تپه برهانی ـ 1۷

 برادربرهانی، چند برادرسالم باقیمانده را در جهات مختلف پاسگاه گمارد تا حتی المقدور، از پیشروی دشمن به طرف پاسگاه جلوگیری کنند. از ظهر تاکنون، صدای سلاحهای رزمندگان خاموش بود، اما از این لحظه به بعد، تیربارها به غرش در آمدند و ستونهای پیادۀ دشمن را زیر آتش گرفتند. آتش پر حجم دشمن، همچنان ادامه داشت و صدای انفجارهای پی درپی، با صدای رگبار کلاشینکف و تیربار برادران رزمنده، درهم آمیخته شد. ده ها ستون نیروهای عراقی تپه را دور زده و هر یک از محوری به سرعت بالا می آمدند. سلحشوران جان برکف سپاه اسلام، که اکنون هفت یا هشت نفر بیشتر نبودند و از شرایط بد جسمی و روحی برخوردار بوده و در فاصلۀ دو شبانه روز، عطش و گرسنگی و بی خوابی را تحمل کرده بودند، در این لحظات شکوهمند، حماسه آفریده و در برابر  چندین ستون پیادۀ دشمن مقاومت کردند و تعداد زیادی از نفرات عراقی را به خاک و خون کشیدند. مقاومت دلیرانۀ این عزیزان، دشمن را مجبورکرد که ارتفاع تپه را به حالت سینه خیز طی کند. این مقاومت، حدود یک ساعت ادامه یافت.

آفتاب می رفت که از شرمندگی در پشت کوه ها پنهان شود و بیش از این، در خون غلتیدن یاران حسین(ع) را نظاره گر نباشد. در همین لحظات، احساس کردم صدای رگبار برادران، به حداقل ممکن کاهش یافته است. فهمیدم که تعداد دیگری از برادران نیز به شهادت رسیده اند. لحظه ای بعد ناگهان صدای هلهلۀ مزدوران عراقی را از فاصلۀ نزدیک شنیدم. دانستم که عراقیها کاملاً به پاسگاه نزدیک شده اند. در یک لحظه تصمیم گرفتم که از سنگر خارج شده و با به دست آوردن اسلحه ای به دفاع بپردازم. لذا با صدای بلند گفتم:« برادران اگر همینطور دست روی دست بگذاریم، عراقیها تا چند لحظه دیگر بالای سرما خواهند آمد و به یک یک ما تیر خلاصی خواهند زد، پس بهتر است که هر کس می تواند، بیرون رفته و اسلحه ای بیابد و به جنگ با دشمن بپردازد و با سربلندی شهید شود.» این را گفتم و خواستم حرکت کنم که برادر صیادزاده گفت:«نه برادر طالقانی، ما حق نداریم که بیرون برویم زیرا اگر کشته شویم، چون مجروح بوده و کارآیی جنگ نداشته ایم، خونمان به گردن خودمان خواهد بود.»

لحظاتی ساکت شدم و فکر کردم که شاید حق با صیادزاده باشد. اما پس از دقایقی، کاسۀ صبرم لبریز شد. جای هیچ گونه تأملی نبود. تا لحظاتی دیگر، تپه سقوط می کرد و همۀ ما به شهادت می رسیدیم. با خود اندیشیدم که در این آخرین لحظات، تلاش و حرکت، بهتر ازنشستن و به انتظار مرگ ماندن است. و لذا این بار، بدون آن که حرفی بزنم، لی لی کنان از سنگر خارج شدم. در این حال صدای برادرصیادزاده را از پشت سر شنیدم که با فریاد مرا صدا می زد و می گفت:«طالقانی، نرو، نرو، تو را به خدا برگرد.» و من بی توجه به او، راه خود را ادامه دادم.

اکنون آفتاب، کاملاً در پشت کوه ها پنهان شده بود. فقط صدای رگبار چند  کلاشینکف برادارن شنیده می شد. ساعت، حدود5/7 بعد از ظهر بود و چیزی به تاریک شدن هوا باقی نمانده بود. از شدت آتش دشمن کاسته شده بود و گهگاه، خمپاره ای در گوشه و کنار پاسگاه، منفجر می شد. و این بدان علت بود که عراقیها در چند متری دیوار پاسگاه، موضع گرفته بودند. صدای هلهله های پی درپی آنان و فریادهای بلندشان که گویا ما را دعوت به تسلیم می کردند، از اطراف پاسگاه شنیده می شد. در بیرون سنگر، منظرۀ دلخراشی را شاهد بودم. سنگرهایی که در دورتا دور پاسگاه وجود داشت، همه خراب شده بود و جز تپه ای از چوب و خشت، اثری از سنگرها نبود. بوی باروت سوخته فضا را پر کرده بود. از زیر آوار سنگرها، صدای ناله های دلخراش مجروحین، به گوش می رسید. آنچه را که بیش از هر چیز می شنیدم و فضا را پر کرده بود، صدای یا مهدی یامهدی(عج) عزیزانی بود که در گوشه و کنار پاسگاه، بر زمین افتاده و قادر به حرکت نبودند. در سطح پاسگاه، اجساد بسیاری، با وضع دلخراش، روی هم افتاده و بعضی از آنها کاملاً متلاشی شده بود. همین طور که بهت زده به اطراف می نگریستم، در لابلای اجساد این اولیاء خدا؛ دستها و پاهای جدا شده و یا صورتهای متلاشی شده و شکمهای دریده ای را مشاهده کردم و نتوانستم طاقت بیاورم وبه سرعت، چشم از آنها برداشتم. در لابلای اجساد، برادری را دیدم که بر پشت افتاده و پیکر یک شهید بر کمر او سنگینی می کرد. این برادر هنوز زنده بود و با صدایی ضعیف، ناله می زد. ابتدا تصور کردم که به خاطر سنگینی جسد شهید، قادر به حرکت نیست، اما وقتی چشمم به پاهای او افتاد، دانستم که گلولۀ خمپاره ای مستقیماً روی مچ پای او خورده و از ناحیه مچ، پای او ریش ریش شده بود و آخرین لحظات زندگی خود را سپری می کرد. اجساد غرق در خون عزیزان امت، منظرۀ  دردناکی را فراهم آورده بود. گهگاه از زیر اجساد  شهدا، صداهای ناله و استغاثه های ضعیفی به گوش می رسید. تراکم اجساد، در سطح تپه آنچنان بود که راه رفتن را غیر ممکن می ساخت، مگر این که پا بربدنهای پاک جگر گوشه های امت می گذاشتی و عبور می کردی. تعداد اجساد این عزیزان، در قسمتهای کناری دیوار پاسگاه بیشتر بود. بدنهای تکه پارۀ عاشقان حسین(ع) صحنۀ سرزمین کربلا را در عاشورای حسینی، تداعی می کرد.

نظرات 3 + ارسال نظر
pwinner چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:30 ق.ظ http://www.pwinner.com

بزرگترین سایت پیش بینی مسابقات ورزشی همراه با جوایز میلیونی بدون قرعه کشی
پرداخت جوایز از طریق بانک های عضو شتاب انجام می شود لطفا هنگام ثبت نام در محل نام معرف بنویسید
Paniz joon
www.pwinner.com

barandeye parsi bozorgtarin site pish bini mosabeghate varzeshi hamrah ba javayeze milioonibedoone ghore keshi
javayez az tarighe tamamiye bankhaye ozve shetab pardakht migardad.
lotfan dar hengam sabte nam dar mahale name moaref benevisid paniz joon

pwinner چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:30 ق.ظ http://www.pwinner.com

بزرگترین سایت پیش بینی مسابقات ورزشی همراه با جوایز میلیونی بدون قرعه کشی
پرداخت جوایز از طریق بانک های عضو شتاب انجام می شود لطفا هنگام ثبت نام در محل نام معرف بنویسید
Paniz joon
www.pwinner.com

barandeye parsi bozorgtarin site pish bini mosabeghate varzeshi hamrah ba javayeze milioonibedoone ghore keshi
javayez az tarighe tamamiye bankhaye ozve shetab pardakht migardad.
lotfan dar hengam sabte nam dar mahale name moaref benevisid paniz joon

یه آشنا چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:15 ق.ظ http://fellow.blogsky.com

بزرگمرد سلام!
حال شما پدر جان؟

صل الله علیک یا سید الشهدا
احسنت بر سلحشوران جان برکف سپاه اسلام!
حاجی این کتاب هم به جاهای قشنگی داره می ره ها... مثل این فیلما شده که می خوایی ببینی بقیش چی میشه!
راستی چند قسمت دیگه ازش مونده؟
همچنان مشتاقیم
دعا کنید برامون
یاعلی

سلام جوانمرد

ممنون از لطف شما؟

حاج بابا چطورن؟

سلام مرا خدمت ایشان برسانید...

این کتاب تازه داره به قسمتهای جالبش میرسه...

التماس دعا وخدانگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد