از ساختمان عملیات که اومدیم بیرون٬ راننده منتظر ما بود اما عباس بهش گفت:
«ما پیاده میاییم٬ شما بقیه بچه ها رو برسون.»
دنبالش راه افتادم.
جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادار شنیده میشد.
عباس گفت:«بریم طرف دسته عزادار.»
به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست.
پشت سر من نشسته بود رو زمین.
داشت پوتین ها و جوراب هاش رو در می آورد.
بند پوتین هاش رو به هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش...شد حر امام حسین(ع).
رفت وسط جمعیت و شروع کرد به نوحه خوندن.
جمعیت هم سینه زنان و زنجیرزنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه.
تا اون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور ندیده بودم عزاداری کنه.
پای برهنه بین سربازان و پرسنل٬ بدون اینکه کسی بشناسدش...
«برگرفته از کتاب پرواز تا بینهایت٬راوی سرهنگ خلبان فضل الله نیا»
سلام!
اقا! اگر اشتباه کردم نخندینا! ما تازه کاریم!
این که توی عکسه شهید دورانه؟!
ممنون
یا علی
سلام برادر
من این دو خلبان بزرگوار رو خیلی دوست دارم...
از لطف شما ممنونم...درستش کردم...
یاحق
سلام بر داود بزرگوار
مطالب زیبایتان را مرتب مطالعه می کنم اگر کامنت نمی گذارم بدلیل کم سوادیم بگذارید.
در ضمن توسط اقای کشوری سلام و ارادت خود را خدمتتان تقدیم کردم. اگر انجام وظیفه نکرده و سلام را ابلاغ نکرده بفرمائید مواخذه اش کنم
سلام بر جناب کاوسی عزیز
شما استاد و سرور ما هستید...
متاسفانه آقای کشوری را به جا نمی آورم ... شاید هم ایشان را ببینم بشناسم ولی اسمشان در خاطرم نیست...این را هم بگذارید به حساب پیری و کم حافظه گی...
سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواستارم...
یا حق
سلام!
بر برادر عزیز!
اقا! تا ما نوشته های خونده نشده قبلی رو میخونیم یه پست جدید برامون بگذار!
منتظریم!
قربون معرفتتون
یا علی
سلام برادر
شما خیلی بزرگوارید...
آقا ما را چه به این حرفا!...لطفا سنگ ننداز...
خیلی با مرامی...
یاعلی
سلام بر داود عزیز
اقای کشوری همشهری ماست که دو سال است به تهران نقل مکان کرده. او بسکتبال با ویلچر بازی می کند.
سلام جناب کاوسی بزرگوار
انشاالله خدمت ایشان میرسم...
خدانگهدار