تپه برهانی ـ ۲۴

دقایقی طول کشید تا موفق به بیدار کردن حسین شدم. او در حالی که هنوز بر زمین خوابیده بود با ناراضایتی گفت:«چیه، چطور شده؟»گفتم:«حسین، به دادم برس، دارم از درد می میرم، تحمل درد را ندارم...» او با نگرانی سر از زمین برداشت و گفت:«نه تورا به خدا تحمل کن، اگر سر و صدا کنی، عراقیها می فهمند، مگر چطور شده؟» قضیه درد دستم را برای او تعریف کردم و سپس با التماس از او خواستم که گره را باز کند. حسین گفت:«اما دوباره خونریزی شروع می شود!» گفتم:«هر طور می خواهد بشود، من دیگر طاقت ندارم،خونریزی که بهتر از با خبر شدن عراقیهاست...» در این لحظه او مشغول باز کردن گره پارچه شد. پارچۀ زیر پیراهنی، از جنس کشی بود و گره، آن قدر محکم بسته شده بود که حسین قادر به باز کردن آن نبود. اکنون از شدت درد، پاهایم را بر زمین می کشیدم. بالاخره حسین تصمیم گرفت که گره را با کمک دندان پاره کند و لذا مشغول جویدن پارچه شد. و سرانجام پس از دقایقی پارچه پاره شد و لحظاتی بعد خون دوباره فوران کرد، اما چیزی نگذشت که از درد دست، راحت شده و نفس راحتی کشیدم و دوباره بر زمین خوابیدم. حسین با نگرانی پرسید:«حالا چه کار کنم؟» گفتم:«هیچی، کاری نمی توان کرد، تو هم بگیر بخواب.» گفت:«آخر اینطور که نمی شود، در اثر خونریزی به زودی شهید خواهید شد.» گفتم:«خوب، چه می شود کرد؟ کاری از دست ما ساخته نیست.» پس از این گفتگو، حسین در حالی که به افق خیره شده بود ساکت شد. او نوجوانی 16 و یا 17 ساله و اهل اصفهان بود و هنوز مو در صورت نداشت. از قدی نسبتاً کوتاه و اندامی لاغر و ضعیف برخوردار بود. هیجان نزدیکی لحظۀ شهادتم از یک طرف، و نگرانی برای این جوان از طرف دیگر، فکر  مرا به خود مشغول کرده بود. با خود گفتم که حسین تا چند لحظۀ دیگر تنها می شود، خدایا او چطور می تواند در این منطقه که 18 کیلومتر با نیروهای خودی فاصله دار د، راه را بیابد؟ خدایا چه سرنوشتی در انتظار اوست؟ از این که نمی توانستم کوچکترین کمکی به او بکنم فوق العاده ناراحت بودم. لحظاتی بعد تصمیم گرفتم که لااقل با حرفهایم او را دلداری دهم.

گفتم:«برادرم، حسین، نکند وقتی من از هوش رفتم، تو ناراحت بشوی! ببین تو یک جوان کاملاً سالم هستی و براحتی می توانی خود را به نیروهای خودی برسانی. اگر من از هوش رفتم، اصلاً اهمیتی ندارد، فرض کن که من هم مثل بقیه، روی تپه شهید شده ام و تو به تنهایی موفق به فرار شده ای، خوب، در آن صورت چکار می کردی؟ حالا هم باید همان کار را بکنی. آب که برای خوردن داری، وقتی به بیشه بروی، میوه و چیزهای دیگری هم برای خوردن پیدا خواهی کرد، فقط می ماند مسألۀ راه و جهت حرکت، آن هم براحتی قابل یافتن است، آسمان را نگاه کن، این ستاره ها را می بینی؟ همان ستاره هایی را می گویم که به شکل یک ملا کاغذی(ملا کاغذی در لهجۀ اصفهانی به معنای بادبادک می باشد) هستند، این ستاره ها را ستاره های هفت برادران می گویند. آن ستارۀ نورانی هم، ستارۀ شمالی است، بنابر این جهت شرق، از آن طرف است و اگر این سمت را بگیری و بروی، به نیروها ی خودی خواهی رسید. حسین، خوب به حرفهایم گوش کن، نکند یک وقت، بعد از بی هوش شدن من، همینجا بمانی! چون اگر هوا روشن شود و تو اینجا باشی عراقیها تو را خواهند دید. بنابراین وقتی من بی هوش شدم، مرا همینجا بگذار و پایین برو و بعد از داخل درختها، به طرف مشرق حرکت کن و مواظب سنگرهای کمین دشمن هم باش. به خدا توکل کن، انشاالله بزودی به نیروهای خودی خواهی رسید. ضمناً سلام مرا به همۀ بچه ها برسان و اگر احیاناً بعداً به اصفهان رفتی و پدر و مادر مرا دیدی از قول من از آنها حلالیت بطلب و خبر و نحوۀ شهادتم را برای ایشان بگو.»سپس ساکت شدم. البته حسین خود طریق جهت یابی از روی ستاره ها را می دانست زیرا این مسائل را فرماندهان در برنامه های رزم شبانه، آموزش داده بودند اما من برای یادآوری و اطمینان خاطر، تکرار کردم. او همچنان بی صدا بالای سر من نشسته بود. به چهره اش نگاه کردم. دو خط نقره ای که از چشمانش سر چشمه می گرفت و بر گونه هایش می درخشید حاکی از آن بود که گریه می کند، اما تلاش می کرد که گریۀ خود را از من مخفی سازد. من در کنار او آرام، در انتظار موعود دراز کشیده بودم و ستاره های آسمان را می نگریستم. خدایا اکنون برگرد من چه خبر است؟ شاید اکنون برادران عزیز قرآنیم که دیر زمانی همدمشان بودم، بر گردم حلقه زده و انتظار می کشند. بر سقف آسمان، چهرۀ نورانی نادر را تصور کردم که آغوش گشوده و می خندید. بی اختیار اشک شوق می ریختم. لحظاتی بعد ناگهان به یاد پدر و مادرم افتادم. خدایا آنها مدتی است که هیچ خبری از من ندارند، اکنون در چه حال و هوایی بسر می برند؟ خدایا بعد از من، چه بر سر پدر و مادرم خواهد آمد؟ آیا مادرم اندوه از دست دادن مرا تحمل خواهد کرد؟ خدایا به عنوان آخرین درخواست از تو می خواهم که صبر و مقاومتی به پدر و مادرم عنایت فرمایی که از شهادتم با آغوش باز استقبال کنند. خدایا آن ایمان و صبری را که به همۀ مادران شهدا عنایت می کنی، به مادر من نیز عطا بفرما. خداوندا مادرم را آنگونه متحول کن که در مقابل دوست و دشمن، با صلابت و پایدار ایستاده و بر شهادتم افتخار کند. خدایا در این لحظه های آخر، مرا به نیکی بپذیر. ای رحیم ترین رحیمان، غفلتهای گذشته ام را ببخش. اگر گناهان من بزرگ است لطف و آمرزش تو بزرگتر است.

در این لحظات که ریشه های آمال و آرزو در من خشکیده و لذات و وساوس پوچ و هواها و هوسها از این تن نحیف و مجروح رخت بر بسته از لغزشها و کوتاهیهای گذشته ام در گذر و جز به رحمت و عنایتت بر من منگر. خدایا هر کس را که از من کدورتی در  دل است و یا حقی بر گردن من دارد، با لطف و عنایت و مواهب صد چندان خود راضی و خشنود بفرما و مرا در حالی از این دنیا به نزد خویش ببر که نه سزاوار عقابی از تو و نه مدیون به احدی از خلق الله باشم، آن گونه که لیاقت آسودن در جوار انبیاء و اولیاء شهدای کربلا را بیابم. خدایا عمری را در عشق به تو و قرآن تو و پیامبر تو و خاندان عصمت و طهارت سپری کرده ام، پس یک لحظه میان من و این برگزیدگان از خلایقت، جدایی مینداز. الهی رضاً برضائک...»

با تمام وجود این لحظه ها را مناسب برای دعا و راز و نیاز احساس می کردم و آنچه را که به ذهنم آمد با مبدأ هستی درد و دل کردم. این زمزمه ها آنچنان مرا آرامش می داد و قلبم را قوت و اطمینان می بخشید که جای هیچ گونه نگرانی و هراس باقی نمی گذاشت.

حسین همچنان بالای سرم نشسته بود و اشک می ریخت. سر گیجه ام شدت یافته و چشمانم سنگینی می کرد و گهگاه مثل این که چرت زده باشم هیچ نمی فهمیدم. در این لحظه حسین گفت:«بالاخره یک کاری باید کرد، نمی شود که دست روی دست گذارد، شاید بشود یک جوری خونریزی را بند آورد.»

نظرات 3 + ارسال نظر
قاصدک دوشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ب.ظ http://m-shaker.blogsky.com/

سلام حاج داوود عزیز

ممنون از بذل توجه و لطفت نسبت به حقیر

حقیقتش چند وقتی درگیر بودم و نت هم قطع بود
تازه دو روزه که تونستم بیام و دیدی که..اپ کردم.

بنا داشتم امشب خدمت برسم که مواجه شدم با کامنتت و دیدار مجددت.
شرمنده کردی..پیشاپیش فرا رسیدن بهار و سال نو
را خدمت خودت و خانواده گرامی تبریک و تهنیت عرض
نموده و از خدا برات احسن الحال را مسئلت دارم
زنده باشی و سلامت..یاعلی مدد

سلام جناب قاصدک گرامی

خواهش میکنم...شما بزرگوارید.

من هم سال خوش خرمی را برای شما و خانواده محترمتان آرزومندم و بهار طبیعت را به شما و خانواده گرامیتان تبریک عرض میکنم.

برقرار باشی

یا حق

مهرگان سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:51 ق.ظ http://bandarmehr.blogfa.com/

سلام
پیشاپیش عید سعید باستانی رو تبریک میگم
و امیدوارم سالی نکو و پر برکت پیش رو داشته باشین

در پناه حق

سلام

متقابلا بنده نیز عرض تبریک دارم.

انشاالله در پناه آقا امام زمان(عج) سال خوش و خرمی را آغاز کنید.

یا حق

مهرگان سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:54 ق.ظ http://bandarmehr.blogfa.com/

سلام مجدد

پست پایینی تون رو در سایت نهال نیوز خوندم
واقعا احساس غرور کردم
و برام خیلی عجیب بود که چرا در سایت های خبری مهمتر هیچ بازتابی نداشته؟؟

مجددا علیکم السلام

به نظر من هم این حرکت قابل تقدیر بیشتر از اینها را داشت...

حداقل کاری که میتوانیم بکنیم همین تقدیر وبلاگی است.

یاعلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد