تپه برهانی ـ ۲۱

از آن روز که تصمیم به حضور در جبهه را در سر پرورانیدم، بزرگترین انگیزه ام، شرکت در نهضت حسینی و لبیک گفتن به پیامی بود که اباعبدالله(ع) و یارانش، چهارده قرن پیش، فریاد کردند. همیشه به خود می گفتم که نمی شود در خاطرۀ حماسۀ حسینی مثل باران گریست و سیاه پوشید و به سر و سینه زد اما در وقت یاری دین حسین(ع) به گوشه ای خزید و تماشا کرد. آن روزی که ترک خانه کردم و با همۀ عشق و علاقه و محبتی که نسبت به مادر و پدر و خانواده و دوست و آشنا و ... داشتم، سر به بیابان گذاشتم، به درگاه حق تعالی عرض کردم که هدفم یاری دین تو و هم سوی با حسین(ع) توست. گفتم که می خواهم نام من نیز در زمرۀ شهدای کربلا ثبت شود، تا آنگاه که سر از گور برداشتم در برابر پیامبر و مادرم زهرا(س) سرافکنده و خجل نباشم. خداوند نیز میدان را برای هنرنمایی ام گشود تا عملاً بی لیاقتی خود را در آنچه مدعی آن بودم، دریابم. خداوند مرا با گردان امام حسین(ع) همراه کرد و لحظه به لحظۀ حماسۀ حسینی را در مقابل دیدگانم به نمایش گذارد. از عطش یاران حسین(ع) گرفته تا آتش زدن خیمه ها، از نماز ظهر عاشورا گرفته تا صحنۀ بدنهای قطعه قطعۀ اصحاب حسین(ع) و ... خداوند در این میدان دستم را گرفت و تا آنجا برد، که سقای لبیک گویان لب تشنه و همدم بیماران رنج کشیده شدم و او گویی اکنون مرا بر لب نهر علقمه فرود آورده بود تا در این پایان غم انگیز، خود اعتراف کنم که بین من و آنچه در سر می پرورانیدم، فرسنگها فاصله است. آری حضرت ابوالفضل العباس(ع)، چون به نهر وارد شد، دست در آب فرو برد و تا نزدیک صورت آورد اما به خود نهیب زد که چگونه رهبر و مقتدا و برادرت و خاندانش تشنه باشند و تو سیراب؟...

اما حمید! تو پس از این همه تحمل با خود چه کردی؟ چرا آتش به خرمن خویش زدی؟ چطورتوانستی حتی بدون یادی از خاطرۀ عطش برادرانت، لب به آب بزنی؟ حالا فهمیدی که تفاوت تو با یاران حسین(ع) چیست؟ حالا دانستی که هر کسی شایستگی قلمداد شدن در زمرۀ فدائیان حسین(ع) را ندارد؟ و ... از خود بی خود شده بودم و با صدای بلند می گریستم. برادرم حسین درکنارم نشسته بود و حالی شبیه به من داشت.

خونریزی دستم، همچنان بشدت ادامه داشت. بار دیگر با خود گفتم:« حمید، از این زخم، جان سالم به در نخواهی برد اما افسوس که یک لحظه هر آنچه را که اندوخته بودی بر باد دادی. یاران تو روی تپه با لب تشنه به شهادت خواهند رسید و تو در اینجا، سیراب جان خواهی سپرد، پس دقایقی دیگر، در دنیایی دیگر، با آنها روبرو خواهی شد، چگونه د ر چشمانشان نگاه خواهی کرد؟... »

صدای تیراندازی عراقیها از روی تپه، هنوز شنیده می شد. صدای رگبارها و انفجارها قطع شده بود و تنها صدای تک تیر، به صورت پراکنده به گوش می رسید. با خود گفتم که عراقیها وارد پاسگاه شده و مجروحین را تیر خلاصی می زنند. چهره های نورانی و معصومانه شان، یکی یکی در برابر دیدگانم نمایان می شد.

کف پاهایم به شدت می سوخت، چکمه به پا نداشته و پا برهنه بودم، زیرا شب اولی که از ناحیۀ مچ پا مجروح شدم، برادران امدادگر، چکمه های مرا درآوردند تا پایم را پانسمان کنند. از طرف دیگر، از شدت گرما و عطش، فرم نظامی خود را نیز روی تپه درآورده بودم و اکنون تنها، زیرپیراهنی و شلوار نظامی و یک جفت جوراب به تن داشتم. زخمهای پاشنۀ پاهایم که در اثر برخورد با سنگها و کشیده شدن بر سطح تپه ایجاد شده بود، مرا بیش از دیگر زخمهای بدنم ناراحت می کرد. خون از ساعد دستم فوران می کرد، اما خستگی و کوفتگی و ضعف، مرا از اهمیت دادن به آن باز می داشت. حدود پانزده دقیقه بود که من و حسین بی سر و صدا در کنار هم نشسته بودیم و به گذشته ای پر غوغا و پر حادثه می اندیشیدیم. در این لحظه حسین، مشغول آب کردن قمقمه ای شد که به همراه داشت. از برادر تورجی زاده و دو برادر دیگر، هیچ خبری نبود. باز هم برای یافتن آنها تلاش کردیم اما نتیجه ای عاید ما نشد.

لحظاتی در سکوت گذشت که ناگهان احساس کردم در بین صداهای تیراندازی که از دور به گوش می رسید، یکی از آنها دائم نزدیک و نزدیک تر می شود. ابتدا گفتم خیالاتی شده ام اما پس از چند دقیقه، حسین گفت:«انگار عراقیها دارند می آیند.» صدا خیلی نزدیک شده بود و اینطور به نظر می رسید که عده ای در حالی که تک تیر می زنند، به ما نزدیک می شوند. حسین گفت:«شاید هم تورجی زاده با دو برادر دیگر، تک تیر می زنند تا ما جای آنها را بفهمیم» گفتم:«نه این غیر ممکن است. آنها این بی احتیاطی را نمی کنند، زیرا با این کار، عراقیها با خبر می شوند. اما من فکر می کنم که شاید عراقیها ما را در حال فرار از تپه دیده و به دنبال ما آمده اند» و بعد با خود گفتم:« شاید هم تورجی زاده و دو برادر دیگر، به دست عراقیها افتاده و به آنها تیر خلاصی می زنند؟!»

مسلم بود که عراقیها تنها جایی را که احتمال می دادند ما پنهان شده ایم همین نقطۀ پر درخت پایین تپه بود. لذا بزودی برای یافتن ما، به اینجا می آمدند. به همین جهت، تصمیم گرفتیم که این محل را ترک کنیم. به حسین گفتم:«برخیز تا فرار کنیم و گرنه عراقیها تا چند دقیقه دیگر، بالای سرما می رسند» او بلافاصله بلند شدن و حرکت کرد و من نیز از جا برخاستم. اما بعد از چند لحظه، ناگهان احساس کردم، چشمم سیاهی می رود و هیچ جا را نمی بینم، سر گیجه عجیبی داشتم و احساس می کردم که زمین در زیر پایم حرکت می کند و در همین حال، تعادل خود را از دست دادم و محکم بر زمین خوردم. دانستم که خونریزی دستم، به سرعت مرا به مرگ نزدیک می کند و اکنون تاب و توان روی پا ایستادن و راه رفتن را از من گرفته بود...

نظرات 1 + ارسال نظر
ع.ر.وطن دوست جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:29 ق.ظ http://123tamam.blogsky.com

سلام!

بار هم تشکر! شکرا!!

اقا داوود ! ما رو دعا میفرمایید یا نه؟!
یا علی

سلام برادر

خواهش میکنم...

به استناد اون روایتی که از بزرگی شنیده ام که درخواست دعا را رد نکنید حتی اگر طرف مقابل از مقربان خاص درگاه الهی باشد حتما شما را دعا می کنم و ارادت ویژه به شما دارم.

یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد