاوت این آیه شدم. تأثیر این آیۀ شریفه در کور شدن دشمن، در بین همۀرزمندگان، مشهور بود. سرباز عراقی در حالی که با چراغ قوه، جلو پایش را روشن می کرد، همچنان به سوی ما می آمد و هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد. ناگهان پنداشتم که او رد خونی را که از دست من بر زمین ریخته بود گرفته و به طرف ما می آید. اکنون دیگر همه چیز را پایان یافته می دانستم و تمام توجهم به لطف و عنایت الهی بود. هردوی ما نفس را در سینه حبس کرده و یکدیگر را می فشردیم و صدای تپش قلبمان، به گوش می رسید. مزدور عراقی، نزدیک و نزدیک تر  شد و لحظاتی بعد، در مقابل ما و در فاصله یکی دو متر از تخته سنگ، ایستاد. نور چراغ قوه، محدوده و محل اختفای ما را کاملاً روشن کرده بود و او با کمی دقت می توانست ما را دقیقاً ببیند. هر لحظه منتظر بودم ما را ببیند. اما او به تخته سنگ نزدیک تر شد و از جلو ما گذشت و سپس سنگ را دور زد و از کنار آن بالا رفته و روی تخته سنگ بزرگتر ایستاد و با استفاده از نور چراغ قوه به تجسس پرداخت.

لحظات هراس انگیزی بود. من و حسین یکدیگر را محکم می فشردیم و در عین حال سعی می کردیم که هیچ گونه حرکتی نداشته باشیم. نفسم تنگی می کرد. با دهان نفس می کشیدم و سعی داشتم صدای نفسم حبس شود. لحظاتی بعد متوجه شدم که سایر عراقیها نیز از بیشه خارج شده و با چراغ قوه ها ی روشن، به این سو می آیند. یکی از آنها با صدای بلند، چیزی گفت و سرباز عراقی که روی تخته سنگ ایستاده بود، او را پاسخ داد و با حرکت چراغ قوه، موقعیت خود را نشان داد. عراقیها آمدند و در نزدیکی تخته سنگ متوقف شدند.

چراغ قوه ها اکنون همه جا را روشن کرده بود و آنان به راحتی قادر به دیدن ما بودند. عراقیها با لهجۀ عربی غلیظ که چیزی از آن نمی فهمیدیم، صحبت می کردند. در یک لحظه با خود فکر کردم که آنها در مورد ما سخن می گویند و در حال تصمیم گیری راجع به ما هستند. تقریباً هیچ تردیدی نداشتم که ما را دیده اند و در مورد ما مشورت می کنند. بی اختیار و بدون آن که لبهایم حرکت کند، با خدا سخن می گفتم و با تمام وجود یکبار دیگر احساس کردم تنها  و تنها اوست که می تواند ما را از این موقعیت سخت نجات دهد.

یکی از عراقیها در فاصلۀ یک متری سنگ بر زمین نشست و قمقمۀ خود را به دهان گذاشت و در حالی که آب از دو طرف صورتش بر زمین می ریخت، مشغول آشامیدن شد. قهقهۀ زشت یکی از عراقیها موجب شد تصور کنم که آنان ما را به مسخره گرفته اند. دقایقی این گونه گذشت. در طول این چند دقیقه، به روشنی، تلخی اسارت و حلاوت آزادی را با همۀ وجود احساس کردم...

نظرات 4 + ارسال نظر
مهدی شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:01 ب.ظ http://mafhh.blogsky.com

سلام
عشق یعنی رد خون روی زمین
...
عشق یعنی استخوان و یک پلاک
...
عشق یعنی نعره های حیدری
...
یاد فکه بنای عشق
دو کوهه کربلای عشق
یادش به خیر یادش به خیر
یاد سر بند یا حسین
یاد بروبچه های جنگ یادش به خیر
یادش به خیر
.....................................................
فریاد طنین افکن ان مهدی موعود
این است بدانید که ای مردم دنیا
عشششششششق است اباالفضل

سلام آقا مهدی

ممنون از حضورت و اظهار نظر بسیجی گونه شما...

خدا شما جوانهای بسیجی و پاک را برای این مرز و بوم حفظ فرماید.انشاالله

یا علی

هستی(گلهای زندگی من) شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:26 ب.ظ http://golhayezendegiman.persianblog.ir

سلام آقا داود گرامی و محترم
از وبلاگ روزهای جانبازی جناب کاووسی گرامی با وبلاگ شما آشنا شدم.
راستش من لینکتون کردم و خوشحال می شم تشریف بیارین لطفا.ممنون می شم.
این مطلبتون را نخوندم .اما مطلب قبلی را خوندم بازی جالبی است.دستتون درد نکند از معرفی کتاب ها
تشریف بیارید ممنون می شم
در ضمن کلی هم التماس دعای مخصوص دارم دریغ نکنید لطفا

سلام

ممنون از حضورتون...

حتما خدمت میرسم...

محتاج دعاییم...به روی چشم...

یا علی

هستی(گلهای زندگی من) شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:38 ب.ظ

ممنونم از حضورتون
سلام
اما فکر کنم مزاحمتون شدم که حتی نظرم را هم تایید نکردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من لینک کردم

سلام

شما مراحم هستید...من شنبه ۱۵/۱۲/۸۸ نظر شما را تایید و پاسخ آن را نیز نوشته ام.

یا حق

فرزند شهید یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:46 ق.ظ http://www.fshahed.blogfa.com/

از حضور سبز شما در وبلاک حقیر تشکر کرده و به پاس احترام شما در وبلاگ با موضوعات زیر بروزم
هنوز وبلاگ داغ و زیبایی دارید
عکسهایی که تا حالا ندیدی ××××او جنگید .. من تماشا کردم .. و تو فرار کردی
طـــــــــــــنز میرحسین(داغــش کــن)
گزارش شب اول قبر شیخ - طنز
واردشدن یکی از سران فتنه به کشتی تایتانیک!
در ضمن وبلاگ ما بین دوستان دیده نمیشه اگر لینکمون کردین خبر کنید تا بر حسب وظیفه شما به دوستان ما بپیوندین

سلام
خدمت میرسم
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد